انسان از مرگ تا برزخ

نعمت اله صالحى حاجى آبادى

- ۱۱ -


صحبت كردن فاطمه بنت اسد

((فاطمه )) بنت اسد يكى از زنان بزرگ اسلام كه بسيار به رسول خدا علاقمند بود و اولين زنى است كه بعد از هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه هجرت كرد و با كمال سختى و مشقت وارد مدينه شد در حالى كه هنوز رسول خدا در مسجد قبا بود.

پاهاى ((فاطمه )) تمام آبله زده و زخم شده و آماس كرده بود. رسول خدا دستور داد استراحت كند. زنان مدينه براى معالجه پاهاى او آمدند. اين زن بزرگ تا آخر عمر در مدينه بود و در همان شهر هم ، از دنيا رفت و در بقيع قبرش در جلوى قبرهاى چهار امام قرار دارد.

از امام صادق عليه السلام نقل شده است : چون ((فاطمه )) بنت اسد، (مادر گرامى امير المؤ منين عليه السلام ) وفات كرد، آن حضرت به نزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد، در حالى كه گريه مى كرد.

حضرت فرمود: يا ((على )) چه شده است و چرا گريه مى كنى ؟ عرض ‍ كرد: يا رسول الله ! مادرم از دنيا رفت و يتيم شدم .

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا ((على ))! او تنها مادر تو نبود بلكه مادر من هم بوده است و شروع به گريه كرد و مى گفت : ((اى مادر)) سپس فرمود: يا ((على ))! پيراهن مرا بگير و او را در آن كفن كن و رداى مرا بگير و او را در آن بگذار و زمانى كه از غسل دادن و كفن كردن او فارغ شديد مرا خبر دهيد!

چون ((فاطمه )) را كفن كردند، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنان نمازى بر او گذارد كه مانند آن را بر هيچ كس ، نه قبل و نه بعد از آن نگذارده بود. پس از آن ، در قبر ((فاطمه )) رفت و بر پشت خوابيد. چون او را در قبر گذارند، فرمود: يا ((فاطمه ))! گفت : (لبيك يا رسول الله ).

فرمود: آيا آن چه را كه پروردگارت به تو وعده داده بود ديدى كه حقيقت داشت ؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! خدايت تو را جزاى خير دهد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سر خود را در قبر فرو برده بود و با ((فاطمه )) گفت و گو مى كرد. بعد چند لحظه سكوت كرد و مانند اين كه به حرف كسى گوش دهد گوش مى داد. بعد فرمود: ((يا فاطمه ابنك ابنك على ، لا جعفر و لا عقيل )).

وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از قبر خارج شد. عرضه داشتند: يا رسول الله ! امروز با ((فاطمه )) كارى كرديد كه با هيچ كس ‍ نكرده بوديد. اولا در لباس هاى خودتان او را كفن نموديد. ثانيا در قبر او داخل شديد و خوابيديد. ثالثا نماز مفصلى بر او گذارديد و اين گفت و گو و مناجات طولانى را كه با او كرديد، به خاطر نداريم كه با شخص ديگرى اين اعمال را انجام داده باشيد!

فرمود: اما كفن كردن او را در لباس خود به جهت آن بود كه روزى گفتم : بسيارى از مردم روز قيامت براى عرض اعمال از قبرهاى خود عريان محشور مى شوند. ((فاطمه )) ضجه اى زد و گفت : اى واى از رسوايى روز قيامت و عريان بودن بدن ها! پس من لباس خود را به او پوشاندم . در نمازى كه بر ((فاطمه )) خواندم از خداوند خواستم كه آن كفن را كهنه نگرداند تا زمانى كه ((فاطمه )) در بهشت وارد شود خداوند دعاى مرا مستجاب كرد.

اما داخل شدن در قبر او به جهت آن بود كه روزى گفتم : چون ميت را دفن نمايند قبر، او را فشار مى دهد. وقتى مردم از كنار قبر برگردند دو ملك به نام ((نكير و منكر)) مى آيند و از او سئوال مى كنند ((فاطمه )) گفت : به خدا پناه مى برم . از خدا خواستم كه درى از بهشت به سوى قبر او بگشايد و قبر، او را فشار ندهد. امام اين كه گفتم : ((ابنك ابنك )) وقتى فرشتگان از خدا و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سئوال كردند، جواب داد. وقتى از امام او سئوال كردند، يا نتوانست جواب دهد و يا خجالت كشيد. من به او تلقين كردم كه امام تو ((پسرت )) على است . او هم جواب داد و ملائكه رفتند. (345)

صحبت كردن جمجمه انوشيروان

عمار ياسر مى گويد: امير المومنين عليه السلام وارد شهر مدائن شده و در ايوان كسرى فرود آمد در حالى كه ((دلف بن بحير)) با آن حضرت بود. بعد از خواندن نماز، با جماعتى از اهل ساباط حركت كرد و به ((دلف بن بحير)) فرمود: تو هم با ما حركت كن . همه با هم حركت كردند و از تمام منزل ها و كاخ ‌هاى كسرى بازديد كردند و به ((دلف )) فرمود: كسرى در اين مكان فلان چيز را داشت و در آن مكان فلان چيز را گذاشته بود.

