چون خبر به ماءمون رسيد امر كرد به غسل و تكفين آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و
پاى برهنه و بندهاى گشوده به روش صاحبان مصيبت مى رفت و براى رفع تشنيع مردم بـه
ظـاهـر گـريه و زارى مى كرد و مى گفت اى برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام
افـتـاد و آنـچـه مـن در بـاب تـو خـواسـتـم بـه عمل نيامد و تقدير خدا بر تدبير من
غالب شد.(123)
از ابـوالصـلت هـروى روايـت اسـت كـه گـفت : چون ماءمون از خدمت آن حضرت بيرون آمد
من داخـل شـدم چـون نـظـرش بـر مـن افـتـاد گـفـت : اى ابـوالصـلت ! آنـچـه خواستند
كردند و مشغول ذكر خدا و تحميد و تمجيد حق تعالى گرديد و ديگر سخن نگفت .(124)
و در (
بـصائر الدرجات )
به سند صحيح روايت كرده است كه در آن روز حضرت فـرمـود كـه ديـشـب حـضرت رسالت صلى
اللّه عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه مى فـرمـود: يـا عـلى ! بـيـا نـزد مـا
كـه آنـچـه نـزد مـا اسـت بـهـتـر اسـت از آنچه در آن هستى .(125)
ابـن بـابـويـه بـه
( سند حسن
) از ياسر خادم روايت كرده است كه امام رضا عليه السـلام را
هـفـت مـنـزل پـيـش از وارد شـدن بـه طـوس مـرضـى عـارض شـد چـون داخـل شـهـر طـوس
شـديم بيمارى آن جناب شديد گرديد و به اين سبب ماءمون چند روز در طوس توقف كرد و هر
روزى دو مرتبه به عيادت آن جناب مى آمد و در روز آخر ضعف بر آن حضرت مستولى گرديد
چون نماز ظهر ادا كرد فرمود كه اى ياسر! آيا مردم چيزى خورده اند؟ گفتم : اى سيد من
! كه را رغبت به خوردن و آشاميدن مى شود با اين حالت كه در تو مـشـاهده مى كنند. پس
آن معدن فتوت با نهايت ضعف و ناتوانى براى رعايت خدمتكاران خود درسـت نـشـسـت و
فـرمـود كـه خـوان را بـيـاوريـد، چـون خـوان را گـسـتـردنـد جـمـيـع اهل و حشم و
خدم خود را طلبيد و بر سر خوان احسان خود نشانيد و يك يك را تفقد و نوازش نـمـود.
چـون ايـشـان طـعـام خوردند، فرمود كه براى زنان طعام بفرستيد چون همه از طعام
خـوردن فـارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گرديد و مدهوش شد. صداى شيون از خانه آن
جناب بلند شد و زنان و كنيزان ماءمون با سر و پاى برهنه به خانه آن مظلوم دويدند و
خروش از جميع مردم بر آمد و صداى گريه و زارى از طوس به فلك آبنوس مى رسيد. پـس
مـاءمـون نـالان و گـريـان از خـانه بيرون آمد و دست تاءسف بر سر مى زد و مويهاى
ريش خود را مى كند و قطرات اشك حسرت از ديده مى باريد و بر جرم و روسياهى خود زار
زار مى ناليد. چون به نزديك آن امام رسيد، امام مظلوم ديده گشود ماءمون گفت : اى
سيد و بزرگ من ! به خدا سوگند نمى دانم كه كدام مصيبت بر من عظيم تر است جدايى چون
تو پـيـشـوايـى و مـفارقت مانند تو رهنمايى ، يا تهمتى كه مردم به من گمان مى برند
كه من تـرا بـه قـتـل آورده ام ، حـضـرت متوجه جواب سخنان بى فروغ او نگرديد و ديده
گشود فـرمـود كـه بـارى بـا پـسرم امام محمّد تقى عليه السلام نيكو معاشرت نما كه
وفات او وفـات تـو نـزديـك بـه يكديگر خواهد بود. چون پاسى از شب گذشت آن جناب به
عالم قدس ارتحال نمود.
