و ايـن سـيـد حـج كرده پياده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در
زمانى كـه از كربلا آمده بود به قصد زيارت مولى الكونين الامام على بن موسى الرضا
عليه السـلام و در ذمـه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و اين مقدار داشت كه در نزد
كسى بود از سـكنه مشهدى رضوى . پس در خواب ديد كه اجلش نزديك شده پس گفت كه من
مجاور بودم در كربلا پنجاه سال براى اينكه در آنجا بميرم و مى ترسم كه مرا مرگ در
رسد در غير آن مكان ، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا
نمود و فرستاد با او بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت كه چون سيد رسيد به
كربلا و دين خود را ادا نـمـود مـريـض شـد و در روز نـهـم فـوت شـد و در منزل خود
دفن گرديد. و ديدم امثال اين كرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براى مـن
از بـراى ايـن دعـا اجـازات بـسـيـار اسـت و اقـتـصار كرد بر همان و مرجو از او است
ـ دام تـاءئيـده ـ كـه مـرا فـرامـوش نـكـنـد در مـظـان استجابت دعوات و التماس مى
كنم از او كه نـخواهند اين دعا را مگر از براى خداوند تبارك و تعالى و نخواهند براى
هلاك كردن دشمن خـود اگـر ايـمـان دارد هـر چند فاسق باشد يا ظالم و اينكه نخواند
براى جمع دنياى دنيّه بـلكـه سزاوار است كه بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به
سوى خداوند تبارك و تعالى و براى دفع ضرر شياطين انس و جن از او و از جميع مؤ منين
اگر ممكن است او را نيت قـربـت در اين مطلب وگرنه پس اولى ترك جميع مطلب است غير از
قرب جناب حق تعالى شاءنه .
(
نـَمـَقـَهُ بـِيـُمـنـاهُ الدّاثـرة اَحـْوَجُ الْمـَرْبـُوبـيـنَ إِلى رَحـْمَةِ
رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِ الْمـَجـْلِسـى الاِصـْبـَهـانـى حـامـِدا
للّهِ تـَعـالى وَ مُصلِّيا عَلى سَيّد الاَنْبياءِ وَ اَوْصِيائِهِ الْنُّجَباء
الاَصْفِياءِ انتهى
) .(125)
و خـاتـم العـلمـاء المـحـدثـيـن شـيـخ ابـوالحـسـن تـلمـيـذ عـلامـه مـجلسى در
اواخر مجلد (
صـيـاءالعـالمـيـن
) ايـن حـكـايـت را از اسـتـادش از والدش نقل كرده تا ورود سيد
به مكه آنگاه گفته كه والد شيخ من گفت كه پسر من اين نسخه دعا را از او گرفتم بر
تصحيح و اجازه داد به من روايت كردن از آن امام عليه السلام و او نيز به فرزند خود
اجازه داد كه شيخ مذكور من بود ـ طاب ثراه ـ و آن دعا از جمله اجازات شيخ مـن بـود
براى من و من حال چهل سال است كه مى خوانم آن را و از آن خير بسيار ديدم . آنگاه
قـصـه خـواب سـيـد را نـقـل كـرده كـه بـه او در خـواب گـفـتـنـد كـه تعجيل كن رفتن
به كربلا را كه مرگ تو نزديك شده و اين دعا به نحو مذكور موجود است در جلد نوزدهم
( بحارالانوار
) .(126)
پنج دعاى فرج
حكايت هفتم ـ مشتمل بر دعاى فرج است : سيد رضى الدّين على بن طاوس در كتاب
( فرج المـهـمـوم
) و عـلامـه مـجـلسـى در
( بـحـار
)
نـقـل كـرده انـد از
( كتاب دلائل
) شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى كه او گفت : خـبـر داد
ابـوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى كه او گفت : خبر داد مرا ابوالحسن بـن
ابـى البـغل كاتب كه او گفت : در عهده گرفتن كارى را از جانب ابى منصور بن ابى
صـالحـان و واقـع شـد مـيـان مـا و او مـطـلبـى كـه بـاعث شد بر پنهان كردن خود. پس
در جـسـتـجـوى مـن بـرآمـد پـس مـدتى پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد كردم رفتن به
مقابر قريش را يعين مرقد منور حضرت كاظم عليه السلام در شب جمعه و عزم كردم كه شب
را در آنـجـا بـه سـر آورم بـراى دعـا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش
نمودم از ابـى جـعـفـر قـيـم كـه درهـاى روضه منوره را ببندد و سعى كند در اينكه آن
موضع شريف خـالى بـاشـد كـه خـلوت كـنـم بـراى آنـچـه مـى خـواهـم از دعـا و
مـسـئلت و ايـمن باشم از دخـول انسانى كه ايمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات
او. پس كرد و درها را بست و شب نـصـف شد و باد و باران آن قدر آمد كه قطع نمود تردد
خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مـى كـردم و زيـارت مـى نـمـودم و نـمـاز بـه جـا
مـى آوردم . در ايـن حـال بـودم كه ناگاه شنيدم صداى پايى از سمت مولايم موسى عليه
السلام و ديدم مردى را كـه زيـارت مى كند پس سلام كردم بر آدم و [پيامبران ]
اولوالعزم عليهم السلام آنگاه بـر ائمـه عـليهم السلام يك يك از ايشان تا رسيد به
صاحب الزمان عليه السلام و او را ذكـر نـكـرد پـس تعجب كردم از اين عمل و گفتم شايد
او را فراموش كرده يا مى شناسد يا ايـن مـذهـبى است براى اين مرد، پس چون فارغ شد
از زيارت خود دو ركعت نماز كرد و رو كـرد بـه سـوى مـرقـد مـولاى مـا ابـى جـعـفـر
عـليـه السـلام ، پـس زيـارت كـرد مـثـل آن زيـارت و آن سـلام و دو ركـعـت نـمـاز
كـرد و من از او خائف بودم زيرا كه او را نمى شـنـاختم و ديدم كه او جوانى است كامل
و در بدنش جامه سفيد است ، و عمامه اى دارد كه حنك گـذاشـتـه بـود بـراى او بـه
طـرفـى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود. پس گفت : اى ابـوالحـسـن بـن ابى البغل !
كجايى تو دعاى فرج ، گفتم : كدام است آن دعا اى سيد من ! فرمود: دو ركعت نماز مى
گزارى و مى گويى :
(
يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَ سَتَرَ الْقَبيحَ يا مَنْ لَمْ يُؤ اخِذْ
بِالْجَريرَةِ وَ لَمْ يُهْتِك السِّتْرَ يـاعـَظيمَ المَنَّ يا كَريمَ الصَّفْحَ
يا حَسَنَ التَّجاوَزَ يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ يا باسِطَ الْيَدَيْنِ
بـِالرَّحـْمـَةِ يـا مـُنـْتـَهـى كـُلِّ نـَجْوى وَ يا غايَةَ (مُنْتَهى ) كُلّ
شَكْوى يا عَوْنَ كُلِّ مُسْتَعينٍ يـامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا
قِها يا رَبّاهُ (ده مرتبه ) يا غايَةَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه ) اَسْئَلُكَ بِحَقِّ
هذِهِ الاَسْمآءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ
اِلاّ ما كَشَفْتَ كَرْبى وَ نَفَّسْتَ هَمّى و فَرَّجْتَ غَمّى وَ اَصْلَحْتَ حالى
) .
و دعا كن بعد از هرچه را كه خواستى و بطلب حاجت خود را آنگاه مى گذارى روى راست خود
را بر زمين و مى گويى صد مرتبه در سجود خود:
(
يـا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفيانى فَاِنَّكُما كافِياىَ
وَ انْصُرانِى فَاِنّكُمانا صِراىَ
) .
و مـى گـذارى روى چـپ خـود را بـر زمـين و مى گويى صد مرتبه ادركنى ، و آن را بسيار
مكرر مى كنى و مى گويى
( اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ
) تا اينكه منقطع شود و بر مى دارى سر خود را پس به درستى كه
خداى تعالى به كرم خود برمى آورد حاجت تو را ان شاء اللّه تعالى .
پـس چـون مـشـغـول شدم به نماز و دعا بيرون رفت پس چون فارغ شدم بيرون رفتم به نـزد
ابـى جـعـفـر كـه سـؤ ال كـنـم از او از حـال ايـن مـرد كـه چـگـونـه داخـل شـد،
پـس ديـدم درهـا را كـه بـه حـالت خـود بـسـتـه و مقفل است پس تعجب كردم از اين و
گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم پس خود را بـه ابـى جـعـفـر رسـانـيـدم
و او نـيـز بـه نزد من آمد از اطاق زيت يعنى حجره اى كه در مـحـل روغـن چـراغ روضـه
بـود پـس پـرسـيـدم از او از حال آن مرد و كيفيت دخول او، پس گفت : درها مقفل است
چنانكه مى بينى من باز نكردم آنها را، پـس خـبـر دادم او را بـه آن قـصـه پـس گفت
اين مولاى ما صاحب الزمان عليه السلام و به تـحـقـيـق كـه مـن مكرر مشاهده كردم آن
جناب را در مثل چنين شبى در وقت خالى شدن روضه از مـردم . پس تاءسف خوردم بر آنچه
فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر و رفـتـم به كرخ در موضعى كه پنهان
بودم در آن پس روز به جاشت نرسيد كه اصحاب ابـن ابـى صـالحـان جـويـاى مـلاقـات مـن
شـدنـد و از اصـدقـاء سـؤ ال مى كردند از حال من و با ايشان بود امانى از وزير و
رقعه اى به خط او كه در آن بود هـر خـوبى پس حاضر شدم نزد او با امينى از اصدقاء
خود پس برخاست و مرا چسبيد و در آغـوش گـرفـت بـه نحوى كه معهود نبودم از او پس گفت
حالت تو را به آنجا كشاند كه شـكـايـت كنى از من به سوى صاحب الزمان عليه السلام .
