منتهى الامال
قسمت اول : باب چهارم
مرحوم حاج شيخ عباس قمى
- ۷ -
ذكر مقتل محمّد بن عبداللّه بن الحسن بن على بن ابى طالب ع
ملقّب به (نفس
زكيه )
محمّد بن عبداللّه مُكَنّى به ابو عبداللّه و ملقّب به
(صريح قريش )
است ؛ چه آنكه يك تن از امّهات و جدّات او امّ ولد نبودند، مادر او هند دختر ابى
عبيدة بن عبداللّه بن زمعة بن أ سود بن مطلّب بوده و محمّد را از جهت كثرت زهد و
عبادت (نفس
زكيّه ) لقب
دادند و اهل بيت او به استظهار حديث نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : اِنَّ
المَهْدِىَّ مِنْ وُلدْى اِسْمُهُ اِسْمى . او را مهدى مى گفتند و هم او را مقتول
به احجار زيت گفته اند و او را به فقه و دانائى و شجاعت و سخاوت و كثرت فضائل ستايش
نموده اند و در ميان هر دو كتف او خالى سياه به مقدار بيضه بوده و مردمان را اعتقاد
چنان بوده كه او همان مهدى موعود از آل محمّد است
(صلوات اللّه عليهم اجمعين
)؛ لهذا با وى بيعت كردند و پيوسته مترصّد ظهور و منتظر خروج او
بودند و ابوجعفر منصور دو كرّت با او بيعت كرده بود: يك مرتبه در مكّه در مسجد
الحرام و چون محمّد از مسجد بيرون شد ركاب او را بداشت تا بر نشست و زياد احترام او
را مرعى مى داشت مردى با منصور گفت : كه اين كيست كه چندين حشمت او را نگاه مى دارى
؟ گفت : واى بر تو مگر نمى دانى اين مرد محمّد بن عبداللّه محض و مهدى ما اهل بيت
است و كرّت ديگر در ابواء با او بيعت كرد چنانكه در بيان حال عبداللّه مرقوم گشت .
ابوالفرج و سيّد بن طاوس رحمه اللّه اخبار بسيارى نقل كرده اند كه عبداللّه محض و
ساير اهل بيت او انكار داشتند از آنكه محمّد نفس زكيّه مهدى موعود باشد و مى گفتند
مهدى موعود عليه السّلام غير او است .(137)
بالجمله ؛ چون خلافت بر بنى عبّاس مستقر شد محمّد و ابراهيم مخفى مى زيستند و در
ايّام منصور گاهى چون يك دو تن از عرب باديه پوشيده به نزد پدر در زندان آمدند و
گفتند اگر اذن فرمائى آشكار شويم ؛ چه اگر ما دو تن كشته شويم بهتر از آن است كه
جماعتى از اهل بيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كشته شوند، عبداللّه گفت :
اِنْ مَنَعَكُما اَبُو جعفر اَنْ تَعيشا كَريمَيْن فَلا يَمْنَعكُما اَنْ تَمُوتا
كَريْمَيْنِ.(138)
اگر ابوجعفر منصور رضا نمى دهد كه شما چون جوانمردان زندگانى كنيد منع نمى كند كه
چون جوانمردان بميريد. كنايت از آنكه صواب آن است كه شما در اعداد كار بپردازيد و
بر منصور خروج كنيد اگر نصرت جوئيد نيكو باشد و اگر كشته شويد با نام نيك نكوهش
نباشد. بالجمله ؛ در ايّامى كه محمّد و ابراهيم مخفى بودند منصور را جز يافتن ايشان
همى نبود و عيون و جواسيس در اطراف قرار داده بود تا شايد بر مكان ايشان اطلاع
يابد.
