از مرگ تا قيامت
تا آن گاه كه مرگ هر يك فرا رسد (و پرده
به كنار رود و چشم برزخى بينا شود او) آگاه و پشيمان شده ، گويد:
پروردگارا، مرا باز گردان تا شايد به جبران گذشته عمل صالح به جا آورم
.
(به او خطاب شود:) هرگز! و اين (تقاضاى بازگشت) را از حسرت گويد (ولى
ديگر ثمرى ندارد) و پشت سر آنها برزخ است تا روزى كه برانگيخته شوند.
پس آن گاه كه نفحه صور (شيپور رستاخيز) دميده شد، ديگر نسب و خويشى در
ميانشان نماند و كسى از كس ديگر حال نپرسد.
مؤمنون (13) آيه 99
پيشگفتار
بى ترديد هر كس شديدا مايل است بداند، سرنوشتش در پايان حيات
دنيوى چه مى شود و كار او بعد از مرگ به كجا مى كشد، روحش به كجا مى
رود و بر پيكر بى روح او چه خواهد آمد. انسان گاه و بى گاه كه تنهاست
يا به بيمارى سختى مبتلا مى شود، وقتى به مردن و خاموشى چراغ عمر مى
انديشد يك نوع ترس و نگرانى خاصى به وى دست مى دهد، و چون قادر نيست
هيچ گونه نفس خويش را آرام كند، سعى مى كند فكرش را جمع كند و به
گونه اى خويشتن را از آن وادى نجات دهد. اين حالت اضطراب ، براى پيروان
همه اديان الهى كه معتقد به معاد و حيات ديگرى براى انسان هستند، وجود
دارد.
همه ايمان آوردگان با باورهاى قلبى به خدا و قيامت به جا آوردن
دستورهاى دينى خود، هر چند به فضل خدا اميدوارند و انتظار دارند كه با
لطف او در رستاخيز، جايگاه خوبى داشته باشند، اما موضوع مرگ و تصوير
تاريك انسان لحظه جدايى با همه كس و همه چيز، فكر انسان را پريشان مى
سازد.
لذا آنجا كه حب نفس و ميل قهرى و غريزى انسان به بقا، با پديده مرگ كه
اساسش ظاهرا بر فنا و جدايى است در تضاد است ، از اين رو نگرش انسان به
مرگ ، كه او را از خواسته هاى طبيعى اش محروم مى سازد، نگاهى ترس آور و
تواءم با ابهام است . به طور طبيعى هيچ كس نيست كه از مرگ نترسد و جز
انبيا و معصومين عليهماالسلام كه به خواست الهى يك نوع اتصال خاص با
كائنات و ملكوت و مجردات را دارا هستند و مرگ را از زاويه وراى زمان مى
نگرند و حوادث و حقايق بعد از آن را مى بينند و نيز اولياى خدا كه
مقامى ويژه دارند، هر انسانى ، حتى متقى به ميزان دلبستگى به دنيا و
ايمان و اعمالش ، مرگ را در درجات شدت و ضعف ، يك پديده ناخوشايند مى
شناسد و پيوسته از آن گريزان است .
نقل است امام هادى عليه السلام روزى به عيادت يكى از ياورانش رفت . او
كه بيمار در بستر مرگ بود و از مردن ترس و هراس داشت ، امام عليه
السلام به او فرمود: (( تخاف من الموت لانك
لاتعرفه ))
(1) تو از مرگ مى ترسى ، چون از آن شناخت ندارى .
))
روشن است كه دليل اين هراس ، بى خبرى انسان از مرگ و وقايع بعد از آن
است ، چرا كه از ابتداى خلقت تاكنون ، هر كس كه مرگ را تجربه كرده ،
باز نگشته است تا ديگران را از اخبار آن آگاه سازد. اگر در طول دوره
آفرينش انسان ، كسانى بر اساس معجزه زنده شده اند، نمونه هايى براى
آشنايى ذهن انسان با واقعيت مرگ بوده ، نه به دست آوردن اوضاع و اخبار
مربوط به سرنوشت روح و بدن او بعد از مرگ . شايد همين راز، يك لطف الهى
يا يك نوع آزمايش و ارزيابى انسان است ، كه تا خاتمه ، اين هيچ كس
نبايد به اين سر مكنون دست يابد.
آگاهى ما تنها آن چيزى است كه از طريق كتب آسمانى و انبيا عليهما
السلام بر اساس فهم و درك آدمى موجود است . همه آنها هر چند شواهد و
بينات مستندد، اما مملوس قوا و حواس انسان نيستند. ارزيابى از آن عالم
چون با حواس ظاهرى محال است ، هيچ گاه آدمى تا زنده است با ابزار مادى
نمى تواند به واقعيت جهان بعد از مرگ دست يابد.
فرد مؤمن هر چند از طريق نشانه ها و باورهاى دينى ، مساءله بعد از مرگ
و حساب و كتاب قيامت را باور كند، چون هنوز خود آن را نديده و تجربه
نكرده است ، قلبا از مرگ و معاد تشويق دارد و به آن به صورت ابهام مى
نگرد. بسيارى از حوادث مسلم دوره هاى كهن تاريخى (چه دينى و چه ملى) با
آن كه سينه به سينه نقل شده و از گذشته به يادگار مانده است ، هنوز
برخى در مورد آنها ترديد دارند.
