فصل چهارم : در بيان وقايعى كه بعد از شهادت واقع شد
چون حضرت سيد الشهداء عليه السّلام به درجه رفيعه شهادت رسيد، اسب آن حضرت در خون
آن حضرت غلطيد و سر و كاكُل خود را به آن خون شريف آلايش داد و به اَعلى صورت بانگ
و عَويلى برآورد و روانه به سوى سرا پرده شد چون نزد خيمه آن حضرت رسيد چندان صيحه
كرد و سرخود را بر زمين زد تا جان داد، دختران امام عليه السّلام چون صداى آن حيوان
را شنيدند از خيمه بيرون دويدند ديدند اسب آن حضرت است كه بى صاحب غرقه به خون مى
آيد پس دانستند كه آن جناب شهيد شده ، آن وقت غوغاى رستخيز از پردگيان سرادق عصمت
بالا گرفت و فرياد واحسيناه و وااماماه بلند شد.(302)
شاعر عرب در اين مقام گفته :
شعر :
وَراحَ جَوادُ السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ |
يَنُوحُ وَيَنْعى الظّامِى ءَ الْمُتَرَمِّلا |
خَرَجْنَ بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِرا |
فَعايَنَّ مُهْرَ السِّبْطِ وَالسَّرْجُ قَدْ خَلا |
فاَدْمَيْنَ بلَّلطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ |
وَاَسْكَبْنَ دَمْعا حَرُّهُ لَيْسَ يَصْطَلى |
و شاعر عجم گفته :
شعر :
به نا گه رفرف معراج آن شاه |
كه با زين نگون شد سوى خرگاه |
پروبالش پر از خون ديده گريان |
تن عاشق كُشش آماج پيكان |
به رويش صيحه زد دخت پيمبر |
كه چون شد شهسوار رُوز محشر |
كجا افكنديش چونست حالش |
چه با او كرد خصم بدسگالش |
مرآن آدم وَش پيكربهيمه |
همى گفت الظليمه الظليمه |
سوى ميدان شد آن خاتون محشر |
كه جويا گردد از حال برادر |
ندانم چُون بُدى حالش در آن حال |
نداند كس بجز داناى احوال |
راوى گفت : پس اُم كلثوم دست بر سر گذاشت و بانگ ندبه و عويل برداشت و مى گفت :
وامُحَمَّداه واجَدّاه و انبِيّاه وا اَبَا الْقاسِماه وا عَلِيّاه وا جَعْفَراه وا
حَمْزَتاه وا حَسَناه هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراء صَريحٌ بِكَرْبَلا مَحزُوزُ
الرَّاْسِ مِنَ الْقَفا مَسْلوبُ الْعِمامَةِ وَالرِداء.(303)
و آن قدر ندبه و گريه كرد تا غشّ كرد. و حال ديگر اهل بيت نيز چنين بوده و خدا داند
حال اهل بيت آن حضرت را كه در آن هنگام چه بر آنها گذشت كه احدى را ياراى تصوّر و
بيان تقرير و تحرير آن نيست .
وَفِى الزّيارَةِ الْمَرْوِيَّةِ عَنِ النّاحِيَةِ الْمُقَدَّسَةِ:
وَاَسْرَعَ فَرَسُكَ شارِدا اِلى خِيامِكَ قاصِدا مُهَمْهِما باِكيا فَلَمّا
رَاَيْنَ النِّساءُ جَوادَكَ مَخْزِيّا وَنَظَرْنَ سَرْجِكَ عَلَيْهِ مَلْوِيّا
بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ ناشِراتِ الّشُعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاطِماتٍوَ عَنْ
الوُجُوهِ سافِراتٍ وَبِالْعَويلِ داعِياتٍ وَبَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلاتٍ وَاِلى
مَصْرَعِكَ مُبادِراتٍ وَالشِّمرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ مُوْلِعٌ سَيْفَهُ عَلى
نَحْرِكَ قابِضٌ عَلى شَيْبَتِكَ بِيَدِهِ ذابِحٌ لَكَ بُمهَنَّدِهِ قَدْ سَكَنَتْ
حَواسُّكَ وَ خَفِيَتْ اَنْفاسُكَ وَ رُفِعَ عَلَى الْقَناةِ رَاْسُكَ.