ابوالفرج روايت كرده كه محمّد بن عبداللّه گفته هنگامى كه در شعاب جبال مخفى بودم
روزى در كوه رَضْوى جاى داشتم با امّ ولد خويش و مرا از وى پسرى رضيع بود ناگاه
مكشوف افتاد كه غلامى از مدينه به طلب من مى رسد من فرار كردم اُمّ ولد نيز فرزندم
را در آغوش كشيده و مى گريخت كه ناگاه آن كودك از دست مادرش رها شد و از كوه در
افتاد و پاره پاره شد و نقل شده كه اين وقت كه طفل محمّد از كوه بيفتاد و بمرد
محمّد اين اشعار را بگفت :
شعر :
مُنخَرِق الخُفَّيْن يَشْكُو الْوَجى |
تَنْكبُهُ(139)
اَطْرافُ مَرْوٍ حِدادٍ |
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ فَاَزْرى بِهِ |
كَذاكَ مَنْ يَكرَهُ حَرَّ الْجِلادِ |
قَدْ كانَ فِى المَوْتِ لَهُ راحَةٌ |
وَالمَوْتُ حَتْمٌ فى رِقابِ الْعِبادِ(140) |
بالجمله ؛ محمّد در سنه يك صد و چهل و پنج خروج كرد و به اتّفاق دويست و پنجاه نفر
در ماه رجب داخل مدينه شد و صدا به تكبير بلند كردند و رو به زندان منصور آوردند و
در زندان را شكستند و محبوسين را بيرون كردند و رياح بن عثمان زندانبان منصور را
بگرفتند و حبس كردند آنگاه محمّد بر فراز منبر شد و خطبه بخواند و مقدارى از مثالب
و مطاعن و خبث سيرت منصور را تذكره نمود مردمان از مالك بن انس استفتا كردند كه با
آنكه بيعت منصور در گردن ما است ما توانيم با محمّد بيعت كنيم ؟ مالك فتوى مى داد
بلى ؛ چه آنكه بيعت شما با منصور از روى كراهت بوده . پس مردم به بيعت محمّد شتاب
كردند و محمّد بر مدينه و مكّه و يمن استيلا يافت ابوجعفر منصور چون اين بدانست
براى محمّد مكتوبى از در صلح و سِلم فرستاد او را امان داد؛ محمّد مكتوب او را
جوابى شافى نوشت و در آخر نامه رقم كرد كه ترا كدام امان است كه بر من عرضه داشتى
آيا امانى است كه به ابن هبيره دادى ؟ يا امانى است كه به عمويت عبداللّه بن على
دادى ؟ يا امانى است كه ابومسلم را به آن خرسند ساختى ؟ يعنى بر امان تو چه اعتماد
است چنانكه اين سه نفر را امان دادى و به مقتضاى امان خود عمل نكردى .
ثانيا ابوجعفر او را مكتوبى فرستاد و برخى از در حسب و نسب طريق معارضه سپرد و اين
مختصر را گنجايش ذكر اين مكاتيب نيست طالبين رجوع كنند به
(تذكرة سبط)
و غيره و چون منصور ماءيوس گشت از آنكه محمّد به طريق سلم و صلح در آيد لاجرم عيسى
بن موسى برادر زاده و وليعهد خود را به تجهيز جنگ محمّد فرمان داد و در باطن گفت هر
كدام كشته شوند باكى ندارم ؛ چه آنكه منصور طالب حيات عيسى نبود به سبب آنكه سفّاح
عهد كرده بود بعد از منصور، عيسى خليفه باشد و منصور از خلافت او كراهت داشت . پس
عيسى با چهار هزار سوار و دو هزار پياده به دفع محمّد بيرون شد و منصور او را گفت
كه اوّل دفعه قبل از قتال او را امان ده شايد بدون قتال او سر در طاعت ما آورد،
عيسى كوچ كرد تا به (فيد)
كه نام منزلى است در طريق مكّه برسيد كاغذى به سوى جماعتى از اصحاب محمّد نوشت و
ايشان را از طريق يارى محمّد پراكنده كرد و محمّد چون مطلّع شد كه عيسى به دفع او
بيرون شده در تهيّه جنگ برآمده و خندقى بر دور مدينه كند و در ماه رمضان بود كه
عيسى با لشكر خود وارد شدند و دور مدينه را احاطه كردند.
سبط ابن جوزى روايت كرده كه چون لشكر منصور بر مدينه احاطه كردند محمّد را همّى
نبود جز آنكه جريده اسامى كسانى كه با او بيعت كرده بودند و او را مكاتبه نموده
بودند بسوزاند پس نامه هاى ايشان را سوزانيد آنگاه گفت : الا ن مرگ بر من گوارا است
و اگر اين كار نكرده بود هر آينه مردم در بلاء عظيم بودند؛ چه آنكه اگر آن دفتر به
دست لشكر منصور مى رسيد بر اسامى كسانى كه با او بيعت كرده بودند مطلّع مى شد و
ايشان را مى كشتند.(141)
بالجمله ؛ عيسى بيامد و بر (سلع
) كه اسم جبلى است در مدينه بايستاد و ندا كرد كه اى محمّد! از
براى تو امان است ، محمّد گفت كه امان شما را وفائى نيست و مردن به عزت بِه از
زندگى به ذلّت و اين وقت لشكر محمّد از دور او متفرّق شده بودند، و از صد هزار نفر
كه با او بيعت كرده بودند سيصد و شانزده نفر با او بود به عدد اهل بدر. پس محمّد و
اصحاب او غسل كردند و حنوط بر خود پاشيدند و ستوران خود را پى نمودند و حمله كردند
بر عيسى و اصحاب او و سه دفعه ايشان را منهزم ساختند، لشكر عيسى اعداد كار كردند و
به يك دفعه تمامى بر ايشان حمله نمودند و كار ايشان را ساختند و ايشان را مقتول
نمودند، و حميد بن قحطبه ، محمّد را شهيد كرد و سرش را نزد عيسى برد و زينب خواهر
محمّد و فاطمه دخترش جسد او را از خاك برداشتند و در بقيع دفن نمودند؛ پس سر محمّد
را حمل داده به نزد منصور بردند منصور حكم كرد كه آن سر را در كوفه نصب كردند و در
بُلدان بگردانيدند. و مقتل محمّد در اواسط ماه رمضان سنه يك صد و چهل و پنج واقع شد
و مدت ظهور او تا وقت شهادتش دو ماه و هفده روز بوده و سنين عمرش به چهل و پنج
رسيده بود و مقتل او در احجار زيت مدينه واقع شد؛ چنانكه اميرالمؤ منين عليه
السّلام در اخبار غيبيّه خود به آن اشاره فرموده بقولِهِ: وَاِنَّهُ يُقْتَلُ
عِنْدِ اَحْجارِ الزَّيْتِ.(142)
ابوالفرج روايت كرده كه چون محمّد كشته گشت و لشكر او منهزم شدند ابن خضير كه يك تن
از اصحاب محمّد بود در زندان رفت و رياح بن عثمان زندانبان منصور را بكشت و ديوان
محمّد را كه مشتمل بر اسامى اصحاب و رجال او بود بسوزانيد پس از آن به مقاتلت
عبّاسيّين بيرون شد و پيوسته كار زار كرد تا كشته شد.(143)
و هم روايت كرده هنگامى كه وى را بكشتند چندان زخم و جراحت بر سر وى وارد شده بود
كه ممكن نبود او را حركت دهند و مثل گوشت پخته و سرخ كرده شده بود كه بر هر موضع از
آن كه دست مى نهادى متلاشى مى شد.
