آن زن با سر و روى سوخته و با علامت هاى داغى كه در صورت سياهش
ايجاد شده بود، آه سوزناكى كشيد و گفت : خودت مى بينى چه خبر است . اين جا همه چيز
عيان است ، هر چند كه فعلا تو نخواهى توانست كنه حقايق را دريابى . آيا مى توانى
بفهمى كه ايمان در سرنوشت انسان چه نقشى دارد؟ آيا مى دانى اعمال نيك چه آينده اى
براى آدمى رقم مى زنند؟
سيد با پاسخ استفهام گونه زن ، نكته اصلى را يافت ، اما با اشاره به او فهمانيد كه
فعلا ادامه دهد تا پرسش اصلى اش را مطرح كند و او گفت : بله ، ايمان به خدا و عمل
صالح به منزله دو بال سالم يك پرنده اند، كه آدمى را بعد از عبور از فراز و نشيب
حيات سرافراز و سرزنده به آشيانه ابدى مى رسانند. بى شك انسان تا زنده است ، چون
پايان حيات خويش را لمس نكرده و به گذرگاه مرگ نرسيده پيوسته در خسران و زيان است .
(87)
2. شب جمعه و رحمت الهى
سيد احساس كرد مثل اين كه مخاطبش مى خواهد براى اثبات موضوع مورد بحث قصه ديگرى را
ارائه نمايد، بنابراين كنجكاو شد كه او قصدش را عملى كند. پس آن زن به اشاره سيد
گفت : اى كاش مى توانستى در جايگاه بعدى ، كسان ديگرى را هم ببينى كه چه سرنوشت
غمبارترى از ما دارند! آن جا وادى كفر و شرك است ، كوير ياءس و نااميدى ها. آنها
فراموش شده هاى مطلق از رحمت خدايند. در آن سرزمين هيچ نسيمى از لطف و كرم خدايى
مستقيما جريان ندارد.
صادق قلبش آن چنان به شدت گرفت كه نزديك بود همان جا يك باره تمام كند با خودش گفت
: آن جا ديگر چه جايى است ؟ پس دوباره به خودش قدرت داد و به خويشتن دلدارى ، كه
نااميد شيطان و ياران او هستند. بد نيست با كمك همين زن ، اول از حال آنها اطلاع
پيدا كنم . بنابراين قضيه را پيگيرى كرد و زن گناهكار گفت :
اتفاقا همين امشب شب جمعه و شب رحمت است . گاهى از دنياى زندگان يك نوع خيرات و
مغرفت هاى عمومى براى ماندگان وادى ما مى رسد. هر چند اين خيرات اندك و ناچيز است ،
اما همان اندازه هم براى اين گرفتاران غنيمت و مايده است . سپس دنباله كمرنگ اين
موهبت هاى الهى تا وادى محرومان ابدى كشيده مى شود و آنها هم به چند واسطه به خير
تخفيف در عذاب مى رسند لحظه اى ديگر كه دنباله اين شب با بركت است خواهى ديد كه چه
اتفاقى خواهد افتاد.
براى سيد اين قصه و نكته جديد آن بسيار جالب بود. پس كمى درنگ كرد و او همين طور كه
ناظر صحنه بود، احساس كرد بوى خوشى فضاى اين قسمت برزخ را معطر كرده است . سيد گفت
: به به ! چه عطر خوشبويى ! تاكنون از اين عطر به مشامم نرسيده است . راستى ، اين
از كدامين گل و گلزار است ؟ زن محروم گفت : بله ، اين عطر در حقيقت از عطر طلب
مغفرت و دعاى خير نيكوكاران است . آنها كه در اين شب ، همه مردگان را عموما ياد مى
كنند. از آنجايى كه شب جمعه درهاى رحمت واسعه الهى به روى همه باز است ، خداوند از
دعا و درخواست آنها، فرشتگان رحمت را ماءمور مى كند كه درهاى بهشت را بيشتر به سوى
نيكوكاران بگشايند و بهشت كوچك برزخى آنها را به بهشت موعود متصل نمايد. از آن جايى
كه نسيم بهشتى نعمت و رحمت سوى آنها روان است ، از صدقه سر نيكوكاران ، برزخيان
بلاتكليف هم از عطرهاى خوشبوى بهشتى بهره مند مى شوند.
سيد با خودش زمزمه كرد: اى كاش من هم تكليف روشنى داشتم و اكنون در زمره آن نيكان
بودم ! چه رايحه دل انگيزى ! بوى خوش هيچ گلزار بهارى دنيا به گردش نمى رسد و
توصيف آن در هيچ ديوان شعر و در هيچ قطعه ادبى توصيفى بهار سرشار از گل و گياه
نيامده است . الله اكبر از اين بوى خوش ! و سبحان الله از رايحه اين نسيم فرح افزا!
بى ترديد، اين شمه اى از شميم آن نسيم بهشتى است ، پس چگونه خواهد بود حال جان و تن
انسان در همان جايگاه بهشت ؟
سپس به خطاب به زن دردمند كرد و گفت : لابد يك نوع محروميت شما هم همين است كه از
اصل و اساس از آن محروميد و فقط نشر و پخش آن ، حسرت شما را زيادتر خواهد كرد كه چه
نعمت و رحمتى را از دست داديد؟ حال بگوييد جريان اين بوى خوش تا به كجا كشيده مى
شود.
زن در جواب گفت : پايان اين رايحه تا آخرين منزل اين وادى است كه با مقايسه زندگان
فرسنگ ها از اين جا دور است . من اين بوى خوش تا به كجا كشيده مى شود.
زن در جواب گفت : پايان اين رايحه تا آخرين منزل اين وادى است كه با مقايسه زندگان
فرسنگ ها از اين جا دور است . من مى توانم تا همان جا شما را راهنمايى كنم .
