منتهى الامال
قسمت اول : باب چهارم
مرحوم حاج شيخ عباس قمى
- ۶ -
ذكر نسب طاوس و آل او و نبذى از حال بنى طاوس
الطاوس هو ابوعبداللّه محمّد بن اسحاق بن حسن بن محمّد بن سليمان بن داود بن حسن بن
حسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام كه از حسن وجه و لطف شمايل مُلَقَّب به طاوس
گشت و اولاد او در عراق همى زيستند و از ايشان است السيّد العالم الزّاهد المصنّف
الجليل القدر جمال الدّين احمد بن موسى بن جعفر بن محمّد بن احمد بن محمّد بن محمّد
الطاوس صاحب كتاب (البشرى
) و (الملاذ)
و غيرهما و برادر او است السيّد الزّاهد العالم صاحب الكرامات نقيب النّقباء رضى
الدّين على بن موسى و مادر ايشان دختر شيخ زاهد الا مير ورّام
(121) ابن ابى فراس و از اينجا است كه شاعر در اين قصيده گويد:
شعر :
وَرّامُ جَدُّهُمْ لاُِمِهِمْ |
وَمحمّد لاَِبيهِم جَدُّ.(122) |
على الجمله ؛ بنى طاوس در ميان عُلما جماعتى بودند از افاضل آل طاوس و اَشْهَر
ايشان سيّد اجلّ رضى الدّين على بن موسى بن جعفر بن محمّد و آنچه در كتب ادعيه و
زيارات و فضائل ، ابن طاوس اطلاق كنند آن جناب مراد است ؛
دوّم برادر او عالم جليل جمال الدين احمد كه در فقه و رجال يگانه عصر بود، و مراد
از ابن طاوس در كتب فقهيّه و رجاليّه او است ؛
سوّم پسر جمال الدين احمد سيّد نبيل عبدالكريم صاحب كتاب
(فرحة الغرى )
است كه از اجله عُلما و يگانه روزگار بود و در حفظ وجودت فهم ؛
چهارم پسر عبدالكريم رضى الدّين ابوالقاسم على بن عبدالكريم ؛
پنجم سيّد رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن محمّد صاحب كتاب
(زوائد الفوائد)
كه در اسم و كُنْيَت با پدر اَمْجَد خود شريك بود، و گاهى بر برادر او سيّد جلال
الدين محمّد نيز، ابن طاوس اطلاق كنند كه پدر امجد او كتاب
(كشف المحجّه )
را براى او تصنيف فرمود.
صاحب كتاب (ناسخ
التواريخ ) در
ذيل احوال آل طاوس گفته كه ايشان را جلالت قدرى به كمال بود، ناصر خليفه خواست
نقابت طالبيين را به رضى الدين تفويض نمايد او به سبب اشتغال به عبادت و علم استعفا
جست و هنگام غلبه هُلاكوخان بر بغداد و قتل مستعصم نقابت طالبيّين بر سيّد رضى
الدين فرود آمد و خواست استعفا جويد خواجه نصيرالدين او را منع فرمود، رضى الدين
بيم كرد كه اگر سر بتابد به دست هلاكو ناچيز شود و از درِ اكراه قبول نقابت نمود.
او را مصنّفات مفيده است مانند كتاب
(مُهَجُ الدّعوات
) و كتاب (تتمّات
مِصباح المتهجّد و مهمّات صلاح المتعبّد)
و كتاب (الملهوف
على قتلى الطفوف ).
و او مستجاب الدعوة بود و بر صدق اين معنى اخبار فراوان است . و گويند اسم اعظم
دانست و فرزندان خود را گفت چند كرّت به استخارت كار كردم كه شما را بياموزم اجازت
نيافتم اينك در كتب من محفوظ و مكتوب است بر شما است كه به مطالعه ادارك نمائيد.