به او گفتم از من دعايى بود و سـؤ ال از آن جـنـاب كـردم گفت : واى بر تو! ديشب در
خواب ديدم مولاى خود صاحب الزمان عـليـه السـلام را يـعـنـى شـب جـمعه كه مرا امر
كرد به هر نيكى و درشتى كرد به من به نـحوى كه ترسيدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا
اللّهُ شهادت مى دهم كه ايشان حق اند و منتهاى حـق ، ديـدم شـب گـذشته مولاى خود را
در بيدارى و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردم آنچه را كه ديه بودم در آن مشهد
شريفه پس تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنسبة بـه مـن امـورى بـزرگ و نـيكو در
اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدى كه گمان آن را نداشتم به بركت مولاى خود عليه
السلام .
مؤ لف گويد: چند دعا است كه مسمى است به دعاى فرج :
اول ـ دعاى مذكور در اين حكايت ؛
دوم ـ دعايى است مروى در كتاب شريف
( جعفريات
) از اميرالمؤ منين عليه السلام كه در آن جـنـاب آمـد نـزد
حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلم و شكايت نمود براى حـاجـتـى پـس حـضـرت
فـرمـود: آيـا نـيـامـوزم تـو را كـلمـاتـى كـه هـديـه آورد آنـهـا را جـبـرئيـل
بـراى مـن و آن نـوزده حـرف اسـت كـه نـوشـتـه شـده بـر پـيـشـانـى جـبـرئيـل از
آنـهـا چـهـار؛ و چـهـار نـوشـتـه شـده بـر دور كـرسـى و سـه حـول عرش ، دعا نكرده
به آن كلمات مكروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى و نـه كـسـى كـه مـى
تـرسـد از سـلطـانـى يا شيطانى مگر آنكه كفايت كند او را خداى عز و جل ، و آن كلمات
اين است :
(
يـا عـِمـادَ مـَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ يا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ يا ذُخْرَ
مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ يا حِرْزَ مَنْ لا حـِرْزَ لَهُ وَ يـاَ فـَخـْرَ مـَنْ لا
فـَخـْرَ لَهُ وَ يـا رُكـْنَ مـَنْ لا رُكـْنَ لَهُ يـا عـَظـِيـمَ الرَّجـاَّءِ
يـا عِزَّ الضُّعـَفـاَّءِ يـامُنْقِذَ الغَرقى يا مُنْجِىَ الْهَلْكى يا مُحْسِنُ
يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ اَسْئَلُ اللّهَ الَّذى لا اِله الاّ اَنـْتَ الَّذى
سـَجـَدَلَكَ سـَوادُ اللَّيـْلِ وَ ضـَوْءُ النَّهـارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ
نُورُ الْقَمَرِ وَ دِوِىُّ الْمآءِ وَ حَفيفُ الشَّجَرِ يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا
ذَالْجَلالِ وَ الاِكْرامِ
) ، (و اميرالمؤ منين عليه السلام مى ناميد اين دعا را دعاى فرج
).