((دلف )) تمام اخبار غيبى آن حضرت را تصديق كرد و گفت : يا امير المومنين ! چنان خبر مى دهى گويا خود شما آن چيزها را در آن جاها گذاشته ايد.

در بين حركت خود، به ((جمجمه )) پوسيده اى رسيدند. به يكى از اصحاب فرمود: اين ((جمجمه )) را بردار و داخل ايوان بياور. خود حضرت هم داخل ايوان شدند و نشستند. بعد فرمود: طشت آبى بياوريد و ((جمجمه )) را داخل آن بگذاريد.

سپس رو به آن ((جمجمه )) كرد و فرمود: ترا قسم مى دهم خبر دهى من كيستم و تو چه كسى هستى ؟ در اين حال ((جمجمه )) با زبان فصيح با زبان فصيح گفت : اما تو امير المومنين و سيد وصيين و امام متقين هستى و من هم بنده تو كسرى انوشيروان (پادشاه بزرگ دنيا) مى باشم .

حضرت احوال او را پرسيد. در جواب گفت : يا على ! من پادشاهى عادل و مهربان براى رعيت بودم ؟! ظالم نبودم و از ظلم ديگران هم ناراحت مى شدم ؟! اگر چه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در زمان پادشاهى من متولد شده و كنگره هاى قصر من در كوشش زيادى كردم كه به او ايمان آورم . ولى رياست و حكومت و عشق به دنيا مرا مشغول كرد و آخر الامر به دين مجوس از دنيا رفتم . چقدر سخت است كه نعمت بزرگ رسالت و رهبرى را از دست دادم و به او ايمان نياوردم و خود را از سعادت و بهشت محروم كردم .

اما خداوند با اين كيفر، مرا از عذاب و آتش نجات داد؛ زيرا در ميان رعيت با عدل و انصاف رفتار مى كردم ؟! اگر چه در دوزخ هستم ولى آتش ‍ بر من حرام است و مرا نمى سوزاند. دائما حسرت مى خورم كه چرا ايمان نياوردم ؛ زيرا اگر ايمان آورده بودم الان در رديف دوستان و طرف داران شما به حساب مى آمدم .(346)

صحبت كردن ضمره

از جابر بن عبدالله انصارى نقل شده است : حضرت على ابن الحسين امام سجاد عليه السلام فرمود: ما نمى دانيم با مردم چگونه رفتار كنيم . اگر آن چه را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است . براى آنها بگوييم مى خندند و اگر ساكت بمانيم طاقت نمى آوريم . ضمره بن سعيد، وقتى سخن آن حضرت را شنيد گفت : آن چه را كه به تو رسيده است براى ما بگو.

امام سجاد عليه السلام فرمود: آيا مى دانيد وقتى دشمن خدا را روى سرير گذاشته و به سمت قبرستان براى دفن مى برند چه مى گويد؟ ضمره گفت : نه ، نمى دانيم .

حضرت فرمود: دشمن خدا به حمل كنندگان جنازه اش مى گويد: آيا شكايتى را كه اكنون من از ((شيطان )) به شما مى كنم نمى شنويد. دشمن خدا مرا گول زد و در مهالك و مخاطر وارد كرد و ديگر دست مرا نگرفت و بيرون نياور. از شما و از برادرانى كه با آنها بر اساس برادرى رفتار كردم ، ولى آن ها مرا مخذول و بى ياور گذاردند شكايت دارم . از خانه اى كه تمام اموال خود را دادم و آن را تهيه كردم ، و اينك مسكن ديگران شده است شكايت دارم . پس قدرى با من مدارا كنيد و اين طور با عجله مرا نبريد!

ضمره (از روى مسخره ) گفت : اى امام سجاد! اگر مردى را كه حمل مى كنيد (جان دارد) كه اين سخن را بگويد ممكن است بر گردن حاملين خود سوار شود و به آنان حمله كند.

حضرت سجاد عليه السلام سر به سوى آسمان برداشت و عرضه داشت : پروردگارا! اگر ضمره اين سخن را از روى استهزاء و تمسخر به حديث رسول الله گفت ، او را به دست غضب خود بگير.

جابر گويد: ضمره بعد از آن چهل روز بيشتر در دنيا درنگ نكرد و سپس ‍ مرد.

يكى از غلامان كه در تشييع جنازه او حضور داشت پس از انجام دفن ، خدمت حضرت سجاد عليه السلام رسيد و نشست . حضرت فرمود: اى فلانى ! از كجا آمده اى ؟

غلام گفت : از تشييع جنازه ضمره . بعد گفت : همين كه قبر را از خاك پر كردند صورت خود را بر روى آن گذاشتم ، سوگند به خدا صدايش را شنيدم به همان لهجه و لحنى كه در دنيا داشت مى گفت :

واى بر تو اى ضمره ! امروز تمام دوستان ، ترا رها كردند و تنها گذاردند و عاقبت مسير تو به سوى جهنم شد. آن جا مسكن و خوابگاه شب و استراحت گاه روز تو خواهد بود.