امّا سيّد جمال الدين احمد، پسرى آورد به نام عبدالكريم غياث الدين السيّد العالم
الجليل القدر در نزد خاصّ و عام مكانتى تمام داشت و از مصّنفات او است كتاب
(الشّمل المنظوم
فى اسماء مصنّفى العلوم )
و جُز آن در كتابخانه او ده هزار مجلّد از كتب نفيسه بود.
امّا النقيب رضى الدين على بن موسى ، دو پسر آورد يكى محمّد ملقّب به صفى الدين
معروف به مصطفى و آن ديگر على مُلَقّب به رضى الدين معروف به مرتضى ، و صفى الدين
مردى نيرومند بود ولكن بلاعقب وفات يافت و منقرض شد.
و رضى الدين على بعد از پدر نقيب النّقباء شد و او دخترى آورد به حباله نكاح شيخ
بدرالدين معروف به شيخ المشايخ در آمد و پسرى آورد به نام قوام الدين هنوز كودك بود
كه پدرش وداع جهان گفت و او را سلطان سعيد اولجايتو طلب فرمود و بر زانوى خويش
نشانيد و نيك بنواخت و هم در آن كودكى او را به جاى پدر نقيب النّقباء فرمود. امّا
از رضىّ الدين على بن على بن موسى دختر ديگر به حباله فخرالدين محمّد بن كتيله
حسينى
(123) در آمد و پسرى آورد كه اورا على الهادى مى ناميدند و او بلاعقب در
حيات پدر و مادر وفات نمود. و قوام الدين دو پسر آورد يكى عبداللّه مُكَنّى به
ابوبكر و ملقّب به نجم الدين و آن ديگر عمر. امّا نجم الدين نقابت بغداد و حلّه و
سُرّ مَنْ رَاى يافت و بعد از پدر معروف به نقيب النقباء شد لكن مردى ضعيف الحال
بود و بعضى اموال و املاك خانواده خود را قوام الدين به هدر داد و آنچه از وى به
جاى ماند نجم الدين تلف كرد و در سال هفتصد و هفتاد و پنج هجرى وفات نمود و برادرش
به جاى او نقابت يافت .
و ديگرى از بنى طاوس عراق سيّد مجدالدّين است صاحب كتاب البشارة و در آن ذكر اخبار
و آثار وارده مى نمايد و غلبه مغول را در بلاد و انقراض دولت بنى العبّاس را
تذكره مى فرمايد. چون هلاكوخان راه بغداد نزديك كرد سيّد مجدالدين با جماعتى از
سادات و علماى حلّه او را استقبال كرد و آن كتاب را به نظر سلطان رسانيد هلاكو او
را عظيم عظمت نهاد و حلّه و مشهدَيْن و آن نواحى را خطّ امان فرستاد چون به شهر
بغداد در آمد فرمان كرد تا منادى ندا در داد كه هر كس از اهل حلّه و اعمال آن بلده
است به سلامت بيرون شود و آن جماعت بى آسيبى و زيانى طريق مراجعت سپردند انتهى .(124)
ولكن شيخ جليل حسن بن سليمان حلّى تلميذ شهيد اوّل در كتاب
(منتخب البصائر)،
(كتاب البشارة )
را نسبت داده به سيّد على بن طاوس . واللّه تعالى هو العالم .
خاتمه در ذكر مقتل
عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام
و مقتل پسران او محمّد و ابراهيم بر حسب آنچه وعده كرديم در هنگام تعداد فرزندان
امام حسن عليه السّلام :
مخفى نماند كه چون وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان كشته شد و سلطنت بنى اميّه رو
به ضعف و زوال آورد جماعتى از بنى عبّاس و بنى هاشم كه از جمله ايشان بود ابو جعفر
منصور و برادران او سفّاح و ابراهيم بن محمّد و عموى او صالح بن على و عبداللّه محض
(125) و دو پسران او محمّد و ابراهيم و برادرش محمّد ديباج و غير ايشان
در ابواء جمع گشتند و اتّقاق كردند كه با پسران عبداللّه محض بيعت كنند و يك تن از
ايشان را به خلافت بردارند از ميانه محمّد بن عبداللّه را اختيار كردند؛ چه او را
مهدى گفتند و از خانواده رسالت گوشزد ايشان گشته بود كه مهدى آل محمّد
عليهماالسّلام كه همنام پيغمبر است مالك ارض شود و شرق و غرب عالم را پر از عدل و
داد كند بعد از آنكه از ظلم و جور مملوّ شده باشد. لاجرم ايشان دست بيعت با محمّد
دادند و با او بيعت كردند پس كس فرستادند و عبداللّه بن محمّد بن عمر بن على عليه
السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام را طلبيدند، عبداللّه محض گفت كه حضرت
صادق عليه السّلام را بيهوده طلبيديد، زيرا كه او راءى شما را به صواب نخواهد شمرد.
