منتهى الامال
قسمت اول : باب اول
مرحوم حاج شيخ عباس قمى
- ۴ -
و فرموده كه آن حضرت با فقراء و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد و صاحبان
عـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شريف هر قوم را تأ ليف قلب مى فرمود و
خـويـشـان خـود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختياركند مگر به چيزى
چـنـد كـه خـدا بـه آن امـر كـرده اسـت و ادب هر كس را رعايت مى كرد و هر كه عذر مى
طلبيد قـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـيـار مـى كـرد در غـيـر وقـت نـزول
قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بر بـنـدگـان
خـود زيـادتى نمى كرد و هرگز كسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتكاران خـود را
نـفـريـن نـكـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى
خـاسـت و بـا او مـى رفـت . و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد و بد را
به نـيـكـى جـزا مى داد و به هر كه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه
مى نـمـود و در هـر مـجـلسـى كه مى نشست ياد خدا مى كرد و اكثر نشستن آن حضرت رو به
قبله بـود و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى
او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب ، او را از گفتن حقّ
مانع نمى شـد و خـيـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمك تناول مى فرمود. و از ميوه
هاى تر خربزه و انگور را دوستتر مى داشت و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و
خرما بود. گوشت و ثـريـد و كـدو را بسيار دوست مى داشت و شكار نمى كرد. امّا گوشت
شكار را مى خورد و پـنـيـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و كتف را و از
شوربا كدو را و از نانخورش سركه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزيها كاسنى و
باذروج كه ريحان كوهى است دوست مى داشت و سبزى نرم را.(64)
شيخ طبرسى گفته است كه تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خـيبر و
بنى قُريظه و بنى النَّضير بر دراز گوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليـف
خـرمـا بود(65)
و بر اطفال و زنان سلام مى كرد. روزى شخصى با آن حـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى
لرزيد، فرمود كه چرا از من مى ترسى ، من پادشاه نيستم .(66)
و از انـس بـن مـالك روايـت اسـت كـه گـفـت : مـن ده سـال خـدمـت كـردم رسـول خـدا
صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى را كه كرده
بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى
(67) و گفت كه از براى آن حضرت شرتبى بود كه افطار مى كرد بر آن و شربتى بود
براى سحرش و بـسـا بـود كـه بـراى افـطـار و سـحـر آن حضرت يك شربت بيش نبود وَ
بَسا بود آن شـربـت شـيـرى بـود و بـسـا بـود كه شربت آن حضرت نانى بود كه در آب
آميخته شده بـود، پـس شـبـى شـربـت آن جـنـاب را مـهـيـّا كـردم آن بزرگوار دير كرد
گمان كردم كه بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ،
پس يك سـاعـت بـعـد از عـشـا آن حـضـرت تـشـريف آورد، از بعض همراهان آن جناب
پرسيدم كه آيا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن
جناب را دعوت كرده ؟ گفت : نه !
پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه
آن حـضـرت آن شـربـت را طـلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب
داخـل صـبـح شـد در حـالتـى كـه روزه گـرفـتـه بـود و تـا بـه حال از من از امر آن
شربت سؤ ال نكرد و يادى از آن ننمود.(68)
مـطـرزى در (مـُغـرب
) گفته كه انس بن مالك را برادرى بود از مادر كه او را اَبو
عُمَيْر مـى گـفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را مشاهده كرد
به حالت حـزن و غـم ، پرسيد او را چه شده كه محزون است ؟گفتند:
(ماتَ نُغيرهُ)؛
جوجه گنجشكى داشـتـه اسـت كـه مـرده . حـضـرت بـه عـنـوان مـزاح بـه او فـرمـود:
يـا اَبـا عُمير، ما فَعَلَ النُّغير؟(69)
و روايـت شـده كـه آن بـزرگـوار در سـَفـَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح
نمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با من و
شـخـص ديـگـر گـفـت كـه پـخـتن آن با من . آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با من
بـاشـد. گـفـتـند: يا رسول اللّه ! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما
نيست ، فـرمـود: اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم ، پس
به درستى كـه حـق تـعـالى كـراهـت دارد از بـنـده اش كـه بـبـيـنـد او را از
رفـقـايـش خـود را امتياز داده .(70)
و روايـت شـده كـه خـدمـتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را
خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت دسـت مـبـارك خود
را در آن داخـل كـنـد تـا تـبـرّك شـود و بـسـا بـود كـه صـبـحـهـاى سرد بود و حضرت
دست در آنها داخـل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود و نيز مى آوردند خدمت آن جناب
كودك صغير را تـا دعـا كـنـد از بـراى او به بركت ، يا نام گذارد او را، پس آن جناب
كودك را در دامن مى گـرفـت بـه جـهـت دلخـوشـى اهـل او و بـسـا بـود كـه آن كـودك
بول مى كرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدند بـر طـفـل
. حـضـرت مـى فـرمـود: قـطـع مـكـنـيـد بـول او را، پـس مـى گـذاشـت او را تـا بـول
كـنـد! پـس حـضـرت فـارغ مـى شـد از دعـاى او يـا نـام گـذاشـتـن او، پـس اهـل
طـفـل مـسـرور مـى شـدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى
رفتند حضرت جامه خود را مى شست .(71)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـا يـكـى از اهـل
ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسيد از آن حضرت كه اراده كجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود:
اراده كوفه دارم . پس چون راه ذمّى از راه كوفه جدا شد حضرت اميرالمؤ منين عليه
السّلام راه كـوفـه را گـذاشـت و در جـادّه او پـا گـذاشت ، آن مرد ذمّى عرض كرد:
آيا نگفتى كه من قـصد كوفه دارم ؟ فرمود: چرا، عرض كرد: پس اين راه كوفه نيست كه با
من مى آئى راه كـوفـه هـمان است كه آن را واگذاشتى ، فرمود: دانستم آن را؛ گفت : پس
چرا با من آمدى و حال آنكه دانستى اين راه تو نيست ؟ حضرت فرمود: اين به جهت آن است
كه از تمامى خوش رفـتـارى بـا رفـيـق آن اسـت كـه او را مقدارى مشايعت كنند در وقت
جدا شدن از او، همچنين امر فـرمـوده مـا را پـيـغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت : پيغمبر
شما به اين امر كرده شما را؟ فرمود: بـلى . آن مـرد ذمـّى گـفـت : پـس بـه جـهـت
ايـن افـعـال كـريـمـه و خـصال حميده است كه متابعت كرده او را هركه متابعت كرده و
من ترا شاهد مى گيرم بر دين تـو، پـس برگشت آن شخص ذمّى با اميرالمؤ منين عليه
السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد.(72)
وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصيرى :
شعر :
مُحَمَّدٌ سَيّدُ الْكَوْنَيْنِ وَالثَّقَلَيْنِ |
وَالْفَريقَيْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ |
فاقَ النَّبِيّنَ في خَلْقٍ و في خُلُقٍ |
وَلَمْ يُدانُوهُ في عِلْمٍ وَلا كَرَمٍ |
وَكُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ |
غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِيَمِ |
فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ |
ثُمّ اصْطَفاهُ حَبيبا بارِئُ النَّسَمِ |
فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فيهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ |
وَ انَّهُ خَيْرُ خَلْقِ اللّهِ كُلِّهِمِ |
از انس منقول است كه گفت من نُه سال خدمت آن حضرت كردم يك بار به من نگفت كه چرا
چنين كردى و هرگز كارى را بر من عيب نكرد و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت
نشنيدم و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت .(73)
روزى اعـرابـى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنار
ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات
فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند(74)
، پس حق تعالى فرستاد كه (ِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم ).(75)
و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من تأ
ديـب كرده خدايم و على تأ ديب كرده من است ؛ حق تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و
نيكى و نـهـى كـرد مـرا از بـخـل و جـفـا و هـيـچ صـفـت نـزد حـق تـعـالى بـدتـر از
بـخـل و بـدى خـُلق نـيـسـت .(76)
و شـجـاعـت آن حـضرت به مرتبه اى بود كه حـضرت اسداللّه الغالب عليه السّلام مى گفت
كه هرگاه جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حـضـرت مى برديم و هيچ كس به دشمن نزديكتر از
آن حضرت نبود.(77)و
ابن عـبـاس نـقـل كـرده چـون سـؤ الى از آن حـضـرت مـى كـردنـد مـكـرّر مـى فـرمـود
تـا بـر سائل مشتبه نشود.