قصه هاى دينى و ماجراهاى عبرت انگيزى ؛ چون طوفان نوح ، سرگذشت قوم عاد
و ثمود، زندگى سراسر تجربه و آزمايش حضرت ابراهيم عليه السلام ، قصه
تلخ و شيرين حضرت يوسف عليه السلام ، داستان بنى اسرائيل و غرق شدن
فرعونيان و سند شدن پيكر فرعون ، سرگذشت آموزنده اصحاب كهف ، بعثت حضرت
محمد صلى الله عليه وآله و زندگى پر نشيب و فراز يك انسان درس
نخوانده ، حيات افتخارآميز حضرت امام على عليه السلام ، حادثه تاريخى
عاشورا و نهضت استثنايى امام حسين عليه السلام براى احياى دين و... هر
چند براى بسيارى از ما آشناست و از مشاهدات پيشينيان به ما گزارش شده
است ، امّا براى خودمان ، مثل آنها كه در زمان حوادث و وقايع شاهد
قضايا بوده اند، نمى تواند ملموس و قابل درك باشد، چه رسد به اين كه
انسان بخواهد به چيزى مانند برپايى قيامت و معاد در حالى كه زمان وقوعش
در آينده است ، به صورت مشهود معتقد و مطمئن شود.
چيزى كه هست يك نكته در همه قرون و اعصار ثابت مانده و امروز و هر روز
نيز شاهديم كه هر لحظه آدمى مواجه با مرگ ديگران است . چه كسى مى تواند
مدعى شود تاكنون هيچ كس از خويشان و دوستانش اين سفر بى بازگشت را
نرفته باشد؟ مع الوصف همين پديده مرگ ، با اين همه قطعى و حتمى بودنش ،
بسيارى از آدم ها را نتوانسته تكان دهد كه بينديشند براى چه آمده اند و
به كجا مى روند، امّا در عين حال در اصل قصه مرگ محتوم ، منكر و مؤمن
به خدا مشتركند كه بله مرگ حتمى است و به اصطلاح اين شتر، روزى در خانه
هركسى خواهد خوابيد، با اين تفاوت ، آن كه منكر معاد و حيات بعدى است ،
ترس از مرگى دارد كه رشته حياتش را از دنيا و علايق دنيوى قطع كند و
زندگى اش را در هم پيچيد، او را براى هميشه از خانواده اش جدا و وجود
نازنينش را نيست و نابود سازد و تمام ، و آن كه به خدا و حادثه رستاخيز
ايمان دارد، ترس از مرگى دارد كه مطمئن نيست تكليفش بعد از آن چيست .
يك انسان معتقد به جهان بينى توحيدى و مؤ اخذه اعمال پس از مرگ ، هر
چند به فضل خدا اميدوار است ، امّا بر اساس مبانى اعتقادى و محاسبه نفس
خويش ، نگران است كه چگونه مراحل بعد از مرگ را طى خواهد كرد. هر وقت
به ياد مرگ مى افتد و به حساب و كتاب اعمالش مى انديشد، خصوصا در
سالهايى كه جوانى را پشت سرگذاشت ، نگرانى ناشناخته بر وجودش سايه مى
افكند و او را به تشويق وا مى دارد.
استاد شهيد علامه متفكر آيت الله مطهرى (ره) در كتاب عدل الهى در بحث
عذاب از خاطرات استادش مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى (ره) كه وى را
علاوه بر فضل علمى در ايمان و زهد و طاعت نمونه اهل يقين و يادگار سلف
صالح مى شناسد و خود را مريد آن عالم جليل القدر مى داند، نقل مى كند:
ايشان يك روز ضمن درس در حالى كه دانه هاى اشكشان بر روى محاسن سفيدشان
مى چكيد، اين خواب را نقل كردند، فرمودند: در خواب ديدم مرگم فرا رسيده
است . مردن را همان طورى كه براى ما توصيف شده است در خواب يافتم .
خويشتن را جدا از بدنم مى ديدم و ملاحظه مى كردم كه بدن مرا به قبرستان
براى دفن حمل مى كنند. مرا به گورستان بردند و دفن كردند و رفتند. من
تنها ماندم و نگران كه چه بر سر من خواهد آمد. ناگاه سگى سفيد را ديدم
كه وارد قبر شد. در همان حال حس كردم كه اين سگ تندخويى من است كه تجسم
يافته و سراغ من آمده است . مضطرب شدم ، شدم ، در اضطراب بودم كه حضرت
سيّد الشهداء تشريف آوردند و به من فرمودند: غصه نخور، من آن را از تو
جدا مى كنم .
(2)
اين رؤ يا رؤ ياى عالم وارسته اى است كه مرحوم شهيد مطهرى (ره) در شرح
كوتاه زندگى اش مى نويسد:
مرحوم حاج ميرزا على آقا اعلى الله مقامه ارتباط قوى و بسيار شديدى با
پيغمبر اكرم و خاندانش پاكش صلوات الله و سلامه عليهم داشت . اين مرد
در عين اينكه فقيه (در حد اجتهاد) و حكيم و عارف و طبيب و اديب بود و
در بعضى از قسمت ها مثلا طب قديم و ادبيات طراز اول بود و قانون بو على
را تدريس مى كرد از خدمتگزاران آستان مقدس حضرت سيّد الشهداء بود...
كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين مرد عالم مخلص متقى بنشيند و منقلب
نشود. خودش هنگام وعظ و ارشاد كه از خدا و آخرت ياد مى كرد در حال يك
انقلاب روحى معنوى بود و...
(3)
و اين رؤ يا از چنان عالم متقى ، كه سراسر حياتش بى وقفه تفقه در دين و
بندگى خالص در راه خدا بود و شايد پرونده عمرش صاف و خالى از خدشه
باشد، نمودار برداشت اوست از ماجراى بعد از مرگ كه نه به معناى ترس ،
بلكه با نگرانى خاصى در حياتش آن را تعقيب مى كرد و از يك سو همان
نگرانى به صورت مستند به خوابش مى آيد و از سوى ديگر برگه و برات نجات
خويش را در همان حال از سالار شهدا امام حسين عليه السلام نيز مى گيرد.
حال با اين توضيح ، بيشتر خلق خدا كه رابطه شان با خدا و معنويت ضعيف
يا تاريك است و پرونده قطورى در مورد گناه دارند، تكليفشان روشن است .