چـون صـبـح شـد مـردم جـمـع شـدنـد و خـروش بـرآوردنـد كـه مـاءمـون فـرزنـد رسـول
خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم را به ناحق شهيد كرد و شورشى عظيم در ميان
مـردم به هم رسيد. ماءمون ترسيد كه اگر جنازه آن جناب را در آن روز بيرون برد براى
او فـتـنـه بـرپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبيد و گفت : بيرون رو و
فتنه مـردم را فـرو نـشـان و ايشان را متفرق گردان و بگو كه امروز آن حضرت را بيرون
نمى آوريـم . چـون مـحـمـّد بن جعفر بيرون رفت و با مردم سخن گفت پراكنده شدند و در
شب آن جناب را غسل دادند و دفن كردند.(126)
شـيـخ مـفـيـد روايـت كـرده اسـت كـه چـون آن نـيـّر فـلك امـامـت بـه سـراى بـاقـى
ارتحال نمود ماءمون يك روز و يك شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را
با جمعى از آل ابوطالب كه با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ايشان اظهار
كرد و گريست و اندوه بسيار نمود و ايشان را نزد آن جناب آورد و بدن شريفش را گشود و
به ايـشـان نـمـود و گـفـت كـه آسـيـبى از ما به او نرسيده است پس با آن جناب خطاب
كرد اى بـرادر مـن گـران اسـت بر من كه ترا با اين حالت مشاهده نمايم و مى خواستم
كه پيش از تـو بـمـيـرم و تـو خـليـفـه و جـانـشـيـن مـن بـاشـى و ليـكـن بـا
تـقـدير خدا چه مى توان كرد.(127)
ابن بابويه به سند معتبر از هرثمة ابن اعين روايت كرده است كه گفت : شبى نزد ماءمون
بـودم تـا آنكه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب
صداى در خانه را شنيدم يكى از غلامان من جواب گفت كه كيستى ؟ گفت هرثمه را بگو كه
سيد و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه هاى خود را پوشيدم و بـه
تـعجيل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم ديدم كه مولاى من در صحن خانه نشسته است
. گفت : اى هرثمه ! گفتم : لبيك ، اى مولاى من ! گفت : بنشين . چون نشستم فرمود كه
اى هـرثـمـه ! آنـچـه مـى گويم بشنو و ضبط كن ، بدان كه هنگام آن شده است كه نزد حق
تعالى رحلت نمايم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به
آخـر رسـيـده است و ماءمون عزم كرده است كه مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما
انگور پس زهر در رشته خواهد كشيد و به سوزن در ميان دانه هاى انگور خواهد دوانيد، و
اما انار پـس نـاخـن بـعـضى از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد كرد و به دست او
انار براى من دانه خواهد كرد و فردا مرا خواهد طلبيد و آن انگور و انار را به جبر
به من خواهد خورانيد و بعد از آن قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار
بقا رحلت نمايم ماءمون مى خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون اين اراده كند پيغام
مرا در خلوت به او برسان و بـگـو گـفـت اگـر مـتـعـرض غـسـل و كـفن و دفن من بشوى
حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد و عذابى كه در آخرت براى تو مهيا كرده به زودى در
دنيا به تو خواهد فرستاد چون اين را بـگـويـى دسـت از غـسـل دادن مـن خـواهـد داشت
و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مـشـرف خـواهـد شـد كـه مـشـاهـده كـنـد كـه
تـو چـگـونـه مـرا غـسـل مـى دهـى . اى هـرثـمـه ! زيـنـهـار كـه مـتـعـرض غـسـل
مـن مشو تا ببينى كه در كنار خانه خيمه سفيدى برپا كنند، چون خيمه را مشاهده كنى
مـرا بردار و به اندرون خيمه بر، و خود در بيرون خيمه بايست و دامان خيمه را برمدار
و نـظـر مكن كه هلاك مى شوى ، و بدان كه در آن وقت ماءمون از بالاى بام خانه خود به
تو خـواهـد گـفـت كـه اى هـرثـمـه ! شـمـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـد كـه امـام را
غـسـل نـمـى دهـد مـگـر امـامـى مـثـل او، پـس در ايـن وقـت امـام رضـا عـليـه
السـلام را كـى غسل مى دهد و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوسيم ؟ چون اين
را بگويد جاب بگو كـه مـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـم كـه امـام را واجـب اسـت امـام
غسل بدهد اگر ظالمى منع نكند، پس اگر كسى تعدى كند و در ميان امام و فرزندش جدايى
افكند امامت او باطل نمى شود اگر امام رضا عليه السلام را در مدينه مى گذاشتى پسرش
كـه امـام زمـان اسـت او را عـلانـيـه غـسـل مـى داد و در ايـن وقـت نـيـز پـسـرش
غـسـل مـى دهـد به نحوى كه ديگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى ديد كه آن خيمه
گـشوده مى شود و مرا غسل داده و كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند
و به سوى مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند ماءمون خواهد خواست كه قبر پدر
خـود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند كلنگ بر زمين زنند به قدر
ريزه ناخنى جدا نتواند كرد، چون اين حالت را مشاهده كنى نزد او برو و از جانب من
بگو كه اين اراده كه كرده اى صورت نمى يابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پيش
روى هارون يك كـلنـگ بـر زمـيـن زنـنـد قـبر كنده و ضريح ساخته ظاهر خواهد شد، چون
قبر ظاهر شود از ضـريـح آب سفيدى بيرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى
بزرگى در ميان آب پـديد خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپيدا خواهد شد و
آب فرو خواهد رفت پـس در آن وقـت مـرا در قـبـر گـذار و مـگذار كه خاك در قبر ريزند
زيرا كه قبر خود، پر خواهد شد.