سـوم ـ شـيـخ ابـراهـيـم كـفـعـمـى در
( جـنـة الواقيه
) روايت كرده كه مردى آمد خدمت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و
آله و سـلم و گـفـت : يـا رسول اللّه ! به درستى كه من غنى بودم پس فقير شدم و صحيح
بودم ، پس مريض شدم و در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاى
ايشان پس سنگين شدم و مـن فـرحـنـاك بـودم پـس جـمـع شـد بر من هموم و زمين بر من
تنگ شده به آن فراخيش و در درازى روزى مى گردم در طلب رزق پس نمى يابم چيزى كه به
آن قوت كنم گويا اسم مـن مـحـو شده از ديوان رزق . پس نبى صلى اللّه عليه و آله و
سلم فر مود به او اى مرد! شايد تو استعمال مى كنى ميراث هموم را. عرض كرد: چيست
ميراث هموم ؟ فرمود: شايد تو عـمـامـه بـر سـر مـى بـنـدى در حـال نـشـسـتـن و زيـر
جـامـه مـى پـوشـى در حال ايستادن يا ناخن خود را مى گيرى با دندان يا رخسار خود را
مى مالى با دامنت مى مالى يا بول مى كنى در آب ايستاده يا مى خوابى بر روى خود در
افتاده ، عرض كرد: مى كنم از ايـنـهـا چـيـزى را، حـضرت فرمود: از خداى تعالى
بپرهيز و ضمير خود را خالص كن و بخوان اين دعا را و او است دعاى فرج :
(
بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحيمِ اِلهى طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ
لَدَيْكَ وَ مَعاكِفُ الْهِمَمِ قَدْ تـَقـَطَّعَتْ اِلاّ عَلَيْكَ وَ مَذاهِبُ
الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَيْكَ فَاِلَيْكَ الرَّجآءُ وَ اِلَيْكَ
الْمُلْتَجى يـا اَكـْرَمَ مـَقـْصـِودٍ وَ يـا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ
اِلَيْكَ بِنَفْسى يا مَلْجَاءَ الْهارِبينَ بِاثقالِ الذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلى
ظَهْرى وَ ما اَجِدُلى اِلَيْكَ شافِعا سِوى مَعْرِفَتى بِاَنَّكَ اَقْرَبُ مَنْ
رَجاهُ الطـّالِبـُونَ وَ لَجـَاءَ اِلَيـْهِ الْمـُضـْطـَرُّونَ وَ اَمَّلَ مـا
لَدَيـْهِ الرّاغـِبـُونَ يـا مـَنْ فَتَقَ الْعُقُولَ بـِمـَعـْرِفـَتـِه وَ
اَطـْلَقَ الاَلْسـُنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلى عِبادِهِ
كِفاءٌ لَتَاءْدِيَةِ حَقِّهِ صـَلِّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تـَجـْعـَلْ
لِلهُمُوم عَلى عَقْلى سَبيلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلى عَمَلَى دَليلا وَافْتَحْ لى
بِخَيْرِ الدُّنيا يا وَلِىّ الْخَيْرِ
) .
چـهـارم ـ فـاضـل مـتـبـحـر سـيـد عـليـخـان مـدنـى در
( كـَلِمُ الطِّيـّب
) از جـد خـود نقل كرده كه اين دعاى فرج است :
(
اَللّهـُمَّ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا ذَالْعَرْشِ الْمَجيدِ يا فَعّالا
لِما يُريدُ اَسْئَلُكَ بِنُورِ وَجـْهِكَ الَّذى مَلاَ اَرْكانَ عَرْشِكَ وَ
بِقُدْرَتِكَ الَّتى قَدَّرْتَ بِها عَلى جَميعِ خَلْقِكَ وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتـى
وَسِعَتْ كُلَّ شَى ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا مُبْدِى ءُ يا مُعيدُ لا اِلهَ
اِلاّ اَنْتَ يا اِلهَ الْبَشَرِ يا عـَظـيـمَ الْخـَطـَرِ مـِنـْكَ الطَّلَبُ وَ
اِلَيـْكَ الْهـَرَبُ وَقـَعَ بِالْفَرَجِ يا مُغيثُ اَغْثِنْى
) . (سه مرتبه بگو).
پـنـجم ـ دعاى فرج ، كه مروى است كه در كتاب
( مفاتيج النجاة
) محقق سبزوارى و اول آن اين است :
(
اَللّهُمّ اِنِّى اَسْئَلُكَ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا مَنْ عَلا
فَقَهَرَ )
. الخ و آن طولانى است .
