گر ازين منزل ويران به سوى خانه
روم |
|
|
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم |
زين سفر گر به سلامت بوطن باز رسم
|
|
|
نذر كردم كه هم از راه بميخانه روم |
تا بگويم كه چه كشفم ازين سيد و
سلوك |
|
|
بدر صومعه با بربط و پيمانه روم |
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
|
|
|
ناكسم گر بشكايت سوى بيگانه روم |
بعد ازين دست من و زلف چو زنجير
نگار |
|
|
چند و چند از پى كام دل ديوانه روم |
گر ببينم خم ابروى چو محراب باز
|
|
|
سجده شكر كنم و ز پى شكرانه روم
(17) |
و از رفيقم خواستم زمان سفر را برايم مشخص كند.
بى مهر رخت روز مرا نور نمانده ست
|
|
|
و زعمر مرا جز شب ديجور نمانده ست |
هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم
|
|
|
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست |
مى رفت خيال تو ز چشم من و ميگفت
|
|
|
هيهات از اين گوشه كه معمور نمانده ست |
وصل تو اجل را ز سرم دور همى داشت
|
|
|
از دولت هجر تو كنون دور نمانده ست |
نزديك شد آندم كه رقيب تو بگويد
|
|
|
دور از رخت اين خسته رنجور نمانده ست |
صبر است مرا چاره هجران تو ليكن
|
|
|
چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده ست |
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
|
|
|
گو خون جگر ريز كه معذور نمانده ست
(25) |
رفيق ! اين رسم رفاقت است ! مرا در آن گرفتارى گذاشتى و
رفتى ؟