3. شبح ناشناس آشنا درآمد
سيد در پى اين گفته با يك لحظه درنگ ، در كمال ناباورى خود را در همان جا يافت كه
سؤ الش مربوط به همان جا بود. جالب بود كه حتى فضاى دورتر هنوز كمى از آن رايحه خوش
برخوردار بود و عجيب تر آن كه عذاب هاى مخصوص آن وادى فروكش كرده بود و تقريبا لحظه
، لحظه آرامش عذابديدگان بود. براى سيد هم فرصت خوبى بود كه موقعيت را از نزديك و
بدون مانع شناسايى كند.
پس تا نوار مرزى پيش رفت . بعد از آن هر چه بود فرورفتگى بود كه عمق آن با چشم سيد
قابل ديدن بود. سيد خود را به كنار مرز رسانيد. نزديك بود با نگاه به آن فضاى وسيع
و عمق تاريك آن حالش منقلب شود. پس به خدا توكل كرد و دل به شهامت سپرد و به اعماق
تاريكى چشم دوخت . اول نتوانست چيزى را مشاهده كند، اما وقتى كمى تاءمل كرد و
چشمانش را به تاريكى عادت داد، دريافت كه اشباح ترسناك ترى در داخل آن به هم گره
خورده اند، خصوصا كه كم كم از فضاى نيمه معطر اطراف گشايشى هم براى آن تاريكدلان به
وجود آمده بود و با انعكاس نور كمرنگى از سطح بالاى ميدان به قعر آن تا آن جا كه
چشم كار مى كرد، فضاى داخل را نيمه روشن ساخته بود و با همين نور كمرنگ مى شد
موقعيت محيط را تا حدودى ارزيابى كرد كه بر اهل آن چه مى گذرد.
بله ، اشباح گرفتار به غل و زنجير كشيده شده بودند. با آن كه سعه رحمت الهى تا شعاع
دور كشيده شده بود و زمان تخفيف عذاب آنها هم فرا رسيده بود، از دماغ و دهان
گرفتاران ، دود تفتيده اى خارج مى شد و على رغم اين كه همه آنان نه در متن عذاب كه
فقط در عرضه آن بودند، همان عرضه عذاب جهنم ريشه وجودشان را مى سوزانيد و چشمانشان
از شدت سوزش به رنگ آهن گداخته در آمده بود و...
سيد آرزو كرد، اى كاش مى توانست با يكى از آنها گفتگويى داشته باشد و هر چند ظاهرا
اين آرزو برآوردنى نبود و او قادر نبود به عمق آن نفوذ كند، اما با كمال تعجب
مشاهده كرد، ارتفاع گودى به حداقل رسيده و چهره مخوف يكى از عذابديدگان در فاصله
نزديكى تا رو به روى او قرار گرفته است . چهره شبح آن قدر غير طبيعى و به موجود
ناشناخته اى تبديل شده بود كه سيد را غرق در شگفتى كرد. سيد باب سخن را گشود و گفت
: نمى دانم اسمت چيست و تو كى هستى ، هر كى هستى معلوم است كه عذابت بسيار سهمناك
است تا حدى كه در بيان نمى گنجد، مگر نه ؟
شبح ناشناس گفت : اولا كدام عذاب را در اين جا مى توان تحمل كرد؟ همين تغيير شكل و
حتى محروميت از نعمت هاى برزخى و بهشتى مگر عذاب نيست ؟ ثانيا من چه بگويم كى هستم
؟ البته من شما را قبلا ديده ام ، هر چند مى دانم شما هم مرا مى شناسيد. به هر حال
اگر سؤ الى دارى بپرس اينك زمانى بى عذابى من است . در فاصله بين دو وقت صبح و شب ،
هنگام سر به آستان سايى بندگان مخلص خداست ، هنگام راز انسان با رازدار هستى ،
خصوصا امشب كه رحمت خدايى فراگير است و زندگان مقرب ، دست التجا و التماس به سوى
معبود خويش دارند و براى گذشتگان دعا و طلب آمرزش مى كنند.
سيد دوباره كنجكاو شد كه چگونه و از كجا وى را مى شناسد. پس تاءكيد و اصرار كرد اگر
اشكالى ندارد خود را معرفى كند. شبح ناشناس ادامه داد: بله ، من ... كامران آزاد
فرزند جليل هستم آقا جليل طلا فروش . منزل ما چند كوچه بالاتر از كوچه شما بود.
كوچه سرفراز كه حالا شهيد كمال شده است . اكنون ياد آمد؟
موهاى سيد بر اندامش راست شدند. چند بار بى اختيار لرزيد و از اين ديدار ناگهان
رنگش مثل گج سفيد شد، اما دوباره كمى به خود آمد و جراءت كرد و گفت : عجب ! حالا
دارد يادم مى آيد شما همان نيستيد كه ...
شبح ، دنبال حرف سيد را گرفت و گفت : بله درست است ، من همان كامران چند كلاس درس
خوانده دانشگاهى رشته اقتصاد هستم . فوق ليسانسم را در دانشگاه تهران به پايان
رسانيده بودم . در طول تحصيل در دانشكده ، ضمن مطالعات مختلف با افكار ماترياليستى
كمونيست ها آشنا شدم هر چند از خانواده مسلمان بودم ، اما چون مذهب در من ريشه
نداشت ، بنابراين نوشته هاى ضد دينى ماركسيستى در من به شدت تاءثير گذاشت . براى من
مسكو يك روز كعبه مقصود بود و دنياى كمونيست ها بهشت موعود. هميشه آرزو مى كردم من
هم در همان دنيا و در جمع آنها باشم . از آن پس در ذهن محدود من ، خدا و دين ،
ساخته و پرداخته بشر و وسيله نان و آب يك عده ملا و مداح درآمد. ديگر معنويت و معاد
در انديشه ناقصم مهمل جلوه كرد و از خدا و دين دور شدم . آن چنان در اين راه
انحرافى پيش رفتم كه همه مقدسات مذهبى برايم مسخره در آمد.
