23. از ابن ابى الحديد (656 - 585 ه .ق )
هيبت و عظمت و جلالت و شهرت فضايل و كمالات و مناقب و مقامات آن
حضرت عليه السلام گوش تا گوش دنيا و كران تا كران عالم را چنان پر كرده
و در آفاق جهان نه چنان طنين انداخته است كه بتوان به ذكر و تفصيل آن
پرداخت و با سمند همت به ميدان تعرض آن تاخت ، يعنى اين مطلب چندان
واضح و عيان است كه از شرح و بيان بى نياز است ، بلكه آنچنان واضح است
كه اگر كسى به مقام معرفى آن برآيد، در نظرها زشت آيد و نيكو ننمايد،
پس واقعيت در اين مساءله چنان است كه ابوالعيناء به عبيدالله بن خاقان
، وزير متوكل و معتمد، درباره عذرخواهى از مدح و ثناى او گفته است : من
خود را در ستايش تو مانند كسى مى بينم كه بخواهد روز روشن را بستايد يا
ماه تابان را به مردم معرفى نمايد، پس چون به يقين مى دانم كه اگر رخش
همت به ميدان مدح تو برانم عاجز و درمانده خواهم شد و به غايت نخواهم
رسيد، براى همين از ابتدا خود را به آن مشغول نمى سازم و به جاى ثناى
تو به دعاى تو مى پردازم . پس از شرح و بيان خود در اين موضوع دست برمى
دارم و زمام شناخت آن را به شناخت مردم از تو وامى گذارم .
و نيز مى گويد:
چه گويم درباره مردى كه دشمنانش به فضل او اقرار كردند و نتوانستند
مناقب و فضايل او را كتمان كنند و معلوم است كه بنى اميه با آن كه مالك
شرق و غرب عالم شدند و نهايت سهى و مكر را در خاموش كردن نور او نمودند
و احاديث بسيارى درباره عيب ها و بدى هاى او جعل كردند و بر منابر، به
نفرين و لعن او پرداختند و مداحان و شيعيانش را زندانى و قتل و غارت
نمودند و مردم را از روايت حديثى كه دلالت بر فضل و نيكى او كند، اكيدا
منع كردند، تا آنجا كه مردم حرام كردند كه نام او را بر زبان برانند،
آنان هر چه بيشتر در اين زمينه از خود سماجت نشان دادند، همان اندازه
نام او بلندتر و قدرش رفيع تر شد، مانند مشك كه هر قدر آن را پنهان
كنند بويش مخفى نماند و مثل آفتاب كه با كف دست پوشيده نشود و مانند
روز روشن كه اگر يك چشم آن را نبيند چشمان زيادى آن را خواهند ديد.
و چه گويم درباره كسى كه تمام فضايل منسوب به وى و سلسله تمام كمالات
به او منتهى مى گردد او سرور همه فضيلت ها و سرچشمه همه ارزش ها و معدن
تمام فضايل بوده و گوى سبقت را ربوده است و بعد از او هر كسى كه نصيب و
بهره اى از فضيلت و كمال دارد، از او دريافت كرده است .(392)
ابن ابى الحديد در مدح مولاى متقيان هفت قصيده سروده كه به آنها
((علويات سبع )) مى گويند
و سيد جليل القدر سيد محمّد صاحب مدارك آنها را شرح نموده و آن شرح
بارها به چاپ رسيده است .
مرحوم محدث ارموى پس از نقل قسمتى از قصيده ششم از قصائد هفتگانه ابن
ابى الحديد مى گويد: بايد دانست اينها كه گفتيم براى اين بود كه آغاز
كتاب به ذكر اندكى از فضايل آن حضرت آرايش يابد وگرنه ، حق در اين باب
آن است كه گفته اند:
و اءنّ رداء خيط من نسج تسعة |
|
و عشرين حرفا عن معاليه قاصر |
يعنى فضائل او در حوصله بيان نگنجد، زيرا ردايى كه از تار و پود حروف
بافته شود و از بافته الفاظ و عبارات تركيب يابد، بر قامت رساى مدح و
ثناى او كوتاه است ، پس بهتر آن است كه زبان از سخن بربنديم .
24. از حكيم سنائى
وى از شعراى ايران است و بنا به فرموده محدث قمى از اشعار او
چنين برمى آيد كه او شيعه و ناچار به تقيه بوده است .
در
((حديقة الحقيقة
))
درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام گفته است :
با مديحش مدائح مطلق |
|
زهق الباطل است و جاء چالحق |
(393)
و باز در همان كتاب در مدح اميرالمؤ منين عليه السلام چنين سروده است :
هم نبى را وصى و هم داماد |
|
جان پيغمبر از جمالش شاد |
نائب مصطفى به روز غدير |
|
كرده در شرع خود مر او را مير |
خوانده در دين و ملك مختارش |
|
هم در علم و هم علمدارش |
بهر او گفت مصطفى به اله |
|
كاى خداوند! وال من والاه |
كه خداى زمانه چاكر او |
|
خواجه روزگار قنبر او |
آنكه تن دشمن است و يزدان دوست |
|
وانكه والراسخون فى العلم اوست |
مرتضايى كه كرد يزدانش |
|
همره جان مصطفى جانش |
هر دو يك قبله و خردشان دو |
|
هر دو يك روح و كالبدشان دو |
دو رونده چو اختر گردون |
|
دو برادر چو موسى و هارون |
هر دو يك در ز يك صدف بودند |
|
هر دو پيرايه شرف بودند |
تا نه بگشاد علم حيدر در |
|
ندهد سنت پيمبر بر |
مهر و كينش دليل منبر و دار |
|
حلم و خشمش نشان جنت و نار |
عقد او با بتول در سلوى |
|
بود در زير سايه طوبى |
تنگ از آن شد بر او جهان سترگ |
|
كه جهان تنگ بود و مرد بزرگ |
هر كه چون خاك نيست در ره او |
|
گر فرشته است خاك بر سر او |
(394)
25. از عطار
وى از شعراى قرن هفتم بوده و صاحب تاءليفات و تصانيف بسيارى است
كه بيشتر آنها منظوم مى باشد. و مشهور است كه به تعداد سوره هاى قرآن
كتاب و رساله و نظم و نثر تاءليف نموده است .
