منتهى الامال
قسمت دوّم : باب دوازدهم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۱ -


بـاب دوازدهم : در تاريخ امام عاشر وبدر باهر ابوالحسن الثالث مولانا الهادى امام على نقى عليه السلام

ودر آن چند فصل است :

فصل اول : در تاريخ ولادت واسم وكنيت امام على النقى عليه السلام است

اشهر در ولادت آن حضرت آن است كه در نيمه ذى حجه سنه دويست ودوازده در حوالى مدينه در مـوضـعى كه آن را ( صريا ) گويند، آن بزرگوار دنيا را به نور خود روشن فـرمـود ولكـن بـه روايـت ابـن عـياش ولادت آن حضرت در دوم رجب يا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جليله اش سمانه مغربيه است ومعروف است به سيده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت كـه آن مـخـدره هـمـيـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـيـم ) اسـت كـه كـنـيـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزيار روايت كرده اند از حضرت هادى عليه السـلام كـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزديـك نـمـى شـود بـه اوشيطان سركش ونمى رسد به اومكر جبار عنيد وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى كند از امهات صديقين و صالحين .(1)

اسـم شـريف آن جناب على بود وكنيت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا عليهما السـلام را نـيـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعيين ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـويـنـد چـنانچه حضرت امام رضا عليه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مكان يا هادى يا عسكرى ذكر مى كنند چنانچه اهل حديث مى دانند و مشهورترين القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجيب و مرتضى وعالم وفقيه وناصح وامين ومؤ تمنوطيب ومـتوكل مى گفتند ولكن لقب اخير را آن حضرت مخفى مى كرد واصحاب خود را فرموده بود از ايـن لقـب اعـراض ‍ كـنـيـد بـه جـهـت آنـكـه لقـب خـليـفـه مـتـوكـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن عليه السلام در سـامـره سـكـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى كـه ( عـسـكـر عـ( نام داشت از اين جهت اين هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـكـان داده و عـسـكـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمايل آن حضرت گفته اند كه آن جناب متوسط القامة و مرطوبى بود وروى سرخ وسفيد وگـونـه هـاى انـدك بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـين آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر ديگرى داشت كه نقشش اين بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .(2)

سـيـد بـن طـاوس روايـت كـرده از جـنـاب عـبـدالعـظيم حسنى كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام اين حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى عليه السلام نوشت در وقتى كه آن حـضـرت كـودك بوده ودر گهواره جاى داشت وتعويذ مى كرد آن حضرت را به اين تعويذ وامر مى كرد اصحاب خود را به آن وآن حرز اين است :

( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظيمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوح الخ ) .(3)

وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبيح آن حضرت :

( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لايـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لايَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لايَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .(4)

فـصـل دوم : در بـيـان مـخـتصرى از فضايل ومناقب ومكارم اخلاق امام على نقى عليه السلام است

واكتفا مى شود به چند خبر:

آب گرم وآماده وضو

اول ـ شـيـخ طـوسـى از ( كافور خادم ) روايت كرده كه گفت : حضرت امام على نقى عـليـه السـلام فـرمـود بـه مـن كـه فـلان سـطـل را در فـلان مـحـل بـگـذار كه من وضو بگيرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چون بـرگـشـتى سطل را بگذار كه مهيا باشد براى وقتى كه من خواستم آماده نماز شوم . پس آن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب كـنـد ومـن فـراموش كردم كه فرمايش حضرت را به عمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس يك وقت ملتفت شدم كه آن حضرت برخاسته براى نـمـاز ويـادم آمـد كـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آن مـحـل كـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم از جـهـت آنـكـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراى تـحـصـيـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا كرد نداء غضبناك ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟ بـگـويم فراموش كردم چنين كارى را و چاره اى نديدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم به خدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآيا ندانستى رسم وعادت مرا كه من تطهير نـمـى كـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودر سـطـل كـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن نـه سـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن كردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم كه ما ترك نخواهيم كرد رخصت خدا راورد نخواهيم كرد عطاى اورا، حمد خداوندى را كه قرار داد ما را از اهـل طـاعـتـش وتـوفـيق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پيغمبر صلى اللّه عـليـه وآله وسـلم فـرمـود كـه خـداونـد غـضـب مـى كـن بـر كـسـى كـه قبول نكند رخصتش را.(5)