(127)
حضور امام زمان عليه السلام در مسجد جعفى
و حكايت هشتم ـ قصه تشرف شريف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرت عليه السلام :
شيخ جليل و امـيـر زاهـد ورام بـن ابـى فراس در آخر مجلد دوم كتاب
( تنبيه الخاطر
) فرموده : خبر داد مرا سيد جليل شريف ابى الحسن على بن ابراهيم
العريضى العلوى الحسينى گفت : خـبـر داد مـرا عـلى بـن نـمـا، على بن نما گفت : خبر
داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزة اقـسـاسى
(128) در خانه شريف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى كه او گفت : در كوفه
شيخى بود قصار كه به زهد ناميده مى شد و منخرط بود در سلك عزلت گيرندگان و منقطع
شده بود براى عبادت و پيروى مى كرد آثار صالحين را، پس اتفاق افـتـاد كـه روزى در
مـجـلس پـدرم بـودم و ايـن شـيـخ بـراى او نـقـل حـديـث مـى كـرد و او مـتـوجه شده
بود به سوى شيخ ، پس شيخ گفت : شبى در مسجد جـعـفى بودم و آن مسجد قديمى است در پشت
كوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مكان خـلوتـى بـودم بـراى عـبـادت كـه نـاگـاه
ديـدم سـه نـفـر مـى آيـنـد پـس داخـل مـسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسيدند يكى
از ايشان نشست پس دست ماليد به طرف راست و چپ زمين پس آب به جنبش آمد و جوشيد پس
وضوى كاملى گرفت از آن آب آنـگـاه اشـاره فـرمـود بـه آنها نماز جماعت كرد پس من با
ايشان به جماعت نماز كردم چون سـلام داد و از نـمـاز فـارغ شـد حـال او مـرا بـه
شـگـفت آورد و كار او را بزرگ شمردم از بـيـرون آوردن آب پـس سـؤ ال كردم از شخصى
از آن دو نفر كه در طرف راست من بود از حـال آن مـرد و گـفـتـم بـه او كـه ايـن
كـيـسـت ؟ گفت : صاحب الا مر است فرزند حسن عليهما السـلام . پـس نـزديـك آن
جـنـاب رفـتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جناب يـابن رسول اللّه صلى
اللّه عليه و آله و سلم چه مى گويى در شريف عمر بن حمزه آيا او بـر حـق اسـت ؟
فرمود: نه ، و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا آنكه مرا ببيند پس
اين خبر را از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم . پس زمانى طولانى گذشت و شريف عمر وفات
كرد و منتشر نشد كه او آن جناب را ملاقات كرده . پس چون با شيخ زاهد مـجـتـمـع
شـديـم مـن بـه خـاطـر آوردم او را حـكايتى كه ذكر كرده بود آن را و گفتم به او مثل
كسى كه بر او رد كند آيا تو نبودى كه ذكر كردى اين شريف عمر نمى ميرد تا اينكه
بـبـيـند صاحب الا مر عليه السلام را كه اشاره نموده بودى به او، پس گفت به من كه
از كـجـا عـالم شـدى كـه او آن جـنـاب را نـديده ، آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با
شريف ابى المـنـاقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميان آورديم صحبت والد او را. پس
گفت : ما شبى در نزد والد خود بوديم و او در مرضى بود كه در آن مرض مرد و قوتش ساقط
و صدايش پـسـت شـده بـود و درهـا بـسـتـه بـود بـر روى مـا كـه نـاگـاه شـخـصـى را
ديـدم كـه داخـل شـد بـر مـا، تـرسـيـديـم از او و عـجـب دانـسـتـيـم دخـول او را و
غـفـلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم پس نشست در جنب والد من و براى او آهسته سـخـن مى
گفت و پدرم مى گريست آنگاه برخاست ، چون از انظار ما غايب شد پدرم خود را بـه
مـشـقـت انداخت و گفت مرا بنشانيد، پس او را نشانديم چشمهاى خود را باز كرد و گفت :
كجا است آن شخص كه در نزد من بود؟ پس گفتيم : بيرون رفت از همانجا كه آمد. پس گفت
او را طـلب كـنـيـد، در اثـر او رفـتـيـم ، درها را ديديم بسته و اثرى از او نيافتم
و ما سؤ ال كـرديـم از پـدر از حـال آن شـخـص ، گـفـت : ايـن صـاحب الا مر عليه
السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگينى كه از مرض داشت و بى هوش شد.