از آن پس عليه مذهب وارد صحنه شدم و همين راه را تا پايان عمر رژيم پهلوى ادامه
دادم . وقتى هم كه انقلاب مقدس اسلامى به ثمر رسيد و به بركت آن فضاى آزادى تازه اى
در ايران به وجود آمد، گروهك هاى مختلف كمونيستى دست به كار شدند و تا توانستند در
كمرنگ كردن نور انقلاب تلاش كردند و من كه دنبال فرصت مى گشتم تا توانستم در مراكز
عمومى خصوصا محافل علمى و دانشگاهى در بين جوانان در ترويج افكار ماركسيستى تبليغ
كردم و در هر كوى و برزن ، وقتى يك روحانى يا فرد مذهبى را مى ديدم ، با سوء
استفاده از نعمت آزادى آنها را به بحث بى حاصل مى كشاندم و هدفم اين بود كه با كمك
برخى از ايادى ضد انقلاب خصوصا پر توقع ها طرفداران مذهب را با سفسطه بازى و مغلطه
كارى به بن بست مشكلات اقتصادى سوق دهم و آنها را در جمع حاضر شرمنده سازم و...
سيد كه با تمام حواس به گفتار افشاگرانه شبح گوش مى داد، يك دفعه در ميان حرف هايش
دويد و گفت :
ها! حالا بيشتر يادم آمد كه در كودكى وقتى با پدرم به اين طرف و آن طرف مى رفتم ،
چندين بار شما را در جاهاى مختلف ديدم كه عده اى دورتان جمع بودند. پس شما آن موقع
داشتيد مردم را عليه انقلاب و مسؤولان مى شورانديد؟!
شبح گرفتار گفت : بله ، هدفم تنها مذهب بود. از بس پرده تاريكى و عناد بر قلبم سايه
افكنده بود كه همه مشكلات را از ديد نظام اسلامى مى پنداشتم . سپس گفت : وقتى
جمهورى اسلامى ايران ناخواسته گرفتار جنگ تحميلى شد، گروه ما با همه ساز و برگ وارد
ميدان شد تا از درون ضربه خود را به نظام نوپاى كشور بزند. جوانان حتى سالخوردگان
به دفاع از كيان اسلام و آب و خاك مقدس اسلامى جانشان را سپر كرده بودند. هر روز
جنازه هاى شهدا با همت مردم تشييع و به خاك سپرده مى شد، در حالى كه ما در داخل به
جاى پشتيبانى از آنها جبهه متحد با ساير گروههاى ضد انقلاب عليه نظام تشكيل داديم و
هر چه در توان داشتيم براى پاشاندن سنگرهاى دفاعى بسيجيان مبارزه مى كرديم .
آن وقت كه موشكهاى سنگين و دوربرد عراق خانه و كاشانه مردم بى دفاع شهرها و روستاها
را آماج بلا ساخته بود و هر روز و هر شب چندين نوبت خانه هاى مردم را روى سر
خانواده ها خراب مى كرد، متحدان ما از رو نرفتند و من هم شب و روز تمام همم اين بود
روحيه عمومى مردم را تضعيف نمايم و آنها را در دفاع از آرمان و اعتقاد و از نظام
مقدسشان سست و بى عقيده سازم .
4. عزراييل در چهره هيولا
تا اين كه شبى از فرط خستگى تلاش مذبوحانه ام كه به خانه برگشتم ، بعد از صرف غذا و
رديف كردن برنامه خرابكارى فردا، حدود ساعت دوازده شب به بستر رفتم . خواب به
چشمانم نمى آمد، نمى دانستم چرا ترس مرموزى بر سراسر وجودم سايه افكنده است . قفسه
سينه ام به سختى بالا و پايين رفت ابتدا عرق سردى بر پيشانى ام نشست . بعد كم كم حس
كردم گلويم دارد خشك مى شود. ضميرم ناپيدايم آينده بدى را خبر مى داد. مى خواستم
يكى از اعضاى خانواده را صدا كنم كه ناگهان صداى آژير منقطع راديو همسايه به نشانه
حمله موشكى عراق ، آشوب داخلى مرا مضاعف ساخت . بى اختيار لرزم گرفت . خيلى ها از
دستپاچگى جابه جا مى شدند و من از صداى پاها حس مى كردم كه همسايه ها و خانوده ام
با عجله دنبال پناهگاهى هستند. كودكان از سر و صداى ناگهانى و صداى آژير خطر در بين
خواب و بيدارى جيغ مى كشيدند و مادران بيچاره آنها را فقط در امان بى پناه خود جا
مى دادند و سعى مى كردند ذهن اطفال معصوم خود را با حرف هاى بلند بلندشان مشغول و
از ترسشان كم كنند.
و من كه در بن بست وحشت ناشناخته اى دست و پا مى زدم ، احساس كردم از همه جاى اتاقم
سر و صداى بريده بريده و رعب انگيزى آژير راديو را تحت الشعاع قرار داده است و در
پى آن ، عفونت مجهولى كه تا به حال به مشامم نخورده بود فضاى اتاقم را پر كرد. سپس
يك دفعه صداى آژير تبديل به صداى مهيبى شد و من سايه هيولاى مخوفى را در گوشه اتاق
به وضوح ديدم . چشمانم داشت از حدقه درمى آمد، خواستم فرياد بزنم كه حس كردم اين
توان از من سلب شده است . هيولا كم كم خود را نشان داد. او بسيار مخوف تر از آن بود
كه به توصيف درآيد. صورتش سياه و موهايش راست بر اندام بود. از دهان و دو سوراخ
بينى او دود و آتش زبانه مى كشيد. دندان ها را به هم مى فشرد و من از ترس اين منظره
هاى باور نكردنى ، همه سر و صداهاى مردم و داد و فريادهاى خانواده ام را از ياد
برده بودم ، يعنى مثل اينكه رابطه من با آنها قطع شده باشد، فقط خودم و او را با آن
هياءت ترسناك مى ديدم ، اما با نهايت رعب و وحشت . همه چيز از ذهنم پريده بود. گويا
من كر و گنگ و گيج شده بودم . همه وجودم را صداى مهيب و ورود ناگهانى اش تسخير كرده
بود. او با نگاه خشن ، دست هيولايى خود را به علامت حمله بالا آورد و گفت :
(( حالا... نوبت تو است )) .