پـس حـضـرت فـرمـود كـه آنـچـه گـفـتـم حـفـظ كـن و بـه عـمـل آور و در هـيـچ يك از
آنها مخالفت مكن ، گفتم : اى سيد من ! پناه مى برم به خدا كه در امـرى از امور ترا
مخالفت كنم ، هرثمه گفت كه از خدمت آن جناب محزون و گريان و نالان بيرون آمدم و غير
از خدا كسى بر ضمير من مطلع نبود، چون روز شد ماءمون مرا طلبيد و تا چـاشـت نـزد او
ايـسـتـاده بـودم ، پـس گفت : برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضا عليه السـلام
بـرسـان و بـگـو اگـر بـر شـمـا آسـان است به نزد ما بياييد و اگر رخصت مى
فـرمـايـيـد مـن بـه خـدمـت شـمـا بـيـايـم و اگـر آمـدن را قبول كند مبالغه كن كه
زودتر بيايد.
چون به خدمت آن حضرت رفتم پيش از آنكه سخن بگويم حضرت فرمود كه آيا وصيتهاى مـرا
حـفظ كرده اى ؟ گفتم : بلى : پس كفش خود را طلبيد و فرمود كه مى دانم ترا به چه
كـار فـرسـتـاده اسـت و كـفـش پـوشـيـد و رداى مـبـارك بـر دوش افـكـنـد و مـتوجه
شد. چون داخـل مـجـلس ماءمون گرديد او برخاست و استقبال كرد و دست در گردنش درآورد
و پيشانى نورانيش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانيد و سخن بسيار به آن
امام مختار گـفـت ، پـس يـكـى از غـلامـان خود را گفت كه انگور و انار بياوريد.
هرثمه گفت چون نام انـگـور و انـار شـنـيدم سخنان سيد ابرار را به خاطر آوردم صبر
نتوانستم كرد لرزه بر انـدامم افتاد و نخواستم كه حالت من بر ماءمون ظاهر شود از
مجلس بيرون رفتم و خود را در كـنارى افكندم ، چون نزديك زوال شمس شد ديدم كه حضرت
از مجلس ماءمون بيرون آمد و بـه خـانـه تـشريف برد. بعد از ساعتى ماءمون امر نمود
كه اطباء، به خانه آن حضرت بـرونـد، سبب آن را پرسيدم ، گفتند مرضى آن حضرت را عارض
شده است . و مردم در امر آن حـضـرت گـمـانـهـا مى بردند و من صاحب يقين بودم . چون
ثلثى از شب گذشت صداى شيون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه
آن حضرت شتافتند و من به سـرعـت رفـتـم ديدم كه ماءمون ايستاده است و سر خود را
برهنه كرده است و بندهاى خود را گـشـوده اسـت و بـه آواز بـلنـد گـريـه و نـوحـه
مـى كـنـد، چـون مـن ايـن حـال را مـشـاهـده كـردم بـى تـاب شـدم و گـريـان گـرديدم
. و چون صبح شد ماءمون به تـعـزيـه آن حـضـرت نـشـسـت و بـعـد از ساعتى داخل خانه
آن امام مظلوم شد و گفت : اسباب غـسـل را حـاضـر كنيد كه مى خواهم او را غسل دهم ،
چون من اين سخن را شنيدم به فرموده آن حـضـرت نـزديـك او رفـتم و پيام آن حضرت را
رسانيدم چون آن تهديد را شنيد ترسيد و دست از غسل برداشت و تغسيل را ب من گذاشت چون
بيرون رفت بعد از ساعتى خيمه اى كه حـضـرت فرموده بود برپا شد من با جماعت ديگر در
بيرون خيمه بوديم و آواز تسبيح و تـكـبـيـر و تـهـليـل مى شنيدى و صداى ريختن آب و
حركت ظرفها به گوش ما مى رسيد و بـوى خـوشـى از پـس پرده استشمام مى كرديم كه هرگز
چنين بويى به مشام ما نرسيده بـود. نـاگـاه ديدم كه ماءمون از بام خانه مشرف شد و
مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده
بود. پس ديدم كه خيمه برخاست و مـولاى مـرا در كـفـن پـيـچـيده طاهر و مطهر و خوشبو
بر روى نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بيرون آوردم ماءمون و جميع حاضران بر آن
حضرت نماز خواندند چون به قبه هارون رفتيم ديديم كه كلنگ داران در پس پشت هارون مى
خواهند كه قبر از براى آن جناب حـفـر نـمايند چندان كه كلنگ بر زمين مى زدند ذره اى
از آن خاك جدا نمى شد. ماءمون گفت : مـى بـينى زمين چگونه امتناع مى نمايد از حفر
قبر او! گفتم : مرا امر كرده است آن جناب كه يك كلنگ در پيش روى قبر هارون بر زمين