گويند: عطار هيچ گاه زبان به مدح كسى از پادشاهان و اميران عصر خود
نگشود و در تمام كتاب هايش يك مدح پيدا نمى شود و خود در اشاره به اين
نكته مى گويد:
به عمر خويش مدح كس نگفتم |
|
درى از بهر دنيا من نسفتم |
(395)
عطار نماز حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام را اين گونه توصيف مى
كند:
خصوص آن وارث دين پيمبر |
|
چراغ شرع و صاحب حوض كوثر |
منادى سلونى در جهان داد |
|
به يك رمز از دو عالم صد نشان داد |
چنان شد در نماز از نور حق جانش |
|
كه از پايش برون كردند، پيكانش |
چنين بايد نماز از اهل رازى |
|
كه تا نبود نمازت نانمازى |
(396)
26. از مولوى
ملاى رومى غدير را اين گونه به نظم كشيده است :
زين سبب پيغمبر با اجتهاد |
|
نام خود را وان على مولا نهاد |
گفت : هر كس را منم مولا و دوست |
|
ابن عم من على مولاى اوست |
كيست مولا آن كه آزادت كند |
|
بند رقيت ز پايت بركند |
چون به آزادى نبوت هادى است |
|
مؤ منان را ز انبياء آزادى است |
اى گروه مؤ منان شادى كنيد |
|
همچو سرو و سوسن آزادى كنيد |
(397)
توصيف وى از مراتب اخلاص و نيروى ايمان حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
در دفتر اول مثنوى بسيار دل انگيز است :
از على آموز اخلاص عمل |
|
شير حق را دان منزه از دغل |
(398)
مولانا در ديوان شمس نيز در طليعه غزلى ، زبان سوسن را به شمشير آبدار
على عليه السلام تشبيه كرده و يكى از غزل هاى پرشور خود را در توصيف
بهار با نام اميرالمؤ منين على عليه السلام آغاز كرده است :
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد |
|
سوسن چو ذوالفقار على آبدار شد |
27. از سعدى
سعدى نويسنده و شاعر بزرگ قرن هفتم هجرى در مدح مولاى متقيان مى
گويد:
كس را چه زور و زهره كه وصف على كند |
|
جبار در مناقب او گفت : هل اءتى |
زورآزماى قلعه خيبر كه بند او |
|
در يكدگر شكست به بازوى لا فتى |
مردى كه در مصاف زره پيش بسته بود |
|
تا پيش دشمنان نكند پشت بر غزا |
شير خدا و صفدر ميدان و بحر جود |
|
جان بخش در نماز و جهان سوز در دعا |
ديباچه مروت و ديوان معرفت |
|
لشكركش فتوت و سردار اتقيا |
فردا كه هر كسى به شفيعى مى زنند دست |
|
مائيم و دست و دامن معصوم مرتضى |
(399)
28. از جورج جرداق
(معاصر)
نويسنده نامدار مسيحى و مؤ لف كتاب گران سنگ
((الامام
على عليه السلام صوت العدالة الانسانية
)) مى
گويد: على بن ابى طالب در خرد يگانه دوران بود و به همين خاطر قطب
اسلام و سرچشمه معارف و علوم عرب بود، هيچ دانشى در عرب وجود ندارد، جز
اين كه اساس آن را او پايه گذارى كرده و يا در آن شريك و سهيم بوده است
.
او همچنين در مقايسه سخن اميرالمؤ منين عليه السلام با سخنان ناموزون
عمر بن الخطاب مى گويد: على بن ابى طالب عليهماالسلام درباره حريت
فرموده است :
لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرّا.
و عمر جمله ديگر به همين مضمون گفته است :
متى استعبدتم الناس و قد ولدتهم امّهاتهم
اءحرارا.
ولى سخن على بن ابى طالب تفاوتى اصولى با سخن عمر دارد زيرا:
اولا: حريت در كلام عمر همانند ساير معاصرانش تنها در برابر رقيت به
كار رفته است ، به خاطر آنكه در آن زمان انسان هايى به عنوان بنده و
كنيز به فروش مى رسيدند.
ولى سخن على بن ابى طالب شامل حريت به معناى وسيع و عامى است كه اصلى
از اصول وجودى انسان را در بر مى گيرد و آزادى روحى و آزادى گفتار و
كردار انسان را شامل مى شود.