ذكر مقتل ابراهيم بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن
ابى طالب ع معروف به(قتيل
باخمرى )
در (مروج الذهب
مسعودى ) نگارش
يافته كه هنگامى كه محمّد بن عبداللّه محض داعيه خروج داشت برادران و فرزندان خود
را در بلاد و اَمصار متفرّق كرد تا مردم را به بيعت او بخوانند از جمله پسرش على را
به بصره فرستاد و در مصر كشته گشت .
و موافق روايت (تذكره
سبط) در زندان
بمرد و فرزند ديگرش عبداللّه را به خراسان فرستاد و لشكر منصور خواستند او را
ماءخوذ دارند به بلاد سِنْد گريخت و در همانجا شهيد گشت و فرزند ديگرش حسن را به
جانب يمن فرستاد او را گرفتند و در حبس كردند تا در حبس وفات يافت .(144)
فقير گويد: اين كلام مسعودى است ، لكن آنچه از كتب ديگر منقول است حسن بن محمّد در
وقعه فخّ در ركاب حسين بن على بود و عيسى بن موسى عبّاسى او را شهيد ساخت ؛ چنانكه
در سابق در ذكر اولاد امام حسن عليه السّلام به شرح رفت . و برادر محمّد، موسى به
بلاد جزيره رفت ، و برادر ديگرش يحيى به جانب رىّ و طبرستان سفر كرد و آخر الا مر
به دست رشيد كشته گرديد؛ چنانچه در سابق به شرح رفت و برادر ديگر محمّد، ادريس به
جانب مغرب سفر كرد و جماعتى را در بيعت خويش در آورد، آخر الامر رشيد كس فرستاد و
او را غليةً بكشت پس از آن ادريس بن ادريس به جاى پدر نشست و بلد ايشان را به نام
او مسمى كردند و گفتند: بلد ادريس بن ادريس ، و مقتل ادريس نيز در سابق گذشت .
و برادر ديگر محمّد، ابراهيم به جانب بصره سفر كرد و در بصره خروج كرد و جماعت
بسيارى از اهل فارس و اهواز و غيره و جمع كثيرى از زيديه واز معتزله بغداديين و
غيرهم با او بيعت كردند، و از طالبيين عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهماالسّلام
نيز با او بود.
منصور، عيسى بن موسى و سعيد بن مسلم را با لشكر بسيار به جنگ او فرستاد، در زمين
باخمرى كه از اراضى طفّ است و در شش فرسخى كوفه واقع است ابراهيم را شهيد كردند و
از شيعيان او از جماعت زيدّيه چهار صد نفر و به قولى پانصد تن كشته گشت ، و كيفيّت
مقتل ابراهيم چنانچه در (تذكره
سبط) مسطور است
بدين نحو است كه در غرّه شهر شوال و به قولى شهر رمضان سنه يك صد و چهل و پنج
ابراهيم در بصره خروج كرد و جماعتى بى شمار با او بيعت كردند و منصور نيز در همين
سال ابتداء كرده بود به بناء شهر بغداد و در اين اوقاتى كه مشغول به عمارت بغداد
بود او را خبر دادند كه ابراهيم بن عبداللّه در بصره خروج كرده و بر اهواز و فارس
غلبه كرده و جماعت بسيارى دور او را گرفته اند و مردمان نيز به طوع و رغبت با وى
بيعت مى كنند و همّى جز خونخواهى برادرش محمّد و كشتن ابو جعفر منصور ندارد.
