چهره هاى درخشان چهارده معصوم عليهم السلام

سيد عبدالله حسينى دشتى

- ۹ -


فرمود: ((اى عمر! اين على بن ابى طالب عليهماالسلام وصى و جانشين من است ، تمام اسرار من در پيش اوست ، هر كس از وى اطاعت كند از من پيروى نموده است ، و هر كس او را نافرمانى نمايد، از من سرپيچى كرده است و كسى كه مرا نافرمانى كند، خدا را نافرمانى نموده ، هر كس بر او پيشى گيرد نبوت مرا رد كرده است ، آنگاه على عليه السلام را به سينه اش ‍ چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود: يا على عليه السلام ! تو خليفه و جانشين من در ميان امت هستى )). سپس شروع به گريه كرد و اشك هايش به محاسن و صورتش فرو ريخت و صورتش را به صورت على چسبانيد.
عمر اضافه مى كند: من آرزو كردم اى كاش من به جاى على عليه السلام بودم و چنين جايگاهى در قلب پيامبر داشتم .
رسول خدا متوجه من شد و فرمود: اى عمر! هنگامى كه بيعت شكنان در بصره جمع مى شوند و خوارج در نهروان و قاسطين در صفين ، اين على بن ابى طالب عليهماالسلام به نمايندگى از طرف من با آنان مى جنگد و پيروز مى شود و خداوند او را يارى مى نمايد.
حارثه مى گويد: از عمر پرسيدم : پس چگونه با اين آگاهى حق على عليه السلام را از او ستانديد، بر او پيشى گرفتيد، دستورات رسول خدا را ناديده انگاشتيد؟
عمر گفت : به يك دليل ما پيش افتاديم .
حارثه گفت : كارى از طرف خدا بود و يا پيامبر و يا على ؟
عمر گفت : هيچ كدام ، بلكه رياست نازاست ؛ حق مال على بن ابى طالب بود.(342)
اين حديث را كه به جهت طولانى بودنش از ذكر متن آن خوددارى نموديم ، حقايق زيادى در بر دارد.
7 - با چه توجيهى خلافت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را غصب كردند
شكى نيست مدارك و نصوص زيادى كه در مورد ولايت اميرالمؤ منين و خلافت آن حضرت به دست ما رسيده است ، كم و بيش مورد توجه مسلمانان عصر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و پس از رحلت آن بزرگوار نيز بوده است . آنان در ده ها مقطع تاريخى و به تناسب زمان و مكان از آن پيامبر عاليقدر شنيده بودند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام جانشين و وصى او است و او را به عنوان وصى رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم مى خواندند.
اينك توجه شما را به دلايل اين ادعا جلب مى كنم :
چون به خانه على عليه السلام ريختند و به زور او را براى بيعت با ابوبكر به مسجد آوردند، حضرت فرمود: با آن معيارهايى كه شما با انصار صحبت نموده ، و خلافت را صاحب شديد، من از شما به خلافت سزاوارترم ، و اگر قبول نكنيد با آگاهى گرفتار ظلم و ستم مى گرديد.
عمر گفت : دست از تو برنمى داريم مگر اين كه بيعت كنى !
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمودند: يا عمر! بدوش شتر خلافت را كه بخشى از آن مال تو شده است ، امروز تو به ابوبكر برسان ، تا او نيز فردا به تو رد كند.
ابوعبيده گفت : يا على تو هنوز جوانى و اين گروه بزرگسالان قريش از قوم تو هستند، تو مثل آنان تجربه نيندوخته اى و همانند آنها مديريت ندارى .(343)
قابل توجه است كه در اين فرازها جوانى اميرالمؤ منين عليه السلام را بهانه نموده و با توجه به اين كه خود در مديريت دست بالاترى را دارند، حق او را غصب نموده اند.
و در فراز ديگرى آمده است : ما از فتنه ترسيديم و ديديم كه عرب ها از على عليه السلام پيروى نمى كنند و او را گرفتار مى سازند. از اين رو نص را تاءويل نمودند و الا نص ولايت و خلافت على قابل انكار نيست ، اما مصلحت امور در دست قوم است و آنان مصالحى را درك مى كنند، كه غائب (پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله و سلم ) درك نمى كند.
در يكى از اين فرازها آمده است كه : عرب ها به على حسد داشتند و از طرفى او در سن جوانى بود و مى گفتند خلافت و نبوت در يك خانواده جمع نمى شود پس مصلحت اين شد كه بر خلاف نص ، حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام را از خلافت ممنوع و محروم نمايند.(344)
اين فرازها كه يكى از دلايل و نصوص ولايت آن حضرت محسوب مى شود مى رساند كه اين توجيه گران ، به نبوت پيامبر اسلام ايمان نداشتند و فكر و علم و تدبير وى را محدود به زمان كوتاهى مى دانستند، كه مصالح دوران خلفا را به اندازه آنان درك نمى كرد و از سوى ديگر با جعل حديثى كه رسالت و ولايت در يك جا جمع نمى گردد(345) وصيت پيامبر و نصوص ‍ ولايت را ناديده گرفتند و براى اميرالمؤ منين عليه السلام دست كم به اندازه مديريت و تدبير خود ارزشى قائل نشدند و با توجيه اين كه او جوان است ، وى را از مقام به حق خويش كنار زدند. و توجيهات ديگرى كه هر كدام بى منطق تر از اينها است ، باعث محروميت آن حضرت از حق مسلم خود گرديد.