ثانيا: عمر سخن خويش را متوجه ارباب ها نموده و آنان را از گرفتن مردم
به بردگى نهى كرده است ، كه معمولا نصيحت به آنها سودى ندارد، ولى على
بن ابى طالب سخن خويش را متوجه بردگان ساخته و روح آزادى را به حس و
لمس آنها مى رساند و به آنها مى گويد به خود متكى باشيد و بر ضد كسانى
كه شما را برخلاف نظام خلقت به بردگى گرفته اند، قيام كنيد، اينجاست كه
على عليه السلام با جمله كوتاه خود بذر انقلاب و رهايى از يوغ استعمار
را در دل بردگان مى پاشد.
ثالثا: عمر منشاء آزادى مردم را زادن از مادر قرار داده ، ولى اميرالمؤ
منين على عليه السلام آن منشاء را سنت الهى و نظام طبيعى بيان كرده است
كه بسى عميق تر و ريشه دارتر از زادن از مادر است .
(400)
فضايل اميرالمؤ منين على
عليه السلام
1. شجاعت
قهرمانان افتخار مى كردند كه در نبردها، هر چند براى لحظاتى ،
روياروى او قرار گيرند و اگر در ميدان نبرد از برابر او مى گريختند،
چندان زشت نمى دانستند و كشته شدن به دست او را ننگ نمى پنداشتند و حتى
در برخى موارد، مايه تسلى خاطر بازماندگانشان بود؛ كه اشعار خواهر عمرو
بن عبدود در مرثيه برادرش از آن نمونه است ، كه در بخش پيشين ذكر
نموديم .
ابن ابى الحديد مى گويد: حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام وقتى
معاويه را به مبارزه طلبيد، عمرو بن العاص به معاويه گفت : پيشنهاد
منصفانه اى به تو داده است .
معاويه گفت : تو جز امروز، هرگز فريبم نداده بودى ، آيا مرا به مبارزه
با ابوالحسن دعوت مى كنى ؟ با اين كه مى دانى كه قهرمان و شجاع كوبنده
اى است ! به گمانم نقشه امارت شام را پس از من در سر مى پرورانى !
(401)
حضرت امير عليه السلام با همه شجاعتش وقتى بر دشمن پيروز مى شد او را
مى بخشيد، چنان كه وقتى بر عبدالله بن زبير و مروان حكم و سعيد بن عاص
در بصره چيره شد آنان را بخشيد و به آنان نيكى كرد. جوانمردى هاى على
بيش از آن است كه در اين سطور بگنجد.
2. زهد اميرالمؤ منين على
عليه السلام
زاهدترين فرد زمان خود بود و خود فرموده كه دنيا را سه طلاق
كرده است .
(402)
در مناقب خوارزمى آمده است كه عدى بن ثابت گفت : در خدمت اميرالمؤ منين
عليه السلام بودم ، شخصى براى آن حضرت پالوده آورد اما آن سرور از
تناول آن خوددارى نمود و فرمود: چيزى كه حضرت رسول صلّى الله عليه و
آله و سلم از آن نخورده باشد، دوست ندارم كه از آن بخورم .
(403)
آن حضرت در پاسخ مردى كه روش او را در زندگى پيش گرفته بود - ضمن نهى
او از اين كار - فرمود: خداوند بر پيشوايان حق واجب كرده كه فقيرترين
زيردست خود را الگو قرار دهند تا مبادا فقير از خود خجالت كشد.
(404)
از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: دنيا را ترك كردم به دليل كمى ثباتش
و رنج بسيار در جمع آورى اش و تنگ چشمى شريكانش :
تركت الدنيا لقلّة بقائها و كثرة عنائها و خسة
شركائها.
3. دانش
درباره دانش آن حضرت به اين جمله پيامبر بسنده مى كنيم كه
فرمود:
اءنا مدينة العلم و على بابها(405)
و خود حضرت بر بالاى منبر مى فرمود:
سلونى قبل اءن تفقدونى ؛(406)
پيش از آنكه مرا از دست دهيد هرچه مى خواهيد از من بپرسيد.
چه كسى را مى توان يافت كه بر بالاى منبر و در برابر هزاران تن چنين
سخنى بگويد و نگران نباشيد كه كسى پرسشى كند و او نتواند پاسخ آن را
بگويد و در مقابل مردم سرافكنده شود.
آرى كسى جراءت گفتن چنين سخنى را ندارد. اگر در تاريخ مى خوانيم كه
((سبط بن جوزى
)) يك بار
به خود چنين جراءت و جسارتى را داد، مى بينيم كه از عهده برنيامد و خجل
و شرمنده از منبر به زير آمد.
(407)
معاويه دشمن سرسخت آن حضرت در جمع خصوصى از او ستايش مى كرد؛ وقتى
خبر شهادت امام عليه السلام به او رسيد گفت : فقه و علم مرد.
برادر معاويه به او گفت : اين سخن را مردم شام از تو نشنوند.
(408)
عهدنامه مالك اشتر فرمانى دينى و علمى است كه هيچ پيمانى در فراگيرى و
رسايى و شرح و تفصيل بنيان و اساس حكومت صالح ، به پايه آن نمى رسد.
اين عهدنامه عناصر اصلى سعادت ساز همه جوامع را در خود دارد.
قضاوت هاى بى مانند آن حضرت نيز گواه صادق بر علم كامل و جامع اميرالمؤ
منين على عليه السلام است . او در قضاوت هايش نه تنها بر پايه فقه
اسلامى و قرآن عمل مى نمود، بلكه با استفاده از روش هاى روان شناختى و
جامعه شناسى ، حقايق را آشكار مى كرد. ماجراى درگيرى دو زن بر سر طفلى
معروف است ، آن حضرت براى يافتن مادر حقيقى ، فرمود:
((شمشيرى
بياوريد تا طفل را دو نيم كنم
)) و بدين طريق
عاطفه مادرش را تحريك كرد و او را باز شناخت .