ديگر سايه مرگ را بالاى سرم به وضوح مى ديدم و خود را كاملا باخته بودم . او مى گفت
: (( روحت را بسپار كه راه فرار بر تو بسته است .
))
در آخرين لحظه ، بى اختيار دادى از اعماق دل برآوردم و به او التماس كردم . نه او
گذشت كرد و نه كسى به دادم رسيد. اصلا مثل اينكه صداى من انعكاسى نداشت ! كم كم
اشباح وحشتناك ديگرى در گوشه و كنار اتاق ، كه گويا هيولا را در كارش تشويق كرده
باشند، به من چنگ و دندان نشان مى دادند. به خودم يك لحظه نهيب زدم ، چرا اين قدر
من تنها و درمانده شده ام ؟ همان دم هاتفى غيبى در درونم ندا در داد
(( تو خدا را فراموش كردى ، خدا هم تو را فراموش كرد.
(88) بله ، تو اكنون تنهايى ، تنها )) .
ناگهان قلبم فرو ريخت در آن لحظه بود كه خدا را در سراسر وجودم حس كردم . پس رو به
خدا آوردم و ناليدم : اى خدا من و ببخش ! توبه كردم ، توبه !
ديگر دير شده بود. هيولا مى گفت : (( بى فايده است . من بند
از بند دلم گسيخت . انگار كس ديگرى در خانه نيست . او با اشاره اش روحم را مانند
پوست از بدنم مى كشيد. اختيار دفاع ، ديگر از من سلب شده بود. در هر نقطه جدايى روح
از بدن ، صداى دريده شدن پوست و گوشت و شكستن استخوان هايم را مى شنيدم جان كندن من
با سختى وصف ناپذير تا مدت ها طول كشيد. نمى دانم چند بار توان خود را از دست دادم
و بى هوش شدم . هيولا با تاءنى كارش را مى كرد و به چيز ديگرى توجه نداشت .
در آخرين لحظه حس كردم گلويم را با دست هاى آجدار خود به شدت مى فشارد، پس ابتدا
زبانم بند آمد، آن گاه گوشم از كار افتاد، سپس چشمانم از ديدن باز ماند. بدنم كرخ و
بى رمق سپس سرد شد و دهان و چشمانم در آخرين دم حيات از شدت درد و فشار به سمت
آسمان به شكل وحشتناكى باز ماند احساس كردم دو نفر شديم . بهت زده و با تحمل رنج و
تعب خارق العاده به جسد بى جانم چشم دوختم . خودم از منظره ناهنجار چهره ام وحشت
كردم .
در همين گير و دار صداى مردم را مى شنيدم كه كمك مى خواستند و فرياد مى كشيدند:
موشك خورده موشك ! به داد برسيد. بله به خانه مان موشك اصابت كرده بود و قسمت اعظم
آن ويران شده بود. بيشتر سقف اتاقم فرو ريخته بود، يكى از تيرآهن هاى سقف بر گردنم
فرود آمده بود و نصف هيكلم زير آوار مانده بود.
ابتدا چند تن از اعضاى خانواده كه سالم مانده بودند به اتاقم ريختند و با ناله و
جيغ و داد، تن لشم را از زير آوار بيرون كشيدند. من هم مى خواستم به آنها كمك كنم ،
اما دست و پايم رمق اين كار را نداشت اصلا كسى به خود من توجهى نداشت . چندين بار
داد زدم : (( من اين جايم ، اين جا! ))
ولى مثل اين كه كسى گوشش به من نبود و مرا نمى ديدند. آن شب همه اش براى من و
خانواده ام شب هول و هراس بود. آنها به سر و سينه شان مى كوبيدند. از يك طرف همه
وجودم و مناظرى كه در كنارم بود، به صورت وحشت درآمده بود، وحشت ! از طرف ديگر آنها
را مى ديدم كه در خانه شده مان در ميان تلى از گچ و خاك و آجر، جسد افتاده ام را
دور كرده اند و اشك ماتم مى ريزند، ديگر باورم شد كه بله من با آن سختى عجيب مرده
ام و همه آن چيزهايى را كه منكر آنها بودم با چشم هاى خودم مى ديدم و اينك يك دوره
جديد بعد از مرگ من است . لابد مى خواهى بدانى كه اين دوره چگونه آغاز شد؟
سيد كه از گذشته عبرت انگيز آشناى معذب مات و متحير مانده بود از پرسش ناگهانى او
به خود آمد و با دستپاچگى و بريده و مبهم گفت : آره ... نه ، نه ، اما آخر چطورى ؟
و ادامه داد:
5. روح من و تشييع جنازه
بله اگر بخواهم قصه آن شب را تعريف كنم بسيار به درازا مى كشد. همين قدر مى گويم آن
شب ، گويا در داخل حبابى گير كرده باشم ، معلق در فضا سرگردان به هر سو كشيده مى
شدم . گاهى در اوج بودم و گاهى سقوط مى كردم . كهكشان بسيار گسترده و بى انتها مى
نمود. چند اشباح ديگر در آن شب مثل من بالا و پايين مى رفتند. اشباح نورانى زيادى
را مى ديدم كه در حال عروج و پرواز بودند. ما اشباح سرگردان بوديم . آنها ارواح
شايستگان و شهداى سرافراز بودند. ما به مانند كسانى كه از هواپيمايى بيرون پرت شده
باشند در آسمان وارونه دست و پا مى زديم ، اما آنها در سفينه اى از نور بر جايگاهى
نرم و نورانى تكيه زده و شاد و مسرور به تماشاى كهكشان ها مى رفتند و...