در تاريخ آمده است : كه گروهى به نزد ابوقحافه پدر ابوبكر آمده و به وى تبريك گفتند كه پسرت خليفه گرديده و زمام امور مسلمانان را به دست گرفته است .
او گفت : به چه علت پسر مرا به اين منصب برگزيده اند؟
جواب دادند: به دليل سن زيادش كه نسبت به ديگران كهنسال بود.
وى در جواب گفت : من كه پدر او هستم و از او كهنسال ترم ، بنابراين بايد مرا خليفه مى كرديد؟!(346)
خوانندگان عزيز توجه مى كنند حتى پدر ابوبكر نيز اين قاعده غيرموجه را كه به عنوان توجيه غصب خلافت مى آورند نمى پذيرد.
آرى در خلافت ابوبكر، اميرالمؤ منين على عليه السلام بنا به توجيهات غلط و غيرمعقول از محور خلافت كنار ماند، و سپس ابوبكر نيز به عنوان سپاس ‍ و نمك شناسى از عمر، كه بدون او هرگز به خلافت نمى رسيد، به وى تسليم كرد و فرمايش اميرمومنان به اثبات رسيد كه فرموده بود: بدوش شتر خلافت را كه نصفش از آن تو گرديده است ، امروز تو به ابوبكر برسان تا وى نيز در مقابل آن را به تو باز گرداند.
آنگاه كه عمر به حالت احتضار رسيد به حضرت على عليه السلام ايراد گرفت و گفت : سوگند به خدا تو سزاوارتر از همه به خلافت هستى ، اما اهل مزاح و شوخى مى باشى .(347)
ابن ابى الحديد ضمن رد اين اتهام عمر مى گويد: خليفه با مقياس اخلاق خشن خويش اين اتهام را به اميرالمؤ منين وارد ساخت ، و الا آن حضرت اهل شوخى و مزاح نبود، حتى اگر دوران زندگى او را در عصر پيامبر خدا بررسى كنيد، ملاحظه مى نماييد كه وى كوچك ترين مزاحى نمى كرد و در طول عمرش نيز يك مورد شوخى از اميرالمؤ منين على عليه السلام نقل نشده است .
او خود فرمود:
انّنى ليمنعنى من الّلعب ذكرُ الموت ؛(348)
ياد هميشگى مرگ مرا از شوخى و بازى بازمى دارد.
و بدين سان ايراد عمر را يك اتهام بى مورد و بهانه تراشى براى روى گرداندن از آن حضرت مى داند و اخلاق خوش و نرم اميرالمؤ منين على عليه السلام را شوخى تلقى مى كند.
8 - دلايلى ديگر بر مظلوميت اميرالمؤ منين على عليه السلام در دوران خلفا
اميرالمؤ منين على عليه السلام اگر چه در تمام مراحل زندگى مظلوم و مورد حسادت و كينه توزى دشمنان ولايت بود و از جهتى حتى در عصر خود پيامبر خدا نيز مظلوم بود و رسول خدا از شر بدانديشان و حسودان ، نمى توانست تمام فضايل و مناقب آن حضرت را بازگو كند و در ابلاغ ولايت و جانشينى اميرالمؤ منين در وحشت به سر مى برد، كه خداوند متعال در آيه تبليغ به اين حقيقت اشاره مى فرمايند، ولى پس از رحلت نبى اعظم صلّى الله عليه و آله و سلم اين مظلوميت ها به اوج خود رسيد و پيش بينى ها و پيشگويى هاى رسول گرامى به حقيقت پيوست و تصورات قبلى به عينيت هاى خارجى بدل گشت ، به طورى كه در تاريخ بشريت هيچ كس به اندازه آن بزرگوار مورد ستم و ظلم دشمن واقع نشده و جا دارد حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام را مظلوم تاريخ و يا اسوه مظلوميت دانست .
ما خوانندگان محترم را به گوشه اى از ستم ها وارده بر آن حضرت آگاه ساخته و تحليل و نتيجه گيرى را به خود شما واگذار مى كنيم .
زمانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مشغول تجهيز پيكر پاك رسول خدا بود، توطئه گران ، خلافت را از آن حضرت گرفتند، آن حضرت با يك سخنرانى در ميان جمعى از مهاجران و انصار حقوق خود را بار ديگر به آنان گوشزد كرد و سفارش هاى رسول خدا را درباره خويش يادآور گرديد. به دنبال اين خطابه سيصد و شصت نفر اعلان آمادگى نموده و اظهار داشتند تا پاى مرگ از حق آن حضرت دفاع مى كنند.