منصور چون اين بشنيد جهان روشن در چشمش تاريك گرديد واز بناء شهر بغداد دست بكشيد و
يك باره ترك لذّات و مضاجعت با نِسوان گفت و سوگند ياد كه كرد كه هيچگاهى نزديك
زنان نروم و به عيش و لذّت مشغول نشوم تا هنگامى كه سر ابراهيم را براى من آورند،
يا سر مرا را به نزد او حمل دهند.
بالجمله ؛ هول وهر بى عظيم در دل منصور پديد آمد، چه ابراهيم را صد هزار تن لشكر
ملازم ركاب بود و منصور به غير از دو هزار سوار لشكرى حاضر نداشت و عساكر و جيوش او
در ممكلت شام و اَفريقيّه و خراسان متفرّق شده بودند، اين هنگام منصور عيسى بن موسى
بن على بن عبداللّه بن عبّاس را به جنگ ابراهيم فرستاد و از آن طرف نيز ابراهيم
فريفته كوفيان شده از بصره به جانب كوفه بيرون شد؛ چه آنكه جماعتى از اهل كوفه در
بصره به خدمت ابراهيم رسيدند، و معروض وى داشتند كه در كوفه صد هزار تن انتظار مقدم
شريف ترا دارند و هر گاه به جانب ايشان شوى جانهاى خود را نثار رهت كنند.
مردمان بصره ابراهيم را از رفتن به كوفه مانع گشتند لكن سخن ايشان مفيد نيفتاد.
ابراهيم به جانب كوفه شد، شانزده فرسخ به كوفه مانده در ارض طفّ معروف به با خَمرى
تلاقى شد ما بين او و لشكر منصور، پس دو لشكر از دو سوى صف آراستند و جنگ پيوسته
شد، لشكر ابراهيم بر لشكر منصور ظفر يافتند و ايشان را هزيمت دادند(145)
و به روايت ابوالفرج هزيمتى شنيع كردند و چنان بگريختند كه اوايل لشكر ايشان داخل
كوفه شد.
و به روايت (تذكره
) عيسى بن موسى كه سپهسالار لشكر منصور بود با صد تن از اهل بيت
خويش و خواصّ خود پاى اصطبار محكم نهادند و از قتال رو بر نتافتند و نزديك شد كه
ابراهيم نيز بر ايشان ظفر يابد و ايشان را به صحراى عدم راند كه ناگاه در غلواى جنگ
تيرى كه رامى آن معلوم نبود و هم معلوم نگشت كه از كجا آمد بر ابراهيم رسيد،
ابراهيم از اسب بر زمين افتاد و مى گفت :
شعر :
وَكانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَراً |
اَرَدْنا اَمْراً وَاَرادَ اللّهُ غَيْرَهُ(146) |
و ابوالفرج روايت كرده كه مقتل ابراهيم هنگامى بود كه عيسى نيز پشت به معركه كرده
بود و فرار مى نمود، ابراهيم را گرمى و حرارت معركه به تعب افكنده بود، تكمه هاى
قباى خود را گشود و جامه از سينه باز كرد تا شايد كسر سورت حرارت كند كه ناگاه تيرى
مَيْشوم از رامى غير معلوم بر گودى گلوى وى آمد، بى اختيار دست به گردن اسب درآورد
و طايفه زيديّه كه ملازم ركاب او بودند دور او را احاطه كردند، و به روايت ديگر
بشير رحّال او را برسينه خود گرفت .(147)
بالجمله ؛ به همان تير كار ابراهيم ساخته شد و وفات كرد، اصحاب عيسى نيز از فرار
برگشتند و تنور حرب افروخته گشت تا هنگامى كه نصرت براى لشكر منصور شد، و لشكر
ابراهيم بعضى كشته و بعضى به طريق هزيمت شدند و بشير رحّال نيز مقتول شد.
آنگاه اصحاب عيسى سر ابراهيم را بريدند و به نزد عيسى بردند، عيسى سر به سجده نهاد
و سجده شكر به جاى آورد و سر را از براى منصور فرستاد.