فرداى آن شب ، اهالى محل براى تشييع جنازه ها آمده بودند. بيچاره مردم ! چه با همت
بودند! معلوم شد آن شب در حمله موشكى چند خانه ديگر خراب شده است . چند نفر مجروح و
سه نفر كشته شده اند يكى از آنها من و ديگرى يك كودك و سومى يك جوان بسيجى محله بود
كه تازه از نوبت پاسدارى پايگاه محل براى استراحت به منزل خود برگشته بود.
سيد با ناراحتى از ياد و خاطره آن شب در ميان حرف هاى شبح آشنا (كامران) دويد و گفت
: عجب ! حالا ديگر خوب يادم آمد. چه تشييع جنازه با شكوهى راه افتاده بود! مردم از
اين كه آقا كمال باايمان ، جوان بسيجى محله را از دست داده بودند در ماتم عجيبى فرو
رفته بودند. خانواده هاى محله مان خودشان را داغدار مى دانستند. خودم آن وقت كوچك ،
شايد هفت سالم بود. مردم كارشان از زمين گذاشته ، حتى بچه هاى محل دست از بازى
كشيده بودند و در تشييع جنازه شهداى محله شان شركت كرده بودند.
شبح آشنا گفت : البته دو نفر شهيد شده بودند و دنبال جنازه شان غلغله آدم ها و
فرشتگان بود. اما من تلف شده و به هلاكت رسيده بودم . دنبال جنازه من جز خانواه ام
، تعدادى انسان انگشت شمار ناشناخته و بقيه ، بهايمى آمده بودند و فقط دست و دندان
مى فشردند و زوزه مى كشيدند و من هم با زنجيرى گران به گردن آويخته در پى آنها
كشيده مى شدم . حالم خيلى زار بود. جنازه احاطه به نور بود، اما جنازه من در يك
محفظه بتونى ، محصور و مسدود. با هر فرياد (( لا اله الا
الله )) تابوت هاى شهدا با گل هاى خوشبو گلباران و تبديل به
نور مى شدند و در اطراف آنها رنگين كمان به وجود مى آمد. اما همان فريادها وقتى به
شكل شى ء مجهولى به طرف جنازه من فرود مى آمدند، تبديل به شهاب ثاقب مى شدند و بر
ديواره تابوت من اصابت مى كردند، سپس همچون آتش و دود به هوا متصاعد مى شدند. وقتى
هم كه خواستند جنازه مرا دفن كنند، چه بگويم بر سر من چه آمد! با هر اتفاق بعدى
وجودم زير و رو شد.
هنگام رفتن به خانه قبر كه گويا از بلندترين نقطه آسمان به سمت پايين پرتم كرده
باشند، به گودال حفر شده سقوط كردم و بعد از مراسم خاكسپارى يك آن آرامش نداشتم .
وقتى ماءموران الهى (نكير و منكر) براى ارزيابى مقدماتى از ايمان و اعتقادم به
سراغم آمدند، هر چه پرسيدند زبانم در پاسخ بسته ماند و در جواب آنها دهانم قفل شد.
در پى آن پرسش هاى پاسخ نداده شده شان ، يكى از آنها با وسيله سنگينى كه داشت ،
چنان بر سرم كوفت كه همه وجودم يك پارچه آتش شد. كمى بعد آنها مرا به حال خود
واگذاشتند و رفتند.
لحظه اى بعد شبح خوفناك ديگرى به سراغم آمد و گفت : (( من
ماءمورم تا هنگام برپايى قيامت همراه تو باشم )) .
او گفت : (( من مجموعه اعمال سياه و رسوايت هستم كه به صورت
موكل عذاب تو درآمده ام )) . در اولين شب حيات برزخى ،
آنچنان وجودم احاطه خاك و سنگ شد و فشار سختى از ناحيه گورم بر من وارد شد كه همه
استخوانهايم شكست و همه جاى پوست بدنم شكاف برداشت و مواد روغنى سياهى از آن بيرون
جست ، مثل اين كه همه چيز در همه جا حتى شن ها و سنگريزه هاى گور با من در ستيز
بودند! از آن زمان تا اين لحظه هيچ گشايشى در كار نديدم . بله ، زندگى من و امثال
من در اين سرزمين عذاب و برهوت چه در حال تنهايى در گودالى تاريك و چه به صورت جمعى
در همين ميدان سياه و سوزان پيوسته قرين و رنج و تعب و در احاطه آتش است . همه ذرات
وجود من و امثال من از لهيب آتش آتش در حال سوختند. نه كسى به كسى و نه فريادرسى
است . نه مردنى در پيش است و نه نجاتى در پى كه سرانجام ، يك روزى از اين حيات
غمبار رهايى يابيم . رابطه ما با دنياى زندگان كاملا قطع است و تا قيامت ،
روزگارمان به همين شكل و شيوه سياه است و سياه .
6. هر كس هر چه كشت همان درود
وقتى سخن شبح آشنا به اين جا رسيد و سرنوشت نكبت بار ساير گناهكاران مشابه او پيش
چشم سيد مجسم شد، غم ناشناخته اى همه وجودش را فرا گرفت و ناخود آگاه اين سؤ ال را
پيش كشيد كه : آيا شما هم انتظار داريد، خدا از گذشته بد شما بگذرد؟
شبح درمانده در جواب گفت : چون دانى و پرسى سؤ الت خطاست ! هر چند اين انتظار قهرى
است ، اما اگر منظور اين باشد كه اين توقع بجا و درست است و خدا هم خواهد گذشت ، پس
از همان اول ، معناى حق و باطل ، سره از ناسره ، زيبا و زشت و خوب و بد، يكى و
يكسان خواهند بود كه اين خلاف منشور خلقت است . وانگهى خداوند حيات دنياى انسان را
بر اساس اسباب و علل قرار داده و انسان را تا كمى قبل از مرز مرگ مختار و آزاد
گذشته است . پس اگر بنده اى هر طور كه سرنوشت خويش را رقم زد، بعد از گذر از پل مرگ
، همان مرقومه خودش را به دستش خواهند داد نه از ديگرى و نه كم و نه بيش . حال اگر
در مواردى خاص كه خودش قبلا فرموده از كرده كريه و نوشته زشت كسى بگذرد، فقط از
فضل خداست و بس .