حضرت براى آزمايش آنان دستور دادند: فردا همگى به نشانه حمايت از ولايت من موهاى سرتان را بتراشيد و در احجارالزيت (محلى در داخل مدينه ) حاضر شويد.
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام موهاى سرش را تراشيد و منتظر آمدن گروه مزبور گرديد، ولى در برابر تهديد و تطميع دستگاه خلافت ، از ميان آن همه جمعيت فقط پنج نفر به نام هاى : ابوذر، مقداد، حذيفة بن اليمان ، عمار ياسر و سلمان آمدند و از ديگران خبرى نشد.
حضرت فرمود:
اءللهمّ انّ القوم استضعفونى كما استضعف بنواسرائيل هارون ؛
خداوندا اين مردم مرا تضعيف نمودند، همان طورى كه قوم بنى اسرائيل حضرت هارون را تضعيف كردند.(349)
معاويه در نامه اش به اميرالمؤ منين با اشاره به همين وقايع تلخ مى نويسد:
به ياد دارى پس از بيعت مردم با ابوبكر دست و پا مى زدى ، و با زن و فرزندانت به سوى مهاجرين و انصار مى رفتى و از آنان درخواست كمك مى نمودى ، ولى هرگز بيش از چهار يا پنج نفر به تو جواب مثبت نمى دادند.(350)
9 - علل قتل عثمان
شيوه انتخاب عثمان با شورايى كه پسر خطاب برگزيد، بر همه روشن ساخت كه عمر قصد دارد ديگر بار حق حضرت امير عليه السلام را غصب كند. حضرت امير عليه السلام به عبدالرحمن (شوهر خواهر عثمان و يكى از اعضاى شورا كه عمر براى او حق وتو قرار داده بود) فرمود: تو به اميد اين كه عثمان گوى خلافت را پس از خودش به تو برساند او را انتخاب نمودى ؛ همچنان كه عمر نيز ابوبكر را به همين اميد برگزيد. ولى اميدوارم كه خداوند ميان شما تفرقه بيفكند.
ابن ابى الحديد كه اين مطلب را نقل كرده در ادامه مى نويسد: تاريخ ‌نويسان مى گويند چيزى نگذشت كه روابط فرزند عوف (عبدالرحمن ) با عثمان به تيرگى گراييد و ديگر با هم سخنى نگفتند تا عبدالرحمن درگذشت .(351)
مردم شهرهاى گوناگون از ستم دست نشاندگان او به ستوه آمده و چندين بار شكايت آنها را به اصحاب پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم و خود عثمان نمودند، اما عثمان توجهى به آنها نكرد و حتى در بعضى موارد افراد شاكى را شكنجه مى كرد. هر كس كه به روش و كارهاى خلاف او اعتراض داشت مورد بازخواست قرار مى گرفت و در اين راستا افرادى چون ابوذر غفارى را تبعيد كرد.
سرانجام اعمال خلاف عثمان و بذل و بخشش هاى بى حد و حصر او به قوم و خويشانش ، اصحاب رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را سخت به خشم آورد و مردم ستمديده برخى از شهرهاى ديگر، جمع شده و عثمان را به قتل رساندند.(352)
5 - دوران خلافت
پس از قتل عثمان در ذى الحجه سال 35 هجرى ، مردم به سراغ حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رفتند و از ايشان خواستند تا خلافت را بپذيرند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در ابتدا از پذيرفتن اين كار خوددارى كرد و فرمود: به فرد ديگرى رجوع كنيد؛ چرا كه شما طاقت حكومت مرا نداريد. همانا كران تا كران را ابر فتنه پوشانده و راه راست ناشناس گرديده است . بدانيد كه اگر من درخواست شما را بپذيرم ، با شما چنان رفتار مى كنم كه خود مى دانم و به گفته گوينده و سرزنش سرزنش كننده گوش نمى دهم . من اگر وزير (راهنماى ) شما باشم بهتر است تا امير باشم .(353)
پس از اصرار و پافشارى مردم فرمود: اگر نبود كه حقى را زنده كنم و ظلمى را از بين ببرم ، مهار خلافت را رها مى كردم .
و پس از انجام مراسم بيعت ، به بيعت كنندگان فرمود:
بدانيد! همان گرفتارى هايى كه در زمان بعثت رسول اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم دامن گير شما بود، امروز به سوى شما بازگشته است ؛ سوگند به آن كسى كه محمّد را برگزيد، بايد به هم مخلوط شده و زير و رو شويد و در غربال آزمايش غربال گرديد تا صاحبان فضيلت كه عقب افتاده اند، جلو افتند و آنان كه به ناحق پيشى گرفته اند، عقب روند.
سپس فرمودند: هان اى مردم ! گناهان و نافرمانى ها همانند اسب هاى سركشى هستند كه سواران خود را، كه اهل باطل و گناهند، به دوزخ مى اندازند و تقوا و پرهيزگارى چون شتران رام و راهوارى هستند كه مهارشان به دست سواران بوده ، آنها را به بهشت مى رسانند.
