بـاب اوّل : در تاريخ خاتم الا نبياء حضرت محمّد صلى اللّه
عليه و آله و سلّم
فصل اوّل : در نسب شريف حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و
سلّم
هـُوَ اَبـُوالقـاسـِمِ مُحَمَّد ـ صَلَّى اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ ـ ابن عبداللّه
بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عـَبـْدمَناف بن قُصَىّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعْب بن
لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِك بن النَّضْر بن كِنانَة بن خُزَيْمَة بن
مُدْرِكَة بن اَلْيَاْس بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان .
روايت شده از حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود:
(اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِكُوا).(1)
لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذكر نكرديم .
و قبل از شروع به ذكر احوال اين جماعت نقل كنيم كلام علامه مجلسى را، فرموده : بدان
كه اجـمـاع عـلمـاى امـامـيـّه مـنـعـقـد گـرديـده اسـت بـر آنـكـه پـدر و مـادر
حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم
عليه السّلام هـمـه مـسـلمـان بـوده انـد و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشركى قرار
نگرفته است ، و شـبـهـه در نـسـب آن حـضـرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و
احاديث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر اين مضامين دلالت دارد.
بـلكـه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبيا و اوصيا و حاملان
دين خـدا بـوده انـد و فـرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت اند اوصياى حضرت ابراهيم
عليه السّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكّه و حجابت خانه كعبه و تعميرات با ايشان
بوده است و مـرجـع عـامـّه خـلق بـوده اند و ملّت ابراهيم عليه السّلام در ميان
ايشان بوده است و ايشان حافظان آن شريعت بوده اند و به يكديگر وصيّت مى كردند و
آثار انبيا را به يكديگر مـى سـپـردنـد تا به عبدالمطلب رسيد، و عبدالمطلب ،
ابوطالب را وصى خود گردانيد و ابـوطـالب كـتـب و آثـار انبيا عليهم السّلام و
وَدايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم
نمود. انتهى .(2)
اينك شروع كنيم به ذكر حال آن بزرگواران :
همانا (عَدْنان
) پسر (اُدد)
است و نام مادرش (بَلْهاء)
است ، در ايّام كودكى آثار رشد و شـهـامـت از جـبـيـن مـبـاركـش مـطـالعـه مـى شـد
و كـاهـنـيـن عـهـد و منجّمين ايّام مى گفتند كه از نـسـل وى شـخـصـى پـديـد آيد كه
جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنان فـراوان بـود چـنانكه وقتى در
بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصد وى شـتافتند عَدْنان يك تنه
با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس پياده با آن جـمـاعـت بـه طـعـن و
ضـرب مـشـغـول بـود تـا خـود را بـه دامـان كـوهـى كشيد و دشمنان از دنـبـال وى
هـمـى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبان عـدنـان را
بـگـرفـت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنان عـدنان
از بيم جان بدادند. و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و
سلّم بود.
بـالجـمـله ؛ چـون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله
قبيله آمد چـنـانـكـه سـاكـنـيـن بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و
منقاد بودند و چون
(بُخْتُ نَصَّر)
از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و با عـدنان جنگ
كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردم عـرب
بـكـشـت كـه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى
گـريـخـت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در
آنجا بود تا وفات كرد.
و او را ده پـسـر بـود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن
نور روشن كه از جـبـيـن عـَدْنـان درخـشـان بـود از طـلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و
اين نور همايون بر وجود پـيـغـمـبـر آخـر الزّمـان دليـلى واضـح بـود كـه از
صـُلْبـى بـه صـُلْبـى مـنـتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و
(بُخْتُ نَصَّر)
نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند
و جنابش را در ميان قـبـايـل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار
پسر پديد آمد و نور جمالش به پسرش
(نِزار)(3)
منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است . آنـگـاه كـه نـزار
بـه دنـيـا آمـد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش مى درخشيد سخت
شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّ ه ذا
كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛
هـنـوز ايـنـهـا انـدك اسـت در حـق اين مولود. گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و
چون
(نـِزار)
بـه مـعـنـى (انـدك
) است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد و پدرش
وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت و چـون
اجـل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه
وفات كرد و نام پسران او چنين است :
اوّل : ربـيـعـه ، دوم : اءنـمـار، سوّم : مُضَر، چهارم : اياد. و از براى ايشان
قصّه لطيفه اى اسـت مـعـروف
(4) در مـقام تقسيم اموال پدر و رجوع ايشان به حكم افعى جُرْهُمى كه در علم
كهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از
(اءنْمار)
دو قبيله پديد آمد: خَشْعَمْ و بَجيلَه و اين دو طايفه به يمن شدند و به اياد منسوب
است قُسّ بـْن سـاعـِده ايـادى كـه از حـُكـمـا و فـُصـحـاى عـرب اسـت و از
ربـيـعـه و مـضـر نـيـز قـبـايـل بـسـيـار پـديـدار شد چنانكه يك نيمه عرب بديشان
نسب مى برند و بدين جهت در كثرت ضرب المثل گشتند.