(78)
آداب سفره و غذاخوردن
و روايـت شـده كـه آن حـضـرت سـيـر و پـيـاز و تـره و بـقل بدبو تناول نمى نمود و
هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود و اگر خوشش مى آمد مى خورد والاّ ترك مى كرد و در
مجلس از همه مردمان پيشتر دست به طعام مى برد و از همه كس ديـرتـر دسـت مـى كـشيد و
از جلو خود تناول مى فرمود مگر خرما كه دست به تمامت آن مى گـردانـيد و كاسه را مى
ليسيد و انگشتان خود را يك يك مى ليسيد و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى
كشيد و تا ممكن بود تنها چيزى نمى خورد.(79)
و در آب آشـامـيـدن اوّل (بـسـم
اللّه ) مى گفت
و اندكى مى آشاميد و از لب بر مى داشت و
(الحـمـدللّه
) مـى گـفـت تـا سه مرتبه و گاهى به يك نفس مى آشاميد و گاهى در
ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خَزَف تناول مى نمود و چون اينها نبود دستها را
پر از آب مـى كرد و مى آشاميد و گاه از دهان مَشگ مى آشاميد و سر و ريش خود را به
سِدْر مى شـسـت و روغـن مـاليـدن را دوسـت مـى داشت و ژوليده مو بودن را كراهت مى
داشت و چون به خـانـه داخل مى شد سه نوبت رخصت مى طلبيد. و نمى گذاشت كس در برابر
او بايستد و هـرگـز بـا دو انـگـشـت طـعـام نـمـى خـورد و بـلكـه بـا سـه انـگـشـت
و بـالاتـر مـيل مى فرمود و هيچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود و هرگز بوى بد بر
مشام آن حضرت نمى رسيد و آب دهان مبارك به هر چه مى افكند بركت مى يافت و به هر
مريضى مـى مـاليـد شـفا مى يافت و به هر لغت سخن مى گفت و قادر بر نوشتن و خواندن
بود با اينكه هرگز ننوشت و هر دابّه كه آن حضرت سوار مى شد پير نمى گشت و بر هر سنگ
و درخـت كـه مـى گـذشـت او را سـلام مـى دادنـد و مـگـس و پـشـه وامثال آن بر آن
حضرت نمى نشست و مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمى كرد و هنگام عـبـور جـاى قـدم
مـباركش بر زمين نرم رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پـايـش رسـم مـى
گـشـت و با آن همه تواضع ، مهابتى از آن حضرت در دلها بود كه بر روى مباركش نظر نمى
توانستند كرد.(80)
شوخى هاى پيامبر
و مـى فـرمـود: چـند صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و
سوار بـر درازگـوش و دوشـيـدن بـز بـه دسـت خـود و پـوشـيـدن پـشـم و سـلام كـردن
بـر اطفال .(81)
و وارد شـده كـه آن حـضـرت مـزاح مـى كـرد امـّا حـرف بـاطـل نمى گفت و نقل كرده
اند كه روزى آن حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه مى خـرد ايـن بـنـده را يـعـنـى
بـنـده خـدا را.(82)
و روزى زنـى احـوال شـوهـر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود: كه آن است كه در چشمش
سفيدى هست ؟ آن زن گفت : نه . چون به شوهرش نقل كرد گفت : حضرت مزاح كرده و راست
فرموده سفيدى چـشـم هـمـه كـس بيش از سياهى است . و پيره زالى از انصار به آن حضرت
عرض كرد كه اسـتـدعـا كـن بـراى مـن از خـدا بـهـشـت را، فـرمـود كـه زنـان پـيـر
داخـل بـهشت نمى شوند پس آن زن گريست ، حضرت خنديد و فرمود كه جوان و باكره مى
شـونـد و داخـل بـهـشـت مـى شـونـد. و حـكـايـت مـزاح آن حـضـرت بـا پـيـره زنـى
ديـگـر و بلال و عباس و ديگران معروف است . و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه زنى
به خدمت آن حضرت آمد و از مردى شكايت كرد كه مرا بوسيد، حضرت او را طلبيد و فرمود
چرا چنين كـرده اى ؟ گـفت : اگر بد كرده ام او هم از من قصاص نمايد يعنى تلافى اين
بد را نسبت به من بكند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود: ديگر چنين كارى مكن ، گفت :
نخواهم كرد.