تقوا راه حق است و گناه راه باطل و هر يك پيروانى دارند، اگر اهل باطل زياد است از قديم چنين بوده است و اگر اهل حق كم است گاهى كم نيز جلو رفته است .(354)
فرمان آن حضرت به مالك اشتر، هنگامى كه او را به حكومت مصر منصوب كرد، نشانگر نهايت مهربانى و دلسوزى آن حضرت است .
به مالك چنين مى فرمايد: پيوسته قلبت را از مهر رعيت آكنده ساز و از لطف و محبت به آنان ، سرشار كن . زنهار! نسبت به مردم چون جانورى درنده ، كه براى خوردنشان دنبال فرصت مى گردد، مباش چه آنان بر دو دسته اند: يا برادر دينى تو به شمار مى روند و يا اين كه در آفرينش همانند تو مى باشند.
خطايى كه از آنان سر مى زند بپوشان و از كار زشتى كه ، دانسته يا ندانسته ، انجام مى دهند در گذر.(355)
عدالت
با آغاز خلافت ، آن حضرت ، براى اجراى عدالت ، دستور دادند اموال شخصى عثمان را براى فرزندانش باقى گذارند و بقيه را، كه از بيت المال بود، ميان مسلمانان تقسيم نمايند كه به هر نفر سه دينار رسيد. در اين تقسيم حضرت براى هيچ كس امتيازى قائل نشد؛ به غلام آزاد شده همان قدر داد كه به اشراف عرب داد.(356)
نبرد در سه جبهه
روش عدالت محور حضرت امير عليه السلام در حكومت و تقسيم اموال ، براى بسيارى خوشايند نبود از اين رو شروع به اعتراض كردند و سرانجام بيعت را شكستند و مردم را عليه حضرت امير عليه السلام تحريك نمودند.
از سوى ديگر آن حضرت پس از بيعت تصميم گرفت در اولين فرصت حكام و فرمانداران نالايق را عزل كند و به جاى آنها افراد شايسته و صالحى را بگمارد. اين فرمانداران بركنار شده نيز كه از حضرت كينه به دل داشتند، لذا با بيعت شكنان همصدا شدند و فتنه جمل را به راه انداختند.
به طور كلى حضرت در طول مدت كوتاه حكومت خود، كه كمتر از پنج سال بود با سه گروه ناكثين ، قاسطين و مارقين درگير بودند.
جنگ جمل (فتنه ناكثين )
نخستين گروهى كه عليه حضرت طغيان كردند همان كسانى بودند كه در زمان عثمان از امتيازات ويژه برخوردار بودند و چون حضرت امير عليه السلام آنها را با ديگران برابر در نظر گرفت ، دست به پيمان شكنى زدند و با اجتماع در بصره ، به همراهى حاكمان معزول فتنه جمل را به راه انداختند و عايشه را با خود همراه كردند. سردسته اين گروه طلحه و زبير بودند. طلحه از اولين كسانى (و به نقلى اولين افرادى ) بود كه با حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بيعت كرده بود، با اين تصور كه آن حضرت نيز مانند عثمان عمل خواهد كرد و به او امتياز مى دهد، اما وقتى عدالت را ديدند پيمان را شكستند و سر به شورش برداشتند. انگيزه اينها در واقع احياء و استمرار اختلافات طبقاتى بود.
جنگ جمل در سال 36 هجرى در نزديكى بصره رخ داد و عايشه نيز در آن شركت داشت و مردم را عليه اميرالمؤ منين عليه السلام تحريك مى كرد.
اين نبرد سه روز بيشتر طول نكشيد و حضرت خيلى زود دشمن را شكست داد.
زبير كه گويا قبل از شروع جنگ پشيمان شده بود، از ميدان نبرد بيرون رفت و ميهمان كسى شد، ولى وقتى خواب بود صاحبخانه او را كشت و سرش را نزد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرستاد.
اما آن حضرت او را سرزنش كرد و فرمود: او ميهمان تو بود، نبايد او را مى كشتى !
طلحه نيز در ميدان جنگ كشته شد و بدين طريق جنگ پايان گرفت .
بعد از خاتمه نبرد، حضرت امير عليه السلام مركز حكومت خود را شهر كوفه قرار داد.
جنگ صفين (فتنه قاسطين )
دسته ديگرى كه بر ضد حكومت حضرت امير عليه السلام به پا خاسته و جنگى را بر آن حضرت تحميل كردند، معاويه و عمروعاص بودند كه با فريب مردم شام و به بهانه خون خواهى عثمان ، جنگ صفين را به راه انداختند. اين نبرد در سال 37 هجرى آغاز شد و مدت آن 12 ماه (و به نقلى 18 ماه ) طول كشيد.
در روزهاى آخر جنگ كه شكست معاويه قطعى به نظر مى رسيد، عمروعاص حيله اى ساخت و بدين طريق خود و معاويه را از خطر نجات داد. او به شاميان گفت : پاره هاى قرآن را بر سر نيزه هاى خود قرار دهند و كوفيان را به داورى قرآن فراخواندند.