جابر گويد: امام سجاد عليه السلام فرمود: ما از خداوند طلب عافيت مى كنيم ، اين است پاداش كسى كه حديث رسول خدا را مسخره كند. (347)

صحبت كردن و دعوت نمودن مرده اى

خداوند به افراد مؤ منى كه از دنيا رفته و وارد عالم برزخ شده اند آن قدر نعمت و امكانات مى دهد كه اگر بخواهد همه اهل زمين را دعوت كند مى تواند. نعمت ها، ميوه ها، شيرينى ها، غذاها، لذت ها و شادى هاى آن جا، با عالم دنيا فرق مى كند و قبل مقايسه نيست ، لذتى كه از خوردن و چشيدن ميوه ها و غذاهاى دنيا مى بريم قطره اى از ميوه ها و شيرينى ها و لذت هاى عالم برزخ است . بعضى افراد زنده در همين عالم از غذاها و ميوه هاى برزخى استفاده كرده و لذت آن ها را برده اند. در اين جا به چند مورد از آنان اشاره مى كنيم .

1- مرحوم نراقى در كتاب خزائن از يكى از موثقين اصحابش نقل فرموده كه گفت : من در سن جوانى با پدرم و جمعى از دوستان هنگام عيد نوروز در اصفهان ديد و بازديد مى كرديم . روز سه شنبه اى براى بازديد يكى از رفقا كه منزلش نزديك تخت فولاد (348) اصفهان بود رفتيم . گفتند: ايشان منزل نيست .

چون راه طولانى و درازى را آمده بوديم ، براى رفع خستگى و زيارت اهل قبور به قبرستان رفتيم و آن جا نشستيم . يكى از رفقا به مزاح و شوخى رو به قبر نزديكمان كرد و گفت : از صاحب قبر! ايام عيد است . آيا از ما پذيرايى نمى كنى ؟ ناگهان صداى از قبر بلند شد و گفت : هفته ديگر روز سه شنبه همين جا همه مهمان من هستيد.

مى گويد: ما همه وحشت كرديم و گمان نموديم تا روز سه شنبه بيشتر زنده نيستيم . مشغول اصلاح كارهاى خودمان شديم و وصيت هاى خود را كرديم و آماده مرگ شديم ، اما هر چه صبر كرديم از مرگ خبرى نشد. روز سه شنبه مقدارى كه از روز گذشت با هم جمع شديم و گفتيم : بر سر همان قبر برويم شايد منظور مردن نبوده است . همگى حركت كرديم . وقتى سر قبر حاضر شديم يكى از ما گفت : اى صاحب قبر! به وعده خود وفا كن .

صدايى از قبر بلند شد كه بفرماييد: ناگهان جلو چشممان عوض شد و چشم ملكوتى ما باز گرديد. باغى ديديم در نهايت طراوت و صفاى ظاهر و در آن ، نهرهاى آب صاف و جارى و درخت هاى مشتمل بر انواع ميوه هاى چهار فصل پيدا بود و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان مشغول آواز و نغمه سرايى بودند. شروع به گردش كرديم تا رسيديم به عمارتى دار نهايت زيبايى و تجملات كه در ميان آن باغ بود و اطراف آن عمارت به باغ گشوده مى شد و ما داخل آن شديم .

ديديم شخصى در نهايت كمال و صفا در بالاى قصر نشسته است و جمعى از ماه رويان ، كمر خدمت به ميان بسته و آماده دستور و پذيرايى از ما هستند. چون آن شخص ما را ديد از جا برخاست و عذر خواهى كرد. در اين بين انواع و اقسام شيرينى ها و ميوه ها و آن چه را كه در دنيا نديده بوديم و تصورش را هم نمى كرديم مشاهده نموديم .

وقتى شروع به خوردن كرديم ، چنان لذت برديم كه هيچ وقت چنين لذتى نبرده بوديم و هر چه مى خورديم سير نمى شديم و باز بيشتر اشتها داشتيم ، باز ميوه ها و غذاهاى گوناگون با طعم هاى مختلف آوردند، خورديم و لذت برديم . پس از ساعتى برخاستيم كه ببينيم چه روى داده است . آن شخص بزرگوار، ما را تا بيرون باغ مشايعت كرد. پدرم از او سئوال نمود: شما كيستيد كه خداى متعال چنين دستگاه وسيع و با عظمتى به شما عنايت فرموده است كه اگر تمام عالم را بخواهيد مهمانى كنيد مى توانيد و بگو بدانم اين جا كجاست ؟

فرمود: هم وطن شما هستم ، همان قصاب فلان محل مى باشم . گفت : علت اين درجات و مقامات كه به تو داده اند براى چيست ؟ فرمود: دو صفت نيك در من بود كه مستحق اين مقامات و اكرام شدم . يكى اين كه هرگز در كسبم كم فروشى نكردم . ديگر اين كه در عمرم نماز اول وقت را ترك ننمودم ، به طورى كه اگر گوشت را در تراز گذاشته بودم و صداى ((الله اكبر)) مؤ ذن بلند مى شد، آن را وزن نمى كردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و نماز اول وقت را درك مى نمودم . بعد از مردن ، اين باغ و قصر و اين همه نعمت و ميوه و امكانات را به من دادند.

در هفته گذشته كه شما تقاضاى پذيرايى و مهمان شدن بر من را كرديد اجازه نداشتم : ماءذون نبودم كه شما را دعوت كنم . اين هفته اذن گرفتم و از شما پذيرايى كردم .