در فضيلت ربيعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم :
(لا تَسُبُّوا مـُضـَرَ وَ رَبـيـعـةَ فـَإ نـّهـمـا مـُسـْلِم
انِ)(5)
(مـُضـَر)(6)
معدول از ماضر است و آن شير است پيش از آنكه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و
مادرش سـَوْدَه بـنـت عـَكّ اسـت و نـور نـبـوّت از
(نـِزار)
بـه او مـنـتـقـل شـده بـود و بـعـد از پدر سيّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع
و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت
و مردم را به راه راسـت مـى داشـت . گـويـنـد از تـمـامـى مـردم صـورتـش نـيـكـوتـر
بـود و او اوّل كسى است كه آواز حُدَى را براى شتران خواند(7)
و از وى دو پسر به وجود آمد يكى عَيْلان
(8) كه قبايل بسيار از او پديد آمد.
ديـگـر اليـاس كـه نـور پـيـغـمـبـرى بـدو مـنـتـقـل شـده بـود لاجـرم بـعـد از
پـدر در مـيان قـبـايـل بـزرگـى يـافـت چـنـانـكـه او را سـيـّد العـشـيـره لقـب
دادنـد و امـور قـبـايـل و مـُهـمـّات ايـشـان بـه صـلاح و صـواب ديـداو فـيـصـل
مـى يـافـت و تـا آن روز كـه نـور مـحمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از پشت او
انـتـقـال نـيـافـتـه بود گاهى از صُلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى و پيوسته عرب او را
معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.
مـادرش ربـاب نـام دارد و زوجـه اش ليـلى بـِنـْت حـُلْوان قـضـاعـيـّه يـَمَنِيَّه
است كه او را
(خـِنـْدِف
) گـويـنـد و او را سـه پـسـر بـود: 1 ـ عـَمْرو 2 ـ عامر 3 ـ
عُميرا. گويند؛ چون پـسـران وى به حدّ بلوغ و رشد رسيدند روزى عمرو وعامر با مادر
خود ليلى به صحرا رفـتـنـد نـاگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سو گريخت و
شتران از خرگوش بـرمـيـدنـد عـمـرو و عـامـر از دنبال خرگوش تاختن كردند، عمرو نخست
او را بيافت و عامر رسـيـد و آن را صـيـد كـرده كـبـاب كـرد. ليـلى را از ايـن حال
سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به
تَبَخْتُر داشت الياس به او گفت : اَيْنَ تُخَندِفين (خِنْدِفِه آن را گويند كه
رفتارش به جـلالت و تـبختر باشد) ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و ناز قدم زنم
و از اين روى اليـاس او را خـِنـْدِف نـامـيـد و آن قـبـايـل كـه بـا اليـاس نـسب
مى برند بنى خِنْدِف
(9)
لقب يافتند و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را يافته بود الياس او را
(مُدْرِكِه
) لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت
(طابخه )
ناميده شد.