و قتل ابراهيم در وقت ارتفاع نهار از روز دوشنبه ذى حجه سنه يك صد و چهل و پنج واقع
شد، و به روايت ابونصر بخارى و سبط ابن جوزى در بيست و پنجم ذيقعده روز دَحْوالا رض
واقع شد و سنين عمرش به چهل و هشت رسيده بود.(148)
و حضرت امير المؤ منين عليه السّلام در اخبار غيبيه خود از ماَّل ابراهيم خبر داده
در آنجا كه فرموده : بِبا خَمْرى يُقْتَلُ بَعدَ اَنْ يَظْهَرَ وَيُقْهَرُ بَعدَ
اَنْ يَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده :
يَاءتيهِ سَهْمٌ غَرْبٌ يَكوُنُ فيهِ مَنِيَّتُهُ فَيا بُؤ س الرّامىِ شَلَّتْ
يَدُهُ وَوَهَنَ عَضُدُهُ.(149)
و نقل شده كه چون لشكر منصور منهزم شدند و خبر به منصور بردند جهان در چشمش تاريك
شد و گفت :
اَيْنَ قَوْلُ صادِقِهِمْ اَيْنَ لَعْبُ الْغِلمانِ وَالصِبيانِ؛
يعنى چه شد قول صادق بنى هاشم كه مى گفت كودكان بنى عبّاس با خلافت بازى خواهند كرد
و كلام منصور اشاره است به اخبارات حضرت صادق عليه السّلام از خلافت بنى عبّاس و
شهادت عبداللّه و پسران او محمّد و ابراهيم . و پيش از اين نيز دانستى كه چون بنى
هاشم و بنى عبّاس در (ابواء)
جمع گشتند و با محمّد بن عبداللّه بيعت كردند، چون حضرت صادق عليه السّلام وارد شد
راءى ايشان را تصويب نكرد و فرمود: خلافت از براى سفّاح و منصور خواهد بود و
عبداللّه و ابراهيم را در آن بهره نيست و منصور ايشان را خواهد كشت . منصور از آن
روز دل بر خلافت بست تا هنگامى كه ادراك كرد و چون مى دانست كه آن حضرت جز به صدق
سخن نگويد اين هنگام كه هزيمت لشكرش مكشوف افتاد در عجب شد و گفت : خبر صادق
ايشان چه شد و سخت مضطرب گشت كه زمانى دير نگذشت كه خبر شهادت ابراهيم بدو رسيد و
سر ابراهيم را به نزد او حمل دادند و در پيش او نهادند، منصور چون ابراهيم را
نگريست سخت بگريست چندانكه اشك بر گونه هاى آن سر جارى شد و گفت به خدا سوگند كه
دوست نداشتم كار تو بدين جا منتهى شود.
و از حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام مروى است كه گفت : من در
نزد منصور بودم كه سر ابراهيم را در ميان سپرى گذاشته بودند و به نزد وى حاضر
كردند، چون نگاه من بر آن سر افتاد غصّه مرا فرا گرفت و جوشش گريه راه حلق مرا بست
و چندان منقلب شدم كه نزديك شد صدا به گريه بلند كنم لكن خوددارى كردم و گريه سر
ندادم كه مبادا منصور ملتفت من شود كه ناگاه منصور روى به من آورد و گفت : يا ابا
محمّد! سر ابراهيم همين است ؟
گفتم : بلى ، يا امير و من دوست مى داشتم كه اطاعت تو كند تا كارش بدين جا منتهى
نشود. منصور نيز سوگند ياد كرد كه من دوست مى داشتم كه سر در اطاعت من در آورد و
چنين روزى را ملاقات ننمايد، لكن او از در خلاف بيرون شد خواست سر مرا گيرد چنان
افتاد كه سر او را براى من آوردند.(150)
پس امر كرد كه آن سر را در كوفه آويختند كه مردمان نيز او را مشاهده بنمايند پس از
آن ربيع را گفت كه سر ابراهيم را به زندان براى پدرش بَرَد، ربيع آن سر را گرفت و
به زندان برد، عبداللّه در آن وقت مشغول نماز بود و توجّه او به جانب حق تعالى بود،
او را گفتند كه اى عبداللّه ! نماز را سرعت كن و تعجيل نما كه تو را چيزى در پيش
است ؛ چون عبداللّه سلام نماز را بداد نگاه كرد سر فرزند خود ابراهيم را ديد سر را
بگرفت و برسينه چسباند و گفت :
رَحِمَكَ اللّهُ يا اَبَاالْقاسِمِ وَاَهْلاً بِكَ وَسَهْلاً لَقَد وَفَيْتَ
بِعَهْدِاللّهِ وَميثاقِهِ.
اى نور ديده من ابراهيم خوش آمدى خدا ترا رحمت كند هر آينه توئى از آن كسانى كه خدا
در حق ايشان فرموده : (الذَينَ يُوفُونَ بِعَهْدِاللّهِ وَلايَنْقُضُونَ
الميثاقَ....)(151)
ربيع ، عبداللّه را گفت كه ابراهيم چگونه بود؟ فرمود: چنان بود كه شاعر گفته :
شعر :
فَتىً كان تَحْميهِ مِنَ الذُّلِ نَفسُهُ |
وَيَكْفيهِ سَوْءاتِ الذُّنُوبِ اجتِنابُها |
آنگاه با ربيع فرمود كه با منصور بگو كه ايّام سختى و شدّت ما به آخر رسيد و ايّام
نعمت تو نيز چنين است و پاينده نخواهد ماند و محل ملاقات ما و تو روز قيامت است و
خداوند حكيم ما، بين ما و تو حكم خواهد فرمود.
ربيع گفت : وقتى كه اين رسالت را به منصور رسانيدم چنان شكستگى در او پديدار گشت كه
هيچگاهى او را به چنين حالى نديده بودم . و بسيار كس از شعراء محمّد و ابراهيم را
مرثيه گفته اند.