مـؤ لف مـى گـويـد: هـر عـاقـلى كـه بـه نـظـر انـصـاف تـدبـر و تاءمل كند در آنچه
ذكر كرديم از اخلاق حسنه و اطوار حميده آن حضرت به علم اليقين خواهد دانـسـت
حـقـيـّت و پـيـغمبرى آن حضرت را و آنكه اين اخلاق شريفه نيست جز به امر اعجاز؛
زيـرا كـه آن حضرت در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عرى و برى
بـودنـد و مـدار ايـشـان بـر عـصبيت و عناد و نزاع و تغاير و تحاسد و فساد بود و در
حجّ مانند حيوانات عريان مى شدند و بر دور كعبه دست بر هم مى زدند و صفير مى كشيدند
و بر مى جستند چنانكه حق تعالى حكايت كرده حال آنها را فرموده :
(وَ ما كانَ صَلاتُهُم عِنَدَ الْبَيْتِ اِلاّمُكآءً وَتَصْدِيَةً.)(83)
و كـسانى كه عبادت ايشان چنين بوده از آن معلوم مى شود كه ساير اطوار ايشان چه
خواهد بود. والحال كه زياده از هزار و سيصد سال است كه از بعثت آن حضرت گذشته و
شريعت مـقـدسـه ايشان را طوعاء و كرها به اصلاح آورده است ، كسى كه در صحراى مكّه
ايشان را مـشـاهـده كـند مى داند كه در چه مرتبه از انسانيّت و در چه مرحله از
آدميّت مى باشند. و آن حـضـرت در مـيـان چـنـيـن گـروهـى از اعـراب بـه هـم مى رسيد
با جميع آداب حسنه و اخلاق مـسـتـحـسـنـه و اطـوار حميده . از علم و حِلم و كرم و
سخاوت و عفت و شجاعت و مروّت و ساير صفات كماليّه كه علماى فريقَيْن در اين باب
كتابها نوشته اند و عُشْرى از اَعْشار آن را احصا نكرده و به عجز خوداعتراف نموده
اند. واللّه العالم
فصل پنجم : در ذكر پاره اى از معجزات رسول خدا صلى اللّه
عليه و آله و سلّم
پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت
بـدان كـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم معجزاتى بوده كه از
بـراى غـيـر آن حـضـرت از پـيـغـمـبـران ديـگـر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران
از آن حـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و
(ابـن شـهـر آشـوب
)
نـقـل كـرده كـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت ، كه سه هزار از
آنها ذكر شده است .(84)
فـقـيـر گـويـد: كـه جـمـيـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار
آن حـضرت به غائبات چنانكه مى آيد انشاء اللّه تعالى اشاره به آن ، بعلاوه آن
معجزاتى كـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـيـن ولادت شـريـفـش ظـاهـر شـده
چـنـانـچـه بـر اهل اطّلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت ،
قرآن مجيد است كه از اتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود
گردن نهادند و هركس در مـقـابـل قـرآن كـلمـه اى چـنـد به هم پيوست مفتضح و رسوا
گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب و اَسود عَنْسى و غيره . از كلمات مُسَيْلمه است كه در
برابر سوره (والذّاريات
)، گفته :
(وَالزّارِعـاتِ
زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا
فَالا كِلاتِ اَكْلاً)
و در برابر سوره (كوثر)،
گفته :
(اِنّا
اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ)
و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره
(بروج )
آورده :
(والسَّمآءِ
ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ
السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج
)
و اين كلمات نيز از او است :
(يـا ضـَفْدَعُ
بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء
تَكْدُرينَ اَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ)
ايـن مـعـجـزه قـرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم
ببندند و آن را وحـى مـُنـزل گـويـنـد و در مـقـابل جماعت كثير قرائت كنند ؛ زيرا
كه مُسيلمه و اَسود، عرب بودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد
قبح آن را بداند و بر كس نـخـوانـد و كـسـى كـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن
مطّلع شود رجوع كند به باب چـهاردهم جلد دوم
(حياة القلوب )
علامه مجلسى (رضوان اللّه عليه ) ؛ زيرا كه اين كتاب گنجايش ذكر آن ندارد.