(409)
4. بردبارى و صبر
اميرالمؤ منين عليه السلام
در بردبارى و گذشت ، حضرت امير عليه السلام گوى سبقت را از همه
ربوده بود. براى اثبات حلم او كافى است به رفتار او با سرداران جنگ جمل
، به ويژه مروان حكم و عبدالله زبير نظر افكند. وقتى بر اين دو، دست
يافت با اين كه از سرسخت ترين دشمنان او بودند آشكارا به آن حضرت ناسزا
مى گفتند، اما حضرت از آنان درگذشت و آنان را مورد عفو قرار داد و تنها
به اين جمله اكتفا كرد كه به عبدالله زبير فرمود:
((برو!
نمى خواهم تو را ببينم
)) و سخنى بيشتر از اين
بر زبانش جارى نشد.
(410)
در نبرد صفين نيز، كه شاميان آب را بر روى ياران حضرت بسته بودند، وقتى
حضرت امير عليه السلام به شريعه دست يافت ، به ياران خود فرمود: مانع
از دسترسى دشمن به آب نشويد.
و فرمود: به خدا سوگند هرگز كردار آنها را در پيش نخواهم گرفت .
(411)
در حلم و بردبارى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام همين بس كه مدت بيست
و پنج سال با استخوان در گلو و خار در چشم صبر كرد.
5. فصاحت و بلاغت
اميرالمؤ منين عليه السلام
او در فصاحت و بلاغت پيشواى فصيحان و سرور سخنوران است .
در اين باره گفته اند:
گفتار على بالاتر از كلام مخلوق و پايين تر از كلام خالق است .
از هيچ يك از صحابه ، يك دهم آنچه از اميرالمؤ منين على عليه السلام
نقل شده سخن فصيح و بليغ ذكر نشده است . نهج البلاغه كه بخشى از سخنان
حضرت در آن گرد آمده ، خود بهترين گواه است . اين كتاب همواره منبع
الهام و مرجع اصلى و اساسى فصيحان و سخنوران عرب در همه دوران ها بوده
است و اساسا بسيارى از كسانى كه شيفته حضرت اميرالمؤ منين على عليه
السلام شده اند، به خاطر سخنان زيبا، شيوا و نغز او در نهج البلاغه
بوده است .
نهج البلاغه
نهج البلاغه كتابى است كه در آن قسمتى از سخنان حضرت على بن ابى
طالب عليهماالسلام توسط يكى از بزرگان دانش دين يعنى مرحوم سيدرضى جمع
آورى شده است . نهج البلاغه به معناى راه روشن بلاغت و زيبايى همه
جانبه سخن است . نهج البلاغه را
((اءخ القرآن
)) يعنى برادر قرآن ناميده اند.
همان طور كه حقيقت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ناشناخته مانده است
، حقيقت نهج البلاغه نيز ناشناخته مانده است و همان گونه كه اميرالمؤ
منين عليه السلام مظلوم است نهج البلاغه نيز با عظمت بسيارش مظلوم
است .
بخش هاى تشكيل دهنده نهج
البلاغه
مرحوم سيد رضى ، كه سخنان امام عليه السلام را از كتاب هاى
مختلف جمع آورى كرده است ، نهج البلاغه را در سه بخش تنظيم نموده است :
1- خطبه ها، سخنرانى و فرمان هاى حضرت به تعداد 293 و به شمارش ديگرى
241 خطبه .
(412)
2 - نامه هاى حضرت به تعداد 79 نامه .
3 - سخنان حكيمانه و كوتاه حضرت به تعداد 480 سخن .
مسائل مطرح شده در كتاب شريف نهج البلاغه به طور كلى روى سه محور اساسى
استوار است :
محور نخست : مسائل اعتقادى .
محور دوم : مسائل اجتماعى و سياسى .
محور سوم : اخلاق و مسائل مختلف تربيتى .
امتيازات نهج البلاغه
هرچند در مورد امتيازات اين كتاب شگفت و با عظمت ، اظهار نظر
مشكل است اما در يك نظر ابتدايى مى توان چهار امتياز اساسى براى نهج
البلاغه برشمرد كه عبارتند از:
1 - سخنان امام عليه السلام از نظر قواعد ادبى و لفظى و زيبايى همه
جانبه سخن نزديك به معجزه است . تاكنون سخن هيچ انسانى نتوانسته است به
آن حد برسد، اين امتياز را دوست و دشمن بيان كرده اند. تاريخ عرب هيچ
كلامى را سراغ ندارد كه حتى تا اندازه اى به سخن امام عليه السلام
نزديك باشد. بر اين اساس همان طور كه قرآن معجزه قولى رسالت و نبوت
پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم است ، نهج البلاغه هم معجزه قولى
امامت و ولايت اميرالمؤ منين على عليه السلام است .
دانشمندان گفته اند: سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام از كلام خدا
فروتر و از كلام مخلوق فراتر است . شاعران بزرگ و سخنوران نامدار عرب
همواره در برابر نهج البلاغه تواضع و فروتنى داشتند و از آن با عظمت و
بزرگى نام مى بردند.
2 - سخنان حضرت داراى ابعاد بسيار و در هر بعدى يك شاهكار و معجزه است
. اين گونه سخن گفتن از انسان عادى محال است و در تاريخ هيچ نشانه اى
از كسانى كه شبيه به آن حضرت سخن گفته باشند وجود ندارد.