راوى گفت : چون لشكر، آن حضرت را شهيد كردند به جهت طمعِ رُبودن لباس او بر جَسَد
مقدّس آن شهيد مظلوم روى آوردند، پيراهن شريفش را اسحاق بن حَيْوَة
(304)
حَضْرَمى برداشت و بر تن پوشيد و مبروص شد و مُوى سر و رويش ريخت ، و در آن پيراهن
زياده از صد و ده سوراخ تير و نيزه و شمشير بود.
عِمامه آن حضرت را اَخْنَس بن مَرْثَد و به روايت ديگر جابربن يزيد اَزْدى برداشت و
بر سر بست ديوانه يا مجذوم شد. و نعلين مباركش را اَسْوَد بن خالد ربود. و انگشتر
آن حضرت را بحدل بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و ربود.
مختار به سزاى اين كار دستها و پاهاى او را قطع نمود و گذاشت او را در خون خود
بغلطيد تا به جهنم واصل گرديد. و قطيفه خز آن حضرت را قيس بن اشعث برد و از اين جهت
او را (قيس
القطيفه )
ناميدند.(305)
روايت شده كه آن ملعون مجذو م شد و اهل بيت او از او كناره كردند و او را در مَزابل
افكندند و هنوز زنده بود كه سگها گوشتش را مى دريدند.
زره آن حضرت را عمر سعد برگرفت و وقتى كه مختار او را بكشت آن زره را به قاتل او
ابوعمره بخشيد، و چنين مى نمايد كه آن حضرت را دو زره بوده زيرا گفته اند كه زره
ديگرش را مالك بن يسر ربود و ديوانه شد. و شمشير آن حضرت را جُمَيْع بن الْخَلِق
اءَوْدي ، و به قولى اَسْوَد بن حَنْظَله تَميمى ، و به روايتى فَلافِس نَهْشَلى
برداشت ، و اين شمشير غير از ذوالفقار است زيرا كه ذوالفقار يا امثال خُودْ از
ذخاير نبوت و امامت مصون و محفوظ است .(306)
مؤ لّف گويد: كه در كتب مقاتل ذكرى از ربودن جامه و اسلحه ساير شهداء - رضى الله
عنهم - نشده لكن آنچه به نظر مى رسد آن است كه اَجلاف كوفه اِبقاء بر احدى نكردند و
آنچه بر بدن آنها بود ربودند.
ابن نما گفته كه حكيم بن طُفَيلْ جامه و اسلحه حضرت عباس عليه السّلام را ربود.(307)
در زيارت مرويّه صادقيّه شهداء است
(وسَلَبُوكُمْ لاِبْنِ سُمَيَّةَ وَابْنِ آكِلَةِ الاَْكْبادِ.)
در بيان شهادت عبداللّه بن مُسلم دانستى كه قاتل او از تيرى كه به پيشانى آن مظلوم
رسيده بود نتوانست بگذرد و به آن زحمت آن تير را بيرون آورد چگونه تصور مى شود كسى
كه از يك تير نگذرد از لباس و سلاح مقتول خود بگذرد.
در حديث معتبر مروى از (زائده
) از على بن الحسين عليه السّلام تصريح به آن شده در آنجا كه
فرموده :
وَكَيفَ لا اَجْزَعُ وَاَهْلَعُ وَقَدْ اَرَى سَيِّدى وَ إ خْوَتى و عُمُومَتى وَ
وَلَدِ عَمّى وَاَهْلى مُصْرَعينَ بِدِمائِهِمْ مُرَمَّلين بِالْعَراءِ مُسْلَبينَ
لا يُكْفَنُونَ وَ لا يُوارُونَ.(308)
فصل پنجم : در بيان غارت نمودن لشكر، خِيام حرم را
قال الرّاوى : وتَسابَقَ الْقَوْمُ عَلى نَهْبِ بُيوُتِ آلِ الرّسُولِ و قُرّةِ
عَيْنِ الْبَتُولِ.(309)
چون لشكر از كار جناب امام حسين عليه السّلام پرداختند آهنگ خِيام مقدسه و سَرادق
اهل بيت عصمت نمودند و در رفتن از هم سبقت مى كردند، چون به خِيام محترم رسيدند
مشغول به تاراج و يغما شدند و آنچه اسباب و اثقال بود غارت كردند و جامه ها را به
منازعت و مغالبت ربودند و از وَرِس و حُلّى و حُلَل چيزى به جاى نگذاشتند و اسب و
شتر و مواشى آنچه ديدار شد ببردند، و تفصيل اين واقعه شايسته ذكر نباشد.