مى گويند: هر يك از ما مدت عمر خود سئوال كرديم و او جواب مى گفت : از جمله . شخص مكتب دارى را گفت : تو بيش از نود سال عمر مى كنى و او هنوز زنده است . به من گفت : تو فلان قدر عمر مى نمايى و الان پانزده سال ديگر باقى است . بعد خداحافظى كرديم ، ما را مشايعت كرد. خواستيم برگرديم ناگهان ديديم در همان جاى اول ، سر قبر نشسته ايم .(349)

صحبت كردن پدر نراقى

از ملا مهدى نراقى نقل شده است : در همان ايامى كه ايشان در نجف اشرف مشغول تحصيل علم بوده اند قحطى عجيبى پيش آمد. در ماه مبارك رمضان ، روزى از خانه بيرون مى آيد در حالى كه هيچ غذايى براى افطار نداشتند و همه بچه ها در اثر گرسنگى ، صداى ناله شان بلند بود و حتى يك ((فلس )) پول سياه نداشتند كه چيزى بخزند. براى رفع نگرانى به وسيله زيارت اموات ، يك سره به وادى السلام نجف مى رود.(350)

مى گويد: ديدم عده اى جنازه اى را آوردند و گفتند: تو هم در تشييع كردن اين جنازه شركت كن . ما آمده ايم اين ميت را به ارواح اين جا ملحق كنيم . سپس قبرى براى او كندند و جنازه را در ميان آن گذاشتند. رو به من كردند و گفتند: ما عجله داريم و به محل خود مى رويم ، شما بقيه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد! جنازه را گذاشتند و رفتند.

در ميان قبر رفتم كه كفن را باز كنم و صورت آن ميت را به روى خاك گذارم و بعد روى او خاك بريزم . ناگهان دريچه اى را ديدم ، از آن داخل شدم . باغ بزرگى با درخت هاى سر سبز و داراى ميوه هاى مختلف و متنوعى را مشاهده كردم .

از داخل باغ ، راهى كه از سنگ ريزه هاى قيمتى فرش شده و به سوى قصر مجللى كه خشت هاى آن از جواهرات با ارزش و داراى تمام لوازم زندگى بود ادامه داشت . بى اختيار به سوى آن قصر باشكوه رفتم و داخل آن شدم و از پله هاى آن بالا رفتم و داخل اطاقى شدم . شخص جوانى را ديدم كه به صورت پادشاهان ، در صدر اطاق بالاى تختى از طلا نشسته است و دور تا دور اطاق افرادى نشسته اند.

به آن شخص سلام كردم . چون مرا ديد جواب سلام را داد و مرا به اسم صدا زد و به سوى خود دعوت كرد و بالاى تخت پهلوى خودش جاى داد و اكرام زيادى نمود. افرادى كه در اطراف اطاق نشسته بودند از آن شخص ‍ احوال پرسى مى كردند و از بستگان خود سئوال مى نمودند و آن مرد با خوشحالى به يكايك آنها جواب مى داد.

سپس گفت : مرا نمى شناسى من صاحب همان جنازه هستم . اسم من فلان ، از اهل فلان شهر هستم و آن جمعيت ، ملائكه بودند كه مرا از شهرم به سوى اين باغ ، كه از باغ هاى بهشت برزخى است نقل دادند. وقتى اين حرف را از آن جوان شنيدم غم من برطرف شد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چند قصر ديگر را ديدم وقتى در آن ها نظر كردم ، پدر و مادر و بعضى از ارحامم در آن ها بودند و از من پذيرايى كردند، بسيار از طعامشان لذت بردم . در حالى كه در نهايت كيف و لذت بودم ، يادم به زن و بچه هايم افتاد كه چگونه گرسنه اند. يك دفعه متاءثر شدم . پدرم گفت : مهدى ، ترا چه مى شود؟ گفتم : زن و بچه هايم گرسنه اند.

گفت : در اين انبار، برنج خوبى است براى آن ها هر چه مى توانى ببر. عبايم را پر از برنج كرده و خداحافظى نمودم . از باغ بيرون آمدم و از دريچه اى كه داخل شده بودم خارج شدم . ديدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روى زمين افتاده و دريچه اى پيدا نيست ، اما عبايم پر از رنج است . از قبر بيرون آمدم با خشت ها در لحد را پوشيدم و روى قبر را خاك ريختم و برنج ها را برداشتم و به سوى منزل روانه شدم ، عيالم گفت : اين ها را از كجا آوردى . گفتم : چكار دارى ؟

مدت ها گذشت كه از آن برنج ها مصرف مى كرديم و تمام نمى شد. بالاخره زن ، اصرار زيادى كرد و مرحوم نراقى هم قضيه را گفت : بعد از آن ديگر اثرى از برنج ديده نشد.(351)

صحبت كردن صاحب قبر ((وجدنا))

در طرف غربى بيت المقدس ، قبرستانى است معروف به (ملاميلا) در آن جا قبرى مى باشد معروف به قبر ((وجدنا)). در جهت نامگذارى آن به اين اسم چنين گفته اند: سوارى از آن قبرستان عبور كرد و در حالى كه مشغول تلاوت قرآن بود، چون مقابل آن قبر رسيد. اين آيه را تلاوت مى كرد.