اين حيله كارساز شد و در سپاه كوفه اختلاف ايجاد كرد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مجبور شد داورى را بپذيرد. آن حضرت ، ابن عباس يا مالك اشتر را به عنوان نماينده خود برگزيد ولى كوفيان نپذيرفتند و بر نمايندگى ابوموسى اشعرى كه مردى ساده لوح و نادان بود اصرار كردند. ابوموسى نيز فريب عمروعاص را خورد و كوس رسوايى خود را به صدا درآورد.
جنگ نهروان (فتنه مارقين )
پس از اين كه كوفيان حقيقت ماجراى داورى را فهميدند و متوجه شدند اين كار همان طور كه حضرت امير عليه السلام فرموده بود، حيله اى بيش نبوده است ، عده اى از آنان گفتند داورى اشتباه بود و على نبايد آن را مى پذيرفت !! و با مطرح كردن شعار لا حكم الا لله عمل حضرت امير عليه السلام را خلاف دانستند. اين گروه كه ((خوارج )) ناميده شدند، افرادى به ظاهر عابد و زاهد بودند ولى شعور و درك نداشتند و به فرموده اميرالمؤ منان على عليه السلام حق را در ظلمات باطل مى جستند. حضرت امير عليه السلام ، ابن عباس را نزد آنها فرستاد تا آنان را متوجه خطا و اشتباهشان سازد، ولى آنان از راى خود منصرف نشدند. حضرت خود به سوى آنان رفت و آنها را نصيحت كرد. ولى آنها گفتند: ما و تو هر دو كافر شده بوديم ، ما توبه كرديم و تو بر همان حال باقى مانده اى ، تو هم بايد توبه كنى !
اين عده در منطقه نهروان اجتماع كرده و موجب ناامنى شده بودند. پس از نصيحت ها و نامه هاى بسيار زياد حضرت على عليه السلام ، بيشتر (تقريبا دو سوم آنها) آنها آگاه شدند و از روش خود دست برداشتند، اما باقى مانده بر اعتقاد خود اصرار ورزيدند و بدين طريق جنگ نهروان درگرفت . طولى نكشيد كه از آن گروه گمراه همگى ، جز نه نفر، به قتل رسيدند. از جمله اين 9 نفر كه سالم مانده و از صحنه نبرد گريختند، عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنة الله عليه بود. اين نبرد در سال 38 هجرى و به گفته برخى مورخان در سال 39 هجرى رخ داد.(357)
فضايل اميرالمؤ منين على عليه السلام
رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
انّ الله جعل لاءخى عليا فضائل لا تحصى كثرة فمن ذكر فضيلة من فضائله مقرا بها غفر الله له ما تقدم من ذنبه و ما تاءخر و من كتب فضيلة من فضائله لم تزل الملائكة تستغفر له ما بقى لذلك المكتوب رسم و من استمع الى فضيلة من فضائله غفر الله ذنوبه التى اكتسبها بالاستماع و من نظر الى كتاب من فضائله غفر الله له ذنوبه التى اكتسبها بالنظر؛
خداوند براى برادرم على فضايلى قرار داده كه از شمارش بيرون است ، هركس يكى از فضايل او را بيان كند و به آن معترف شود خداوند گناهان گذشته و آينده اش را مى بخشد و هر كس فضيلتى از فضايل وى را بنويسد، تا وقتى كه از آن نوشته اثرى باقى است ، فرشته ها برايش طلب آمرزش ‍ مى كنند و هر كس به فضايل على گوش سپارد خداوند گناهانى را كه به وسيله گوش مرتكب شده است مى بخشد، هر كس به نوشته اى كه در آن فضيلت على آمده است نگاه كند، گناهانى كه به وسيله چشم انجام داده است مورد آمرزش قرار خواهد گرفت .(358)
بيان و نوشتن فضايل حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام امر آسان و ممكنى نيست و يك از هزار آن را نمى توان در پيمان بيان ريخت :
 

جايى كه همچو سيمرغ جبريل پر بريزد   در پيش آن چه باشد پرواز يك كبوتر
گفته ها درباره فضايل حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام
1. از حضرت رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم
الف ) در رساله ((صراط مستقيم )) از تصانيف شيخ روزبهان نقل شده است : كه اگر مى خواهيد كه ارزش و جايگاه والاى اميرالمؤ منين را در درگاه الهى و قدر و منزلت آن مسندنشين تخت سلونى را دريابيد در آيه شريفه : قل انّنى هَدانى ربى الى صراط مستقيم (359) تاءمل نماييد كه مفسران و محققان گفته اند: مقصود الهى از خطاب به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آن است كه : بگو به بندگان من و آشكار كن و ظاهر گردان كه پروردگار من مرا به محبت على بن ابى طالب عليه السلام هدايت نمود و اين مرتبه بالاترين مرتبه ممكن براى بشر است كه خاتم پيامبران به امر آفريننده آدميان اظهار نمايد و نموده است .
ب ) محمّد بن محمود كرمانى شافعى در كتاب خود نقل كرده كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در سجده شكر مى فرمود:
الهى بحقّ علىّ وليّك اءغفر لمحمّد نبيّك
يعنى خدايا به حق على كه ولىّ توست ، بيامرز محمّد را كه نبى توست .