بزنم و خبر داده كه قبر ساخته ظاهر خواهد شد! مـاءمـون گـفت : سبحان اللّه ! بسيار
عجيب است اما از امام رضا عليه السلام هيچ امرى غريب نيست ، اى هرثمه ! آنچه گفته
است به عمل آور. هرثمه گفت كه من كلنگ را گرفتم . و در جانب قبله هارون بر زمين زدم
به يك كلنگ زدن قبر كنده و در ميانش ضريح ساخته پيدا شد مـاءمـون گـفـت : اى
هـرثـمـه ! او را در قـبر گذار، گفتم مرا امر كرده است كه او را در قبر نگذارم تا
امرى چند ظاهر شود و مرا خبر داد كه از قبر آب سفيدى خواهد جوشيد و قبر از آن آب
مـمـلو خـواهـد شـد و مـاهـى در مـيـان آب ظـاهـر خـواهـد شـد كـه طـولش مـسـاوى
طول قبر باشد و فرمود كه چون ماهى غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شريف او را
در كـنـار قبر بگذارم و آن كسى كه خدا خواسته كه او را در لحد گذارد خواهد گذاشت ،
مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! آنـچـه فـرمـوده اسـت بـه عمل آور. چون آب و ماهى
ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در كنار قبر گذاشتم ناگاه ديدم كه پرده سفيدى بر
روى قبر پيدا شد و من قبر را نمى ديدم و آن جناب را به قبر بردند بى آنكه من دستى
بگذارم ، پس ماءمون حاضران را گفت كه خاك در قبر بريزيد گفتم : آن حـضـرت فـرموده
كه خاك نريزيد، گفت : واى بر تو ! پس كي قبر را پر خواهد كرد ؟ گفتم : او مرا خبر
داده كه قبر پر خواهد شد ! پس مزدم خاكها را از دست خود ريختند و به سوي آن قبر نظر
مي كردند و از غرائبي كه به ظهور مي آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمين
بلند گرديد . چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبيد و گفت : ترا به خدا سوگند
مي دهم كه آنچه از آن جناب شنيدي براي من بيان كن ، گفتم : آنچه فرموده بود به شما
عرض كردم . گفت ترا به خدا سوگند مي دهم كه غير اينها چه آنچه گفته است بگويي چون
خبر انگور و انار را نقل كردم رنگ او متغير شد و رنگ به رنگ مي گرديد و سرخ و زرد و
سياه مي شد پس بر زمين افتاد و مدهوش شد و در بي هوشي مي گفت : واي بر مأمون از خدا
واي بر مأمون از رسول خدا صلي الله عليه و آله ، واي بر مأمون از علي مرتضي عليه
السلام ، واي بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله عليها ، واي بر مأمون از حسن مجتبي
عليه السلام ، واي بر مأمون از حسين شهيد كربلا عليه السلام ، واي بر مأمون از حضرت
امام زين العابدين عليه السلام ، واي بر مأمون از امام محمد باقر عليه السلام ، واي
بر مأمون از امام جعفر صادق عليه السلام ، واي بر مأمون از امام موسي كاظم عليه
السلام ، واي بر مأمون از امام به حق علي بن موسي الرضا عليه السلام ، به خدا سوگند
اين است زيانكاري هويدا . مكرر اين سخن را مي گفت و مي گريست و فرياد مي كرد . من
از مشاهده احوال او ترسيدم و كنچ خانه خزيدم ، چون به حال خود باز آمد مرا طلبيد و
مانند مستان مدهوش بود پس گفت : به خدا سوگند كه تو و جميع اهل آسمان و زمين نزد من
از آن حضرت عزيز تر نيستند اگر بشنوم كه يك كلمه از اين سخنان را جايي ذكر كرده اي
ترا به قتل مي رسانم ، گفتم اگر يك كلمه از اين سخنان را جايي اظهار كنم خون من بر
شما حلال باشد . پس عهدها و پيمانها از من گرفت و سـوگـنـدهـاى عظيم مرا داد كه
اظهار اين اسرار نكنم چون پشت كردم دست بر دست زد و اين آيه را خواند:
(
يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ
يُبَيِّتُونَ ما لايَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كان اللّهُ يَعْمَلُون مُحيطا
) ؛(128)
يـعـنـى پـنـهـان مـى كـنـنـد از مـردم و پـنـهـان نـمـى كـنـنـد از خـدا و حـال