و دِعبِل خزاعى در (قصيده
تائيّه ) كه
جماعتى از اهل بيت رسول خدا صلوات اللّه عليه وآله را مرثيه گفته اشاره بديشان
نموده چنانكه گفته :
شعر :
قُبُورٌ بِكُوفانٍ وَاُخرى بِطيْبَةٍ |
وَاُخرى بَفَخٍّ نالَها صَلَواتى |
وَاُخرى بِاَرْضِ الْجَوْزِجانِ مَحِلُّها |
وَ قَبْرٌ بِباخَمْرى لَدَى الْقُرُباتِ(152) |
و ابراهيم را پنجه قوى و بازوئى توانا بوده و در فنون علم صاحب مقامى معلوم بوده و
هنگامى كه در بصره پوشيده مى زيست در سراى مفضّل ضبّى بود و از مفضّل كتبى طلب نمود
كه با او انس گيرد، و مفضّل دواوين اشعار عرب را به نزد او آورد و او هفتاد قصيده
از آنها برگزيد و از بر كرد و بعد از قتل او، مفضّل آن قصايد را جمع كرد و
(مفضليّات و اختيار الشعراء)
نام كرد.
و مفضّل در روز شهادت ابراهيم ملازمت ركاب او را داشته و شجاعتهاى بسيار از ابراهيم
و اشعار چند از او نقل كرده كه مقام را گنجايش ذكر آن نيست و ابراهيم هنگامى كه
خروج نمود و مردم با او بيعت كردند به عدالت و سيرت نيكى با مردمان رفتار مى كرد و
گفته شده كه در واقعه باخَمْرى شبى در ميان لشكر خود طواف مى كرد صداى ساز و غنا از
ايشان شنيد همّ و غمّ او را فرو گرفت و فرمود: گمان نمى كنم لشكرى كه اينگونه كارها
كنند ظفر يابند.
و جماعت بسيارى از اهل علم و نقله آثار با ابراهيم بيعت كردند و مردم را به يارى وى
تحريص مى نمودند مانند عيسى بن زيد بن على بن الحسن عليهاالسّلام و بشير رحّال و
سلام بن ابى واصل و هارون بن سعيد فقيه با جمعى كثير از وجوه و اعيان و اصحاب و
تابعيين او و عبّادبن منصور قاضى بصره و مفضّل بن محمّد و مسعر بن كدام و غير ايشان
.
و نقل شده كه اعمش بن مهران مردم را به يارى ابراهيم تحريص مى كرد و مى گفت اگر من
اعمى نبودم خودم نيز در ركاب او بيرون مى شدم .
(و لنختم الكلام
بذكر قصيدة غرّاء لبعض الا دباء رثّى بها الحسن المجتبى عليه السّلام
)
شعر :
اَتَرى يَسُوغُ عَلَى الظَّمالِىَ مَشْرَعٌ |
وَارَى اَنابيبَ الْقِنا لاتَشْرَعُ |
ما انَ اَنْ تَغْتادَها عَرَبيةٌ |
لايَسْتَميلُ بِهَا الرَّوى
(153) وَالمَرْتَعُ |
تَعْلُوا عَلَيْها فِتْيَةٌ مِن هاشمٍ
بِالصَّبْرِ لا بالسّابِغاتِ تَدَرَّعُوا |
فَلَقَدْ رَمَتْنا النّائِباتِ فَلَمْ تَدَعْ |
قَلْباً تَقي هِ اَدْرُعٌ اَوْ اَذْرُعٌ |
فَاِلى مَ لا الْهِنْدىّ مُنْصَلِتٌ ولا |
الْخَطّى فى رَهْجِ الْعِجاجِ مُزَعْزَعٌ
وَ مَتى نَرى لَكَ نَهْضَةً مِنْ دُونِها |
الْهاماتِ تَسْجُدُ لِلْمَنُونِ وَتَرْكَعُ |
يَابنَ الاْ ولى وَشَجَتْ برابيهِ الْعُلى
(154) |
كَرَماً عُروُقَ اُصُولِهم فَتَفَرَّعُوا |
جَحَدَتْ وُجُودَكَ عُصْبَة فَتتابَعَت
فِرقاً بِها شَمْلُ الضَّلالِ مُجَمَّعٌ |
جَهِلَتْكَ فَاْنبَعَثَتْ وَدائدُ جَهْلِها |