مـؤ لف (مـحـدث نـورى ) گـويـد: كه ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّين
اقـسـاسـى از اجـله سـادات و شـرفـا و عـلمـاء كـوفـه و شاعر ماهرى بود و ناصر
باللّه عـبـاسـى او را نـقـيـب سـادات كـرده بـود و او بود كه وقتى با مستنصر
باللّه عباسى به زيـارت جـنـاب سـلمـان رفتند پس مستنصر به او گفت كه دروغ مى گويند
غلات شيعه در سخنان خود كه على بن ابى طالب عليه السلام در يك شب سير نمود از مدينه
تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب اين ابيات را
انشاد فرمود:
اَنْكَرْتَ لَيْلَةَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى |
اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا |
وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى |
عَرايِض يَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا |
وَ قُلْتَ ذلِكَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوةِ وَ ما |
ذَنْبُ الْغُلاةِ اِذا لَمْ يُورِدُوا كَذِبا |
فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء |
بِعَرْشِ بِلْقيسَ وَافى يَخْرِقُ الحُجُبا |
فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فيهِ بَلى |
فى حَيْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا |
اِنْ كانَ اَحْمَدُ خَيْرَ الْمُرْسَلينَ فَذا |
خَيْرُ الْوَصِييّنَ اَوْ كُلُّ الْحَديثِ هَبا |
و در مـسـجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است و حضرت اميرالمؤ منين عليه
السلام در آنـجـا چـهار ركعت نماز گزارده و تسبيح حضرت زهرا عليها السلام فرستاد و
مناجاتى طـولانـى پـس از آن كـرد كـه در كتب مزار موجود و در
( صحيفه ثانيه علويه
) ذكر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نيست .(129)
بهبود فورى به دست امام زمان عليه السلام
حـكـايـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است : علامه مجلسى رحمه اللّه در
( بحار
)
نـقـل كـرده از كـتـاب
( السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الايـمـان
) تـاءليـف عـالم كـامـل سـيـد عـلى بن عبدالحميد نيلى نجفى كه
او گفته مشهور شده است در ولايات و شايع گرديده است در ميان اهل زمان قصه ابوراجح
حمامى كه در حله بود. به درستى كه جماعتى از اعيان اماثل و اهل صدق افاضل ذكر كرده
اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد مـحـقق شمس الدّين محمّد بن قارون ـ
سلمه اللّه تعالى ـ كه گفت : در حله حاكمى بود كه او را مرجان صغير مى گفتند و او
را از ناصبيان بود پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مى كند، پس آن
خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر كـرد كـه او را بـزنـنـد و
چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند حتى آنـكـه صـورت او را
آن قـدر زدنـد كـه از شدت آن دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردنـد و بـه
زنـجـير آهنى آن را بستند و بينى او را سوراخ كردند و ريسمانى از مور را داخـل
سـوراخ بـيـنـى او كـردنـد و سر آن ريسمان مو را به ريسمان ديگر بستند و سر آن
ريسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت
و آن هـيئت در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقيا او را بردند و چندان
زدند تا آنكه بـه زمـيـن افـتاد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حالت او را به حاكم
لعين خبر دادند و آن خـبـيـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند كه او مردى
پير است و آن قدر جراحت به او رسـيـده كـه او را خـواهـد كـشـت و احـتـيـاج بـه
كـشـتـن نـدارد و خـود را داخل خون او مكن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا
آنكه امر كرد او را رها كردند و رو و زبان او از هم رفته ورم كرده بود و اهل او، او
را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.
پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد ديـدنـد كـه او ايـسـتـاده اسـت و
مـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاى
او مـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـكـسـتـهـاى روى
او زايـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب كـردنـد و از او سـؤ ال نمودند،
گفت : من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه از خـدا سـؤ
ال كـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤ ال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم
از مولاى خود حضرت صاحب الزمان عليه السلام و چـون شـب تـاريـك شـد ديـدم كـه
خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر عليه السـلام را ديـدم كه دست شريف
خود را بر روى من كشيده است و فرمود كه بيرون رو و از براى عيال خود كار كن به
تحقيق كه حق تعالى تو را عافيت عطا كرد، پس صبح كردم در ايـن حـالت كـه مـى بـيـنى
. و شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كه قـسـم مى خورم به خداى
تبارك و تعالى كه اين ابوراجح مرد ضعيف اندام و زردرنگ و بد صـورت و كـوسـه وضـع
بـود و مـن دايـم بـه آن حمام مى رفتم كه او بود و او را به آن حـالت و شـكـل مـى
ديـدم كـه وصـف كـردم پـس صـبح زود ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند پس
ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روى او سـرخ شده
است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همين هيئت و جوانى بود
و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت و چون خبر او شايع شد حاكم او را طـلب نـمـود
حـاضـر شـد، ديـروز او را بـر آن حـال ديـده بـود و امـروز او را بـر ايـن حـال كـه