ايـنـكـه خـدا بـا ايـشـان است در شبها كه مى گويند سخنى چند كه خدا نمى پسندد از
ايشان و خدا به جميع كرده هاى شما احاطه كرده است و بر همه آنها مطلع است .(129)
قطب راوندى از حسبن عباد كه كاتب حضرت امام رضا عليه السلام بود روايت كرده كه چون
مـاءمـون اراده سفر بغداد كرد من به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام رفتم چون نشستم
فرمود كه اى پسر عباد! ما داخل عراق نخواهيم شد و عراق را نخواهيم ديد، چون اين سخن
را شـنـيـدم گـريـسـتـم و گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! مـرا از اهـل و فـرزنـدان
خـود نـومـيـد كـردى . فـرمـود كـه تـو داخـل خـواهـى شـد و مـن داخـل نـخـواهـم
شـد، چـون بـه حضرت به حوالى شهر طوس رسيد بـيـمـارى آن حـضـرت را عـارض شد و وصيت
فرمود كه قبر او را در جانب قبله نزديك به ديوار بكنند و ميان قبر او و قبر هارون
سه ذرع فاصله بگذارند. پيشتر براى هارون مى خـواسـتـنـد كـه در آن مـوضـع قـبـر
بكنند بيل و كلنگ بسيار شكسته شده بود و نتوانسته بودند كه حفر نمايند، حضرت فرمود
كه به آسانى كنده خواهد شد و صورت ماهى از مس در آنجا پيدا خواهد شد و بنر آن صورت
، نوشته به خطر عبرى و لغت عبرى خواهد بود، چـون لحـد مـرا حـفـر نماييد بسيار عميق
كنيد و آن صورت ماهى را نزديك پاى من دفن كنيد. چـون شـروع كردند به كندن قبر مقدس
آن حضرت ، هر كلنگى كه بر زمين مى زدند مانند ريـگ فـرو مـى ريـخت تا آنكه صورت
ماهى پيدا شد و در آن صورت نوشته بود كه اين روضـه عـلى بـن مـوسـى الرضـا اسـت و
آن گودال هارون جبار است تمام شد آنچه از
(
كتاب جلاءالعيون )
نقل كرديم .(130)
و بدان كه شايسته است در اينجا به سه چيز اشاره شود:
اول ـ آنـكه اشهر در تاريخ شهادت حضرت امام رضا عليه السلام آن است كه در ماه صفر
سـنـه دويـسـت و سـوم بـه سـن پنجاه و پنج واقع شده و لكن در روز آن اختلاف است ،
ابن اثـير و طبرسى و بعضى ديگر روز آخر ماه گفته اند و بعضى چهاردهم و كفعمى هفدهم
آن مـاه
(131) و صـاحـب
( كـتاب العدد
) و صاحب
( مار الشيعه
) در بيست و سوم ذى القعده گفته اند
(132) و آن روزى است كه مستحب است زيارت آن حـضـرت از نـزديـك و دور
چـنـانـكـه سـيـد بـن طـاوس در
(
اقـبـال )
فـرمـوده
(133) و حـمـيـرى از ثـقـه جـليـل مـعـمـر بـن خـلاد نقل كرده كه روزى در
مدينه امام محمّد تقى عليه السلام فرمود: اى مـعمر! سوار شو، گفتم : به كجا برويم ؟
گفت : سوار شو و كارى مدار. پس سوار شدم و بـا آن حـضـرت رفتم تا رسيديم به يك وادى
يا زمين پستى فرمود كه اينجا بايست من ايـسـتـادم در آنـجـا تـا حـضـرت آمـد، عـرض
كـردم : فدايت شوم ! كجا بودى ؟ فرمود: به خراسان رفتم و همين ساعت پدرم را دفن
كردم .(134)
و شيخ طبرسى در (
إ علام الورى )
روايت كرده از امية بن على كه گفت : من در مدينه بـودم و پـيـوسـتـه بـه خـدمـت
حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام مى رفتم در ايامى كه حـضـرت امـام رضـا عـليـه
السـلام در خـراسـان بـود و اهل بيت و حضرت امام محمّد تقى عليه السلا و عموهاى
پدرش مى آمدند به خدمت آن حضرت و سـلام مـى كـردنـد بـر آن حـضرت و تعظيم و تكريم
آن جناب مى نمودند. پس روزى در حـضـور ايـشـان جـاريـه خـود را طـلبـيـد و فـرمـود
كـه بـگـو بـه ايـشـان يـعـنـى بـه اهـل خانه كه مهيا و آماده شوند برا ماتم ؛ چون
فردا شد باز حضرت همان فرمايش را به آن جـاريـه فـرمود، آن جماعت سؤ ال كردند كه
مهيا شوند براى ماتم كى ؟ فرمود: براى ماتم بهترين اهل زمين . پس بعد از چند روز
خبر رسيد كه حضرت امام رضا عليه السلام در آن روز كـه فـرزنـد بـزرگـوارش امـر بـه
مـاتم فرمود به عالم بقاء رحلت كرده بود.
