آن گاه امام باقر (عليه السلام ) به او رو كرد و فرمود:
اينكه من سئوالى از تو دارم مرا به آن خبر بده ؟
نافع گفت آن چيست ؟ امام باقر (عليه السلام ) فرمود نظر تو درباره خوارج نهروان (كه
على (عليه السلام ) آنها را در جنگ نهروان كشت ) چيست با توجه به اين كه نافع با
خوارج هم عقيده بود اگر بگوئى امير مؤ منان على (عليه السلام ) آن ها را به حق كشت
از مذهب خودت مرتد شده اى - اگر بگويى امير مؤ منان ناحق آن ها را كشت با چنين
نسبتى به على (عليه السلام ) كافر گشته اى .
نافع خود را در بن بست ديد در حالى كه سخت درمانده شده بود از آن دور شد در اين
هنگام به امام باقر (عليه السلام ) خطاب رسيد انت و الله
اعلم الناس حقا حقا تو به حق و راستى سوگند به خدا آگاه ترين انسان ها هستى
.
سپس نافع نزد شام آمد هشام پرسيد چه كردى نافع گفت سخنت را كوتاه كن به خدا قسم به
راستى كه اين شخص (امام باقر (عليه السلام )) اعلم مردم است و به حق پسر رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم ) است و بر اصحابش سزاوار است كه او را به عنوان پيامبر
خود بدانند.
((روضه كافى ، ج 1، ص 174 و 175 - 176)).
سئوال ديگرى از امام باقر (عليه السلام ) شد طاووس يمانى يكى از شخصيت هاى بزرگ و
عارف مسلكن معروف عصر امام سجاد (عليه السلام ) و امام باقر (عليه السلام ) بود كه
براى خود شاگردانى داشت كه به اصحاب طاووس معروف بودند.
ابوبصير مى گويد با جمعى از دوستان در محضر امام باقر (عليه السلام ) در كنار كعبه
نشسته بوديم در اين هنگام طاووس يمانى با جمعى از اصحابش به محضر امام باقر (عليه
السلام ) آمده و عرض كرد آيا اجازه مى دهى چند تا سئوال كنم امام باقر (عليه السلام
) فرمودند بپرس طاووس گفت به من خبر بده در چه زمانى يك سوم انسان ها مردند؟ امام
باقر (عليه السلام ) فرمود:اى شيخ اشتباه كردى به جاى اين كه بگويى در چه زمانى يك
چهارم انسان ها مردنى گفتى يك سوم - (جواب از امام باقر (عليه السلام )) در آن
هنگام كه قابيل برادرش هابيل را كشت چهار نفر انسان در زمين وجود داشتند كه عبارت
بودند از آدم و حوا، هابيل و قابيل باكشته شدن هابيل به دست قابيل يك چهارم آن ها
نابود شدند.
طاووس گفت آرى من اشتباه كردم تو درست فرمودى اينك بگو از آن دو نفر قابيل و هابيل
كدام يك پدر انسان هاى بعد شدند قاتل يا مقتول امام باقر (عليه السلام ) فرمودند
هيچ كدام بلكه پدر انسان هاى بعد شيث بن آدم (عليه السلام ) بود.
((سيره چهارده معصوم ، ص 470 و 471)).
يكى از كسانى كه مورد تاءييد حضرت امام باقر (عليه السلام ) است زيد بن امام سجاد
(عليه السلام ) است او بر ضد طاغوت امويه است و يكى از انقلابيون بزرگ تاريخ اسلام
است او بر ضد حكومت ننگين هشام بن عبد الملك دهمين خليفه اموى قيام كرد او در سال
119 يا 120 هجرى به طور مخفى وارد كوفه شد و مردم را بر ضد حكومت هشام فرا خواند.