احترام مخالفان به امام هادى عليه السلام

دوم ـ ونيز شيخ روايت كرده به متوكل گفتند: هيچ كس چنان نمى كند كه توبا خود مى كنى در بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زيـرا كـه هـر وقـت [بـه ] مـنزل تووارد مى شود هركس كه در سراى است اورا خدمت مى كند به حدى كه نمى گذارند كـه پـرده بـلند كند ودر را باز كند وچون مردم اين را بدانند مى گويند اگر خليفه نمى دانـسـت اسـتحقاق اورا از براى اين امر اين نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى كه داخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند كند وبرود همچنان كه سايرين مى روند وبه او برسد همان تعبى كه به سايرين مى رسد. متوكل فرمان داد كه كسى خدمت نكند على نقى عـليـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـكـنـد ومـتـوكـل بـسيار اهتمام داشت كه از خبرها ومـطـالبـى كـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم كسى را گماشته بود كه خبرها را بـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوكـل كـه عـلى بـن محمّد عليه السلام چون داخـل خانه شد كسى پرده را از جلوبلند نكرد لكن بادى وزيد به حدى كه پرده را بلند كـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوكل گفت مواظب باشند وقت بيرون رفتنش را. ديـگـربـاره آن گـماشته متوكل نوشت كه بادى بر خلاف باد اولى وزيد وپرده را بلند كـرد كـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بيرون رفت . متوكل ديد كه در اين كار فضيلت حضرت ظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد كـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار كـنـيد وپرده از پيش اوبلند كنيد.(6)

احترام بى اختيار

سـوم ـ امـين الدّين طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روايت كرده كه گفت : من و پدرم بر در خـانـه مـتـوكـل بـوديـم ومـن در آن وقـت كـودك بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـيـيـن و عـباسيين وآل جعفر حضور داشتند وما واقف بوديم كه حضرت ابوالحسن على هادى عليه السلام وارد شـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـيـاده شـدنـد تـا آنـكـه حـضـرت داخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى ديگر گفتند كه ما چرا پياده شديم بـراى ايـن پسر نه اواز ما شرافتش بيشتر است ونه سنش زيادتر است ، به خدا سوگند كه براى اوپياده نخواهيم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا كه وقتى اورا ببينيد براى اوپـيـاده خـواهـيـد شـد در حالى كه خوار باشيد. پس زمانى نگذشت كه آن حضرت تشريف آوردنـد چـون نـظـر ايـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپياده شدند ابوهاشم به ايـشـان فـرمـودنـد: آيـا شـمـا نـگـفـتـيد كه ما پياده نمى شويم براى او چگونه شد پياده شـديـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند كه نتوانستيم خوددارى كنيم تا بى اختيار پياده شديم .(7)

سلمانى حضرت آدم عليه السلام در حج

چـهـارم ـ شـيـخ يـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظيم ) وسيوطى در ( درّالمنثور ) از ( تاريخ خطيب ) نقل كرده از محمّد بن يحيى كه گفت : روزى يحيى بن اكثم در مـجـلس واثـق باللّه خليفه عباسى سؤ ال كرد در وقتى كه فقها حاضر بودند كه كى تـراشـيـد سـر آدم عـليه السلام را هنگامى كه حج كرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند. واثـق گـفـت كـه مـن حـاضـر مـى كـنـم كـسـى را كـه جـواب ايـن سـؤ ال را بگويد، پس فرستاد به سوى حضرت هادى عليه السلام وآن جناب را حاضر كرد، پـس پرسيد كه يا اباالحسن خبر بده ما را كه كى تراشيد سر آدم عليه السلام را وقتى كـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى كنم از تويا اميرالمؤ منين عليه السلام كه مرا از ايـن سـؤ ال عـفـونـمـايـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا كـه جـواب بـگـويـى . فـرمـود: الحال كه قبول نمى كنى ، پس به درستى كه پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش ‍ كه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه وآله وسلم فرمود كه براى تراشيدن سر آدم عليه السلام جبرئيل ماءمور شد ياقوتى از بهشت آورد وبه سر ماليد موهاى سرش ريخت وبه هرجا كه روشنى آن ياقوت رسيد آنجا حرم گرديد.(8)