سيد با اشاره سر به شبح علامت داد كه گفتارت ، چه خوب بر دل مى نشيند و به زبان
آورد، اى كاش پيش از مرگ چنين مى دانستى و باور داشتى كه چه تكليفى دارى ! اما باز
هم بگو، كه نه من ، بلكه بيشتر انسان ها سخت نيازمند اين حقايقند.
و شبح ادامه داد: بله ، خداوند براى انسان ، غير از راهنمايى فطرى و به جز
راهنمايان الهى و كتاب راهنماى حيات ، عقل راهنما را نيز مانند چراغ روشن در وجودش
به وديعت گذاشت كه روشنگر راه زندگى اش باشد و چاه هلاكت را از راه سعادت باز
شناسد. روا نيست با اين همه راهنمايى ها خصوصا با وجود عقل روشنگر، انسان عمدا
خويشتن را در چاه هلاكت اندازد. حال اگر كسى با اين همه اماره ها و نشانه ها خود را
به چاه انداخت ، مى تواند توقع داشته باشد كه هلاك نشود؟!
شخص عاقلى كه با آگاهى دقيق از پى آمد سقوط از يك بلندى به قصد خودكشى از ساختمان
مرتفع يا كوه بلندى ، هيكل سنگين خود را به پايين پرتاب كند، آيا غير از اين است كه
وقتى هيولاى مرگ را خوب حس كرد، پشيمان مى شود و آيا جز اين است كه ديگر دير شده و
توقع او كاملا بيهوده است ؟ آيا كسى كه دانسته ، خويشتن را در ميان امواج سهمگين
دريا افكند، مى تواند انتظار داشته باشد كه غرق نشود؟ و بالاخره آدم عاقلى كه ماهها
و سال ها، با دست خويش ، سهم مهلك مواد مخدر را در وجود نازنين خويش تزريق ميكند و
حيات زيباى خود را به تدريج از ريشه مى خشكاند، مى تواند توقع داشته باشد كه متعاد
نشود و مفتضح خانواده و انگشت نماى جامعه نگردد؟ قصه گناه و كيفر هم شبيه همين هاست
.
بله ، ما آنچه ديروز كشتيم ، امروز درو كرده ايم و آنچه ديروز با لجبازى بر نفس خود
روا داشتيم ، همان ها امروز وبال گردنمان شده است .
سيد با شنيدن اين قصه تلخ و آموزنده آن قدر غرق در حيرت و شگفتى شده بود كه بقيه سؤ
ال هايش را فراموش كرد. كمى كه حال عادى خود را بازيافت ابتدا زير لب زمزمه كرد:
عجب ! چه ديدار اتفاقيى ! چه سرنوشت شومى ! هيچ كس از پايان زندگى اش خبر ندارد كه
چه مى شود. بايد هميشه به خدا پناه برد و از وى كمك و يارى خواست كه بر سر دوراهى
ها به دادش برسد و به دنبال آن اين سؤ ال را مطرح كرد:
آقاى كامران ! هر چند آن روز زنده بودى ، با آنكه عقلت روشنگر راهت بود، قدر حيات
را ندانستى و حاضر نبودى باور كنى جهان ، بى صاحب و بى حساب و كتاب نيست ، اما حالا
كه ارزش حيات را بعد از ترك اجبارى دنيا خوب فهميدى ، مى توانى معلوم كنى كه اشكال
كار شما چه بود؟
7. سه عامل مهم سقوط
شبح شور بخت گفت : بله ، به طور اجمال ، اشكال اول من ، قطع رابطه يا بى ارتباطى با
مسجد و مكتب بود. اشكال دوم من ، دوستان و همنشينان بى اعتقاد دور جوانى من بودند
كه بدون هيچ گونه مقاومت فكرى ، اسير آنها شدم و همان ها سرنوشت سياه مرا پى ريزى
كردند و اشكال سوم من اين بود كه هنوز از مذهب و جهان بينى توحيدى چيزى نياموخته و
از اعتقادات دينى سر در نياورده بودم كه به سراغ كتاب هاى ضاله ضد دينى رفتم و آنها
در نهايت ، رسوايى و هلاكت ابدى مرا فراهم ساختند.
سيد دوباره با ناراحتى گفت : آخر اين همه زمينه هاى اعتقادى و ايمان به خدا در هستى
وجود داشت ! غير از پيامبران و ائمه دين عليهما السلام ، كه از كتاب و سنت رهنمود
دادند و به جز راهنمايان دينى ، كه دنبال همان راه تسليم به خدا رفتند و توصيه هاى
پيشوايان دينى را يادآورى كردند، طبيعت زيبا و زنده پيش روى چشم من و تو نشاءت و
نشانه خدايى داشت ! چگونه اين همه را ديدى و خدا را ناديده گرفتى و تنها با خواندن
چند كتاب گمراه كننده آدم هاى ضد مكتب كار خودت را ساختى ؟! آخر، چقدر كوردل بودى
كه اين همه نشانه هاى الهى را ناديده انگاشتى و با انكار خدا و تمرد از فرمان او
براى خود محروميت و رسوايى ابدى به بار آوردى ؟
سپس خطاب به خويش گفت : يادت باشد كه خودت نيز دست كم از اينها نداشتى و با آن كه
در دور برت آيات و بينات و حجت هاى آموزنده براى تعالى انسان به وفور بودند، همه را
ناديده پنداشتى و در منجلاب گمراهى فرو افتادى و تا اين لحظه بدنامى ابدى را براى
خود فراهم ساختى . حال گوش كن كه او چه مى گويد.