چون آن جناب وارد شد عبداللّه موضعى برايش گشود و آن جناب را نزد خود نشانيد و صورت
حال را مكشوف داشت . حضرت فرمود اين كار نكنيد؛ چه آنكه اگر بيعت شما به محمّد به
گمان آن است كه او همان مهدى موعود است اين گمان خطا است و اين مهدى موعود نيست و
اين زمان ، زمان خروج او نيست و اگر اين بيعت به جهت آن است كه خروج كنيد و امر به
معروف و نهى از منكر نمائيد باز هم بيعت با محمّد نكنيم ؛ چه آنكه تو شيخ بنى هاشمى
چگونه تورا بگذاريم و با پسرت بيعت كنيم ؟ عبداللّه گفت : چنين نيست كه تو مى گوئى
لكن حسد ترا از بيعت با ايشان باز مى دارد، و حضرت دست بر پشت سفّاح گذاشت و فرمود:
به خدا سوگند كه اين سخن از در حسد نيست بلكه خلافت از براى اين مرد و برادران او و
اولاد ايشان است نه از براى شماها؛ پس دستى بر كتف عبداللّه محض زد و فرمود: به خدا
قسم كه خلافت بر تو و پسران تو فرود نخواهد آمد همانا هر دو پسران تو كشته خواهند
شد، اين بگفت و برخاست و تكيه فرمود بر دست عبدالعزيز بن عمران زهرى و بيرون شد و
با عبدالعزيز فرمود كه صاحب رداى زرد يعنى منصور را نگريستى ؟ گفت : بلى ، فرمود:
به خدا سوگند كه او عبداللّه را خواهد كشت . عبدالعزيز گفت : محمّد رانيز خواهد كشت
؟ فرمود: بلى . عبدالعزيز گفت : در دل خود گفتم به پرودگار كعبه كه اين سخن از روى
حسد است و از دنيا بيرون نرفتم تا ديدم چنان شد كه حضرت خبر داده بود.
بالجمله ؛ اهل مجلس نيز بعد از رفتن آن حضرت متفرّق شدند، عبدالصمد و منصور در عقب
آن حضرت رفتند تا به آن جناب رسيدند گفتند: آيا واقع دارد آنچه در مجلس گفتى ؟
فرمود: بلى ، واللّه و اين از علومى است كه به ما رسيده . بنى عبّاس سخن آن حضرت را
استوار دانستند و از آن روز دل بر سلطنت بستند و در اِعداد كار شدند تا هنگامى كه
ادراك كردند.