فهل وجدتم ما وعد ربكم حقا(352)

((پس آيا آن چه را پروردگارتان به شما وعده داده بود يافتيد و به آن رسيديد))؟

بلافاصله صدايى از آن قبر بلند شده :

بلى وجدنا ما و عدربنا حقا

((بلى آن چه را كه (پيامبران الهى ) به ما وعده داده بودند (از مقامات بهشتى ) به حق و حقيقت دريافتيم و به آن رسيديم .))

پس آنگه بگويند اهل بهشت   بر اصحاب دوزخ كه كردند زشت
كه هر وعده بر ما بدادند پيش   ببينيم آن را فرا، روى خويش
شما نيز آن وعده هاى عذاب   ببينيد آيا كنون در حساب ؟
بگويند: آرى ، بديديم ما   پس آن گه منادى برآرد ندا
كه بر ظالمان لعن ((الله )) باد   ((سبك هست اعمالشان هم چون باد))

از اين جهت (كه از داخل قبر صدايى بلند شد، وجدنا) آن معروف به قبر ((وجدنا)) گرديد.(353)

صحبت كردن روح ((قرابهادر))

از جمال الدين كه در زمان ارغون خان برادر شاه خدابنده زندگى مى كرد نقل شده است كه مى گفت : در يكى از مسافرتهايمان به شهر ((نيك )) كه از بلاد تركستان است رسيدم . حكايتى عجيبى در آن واقع شده بود كه همه آن را نقل مى كردند: آن حكايت چنين بود كه لشكر كفار به جنگ تركها آمده بودند و تركها هم لشگرى جمع كرده به جنگ كفار رفتند.

از شهر ((نيك )) هم ، مردى به نام (قرابهادر) با لشكر تركها به ميدان رفته و شهيد شده بود. بعد از چندى از يك گوشه خانه ((قرابهادر)) كه اهل و عيالش در آن بودند، مانند كسى كه سر او در خمره فرو رفته باشد صدايى شنيدند كه مى گفت : منم ((قرابهادر))، كفار مرا در فلان روز شهيد كردند و الان راحتم ؛ پيرزنى در اين شهر مى خواهد از دنيا برود. من با هفتاد هزار روح استقبال روح او آمده ايم . به اهل اين شهر بگوييد: بلا نازل مى شود، صدقه بدهيد تا بلا رفع شود. پس كسان او آن گوشه خانه را كندند چيزى را نديدند.

دوباره ، از گوشه ديگر آن خان ، همان آواز را شنيدند. اهل و عيال ((قرابهادر)) گفتند: اگر اين خبر را پخش كنيم اهل شهر ما را تصديق نمى كنند، صدايى از گوشه خانه شنيدند كه گفت : به اهل شهر بگوييد، چوبى در ميدان نصب كنند تا از ميان آن با ايشان تكلم كنم . چوبى را در ميان ميدان نصب كردند، اهل شهر مكرر آنچه را كه اهل و عيال او گفته بودند، شنيدند و هم چنين شنيدند كه مى گفت : صدقه دهيد و زياد بگوييد.

ععع الهى كفى علمك عن المقال و كفى كرمك عن السوال

پس بعد از سه روز، پيره زنى از اهل شهر فوت كرد و آن صدا هم قطع شد. (354)

صحبت كردن با دخترى با پيامبر اسلام

روزى شخصى خدمت حضرت رسول عليه السلام آمد تو عرض كرد: يا رسول الله ! در يكى از سفرهايم وقتى به شهر و خانه مراجعه كردم . ديدم دختر كوچكى با وسائل بازى خود مشغول بازى كردن است . سئوال كردم : اين دختر از كيست ؟!

آن حضرت فرمود: حركت كن و آن وادى را به نشان بده ، آن مرد هم ، با حضرت به سوى آن وادى حركت كرد. وقتى رسيدند، حضرت به پدر آن دختر فرمود: اسم دخترت چه بود؟ عرض كرد: فلانى .

حضرت رسول عليه السلام فرمود: با فلانه ! به اذن خدا زنده شود( و جواب مرا بده ) دختر زنده شد و عرض كرد: ((لبيك و سعديك يا رسول الله !)) فرمود: پدر و مادر تو (كار بسيار زشتى انجام دادند كه ترا كشتند و در اين وادى انداختند، ولى الان ) مسلمان شده ( واز كار خود پشيمان هستند و توبه كرده اند) اگر دوست داشته باشى به دنيا برگردى و با آنها زندگانى كنى امكان بازگشت براى تو مى باشد.

عرض كرد: يا رسول الله ! مرا ديگر حاجب به آن ها نيست و كارى با ايشان ندارم و نمى خواهم ديگر به زندگى دنيا بر گردم و با آنها محشور باشم ؛ زيرا خداوند از پدر و مادر (ظالم و بى عاطفه ) از براى من بهتر است . (355)

صحبت كردن بازرگان با خانم نيكوكار

نقل شده است : در اصفهان يكى از بازرگانان ثروتمند وفات يافت ، در مراسم كفن و دفن و تشييع جنازه او گروهى از مردم سر شناس حضور يافتند. بزرگ او هنگام دفنش از نزديك شركت جست و مطابق معمول ، همه از گورستان به خانه بازگشتند. صبح روز بعد همان فرزند، موقعى كه لباسش را پوشيد دريافت كه ساعت گرانبهاى بغلى او گم شده است !