اهداف خود را براى آن ها تشريح نمود مردم با او بيعت كردند تعداد بيعت كنندگان را
تا هشتاد هزار نفر نوشته اند وقتى كه ماجرا به درگيرى كشيد مردم بى وفاى كوفه اطراف
زيد را خالى كردند و تنها 500 يا 300 نفر با زيد باقى ماندند او با هيمن افراد اندك
با سپاه دشمن تحت امر يوسف بن عمر ثقفى فرماندار و عامل هشام در عراق جنگيد و پس از
يك نبرد بى نظير و قهرمانانه بر اثر اصابت تير دشمن سخت مجروح و بسترى شد و روز بعد
جمعه سوم صفر سال 120 يا 121 هجرى قمرى به شهادت رسيد يارانش بدن مطهر او را به
طور مخفى در جايى دفن كردند ولى جاسوس ها محل دفن يد را شناسايى كرده و به حاكم
عراق خبر دادند ماءمورين سرش را از بدن جدا نمودد و جسد پاكش را به طور واژگون در
بازار كناسه كوفه به دار آويختند بدنش را مدتى طولانى روى دار چند سال گذشتند سپس
به فرمان طاغوت وقت (هشام با وليد بن يزيد) استخوان هاى به جا مانده بدن آن قهرمان
مخلص را از بالاى دار گرفته و آتش زدند محل دار و سوزاندن بدن مطهر زيد در دو فرسخى
روستاى (كفل ) نزديك كوفه هم اكنون به صورت زيارتگاه و محل عبادت شيعيان مى باشد.
((بحار، ج 46، ص 187)).
امام باقر (عليه السلام ) و شاگرد ممتاز او
جابر بن يزيد جعفى از شاگردان بسيار ممتاز امام باقر (عليه السلام ) بود كه
روايت شده حدود 90 هزار حديث از آن حضرت آموخت و هيجده سال در مدينه در حوزه درس
امام باقر (عليه السلام ) شركت نمود و بعد با آن حضرت خداحافظى كرد و به سوى كوفه
روانه شد طاغوت وقتى كه در صدد آزار به امام باقر (عليه السلام ) و شاگردانش بود،
در كمين جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند اينكه به داستان زير توجه كنيد:
نعما بن بشير مى گويد با جابر جعفى هم سفر بوديم او در مدينه با امام باقر (عليه
السلام ) خداحافظى كرد و شادمان از نزدش بيرون آمد. به سوى عراق حركت كرديم تا روز
جمعه به چاه (اخيرجه ) رسيديم هنگامى كه نماز ظهر را در آن جا خوانديم سوار بر شتر
حركت نموديم در اين هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندم گونى نزد جابر آمد و او نامه اى
به جابر داد جابر آن را گرفت و بوسيد و بر ديده اش گذارد در آن نامه نوشته بود از
جانب محمد بن على به سوى جابر بن يزيد در آن نامه جاى مهر سياه و تر و تازه بود
جابر به آن مرد بلند قامت گفت چه وقت در نزد امام باقر (عليه السلام ) بودى او پاسخ
داد همين لحظه جابر گفت قبل از نماز يا بعد از نماز مرد بلند قامت گفت بعد از نماز
جابر بهخواند آن نامه مشغول شد هر لحظه چهره اش دگرگون مى گرديد تا به آخر نامه
رسيد و نامه را با خد نگه داشت بهكوفه رسيديم نعمان مى گويد از آن وقتى كه جابر
نامه را خواند ديگر او را شاد نديدم تا شب به كوفه رسيديم (معلوم ش كه امام باقر
(عليه السلام ) در آن نامه به جابر فرموده خود را به ديوانگى بزن تا از چنگال طاغوت
وقت در امان بمانى ) من رفتم و در آن شب خوابيدم .
و صبح به احترام جابر نزد او رفتم ديدم از جايگاه خود بيرون مده و به سوى من مى آيد
امام چند بجول (يعنى قاب ) بر گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب نى سوار شده و مى
گويد منصور بن جمهور را فرماندهى ديدم كه فرمان بر نيست و اشعار و جمله هايى از اين
قبيل مى خواند او به من نگاه كرد من نيز به او نگاه كردم چيزى به من نگفت من نيز
چيزى به او نگفتم .
من وقتى كه آن وضع را از او ديدم گريه كردم كودكان و مردم نزد ما آمدند و جابر
همراه كودكان حركت كرد تا ميدان كوفه رفت و همراه كودكان چيست و خيز مى كرد مردم مى
گفتند جابر ديوانه شد جابر ديوانه شد.
سوگند به خدا چند روز از آن ماجرا نگذشت كه از طرف هشام بن عبد الملك نامه اى به
حاكم كوفه رسيد در آن نامه بود وقتى كه نامه بر تو رسيد مردى را كه نامش جابر بن
يزيد است پيدا كن و گردنش را بزن .