آنها اگر فرصت بازگشت به خدا را پيدا كنند، وقتى بهار عمر را پشت سر
گذاشتند و برف پيرى بر سر و رويشان نشست تازه در مى يابند كه دارند
تنها و بى كس مى شوند و پى مى برند كه يار و غمخوارى جز خداى مهربان
ندارند. انسان هر چند دير امّا روزى متوجه مى شود كه اكثر دوستان و
آشنايان و قوم خويش و حتى فرزندان تا آن جا او را حمايت و احترام مى
كنند كه به منافع ماديشان لطمه نخورد.
در سال 1365، نگارنده به مناسبت تغيير منزل در تهران به مرد و زن
سالخورده اى بر خوردم كه حاضر بودند مالكيت سه دانگ خانه شان را به
قيمت بسيار نازلى بفروشند تا هر چه زودتر با بهاى آن ، آپارتمان كوچكى
در مشهد مقدس در جوار تربت پاك امام هشتم على بن موسى الرضا عليه
السلام دست و پا كنند و آخر عمرشان را غريبانه در آنجا بگذرانند. آنها
مى گفتند: سه دانگ ديگر متعلق به تنها فرزندشان است كه او هم آنها ترك
و فراموش كرده و با همسرش در آمريكا زندگى مى كند. شايد شما خواننده
محترم بارها شنيده يا ديده باشيد كه پدران و مادران وقتى به سن پيرى و
ناتوانى مى رسند، عموما از فرزندان خود گله دارند. وقتى احساس مى كنند
هر روز توان جسمى شان تحليل مى رود و در لب بام مرگ ايستاده اند،
اضطراب مرموزى سراسر وجودشان را فرا مى گيرد؛ آنها اغلب از خانواده به
ويژه فرزندان نااميد و از آينده خود نگرانند.
چند سال پيش در سفرى كه به زادگاهم داشتم ، آخرين لحظه بازگشت به عيادت
مرد بيمارى رفتم كه در عشق به اهل بيت و عرض ادب به ساحت قدس سالار
شهيدان شهره آشنايان بود. او روزهاى پايان را سپرى مى كرد. از اين كه
مرا در بحران بيمارى و تنهايى در كنارش يافته بود آرامش عجيبى احساس مى
كرد، به همين جهت سفره دلش را باز كرد و گفتنى هاى زياد گفت ؛ از بى
وفايى دنيا، گذر تنهايى خود، خصوصا درباره فرزندانش كه نگذاشته بودند
او از مال اندك شخصى اش بدهى هاى احتمالى شرعى خود را تاءديه نمايد،
سخت اظهار دلتنگى مى كرد. در لحظه خداحافظى ، مبلغ ناچيزى از زير
رختخوابش بيرون كشيد و به امانت به من سپرد و گفت : فلانى ، با آن كه
اولاد دارم ، امّا بى كسم . وقتى شنيدى من مردم ، اين اندوخته ايام
تندرستى و حاصل دسترنج من است . بابت نمازهاى فوت شده من به نماينده
حاكم شرع برسان . چاره اى نداشتم . پس با گلوى بغض آلود، كه از او جدا
مى شدم ، خاطرات گذشته اش را به ياد آوردم ، كه او در همان ايام سلامت
و نشاط عمر، مرد وارسته و ساده زيستى بود كه دل از علايق دنيوى و
ماديات گسسته بود. او مى گفت : اين كه مى گويند: ((
هر كه پل بگذرد خندان بود )) منظور پول و ماديات
است ، يعنى اگر هر كس از آن علايق بگذرد در آخرت خندان است .
بله ، آن سالك مخلص ، راست مى گفت ، چرا كه بر اساس كلام حق تعالى هر
كسى روزى خواهد فهميد كه علايق دنيوى از فرزند و مال ، اگر دشمن و موجب
هلاك انسان نشوند، تنها زينت و مايه تفاخر اين دنيايند و تازه اگر صالح
و سالم باشند به درد همين دنيا مى خورند و مطمئنا بعد از مرگ ، اصل و
اساس رستگارى هر كس تنها عمل نيك اوست و بس .
صدرالمتاءلهين ملا صدرا شيرازى (ره) در كتاب عرشيه خود، كه به كوشش
آقاى غلامحسين آهنى تصحيح و ترجمه شده است ، مى گويد:
(( ديگر از حال ها كه در رستاخيز براى جان ها
پيش مى آيد آن است كه در آن جا همه جان ها به صورت هاى برزخى و رخساره
هاى كردار خويش ديده مى شوند نه به گونه هاى مادى آخشيجى
(4) و خداى بزرگ در اين باره گفت : ((
يوم يفر المرء من اءخيه )) .(5)
از اين رو بايد در آنجا تنها يافته شود و از پدر و مادر و يار و برادر
جدا مى افتد و به گفته خداى بزرگ : (( كلهم آتيه
يوم القيامة فردا ))
(6) در اين باره استناد توان كرد. پس از اين سخنان توان
دانست كه آدمى در آن روز تنها با نتايج كردار خويش همراه است و با هيچ
كس از مردم جهان فناناپذير، دمساز نخواهد بود. ))
بنابراين در قيامت رابطه انسان ها با اعمال سنخيت انديشه هاست . انساب
و علايق خانوادگى هيچ نقشى در سرنوشت نهايى ندارند و نزديكترين كس آدم
نمى تواند در قيامت كمكى بكند. چنانچه فرزندى اهل خير و انفاق و گاهى
در همين دنيا به ياد والدينش باشد، شايد گوشه ناچيزى از خيرات او به
روحشان در عالم برزخ برسد.