تدبير براى رفع مشكل مؤ من

پـنـجـم ـ شـيخ اربلى روايت كرده كه حضرت هادى عليه السلام روزى از سرّ من راءى به قـريـه اى بـيـرون رفـت بـراى مـهـمـى كـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى از عـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى كه حضرت به فلان قريه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قريه رفت . چون به خدمت آن جناب رسيد حضرت از اوپرسيد: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى كوفه از متمسكين بـه ولاء جـدت حـضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وعارض شده مرا دينى سنگين كه سنگين كـرده مـرا حـمـل آن ونـديـدم كسى را كه قضا كند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باش وشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گرديد حضرت به آن مرد فرمود كه من حاجتى به تودارم وتورا به خدا كه خلاف حاجت من ننمايى ، اعرابى گفت : مخالفت نمى كنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف كرد در آن كه بر آن حضرت است كه به اعرابى دهد مالى را و تعيين كرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرى بـود كـه زيـادتر بود از دينى كه او داشت وفرمود كه بگير اين خط را پس در وقتى كه رسـيـديم به سرّ من راءى بيا نزد من در وقتى كه نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبه كـن ايـن وجه را از من ودرشتى كن بر من در مطالبه وتورا به خدا كه خلاف اين نكنى . آن عرب گفت : چنين كنم و گرفت خط را پس وقتى كه حضرت به سرّ من راءى رسيد وحاضر شـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسيارى از اصحاب خليفه وغير ايشان ، آن مرد آمد وآن خط را بيرون آورد ومطالبه كرد وبه همان نحوكه حضرت اورا وصيت فرموده بود رفتار كرد. حـضـرت بـه نـرمـى ومـلايـمت با تكلم كرد وعذر خواهى نمود ووعده داد كه وفا خواهم كرد وتورا خوشدل خواهم ساخت . اين خبر به متوكل رسيد امر كرد كه سى هزار درهم به سوى آن حضرت حمل كنند چون آن پولها به آن حضرت رسيد گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: اين مـالهـا را بـگـيـر وديـن خـود را ادا كـن ومـابـقـى آن را خـرج اهـل وعـيـال خـود كـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : يـابـن رسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد كـه آرزوى مـن در كـمـتـر از ثـلث ايـن مـال بـود ولكـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَيـْثُ يـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آن مال را ورفت .(9)

ايثار شگفت انگيز حضرت خضر عليه السلام

مـؤ لف گـويد: اين منقبت از آن حضرت شبيه است به آنچه كه از جناب خضر عليه السلام روايـت شـده وآن روايـت چـنـيـن اسـت كـه ديـلمـى در ( اعـلام الدّيـن ) نـقل كرده از ابى امامه كه حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آيـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى يـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائيـل نـاگاه چشم مسكينى به اوافتاد پس گفت : تصدق كن بر من خداوند بركت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ايـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدير فرمود مى شود، در نزد من چـيـزى نـيـست كه به تودهم . مسكين گفت : قسم مى دهم به وجه خدا كه تصدق كنى بر من كـه مـن مى بينم خير را در رخساره توواميد دارم خير را در نزد تو، خضر گفت : ايمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى كه سؤ ال كردى از من به وسيله امرى بزرگ ، نيست در نزد من چـيـزى كـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اينكه بگيرى من را وبفروشى . مسكين گفت : چگونه راسـت مـى آيـد ايـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـويـم بـه تـوبـه درسـتـى كـه سـؤ ال كردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال كردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـيـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پيش ‍ مشترى مـانـد كـه اورا بـه كارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خريدى به جهت خدمت كردن پـس بـه كـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم كه تورا به زحمت اندازم زيرا كه توپيرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت يعنى هرچه بگويى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـيز واين سنگها را نقل كن . وكمتر از شش نفر در يك روز نمى توانستند آنها را نـقـل كـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل كرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! كار نيكوكردى وطاقت آوردى چيزى را كه احدى طاقت نداشت .

پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى كنم شخص امينى هسى پس جانشين من باش براى من ونيكوجانشينى كن ومن خوش ندارم كه تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محكمى كرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى كنم به وجه خداوند كه حسب توچيست وكار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال كـردى از مـن بـه امـر عـظـيـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اينك به توخبر دهم ، من آن خضرم كه شنيده اى ، مـسـكـيـنـى از مـن سـؤ ال كـرد چـيـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال كـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قيد بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر كـس كـه از اوسـؤ ال كـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس ‍ رد كـند سائل را وحال آنكه قادر است بر آن ، مى ايستد روز قيامت ونيست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان كه مضطرب است وحركت مى كند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود كه باكى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان كردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحكم كن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومكشوف نموده ، يعنى در ايـنـجـا باش وهرچه خواهى بكن يا تورا مختار كنم هرجا كه خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا كـن تـا عـبـادت كنم خداوند را، چنين كرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدايى را كه مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.(10)

لشكر امام هادى عليه السلام

شـشـم ـ قـطـب راوندى روايت كرده كه متوكل يا واثق يا يكى ديگر از خلفاء امر كرد عسكر خـود را كـه نـود هزار بودند از اتراك كه در سرّ من راءى بودند كه هر كدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر كنند ودر ميان بيابان وسيعى در موضعى روى هم بريزند، ايشان چـنـيـن كـردنـد وبـه مـنـزله كـوه بـزرگـى شـد واسـم آن را تل مخالى (11) نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى عليه السلام را نـيـز بـه آنـجـا طـلبيد وگفت : شما را اينجا خواستم تا مشاهده كنى لشكرهاى مرا، وامر كـرده بـود لشـكـريـان را كـه بـا زيـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود كه شـوكـت واقـتـدار خـود را بـنـمـايـد تـا مـبـادا آن حـضـرت يـا يـكـى از اهـل بـيـت اواراده خـراج بـر اونـمـايـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نيز لشكر خود را بر تـوظـاهـر كـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا كرد وفرمود: نگاه كن ! چون نظر كرد ديد مابين آسمان وزمين از مشرق ومغرب پر است از ملائكه وتمام شاكى السلاح بودند! خليفه چـون ديـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنياى شما كارى نـداريـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشيم بر توباكى نباشد از آنچه گمان كرده اى يـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت كـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـيـم بـكـنـيـم از ايـن خيال راحت باش ما اين اراده را نداريم .(12)

استحباب روزه چهار روز سال

هفتم ـ شيخ طوسى وديگران روايت كرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عريضى كه گفت : اخـتـلاف شـد مـابـيـن پدرم وعموهايم در ميان چهار روزى كه مستحب است روزه گرفتن آن در سال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى عليه السلام ودر آن هنگام آن حضرت در ( صريا ) مقيم بود پيش از آنكه به سرّ من راءى رود. پس از آنكه ايشان خدمت آن جـنـاب رسـيـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ايـد كـه از مـن سـؤ ال كـنـيـد از ايـامـى كـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نيامديم مگر براى تـعـيـيـن ايـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز يـكـى هـفـدهـم ربـيـع الا ول است وآن روزى است كه روزى خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم در آن متولد شده ، وديگر روز بـيـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت كـه مـبـعـوث شـده در آن روز رسول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم ، وسوم روز بيست وپنجم ذى القعده است وآن روزى است كه در آن روز زمين پهن شده است ، وچهارم روز هيجدهم ذى حجه است وآن روز غدير است .(13)