حاكم كوفه نزد جمعى (كه از كسانى كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت در ميان شما
چابر بن يزيد كيست ؟
حاضران گفتند خدا كارت را اصلاح كند جابر مردى دانشمند و محدث بود كه پس از انجام
حج ديوانه شده و اكنون در ميدان كوفه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند
حاكم به ميدان رفت از جاى بلند به آن جا نگاه كرد جابر را ديد كه بر نى سوارشده و
با بچه ها بازيمى كند گفت خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود از اين ماجرا
چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آن چه جابر در مورد او گفته بود تحقق
يافت (يعنى او حاكم كوفه گرديد).
((اصول كافى ، ج 1، ص 396)).
فرازى از امام باقر (عليه السلام )
طلاق دادن امام باقر (عليه السلام ) هم سر خود را به خاطر دشمنى با على
(عليه السلام ) يكى از همسران آن حضرت ام حكم دختر اسيد بن مغيره ثقفى بود، مالك بن
اعين مى گويد روزى به محضر امام باقر (عليه السلام ) رفتم و ديدم لباس زيبا و رنگين
بر تن دارد خنديم فرمود مى دانم براى چه خنديدى به خاصر اين لباس كه پوشيده ام
خنديدى ، ولى حقيقت اين است كه همسرم (ام حكم آن را يعنى اين لباس را) خواست چون او
را دوست دارم آن لباس را كه دلخواه او بود پوشيدم ، پس از مدتى به محضر امام باقر
(عليه السلام ) رفتم با خبر شدم كه امام (عليه السلام ) همان اضهار بيزارى كرد،
نتوانستم تحمل كنم و نگهدارى او را براى خود روا ندانستم از اين رو اورا طلاق داده
و از او جدا شدم .
((بحار، ج 46، ص 29)).
ابو بصير از شاگردان برجسته امام باقر (عليه السلام ) است نابينا شده بود يكسال
همراه امام باقر (عليه السلام ) بود در انجام مناسك حج شركت كرد ابوبصير در كنار
كعبه صداى ناله و گريه بسيار از حاجيان شنيد گول ظاهر را خورد و به امام باقر (عليه
السلام ) عرض كرد ما اكثر الحجيج واعظم الضجيج چقدر
حاجى زياد است و گريه مردم عظيم است امام باقر (عليه السلام ) بى درنگ فرمود
بل اكثر الضجيج و اقل الحجيج بلكه چقدر ناله و گريه
زياد است ولى حاجى (حقيقى ) اندك است ، سپس فرمود آيا دوست دارى به عمق درستى گفتار
آگاه گردى و به روشنى ببينى كه حاجى اندك است ، در اين هنگام امام باقر (عليه
السلام ) دستش را بر چشمان ابوبصير كشيد و دعا كرد ابوبصير همان دهم بينا شد و حاجى
هاى اطراف كعبه نگاه كرد ابو بصير مى گويد به صحنه اجتماع حاجيان نگاه كردم ديدم
اكثر مردم به صورت ميمون و خوك هستند و مؤ من در ميان آن ها همانند ستاره درخشنده
در تاريكى است به امام (عليه السلام ) عرض كردم آرى همان گونه كه فرمودى حاجى اندك
است و گريه كننده بسيار است سپس امام على (عليه السلام ) دعا كرد و چشمان ابوبصير
به حال قبل بازگشت .
((مناقب آل ابيطالب ، ج 4، ص 184)).