اَضْحى عَلى سَفَهٍ يَبُوعُ وَيَذْرَعُ
تاهَتْ عَنِ النَّهَجِ الْقَويمِ فَضايعٌ |
لاتَسْتَقيمُ وَعاثِرٌ لايُقْلَعُ |
فَاَنِرْ بِطَلْعَتِكَ الْوُجُودَ فَقَدْ دَجى |
وَالْبَدْرُ عادَتُهُ يَغيبُ وَيَطْلَعُ |
مُتَطَلِّباً اَوْ تارَكُمْ مِنْ اُمَّةٍ
خَفُّو الداعِيَةِ النِّفاقِ وَ اَسْرَعوا |
خانُوا بِعِتْرَةِ اَحْمَدَ مِنْ بَعْدِهِ |
ظُلْماً وَما حَفَظُوا بِهِمْ مَااسْتُودِعُوا |
فَكَاَنَّما اَوْصى النَّبىُّ بِثِقْلِهِ |
اَنْ لايُصانَ فَمارَعَوْهُ وَضَيَّعُوا
جَحَدُوا وَلاءَ المُرْتَضى وَلكُمْ وَعى |
مِنْهُمْ لَهُ قَلْبٌ وَاَصغى مَسْمَعُ |
وَبما جَرىَ مِن حِقْدِهِمْ وَنِفاقِهِمْ
فى بَيْتِهِ كُسِرَتْ لِفاطِمَ اَضْلُعُ |
وعَدَوْا(155)
عَلَى الْحَسَنِ الزَّكِىِّ بِسالف |
الاَْحقادِ حينَ تَاَلَّبُوا وَتَجَمَّعُوا |
وَتَنَكّبوا سُنَنَ الطَّريقِ وَاِنّما |
هامُوا بِغاشِيَةِ الْعَمى وَتَوَلَّعُوا
نَبَذوا كِتابَ اللّهِ خَلْفَ ظُهُورِهِمْ |
وَسَعَوْا لِداعِيَةِ الشِّقا لَما دُعُوا |
عَجَباً لِحِلمِ اللّهِ كَيفَ تَاَمَّرُوا |
جَنَفاً وَاَبْناءِ النُّبُوَةِ تُخْلَعُ |
وَتَحَكَّمُوا فىِ المُسْلمينَ وَطالَما |
مَرَقُوا عَنِ الدّ ينِ الْحَنيفِ وَاَبْدَعُوا |
اَضْحى يُؤَلَّبُ(156)
لاِبْن هِنْدٍ حِزْ بُهُ |
بَغْيا وَسِرْبُ ابْنُ النَّبِّىِ مُذَعْذَعُ(157) |
غَدَروُا بهِ بَعْدَ الْعُهُودِ فَغُودِرَتْ(158) |
اَثْقالُهُ بَيْنَ الِلّئامِ تُوَزَّعُ(159) |
اَللّهُ اَىُّ فَتىً يُكابِدُ مِحْنَةً |
يَشْجى لَهَا الصَّخْرُ الاَْصَمُّ وَيَجْزَعُ |
وَرَزيَّةٌ حَزَّتْ لِقَلْبِ محمّد |
حُزْناً تَكادُ لَهَا السَّما تَتَزَعْزَعُ |
كَيْفَ ابْنُ وَحْىِ اللّهِ وَهُوَ بِهِ الهُدى |
اَرْسى فقامَ لَهُ الْعِمادُ الاَْرْفَعُ |
اَضْحى يُسالِمُ عُصْبَةً اُمَويَّةً |
مِنْ دوُنِها كَفَروُاثَمُودَ وَتُبَّعُ |
لَوْلاَ الْقَضاءُ بِهِ عِنانٌ طَيِّعُ |
اَمْسى مُضاما تُسْتَباحُ حَريمُهُ |
هَتْكا وَجانِبُهُ الاَْعَزُّ الاَْمْنَعُ |
وَيَرى بَنى حَرْبٍ عَلى اَعْوادِها |
جَهْرا تَنالُ مِنَ الْوَصِىّ وَيَسْمَعُ(162) |
مازالَ مُضْطَهِدا يُقاسى مِنْهُمُ |
غُصَصا بِهِ كَاْسُ الّرِدى يَتَجَرَّعُ |
حَتّى اِذا نَفَذَ الْقَضاُء مَحَتَّما |
اَضْحى يُدَسُّ اِلَيْهِ سَمُّ(163)مُنْقَعُ |
وَغَدا بِرَغْمِ الدّين وَهُوَ مُكابِدٌ |
بِالصَّبْرِ غُلَّةُ مُكْمَدٍ لا تُنْقَعُ |
وَتَفَتَّتَتْ بِالسَّمِّ مِنْ اَحْشائِهِ |
كَبِدٌ لَها حَتَّى الصَّفا يَتَصَدَّعُ |
وَقَضى بِعَيْنِ اللّهِ يَقْذِفُ قَلْبَهُ |
قِطَعا غَدَتْ مِمّا بِها تَتَقَّطَعُ |
وَسَرى بِهِ نَعْشٌ تَوَدُّ بَناتُهُ |
لَوْيَرْتَقى لِلْفَرْقَدَيْنِ وَيُرْفَعُ |