به هر حال ؛ زنها گريه و ندبه آغاز كردند و احدى از آن سنگدلان دلش به حال آن شكسته
دلان نسوخت جز زنى از قبيله بكربن وائل كه با شوهر خود در لشكر عمر سعد بود چون ديد
كه آن بى دينان متعرض دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شده اند و لباس
آنها را غارت و تاراج مى كنند دلش به حال آن بينوايان سوخت شمشيرى برداشت رو به
خيمه كرد و گفت :
يا آلَ بَكْربْن وائِل اَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللّه صلى اللّه عليه و آله و
سلّم ؟!
اى آل بكربن وائِل ! آيا اين مردانگى و غيرت است كه شما تماشا كنيد و ببينيد كه
دختران پيغمبر را چنين غارتگرى كنند و شما اعانت ايشان نكنيد؟ پس به حمايت اهل بيت
رو به لشكر كرد و گفت :
لا حُكْمَ اِلا للّهِ يا لَثاراتِ رَسُولِ اللّهِ.
شوهرش كه چنين ديد دست او را گرفت و به جاى خودش برگردانيد. راوى گفت : پس بيرون
نمودند زنها را از خيمه پس آتش زدند خيمه ها را.
فَخَرَجْنَ حَواسِرَ مُسْلَباتٍ حافِياتٍ باكِياتٍ يَمْشينَ سَبايا فى اَسْرِ
الذِّلَّةِ.(310)
و چه نيكو سروده در اين مقام صاحب
(معراج المحبة )
اَسْكَنَهُ اللّهُ فى دارِ السَّلام :
شعر :
چُه كار شاه لشكر بر سر آمد |
سوى خرگه سپه غارتگر آمد |
به دست آن گروه بى مروّت |
به يغما رفت ميراث نبوّت |
هر آن چيزى كه بُد در خرگه شاه |
فتاد اندر كف آن قوم گمراه |
زدند آتش همه آن خيمه گه را |
كه سوزانيد دودش مهر و مه را |
به خرگه شد محيط آن شعله نار |
همى شد تا به خيمه شاه بيمار |
بتول دومين شد در تلاطم |
نمودى دست و پاى خويشتن گم |
گهى در خيمه و گاهى برون شد |
دل از آن غصه اش درياى خون شد |
من از تحرير اين غم ناتوانم |
كه تصويرش زده آتش به جانم |
مگر آن عارف پاكيزه نيرو |
در اين معنى بگفت كه آن شِعر نيكو |
اگر دردم يكى بودى چه بودى |
وگر غم اندكى بودى چه بودى
(311) |
حُمَيْد بن مُسلم گفته كه ما به اتفاق شمر بن ذى الجوشن در خِيام عبور مى كرديم تا
به على بن الحسين عليهماالسّلام رسيديم . ديديم كه در شدّت مرض و بستر غم و بيمارى
و ناتوانى خفته است و با شمر جماعتى از رجّاله بودند گفتند: آيا اين بيمار را بكشيم
؟ من گفتم : سبحان اللّه ! چگونه بى رحم مردميد شماها، آيا اين كودكِ ناتوان را هم
مى خواهيد بكشيد؟ همين مرض كه دارد شما را كافى است و او را خواهد كشت ؛ و شرّ
ايشان را(312)
از آن حضرت برگردانيدم . پس آن بى رحمان پوستى را كه در زير بدن آن حضرت بود
بكشيدند و ببردند و آن جناب را بر روى در افكندند.