در همين جا به تناسب مطلب فوق ، خوابى را كه از مادر مرحومه ام ديده ام
نقل مى كنم . او كه به تصديق آشنا و بيگانه ، زنى صالحه و ايثار و
دستگيرى بينوايان زبانزد همه بود، پيوسته با ياد مرگ و حساب و كتاب بعد
از آن بسيار خائف بود. در سوگوارى اهل بيت عليهماالسلام بى اختيار زار
زار مى گريست و سرانجام عموما غش مى كرد و زمانى طولانى به حال اغما مى
افتاد. او علاوه بر احترام و پاى بندى به اصول و ارزش هاى اسلامى حتى
از اغلب سنت هاى استحبابى غفلت نمى كرد.
وقتى به سن رشد رسيدم ، يك بار به مناسبت اهتمام به تربيت صحيح و تغذيه
سالم كودك ، به خودم مژده و اندرز داد كه در دوره شير خوارى ام روزگارى
كه در خانه ها، از حمام ساده و لوله كشى آب خبرى نبود هيچ گاه او مرا
در حال غير طهارت شير نداده است . او با اين همه تعبد و رعايت احتياط
احساسم اين بود، كه چون اغلب زنان ، وقتى گرد هم مى آيند بنابر عادت
مشهورشان ، عموما به ارزيابى ديگران مى پردازند و چه بسا كه گفتارشان
به غيبت مى كشد، شايد مادرم نيز در محفلى حتى ندانسته از اين خطاى
عمومى مصون نمانده باشد، لذا بعد از مرگش مستمرا ضمن استغفار و طلب
حليت از همه ، هداياى خير و برى به نام و ياد او تقديم مى كردم ، تا كه
:
شبى او را در خواب ديدم . در همان حال توجه داشتم كه او مرده است . پس
پرسيدم : (( مادر! گاهى برايت خيراتى مى فرستم ،
آيا به شما مى رسد؟ )) من ابتدا رگهاى كوچك و
بزرگ كف دست او را كه خود از درون آنها موج مى زد و مى گذشت به وضوح
ديدم . اندكى بعد همان جريان رگهاى دست را در چشم اندازى وسيع به صورت
جوى ها و نهرهاى كوچك و بزرگ مواج ديدم ، سپس همان امواج خون را به آب
هاى زلال كانالها و رودهاى مختلف خروشان تبديل شده يافتم كه بسيار سريع
به سوى اقيانوسى در جريان بودند. او دوباره گفت : ((
مى خواهى بدانى خيراتت چگونه و چه مقدار به من مى رسد؟ ببين آن جا را
با اشاره به گوشه كف دست كه خيرات تو به منزله آن جوى كنارى كوچكى است
كه آب اندكش به يكى از نهرهاى متصل به رود بزرگ ديگر مى ريزد و همه
آنها به اقيانوس فرو مى ريزند. )) و ديگر هيچ
نگفت . من از حيرت ديدار آن مناظره مستند مكشوف ، يك دفعه از خواب
بيدار شدم و هنوز تا امروز در شگفتم كه خدايا آنچه من ديدم چه بود؟!
عصاره سخن اين كه آدمى در گرو انديشه و عمل خويش است و فطرتا از مرگ و
آنچه بعد از آن مى گذرد نگران است و هراس دارد. شايد يكى از دلايل
عمده آن ، علايم و وعده هاى عذابى است كه در كتب آسمانى در مورد تبه
كاران و مجرمان پيش بينى شده است . حق هم همين است ، زيرا در آيات قرآن
تنها 323 مورد از كلمه (( عذاب
)) ياد شده و با احتساب ساير مشتقات آن ، 371 مورد براى كيفر
گنه كاران ، هشدار داده شده است و اين تنها در مورد واژه عذاب است . در
مورد مجازات گمراهان ، مستقيم و غير مستقيم با واژه هاى ديگر از قبيل
هلاكت ، خسران ، جهنم ، نار، ويل ، ذلة ، انتقام ، جرم ، جزاء، خزى ،
عقاب و... فراوان ياد شده كه همگى حكايت از آن دارد كه اگر دنياى انسان
به فراموشى از خدا و آلودگى به گناه گذشت ، بى ترديد پس از مرگ بد
جايگاهى خواهد داشت و اقتضاى عدل هم همين است ، چرا كه آدمى طبعا
طغيانگر و ستمكار است . اگر براى او مرزى و مجازاتى در كار نباشد،
پيوسته به خود و ديگران زيان وارد خواهد كرد.
وانگهى اين همه ظلم ها، حق كشى ها، جرم ها، جنايت ها به دست انسان در
گستره اين كره خاكى صورت مى گيرد كه يكى از صدهايش كيفر برابر داده
نمى شود. چه بسيار متجاوزان حقوق فردى و اجتماعى كه از چنگال قانون مى
گريزند. اين همه حقوق و حدود الهى با تمرد آدم ها معطل مى ماند. بى
ترديد بايد جا و جايگاهى جامع و نهايى باشد كه به همه حسابهاى آدمى
دقيق و مو به مو برسد و كيفرهاى مناسبش را بدهد، چه در غير اين صورت
اگر انسان مطمئن شود كه حساب و كتابى در كار نيست ، هيچ مانعى و
جلودارش نيست و هيچ محكمه بشرى نمى تواند حقوق از دست رفته مظلوم را
از ظالم ، مستوفى بگيرد. و سرانجام بستر حيات انسانى بر اثر تعدى و
طغيان او، پيش از موعد موعود، محكوم به زوال و نابودى خواهد شد و اين ،
مغاير با قانون عدالت و خلاف منشور خلقت است .
بنابراين غير از كافر و مشرك و غافل مطلق ، كه به دليل بى اعتقادى ،
هيچ گاه به ياد خدا نيستند و تكليف روشنى بعد از مرگ دارند و مقربان
درگاه كه عاشق لقاءالله هستند و پيوسته از مرگ استقبال مى كنند، ساير
مردم بر اساس انذار و هشدارهاى دينى ، چون وضعيت خويش را در دوره برزخ
و هنگامه قيامت به وضوح نمى دانند، پيوسته بين خوف و رجا به سر مى
برند.