نهج البلاغه ابعاد زياد و متفاوتى دارد، هم يك كتاب موعظه و پند است ،
به طورى كه پندهاى آن بى نظير است و نمونه اى در ميان سخنان انسان هاى
عادى براى آن يافت نمى شود و هم يك كتاب حماسه و نبرد است . مسايل جنگ
و جهاد را به طورى بيان فرموده كه گويى اين سخنان از كسى است كه تمام
عمر خود را در جنگ بوده است . و هم كتاب عرفان به معناى واقعى است ، در
مسائل روحى و عرفانى آن چنان در اوج خود مطرح شده است كه عارفان نامدار
جهان نيز از درك بسيارى از آن عاجزند.
همچنين نهج البلاغه يك كتاب كلامى است ، به طورى كه برخى از مطالب آن
را بايد متكلمان بزرگ پس از سالها تحقيق ، تفسير كنند. هم چنين است
مسائل مختلف سياسى ، جهان شناسى ، تاريخ ، جامعه شناسى و مانند آن كه
در اين كتاب شگفت مطرح شده است .
مرحوم سيد رضى در مقدمه نهج البلاغه مى نويسد: از عجايب شخصيت اميرالمؤ
منين على عليه السلام ، كه منحصر به خود ايشان است و كسى با او در اين
ويژگى شريك نيست ، اين است كه وقتى كه انسان در آن بخش از سخنانش كه
درباره زهد و موعظه است فكر مى كند از ياد مى برد كه گوينده آن شخصيت
اجتماعى عظيمى داشته و فرمان او همه جا معتبر بوده و شك نمى كند كه اين
سخن از كسى است كه جز زهد و كناره گيرى چيزى را نمى شناسد و كارى را جز
عبادت و ذكر ندارد، كسى باور نمى كند سخنانى كه در زهد و موعظه تا اين
حد والاست و اوج گرفته است ، از آن كسى است كه در نبردگاه تا قلب دشمن
فرو مى رود، شمشيرش در اهتزاز است و آماده ربودن سر دشمن است ، دليران
را به خاك مى افكند و از دم تيغ او خون مى چكد و در همين حال اين شخص ،
زاهدترين زاهدان و عابدترين عابدان است .
3 - امتياز سوم نهج البلاغه آن است كه اين كتاب بزرگ ، پس از گذشت قرن
ها هنوز نفوذ و تاءثير عجيب خود را در انسان ها دارد. هنوز هم شيرينى
سخنان امام عليه السلام از كلمات نهج البلاغه موج مى زند. نهج البلاغه
گنجينه اى از داروهاى معنوى است كه درمان دردهاى فراوان فردى و اجتماعى
، حتى براى اين عصر نيز هست .
نهج البلاغه مى تواند براى همه زمان ها رهبر فكرى سالم و كاملى باشد،
زيرا آنچه كه در نهج البلاغه آمده است از علوم خداوند است كه در روح با
عظمت اميرالمؤ منين على عليه السلام قرار داده شده است .
4 - در اثر گذشت زمان نه تنها كهنه و فرسوده و از دور خارج نمى شود،
بلكه روز به روز، جوانتر، شادابتر، گوياتر، قدرتمندتر و قويتر مى شود.
معجزات اميرالمؤ منين
عليه السلام
كرامات و معجزات آن حضرت ، براساس گفته جنات الخلود، از هزار
بيشتر است ، اما آنچه كه تاريخ آن را ضبط نموده است ، بالغ بر 600
معجزه است ، برخى 555 معجزه را برشمرده اند
(413)
و علامه مجلسى رحمة الله در بحار
(414)
136 معجزه را ذكر كرده است .
برخى در يك تقسيم بندى ، كرامات آن حضرت را در پنج دسته قرار داده اند
كه به شرح ذيل است :
1 - معجزات و كرامات حضرت كه در ارتباط با حيوانات و جنيان ، روى داده
است :
مانند سلام كردن ماهى هاى فرات به آن حضرت با عنوان اميرالمؤ منين و
بيعت گرفتن آن حضرت از جنيان در وادى عقيق .
2 - معجزات و كراماتى كه به جمادات و گياهان تعلق گرفته است مانند
ردالشمس (بازگشت خورشيد) و گواهى نخل هاى مدينه به فضيلت آن حضرت و
پسرعمو و برادرش حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم .
3 - معجزاتى كه در بيماران و مردگان به ظهور پيوسته است ، مانند التيام
يافتن دست قطع شده مردى كه حضرت براى دزدى آن را قطع نمود و همچنين
قصابى كه دست خود را قطع كرد
(415)
و از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام نقل شده است كه روزى حضرت رسول
صلّى الله عليه و آله و سلم بيمار شد. اميرالمؤ منين على عليه السلام
گروهى از انصار را در مسجد ملاقات كرد و فرمود: آيا دوست داريد خدمت
رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم شرفياب شويد؟
گفتند: آرى .
پس آنان را به در خانه حضرت آورد و اجازه خواسته ، آنان را شرفياب حضور
كرد و خود بر بالين حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم ، نزد سر آن
بزرگوار نشست و دست مباركش را بر سينه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و
سلم گذاشت و فرمود:
امّملدم اُخرجى عن رسول الله صلّى الله عليه و
آله و سلم
و به تب فرمود كه بيرون شو. در همان لحظه تب از بدن پيغمبر صلّى الله
عليه و آله و سلم خارج شد و آن حضرت برخاست و نشست و فرمود: اى پسر
ابوطالب خداوند به اندازه اى خصلت هاى نيكو به تو عطا فرمود كه تب از
تو شكست مى خورد.