(135)
دوم ـ آنـكـه علما براى حضرت امام رضا عليه السلام فرزندى غير از امام محمّد تقى
عليه السـلام ذكـر نـكـرده اند بلكه بعضى گفته اند كه اولادش منحصر به آن حضرت بوده
، شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده كـه حضرت امام رضا عليه السلام از دنيا رحلت فرمود و
فرزندى نـداشـت كـه مـا مـطـلع بـاشـيـم بـر آن جـز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد
بن على عليه السـلام و سـن شـريـفـش در روز وفـات پـدر بـزرگـوارش بـه هـفـت سال و
چند ماه رسيده بود.(136)
و ابن شهر آشوب تصريح كرده كه فرزند آن حضرت محمّد امام است و بس .(137)
و لكن علامه مجلسى در
( بحار
)
از (
قـرب الا سـنـاد )
نـقل كرده كه بزنطى خدمت حضرت امام رضا عليه السلام عرض مى كند كه چند سال است از
شما مى پرسم از خليفه بعد از شما و شما مى فرماييد پـسـرم و شـما را فرزند نبود و
خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس كدام يك از اين دو پـسـر تـو اسـت الخ .(138)
و ابـن شهر آشوب در
( مناقب
) فرموده كه اصـل در مـسـجـد زرد كنه در شهر مرو است آن است كه
حضرت امام رضا عليه السلام در آن نـمـاز گـزارده پس بنا شده مسجدى پس از آن دفن شده
در آن پسر حضرت امام رضا عليه السلام و كرامتهايى در آن نقل شده .(139)
روايات فاطمه دختر امام رضا عليه السلام
و نـيز علامه مجلسى رحمه اللّه در
( بحار
) در باب حسن خلق روايتى از
( عيون اخـبـار الرضـا عليه السلام
) نقل مى كند ظاهرش آن است كه امام رضا عليه السلام را دخترى بود
فاطمه نام كه از پدر بزرگوارش حديث روايت كرده و آن حديث اين است :
(
عـَنْ فـاطـِمَةَ بِنْتَ الرِّضا عَنْ اَبيها عَنْ ابيهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ
عَنْ اَبيهِ وَ عَمِّهِ زَيْدٍ عَنْ اَبـيـهـِمـا عـَلِىِّ بـْنِ الْحـُسـَيـْنِ
عـَنْ اَبيهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب عليهم السلام عَنِ
النَّبِىِّ صلى اللّه عليه و آله و سلم قالَ: مَنْ كَفَّ غَضَبَهُ، كَفَّ اللّهُ
عَنْهُ عَذابَهُ وَ مَنْ حَسَّنَ خُلْقَهُ بَلَّغَهُ اللّهُ دَرَجَةَ الصّائمِ
الْقائم )
؛(140)
يـعـنـى فـاطـمـه بـنـت رضـا عـليـه السـلام از پـدران خـود از حـضـرت رسول صلى
اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده كه فرمود هر كه باز دارد خداوند تعالى از او
عذاب خود را و كسى كه نيكو كند خلق خود را برساند خداوند تعالى او را به درجه كسى
كه روزه دار و قائم به عبادت باشد. و نيز شيخ صدوق روايت كرده :
(
مُسْنَدا عَنْ فاطِمَةَ بِنْتِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا عَنْ اَبيهَا الرّضا
عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلِىِّ عليهم السلام قالَ: لا يَحِلُّ لِمُسْلِمِ اَنْ
يُرَوِّعَ مُسْلِما
) .(141)
و در كتب انساب نيز ذكر كرده اند كه آن حضرت را دخترى بوده فاطمه نام كه زوجه محمّد
بـن جـعـفـر بـن قـاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب برادرزاده ابوهاشم
جـعـفـرى بـوده و او مـادر حـسـن بـن مـحـمّد بن جعفر بن قاسم است و شبلنجى در
( نورالا بـصـار
) كـرامـتـى از ايـن مـخـدره نـقـل كـرده اسـت طـالبـيـن بـه
آنـجـا رجـوع فرمايند.(142)
سـوم ـ بـدان كـه شـعـرا بـراى حـضرت امام رضا عليه السلام مرثيه بسيار گفته اند و
عـلامـه مـجلسى رحمه اللّه در
( بحار
) بابى در مراثى آن جناب ايراد كرده و لكن چـون آن مـراثـى
عـربـى اسـت و كـتـاب مـا فـارسـى اسـت گـنـجـايـش نقل ندارد و لكن به جهت تبرك و
تيمن به ذكر چند شعر اكتفا مى كنيم :
قـال دِعْبِل :
اَلا مالِعَيْنٍ بِالدُّمُوع اسْتَهَلّتِ |
وَ لَوْ نَفِدَتْ
(143) ماءَ الشُّئُونِ لَقَلَّتِ |
عَلى مَنْ بَكَتْهُ اْلاَرْضُ وَ اسْتَرْجَعَتْ لَهُ(144) |
رُؤُسُ الْجِبالِ الشّامِخاتِ وَ ذَلَّتِ |
وَ قَدْ اَعْوَلَتْ تَبْكَى السَّماءُ لِفَقْدِهِ |
وَ اَنْجُمُها ناحَتْ عَلَيْهِ وَ كَلَّتِ |
فَنَحْنُ عَلَيْهِ الْيَوْمَ اَجْدَرُ بِالْبُكاءِ |
لِمَرْزِئَةٍ عَزَّتْ عَلَيْنا وَ جَلَّتِ |
رُزينا رَضىّ اللّهِ سِبْطَ نَبِيِّنا |
فَاَخْلَفَتِ الدُّنْيا لَهُ وَ تَوَلَّتِ |
تَجَلَّتْ مُصيباتُ الزَّمانِ وَ لا اَرى |
مُصيبَتَنا بِالْمُصْطَفينَ تَجَلَّتِ(145) |
ودعبل مرثيه هاى بسيار براى آن حضرت گفته .