و امّا حرف آخر؛ سيّد صادق نام مستعار جوانى است اين قصه طولانى به نام
اوست ، از همان مردمى است كه به دليل غفلت و معاشرت با نااهلان به وادى
گمراهى و تباهى مى افتد و يك شب به علت رويارويى شرم آور با پدر و
مادر، براى رهايى از عذاب وجدان پناه به خواب مى برد تا وجود آلوده و
نفس گناهكار خويش را در سايه و سياهى شب از تيرس ديد هر بيننده اى
مستور سازد و در پرتو خواب ، اين عطيه الهى ، آرامش از دست داده اش را
بازيابد، غافل از اين كه چشم تيز بين مجردات ملكوت ، ناظر و مراقب
اوضاعند و ماءموران نامرئى الهى بدون كم و كاست به ثبت اعمال او
مشغولند.
پس همين كه به خواب افسانه اى خود فرو مى رود، بر اساس حكمت و فلسفه
اسباب و علل الهى ، از آن جايى كه سيّد صادق از رحم پاك زاده شد و از
شير حلال تغذيه كرد و با غذاى حلال رشد يافت ، هر چند در يك مقطعى به
جاده انحراف كشيده شد، امّا همان عوامل اصلى و ريشه اى خانواده كار خود
را كرد و بر اساس يك اعتقاد درست و ريشه دار، مشيت الهى بر نجاتش تعلق
گرفت و در يك روياى باور نكردنى روحش را به برزخ بدكاران كشانيد تا او
را از اسرار عبرت انگيز پشت پرده و سرگذشت ارواح به صورت عين اليقين
مطلع نمايد.
بله ، سيّد صادق آشنا بعد از اين روياى سرنوشت ساز، كه با لطف به خدا
گوشه اى از دنياى ناشناخته و شگفت انگيز برزخ آگاهى يافت ، هر چند آنچه
به دست آورده در تصويرى از خواب بوده و مانند همه خوابهاى متعارف ،
ممكن است آميخته به روياى صادقه و اضغاث و احلام و آميزه اى از سره و
ناسره و در مواردى حتى بر مبناى عقيده برخى مغاير با حقايق نفس الامر
باشد كه ذهن با الهام از همان حقايق از آن فيلمبردارى كرده امّا به هر
حال همه آن دريافت ها و مدركات ذهنى پس از انطباق با متون دينى به صورت
مجموعه حاضر تنظيم گرديد تا حداقل ، تصوير مجسم عالم برزخ در تصور ره
يافته او موجب شود كه (ان شاء الله) گمشده اى از جاده كج به راه راست
آيد، خود را باز شناسد و مجدانه براى حيات دوباره اش طرحى نو براندازد.
اميد است حكايت خواب سيّد صادق نمونه ، كه پرده ابهام از گوشه اى از
اسرار مرگ و عالم برزخ را كنار زد، موجب افزايش معلومات افرادى گردد
و با مطالعه سرگذشت شگفت انگيز او، اگر كسانى تاكنون غفلتى داشته اند،
پيش از فرا رسيدن مرگ ، توبه و چاره كار كنند تا دل هايشان به نور الهى
منور و انفاسشان پاكيزه و مقدس گردد و به يارى خدا آن جايى رسند كه
درباره مرگ و برزخ و قيامت نهراسند كه اولياى خدا به چنين جايگاهى دست
يافته اند.
(7)
حسن عسكرى راد اسفند 1376
بخش اول : جوانى به نام سيّد
مقدمه
وقتى به پايان داستان رسيديد، شايد از خودتان بپرسيد كه بالاخره
اين سيّد جوان كى بود و نشانى او كجاست ؟ راستى ، براى ما چه فرق مى
كند كه شخص او را بشناسيم يا نشناسيم . مهم آن است كه بدانيم سيّد صادق
چه كرد و سرانجامش چه شد. فقط از باب اشاره بايد گفت : از زمانى كه
انسان به امر خدا سالار خلقت شد و امانت الهى بر دوش وى قرار گرفت سيّد
صادق هم پيدا شد. بله ، از همان هنگام كه انسان مسجود ملائك گشت ،
شيطان مغرور بر او حسد ورزيد و با تكبر خويش در برابر فرمان خدا،
غوغايى به پا كرد و تهديد كرد كه بنى آدم را به جهنم موعود خواهد
كشانيد. بيچاره صادق ! از همان تاريخ تا امروز كه كار دنيا و معركه جنگ
، بين حق و باطل آن ادامه دارد، گروگان شيطان و بلاكش دوران است .
با اين حال اين نكته را بايد افزود كه هر چه هست ، فعلا او را تا پايان
اين داستان تعقيب و با خواندن خاطراتش همراهى مى كنيم ، شايد پيش داورى
ما هم موردى نداشته باشد امّا خود او بر اساس تجربه تلخ ، ولى آموزنده
اى كه دارد در آغاز براى همه ، يك توصيه دارد و آن اين كه : حواسمان به
علايم راهنمايى باشد كه (( پل گذرگاه مرگ
)) چندان دور نيست !
و اينك حكايت سيّد صادق :
1. نمونه وارى سيّد
او در ابتداى نوجوانى در بين خانواده ، بسيار متين و خوش خلق و سر به
زير بود، وقتى به دوره دبيرستان راه يافت ، به علت دو ويژگى (تواضع و
تيز هوشى) مورد توجه اولياى مدرسه قرار گرفت . هنوز سه سال كامل را در
دبيرستان طى نكرده بود كه دانش آموز ممتاز مدرسه شناخته شد و چند بار
از طرف مدرسه به سبب حسن اخلاق و كوشش در امر تحصيل مورد تشويق قرار
گرفت و يكى دو بار هم با شركت در مسابقات علمى منطقه و كسب پيروزى هاى
درخشان جوايز ارزنده اى دريافت كرد.