رَوى شَيْخُنَا الْمُفيد عَنْ عَنْبَسَةِ بْنِ نَجادِ الْعابِدِ قالَ: كانَ جَعفَرُ
بْنُ محمّد عليهماالسّلام اِذا رَاى مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ بْنِ الْحَسَنِ
تَغَرْغَرَتْ عَيْناهُ ثُمَّ يَقُولُ:(
بِنَفْسى هُوَ اِنَّ النّاسَ لَيَقُولُونَ فيهِ وَاِنَّهُ لَمَقْتُوُلٌ لَيْسَ هذا
فى كِتابِ عَلي عليه السّلام مِنْ خُلَفآءِ هذِهِ الاُمَّةِ(126)
مؤ لف گويد: اگر چه از مخاطبات عبداللّه محض با حضرت صادق عليه السّلام سوء راءى او
ظاهر گشته لكن اخبار بسيارى در مدح ايشان وارد شده و بعد از اين مذكور خواهد شد كه
حضرت صادق عليه السّلام براى ايشان بسيار گريست هنگامى كه ايشان را از مدينه اسير
كرده به جانب كوفه مى بردند و در حق انصار نفرين فرمود و از كثرت حزن و اندوه تب
كرده و هم تعزيت نامه براى عبداللّه و ساير اهل بيت او فرستاد و از عبداللّه تعبير
فرمود به عبد صالح و دعا كرده در حق ايشان به سعادت و آن تعزيت نامه را سيّد بن
طاوس رحمه اللّه در
(اقبال
) ايراد كرده آنگاه فرموده كه اين مكتوب حضرت صادق عليه السّلام
براى عبداللّه و اهل بيت او دلالت مى كند بر آنكه ايشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده
اند و به حقّ امام ، عارف بوده اند و هم فرموده كه اگر در كتب حديثى يافت شد كه
ايشان از طريق آن حضرت مفارق بوده اند آن حديث محمول بر تقيّه است به جهت آنكه
مبادا خروج ايشان را به جهت نهى از منكر نسبت به ائمّه طاهرين عليهماالسّلام دهند و
مؤ يّد اين مقال آنكه خلاّد بن عمير كندى روايت كرده كه شرفياب خدمت حضرت صادق عليه
السّلام شدم آن حضرت فرمود: آيا از آل حسين عليه السّلام كه منصور ايشان را از
مدينه بيرون برده خبر داريد؟ ما خبر داشتيم از شهادت ايشان لكن نخواستيم كه آن حضرت
را به مصيبت ايشان خبر دهيم ، گفتم : اميدوارم كه خدا ايشان را عافيت دهد، فرمود:
كجا عافيت براى ايشان خواهد بود اين بگفت و صدا به گريه بلند كرد و چندان گريست كه
ما نيز از گريه آن حضرت گريستيم . آنگاه فرمود كه پدرم از فاطمه دختر امام حسين
عليه السّلام حديث كرد كه گفت : از پدرم حسين بن على عليهماالسّلام شنيدم كه مى
فرمود: اى فاطمه ! چند نفر از فرزندان تو به شطّ فرات مقتول خواهند شد كه : ما
سَبَقَهُمُ الاَْوَّلوُنَ وَلَمْ يُدْرِكْهُمُ الا خِروُنَ.
پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه اينك از فرزندان فاطمه بنت الحسين عليه السّلام
جز ايشان كه در حبس شدند كسى ديگر نيست كه مصداق اين حديث باشند لاجرم ايشانند آن
كسانى كه به شطّ فرات مقتول شوند؛ پس سيّد بن طاوس چند خبرى در جلالت ايشان و در
بيان آنكه ايشان را اعتقاد نبود به آنكه مهدى ايشان همان مهدى موعود عليه السّلام
است ايراد فرموده هر كه خواهد رجوع كند به اعمال ماه محرم
(اقبال الاعمال
)(127)
بالجمله ؛ محمّد و ابراهيم پسران عبداللّه همواره در هواى خلافت مى زيستند و اِعداد
خروج مى كردند تا هنگامى كه امر خلافت بر ابوالعبّاس سفّاح درست آمد اين وقت فرار
كردند و از مردم متوارى شدند امّا سفّاح ، عبداللّه محض را بزرگ مى داشت و فراوان
اكرام مى كرد.