چون ساعت از جنس طلا بود و آن را با دانها الماس زينت كرده بودند فورا جستجو آغاز شد. ولى آن را نيافتند و پس از مشاوره و گفت و گوى موشكافانه كه ميان اهل منزب به عمل آمد، كنيز سياه پوستى را كه خانه زاد آنها بود، دزد ساعت تشخيص دادند و او را محاكمه كردند. آن زن بينوا و بى گناه هر چه انكار كرد با خشونت و سخت گيرى بيشترى مواجه گرديد تا آن جا كه به ((داغ و درقش )) كشيده شد و آن مسكين بى دفاع را با ميله اى از آهن گداخته آن قدر شكنجه كردند تا به حال بى هوشى افتاد.

چند خانه آن طرف تر، خانم نيكوكارى كه سر شناس اهل محل بود در عالم خواب بازرگان را ديد كه با حالت نگران و مضطرب پيش روى او ظاهر شد و گفت : الان بايد جاى ديگرى باشم اما به خاطر آن كنيز بى گناه پيش تو آمده ام (ولى خانم كه از سخنان او مطلبى را به خاطر نمى آورد چون از واقعه گم شدن ساعت خبر نداشت از وى سئوال كرد: موضوع كنيز چيست ؟

روح بازرگان گفت : ساعت پسر بزرگم موقع به خاك سپردن من گم شده است و حالا آنها خدمت گذارشان را شكنجه مى كنند. فردا به خانه ما برويد و به فرزند من بگوييد: وقتى جسد مرا توى قبر مى گذاشتى هنگامى كه خم شده بودى ، ساعت از جيب جليقه ات بيرون لغزيد و چون قبلا زنجيرش رها شده بود ساعت توى قبر افتاد و هيچ كس ملتفت اين موضوع نشد، فورا برويد از مجتهد اجازه نبش قبر بگيريد و ساعت را كه روى كفن من افتاده است برداريد.

آن خانم به خانه بازرگان رفت و خواب خود را براى اهل منزل بيان كرد: چون همه به درستى و ايمان او اعتقاد داشتند عازم نبش قبر شدند. چون آبرو و شايد زندگى آن كنيز سياه پوست در ميان بود مجتهد هم اجازه نبش قبر داد و ساعت را در همان محلى كه روح بازرگان در عالم خواب گفته بود پيدا كردند. (356)

صحبت كردن مردى با همسر خود

نقل شده است : در اول سلطنت رضا خان پهلوى ، در قزوين يك نفر از دنيا رفت ، يك زن و سه فرزند كوچك از او باقى ماند، اين زن پس از مرگ شوهر هر چه داشت فروخت و خرج فرزندانش كرد. حتى خانه مسكونى خود و بچه ها را به مبلغ يك صد تومان به يك مرد يهودى فروخت و بچه ها را به خانه استيجارى انتقال داد.

زن ، شوهر خود را در خواب ديد كه به او گفت : چرا خانه را فروختى و بچه هاى مرا بيچاره كردى ؟ جواب داد: چاره اى نداشتم بچه ها از گرسنگى مى مردند. شوهر به او گفت : در زير پله چهارم كه به طبقه بالا مى رود يك كوزه دفن كه در آن يك صد تومان پول است . صبح برو و آن پول را بيرون آور و خانه را پس گير.

زن از خواب بيدار شد و اول صبح رفت در خانه يهودى را زد و جريان را به او گفت : مرد يهودى قبول نكرد و گفت : خانه ام خراب مى شود. زن شروع كرد به داد و فرياد كردن ، در اثر فرياد او مردم جمع شدند، زن خواب خود را براى آنان هم نقل كرد:

مردم به يهودى گفتند: بگذار پله چهارم كنده شود اگر شود اگر خواب اين زن دروغ بود ما آن را تعمير مى كنيم . وقتى پله را خراب كدند ديدند يك كوزه بيرون آمد و در آن يك شهربانى از اين قضيه اطلاع پيدا كرد و گفت : اين پول گنج به حساب مى آيد و تعلق به دولت دارد و پول را ضبط كرد.

زن به مقامات قضايى شكايت كرد و پرونده از دادگاه قزوين به دادگسترى تهران ارجاع شد.

ماءمورين قضايى تهران پس از بررسى لازم گفتند: اين پول را شوهرش به او و بچه هايش داده است و صلاح در اين مى باشد كه ما هم آن را به او رد كنيم و پول را براى خرجى فرزندانش به زن تحويل مى دهند.(357)

فصل يازدهم : به كمال رسيدن اموات

مقدمه

چون عالم برزخ از تتمه عالم دنيا به حساب مى آيد، بعضى از مستضعفين در دين و عقايد كه از دنيا رحلت كرده اند و هنوز به مقام كمال كه رسيدن به ذات مقدس حق و حقيقت ، نبوت و مقام ولايت است نرسيده اند: اگر معاند نباشند به مرور ايام در عالم برزخ به تكامل مى رسند و در قيامت با كمال واقعى محشور مى شوند.