سيد صادق در فراگيرى درس آنقدر جدى و پرتلاش بود كه همه دانش آموزان ،
غبطه او را مى خوردند و در عين حال دوستش مى داشتند. معلمان نيز از
موفقيتش لذت مى بردند و به وجود چنين دانش آموزى ، كه علاوه بر داشتن
بهره هوشى در درس اخلاق و ايمان نيز الگو بود، مباهات مى كردند.
آوازه سيّد صادق تازه جوان ، كم كم از حد خانواده و مدرسه فراتر رفت و
در سطح شهر و منطقه ، شهرت و محبوبيت او تقريبا با گوش همه آشنا شد و
نمونه وارى وى توجه همگان را برانگيخت . اهالى محل هم به علت اين كه
دانش آموزان ممتاز به محله شان تعلق دارد افتخار مى كردند و او در
صداقت و سلامت و آداب معاشرت و احترام به بزرگترها خصوصا تقدم در سلام
و رعايت ادب در كلام مى ستودند و بر سرش قسم مى خوردند.
اين جوان نورسيده ، نه تنها در بين همسالان و دوستانش ، بلكه در بين
اقشار مختلف محله و ناحيه آن قدر به نجابت و ايمان و پيشرفت درسى شهرت
يافته بودند كه همه او را مورد ضرب المثل قرار مى دادند و به نام
اختصارى اش (( سيد )) صدا
مى زدند.
2. او در دام اعتياد
سيد صادق دوست داشتنى و مورد علاقه همه تا سال سوم ، حتى ابتداى نيمه
دوم سال آخر دبيرستان را با همين افتخارات پشت سر گذاشت . مادر زحمتكش
او، كه همه تلاشش در كار منزل خلاصه مى شد، به امور منزل سرگرم بود و
با يك دنيا عشق و آرزو به سرنوشت او، فقط داخل خانه را از نظر خواب و
خوراك و نظافت ، مرتب و آماده مى ساخت و حواسش خيلى روى بچه اش نبود. و
پدر كارمندش ، كه به تازگى از خدمت دولت بازنشسته شده و مجددا براى
جبران كسرى معاش خانواده در شركتى مشغول به كار شده بود و به دليل همين
اشتغال هر چند به پيشرفت درسى فرزندش توجه داشت و گاهى هم به مدرسه اش
سر مى زد فرصت زيادى نداشت كه بين مدرسه و خانواده ارتباط لازم برقرار
كند تا جوانش را در گذرگاه نيازهاى دوران جوانى همراهى و كمك كند.
هر چند پدر او هم مثل خيلى ها فكر مى كرد، وقتى جوانش به دور درس
خواندن افتاده ، لابد مشكلى از اين بابت ندارد و مشكلات احساسى و عاطفى
او را نيز مدرسه يا خود به تنهايى حل خواهد كرد. غافل از اين كه خطر
هميشه در كمين انسان خاصه جوان است و چه بسا كه اگر در جاى حساسى غفلتى
دست دهد و مراقبت صحيح صورت نگيرد، از همان جا آسيب پذيرى شروع خواهد
شد و اگر به موقع چاره جويى به عمل نيايد، سرانجام نامطلوبى را در پى
خواهد داشت .
اين جوان نازنين نيز با همه اين افتخارات و داشتن چنين خانواده مهربان
، ولى كم آگاه ، وقتى به نيمه دوم سال آخر دبيرستان رسيد، يك باره
تغيير محسوسى در روحيه و رفتار و خصوصيات اخلاقى اش به وجود آمد و همه
دوست و آشنا را، كه به موفقيت او چشم دوخته بودند، مخصوصا خانواده را
نگران كرد و همه آنها را كه بر اساس پيشرفتهاى چشمگيرش ، حساب خاص باز
كرده و براى قبولى او در رشته هاى مختلف تحصيلى دانشگاه ، شرط بندى راه
انداخته بودند شگفت زده كرد. و تقريبا همه به يك پرسش رسيده بودند كه
چرا دانش آموز ممتازى ، كه تا ديروز در كليه زمينه ها نمونه بوده ،
يكباره و به اين سرعت عقب نشينى كرده و حتى خللى در تحصيلش پيدا شده
است .
بله سيد، صادق ظاهرا هيچ مشكلى نداشت ، نه در خانواده و نه در مدرسه .
او نه از نظر استعداد كسرى داشت و نه از نظر تلاش و پشتكار چيزى كم مى
گذاشت . مشكل او فقط نداشتن يك يا چند دوست شايسته بود كه وى را بر سر
دو راهى ها و هنگام ظهور و گل كردن توقعات جوانى يارى دهند. او به شدت
در اين مورد تنها بود. يك دو تن از رقباى او كه از خانواده غير خوشنام
بودند و در ميدان رقابت درسى ، امتياز را به او واگذار كرده بودند، با
طرح دوستى با وى ، از آينده تحصيلى شان صحبت هايى با يكديگر كرده بودند
و با امكاناتى كه از نظر مادى داشتند، مرتب از ادامه تحصيل در خارج
(آمريكا) سخن مى گفتند، او كه در زمينه درسى و اخلاقى شايستگى و لياقت
خوبى نشان داده بود، متاءسفانه در خود احساس خلا كرد، كه چرا آنها
بتوانند از مزاياى تحصيل در خارج برخوردار شوند، ولى او نتواند. او در
راه تحقق اين عقيده تا آنجا پيش رفت كه وجودش شيفته ديار غرب گرديد.
همه هم او اين بود كه هر طورى هست ، مثل آنها بعد از پايان دوره
دبيرستان روانه خارج شود و مشكل او از همين جا شروع شد.