8. نتيجه دورى از خدا
شبح ناشناخته شده ، آه دلسوزى كشيد و گفت : بله ، براى روشن شدن ذهن شما مى گويم .
من و تو خدا را در همه جا ديديم و مى بينم ، چون در همه آن و در همه جا آثار وجود
گسترده است ، اما از بس انوار الهى گسترده و فراگير است ، از شدت پيدايش اش از ديد
ما پنهان است و در نهايت ظهور و بروزش از نظر ما مخفى و مستور است . و در نتيجه
انسان آزاد در اين گستره هستى خود را بى دليل و راهنما بلكه مستغنى مى پندارد.
مظاهر فريبنده هم فراوانند، اگر آدمى غفلت كند، همان ها چشم و گوش وى را از كار مى
اندازند و عقلش را ضايع مى سازند، و در نهايت ، سقوط وى را فراهم خواهند ساخت .
اما عناصرى كه گفتم در سرنوشت من نقش داشتيد، در حقيقت به نوعى زمينه ساز وسوسه و
غلبه شيطان قسم خورده عليه من شدند تا مرا به اين روز سياه انداختند. يادت باشد
وقتى انسان در دام شيطان اسير شد، ابتدا وجودش را تاريكى هاى خودخواهى مى پوشاند،
سپس هر كسى به نوعى ، بعضى مرحله به مرحله با رشد دادن ساير خصلت هاى ناپسند و برخى
قدم به قدم با افتادن در وادى گناهان مختلف ، از خدا و مكتب دور مى شوند. آدمى كه
از خدا دور شد، كارش به جايى مى رسد كه چشم دارد اما نمى بيند، گوش دارد ولى نمى
شنود، قلب دارد اما حقايق مسلم و بديهى را باور ندارد.
(89)
من و امثال من كه با افتادن در دام شيطانى به هلاكت رسيديم ، بايد تجربه اى باشيم
براى ديگران . شماها كه زنده ايد بايد هوشيار باشيد كه يك روز افكار ماركسيستى ،
روز ديگر انديشه هاى كاپيتاليستى ، يك روز به بهانه حمايت از كار و كارگر، روز ديگر
به بهانه و توجيه تاءمين ضرورت هاى زندگى و افتادن در جهنم حرص و آز و تكاثر، همه
اينها فكر شيطانى است و آدمى را به وادى تهلكه مى كشاند. سلاح شيطان مختلف و حيله
ها و تهاجم وى با شرايط زمان متغير است كه هر روز به اقتضاى زمان و مكان كهنه و نو
و تجديد مى شود. چشم عبرت بين لازم است كه از حوادث ايام درس گيرد و بداند كه هميشه
و همه جا خطر در كمين است . و در پاسخ به قسمت پايين پرسش شما، اكنون من از شما سؤ
ال مى كنم : كسى كه كارش تا به اين جا رسيده ، كه به صورت قهرى و بر اساس قانون عمل
و عكس العمل وعده عذاب الهى برا و محقق و حتمى شده ، آيا شما مى توانيد با پند و
اندرز او را از آتش قهر خدا برهانيد؟
(90)
سيد با دريافت اين آخرين جواب قرآنى ، از سر عبرت نگاه خود را به چهره مسخ شده و
سوخته شبح آشنا دوخت و ديگر هيچ نگفت ، ولى زير لب زمزمه كرد: چرا آدمى اين چنين
است ؟!
همان طور كه آن زن معذب هم اعتراف كرد، انسان تا زنده است پيوسته در خسران و زيان
است ، جز آنها كه دل به ايمان به خدا دادند و در انجام دادن عمل صالح اصرار و
ممارست ورزيدند.
پس شبح را به حال زارش واگذاشت و يك دور به خود چرخيد و دوباره خود را در همان جا
كه اول بود يافت و پرسش خويش را مجددا با همان زن گرفتار در ميان گذاشت و گفت :
صحبت ناتمام شما به اين جا كشيد كه گفتيد: (( ايمان و عمل
صالح به منزله دو بال يك پرنده اند كه انسان را بعد از پرواز در پهنه حيات دنيايى
اش سرافراز به آشيانه وى مى رسانند )) و اما من كه مثل شما
به اين آشيانه فرود نيامدم لابد، هيچ وقت نخواهم فهميد دقيقا به شما چه گذشته است !
درست است ؟ من در اين ارتباط هر چند ناقص با اين كه يك روى بسيار ظريف حقايق را حس
مى كنم و واقعيت هايى را مى بينم ، اما هنوز برايم سؤ ال هاى زيادى است مگر نه ؟
بنابراين من و امثال من مطمئنا تا زنده ايم نخواهيم دانست چه اتفاقى براى مردگان
افتاده است اكنون آيا مى توانيد به من بگوييد شما چرا اين عذاب را مى كشيد؟
زن گرفتار گفت : بله ، مشكل من و اكثر اينها كه در اين اطراف مى بينى ، اين است كه
ايمان ما ناسالم و عمل ما بيمار بود.
9. روشنفكر مآبى مرا به كجراهه كشانيد
من در خانواده مسلمان به دنيا آمدم . همه خانواده ام (به اصطلاح) روشنفكر مآب و هر
چند به لزوم دين در حيات انسان معتقد بودند، اما ته دلشان با ديندارى رابطه محكمى
نداشت . اعتقادشان اين بود كه چون قوانين دينى و مقررات مذهبى كلى و از نسل هاى
گذشته به آنها رسيده وافى به مقصود نيست . و نظر جوانان را تاءمين نمى كند.