داستانى از مرحوم علامه طباطبايى

از باب نمونه داستانى را كه مرحوم علامه بزرگ طباطبايى نقل فرموده و بسيار هم جالب است بيان مى كنيم .

ايشان فرمود: واعظى به نام ((سيد جواد)) از اهل كربلا، در ايام محرم براى تبليغ و ارشاد به اطراف و قصبات دور دست سفر مى كرد و براى مردم نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و بعد از ايام محرم به كربلا بر مى گشت .

در اين مسافرتها يك مرتبه گذارش به محلى افتاد كه همه ساكنين آن ، ((سنى )) مذهب بودند. در آن جا با ((پير مرد)) محاسن سفيد و نورانى بر خورد كرد، متوجه شد كه او ((سنى )) است . از در صحبت و مذاكره وارد شد،ديد الان نمى تواند مقام امامت را به او بفهماند و او را شيعه كند؛ اين ((پير مرد)) ساده لوح و پاك دل ، قلبش از محبت افرادى كه غصب خلافت كرده اند چنان سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه بد داشته باشد.تا اين كه يك روز كه با آن ((پير مرد)) صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (358)

((سيد جواد)) با اين سئوال مى خواست كم كم راه مذاكره با او را باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا كند و او را شيعه و معتقد به امامت نمايد)).

((پير مرد)) در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرت مندى است كه چندين مهمان سرا و ضيافت خانه ، چقدر گوسفند و شتر، چهار هزار نفر تير انداز و چقدر عشيره و قبيله دارد.

((سيد جواد)) گفت : ((به به )) از شيخ شما كه چقدر مرد ثروت مند و قدرت مندى است . بعد از مذاكرات ، ((پير مرد)) رو كرد به ((سيد)) ما كيست ؟

گفت : شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد بر آورده مى كند، اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب اگر گرفتارى و ناراحتى براى تو پيش آيد و اسم او را ببرى و او را صدا زنى ، فورا به سراغت مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند و از گرفتارى نجاتت مى دهد.

((پيرمرد)) گفت : ((به به )) عجب شيخى است ، اصلا بايد شيخ اين طور باشد، بعد گفت : اسمش چيست ؟ ((سيد جواد)) گفت : ((شيخ على )). در اين باره ديگر سخنى به ميان نيامد و از هم ديگر جدا شدند. ((سيد)) به كربلا برگشت .

اما آن ((پيرمرد)) از ((شيخ على )) خيلى خوشش آمد و بسيار در فكر و انديشه او بود. بعد از مدتى كه ((سيد)) به آن محل آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و ((پير)) را شيعه كند. با خود گفت : در آن روز سنگ زير بنا گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، در آن روز نامى از ((شيخ على )) برديم و امروز او را معرفى مى كنيم و ((پيرمرد)) روشن دل را به مقام مقدس ولايت امير المؤ منين رهبرى مى نماييم . لذا وارد محل شد و از آن ((پير مرد)) پرسش كرد. گفتند: او از دنيا رفته است .

خيلى متاءثر شد و با خود گفت : عجب ((پير مردى ))! رد او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم . حيف ، بدون ولايت از دنيا رفت ، مى خواستيم كارى انجام دهيم و ((پير)) را دست گيرى كنيم ؛ معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست ، تبليغات سوء ((پير مرد)) را از گرايش به ولايت محروم كرده است ، فوت او بسيار در من اثر كرد و به شدت متاءثر شدم .

به ديدن فرزندانش رفتم و به آن ها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا بر سر قبر او برند. فرزندانش هم ، مرا بر سر قبر او بردند. گفتم : خدايا! ما در اين ((پير مرد)) اميد داشتيم . چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت .

از سر قبر او باز گشتيم و با فرزندانش به منزل ((پير مرد)) آمديم . شب را در همان جا ماندم و خوابيدم . در عالم خواب درى را مشاهده كردم و داخل آن شدم ، دالان بزرگ و طولانى ديدم . در يك طرف آن نيمكتى بلند بود كه روى آن ، دو نفر نشسته بودند و آن ((پير مرد سنى )) نيز در مقابل آن ها نشسته است .

پس از ورود، سلام و احوال پرسى كردم . در انتهاى دالان شيشه اى ديدم كه پشت آن ، باغى بزرگ ديده مى شد.

از ((پير مرد)) پرسيدم : اين جا، كجاست ؟ گفت : عالم قبر و برزخ است و اين باغى كه از پشت آن ، باغى بزرگ ديده مى شد.

گفتيم : چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ؛ زيرا اول بايد اين دالان را طى كنم و سپس داخل آن باغ شوم .

گفتم : چرا آن دالان را طى نمى كنى و جلو نمى روى ؟ اين دو نفر فرشته آسمانى و معلم من هستند، آمده اند مرا تعليم ولايت دهند ، وقتى ولايتم كامل شد داخل باغ مى روم .آقاى ((سيد جواد))، گفتى و نگفتى (يعنى گفتى كه ((شيخ على )) ما اگر از مغرب يا مشرق عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد، اما نگفتى اين ((شيخ على )) اسمش ‍ على بن ابيطالب است ). به خدا قسم ! همين كه صدا زدم : ((شيخ على )) به فريادم برس ، همين جا حاضر گرديد.