فراز ديگر از امام باقر (عليه السلام )
امام باقر (عليه السلام ) و فرزندش امام صادق (عليه السلام ) را به اجبار از
مدينه به شام آوردند هشام در شام بود در كاخ مخصوص خود به درباريان رو كرد و گفت
محمد بن على (امام باقر (عليه السلام )) را نزد من مى آورند وقتى كه ديديد من او
سرزنش كردم گوش فرادهيد همين كه سكوت كردم شما يكى يكى پشت سرهم او را سرزنش نماييد
براى آن كه به امام باقر (عليه السلام ) اهانت شود به دستور هشام سه روز حضرت را
پشت كاخ نگه داشتند سپس به او اجازه ورود داده شد هنگامى كه آن حضرت به كاخ هشام
وراد گرديد با دست به همگان اشاره كرد و فرمود: السلام عليكم سلام بر شما باد، به
ين ترتيب همگان را مشغول سلام خود نمود و سپس بى آن كه مانند سايرين اجازه بگيرد
نشست خشم و كينه هشام نسبت به امام باقر (عليه السلام ) بيش تر شد و به امام (عليه
السلام ) رو كرد و سخنان ركيك و سرزنش آميز به آن حضرت گفت كه قسمتى از سخنان هشام
چنين بود:اى محمد بن على هميشه مردى از ميان شما خاندان موجب اختلاف بين مسلمانان
شده و آن ها را به سوى خود دعوت كرده و مردم از روى بى خردى و دانش كم گمان برده كه
او امام و رهبر است ، سپس هشام آن چه خواست با گفتار توهين آميز خود آن حضرت را
سرزنش كرد و آن گاه ساكت شد به دنبال او (طبق توطئه قبل ) هر كدام از درباريان به
حضرت رو آوردند و با گفتار جسورانه خود آن بزرگوار را سرزنش نموده و سپس خاموش
گشتند امام باقر (عليه السلام ) در اين هنگام برخاست و فرمود: اى مردم به كجا مى
رويد شيطان مى خواهد شما را به كجا بيندازد (با اين سخن هشام را شيطان خواند)
خداوند به وسيله ما گذشتگان شما را هدايت كرد آيندگان شما نيز به وسيله ما ختم مى
گردد اگر شما داراى سلطنتى عاريه اى و زود رس و زودگذر هستيد ما سلطنتى دير رس ولى
جاودانه داريم كه بعد از سلطنت ما سلطنتى نباشد زيرا سرانجام خوش و نيك از آن ماست
و خداوند مى فرمايد:
و العاقبه للمتقين ؛ سرانجام از آن افراد پاك است .
((سوره قصص ، آيه 83)).
سپس هشام دستور داد امام باقر (عليه السلام ) را به زندان افكندند پس از چند روز
زندانبان به هشام گزارش داد كه تبليغات محمد بن على (امام باقر (عليه السلام )) در
زندان موجبشده كه من در مورد سقوط حكومت تو توسط مردم شام نگران هستم هشام كه چاره
اى جز برگداندن امام باقر (عليه السلام ) به مدينه نمى ديد دستور داد آن حضرت را
سوار بر شتر كرده و توسط كاروان پست به مدينه باز گردانند.
((اصول كافى ، ج 1، ص 471)).
دو مطلب جالب از صادقين (عليهم السلام )
امام صادق (عليه السلام ) مى گويد:
همراه پدرم بوديم ديدم هشام بر روى تخت قرار گرفته و در يارانش به تيراندازى و هدف
گيرى سرگرم هستند هشام با بى اعتنايى به پدرم گفت تو هم با بزرگان قبيله ات تير
اندازى كن ، پدرم فرمود من ديگر پير شده ام زمان تيراندازى از من گذشته از اين
تقاضا بگذر هشام اصرار كرد و سوگند خورد كه بايد اين كار را انجام دهى .
به پير مردى از بنى اميه كه در آن جا بود دستور داد كه كمانت را به امام باقر (عليه
السلام ) بده .
ناگزير پدرم كمان را گرفت و تيرى در زه كمان گذاشت به طرف هدف پرتاب كرد تير درست
به وسط هدف نشست دومين تير را به زه گذاشت و اين بار به وسط پيكان تير اول زد تير
سوم را به وسط پيكان تير دوم زيد و همين طور تا تير نهم را به وسط پيكان تير هشتم
زدفرياد آفرين واحسنتم از حاضران برخاست .
هشام گفت آفرين بر تو اى ابو جعفر تو در تيراندازى سر آمد عرب و عجم هستى چه طور مى
گفتى پير شدم و زمان تيراندازى من گذشته است من هرگز كسى را مانند تو تيرانداز ماهر
نديده ام و گمان نمى كنم كه سراسر زمين شخصى وجود داشته باشد كه مثل تو تيراندازى
كند آيا پسرت جعفر (امام صادق (عليه السلام )) نيز مى تواند مانند تو تيراندازى
كند؟
امام باقر (عليه السلام ) از فرصت استفاده كرد و فرمود ما اكمال و اتمام نعمت را از
همديگر ارث مى بريم و به ارث مى گذاريم همان اكمال و اتمام نعمتى كه خداوند در آيه
اى كه به رسولش نازل فرموده از آن نام برده آن كه مى فرمايد:
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت تكم
الاسلام دينا.
امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان
آيين شما پذيرفتم .
((سوره مائده آيه 3)).
زمين هيچ گاه از شخصى كه اين امور را تكميل كند خالى نيست و جز ما كسى به اين كمال
نخواهد رسيد.
امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد هشام از وقوع اين حادثه و بيان شيوا و مستدل
امام (عليه السلام ) ناراحت و خشمگين شد ولى در ظاهر باماگرم گرفت و ما را آزاد
گذاشت و تا از كاخ بيرون آمديم سپس ماجراى ملاقات راهب پيش آمد.
((بحار، ج 46، ص 306 - 309)).
مطلب دوم جلوه آخر
پاسخ امام باقر (عليه السلام ) به شش سئوال راهب بزرگ
امام باقر (عليه السلام ) همراه فرزندش امام صادق (عليه السلام ) در تبعيدگاه خود
شام از كاخ هشام بيرون آمده كمى راه رفتند تا رسيدند به ميدان شهر، در آن جا جمعيت
بسيارى جمع شده بودند امام باقر (عليه السلام ) از كسى پرسيد چه خبر است اين جمعيت
براى چه اين جا جمع شده اند او در جوابگفت اين جمعيت كشيشان و عابدان مسيحيان هستند
اين ها در سال يك روز مراسمى دارند و آن روز همين امروز است اين ها عابد وعالم
بزرگى دارند كه در عبادتگاه خود بالاى اين كوه مى باشدسالى يك بار در چنين روزى جمع
مى شوند تا به زيارت آن راهب و عالم بزرگ خود بروند هم او را زيارت كنند و هم سئوال
هاى خود را كه در طول سال بر ايشان پيش آمده از او بپرسند اين جمعيت در اين جا براى
همين منظور جمع شده اند كه به زيارت عابد بزرگ خود برند اين ها معتقدند كه اين عابد
بزرگ ، زمانى شاگردى حضرت مسيح (عليه السلام ) را درك كرده است .
امام باقر (عليه السلام ) فرمود اگر مانع نشوند ما هم همراه اين جمعيت به ديدار
عابد برويم اتفاقا كسى مانع نشد و امام باقر (عليه السلام ) همراه جمعى به سوى
عبادتگاه عابد كه در بالاى كوه بود حركت كردند.
امام باقر (عليه السلام ) سرش را با پارچه اى پيچيد كه كسى او را نشناسد و به صورت
ناشناس هماره جمعيت به كنار عبادتگاه عابد رسيدند كشيشان در بيرون عبادتگاه فرشى
انداختند و سپس عابد بزرگ را داخل عبادتگاه بيرون آوردند و روى آن فرش نشاندند عابد
به قدرى پير شده بود كه قدرت راه رفتن نداشت اما چشمش زير ابروان بلند و سفيدش مى
درخشيد و حاضران را كه در دورش حلقه زده بودند مى ديد جاسوسان خليفه به هشام خبر
دادند كه امام باقر (عليه السلام ) همراه كشيشان مسيحى به ديدار عابد بزرگ رفتهاست
هشام مخفيانه شخصى را فرستاد تا آن چه در آن جا رخ داد خبر دهد.
سيماى زيبا و جذاب امام باقر (عليه السلام ) عابد بزرگ را جذب كرد و عابد در ميان
اين همه حاضران به امام باقر (عليه السلام ) رو كرد و گفت آيا شما از مسيحيان هستيد
و يا از امت اسلامى مى باشيد؟
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: از امت اسلام هستم عابد بزرگ پرسيد از علماى اين
امت هستى يا از بى سوادان اين امت امام باقر (عليه السلام ) فرمد: از بى سوادها
نيستم .