فضايل وخصلت هاى امام هادى عليه السلام

هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته كه در حضرت على بن محمّد هادى عليه السلام جمع شده بود خـصـال امـامـت وكـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلم وخصال خير و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب كه داخل مى شد رومى كرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت باز نمى ايستاد وبر تن نازنينش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصيرى بود.(14) واگر ما ذكر كنيم محاسن شمايل آن جناب را كتاب طولانى مى شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته كه آن حضرت متوسط القامة بود وروى مباركش سرخ وسفيد وچشمهايش فـراخ وابـروهـايـش گـشـاده وچـهـره اش ‍ دلگـشـا، هـر كـه غـمـيـن بـودى بر روى مباركش نـگـريـسـتـى غـمـهـا زايـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هيبت بودى وهرچند دشمن به وى بـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـيوسته لب مباركش در تبسم وذكر خدا بودى ودر راه رفتن گـامـهـا را كـوچـك گـذارده پـياده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واكثر در راه رفتن بدن مباركش عرق كردى .(15)

فصل سوم : در دلايل ومعجزات امام على نقى عليه السلام است

اكتفا مى كنيم به ذكر چند خبر:

نگين گرانبها

اول ـ در ( اءمـالى ) ابن الشيخ از منصورى وكافور خادم مروى است كه در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـليـه السـلام همسايه اى دات كه اورا يونس نقاش ‍ مى گفتند وبيشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسيد وآن جناب را خدمت مى نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى كـه مـى لرزيـد وعـرض كـرد: اى سـيـد مـن ! وصـيـت مـى كـنـم كـه بـا اهل بيت من خوب رفتار كنى ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ وتبسم مى كرد. عرض كرد كه موسى بن بغا يك نگينى به من داد كه آن را نقش كنم وآن نگين از خوبى قيمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگين را نقش كنم شكست و++دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [يا] مر

ا هزار تازيانه مى زند

+++ يـا خـواهـد كـشـت . حـضـرت فـرمـود: ايـنـك بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چيزى نخواهى ديد مگر خوبى . روز ديگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـيـد عرض كرد پيك موسى به جهت نگين آمده است . فرمود: برونزد اونخواهى ديـد جـز خـيـر وخـوبـى . آن مـرد ديـگـربـاره گـفـت كـه الحـال مـن نزد او روم چه بگويم ؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش كن چه با تومى گـويـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـيـز ديـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض كرد: اى سيد من ! چون رفتم نزد موسى مرا گفت : جوارى من در باب آن نگين با هم مخاصمت كردند آيا ممكن مى شود كه اورا دونصف كنى تا دونگين شود كه نزاع ومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فكرى در امر آن كنم ، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى .(16)

نعمت ايمان وعافيت

دوم ـ شـيـخ صـدوق در ( اءمـالى عـ( از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه گفت : وقتى فـقـر وفاقه بر من شدت كرد خدمت حضرت امام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم ! كدام نعمتهاى خدا را كه به توعطا كرده مى تـوانـى ادا وشـكر آن كنى ؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گويم ، پس خود آن حضرت ابـتـدا كـرد فـرمود: ايمان را روزى توكرد پس حرام كرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى كرد تورا عافيت تا اعانت كرد تورا بر طاعت وروزى كرد تورا قناعت پس حفظ كرد تـورا از ريـخـتـن آبـرويت ، اى ابوهاشم ! من ابتدا كردم تورا به اين كلمات به جهت آنكه گـمـان كـردم كه تواراده كرده اى كه شكايت كنى نزد من از آنكه با تواين همه انعام كرده وامر كردم كه صد دينار زر سرخ به تودهند بگير آن را.(17)

مـؤ لف گـويـد: كـه از ايـن حـديـث شـريـف اسـتـفـاده شـود كـه ايـمـان از افـضـل نـعـم الهـيـه اسـت وچـنـيـن اسـت زيـرا كـه قـبـول شـدن تـمـام اعمال منوط به آن است .