بنابراين ، نسل جديد خود مى تواند آنها را با خواسته هاى تنگ نظرانه اش تفسير و
تاءويل كند.
من در چنين جوى رشد و تربيت غير دينى يافتم . وقتى تحصيلات عالى را پشت سر گذاشتم ،
به دليل ارتباط با بعضى از اعضاى فاميل ، كه به غرب رفته و با غريبان محشور بودند و
بر اساس ضعف ايمان ، جمع بين دو فرهنگ : يعنى فرهنگ دينى و تزكيه نفس و ديگرى فرهنگ
فلسفى غربى و آزادى ابتذال برايم ممكن نبود، لذا فرهنگ جاودانه دين را پاى فرهنگ
ولنگارى غرب ذبح كردم . فكر كردم مى توانم دستورهاى دينى را با راءى و برداشت شخصى
خود معنا كنم . يكى از آن مصاديق مورد تعارض ، موضوع پوشش زنان از نامحرمان بود.
سيد پرسيد: مگر نظر شما در مورد پوشش ، غير از آنچه بود كه در اسلام آمده است ؟
زن گرفتار جواب داد: بله ، آن روز فكر وارونه ام اين بوده براى اين كه عقب مانده و
فناتيك معرفى نشوم ، پيش خود پوشش اسلامى را فقط به معناى پاكى باطنى معنا كردم و
معتقد شدم چون اسلام از زنان پاكى مى خواهد و مقررات حجاب اسلامى دست و پاگير است ،
بنابراين مجتهد نشده مفتى شدم و راءى صادر كردم كه حفظ ظاهرى پوشش و رعايت آن زايد
و بى معناست .
10. پاكدامنى ، يك روى سكه
سيد پرسيد: مگر عفاف باطنى هدف نيست ؟
زن گرفتار گفت : چرا، اما پاكى زن يك روى سكه است ، روى ديگران آن مردان خصوصا
جوانان جامعه اند كه با ديدن جاذبه هاى زن در چنبر گناه مى افتند. شارع دين ، اين
دو (ظاهر و باطن) را با هم و مكمل يكديگر قرار داده است . وانگهى ، خداوند از بنده
اش به مصلحت او بيشتر آگاه است . همانطور كه در مورد شير دادن اطفال تا دو سال كامل
از مجامعت مردان با زنان در ايام حيض يا در ساير موارد براى تعيين تكليف انسان ،
دستور خاص صادر فرموده ، همه آنها ناظر به سلامت جسم و روح به منظور جلوگيرى از
حوادث ناهنجار فردى و اجتماعى اوست .
در اين مورد مثالى مى آورم :
چرا مادران براى حفظ سلامت كودك ، پيوسته او را از مجاورت آب و آتش امر و نهى مى
كنند و او را از افتادن و سقوط در خطرات دور مى دارند. آيا حق نيست كه كودكان
بگويند: مادر! ما جان خود را دوست داريم . ما خود به حال خود واقفيم . ما را آزاد
بگذار و نگران نباش . آيا اين فرض را مادران مى پذيرند؟ نظارت مادرى هر چند از نظر
كودك سهل و ممتنع است ، اما از نظر عقلا همه اش راءفت و عنايت است . خداوند كه از
مادر و حتى خود انسان به خودش نزديك تر و از همه به او مهربانتر است بى ترديد به
مصلحت او داناتر است .
اما من متاءسفانه با لجاجت و جهالت ، با رد و كنار گذاشتن فرمان خدا، عملا فلسفه
حجاب را زير سؤ ال بردم و دانسته و آگاهانه با مخالفت با دستور صريح دين ، يك اصل و
ضرورت دينى را منكر شدم و در پى آن با افتادن در سراشيبى بى توفيقى و محروميت از
فيض ربانى و آلوده شدن به ساير گناهان در جرگه اهل كفر درآمدم .
(91)
سيد با تعب زايد الوصفى گفت : كمى بيشتر توضيح دهيد. با تمرد از فرمان خدا، درست كه
بايد مجازات شويد، اما هنوز خوب نفهميدم شما كه مسلمان بوديد چرا بايد از اهل كفر
به حساب آييد؟
زن گرفتار گفت : اول به شما گفتم ، اسلام بر دو پايه استوار است : ايمان و عمل
(92) . ايمان در اديان الهى به معناى تسليم محض مخلوق است در برابر
فرمان ها و دستورهاى خالق ؛ يعنى همه آنچه در كتاب دينى آمده و پيامبرش در همان
چارچوب امتش را راهنمايى كرده است . تقصير و تمرد از انجام دادن دستور و انكار و
اعتراض به اصل حكم ، دو مقوله جداگانه اند و هر كدام پى آمد و پيگرد متفاوت دارند.
عمل من در حقيقت از نوع دوم و به معناى نفى دستور بود كه قانون خدا را زير سؤ ال مى
برد و به مراتب از تمرد و سرپيچى ساده شديدتر بود. در قانون دين نمى شود برخى از
دستورها را پذيرفت و برخى ديگر را رد نمود
(93) . من با انكار يك ضرورت دينى در حقيقت ، كليت و جامعيت كتاب
آسمانى را نفى كردم . پس هر دو محور ايمان و علمم ناقص و شكسته شد و متعاقب آن مهمل
شدم و تدريجا از انجام دادن بسيارى از اعمال موظف شانه خالى كردم و سرنوشتم به اين
جا كشيده شد
11. ارائه زيبايى
سيد گفت : شما كه اكنون به حقيقت اعمال و مفهوم درست اطاعت از حق رسيديد، بد نيست
بگوييد اگر برخى از زنان كه فقط مسماى پوشش را به عمل مى آورند و چه بسا با نشان
دادن قسمتى از موى سر و با چهره بزك كرده در انظار عمومى ظاهر مى شوند، آيا پوششان
اسلامى است ؟