نَعْشٌ لَهُ الرّوُحُ الاَْمينُ مُشَيِّعٌ |
وَلَهُ الْكِتابُ الْمُسْتَبين مُوَدِّعُ |
نَعْشٌ اَعَزَّ اللّهُ جانِبَ قُدْسِهِ |
فَغَدَتْ لَهُ زُمَرُ الْمَلائِكَ تَخْضَعُ |
نَعْشٌ بِهِ قَلْبُ الْبَتُولِ وَمُهْجَةُ |
الْهادِى الرَّسُولِ وَ ثِقْلُهُ الْمُسْتَوْدَعُ |
نَثَلُوا لَهُ حِقْدَ الصُّدُورِ فَما يُرى |
مِنْها لِقَوْسٍ بِالْكِنانَةِ مُنْزَعُ |
وَرَمَوْا جَنازَتَهُ فَعادَ وَجِسْمُهُ |
غَرَضٌ لِرامِيَةِ السَّهامِ وَمَوْقِعُ |
شَكّوهُ(164)
حَتى اَصْبَحَتْ مِنْ نَعْشِهِ |
تُسْتَلُّ غاشية النِّبالِ وَتُنْزَعُ |
لَمْ تَرْمِ نَعْشَكَ اِذْ رَمَتْكَ عِصابَةٌ |
نَهَضَتْ بِها اَضْغانُها تَتَسَرَّعُ |
لكِنَّها عَلِمَتْ باَنَّكَ مُهْجَةُ |
الزَّهْراءِ فَابْتَدَرَتْ لِحَرْبِكَ تَهْرَعُ |
وَرَمَتْكَ كَىْ تُصْمى
(165) حَشاشَةَ فَاطِم |
حَتّى تَبيتَ وَقَلْبُها مُتَوَجَّعُ |
ما اَنْتَ اِلاّ هَيْكَلُ الْقُدْسِ الَّذى |
بِضَميرِهِ سِرُّ النُّبُوَّةِ مُودَعُ |
جَلَبَتْ عَلَيْهِ بَنُوا الدَّعىِّ حُقُودَها |
وَاَتَتْهُ تَمْرَحُ بِالضَّلال وَتَتْلَعُ(166) |
مَنَعَتْهُ عَنْ حَرَمِ النَّبِىِّ ضَلالَةً |
وَهُوَ ابْنُهُ فَلاَىِّ اَمْرٍ يُمْنَعُ |
وَكَاَنَّهُ رُوحُ النَّبِىّ وَقَدْرَاَتْ |
بِالْبُعْدِ بَيْنَهُما الْعَلائق تَقْطَعُ |
فَلِذا قَضَتْ اَنْ لا يَحُطَّ لِجِسْمِهِ |
بِالْقُربِ مِنْ حَرَمِ النُّبُوَّةِ مَضْجَعُ |
لِلّهِ اَىُّ رَزِيَّةٍ كادَتْ لَها |
اَرْكانُ شامِخَةِ الهُدى تَتَضَعْضَعُ |
رُزْءٌ بَكَتْ عَيْنُ الْحُسَيْنِ لَهُ وَمِنْ |
ذَوْبِ الْحَشاعَبَراتُهُ تَتَدَفَّعُ |
يَوْمَ اْثنَتى يَدْعُو وَلكِنْ قَلْبُهُ |
راوٍ وَمُقْلَتُهُ تَفيضُ وَتَدْمَعُ |
اَتَرى يَطيفُ بِىَ السُّلُوُّ وَناظِرى |
مِنْ بَعْدِ فَقْدِكَ بِالْكَرى لا يَهْجَعُ |
ءَ اُخَىَّ لا عَيْشى يَجُوسُ خِلالَهُ |
رَغَدٌ وَلا يَصْفُو لِوردِى مَشْرَعُ |
خَلَّفْتَنى مَرْمَى النَّوائِبِ لَيْسَ لى |
عَضُدٌ اَرُدُّبِهِ الخُطُوبَ و اَدْفَعُ |
وَتَرَكْتَنى اَسَفا اُرَدِّدُ بِالشَّجى |
نَفْسا تُصَعِّدُهُ الدُّمُوعُ الهُمَّعُ(167) |
اَبْكيكَ يارَىَّ الْقُلوُبِ لَوْاَنَّهُ |
يُجْدى البُكاءُ لِضامِى ءٍ اَوْ يَنْفَعُ |
تمام شد احوال حضرت ثانى ائمّة الهدى سبط اكبر سيد الورى جناب امام حسن مجتبى صلوات
اللّه عليه و بعد از اين شروع مى شود به ذكر احوال سيد مظلومان حضرت ابوعبداللّه
الحسين صلوات اللّه عليه
كَتَبَ هذِهِ الكلمات بِيُمناهُ الوازِرَة المتمسّك بِاءذيالهم الطاهرة عبّاس بن
محمّد رضا القمى فى رجب الا صَبّ مِنْ سَنَة 1353 ه ق . ملتمس از برادران دينى كه
اين حقير را در حيات و ممات از دعاى خير فراموش نفرمايند. إ ن شاء اللّه تعالى .
|