(416)
معجزه ديگر آن حضرت زنده كردن اصحاب كهف است .
4 - معجزاتى كه درباره دشمنان آن حضرت به وقوع پيوست و آنان هلاكت و
تباه شدند، مانند كور شدن ابوعبدالله محدث كه منكر فضل آن حضرت بود. و
تبديل شدن خطيب دمشقى به صورت سگ و برخى از اين گونه معجزات كه از قبر
شريف و پس از شهادت آن حضرت ظاهر شده است .
5 - خبرهاى غيبى .
و اينك چند معجزه را نقل مى نماييم :
1. شفاى دست قطع شده
در تاريخ آمده است كه مردى نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام
شرفياب گرديده و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين مرا پاك كن كه دزدى كرده ام
.
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمودند:
((شايد
وارد محل دربسته و محصور نگشته اى ، بنابراين مستحق حد نمى باشى !
))
و سپس سرش را از او برگردانيد، تا او راه خود را پيش گيرد و برود.
دزد گفت : من وارد محل محصور گشته ام مرا پاك كن .
حضرت فرمود: ممكن است مقدار دزدى تو كم باشد و به حد نصاب نرسد؟
گفت : يا اميرالمؤ منين بيش از حد نصاب دزدى كرده ام ، مرا پاك كن !
حضرت فرمود:
((اينك سه بار به دزدى اعتراف كردى
، نزديك بيا!
)) و سپس چهار انگشت وى را قطع كرد.
پس از آنكه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام دست دزد را قطع كرد، او به
خانه اش بازگشت و در طول راه مى گفت : اميرالمؤ منين دست مرا قطع كرد،
او مردى است الهى و پيشواى پرهيزكاران و جانشين پيامبر و مرتب از آن
حضرت تعريف مى كرد.
امام حسن و امام حسين عليهماالسلام او را ديده و سخنانش را شنيدند و
جريان وى را به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام گزارش نمودند،
اميرالمؤ منين كسى را فرستاد و آن مرد عرب را احضار كرد و فرمود: من
دست تو را قطع كرده ام و تو از من تعريف مى كنى ؟
مرد عرب گفت : يا اميرالمؤ منين تو مرا از گناه پاك كردى و عشق تو در
گوشت و استخوانهايم نفوذ كرده است ، اگر مرا قطعه قطعه كنى باز هم محبت
و عشق تو از دلم بيرون نمى رود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام دست بريده او را از زمين برداشت و بر سر
جايش گذاشته و دعا نمود و از خداوند تبارك و تعالى خواست او را شفا
دهد، ناگهان دست او خوب شد و به صورت اول برگشت :
(417)
بريده دست من دست خدائى |
|
بريده دست من اورنگ شاهى |
بريده دست من استاد جبريل |
|
نكوداننده تنزيل و تاءويل |
2. آنچه خدا نيز دوست
دارد، اين است : ((على ولى الله
))
روزى پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم عقيقى را به
اميرالمؤ منين على عليه السلام داد و فرمود: على جان اين را ببر و تنها
يك سطر بر آن بنويس :
لا اله الا الله .
اميرالمؤ منين على عليه السلام نزد حكاك رفت و فرمود: بر روى اين عقيق
آنچه كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم دوست مى دارد بنويس كه
لا اله الا الله است و نيز آنچه كه من دوست دارم بنويس
محمّد رسول الله است .
هنگامى كه اميرالمؤ منين انگشتر را نزد رسول خدا آورد، سه سطر بر روى
آن نوشته بود، پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم فرمودند: به تو
گفتم فقط يك سطر بر آن بنويس و تو سه سطر نوشته اى .
حضرت امير عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله ! به حق شما سوگند كه من
او را مگر به آنچه كه شما دوست مى داشتيد، يعنى
لا اله الا الله و آنچه را خود دوست مى داشتم يعنى
محمّد رسول الله امر نكردم .
در اين هنگام جبرئيل امين فرود آمد و گفت : پروردگار عزت مى فرمايد: تو
آنچه را دوست مى داشتى ، نوشتى :
لا اله الا
الله و على آنچه را دوست مى داشت ، نوشت :
محمّد رسول الله و من نيز آنچه را دوست
مى داشتم ، نوشتم :
على ولى الله .
معناى اين امر چيست ؟ يعنى اراده خداوند اين است كه : جمله
على ولىّالله دنبال اين اسم بيايد؛ آرى
اگر على ولى الله نبود، نامى از اسلام باقى نمى ماند.
(418)
3. حديث بساط
در ضمن روايتى طولانى نقل شده است كه : امام حسن عليه السلام به
حضرت امير عليه السلام عرض كرد:
مى خواهيم بعضى از كراماتى را كه خداوند به شما تفضل كرده به ما نشان
بدهيد.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: انشاء الله چنين خواهم كرد. سپس
برخاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و مقدارى دعا كرد كه هيچ كس آن
را نفهميد. بعد با دست به سمت مغرب اشاره كرد، ناگهان تكه ابرى آمد و
بر فراز خانه ايستاد، در حالى كه قطعه ابر ديگرى در كنار آن بود،
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى ابر، به اذن خداى تعالى پايين
بيا!