ج ) خوارزمى نقل نموده كه در روز مباهله ، هنگامى كه سرور جن و انس ، اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را داخل عباى خود گردانيد، دست به دعا برداشته و فرمود:
اءللهمّ احشرنى فى زمرة محبّيهم
يعنى خدايا مرا در زمره دوستان اين گروه محشور كن ؛
از اين نقل ، نتيجه دوستى و حال دوستان ظاهر مى شود.
د) ابى جارود با واسطه از پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم نقل كرد كه آن حضرت فرمود: همانا حلقه در بهشت از ياقوت سرخ است ، بر روى صفحه هايى از طلا. پس هنگامى كه حلقه به صفحه طلا برخورد مى كند، صدا مى دهد و مى گويد: يا على .(360)
2. از خود اميرالمؤ منين على عليه السلام
در روايتى طولانى آمده است كه : صعصعة بن صوحان عبدى از حضرت على عليه السلام پرسيد: شما برتريد يا عيسى بن مريم ؟
حضرت فرمود: مادر عيسى در بيت المقدس بود، وقتى كه زمان ولادت عيسى فرارسيد صدايى شنيد كه گوينده اى مى گفت : بيرون برو! اينجا خانه عبادت است نه جاى ولادت .
ولى مادر من ، فاطمه بنت اسد، هنگامى كه زمان زايمانش نزديك شد، در حرم بود، پس ديوار كعبه شكافته شد و شنيد كه گوينده اى مى گفت : ((داخل شو!)) پس وارد خانه شد و من در آن متولد شدم و اين فضيلت براى هيچ كس نيست ، نه پيش از من و نه بعد از من .(361)
3. از حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام
حسن بن على عليه السلام بعد از شهادت پدرش خطبه اى ايراد كرد و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: امشب مردى از دنيا رفت كه كسى از گذشتگان و آيندگان در عمل به پايه او نمى رسيد. رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم همواره در نبردگاه پرچم را بدو مى سپرد. او پيكار مى كرد در حالى كه جبرئيل در طرف راست او و ميكائيل طرف چپ او بود.(362)
4. از حضرت سلمان رحمة الله
مردى به سلمان گفت : اين همه على را دوست مى دارى ؟ گفت : از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: هر كس على را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كس او را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است .(363)
5. از عمّار رحمة الله
يحيى بن عبدالله بن حسن از پدرش روايت كرده كه گفت : روزى على عليه السلام براى ما سخنرانى مى كرد. مردى برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين اهل جماعت و اهل فرقه و اهل سنت و اهل بدعت چه كسانى هستند؟
فرمود: ((شگفتا اكنون كه اين مساءله را از من پرسيدى ، پس خوب گوش ‍ كن تا بفهمى البته از ديگران نيز مى توانى بپرسى )) آنگاه حديث را ادامه داد. مردم از بيان على عليه السلام بسيار لذت برده و از هر سو صداى تحصين بلند شد.
پس عمار برخاست و گفت : اى مردم ! به خدا اگر از او اطاعت كنيد شما را از راهى كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم رفته ، سر مويى منحرف نمى كند، چگونه ممكن است منحرف كند در حالى كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم علم ((منايا)) و ((وصايا)) و ((فصل الخطاب )) را نزد او به امانت سپرد، همچنان كه موسى به هارون سپرد. رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم درباره او فرمود: ((تو نسبت به من ، به منزله هارون هستى نسبت به موسى ، جز اين كه بعد از من پيامبرى نخواهد آمد)) و اين فضيلتى است كه خداى متعال به وى اختصاص ‍ داده است .(364)
6. از جابر بن عبدالله رحمة الله
جابر روايت مى كند: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: على بهترين فرد بشر است ، هر كه ترديد به خود راه دهد كافر است .(365 )
خطيب بغدادى در روايت ديگرى مى گويد: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود:
من لم يقل على خير الناس فقد كفر
هر كس باور نداشته باشد كه على بهترين انسان است ، كافر شده است .(366)
اين روايت را ابن حجر عسقلانى نيز در ((تهذيب التهذيب )) آورده است .(367)
7. از عبدالله بن مسعود
قرآن بر هفت حرف نازل شده و براى هر كدام از آنها ظاهر و باطنى است و تمامى علم ظاهر و باطن نزد على بن ابى طالب است .(368)
8. از عبدالله بن عباس رحمة الله
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب ، مكنى به ابوالعباس و معروف به ابن عباس از بزرگترين اصحاب پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم و جد اعلاى خلفاى بنى عباس (در گذشته به سال 68 هجرى ) است كه پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم درباره اش چنين دعا كرد:
اءللهمّ فقّههُ فى الدين و علمه التّاءويل (369)
و نيز در حق او فرمود:
اءللهمّ اءعط ابن عباس الحكمة و علمه التاءويل .(370)
او پيرامون شخصيت اميرالمؤ منين على عليه السلام سخنان بسيارى گفته است كه از آن جمله است :
الف ) به اندازه اى كه آيات قرآن درباره على عليه السلام نازل شده درباره هيچ كس نازل نشده است .(371)
ب ) حكمت به ده بخش تقسيم شده كه نه قسمت آن به على عليه السلام اختصاص يافته و يك قسمت آن به ساير مردم واگذار شده است . و على عليه السلام در آن يك بخش نيز داناتر از همگان است .(372)
ج ) گويد: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كه مى خواهد به حلم ابراهيم و حكم نوح و جمال يوسف بنگرد، على بن ابى طالب را ببيند.(373)
د) اگر درختان قلم و درياها مركب و آدمى و پرى نويسنده شوند، هرگز نمى توانند فضايل اميرالمؤ منين على عليه السلام را بشمارند.(374)
ه ) ابن عباس در پاسخ مردمى كه درباره على عليه السلام گفت و گو مى كردند، گفت : شما درباره مردمى سخن مى گوييد كه صداى پاى جبرئيل را از بام خانه اش مى شنيد.(375)
و) چون عبدالله بن عباس در شرف مرگ قرار گرفت ، گفت :
اءللهمّ اءنّى احيى على ما حيى على بن ابى طالب و اموت على ما مات على بن ابى طالب ؛(376)
خدايا! من بر دينى كه على بن ابى طالب بر آن زندگى مى كرد، زندگى كردم و بر دينى كه على بن ابى طالب بر آن رحلت كرد مى ميرم .