اين هنگام عمر سعد در رسيد، زنان اهل بيت نزد او جمع شدند و بر روى او صيحه زدند و
سخت بگريستند كه آن شقى بر حال آنها رقّت كرد و به اصحاب خود فرمان دا كه ديگر كسى
به خيمه زنان داخل نشود و آن جوان بيمار را متعرّض نگردد. زنها كه حال رقّتى از او
مشاهده كردند از آن خبيث استدعا نمودند كه حكم كن آنچه از ما برده اند به ما ردّ
كنند تا ما خود را مستور كنيم . ابن سعد لشكر را گفت كه هر كس آنچه ربوده به ايشان
ردّ نمايد، سوگند به خدا كه هيچ كس امتثال امر او نكرد و چيزى ردّ نكردند. پس اِبْن
سعد جماعتى را امر كرد كه موكّل بر حفظ خِيام باشند كه كسى از زنها بيرون نشود و
لشكر هم متعرض حال آنها نگردند، پس روى به خيمه خود آورد و لشكر را ندا در داد كه
مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْنِ؟ كيست كه ساختگى كند و اسب بر بدن حسين براند؟
ده تن حرام زاده ساختگى مهيّا اين كار شدند و بر اسبهاى خود برنشستند و بر آن
بدنشريف بتاختند و استخوانهاى سينه و پشت و پهلوى مباركش را در هم شكستند و اين
جماعتچون به كوفه آمدند در برابر ابن زياد ملعون ايستادند، اُسَيْد بن مالك كه يكى
از آنحرام زاده ها بود خواست اظهار خدمت خود كند تا جايزه بسيار بگيرد اين شعر را
مُفاَخَرةخواند:
شعر :
نَحْنُ رَضَضْنَا الصَّدْرَ بَعْدَ الظَّهْرِ |
بِكُلّ يَعْبوُبٍ شَديد الا سْرِ(313) |
ابن زياد گفت چه كسانيد؟ گفتند: اى امير! ما آن كسانيم كه امير را نيكو خدمت كرديم
، اسب بر بدن حسين رانديم به حدّى كه استخوانهاى سينه او را به زير سُم ستور مانند
آرد نرم كرديم ؛ ابن زياد وَقْعى برايشان نگذاشت و امر كرد كه و در زيارتى كه به
روايت سيّد بن طاوس از ناحيه مقدّسه بيرون آمده از فرزندان امام حسين عليه السّلام
على و عبداللّه مذكور است ، و از فرزندان اميرالمؤ منين عليه السّلام عبداللّه و
عبّاس جعفر و عثمان و محمد، و از فرزندان امام حسن عليه السّلام : ابوبكر و
عبداللّه و قاسم ، و از فرزندان عبداللّه بن جعفر: عون و محمّدو از فرزندان عقيل :
جعفر و عبدالرحمن و محمّدبن ابى سعيد بن عقيل و عبداللّه و ابى عبداللّه و فرزندان
مسلم ، و ايشان با حضرت سيّدالشهداء عليه السّلام هيجده نفر مى شوند و شصت و چهار
نفر ديگر از شهداء در آن زيارت به اسم مذكورند(314).
شيخ طوسى رحمه اللّه در (مصباح
) از عبداللّه بن سنان روايت كرده است كه گفت : من در روز عاشورا
به خدمت آقاى خود حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام رفتم ديدم كه رنگ مبارك آن حضرت
متغيّر گرديده و آثار حُزن و اندوه از روى شريفش ظاهر است و مانند مرواريد آب از
ديده هاى مبارك او مى ريزد؛ گفتم : يابن رسول اللّه ! سبب گريه شما چيست ؟ هرگز
ديده شما گريان مباد، فرمود: مگر غافلى كه امروز چه روزى است ؟ مگر نمى دانى كه در
مثل اين روز حسين عليه السّلام شهيد شده است ؟ گفتم : اى آقاى من ! چه مى فرمائى در
روزه اين روز؟ فرمود كه (روزه
بدار بى نيّت روزه ، و در روز افطار بكن نه از روى شماتت . و در تمام روز روزه مدار
و بعد از عصر به يك ساعت به شربتى از آب افطار بكن كه در مثل اين وقت از اين روز
جنگ از آل رسُول صلى اللّه عليه و آله و سلّم منقضى شد و سى نفر از ايشان و آزاد
كرده هاى ايشان بر زمين افتاده بودند كه دشوار بود بر رسول خدا صلى اللّه عليه و
آله و سلّم شهادت ايشان و اگر حضرت در آن روز زنده بود همانا آن حضرت صاحب تعزيه
ايشان بود). پس
حضرت آن قدر گريست كه ريش مباركش ترشد(315).