بالجمله ، ما در اين كتاب مبارك اشاره مى كنيم به چند نوع از معجزات آن حضرت .
معجزات نوع اول
نـوع اوّل : مـعـجـزاتـى اسـت كـه مـتـعلّق است به اجرام سماويّه مانند شقّ قمر و
ردّ شمس و تظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن
حضرت از آسمان و غير ذلك و ما در اينجا به ذكر چهار امر از آنها اكتفا مى كنيم :
شق القمر
اوّل : در شقّ قمر است :
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا
آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(85)
يـعنى نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى
گردانند و مى گويند سِحْرى است پيوسته .(86)
اكـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه ايـن آيـات وقـتـى
نـازل شـد كـه قريش در مكّه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود،
به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذيحجة
بود.(87)
ردّ الشمس
دوم : عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او
روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ
منين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند
حضرت امير عليه السّلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله
و سلّم سر مبارك خـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـيـد و وحـى بـر آن
حـضـرت نـازل شـد و سـر خـود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك
شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على ! نماز كرده اى ؟ گفت :
نه يـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارك ترا از دامن خود دور كنم . پس حضرت
فرمود كه خـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او
برگردان ! اسماء گفت : واللّه ! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه
بر زمينها تـابـيـد و وقـت فـضـيـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز كرد و باز آفتاب
فرو رفت .(88)
ريزش باران
سـوّم :ايـضـا خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه چـون قـبـايـل عرب با
يكديگر اتّفاق كردند در اذيّت آن حضرت ، حضرت فرمود كه خداوندا، عذاب خود را سخت كن
بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف ؛ پـس بـاران هفت سال
بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى به خـدمـت آن حـضـرت آمد و
از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياههاى ما منقطع گـرديـد و شـيـر در
پـسـتـان حـيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند ؛ پس حضرت برمنبر
آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حـضـرت
بـاران جـارى شـد و يـك هـفـتـه بـاريـد و چـنـدان بـاران آمـد كـه اهل مدينه به
شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه ! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود؛
پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت :
(اَللّ هـُمّ
حـَوالَيـْنـا وَلا عـَلَيْنا)،
خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران . و به هر طـرف كـه اشاره مى فرمود ابر
گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دور مـديـنـه مـانـنـد اكليل حلقه شد و
بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نـمـى بـاريـد و يـك مـاه سيلاب
در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود ديده اش
روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد؟
شعر :
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ |
ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلاَرامِلِ |
آن حضرت فرمود: چنين باشد.(89)
تسبيح گفتن انگور
چـهـارم : بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد
به نزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسين را
برداشته بود و حـريـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود
كه پسر عمّت را بـراى مـن بطلب . چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن
را در دامن راست و امام حـسـين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر
خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايـشـان پـوشـانـيـد و سـه مـرتـبـه گـفـت : خـداونـدا!