9. از ابوبكر
عايشه مى گفت : ابوبكر را مى ديدم كه زياد به صورت على عليه السلام نگاه مى كند. گفتم : اى پدر مى بينمت كه زياد به صورت على نگاه مى كنى ؟!
گفت : از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: نگاه كردن به صورت على عبادت است .(377)
10. از عمر
مراجعه عمر، براى حل مشكلات و معضلات خود، به وجود مقدس ‍ اميرالمؤ منين عليه السلام و اعتراف او بر فضيلت اميرالمؤ منين عليه السلام و همچنين جمله لولا على لهلك عمر(378) مورد اتفاق همگان است ؛ عمر همواره مى گفت : پناه مى برم به خدا، از مشكلى كه پيش آيد و مرا دسترسى به ابوالحسن على نباشد.(379)
11. از عمرو بن العاص ملعون
مردى از همدان به نام ((برد)) بر معاويه وارد شد و عمرو را ديد كه از على بد مى گويد، گفت : اى عمرو! پيرمردان ما از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم شنيده اند كه فرمود: هر كه من مولاى او بودم على هم مولاى اوست ، آيا اين حديث صحيح است يا باطل ؟
عمرو گفت : صحيح است و من اضافه مى كنم كه هيچ يك از اصحاب رسول خدا همانند فضايل على را نداشتند.(380)
12. از ابوايوب انصارى
فقيه شافعى ، ابن مغازلى ، در كتاب ((مناقب )) از ابوايوب انصارى چنين روايت مى كند:
رسول خدا مريض بودند و فاطمه عليهاالسلام براى عيادت ، نزد او رفت و آن حضرت را بسيار ضعيف و ناتوان ديد، براى همين گريه سر داده و اشك از چشمانش جارى شد، پيامبر چون چنين ديد، حضرت فاطمه عليهاالسلام را دلدارى داد و فرمود: اى فاطمه خداى تعالى نظرى به سوى زمين انداخت ، پدر تو را برگزيد و او را پيامبر خود قرار داد، دوباره نظرى به زمين انداخت ، شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد تا تو را به عقد او درآورم و او را وصى خود گردانم . آيا نمى دانى كه خداى متعال به خاطر كرامتت تو را با بزرگترين امت از نظر حلم و باسابقه ترين آنان از نظر اسلام و داناترين آنان از نظر علم ، تزويج كرد. با شنيدن سخنان پيامبر آثار شادى و خوشحالى در چهره حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام آشكار شد.(381)
13. از ابوذر غفارى رحمة الله
ابوذر غفارى گفت : در زمان حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم منافقان را با سه چيز مى شناختيم :
الف ) تكذيب خدا و رسول توسط آنان .
ب ) تخلف از نماز.
ج ) دشمنى با على عليه السلام .(382)
14. از انس بن مالك
انس مى گويد: روزى در محضر پيامبر بودم ، چون على را ديد كه مى آيد فرمود: اين شخصى كه مى آيد روز قيامت حجت من بر امت من است .(383)
15. از ابوهريره
ابوهريره گفت : هر كس روز هجدهم ذى الحجه يعنى روز غدير خم را روزه بگيرد، ثواب شصت ماه روزه برايش مى نويسند؛ رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم در همان روز دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و فرمود: آيا من ولىّ مؤ منان نيستم ؟
گفتند: بلى يا رسول الله .