از اين حديث شريف استفاده مى شود كه آل رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه در
كربلا شهيد شدند هيجده تن بودند؛ زيرا كه ابن شهر آشوب در
(مناقب )
فرموده كه ده نفر از مواليان امام حسين عليه السّلام و دو نفر از مواليان اميرالمؤ
منين عليه السّلام در كربلا شهيد شدند(316)،
پس از اين جمله با هيجده تن از آل رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سى نفر مى
شوند.
بالجمله ؛ در عدد شهداء طالبييّن اختلاف است و آنچه اقوى مى نمايد آن است كه هيجده
تن در ملازمت حضرت سيّدالشهداء عليه السّلام از آل پيغمبر شهيد شده اند؛ چنانچه در
روايت معتبر (عيون
) و (امالى
) است كه حضرت امام رضا عليه السّلام به ريّان فرموده
(317) و مطابق است با قول زحر بن قيس كه در آن رزمگاه حاضر بود و بيايد
كلام او و موافق است با روايتى كه از حضرت سجاد عليه السّلام مروى است كه فرمود: من
، پدر و بردارم و هفده تن ازاهل بيت خود را صريع و مقتول ديدم كه به خاك افتاده
بودند الى غير ذلك و همين است مختار صاحب
(كامل بهائى )(318)
و مى توان گفت آنانكه هفده تن شمار كرده اند طفل رضيع را در شمار نياورده باشند پس
راجع به اين قول مى شود، و خبر معاوية بن وهب را كه در اوايل باب ذكر كرديم هم به
اين مطلب حمل كنيم . واللّه تعالى هو العالم .
مقصد چهارم : در وقايع متاءخّره بعد از
شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام از حركت اهل بيت طاهره از كربلا تا ورود به
مدينه منوره و ذكر بعضى از مراثى و غدد اولاد آن حضرت
فصل اوّل : در بيان فرستادن سرهاى شهداء و حركت از كربلا
بجانب كوفه
عمر بن سعد چون از كار شهادت امام حسين عليه السّلام پرداخت نخستين سر مبارك آن
حضرت را به خَوْلى (به فتح خاء و سكون واو و آخره ياء) بن يزيد و حُمَيْد بن مُسلم
سپرد و در همان روز عاشورا ايشان را به نزد عبيداللّه بن زياد روانه كرد. خولى آن
سر مطهّر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد، و چون شب بود و
ملاقات ابن زياد ممكن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شيخ ابن نما روايت كرده اند از
(نَوار)
زوجه خولى كه گفت : آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زير اجّانه جاى بداد
و روى به رختخواب نهاد(319).
من از او پرسيدم چه خبر دارى بگو، گفت مداخل يك دهر پيدا كردم سر حسين را آوردم ،
گفتم : واى بر تو! مردمان طلا و نقره مى آورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را، به خدا
قسم كه سر من تو در يك بالين جمع نخواهد شد. اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و
رفتم در نزد آن اجّانه كه سر مطهّر در زير آن بود نشستم ، پس سوگند به خدا كه
پيوسته مى ديدم نورى مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر كشيده ، و مرغان سفيد همى
ديدم كه در اطراف آن سر طَيَران مى كردند تا آنكه صبح شد و آن سر مطهّر را خولى به
نزد ابن زياد برد(320).
مؤ لّف گويد: كه ارباب مَقاتل معتبره از حال اهل بيت امام حسين عليه السّلام در شام
عاشورا نقل چيزى نكرده اند و بيان نشده كه چه حالى داشتند و چه بر آنها گذشته تا ما
در اين كتاب نقل كنيم ، بلى بعضى شُعراء در اين مقام اشعارى گفته اند كه ذكر بعضش
مناسب است .