و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نپيمود به قَمَعَه ملقّب
گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الياس را بسيار دوست مى داشت . گويند چون الياس وفات
كرد خِندِف حُزن شديدى پيدا كرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سايه نيفكند
تا وفات يافت .(10)
بـالجـمـله ؛ نـور نـبـوّت از اليـاس بـه مـُدْرِكـة
(11)
انـتـقـال يـافـت و بـعـضى گفته اند كه مُدرِكه را بدان سبب مدركه گفتند كه درك كرد
هر شرافتى را كه در پدرانش بوده و او را ابوالهذيل مى گفتند. زوجه اش
(سَلْمى بنت اَسَد بـن رَبـيـعـة بـن نـِزار)
بـود و از وى دو پـسـر آورد يـكـى خـُزيـمـه و ديـگـر هـُذَيـْل كـه پـدر قـبـايـل
بـسـيـار اسـت و نـور نـبـوّت بـه خـُزَيـمـه
(12)
منتقل شد و او بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود: 1 ـ كنانه 2 ـ
هون 3 ـ اسد. و كنانه
(13) مادرش عوانه بنت سعد بن قيس بن عَيْلان بن مُضَر است و كـُنْيَتش ابونضر
چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او گفتند كه
(بَرّة بنت مرّ بـن اَدّ بـن طـابـخة بن الياس
) را بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد. پس كنانه
، برّه را تزويج نمود و از وى سه پسر آورد:
1 ـ نَضْر 2 ـ ملك 3 ـ مِلّكان ونيز هاله راكه از قبيله اءزْد بود به حباله نكاح در
آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد
مناة ) و در
جمله پسران نور نبوى از جبين نضر ساطع بود وجه تسميه او به نضر(14)
نضارت وجه اوست واو را قريش نيز گويند و هر قبيله اى كه نسبش به نضر پيوندد، او را
قريش خوانند و در وجه ناميدن نضر به قريش بـه اخـتـلاف سـخن گفته اند و شايد از همه
بهتر آن باشد كه چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله
را فراهم كرد و بيشتر هر صباح بر سـر خـوان گـسـترده او مجتمع مى شدند از اين روى
(قريش )
لقب يافت ؛ چه (تقرّش
)
بـه مـعنى (تجمّع
) است و نضر را دو پسر بود يكى مالك و ديگرى يَخْلُد و نور نبوّت
در جـبـيـن مـالك بـود و مـادرش عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان است و
مالك را پـسرى بود فِهْر(15)
نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُميّه است و فِهْر رئيـس مردم بود در
مكه و او را جمع آورنده قريش گويند و او را چهار پسر بود از ليلى بـنـت سـعـد بـن
هـذيـل : 1 ـ غالب 2 ـ محارب 3 ـ حارث 4 ـ اسد. از ميان همه نور نبوّت به
(غالب
) منتقل شد.
و (غـالب
) را دو پـسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربيعه خزاعيّه : 1 ـ
لُوَىّ 2 ـ تيم . و نـور شـريـف نـبـوّت بـه
(لُوَىّ)(16)
مـنتقل شد و آن تصغير (لا
ى ) است كه به
معنى نور است و او را چهار پسر بود: 1 ـ كعب 2 ـ عـامـر 3 ـ سـامـه 4 ـ عـوف . و در
مـيـان هـمـگـى نـور نـبـوت بـه (كـعـب
)
منتقل شد.
مادرش ماريه دختر كعب قضاعيه بوده و كعب بن لُوَىّ از صناديد عرب بود و در قبيله
قريش از هـمـه كـس بـرتـرى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را
قانون چـنـان بـود كـه هـرگـاه داهـيـه عـظـيـم يـا كـارى مـُعـجـب روى مـى داد
سـال آن واقـعـه را تـاريـخ خـويـش مـى نـهـادنـد. لا جـَرَم سـال وفـات او را كـه
5644 بـعـد از هـبـوط آدم بـود تـاريـخ كـردنـد تـا عـام الفيل و او را سه پسر بود
از محشيّة دختر شيبان :
1 ـ مـُرّه
(17) 2 ـ عـدى 3 ـ هـُصـَيـْص ، و هـُصـَيـْص (بـه مـهملات كزُبَيْر) از
برادران ديگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت يكى
(سـهم
) و ديگرى (جُمَح
)(18)
و به (سهم
) منسوب است عَمْر و عاص و به
(جـُمـَح
) مـنـسـوب اسـت عـثـمان بن مظعون و صفوان بن اميّه و ابومحذوره
كه مؤ ذّن پيغمبر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن كعب منسوب است
عمر بن خطّاب و مُرّة بن كـعـب هـمـان اسـت كـه نـور مـحـمـدى صـلى اللّه عـليـه و
آله و سـلم از كـعـب بـه وى منتقل شده و او را سه پسر بود.