سيد كه از جدال درونى عشق به دستيابى تحصيل خارج و درك واقعيت مشكل
مالى خانواده رنج مى برد، تقدير او را با قاچاقچيان توضيع مواد مخدر در
جامعه آشنا كرد. هر چند او در ابتدا از قبول همكارى سرباز زد، امّا
دلالان حرفه اى ، كه دنبال شكار تازه و خوشنامى بودند، با زمينه سازى
قبلى و توجيه تجارت حلال و آزادشان كه اگر بگيرد سود كلانى هم به او
خواهد رسيد و نشان دادن چراغ سبز راه تحصيل او در بهترين دانشگاههاى
آمريكا، چنان وى را فريفتند كه سيّد بى آن كه فكر كند چه دامى در سر
راه او طرح شده است ، براى رسيدن به روياى ذهنى اش خيلى راحت وارد شبكه
پيچيده مافيايى مواد مخدر شد.
او به خيال خاموش در نظر داشت ، در همين مدت كم بى آن كه با خانواده اش
در ميان بگذارد با انجام دادن كار پاره وقت و برقرارى چند ارتباط و
تماس با چند نفر و همراه شدن با چند محموله كالاى شركت ، بتواند رقم
معتنابهى را كه به او پيشنهاد گرديده به چنگ آورد. او در سوداى دستيابى
به حق الزحمه كلان و بادآورده ، حتى به خود زحمت فكر كردن نداد كه با
اين سرعت و سادگى به پول رسيدن ، ممكن است دامى در سر راهش گسترده
باشد.
او در ابتدا خيلى دوست نداشت و يا برايش فرق نمى كرد حتى خانوداده اش
از اين تلاش و درآمدش اطلاعى داشته باشند، امّا وقتى در نقشه و دور
همكارى با شيادان قرار گرفت و در فاصله كوتاهى چون ديگر به خطايش واقف
و شرمنده شده بود خود نيز آلوده همان خيانت ها شد و از باز گو كردن
اسرار همكارى خود با شبكه مزبور به نزديكترين فرد فاميل خوددارى كرد.
او پس از آن ، گاه و بى گاه از درس و مدرسه غيبت كرد و جسته و گريخته
در كلاسهاى درس حاضر شد، اولياى مدرسه از تغيير ناگهانى و بى رغبتى او
به كلاس و درس ، اظهار تاءسف و شگفتى مى كردند، به همين جهت به سبب
سابقه درخشان او، چند بار با تعهد خود او و يكى دوبار با وساطت پدر
محترمش عذر او را پذيرفتند و به كلاس درس راهش دادند، امّا كمى بعد به
دليل غيبت هاى مكرر، تقريبا با درس و تحصيل خدا حافظى كرد و مدرسه را
ترك كرد.
سيد با اين تغيير روحيه فاحش هر چند نتوانست به تحصيل روزانه اش ادامه
دهد، ولى به كمك معلومات قبلى و هوش سرشارش توانست مدرك ديپلم متوسطه
اش را به صورت داوطلب آزاد بگيرد، امّا ديگر نتوانست ادامه دهد و با
پشت پا زدن با همه موفقيت هاى گذشته اش از درس و تحصيل و كسب كمال
بيشتر در سطوح عالى دانشگاهى باز ماند.
در ابتداى اين امر و شروع يك ناهنجارى و تفاوت روحى صادق ، هيچ كس نمى
توانست حدس بزند چرا اين جوان دوست داشتنى رابطه اش را با مدرسه ، يعنى
كانون علم و معرفت يعنى همان جايى كه حق حضور همه جوان هاى امثال او
بود كم كرده است .ديرى نپاييد كه پس از ترك تحصيل روزانه و ارتباط و
رفت و آمد مشكوك او با جوان هاى ولگرد و بد سابقه ، همه را به تحير و
تعجب وا داشت و پس از چندى ، هر كس كه او را مى شناخت در كمال ناباورى
، ديگر باورش شد كه متاءسفانه اين جوان خوشنام به دام بدبختى سوداگران
مواد مخدر افتاده است .
3. در سراشيبى سقوط
بله ، سيّد صادق ، هنوز دوره مدرسه اش تمام نشده بود كه تنها با يك
محاسبه غلط (تحصيل فقط در خارج) و نداشتن دوست خوب و راهنماى صالح ، بر
اثر معاشرت با افراد ناشناخته و ناباب به دام اعتياد ماده مهلك
(( هروئين )) افتاد و با
رسوايى هاى زيادى كه به بار آورد، خيلى زود از نظر مردم افتاد. پدر و
مادر زحمتكش وى كه تنها همين پسر را داشتند، هر چه نصيحتش كردند، و
قربان صدقه اش رفتند، به خرجش نرفت كه نرفت و سيّد صادق در فاصله
كوتاهى نه تنها اعتبارات و افتخارات و خوشنامى هاى گذشته اش را از دست
داد كه درس و مدرسه را هم به دليل همين بدنامى و گرفتارى به اعتياد رها
كرد و بى پروا به روابط گسترده پنهان و آشكارش با همان دوستان تباه
كننده جان و ايمانش تن در داد و به همين منوال به رسوايى اش ادامه داد.
موقعيت گذشته و حال اين سيّد جوان از بس مورد بحث و گفتگوى خانواده ها
شده بود كه نام او به عنوان مايه عبرت بر سر زبانهاى خاص و عام افتاد و
قصه تغيير روحى ناگهانى و افتادن در سراشيبى سقوط او نقل هر محفل و
مجلس شده بود. سيّد صادق ، بعد از اين تغييرات فاحش در حيات فردى و
اجتماعى اش ، ظرف دو سال كارش به جايى رسيد كه هر كس به نوعى از دستش
گله داشت و ديگر پدر و مادر و همه فاميل از رفتار او در بين مردم
سرافكنده شده بودند و حتى حاضر نبودند از سابقه پرافتخارش ياد كنند.