صاحب (معراج
المحبّة ) گفته
:
شعر :
چه از ميدان گردون چتر خورشيد |
نگون چون رايت عبّاس گرديد |
بتول دوّمين اُمّ المَصائب |
چه خود را ديد بى سالار و صاحب |
بر اَيتام برادر مادرى كرد |
بَنات النَّعش را جمع آورى كرد |
شفا بخش مريضان شاه بيمار |
غم قتل پدر بودش پرستار |
شدندى داغداران پيمبر |
درون خيمه سوزيده ز اخگر |
به پا شد از جفا و جور امّت |
قيامت بر شفيعان دست امّت |
شبى بگذشت بر آل پيمبر |
كه زهرا بود در جنّت مُكدّر |
شبى بگذشت بر ختم رسولان |
كه از تصوير آن عقل است حيران |
ز جمّال و حكايتهاى جمّال |
زبانِ صد چُه من ببريده و لال |
ز انگشت و ز انگشتر كه بودش |
بود دُور از ادب گفت و شنودش
(321) |
ديگرى گفته از زبان جناب زينب عليهاالسّلام (گوينده نَيِرّ تبريزى است ):
شعر :
اگر صبح قيامت را شبى هست آن شب است امشب |
طبيب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب |
برادر جان ! يكى سر بر كن از خواب و تماشا كن |
كه زينب بى تو چون در ذكر ياربّ ياربّ است امشب |
جهان پر انقلاب و من غريب اين دشت پر وحشت |
تو در خواب خوش و بيمار در تاب و تب است امشب |
سَرَت مهمان خولى و تنت با ساربان همدم |
مرا باهر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب |
صَبا از من به زهرا گوبيا شام غريبان بين |
كه گريان ديده دشمن به حال زينب است امشب
(322) |
و محتشم رحمه اللّه گفته :
شعر :
كاى بانوى بهشت بيا حال ما ببين |
ما را به صد هزار بلا مبتلا ببين |
بنگر به حال زار جوانان هاشمى |
مردانشان شهيد و زنان در عزا ببين
(323) |
بالجمله ؛ چون عمر سعد سر امام حسين عليه السّلام را به خولى سپرد امر كرد تا ديگر
سرها را كه هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاك و خون تنظيف كردند و به همراهى شمر
بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زياد فرستاد و به قولى سرها
را در ميان قبايل كِنْدَه و هَوازِن و بنى تَميم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و ساير
قبايل پخش كرد تا به نزد ابن زياد برند و به سوى او تقرّب جويند. و خود آن ملعون
بقيه آن روز را ببود و شب را نيز بغنود و روز يازدهم را تا وقت زوال در كربلا اقامت
كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزاشت و همگى را به خاك سپرد و چون روز از نيمه
بگذشت عمر بن سعد امر كرد كه دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را
مُكَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار كردند و سيّد سجّاد
عليه السّلام را (غُل
جامعه )(324)
بر گردن نهادند. ايشان را چون اسيران ترك و روم روان داشتند چون ايشان را به قتلگاه
عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد مبارك امام حسين عليه السّلام و كشتگان افتاد و
لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صيحه و ندبه برداشتند. صاحب
(معراج المحبّة
) گفته :
شعر :
چُه بر مَقْتل رسيدند آن اسيران |
به هم پيوست نيسان و حزيران |
يكى مويه كنان گشتى به فرزند |
يكى شد مو كنان بر سوگ دلبند |
يكى از خون به صورت غازه مى كرد |
يكى داغ على را تازه مى كرد |
به سوگ گُلرخان سَروْ قامت |
به پا گرديد غوغاى قيامت |
نظر افكند چون دخت پيمبر |
به نور ديده ساقىَ كوثر |
بناگه ناله هذا اَخى زد |
به جان خلد نار دوزخى زد |
ز نيرنگ سپهر نيل صورت |
سيه شد روزگار آل عصمت |
ترا طاقت نباشد از شنيدن |
شنيدن كى بود مانند ديدن
(325) |
ديگرى گفته :
شعر :
مَه جَبينان چون گسسته عقد دُرّ |
خود بر افكندند از پشت شتر |
حلقها از بهر ماتم ساختند |
شور محشر در جهان انداختند |
گشت نالان بر سر هر نوگلى |
از جگر هجران كشيده بلبلى |
زينب آمد بر سر بالين شاه |
خاست محشر از قِران مهر وماه |
ديد پيدا زخمهاى بى عديد |
زخم خواره در ميانه ناپديد |
هر چه جُستى مو به مو از وى نشان |
بود جاى تير و شمشير و سِنان |
شيخ ابن قولويه قمى به سند معتبر از حضرت سجّاد عليه السّلام روايت كرده كه به
زائده ، فرمود: همانا چون روز عاشورا رسيد به ما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه
و كشته گرديد پدرم و كسانى كه با او بودند از اولاد و برادران و سايراهل بيت او، پس
حرم محترم و زنان مكرمّه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار كردند براى رفتن به جانب
كوفه پس نظر كردم به سوى پدر و ساير اهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و
بدنهاى طاهره آنها بر روى زمين است و كسى متوجّه دفن ايشان نشد و سخت بر من گران
آمد و سينه من تنگى گرفت و حالتى مرا عارض شد كه همى خواست جان از بدن من پرواز
كند. عمّه ام زينب كبرى عليهاالسّلام چون مرا بدين حال ديد پرسيد كه اين چه حالت
است كه در تو مى بينم اى يادگار پدر و مادر و برادران من ، مى نگرم ترا كه مى خواهى
جان تسليم كنى ؟ گفتم : اى عمّه ! چگونه جزع و اضطراب نكنم و حال آنكه مى بينم سيّد
و آقاى خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشيرت خود را كه آغشته به خون در
اين بيابان افتاده و تن ايشان عريان و بى كفن است و هيچ كس بر دفن ايشان نمى پردازد
و بشرى متوجّه ايشان نمى گردد و گويا ايشان را از مسلمانان نمى دانند.