كـلاب مـادرش هـنـد دخـتـر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر ديگر تَيْم (بفتح تاء و سكون
يـاء) و يـَقـَظـه (به فتح ياء و قاف ) و مادر اين دو پسر بارقيه و به تَيْم منسوب
است قـبـيـله ابـوبـكـرو طـلحـة ؛ و يـقظه را پسرى بود مخزوم نام كه قبيله بنى
مخزوم به وى مـنـسـوبـنـد و از ايـشـان اسـت امّ سـَلَمـه و خـالد بـن الوليـد و
ابوجهل ، و كلاب بن مرّه را دو پسر بود يكى زهره كه منسوب است به آن آمنه مادر حضرت
پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و ابـن ابـى وقـّاص و عـبدالرّحمن بن
عوف ، دوم قـُصـَىّ(19)
و نـامش زيد است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت كه مادرش فاطمه بـنـت سعد بعد از
وفات كلاب به ربيعة بن حرم قضاعى شوهر كرد، زهره راكه فرزند بـزرگـتـرش بـود در
مـكـّه بـگـذاشـت و قـُصـىّ را كـه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به
ميان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مكه دور افتاد او را قُصىّ گفتند كه به معنى دور شده
است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مـادر خـود فـاطـمـه را بـا بـرادر مادرى خود
زرّاج
(20)بن ربيعه وداع كرد به اتفاق جماعتى از قضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه
آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان كه به مرتبه ملكى رسيد.
و در آن زمان بزرگ مكّه حُلَيْل بن حَبْسِيّه
(21) بود و در مردم خزاعه كه بعد از جـُرْهُميان بر مكّه مستولى شده بودند
حكومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دخـتـران او حـُبـّى
(22) بـود قـصـىّ او را بـه نـكـاح خود درآورد و از پس آنكه روزگـارى بـا او
هـم بالين بود بلاى وبا و رنج رُعاف
(23) در مكّه پديد آمد پس جليل و مردم خزاعه از مكّه به در شدند. جليل در بيرون
مكّه بمرد و هنگام رحلت وصيّت كـرد كـه بـعد از او كليد داشتن خانه مكّه با دخترش
حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْكانى در اين منصب حجابت با حُبّى مشاركت كند و
اين كار بدينگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:
1 ـ عَبْد مَناف 2 ـ عَبْد العُزّ ى 3 ـ عَبْدالقُصَىّ 4 ـ عَبْدُ الدّ ار.
قـُصـَى با حُبّى گفت : سزاوار است كه كليد خانه مكّه را به پسرت عبدالدّار سپارى
تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند
خود هيچ چـيـز دريـغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان كه به حكم وصيّت پدرم با من شريك
است چه كنم ؟ قـصـىّ گـفـت : چـاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خويش را به
فرزند خود عبدالدّار گـذاشـت و قـصـىّ از پـس چـنـد روزى بـه طـائف رفـت و
اَبـُوغـُبـْشان در آنجا بود. شبى اَبـُوغـُبـْشـان بـزمـى آراسـت و بـه خـوردن
شـراب مـشـغـول شـد، قـصـىّ در آن مـجـلس حـضـور داشـت چـون اَبـُوغـُبْشان را نيك
مست يافت و از عقل بيگانه اش ديد منصب حجابت مكّه را از او به يك خيك شراب بخريد
و اين بيع را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى گرفته و به شتاب
تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و كليد را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و
از آن سوى اَبُوغُبْشان چـون از مـسـتـى بـه هـوش آمـد سـخـت پـشـيـمـان شـد و
چـاره نـديـد و در عـرب ضـرب المَثَل شد كه گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ
اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان
).
بـالجـمـله ، چـون قـصـىّ مـِفـْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد
منصب سقايت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و
(سقايت )
آن بود كـه حـاجـيـان را آب دادى و
(حـجـابـت )
كليد داشتن خانه مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خـانـه مـكـّه راه دادى و
(رفـادت )
بـه مـعـنـى طـعـام دادن اسـت و رسـم بـود كـه هـر سـال چـنـدان طـعام فراهم كردندى
كه همه حاجيان را كافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ايـشـان بخش فرمودى و
(لوا)
آن بود كه هرگاه قُصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى بـراى امـيـران لشـكر يك لوا
بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اين قانون در ميان اولاد قصىّ
برقرار بود و (نَدْوه
) مشورت باشد و آن چنان بود كه قصىّ در جنب خانه خداى زمينى
بخريد و خانه اى بنا كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را د ارالنَّدْوَه نـام
نـهـاد هـرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورى افكند.