ابر پايين آمد در حاليكه مى گفت : شهادت مى دهم خدايى جز الله نيست و
محمّد رسول اوست و تو خليفه و وصى رسول خدا هستى ، هر كس در تو شك كند
حتما نابود مى شود و هر كس در تو شك كند حتما نابود مى شود و هر كس به
تو تمسك جويد، در راه نجات و رستگارى قرار مى گيرد.
سپس قطعه ابر بر زمين گسترده شد؛ به طورى كه گويى فرشى پهن شده در آنجا
بود.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بر روى ابر بنشينيد!
امام حسن عليه السلام مى فرمايد: همگى نشستيم و جا گرفتيم . بعد به تكه
ابر ديگر اشاره كرد و او نيز همانند ابر اول سخن گفت و اميرالمؤ منين
عليه السلام به تنهايى بر آن نشست . سپس به زبانى سخن گفت و به ابر
اشاره كرد كه به طرف مغرب حركت كند، ناگاه بادى به زير دو ابر وزيد و
آنها را به آرامى از زمين بلند كرد. من به طرف اميرالمؤ منين عليه
السلام برگشتم اميرالمؤ منين على عليه السلام بر تكيه گاهى قرار داشت و
نور از چهره مباركش مى درخشيد، به طورى كه چشم ها تاب ديدن آن را نداشت
.
اميرالمؤ منين در جلوى ما حركت مى كرد تا اين كه به كوه بلندى رسيديم
كه بر آن درختى بود با برگ هاى ريخته و شاخه هاى خشك .
پرسيدم : چرا اين درخت خشك شده ؟
فرمود: از آن بپرس ؛ به تو پاسخ خواهد داد.
پرسيدم : اى درخت تو را چه مى شود كه آثار خشكى بر تو مى بينم ؟
درخت پاسخ نداد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: به حقى كه من بر تو
دارم به او پاسخ بده .
سلمان نيز كه همراه آنان بود، مى گويد: سوگند به خدا شنيدم كه درخت مى
گفت : لبيك لبيك اى وصى و جانشين رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم
.
سپس عرض كرد: اى ابامحمّد همانا اميرالمؤ منين در هر شب وقت سحر نزد من
مى آمد و دو ركعت نماز در كنار من مى خواند و بسيار تسبيح مى گفت ،
وقتى دعا را تمام مى كرد تكه ابرى سفيد، كه از آن بوى مشك به مشام مى
رسيد، مى آمد؛ در حاليكه بر روى آن ، سريرى بود و حضرت بر آن مى نشست و
حركت مى كرد و به خاطر اقامتى كه نزد من مى فرمود و به بركت آن جناب ،
من زندگى مى كردم . اكنون چهل روز است كه نزد من نيامده و اين ، سبب
خشكى من شده است .
سپس اميرالمؤ منين عليه السلام برخاست و دو ركعت نماز خواند و دست
مباركش را بر آن درخت كشيد. درخت سبز شد و به حال اولش بازگشت . آنگاه
اميرالمؤ منين عليه السلام به باد دستور داد تا ما را به حركت درآورد.
ناگهان ملكى را ديديم كه يك دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق بود،
وقتى اميرالمؤ منين عليه السلام را ديد، گفت : شهادت مى دهم جز الله
خدايى نيست ، شريك و همتايى ندارد و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و رسول
خداست ، كه او را با هدايت و دين حق ارسال فرمود تا آن دين را بر ساير
اديان برترى دهد؛ اگر چه مشركان را خوش نيايد. و شهادت مى دهم كه تو به
حقيقت و راستى وصى و جانشين رسول خدايى !
(419)
4. چشم بيناى خداوند در
ميان بندگان
اصبغ بن نباته روايت كرد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در
بلندى هاى كوفه براى برآوردن حاجات مردم مى نشست . روزى به افرادى كه
در اطراف آن حضرت جمع بودند فرمود: كدام يك از شما آنچه را كه من مى
بينم مى بينيد؟
فرمود: شترى را مى بينم كه جنازه اى را حمل مى كند و مردى را مى بينم
كه شتر را مى راند و مرد ديگرى زمام آن را مى كشد و به زودى ، بعد از
گذشت سه روز، بر شما وارد مى شوند.
وقتى روز سوم فرارسيد، آن دو مرد به همراه شتر در حالى كه جنازه اى بر
روى آن بسته شده بود، وارد شدند و بر جماعت سلام كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام بعد از احوالپرسى از آنها پرسيد: شما كى
هستيد و از كجا مى آييد و اين جنازه كيست و براى چه آمده ايد؟
پاسخ دادند: ما اهل يمن هستيم ، اين ميت پدر ماست و هنگام مرگ به ما
وصيت كرد و گفت : وقتى كه مرا غسل داديد و كفن نموديد و بر من نماز
خوانديد، مرا بر اين شتر سوار كنيد و به سوى عراق ببريد و در بلندى هاى
كوفه دفن كنيد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آيا از او سؤ ال كرديد چرا، چنين
كرديد؟
گفتند: آرى از او پرسيديم و او پاسخ داد كه در آنجا مردى دفن مى شود كه
اگر در روز قيامت تمام اهل محشر را شفاعت نمايد، شفاعتش پذيرفته مى
شود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام برخاست و فرمود: راست گفته است ، به خدا
سوگند آن مرد من هستم ، به خدا سوگند آن مرد من هستم .