ايـنـهـا اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان
را پاك كردنى . و مـن در مـيـان عـَتـَبـه در ايـسـتـاده بـودم ، گـفـتـم : يـا
رسـول اللّه ! مـن از ايـشـانم ؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان
نيستى . پـس جـبـرئيـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبيح
خدا گـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان
اللّه گـفـتـنـد و ايـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على عليه السّلام داد
تسبيح گفتند و آن حـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست كه
از انار و انگور بـخـورد. جـبـرئيـل گفت : نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا
وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر.(90)
معجزات نوع دوم
نوع دوم : معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردن
سـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت
(91) و حـركـت كـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت
(92)
و تـسـبـيـح سـنـگـريـزه در دسـت آن حـضـرت
(93) و حـنـيـن جذع
(94)
و شـمـشـيـر شـدن چـوب بـراى عـُكـّاشـه در بـَدْر(95)
و براى عـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد(96)
و شـمـشـيـر شـدن بـرگ نـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت
(97) و فرو رفتن دستهاى اسب سـُراقـه بـر زمـيـن در وقـتـى كـه بـه دنـبـال آن
حـضـرت رفـت در اوّل هجرت
(98) و غير ذلك و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
درخت حَنّانه
اوّل : خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـيـار روايـت كـرده انـد كـه چـون
حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه مـدينه هجرت نمود و مسجد را بنا
كرد در جانب مـسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن
درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت : يا رسول اللّه ، رخصت ده كه براى تو منبرى
بسازم كه در وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـيـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت
كه سه پـايـه داشـت و حـضـرت بـر پـايـه سـوّم مـى نـشـسـت ، اوّل مـرتـبـه كه آن
حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مـفارقت فرزند
خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس حضرت
فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را
(حـَنـّانه
) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو
بنا كردند و آن درخـت را بـريـدنـد(99)
و در روايـت ديـگـر مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت فـرمـود كـه آن درخـت را كـنـدنـد و
در زيـر مـنـبـر دفـن كردند.(100)
درخت متحرّك
دوم : در نـهـج البـلاغـه و غـيـر آن ، از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه
السـّلام مـنـقـول اسـت كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم
روزى كه اشـراف قـريـش بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى
مى كنى كـه پـدران و خـويـشـان تـو نـكـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤ ال مـى
كـنـيـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـيـم كـه تـو پـيـغـمـبـرى و رسـول و
اگـر نـكـنـى مـى دانـيـم كـه سـاحـر و دروغـگـوئى . حـضـرت فـرمـود كـه سـؤ ال
شـمـا چـيـسـت ؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود
و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است ، اگر بكند شما
ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى ، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى
دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر
و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من
خواهند آورد؛ پس فـرمـود: اى درخـت ! اگـر ايـمـان بـه خـدا و روز قـيـامـت دارى و
مـى دانـى كـه مـن رسـول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به
اذن خدا. پس به حـقّ آن خـداونـدى كـه او را بـه حـقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها
كنده شد از زمين و به جـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى
بالهاى مرغان ، تا نـزد آن حـضـرت ايـسـتاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و
شاخ بلند خود را بر سـر آن حـضـرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن
حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر
كن او را كه برگردد و بـه دو نـيـم شـود و نـصـفـش بيايد و نصفش در جاى خود بماند.
حضرت آن را امر كرد و بـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظيم به نهايت سرعت
دويد تا به نزديك آن حـضـرت رسـيـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا كـه ايـن نـصـف بـرگـردد و
بـا نـصـف ديـگـر مـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم
: لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كـسـى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار
مى كند كه آنچه درخت كرد از بـراى تـصـديـق پـيغمبرى و تعظيم تو كرد منم ؛ پس همه
آن كافران گفتند: بلكه ما مى گـوئيـم كـه تـو سـاحـر و كـذّابـى و جـادوهـاى
عـجـيـب دارى و تـرا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است .(101)
|