شايد خيلى جوانها باشند كه بر اثر غرور جوانى خطاهايى را مرتكب شده
باشند، ولى يكى دو مرحله كه خطا مى كنند، وقتى سرشان به سنگ مى خورد،
خوشبختانه به اشتباهاتشان پى مى برند و راه درست را دوباره باز مى
يابند. امّا سيّد صادق و امثال او كه چند مرحله پايشان لغزيد، اگر با
علايم حساس هشدار دهنده بيدار نشدند، ديگر كمتر اتفاق مى افتد تا سقوط
نهايى از دام مهلكه ورطه هولناك انحراف نجات يابند، مگر اين كه معجزه
اى رخ دهد، خصوصا اين سيّد جوان كه بعد از مشكل اعتياد، معضل دردناكترى
داشت و آن ، رفتار ناخوشايند با پدر و مادر بود؛ به همين جهت والدينش
او را رها و عاقش كرده بودند، لذا ديگر اميدى به اصلاح و نجات او نبود.
4. برخورد وقيحانه
يك روز كه سيّد صادق دست گلى تازه به آب داده بود با تردستى خاصى ،
موتور آشنايى را از چنگش درآورده و به قيمت نازلى فروخته بود، وقتى با
مراجعه صاحبش عرصه را تنگ ديد، در برابرش شاخ و شانه كشيد و هر چه از
ذهنش درآمد نثار آن بيچاره كرد.پدر و مادر سيّد كه در حين مشاجره او با
دوستش از ماجرا مطلع شده بودند، هر چند از اصلاح حال پسرشان نااميد
بودند، امّا هيچ وقت فكر نمى كردند او وقاحت را به حد اعلا بكشاند و تا
مرز خشونت و هتك حرمت با آنها برخورد كند. لذا ابتدا پدرش به منظور
حمايت از حق و طرفدارى از صاحب موتور وارد معركه شد تا بلكه حق جوانى
را كه به دوستى فرزندشان اعتماد كرده و موتورش را براى حل مشكلش چند
لحظه به وى داده بود و او با سوء استفاده از اين اعتماد، آن را فروخته
و خرج اعتيادش كرده بود بگيرد و به صاحبش مسترد نمايد. صادق طرد شده كه
اعصابش در درگيرى چند لحظه قبل با دوست فريب خورده اش متشنج بود،
ناگهان پدر ناراحت و ناراضى اش را مقابل خود يافت كه مى گويد:
صادق ، خجالت بكش ! به همين راحتى مال مردم را مى خورى يك ليوان آن هم
روش ؟! پسر، آخر خدايى هست ، حساب و كتابى هست ، مگر نشنيدى كه هر عملى
در اين دنيا انجام بدهى ، حتى به اندازه يك سر سوزن هم حساب دارد، هان
؟
سيد صادق معتاد كه نمى توانست قضيه چند دقيقه پيش و داستان سر به نيست
كردن موتور دوستش را انكار كند، وقتى ديد رسوا شده ، يك قدم ديگر به
سوى رسوايى بزرگتر پيش نهاد و با صداى مافنگى اش داد زد: برو بابا! تو
ديگر چه مى گويى ؟ شما كه يك عمر به قول خودتان كار خوب و خير كرديد
كجا را گرفتيد و به كجا رسيديد؟
پدرش كه تا اين حد وقاحت و بى شرمى را از پسرش انتظار نداشت ، در حالى
كه مى لرزيد با خطابى تند گفت : پسره بى چشم و رو! اميدوارم خير نبينى
! تو كارت به جايى رسيده كه در مقابل پدرت هم مى ايستى ؟ تو حق دارى .
وقتى آدمى از فرمان خدا سرپيچيد، ديگر آخر و عاقبتش معلوم است كه به
كجا مى رسد.
سيد كه بند شرف و احترام به بزرگتر را به آب داده بود، با دهان كف كرده
در جواب پدرش بى محابا فرياد زد: بس است . باز هم شروع كردى كه از خدا
و پيغمبر بارم كنى ؟ ولم كن . ديگر، حوصله ندارم موعظه ات را بشنوم .
5. وقتى از خدا دور شد
بيچاره مادر سيّد صادق ، كه تا آن لحظه وارد ماجرا نشده بود و فقط از
دور ناظر صحنه بود و سر و صدايشان را مى شنيد، وقتى توهين هاى نسبت به
شوهرش را از جانب پسرش مشاهده كرد، ديگر نتوانست طاقت بياورد، سراسيمه
خود را به اطاق مجاور رسانيد و اشك ريزان از فرط ناراحتى ، در حالى كه
به روى و موى خود چنگ مى كشيد داد زد:
صادق ، صادق ! اين تويى كه با پدرت اين طور بگو مگو مى كنى ؟ الهى ،
هميشه نان سوار باشد و تو پياده ، هر چه بدوى به او نرسى كه آبروى پدرت
را بردى و دل پدر و مادرت را شكستى ! صادق ، آخر من كه به تو شير حلال
داده بودم ، چرا اين طورى گستاخ در آمدى . پس بگذار به تو بگويم كه من
هم شيرم را به تو حرام كردم . فرداى محشر از تو نمى گذرم .
سيد صادق بى معطلى در جواب مادرش گفت : نگذار آن روى سياهم بالا بيايد!
تو هم شيرت را حرام كن مگر چه مى شود؟
پدرش كه در گوشه مات و متحير ايستاده بود و داشت يك واقعيت تلخ باور
نكردنى را تجربه مى كرد، با صداى لرزان و بريده گفت : آن وقت هم در اين
دنيا تقاص پس مى دهى و هم در آن دنيا به عذاب اليم الهى گرفتار خواهى
شد.