عابد و عالم بزرگ مسيحيان خود را جمع و جور كرد و تمام حواسش متوجه امام (عليه
السلام ) شد و پس از لحظه اى فكر خواست سطح علم و آگاهى امام (عليه السلام ) را
امتحان كند چرا كه او در همان نگاه اول عظمت مقام امام (عليه السلام ) را دريافته
بود اينك مى خواست اين عظمت براى خودش و براى حاضران آشكار گردد گفت من مسائلى را
از تو سئوال كنم يا تو سئوال ميكنى ؟ امام باقر (عليه السلام ) فرمود تو سئوال كن
هر چه بپرسى من آماده جواب هستم عابد بزرگ رو به جمعيت حاضر كرد و گفت عجيب است كه
مردى از امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين جراءت را دارد و مى گويد تو
سئوال كن و من آمادگى براى تمام سئوال هاى تو را دارم حال سزاوار است كه چند مساءله
از او بپرسم ، عابد بزرگ سئوال هاى خود را به اين ترتيب مطرح كرد 1.اى بنده خدا بگو
بدانم آن ساعتى كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است ؟
امام باقر (عليه السلام ) فرمود آن ساعت از اول اذان صبح تا اول طلوع آفتاب است .
عابد بزرگ گفت اگر آن ساعت نه از شب و نه از روز پس چه ساعتى است ؟ امام باقر (عليه
السلام ) فرمود آن ساعت از ساعتهاى بهشت است در اين ساعت بيماران شفا مى يابند و
گرفتارها از گرفتارى نجات پيدا مى كنند خداوند اين ساعت را براى آنكه در فكر روز
قيامت و حساب و كتاب الهى هستند لحظاتى خوش و شيرين قرار داده و به عكس كوردلان و
تيره بختان از صفاى اين ساعت محرومند، عابد بزرگ از بيانات شيواى امام (عليه السلام
) قانع شد بلند گفت آن چه گفتى صحيح است .
سئوال دوم : عبد گفت اكنون سئوال ديگر من اين است بگو بدانم شما مى گوييد وقتى كه
اهل بهشت به بهشت رفتند انواع غذاها را كه مى خورند ديگر مدفوع و ادرار ندارند آيا
چنين موضوعى در دنيا نظير دارد؟ امام (عليه السلام ) فرمود آرى نظير آن در دنيا بچه
اى است كه در رحم مادر است آن چه مى خورد جزو بدن او مى شود ديگر مدفوع و ادرار
ندارد.
عابد بزرگ گفت كاملا درست گفتى ، اكنون باز من سئوال كنم با تو سئوال مى كنى ؟ امام
باقر (عليه السلام ) فرمود آن چه مى خواهى بپرس عابد بزرگ به مسيحيان حاضر رو كرد و
گفت اين شخص بسيارى از مسائل را مى داند، سپس رو به امام (عليه السلام ) كرد و گفت
تو گفتى من از علماى اسلام نيستم ولى اكنون معلوم مى شود كه از علماى اسلام هستى ،
امام باقر (عليه السلام ) فرمود من گفتم از بى سوادان نيستم .
سئوال سم : عابد بزرگ گفت بگو بدانم شما مى گوييد در بهشت درختى است به نام درخت
طوبى داراى ميوه هاى گوناگون هر چه بهشتيان از آن مى خورند از آن چيزى كم نمى شود
آيا چنين موضوعى در دنيا نظير دارد؟ امام باقر (عليه السلام ) فرمود: آرى مثل آن در
دنيا چراغ است كه هر چه چراغ هاى ديگر را به وسيله آن روشن مى كنند از او كم نمى
شود.