ذكـر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته پـس
حـاكـم لعـين را از اين حال رعبى عظيم حاصل شد و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلس
خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حله بود مى كرد و پشت
پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از اين قضيه روى خود را به
مقام آن جناب مى كرد و به اهل حله نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ
نكرد كه مرد و آن معجزه باهره به آن خبيث فائده نبخشيد.(130)
شفا يافتن كاشانى به دست امام زمان عليه السلام
حـكـايـت دهـم ـ قـصـه آن مـرد كاشى مريض است كه شفا يافته به بركت آن حضرت عليه
السلام :
و نـيـز در (
بـحـار )
ذكـر فـرمـوده كـه جـمـاعـتـى از اهـل نـجـف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان در
نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرام بود پس در نجف عليل شد به مرض شديدى تا
آنكه پاهاى او خشك شده بود و قدرت بر رفـتـار نـداشـت . رفـقـاى او، او را در نـجـف
در نـزد يـكى از صلحا گذاشته بودند كه آن صـالح حـجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد
صالح هر روز در را به روى او مى بست و بيرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى
برچيدن درّها پس در يكى از روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه دلم تنگ شده و از
اين مكان متوحش شدم مرا امروز با خود بـبـر بـيـرون و در جـايـى بـيـنداز آنگاه به
هر جانب كه خواهى برو. پس گفت كه آن مرد راضـى شـد و مـرا بـا خود بيرون برد و در
بيرون ولايت مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائم عليه السلام مى گفتند در خارج نجف
پس مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حـوضى كه بود شست و بالاى درختى كه
در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مـكـان مـانـدم و فـكـر مـى
كـردم كـه آخـر امـر مـن بـه كـجا منتهى مى شد، ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را
ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اى كه در آن مقام بود رفت و در
نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد كه مـن هـرگـز بـه آن
خـوبـى نـديـده بـودم و چـون از نـمـاز فـارغ شـد بـه نـزد مـن آمد و از احوال من
سؤ ال نمود من گفتم كه من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا
از آن عافيت نمى دهد تا آنكه سالم گردم و مرا از دنيا نمى برد تا آنكه خلاص گردم .
پـس آن مـرد بـه مـن فرمود كه محزون مباش زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطا
كـنـد، پس از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت بر
زمين افـتـاد و مـن از جـاى خـود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت
انداختم ، پس بـعـد از آن فكر كردم و گفتم كه من نمى توانستم از جاى خود برخيزم
اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم ، و چون در خود نظر كردم هيچگونه درد و
مرضى در خويش نـديـدم پس دانستم كه آن مرد حضرت قائم عليه السلام بود كه حق تعالى
به بركت آن بـزرگـوار و اعـجـاز او مـرا عـافيت بخشيده است . پس ، از صحن آن مقام
بيرون رفتم و در صـحرا نظر كردم كسى را نديدم پس بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا
من آن حضرت را نـشـنـاخـتـم ، پـس صـاحـب حـجـره رفـيـق مـن آمـد و از حـال مـن سـؤ
ال كـرد و مـتـحـير گرديد و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نيز بسيار مـتـحير
شد كه ملاقات آن بزرگوار او را ميسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تـا
آنـكـه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود آنگاه مريض شد و مرد و در
صـحـن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائم عليه السلام به او خبر داد ظاهر شد
كه يكى عافيت بود و يكى مردن .(131)
مكانهاى مقدس
مـؤ لف گـويـد: مـخـفـى نـمـانـد كـه در جـمـله اى از امـاكـن ، محل مخصوصى است
معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غـيـر آن و
ظـاهـر آن اسـت كـه كـسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف يا از آن جناب مـعـجـزه اى
در آنـجـا ظـاهـر شـده و از ايـن جـهـت داخـل شـده در امـاكـن شـريـفـه مـتـبـركـه
و محل انس و تردد ملائكه و قلت شياطين در آنجا و اين خود يكى از اسباب قريبه اجابت
دعا و قبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسيده كه خداوند را مكانهايى است كه دوست
مى دارد عـبـادت كـرده شـود در آنـجـا و وجود امثال اين اماكن چون مساجد و مشاهد
ائمه عليهم السلام و مـقـابـر امـام زادگـان و صـلحـا و ابـرار در اطـراف بـلاد از
الطاف غيبيه الهيه است براى بـنـدگـان درمـانده و مضطر و مريض و مقرون و مظلوم و
هراسان و محتاج و نظاير ايشان از صـاحـبـان هـمـوم مـفـرق قـلوب و مـشـتت خاطر و
مخل حواس كه به آنجا پناه برند و تضرع نمايند و به وسيله صاحب آن مقام از خداوند
مسئلت نمايند و دواى درد خود را بخواهند و شفا طـلبـنـد و دفـع شـر اشـرار كـنـند و
بسيارى شده كه به سرعت مقرون به اجابت شده با مـرض رفـتـنـد و بـا عـافـيـت
بـرگـشـتـنـد و مـظـلوم رفـتـنـد و مـغـبـوط بـرگـشـتـنـد و با حـال پـريـشـان
رفـتـنـد و آسـوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا
بـكـوشـنـد خـيـر در آنـجـا بـيـشـتـر بـيـنـنـد و مـحـتـمـل اسـت هـمـه آن مـواضـع
داخـل بـاشـد در جـمله آن خانه ها كه خداى تعالى امر فرموده است كه بايست مقام آنها
بلند باشد و نام خداى تعالى در آنجا مذكور شود و مدح فرمود از كسانى كه در بامداد و
پسين در آنجا تسبيح حق تعالى گويند و اين مقام را گنجايش شرح بيش از اين نيست .