ودر مجلد پانزدهم [چاپ قديم ] ( بحار ) است :

( بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَةِ الاِيمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ يُثَبِّتَ الايمانَ فى قُلُوبِنا وَ يُطهِّرَ الدِّيوانَ مِنْ ذُنُوبِنا ) .(18)

وبـعـد از ايـمـان ، نعمت عافيت است ، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِيَةَ، عافِيَةَ الدُّنْيا وَ الا خِرَة .

روايـت شده كه خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم عرض شد كه اگر من درك كـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم ؟ فرمود: عافيت را وبعد از عافيت ، نعمت قناعت اسـت ، روايـت شـده در ذيـل آيـه شـريـفـه : ( مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فـَلَنُحْيِيِنَّهُ حَياةٌ طَيِّبَةً ) (19) كه ظاهر معنى آن اين است كه هر كه بكند عـمـل صـالح يـعـنـى كـردار شـايـسـتـه از مـرد يـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـه عـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ايمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهيم در دنيا زنـدگـانـى خـوش . سـؤ ال شـد از مـعصوم عليه السلام كه اين حيات طيبه كه زندگانى خـوش بـاشد چيست ؟ فرمود: قناعت است . (20) واز حضرت صادق عليه السلام روايـت اسـت كـه فـرمـود: هـيـچ مالى نافعتر نيست از قناعت به چيز موجود.(21) فـقـيـر گـويـد: كـه روايـات در فـضـيـلت قـنـاعـت بـسـيـار اسـت ومـقـام گـنـجـايـش نقل ندارد.

نقل شده كه به حكيمى گفتند: ديدى توچيزى را كه از طلابهتر باشد؟ گفت : بلى ، قناعت اسـت وبـه هـمـيـن مـلاحـظه كلام بعض حكما كه گفته ( اِسْتِغْناؤُكَ عَنِ الشَّى ء خَيْرٌ مِنْ اسـْتـِغـْنـائِكَ بـِهِ ) . گفته شده كه ديوجانس كلبى كه يكى از اساطين حكماء يونان بود، مرديم متقشف وزاهد بوده وچيزى اندوخته نكرده بود وماءوايى براى خود درست ننموده بـود وقـتـى اسـكـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـكـيـم بـه رسـول اسـكـنـدر فـرمود كه بگوبه اسكندر آن چيز كه تورا منع كرده از آمدن به نزد من هـمان چيز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع كرده سلطنت تواست ، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است .

( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ ) : (22)

وَجَدْتُ الْقَناعَةَ اَصْلَ الْغِنى وَ صِرْتُ بِاَذْيالِها مُمْتَسِكُ
فَلاذايَرانى عَلى بابِهِ وَ لاذايَرانى بِهِ مُنْهَمِك
وَ عِشْتُ غَنِيّا بِلادِرْهَمٍ اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِكِ(23)

وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا عليه السلام :

لَبِسْتُ بُالْعِفَّةِ ثَوْبَ الْغَنِى وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ
لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا لكِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ
اِذا رَاءَيْتُ التَّيْهَ مِنْ ذِى الْغِنى تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْياسِ
ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ

تعليم معجزه آساى 73 زبان

سـوم ـ ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روايت كرده اند كه گفت : خدمت حـضـرت امـام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس با من به زبان هندى تكلم كرد من نـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت ركوه اى بود مملواز سنگريزه پس يكى از سنگريزه ها را برداشت ومكيد پس نزد من افكند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند كـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـكـه تـكـلم مى كردم به هفتاد وسه زبان كه اول آن زبان هندى باشد.(24)

حيوان سريع السير

چـهـارم ـ ونـيـز از ابـوهاشم جعفرى روايت شده كه گفت : شكايت كردم به سوى مولاى خود حـضـرت امـام عـلى نـقى عليه السلام كه چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پيدا مى كنم ومرا مركوبى نيست سواى ايـن يـابـوكـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم كه دعايى كند براى قوت من بـراى زيـارتش ، حضرت فرمود: ( قَوّاكَ اللّهُ يا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَكَ ) . خدا تورا قوت دهد وقوت دهد يابوى تورا.

پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود كـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر يـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابين بغداد وسامره را طى مى كرد و وقت زوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسيد واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واين از دلايل عجيبه بود كه مشاهده مى گشت .(25)

آينده سامراء

پـنـجـم ـ در ( امالى ) شيخ طوسى از حضرت امام على نقى عليه السلام روايت شده كـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى كـراهت واگر بيرون شوم نيز از روى كراهت خواهد بود، راوى گفت : براى چه سيد من ؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن .

( ثُمَّ قالَ عليه السلام : تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى يَكُونَ فيها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّةِ وَ عَلامَةُ تَدارُكِ خَرابِها تَدارُك الْعمارَةِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى ) .(26)

علت شيعه شدن يك اصفهانى

ششم ـ قطب راوندى روايت كرده كه جماعتى از اهل اصـفهان روايت كرده اند كه مردى بود در اصفهان كه اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شـيـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـوديـن شـيـعـه را اخـتـيـار كـردى وقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى عليه السلام شدى ؟ گفت : به جهت معجزه اى كه از اومـشـاهـده كـردم وحـكـايـت آن چـنـان بـود كـه مـن مـردى فـقـيـر وبـى چـيـز بـودم وبـا ايـن حـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم . در يـكـى از سـالهـا اهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزد متوكل فرستادند چون ما به نزد متوكل رفتيم روزى بر در خانه اوبوديم كه امر شد به احـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا عليهم السلام ، من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كـه مـتـوكـل امـر كـرده به احضار آن ؟ گفت : اومردى است از علويين كه رافضه اورا امام مى دانـنـد، پـس از آن گـفـت : مـمـكـن اسـت مـتـوكـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـكـه اورا بـه قـتـل رساند. من با خود گفتم كه از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و اورا مشاهده كنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچـپ راه اوصـف كـشـيـدنـد واورا مـشـاهـده مـى كـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع كـردم در دعـا كـردن كـه خـداونـد شـرّ مـتـوكـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـيـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى كـه نـگـاهـش به يـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى ديـگـر نـگـاه نـمـى كـرد تـا بـه مـن رسـيـد ومـن هـم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب كند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسيار گرداند. چون من اين را بشنيدم مرا لرزه گـرفـت ودر مـيان رفقايم افتادم ، پس ايشان از من پرسيدند كه تورا چه مى شود؟ گـفـتـم : خـيـر اسـت وحـال خـود را بـا كـسـى نـگـفـتـم . چـون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسيار به من عطا كرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قيمتش به هزار درهم مى رسد سـواى آنـچه بيرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز كرده ومن قائلم به امامت كسى كه از دل من خبر داده ودعايش در حق من مستجاب شده .(27)

حكايت زينب دروغگو

هـفـتـم ـ ونـيـز قـطـب راونـدى نـقـل كـرده روايـتـى كـه مـلخـصـش آن اسـت كـه در ايـام مـتـوكـل زنـى ادعـا كـرد كـه مـن زيـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـليـهـا السـلام مـى بـاشـم . مـتـوكـل گـفـت : كـه از زمـان زيـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى ؟ گـفـت : رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن كـشـيـد ودعـا كـرد كـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود كند. متوكل مشايخ آل ابوطالب واولاد عباس وقريش را طلبيد همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـويـد، زيـنـب در هـمـان فـلان سال وفات كرده . آن زن گفت : ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم كسى كه از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال كـه ظـاهـر شـدم . مـتـوكـل قسم خورد كه بايد از روى حجت ودليـل ادعـاى اورا بـاطـل كرد. ايشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر كنند شايد اواز روى حـجـت كـلام ايـن زن را بـاطـل كـند. متوكل آن حضرت را طلبيد وحكايت را با وى بگفت ، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـويـد زيـنـب در فـلان سـال وفـات كـرد. گـفـت : ايـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـيـان كـن . فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنكه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد شيران اورا نمى خورند، مـتـوكـل بـه آن زن گـفت : چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد، حضرت فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر كدام را كه خواهى بفرست تا اين مطلب معلوم توشود.

next page

fehrest page

back page