بـالجـمـله ؛ قـصـىّ قـريـش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش ، شما همسايه
خدائيد و اهل بيت اوئيد و حاجيان ميهمان خدا و زُوّار اويند؛ پس بر شما هست كه
ايشان را طعام و شراب مـهـيـّا كـنـيـد تـا آنـكـه از مكّه خارج شوند. و قريش
تازمان اسلام بدين طريق بودند آنگاه قُصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را
ساكن فرمود.
امـّا بـَنـى خُزاعه و بَنى بَكْر كه در مكّه استيلا داشتند چون غلبه قصىّ را ديدند
و كليد خـانـه را بـه دسـت بـيـگـانـه يـافـتـنـد سـپـاهـى گرد كرده با او مصاف
دادند و در دفعه اوّل قـصـىّ شـكـسـت خورد، پس برادر مادرى قصىّ
(زرّاج بن ربيعه
) با ديگر برادران خـود از ربـيعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت
قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ كردند تا آنكه قـصـىّ غـلبـه كـرد پـس بـر قـصـىّ بـه
سـلطـنـت سـلام دادنـد و او اوّل مـَلِك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان
قريش را جمع كرده و هركس را در مكه جائى معيّن بداد از اين جهت او را
(مُجَمِّعْ)
گفتند.
قال الشّاعر:
شعر :
اَبُوكُمْ قُصَىُّ كانَ يُدْعى مُجَمِّعا |
بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(24) |
و قضى چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازه او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى اجازه و
رخـصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او
مانند دين لازم شمرده مى شد.
پـس قـُصـىّ مـنـصـب سـقـايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش
عبدالدّار تـفـويـض نـمود و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را به
ميراث همى داشتند و چـون روزگـارى تـمـام بـرآمد قصىّ وفات يافت و او را در حَجُون
(25)مدفون سـاخـتـنـد و نـور مـحـمـّدى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از
قـصـىّ بـه عـبـد مـَنـاف انـتـقـال يـافـت و عـبـدمـنـاف را نـام ، مـُغـَيـْره
بـود و از غـايـت جـمـال (قَمَر
الْبَطْحا) لقب
داشت و كُنْيَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتكه دختر مرّة بن هـلال سـلمـيـّه را
تـزويـج كـرد و وى دو پسر تواءمان
(26) متولّد شدند چنانكه پـيـشانى ايشان به هم پيوستگى داشت پس با شمشير ايشان
را از هم جدا ساختند يكى را
(عَمْرو)
نام نهادند كه هاشم لقب يافت و ديگرى را
(عبدالشّمس ).
يـكـى از عـقـلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير
هـيـچـكـار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ؛ زيرا كه عبدالشمس پدر اُميّه
بود و اولاد او هـميشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشير آخته داشتند و
عبدمناف غير از اين دو پسر، دو پسر ديگر داشت يكى
(المُطَّلِب )
كه از قبيله اوست عُبَيدة بن الحارث و شـافـعـى ، و پـسـر ديـگرش
(نَوْفَلْ)
است كه جُبَيْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هـاشـم بـن عـبـد مـنـاف را كـه
نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را
(عَمْرو الْعُلى
) مى گـفـتـنـد و از غـايت جمال او را و مُطَّلِب را
(اَلْبَدْر ان )(27)
گفتندى و او را با مـطـّلب كـمـال مـؤ الفـت و مـلاطـفـت بـودى چـنـانـكـه
عـبـدالشـّمـس را بـا نَوْفَل .
بـالجـمـله ؛ چـون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسيد و
مـردم مكّه را در ظلّ حمايت خود همى داشت چنانكه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا پيش
آمد و كار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران
خويش را طـعام بار كرده به مكّه آوردى و هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را
همى پـخـت آنـگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب
گوشت ثَريد كـرده بـديـشـان مـى خـورانيد از اين روى او را
(هاشم )
لقب دادند؛ چه (هَشْم
) به معنى شكستن باشد.
يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:
شعر :
عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّريدَ لِقَوْمِهِ |
قَوْمٍ بِمَكّةَ مُسْنِتينَ عِج افٍ |
نُسِبَتْ اِلَيْهِ الرِّحْلَت انِ كِلا هُم ا |
سَيْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْي افِ |