سبط ابن الجوزى گفته كه يك روز عبداللّه گفت كه هيچگاه نديدم كه هزار هزار درهم
مجتمعا در نزد من حاضر باشد. سفّاح گفت : الا ن خواهى ديد و بفرمود هزار هزار درهم
حاضر كردند و به عبداللّه عطا كرد.(128)
وابوالفرج روايت كرده كه چون سفّاح بر مسند خلافت نشست ، عبداللّه و برادرش حسن
مثلّث بر سفّاح وفود كردند سفّاح ايشان را عطا داد و رعايت نمود و به زياده
عبداللّه را تكريم مى نمود ولكن گاه گاهى از عبداللّه پرسش مى كرد كه پسران تو
محمّد و ابراهيم در كجايند و چرا با شما نزد من نيامدند؟ عبداللّه مى گفت كه مستورى
ايشان از خليفه به جهت امرى نيست كه باعث كراهت او شود و پيوسته سفّاح اين سخن را
با عبداللّه مى گفت و عيش او را منغص مى نمود تا يك دفعه با وى گفت كه اى عبدالله !
پسران خود را پنهان كرده اى هر آينه محمّد و ابراهيم هر دو تن كشته خواهند شد؛
عبداللّه چون اين سخن بشنيد به حالت حزن و كئابت از نزد سفّاح به منزل خود مراجعت
كرد. حسن مثلث (در (عمدة
الطالب ) مكان
حسن ابراهيم الغمر، برادرش را ذكر نموده ) چون آثار حزن در عبداللّه ديد پرسيد كه
اى برادر سبب حزن تو چيست ؟ عبداللّه مطالبه سفّاح را در باب محمّد و ابراهيم براى
او نقل كرد. حسن گفت : اين دفعه كه سفّاح از حال ايشان پرسش كند بگو عمّ ايشان از
حال ايشان خبر دارد تا من او را از اين سخن ساكت كنم . اين دفعه كه سفّاح صحبت
پسران عبداللّه را به ميان آورد و عبداللّه گفت كه عمّ ايشان از حال ايشان خبر
دارد. سفّاح صبر كرد تا هنگامى كه عبداللّه از منزل او بيرون شد حسن مثلث را بخواند
و از محمّد و ابراهيم از او پرسش كرد، حسن گفت : اى امير با شما چنان سخن گويم كه
رعيّت با سلطان گويد يا چنان گويم كه مرد با پسر عمّ خود سخن مى گويد؟ گفت : چنان
گوى كه با پسر عمّ خود گوئى ، گفت : يا امير! با من بگوى كه اگر خداوند مقدّر كرده
كه محمّد و ابراهيم ادراك منصب خلافت كنند تو و تمامت مخلوق آسمان و زمين مى توانند
ايشان را دفع دهند؟ گفت : لاواللّه ! آنگاه گفت : اگر خداوند مقدّر نكرده باشد
خلافت را براى ايشان تمام اهل ارض و سما اگر اتّفاق كنند مى توانند امر خلافت را بر
ايشان فرود آورند؟ سفّاح گفت : لاوالله ! حسن گفت : پس براى چه امير از اين پيرمرد
اين همه در اين باب مطالبه مى كند و نعمت خود را بر او منغص مى فرمايد؟ سفّاح گفت :
از پس اين ديگر نام ايشان را تذكره نخواهم نمود. و از آن پس تا زنده بود ديگر نام
ايشان را نبرد پس سفّاح عبداللّه را فرمان كرد كه به مدينه برگردد.
و اين بود تا زمانى كه سفّاح وفات يافت و كار خلافت بر منصور دوانيقى راست آمد و
منصور به جهت خبث طينت و پستى فطرت خويش يكباره دل بر قتل محمّد و ابراهيم بست و
در سنه يك صدو چهلم سفر حجّ كرد و از طريق مدينه مراجعت نمود چون به مدينه رسيد
عبداللّه را بخواست و از امر پسرانش از او پرسش كرد، عبداللّه گفت : نمى دانم در
كجايند. منصور سخنى چند از راه شتم و شناعت با عبداللّه گفت و امر كرد تا او را در
دار مروان در مدينه حبس نمودند و زندانبان او رياح بن عثمان بود و از پس عبداللّه
جماعتى ديگر از آل ابوطالب را به تدريج بگرفتند و در محبس نمودند مانند حسن و
ابراهيم و ابوبكر برادران عبداللّه و حسن بن جعفر بن مثنّى و سليمان و عبداللّه و
على و عبّاس پسران داود بن حسن مثنى و محمّد و اسحاق پسران ابراهيم بن حسن مثنّى
و عبّاس و على عابد پسران حسن مثلّث و على فرزند محمّد نفس زكيه و غير ايشان كه
در ذكر اولاد امّام حسن عليه السّلام بدين مطلب اشاره شد.