حكايت انار ساختگى و توطئه عليه شيعيان
حـكـايت يازدهم ـ قصه انار و وزير ناصبى در بحرين : و نيز در كتاب شريف فرموده كه
جـمـاعـتـى از ثـقـات ذكـر كردند كه مدتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان
مـردى از مـسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت
معمورتر شـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيرى
داشت كه در نـصـب و عـداوت از آن حـاكـم شـديـدتـر بـود و پـيـوسـته اظهار عداوت و
دشمنى نسبت به اهـل بـحـريـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى كـه اهـل آن ولايـت
نـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت عـليـهم السلام داشتند پس آن وزير لعين پيوسته حيله
ه و مكرها مى كرد بـراى كـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در يـكـى
از روزهـا وزيـر خـبـث داخـل شـد بـر حـاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد،
حاكم چون نظر كرد بر آن انار ديـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ
رَسُولُ اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسـول اللّه و چـون حـاكـم نـظـر
كـرد ديـد كـه آن نـوشـتـه از اصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن
امر متعجب شد و به وزير گفت كه اين عـلامـتـى اسـت ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال
مذهب رافضيه ، چه چيز است راءى تو در بـاب اهـل بـحـريـن ، وزيـر گـفـت كـه
ايـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـكـار دليـل و بـراهـيـن مـى نـمايند و
سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اين انـار را بـه ايـشـان بـنمايى
پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزيل و اگر از
برگشتن ابا نمايند و در گمراهى خود باقى بمانند ايشان را مـخـيـر نـمـا مـيـان
يـكـى از سـه چـيـز، يـا جـزيـه بـدهـنـد بـا ذلت ، يـا جـوابـى از ايـن دليـل
بـيـاورنـد، و حـال آنـكـه مفرى ندارند، يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و
اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى .
حـاكـم راءى آن خـبـيـث را تـحـسـيـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا و افـاضـل و اخـيار
ايشان فرستاد و ايشان را حاضر كرد و آن انار را به ايشان نمود و به ايـشان خبر داد
كه اگر جواب شافى در اين باب نياوريد مردان شما را مى كشم و زنان و فـرزنـدان شـما
را اسير مى كنم و مال شما را به غارت بر مى دارم يا اينكه بايد جزيه بـدهـيـد بـا
ذلت مـانـنـد كفار، و چون ايشان اين امور را شنيدند متحير گريدند و قادر بر جـواب
نـبـودنـد و روهـاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد، پس بزرگان ايشان
گـفـتـنـد كـه اى امـيـر سـه روز مـا را مـهلت ده شايد جوابى بياوريم كه تو از آن
راضى باشى و اگر نياورديم بكن با ما آنچه كه مى خواهى . پس تا سه روز ايشان را مهلت
داد و ايـشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءيهاى
خود را جـولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان
ده كس را اخـتـيـار نمايند پس چنين كردند، آنگاه از ميان ده كس سه كس را اختيار
كردند پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را
عبادت كن و استغاثه نـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر عليه السلام كه او
امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شايد كه به تو خبر دهد راه چاره
بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.
پس آن مرد بيرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گريه و تضرع
كـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام تا صبح و چيزى
نـديـد و بـه نـزد ايـشان آمد و ايشان را خبر داد و در شب دوم يكى ديگر را فرستادند
و او مـثل رفيق اول دعا و تضرع نمود و چيزى نديد پس قلق و جزع ايشان زياده شد پس
سومى را حـاضـر كـردند و او مرد پرهيزكارى بود و اسم او محمّد بن عيسى بود و او در
شب سوم بـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود كه آن بله را از مؤ منان
بردارد و بـه حـضـرت صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنيد
كه مردى بـه او خـطـاب مـى نـمـايـد كـه اى مـحـمـّد بـن عـيـسـى چـرا تـو را بـه
ايـن حـال مى بينم و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان ؟ او گفت كه اى مرد مرا
واگذار كه مـن از بـراى امـر عـظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى
امام خود و شكوه نمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن .
گفت : اى محمّد بن عيسى ! منم صاحب الا مر عليه السلام ذكر كن حاجت خود را.