فرمود: مَن كنت مولاه فعلىّ مولاه .(384)
16. از ابوالطفيل ، عامر بن واثله
ابوالطفيل گفت : على را ديدم كه سخنرانى مى كرد و مى گفت : از من بپرسيد! پس به خدا سوگند كه چيزى از من نمى پرسيد، جز اين كه درباره آن به شما خبر مى دهم ، از من درباره كتاب خدا سؤ ال كنيد! كه به خدا سوگند هيچ آيه اى نازل نشده مگر اين كه من مى دانم در شب نازل شده يا در روز و در بيابان فرود آمده يا در كوه .(385)
17. از ام سلمه رحمة الله عليها
ام سلمه گفت : خدا را گواه مى گيرم از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: هر كس على عليه السلام را دوست بدارد در حقيقت مرا دوست داشته است و هر كس مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته است و هر كس على عليه السلام را دشمن بدارد مرا دشمن داشته و هر كس ‍ مرا دشمن بدارد، خدا را دشمن داشته است .(386)
18. از عمرة بنت عبدود
صاحب مستدرك به سند خود از عاصم بن عمر بن قتاده اشعارى از خواهر عمرو روايت كرده كه در رثاى برادر خود چنين مى گفت :
 
لو كان قاتل عمرو غير قاتله   بكيته ما اءقام الروح فى جسدى
لكن قاتله من لا يعاب به   و كان يُدعى قديما بيضة البلد
اگر قاتل عمرو غير آن كسى بود كه او را كشت ، تا جان در بدن داشتم بر برادرم مى گريستم ؛ اما قاتل او كسى است كه به او خرده اى نمى توان گرفت ، به خاطر قتل برادرم او را ملامت نمى كنم ، زيرا او كسى است كه از قديم بزرگ قوم خود محسوب مى شد.(387)
19. از هارون الرشيد لعنة الله عليه
روزى نزد مهدى بودم كه سخن از على بن ابى طالب عليهماالسلام به ميان آمد. مهدى گفت : پدرم ، از جدم ، از پدرش ، از ابن عباس نقل كرد كه گفت : نزد رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم بودم در حالى كه اصحابش او را در ميان گرفته بودند، على بن ابى طالب وارد شد. رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: تو ((عبقرى )) ايشان هستى .
آنگاه مهدى در مقام بيان مفهوم عبقرى چنين گفت : يعنى بزرگ و سيد اصحاب من هستى .(388)
20. از احمد بن حنبل (241 - 164 ه .ق )
خطيب بغدادى به سند خود از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه گفت : روزى در مجلس پدرم بودم كه جمعى از مردم ((كرخ )) نزدش ‍ آمده بودند و درباره خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و حضرت على عليه السلام و حوادث آن دوران هر كدام صحبت هاى بسيار و طولانى به ميان آوردند در پايان پدرم سر برداشت و گفت : درباره خلافت على عليه السلام زياد حرف نزنيد. ولى آنچه مسلم است آن است كه آن سه با احراز پست خلافت ، ظاهرا زينتى براى خود كسب كردند، ولى على عليه السلام با خليفه شدنش به خلافت آبرو داد.(389)
21. از عبدالرئوف المناوى (1029 - 952 ه .ق )
مناوى در ((فيض القدير)) بعد از نقل حديث على بن ابى طالب مانند باب حطه در ميان بنى اسرائيل است گفته است : يعنى همان گونه كه خدا باب حطه را وسيله آمرزش بنى اسرائيل قرار داد، كه هر كس با حالت تواضع و سجود از آن خارج مى شد آمرزيده مى شد، دوستى على عليه السلام ، راه يابى با هدايت او، سلوك به روش او و دوستى او را سبب آمرزش و دخول بهشت و نجات از آتش در اين امت قرار داده است .(390)
22. از فخر رازى (درگذشته 606 ه .ق )
فخر رازى ، كه از متعصب ترين اهل سنت است ، در ذيل آيه 9 از سوره كهف مى گويد: اما درباره على عليه السلام روايت شده كه يكى از دوستدارانش ، كه مرد سياه چهره اى بود، دزدى كرده بود. وقتى او را به حضورش آوردند، پرسيد: آيا دزدى كرده اى ؟
گفت : آرى .
حضرت دستش را قطع كرد.
مرد برگشت در راه به سلمان فارسى رحمة الله و ابن الكواء برخورد، ابن الكواء پرسيد: چه كسى دستت را بريد؟
گفت : اميرالمؤ منين و پيشواى مسلمين ، داماد رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و همسر فاطمه زهرا عليهاالسلام .
گفت : واى بر تو! دستت را قطع كرده است و اين چنين به مدح و ثنايش ‍ پرداخته اى ؟!!
گفت : چرا مدحش را نگويم كه او دست مرا به حق بريده و از آتش نجاتم داده است .
سلمان اين جريان را به على عليه السلام گزارش داد، حضرت دستور داد آن مرد سياه را آوردند، دست آن شخص را بر ساعدش گذاشت و با دستمالى دست و ساعد را بست و دعايى خواند، پس صدايى از آسمان شنيديم كه : دستمال از روى دست او برداريد! دستمال را برداشتيم ، ديديم دستش به فرمان خدا بهبود يافته است .(391)