بالجمله ؛ رياح بن عثمان جماعت بنى حسن را در زندان در قيد و بند كرده و بر ايشان
كار را سخت تنگ كرده بود، و در اين ايّامى كه در زندان بودند گاه گاهى رياح بعضى از
ناصحين رابه نزد عبداللّه محض مى فرستاد كه او را نصيحت كند تا شايد عبداللّه از
مكان فرزندانش اطلاع دهد، چون ايشان اين سخن را با عبداللّه به ميان مى آوردند و او
را در كتمان امر پسرانش ملامت مى نمودند عبداللّه مى گفت كه بليّه من از بليّه
خليل الرحمن بيشتر است ؛ چه او ماءمور شد به ذبح فرزند خود و آن ذبح فرزند طاعت خدا
بود ولكن مرا امر مى كنند كه فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشند و حال آنكه
كشتن ايشان معصيت خداى مى باشد.(129)
بالجمله ؛ تا سه سال در مدينه در حبس بودند تا سال صد و چهل و چهارم رسيد، منصور
ديگر باره سفر حجّ كرد و چون از مكّه مراجعت نمود داخل مدينه نشد و به رَبَذه رفت
چون به ربذه وارد شد رياح بن عثمان به جهت ديدن منصور از مدينه به ربذه بيرون شد
منصور هنگامى كه او را بديد امر كرد برگرد به مدينه و بنى حسن را كه در محبس مى
باشند در اين جا حاضر كن . پس رياح بن عثمان به اتّفاق ابوالا زهر زندانبان منصور
كه مردى بد كيش و خبيث بود به مدينه رفتند و بنو حسن را با محمّد ديباج برادر مادرى
عبداللّه محض در غل و قيد كرده و سلاسل و اغلال ايشان را سخت تر نموده و به كمال
شدت و سختى ايشان را به جانب ربذه حركت دادند و هنگامى كه ايشان را به ربذه كوچ مى
دادند حضرت صادق عليه السّلام از وراء سترى ايشان را نگريست و سخت بگريست چندانكه
آب ديده اش بر محاسن شريفش جارى گشت و بر طائفه انصار نفرين كرد و فرمود كه انصار
وفا نكردند به شرايط بيعت با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ چه آنكه با آن
حضرت بيعت كردند كه حفظ و حراست كنند او را و فرزندان او را از آنچه حفظ مى كنند
خود را و فرزندان خود را. پس از آن بنا به روايتى آن حضرت داخل خانه شد و تب كرد
و تا بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز مى گريست تا آنكه بر آن حضرت ترسيدند.
بالجمله ؛ بنى حسن را با محمّد ديباج در ربذه وارد كردند و ايشان را در آفتاب
بداشتند و زمانى نگذشت و مردى از جانب منصور بيرون آمد و گفت : محمّد بن عبداللّه
بن عثمان كدام است ؟ محمّد ديباج خود را نشان داد آن مرد او رابه نزد منصور برد.