وَ قالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَبيبِ الظَّبِىّ:
قَبْرٌ بِطُوسٍ بِهِ اَقامَ اِمامٌ |
حَتْمٌ اِلَيْهِ زِيارَةٌ وَ لِمامٌ |
قَبْرٌ اَقامَ بِهِ السَّلامُ وَ اِذْ غَدا |
تُهْدى اِلَيْهِ تَحِيَّةٌ وَ سَلامٌ |
قَبْرٌ سَنا اَنْوارَه تَجْلُوا الْعَمى |
وَ بِتُرْ بِهِ قَدْ يُدْفَعُ اْلاَسْقامُ |
قَبْرٌ اَذا حَلَّ الْوُفُودُ بِرَبْعِهِ |
رَحَلُوا وَ حَطَّتْ عَنْهُمُ اْلا ثامُ |
وَ تَزَوَّدوا اَمْنَ الْعِقابِ وَ اُومِنُوا |
مِنْ اَنْ يَحِلَّ عَلَيْهِمُ اْلاِعْدامُ |
قَبْرٌ عَلِىُّ اِبْنُ مُوسى حَلَّهُ |
بِثَراهُ يَزْهُوا اْلحِلُّ وَ الاِحْرامُ |
مَنْ زارَهُ فى اللّهِ عارِفَ حَقِّهِ |
فَالْمَسُّ مِنْهُ عَلَى الْجَحيمِ حَرامٌ(146) |
و بـدان كـه ثـواب زيـارت آن حـضـرت بـيـشـتـر است از آنكه ذكر شود و ما در كتاب
(
مـفـاتـيـح الجـنـان
) بـه چـنـد روايـت آن اقـتـصـار كـرديـم
(147) و در اول ايـن فـصـل بـه مـخـتـصـرى از آن اشـاره شـد و اگـر مـقـام را
گـنـجـايـش تطويل بود به ذكر چند حكايتى از دلائل و كرامات و بركات كه از مشهد
مقدسش ظاهر شده كتاب خود را زينت مى داديم .
فـصـل هـفـتم : در ذكر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا
عليه السلام و ذكر مادح آنحضرت دعبل بن على خزاعى است
شـاعـر اول : كـه مـقـامـش در فـضـل و بـلاغـت و شـعر و ادب بالاتر است از آنكه ذكر
شود. قـاضـى نـوراللّه در
( مـجـالس المـؤ مـنـيـن
) فـرمـوده : احـوال خـجـسـتـه مآل او به تفصيل و اجمال در كتاب
( كشف الغمه
) و
( عيون اخبار الرضـا
) و سـايـر كـتـب شـيـعـه امـاميه مذكور است ، و از او در
( كشف الغمه
)
نـقـل كـرده كـه چون قصيده موسومه به
( مدارس آيات
) را نظم نمودم قصد آن كرد كـه بـه خـدمـت امـام ابـوالحـسـن على
بن موسى الرضا عليه السلام به خراسان روم و آن قـضـيـده را بـه عـرض ايشان رسانم
چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شـدم و قـصـيـده را بر ايشان خواندم
تحسين بسيار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نكنم ايـن قـصـيـده را بـه كسى مخوان ،
تا آنكه خبر آمدن من به ماءمون رسيد و مرا به نزد خود طـلبيده خبر را پرسيد آنگاه
گفت ، قصيده مدارس آيات را بر من بخوان ! من انكار معرفت آن قـصـيـده كـردم پـس
بـه يكى از خادمان گفت كه حضرت امام رضا عليه السلام را طلب نمايد و بعد از ساعتى
آن حضرت تشريف فرمودند پس ماءمون به آن حضرت گفت كه از دعـبـل اسـتـدعـا نـمـوديـم
كه قصيده مدارس آيات را بر ما بخواند انكار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر
فرمودند كه اى دعبل ! آن قصيده را بخوان . پس بخواندم آن را و ماءمون تـحـسـيـن
بسيار نمود و پنجاه هزار درهم كرم كرد و حضرت امام رضا عليه السلام به آن مـبـلغ
انـعـام فـرمـود پـس من به آن حضرت گفتم كه توقع آن داشتم كه از جامه هاى بدن مبارك
خود جامه اى به من كرم نمايى تا در وقت مردن كفن خود سازم ، فرمودند كه چنين كنم و
بـه مـن جـامـه اى بـخـشـيـدنـد كـه خـود آن حـضـرت آن حـضـرت را اسـتـعمال نموده
بودند و منشفه
(148) لطيف نيز شفقت فرمودند و فرمودند كه ايـن را نـگـاه دار كـه بـه بـركـت
آن مـصـون و مـحـفـوظ خـواهـى بـود و بـعـد از آن فـضـل بـن سـهـل ذوالريـاسـتين كه
وزير ماءمون بود صله اى نيكو به من داد، اسب تركى راهـوار بـا زيـن و يـراق به من
فرستاد. و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه گر آمد در اثناى راه بعض از
قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامى غارت كردند چنانكه بر بدن
من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تاءسف بر هيچ چيز اسباب خـود نـمـى خورم الا بر آن
جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر مى كردم در آن سخن كه به من گفته
بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظ خـواهـى بـود كـه نـاگـاه
يـكـى از گـروه حـرامـى بـر هـمـان اسـب كـه فـضـل بـن سهل ذوالرياستين به من داده
بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرا را بـخـواند كه
( مدارس آيات خلت من تلاوة
) به گريه افتاد و چون من اين حالت از او مـشـاهـده كـردم
تـعـجـب نـمـودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع در اسـتـرداد جـامـه
و مـنشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم ! اين قصيده از كـيست ؟ گفت :
را با اين چه كار است ؟ گفتم : اين پرسش من سببى دارد كه ترا از آن خبر خـواهم
كرد، گفت : اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند.
گـفـتـم : او كـيـسـت ؟ گـفـت : دعبل بن على شاعر آل محمّد عليهم السلام جزاء اللّه
خيرا. پس گـفتم : واللّه ! دعبل منم و اين قصيده از من است ، آن شخص از جاى درآمده
گفت : اين چه سخن دور از كـار اسـت كـه مى گوئى ؟ گفتم : از اهل قافله تحقيق
نمائيد. پس بفرستاد و جمعى از اهـل قـافـله را حـاضـر سـاخـت و از حـال مـن سـؤ ال
نـمـود، هـمـگـى گـفـتـنـد كـه ايـن دعـبـل بـن عـلى الخـزاعـى اسـت چـون مـرا بـه
يـقـيـن دانـسـت كـه دعـبـلم ، گـفـت : جـمـيـع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو
بخشيدم آنگاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميع امـوال مـا را دادنـد و مـا
را بـدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امام عليه السـلام از آن خـبـر
داده بـود بـه ظـهـور رسـيـد و جـمـيع قافله به بركت جامه و منشفه آن حضرت ماءمون
ماندند.(149)
و در كـتـاب (
عـيـون اخـبـار الرضـا عـليـه السـلام
) مـذكـور اسـت كـه چـون دعـبـل از ايـن ورطـه خـلاصـى يافت و به
شهر قم رسيد شيعه قم به نزد او آمدند و از او التـمـاس خواندن قصيده مذكور نمودند
دعبل ايشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر مـنـبـر رفـت و قـصـيـده را بـر
ايـشـان خـوانـد و اهـل قـم مـال و خـلعـت بـسـيـار بـر او نـثـار كـردنـد آنـگـاه
چـون خـبـر جبه مبارك آن حضرت كه به دعـبـل داده بـود بـه گـوش اهل قم رسيد از او
التماس نمودند كه آن را به هزار دينار به ايـشـان بـفـروشد، دعبل از آن امتناع
نمود. ديگر باره التماس نمودند كه پاره اى از آن را بـه ايـشـان بـه هـزار ديـنـار
بـفـروشـد آن نـيـز درجـه قـبـول نـيافت و چون دعبل از قم بيرون رفت بعضى از جوانان
خودراءى كه به آن نواحى بـودنـد خـود را بـه او رسـانـيـدنـد و جـبـه را بـه زور از
او گـرفـتـنـد. دعبل به قم باز گرديد و از اهل آنجا التماس نمود كه جبه را به او
بدهند آن جوانان از او امـتـنـاع نـمـودنـد و امـتـثـال امـر مـشـايـخ و اكـابـر
خـود نـكـردنـد، لاجـرم دعـبـل را گـفـتـنـد جـبـه بـه دسـت تـو نـمـى آيـد هـمـان
هـزار ديـنـار را بـگـيـر، دعـبـل قبول نكرد و آخر چون از آن نوميد گرديد التماس
كرد كه پاره اى از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول اين معنى نموده پاره اى از
آن جبه با هزار دينار به او دادند.