(420)
شهادت مولاى متقيان
اميرمومنان على عليه السلام
گفتيم كه در جنگ نهروان نه نفر از خوارج زنده ماندند و گريختند.
فراريان خوارج در مكه گرد آمده و اوضاع مسلمين را بررسى مى كردند، سه
تن از آنان به نام هاى عبدالرحمان بن ملجم و برك بن عبدالله و عمرو بن
بكر در ضمن گفتگو به اين نتيجه رسيدند كه تمام خون ريزى ها و گرفتارى
مسلمين به دليل وجود سه نفر است : معاويه ، عمروعاص و حضرت اميرالمؤ
منين على عليه السلام ؛ اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند، مسلمانان
آسوده مى شوند، آنها با خود پيمان بستند كه هر كدام ، يكى از اين سه
نفر را به قتل برسانند؛ عبدالرحمن ملعون ، كشتن اميرالمؤ منين على عليه
السلام را به عهده گرفت ، عمرو بن بكر، كشتن عمروعاص و برك بن عبدالله
نيز قتل معاويه را به گردن گرفت .
هر يك شمشير خود را با سم كشنده اى زهرآلود نمودند تا ضربتشان مؤ ثر
واقع شود.
نقشه آنها اين بود كه در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان مقصود خود را عملى
سازند.
عبدالرحمن بن ملجم ملعون در اواخر شعبان وارد كوفه شد و در منزل
((قطام
)) زنى كه پدر و
برادرش در جنگ نهروان كشته شده بودند و از اين رو كينه شديدى نسبت به
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام داشت ، ساكن شد. قطام نيز ابن ملجم
را به كشتن على عليه السلام تشويق كرد.
آن حضرت خود بارها از شهادت خود خبر داده بود و در همان سالى كه به
شهادت رسيد به اصحاب خود فرموده بود: امسال شما به حج خواهيد رفت و من
در ميان شما نخواهم بود.
و روزى ديگر دست به محاسن شريفش كشيد و فرمود: به زودى سنگدل ترين
انسان اين محاسن را با خون سرم رنگين خواهد كرد.
بازدارى امام حسن عليه
السلام از رفتن پدر به مسجد
در سحرگاه نوزدهم كه اميرالمؤ منين عليه السلام از منزل خارج
شدند و به سوى مسجد رفتند، امام حسن عليه السلام برخاستند و از پى
ايشان رفتند و پيش از آن كه امام عليه السلام داخل مسجد شوند به ايشان
رسيدند و عرض كردند: اى پدر! چرا در اين وقت شب از خانه بيرون آمده
ايد، در حالى كه بخشى از شب باقى مانده است ؟
امام عليه السلام فرمودند: اى عزيزم و اى نور ديده من ! امشب خوابى
ديده ام كه باعث بيم و هراس و پريشانى و ناآرامى من شده است .
امام حسن عليه السلام عرض كردند: حتما خواب خوبى است و تعبير آن هم خوب
خواهد بود.
اميرمؤ منان عليه السلام فرمودند: اى پسرم ! جبرئيل را ديدم كه از
آسمان بر كوه ابوقبيس فرود آمد و از كوه دو سنگ برداشت و با آنها به
سوى كعبه رفت و بر بام آن ايستاد و آن دو سنگ را بر هم زد، به طورى كه
سنگ ها ريزريز شدند؛ آنگاه باد سردى وزيد و آن سنگريزه ها را پراكنده
نمود، آنچنان كه هيچ خانه اى در مكه و مدينه نماند مگر آن كه سنگريزه
اى در آن خانه وارد شد.
امام حسن عليه السلام عرض كرد: اى پدر! تعبير اين خواب چيست ؟
فرمودند: پسرم ! اگر اين خواب ، صادق باشد، گواهى مى دهد كه پدر تو،
شهيد خواهد شد و هيچ خانه اى در مكه و مدينه نمى ماند مگر آنكه اندوه و
مصيبت من در آن خانه داخل خواهد شد.
امام حسن عليه السلام عرض كردند: اى پدر! آيا مى دانيد كه اين واقعه چه
زمانى اتفاق خواهد افتاد؟
فرمودند: پسرم ! همانا خداوند مى فرمايد:
و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ماتدرى نفس باى
اِض تموت ؛
هيچ كس نمى داند كه فردا به چه چيزى دست خواهد يافت و هيچ كس نمى
داند كجا خواهد مرد؛ ولى حبيب من رسول خدا به من خبر داد كه اين واقعه
در دهه آخر ماه رمضان اتفاق خواهد افتاد و مرا ابن ملجم مرادى خواهد
كشت .
امام حسن عليه السلام عرض كردند: اى پدر! وقتى مى دانيد كه او قاتل شما
است ، او را به قتل برسانيد.
فرمودند:
((فرزندم ! قصاص جايز نيست مگر بعد از
جنايت ؛ و هنوز جنايتى از او سر نزده است
)) سپس
فرمودند: اى فرزند! به رختخواب خود برگرد.
امام حسن عليه السلام عرض كردند: اى پدر! مى خواهم با شما به مسجد
بيايم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى
دهم كه به رختخواب خود برگرد تا خواب بر تو حرام نشود و در اين باره ،
از من نافرمانى مكن .
امام حسن عليه السلام به خانه برگشت و ديد كه خواهرش امّكلثوم ، پشت در
منتظر او ايستاده است ؛ پس وارد خانه شدند و ماجرا را بيان كرد و با
امّكلثوم محزون و غمگين نشستند و با يكديگر سخن گفتند.