راوى گفت : زمانى نگذشت كه صداى تازيانه بلند شد و آن تازيانه هائى بود كه بر محمّد
مى زدند چون محمّد را برگردانيدند ديديم چندان او را تازيانه زده بودند كه چهره و
رنگ او كه مانند سبيكه سيم بود به لون زنگيان شده بود ويك چشم او به واسطه تازيانه
از كاسه بيرون شده بود؛ آنگاه محمّد را بياوردند و در نزد برادرش عبداللّه محض
جاى دادند. و عبداللّه ، محمّد را بسيار دوست مى داشت در اين حال تشنگى سخت بر
محمّد غلبه كرده بود طلب آب مى كرد و مردمان به جهت حشمت منصور از ترحّم بر ايشان
حذر مى كردند تا هنگامى كه عبداللّه گفت كه كيست پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله
و سلّم را سيراب كند؟ اين وقت يك تن از مردم خراسان او را به شربتى از آب سقايت
كرد. و نقل شده كه جامه محمّد از صدمت تازيانه و آمدن خون چنان بر پشت او چسبيده
بود كه از بدن او كنده نمى شد نخست او را با روغن زيت طلى كردند آنگاه جامه را با
پوست از بدن او باز كردند.(130)
وسبط ابن جوزى روايت كرده كه چون محمّد را به نزد منصور بردند منصور از او پرسيد كه
دو كذّاب فاسق محمّد و ابراهيم در كجايند؟ و دختر محمّد ديباج رقيّه زوجه ابراهيم
بود، محمّد گفت : به خدا سوگند كه نمى دانم در كجايند. منصور امر كرد تا چهارصد
تازيانه بر وى زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر اوپوشانيدند و به سختى آن جامه
را از تن او بيرون كردند تا پوست تن او از بدن كنده شد. و محمّد در صورت و شمايل
اَحْسَن ناس بود و بدين جهت او را
(ديباج )
مى گفتند و يك چشمش به صدمت تازيانه بيرون شد آنگاه او را در بند كردند و به نزد
عبداللّه جاى دادند و محمّد در آن وقت سخت تشنه بود و هيچ كس را جرئت آن نبود كه او
را آب دهد عبداللّه صيحه زد كه اى گروه مسلمانان آيا اين مسلمانى است كه فرزندان
پيغمبر از تشنگى بميرند و شما ايشان را آب ندهيد؟(131)
پس منصور از ربذه حركت كرد و خود در محملى نشسته بود و معادل او ربيع حاجب بود و
بنو حسن را با لب تشنه و شكم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه
سوار كردند و در ركاب منصور به جانب كوفه حركت دادند. وقتى منصور از نزد ايشان عبور
كرد در حالى كه در ميان محملى بود كه روپوش آن از حرير و ديباج بود عبداللّه بن حسن
كه او را بديد فرياد كشيد كه اى ابو جعفر! آيا ما با اسيران شما در بَدر چنين كرديم
؟ و از اين سخن اشارتى كرد به اسيرى عبّاس جد منصور در روز بدر و رحم كردن جدّ
ايشان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حال او هنگامى كه عبّاس از جهت بند
و قيد ناله مى كرد و حضرت فرمود كه ناله عبّاس نگذاشت امشب خواب كنم و امر فرمود كه
قيد و بند را از عبّاس بردارند.
ابوالفرج روايت كرده كه منصور خواست كه صدمه عبداللّه به زيادت باشد امر كرد كه شتر
محمّد را در پيش شتر او قرار دادند، عبداللّه پيوسته نگاهش بر پشت محمّد مى افتاد و
آثار تازيانه مى ديد و جزع مى كرد و پيوسته ايشان را با سوء حال به كوفه بردند و در
محبس هاشميّه در سردابى حبس نمودند كه سخت تاريك بود و شب و روز معلوم نبود و عدد
ايشان كه در حبس شدند موافق روايت سبط بيست تن از اولاد حسن عليه السّلام بودند(132)
و مسعودى فرموده كه منصور سليمان و عبداللّه فرزندان داودبن حسن مثنّى را با موسى
بن عبداللّه محض و حسن بن جعفر رها كرد و مابقى در حبس بماندند تا بمردند و محبس
ايشان بر شاطى فرات به قرب و قنطره كوفه بود. والحال مواضع ايشان در كوفه در زمان
ما كه سنه سيصد و سى و دو است معلوم است و زيارتگاه است و تمامى در آن موضع مى
باشند و قبور ايشان همان زندان است كه سقف آن را بر روى ايشان خراب كردند و هنگامى
كه ايشان در زندان بودند ايشان را براى قضاء حاجت بيرون نمى كردند لاجرم در همان
محبس قضاء حاجت مى نمودند و به تدريج رائحه آن منتشر گشت و بر ايشان از اين جهت
سخت مى گذشت .