عابد بزرگ كه از بسيارى علم و اطلاع امام (عليه السلام ) در تعجب فرو رفته بود خود
را جمع و جور كرد و با تندى به حاضران گفت اكنون يك سئوال از ايشان بپرسم كه حتما
نتواند جواب آن را بدهد سپس برو به آن حضرت كرد و گفت :
سئوال چهارم : به من خبر بده از دو نفر شخصى كه از يك مادر در يك ساعت دو قلو به
دنيا آمدند و هر دو با هم در يك ساعت مردند اما يكى از آن ها در وقت مردن پنجاه سال
داشت و ديگرى صدوپنجاه سال آنها چه كسانى بودند و قصه آن ها چيست ؟ امام باقر (عليه
السلام ) فرمود اين دو نفر دو برادر بودند به نام عزير و عزره اين دو با هم در يك
روز از مادر متولد شدند و با هم سى سال زندگى كردند پس از سى سال روزى عزير از دهى
عبور كرد ديد كه آن ده خراب شده و مردم آن مرده اند وقتى كه استخوان هاى پوسيده
مردم را يدد در فكر و خيال افتاد كه چگونه خداوند آن استخوانهاى پوسيده را در روز
قيامت دوباره برمى گرداند و زنده مى كند همين فكر باعث شد كه خداوند به او كه
پيغمبر بود بفهمند كه اين كار براى خدا آسان است خداوند در همان جا روح او را قبض
كرد او مرد و بدنش به زمين افتاد و پس از مدتى استخوان هايش پوسيد صد سال از اين
جريان گذشت خداوند او را زنده كرد و توسط فرشته اى از او پرسيد چقدر خوابيده اى ؟
او گفت يك روز يا چند ساعت فرشته به او گفت تو اشتباه . يكنى تو يكصد سال است كه در
اين جا خوابيده اى او به اين ترتيب به دنيا برگشت و يقين كرد كه معاو و روز قيامت
حق است آن گاه 20 سال ديگر با برادرش عزره در اين دنيا عمر كرد سپس در يك روز او و
برادرش با هم از دنيا رفتند در نتيجه عزير پنجاه سال در دنيا عمر كرد و برادرش عزره
يكصد و پنجاه سال عمر كرد.
سئوال پنجم :
عابد بزرگ سئوال آخرش را چنين مطرح كرد:
پدر و پسرى هر دو زنده اند اما پسر 70 سال بزرگ تر از پدر است اين چگونه مى شود
امام باقر (عليه السلام ) فرمود اين همان عزير پيغمبر است كه وقتى عزير در سى سالگى
به خواست خدا به مردگان پيوست ، در آن وقت همسرش حامله بود و پسرى از او به دنيا
آمد وقتى كه عزير پس از يكصد سال زنده شد در دنيا سى سال عمر كرده بود ولى پسرش
يكصد سال داشت در نتيجه پسرش هفتاد سال از پدر بزرگتر بود.
عابد از جواب هاى فورى و صحيح امام باقر (عليه السلام ) آن چنان در تعجب و فكر فرو
رفت كه ناگهان حاضران ديدند عابد از هوش رفته است پس از لحظاتى به هوش آمد و از اصل
و نسب امام باقر (عليه السلام ) سئوال كرد و امام (عليه السلام ) نسب خود را بيان
داشت .
عابد بزرگ رو به مسيحيان كرد و گفت من تاكنون شخصى را عالم تر از اين آقا نديده ايم
تا اين مرد در شام است هر سئوال داريد از او بپرسيد ديگر سراغ من نياييد و مرا به
عبادتگاهم ببريد بعضى نقل كرده اند آن عابد قبول اسلام كرد و حاضران نيز به پيروى
از او مسلمان شدند و به اين ترتيب امام باقر (عليه السلام ) در تبعيدگاه خود در يك
جلسه جمعى از كشيشان و روحانيون بزرگ مسيحى را به اسلام جذب نمود.
روايت شده وقتى كه شب شد آن عالم و عابد بزرگ مسيحيان به كمك بعضى از مسيحيان به
حضور امام باقر (عليه السلام ) آمد و پس از ديدن معجزات از آن حضرت مسلمان گرديد.
خبر عجيب مناظره امام باقر (عليه السلام ) با راهب به هشام و به مردم رسيد و علم و
كمال امام باقر (عليه السلام ) آشكار شد هشام احساس خطر كرد جايزه اى براى امام
باقر (عليه السلام ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد و افرادى را جلوتر فرستاد تا
در بين راه با تبليغات واونه خود مردم را از تماس با امام باقر (عليه السلام ) و
پسرش بر حذر دارند.
روايت شده جاسوس مخصوص هشام ما جراى ملاقات امام باقر (عليه السلام ) با راهب را به
هشام گزارش داد بعضى نقل مى كنند هشام از ترس آن كه مبادا مردم شام كم كم به عظمت
مقام امام باقر (عليه السلام ) پى ببرند دستور داد آن حضرت را زندانى كنند تا مردم
نتوانند با او تماس بگيرند رفته رفته نام و ياد او فراموش شود.