عمّه ام گفت : (از
آنچه مى بينى دلگران مباش و جَزَع مكن ، به خدا قسم كه اين عهدى بود از رسول خدا6
به سوى جدّ و پدر و عمّ تو و رسول خدا6، مصائب هر يك را به ايشان خبر داده به تحقيق
كه حق تعالى در اين امّت پيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى شناسند
لكن در نزد اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرّقه و اجساد در خون طپيده
را دفن كنند.
وَينصِبُونَ لِهذا الطَّفِّ عَلَما لِقَبْرِ اَبيكَ سَيِّدِالشُّهداءِ عليه السّلام
لا يُدْرَسُ اَثَرُهُ وَ لا يَعفُو رَسْمُهُ عَلى كرُوُرِ اللَّيالى وَ الاَْيّامِ.
و در ارض طَفّ بر قبر پدرت سيّد الشهداء عليه السّلام علامتى نصب كنند كه اثر آن
هرگز برطرف نشود و به مرور ايام و ليالى محو و مطموس نگردد يعنى مردم از اطراف و
اكناف به زيارت قبر مطهّرش بيايند و او را زيارت نمايند و هر چند(326)
كه سلاطين كَفَرَه و اَعْوان ظَلَمَه در محو آثار آن سعى و كوشش نمايند ظهورش زياده
گردد و رفعت و علوّش بالاتر خواهد گرفت
).(327)
بقيه اين حديث شريف از جاى ديگر گرفته شود، بنابر اختصار است .
و بعضى ، عبارت سيّدبن طاوس را در باب آتش زدن خيمه ها و آمدن اهل بيت
عليهماالسّلام به قتلگاه كه در روز عاشورا نقل كرده ، در روز يازدهم نقل كرده اند
مناسب است ذكر آن نيز.
چون ابن سعد خواست زنها را حركت دهد به جانب كوفه ، امر كرد آنها را از خيمه بيرون
كنند و خِيام محترمه را آتش زنند پس آتش در خيمه هاى اهل بيت زدند شعله آتش بالا
گرفت فرزندان پيغمبر6 دهشت زده با سر و پاى برهنه از خيمه ها بيرون دويدند و لشكر
را قَسَم دادند كه ما را به مَصْرَع حسين عليه السّلام گذر دهيد پس به جانب قتلگاه
روان گشتند، چون نگاه ايشان به اجساد طاهره شهداء افتاد صيحه و شيون كشيدند و سر و
روى را با مشت و سيلى بخستند(328).