بعضى از موالى ايشان مقدارى غاليه بر ايشان بردند تا به بوى خوش او دفع بويهاى
كريهه كنند. و بالجمله ؛ به سبب آن رائحه كريهه و بودن در حبس و بند، وَرَم در
پاهايشان پديد گشت و به تدريج به بالا سرايت مى كرد تا به دل ايشان مى رسيد و صاحبش
را هلاك مى كرد و چون محبس ايشان مظلم و تاريك بود اوقات نماز را نمى توانستند
تعيين كنند لاجرم قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هر شبانه روز يك ختم
قرآن قرائت مى كردند و هر خمسى كه تمام مى گشت يك نماز از نمازهاى پنجگانه به جا مى
آوردند و هر گاه يكى از ايشان مى مرد جسدش پيوسته در بند و زنجير بود تا هنگامى كه
بو بر مى داشت و پوسيده مى گشت و آنها كه زنده بودند او را بدين حال مى ديدند و
اذيّت مى كشيدند.(133)
و سبط ابن جوزى نيز شرحى از محبس ايشان بدون ذكر آوردن غاليه بر ايشان نقل نموده و
ما نيز در سابق در ذكر حال حسن مثلّث و تعداد فرزندان او اشاره بدين محبس كرديم در
ميان ايشان على بن الحسن المثلّث كه معروف به علىّ عابد بوده در عبارت و ذكر و صبر
بر شدائد ممتاز بود.
و در روايتى وارد شده كه بنو حسن اوقات نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اَوْراد
على بن الحسن ؛ چه او پيوسته مشغول ذكر بود و بحسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه
روز مى فهميد دخول اوقات نماز را.(134)
ابوالفرج از اسحاق بن عيسى روايت كرده كه روزى عبداللّه محض از زندان براى پدرم
پيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اذن گرفت و به زندان نزد عبداللّه رفت .
عبداللّه گفت : ترا طلبيدم براى آنكه قدرى آب براى من بياورى ؛ چه آنكه عطش بر من
غلبه كرده ؛ پدرم فرستاد از منزل سبوى آب براى عبداللّه آوردند. عبداللّه چون سبوى
آب را بردهان نهاد كه بياشامد ابوالا زهر زندانبان رسيد ديد كه عبداللّه آب مى
خورد، در غضب شد چنان پا بر آن سبو زد كه بر دندان عبداللّه خورد و از صدمت آن
دندانهاى ثناياى او بريخت .(135)
بالجمله ؛ حال ايشان در زندان بدين گونه بود و به تدريج بعضى بمردند و بعضى كشته
كشتند، و عبداللّه با چند تن ديگر از اهل بيت خود زنده بود تا هنگامى كه محمّد و
ابراهيم پسران او خروج كردند و مقتول گشتند و سَر ايشان را براى منصور فرستادند و
منصور سر ابراهيم را براى عبداللّه فرستاد آنگاه ايشان نيز در زندان بمردند و شهيد
گشتند.
سبط ابن الجوزى و غيره نقل كرده اند كه پيش از آنكه محمّد بن عبداللّه كشته شود
عامل منصور ابوعون از خراسان براى او نوشت كه مردم خراسان بيعت ما را مى شكنند به
سبب خروج محمّد و ابراهيم پسران عبدالله ، منصور امر كرد محمّد ديباج را گردن زدند
و سر او را به جانب خراسان فرستاد كه اهل خراسان را بفريبند و قسم ياد كرد كه اين
سر محمّد بن عبداللّه بن فاطمه بنت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است تا
مردم خراسان از خيال خروج با محمّد بن عبداللّه بيفتند(136)
اكنون شروع كنيم به مقتل محمّد بن عبداللّه محض .
|