و چه نيكو سروده محتشم رحمه اللّه در اين مقام :
شعر :
بر حربگاه چو ره آن كاروان فتاد |
شور نشور واهمه را در گمان فتاد |
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد |
بر زخمهاى كارى تير و كمان فتاد |
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان |
بر پيكر شريف امام زمان فتاد |
بى اختيار نعره هذا حُسَين از او |
سرزد چنانكه آتش او در جهان فتاد |
پس با زبان پر گله آن بَضْعَه رسول |
رُو در مدينه كرد كه يا اَيُهَّا الرَّسوُل : |
اين كشته فتاده به هامون حسين تست |
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست |
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست |
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست |
اين خشك لب فتاده و ممنوع از فرات |
كز خون او زمين شده جيحون حسين تست |
اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه |
خرگاه از اين جهان زده بيرون حسين تست |
پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد |
مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد |
كاى مونس شكسته دلان حال ما ببين |
مارا غريب و بى كس و بى آشنا ببين |
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند |
در ورطه عقوبت اهل جفا ببين |
تن هاى كشتگان همه در خاك و خون نگر |
سرهاى سروران همه در نيزه ها ببين |
آن تن كه بود پرورشش در كنار تو |
غلطان به خاك معركه كربلا ببين
(329) |
و ديگرى گفته :
شعر :
زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك |
از دل كشيد ناله به صد درد سوزناك |
كاى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن |
احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن |
اى وارث سرير امامت به پاى خيز |
بر كشتگان بى كفن خود نماز كن |
طفلان خود به ورطه بحر بلانگر |
دستى به دستگيرى ايشان دراز كن |
برخيز صبح شام شد اى مير كاروان |
ما را سوار بر شتر بى جهاز كن |
يا دست ما بگير و از اين دشت پُر هراس |
بار دگر روانه به سوى حجاز كن |
راوى گفت : به خدا سوگند! فراموش نمى كنم زينب دختر على عليهماالسّلام را كه بر
برادر خويش ندبه مى كرد وبا صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه : يا مَحَمَّداه
صَلّى عَلَيْكَ مَليكُ السَّماءِ اين حسين تُست كه با اعضاى پاره در خون خويش آغشته
است ، اينها دختران تواَند كه ايشان را اسير كرده اند.
يا مُحَمَّداه ! اين حسين تست كه قتيل اولاد زنا گشته و جسدش بر روى خاك افتاده و
باد صبا بر او خاك و غبار مى پاشد، و احُزْناه و اكَرْباه ! امروز، روزى را ماند كه
جدّم رسول خدا6 وفات كرد. اى اصحاب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اينك ذُريّه
پيغمبر شما را مى برند مانند اسيران
(330).
و موافق روايت ديگر مى فرمايد:
يا مُحمَّداه ! اين حسين تست كه سرش را از قفا بريده اند، و عمامه و رداء او را
ربوده اند. پدرم فداى آن كسى كه سرا پرده اش را از هم بگسيختند، پدرم فداى آن كسى
كه لشكرش را در روز دوشنبه منهوب كردند، پدرم فداى آن كسى كه با غصّه و غم از دنيا
برفت ، پدرم فداى آن كسى كه با لب تشنه شهيد شد، پدرم فداى آن كسى كه ريشش خون
آلوده است و خون از او مى چكد، پدرم فداى آن كسى كه جدّش محمّد مصطفى 6 است ، پدرم
فداى آن مسافرى كه به سفرى نرفت كه اميد برگشتنش باشد، و مجروحى نيست كه جراحتش دوا
پذيرد(331).
بالجمله ؛ جناب زينب عليهاالسّلام از اين نحو كلمات از براى برادر ندبه كرد تا آنكه
دوست و دشمن از ناله او بناليدند، و سكينه جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و به
عويل و ناله كه دل سنگ خاره را پاره مى كرد مى ناليد و مى گريست .
شعر :
همى گفت اى شه با شوكت وفَرّ |
ترا سر رفت و ما را افسر از سر |
دمى برخيز و حال كودكان بين |
اسير و دستگير كوفيان بين |
و روايت شده كه آن مخدّره جسد پدر را رها نمى كرد تا آنكه جماعتى از اعراب جمع شدند
و او را از جسد پدر باز گرفتند(332).
و در (مصباح
) كَفْعَمى است كه سكينه گفت : چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين
را در آغوش گرفتم حالت اغما و بى هوشى براى من روى داد در آن حال شنيدم پدرم مى
فرمود:
شعر :
شيعَتى ما اِنْ شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروني |
اِذْ سَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْشَهيدٍ فَانْدُبُوني
(333) |
پس اهل بيت را از قتلگاه دور كردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصيلى كه گذشت
سوار كردند و به جانب كوفه روان داشتند.