گفتم : داستان چيست ؟ گفت : وقتى از دنيا رفتم مرا در قبر گذاشتند.بعد از آن ، نكير و منكر به سراغ من آمدند و پرسيدند:

من ربك و من نبيك و من امامك ؟

((خداى تو كيست ، پيامبرت كيست ، امام تو كدام است ))

در اين حال دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه خواستم پاسخ دهم چيزى به زبانم جارى نشد و توانستم بگويم من اهل اسلامم خدا و پيامبر را قبول دارم هر چه خواستم خدا و پيغمبر خود را معرفى كنم به زبانم جارى نمى شد.

نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و عذابم كنند. ديدم هيچ راه فرارى نيست ، گرفتار شده ام .

ناگهان به ذهنم آمد كه گفتى : ما يك ((شيخى )) داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق يا در مغرب عالم باشد فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند. لذا فورا صدا زدم ((على )) به فريادم برس و مرا نجات ده .

همان وقت على بن ابى طالب ((اميرالمؤ منين )) اين جا حاضر شدند و به نكير و منكر فرمودند: دست از اين ((مرد)) برداريد او معاند و از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيت شده عقايدش كامل نيست ؛ چون اطلاع نداشته است .

حضرت ((على )) عليه السلام آن دو ملك را رد كرد و دستور داد و فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند. اين دو نفر كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به دستور آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى دهند.

حال وقت عقايد من كامل شد از امامت و ولايت اطلاع كافى پيدا كردم ، اجازه دارم كه اين دالان را طى كنم و وارد آن باغ بزرگ شوم .(359)

اولاد مؤ منان به تكامل مى رسند

بر همين اساس افراد ناقص و اولاد مؤ منان كه در سن كودكى از دنيا رفته اند حتى بچه اى سقط شده ، در عالم برزخ به وسيله ((ابراهيم خليل الرحمان عليه السلام )) و زوجه اش ((ساره )) و يا به وسيله حضرت ((زهراء)) (س ) تربيت مى شوند و آن ها را از درختى كه در بهشت است و پستان هايى مانند پستان گاو دارد شير و غذا مى دهند.

وقتى روز قيامت فرا رسد اطفال را لباس پوشانده و به عطرهاى عالى معطر كرده اند و به عنوان هديه ، آن ها را به پدرانشان مى سپارند و اين فرزندان با پدرانشان در بهشت ، حكم پادشاهان را دارند.

حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: در شب معراج چون مرا به آسمان بردند عبورم به پيرمردى افتاد كه در زير درختى نشسته است و در اطراف او كودكانى گرد آمده بودند.

از جبرئيل سئوال كردم : اين ((پيرمرد)) كيست ؟ گفت : پدرت حضرت ابراهيم خليل (ع ) است . پرسيدم : اين اطفال كه در اطراف او هستند چه كسانى مى باشند؟ جبرئيل گفت : اين ها اطفال مؤ منانى هستند كه حضرت ((ابراهيم )) عليه السلام به آن ها غذا مى دهد.(360)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: اطفال شيعيان ما را كه در سن كودكى از دنيا رفته و به حد كمال نرسيده اند حضرت ((فاطمه )) عليها سلام تربيت مى كند.(361)

در برزخ رذايل اخلاقى تزكيه مى شود

مرحوم محمد شوشترى ، در عالم خواب به دوست عالم خود مى گويد: وقتى من از دنيا رفتم ، ملك الموت روح مرا با كمال مهربانى به سوى خاندان عصمت و طهارت برد.

در همان لحظات اول متوجه شدم كه در روحم از نظر كمالات ناقص ‍ است و هنوز بعضى از صفات رذيله و پست در من وجود دارد و نبايد به خود اجازه دهم با داشتن آن صفات در ميان نيكان باشم .

مى گويد: حال من مانند كسى بود كه با لباس چركين و دست و صورت كثيف و آلوده به مجلس بزرگان وارد شود و بخواهم با آن ها مجالست كند.

روح آن مرحوم ادامه مى دهد و مى گويد: به مجرد آن كه در خو احساس ‍ شرمندگى كردم ، يكى از اولياء خدا، نظافت و تزكيه روح مرا به عهده گرفت و از آن روز، مانند يك شاگردى كه به مدرسه مى رود، پيش او مشغول تحصيل كمالات روحى شدم . بنا شد اول خودم را از بعضى صفات رذيله با راهنمايى آن ولى خدا پاك كنم و سپس اعتقاداتم را تكميل نمايم و خود را به كمالات روحى برسانم تا لياقت معاشرت با ائمه اطهار را پيدا كنم .

در اين بين گفت : اى كاش ! اين كارها را در دنيا انجام داده بودم كه ديگر اين جا معطل نمى شدم ؛ زيرا انسان تا لذت مجالست با خاندان عصمت را نچشد. نمى تواند بفهمد كه چقدر معاشرت با آن ها ارزش دارد. وقتى لذت معاشرت با آن ها ارزش دارد. وقتى لذت معاشرت با ايشان را احساس كرد. به او مى گويند: بايد مدت ها از ما، دور باشى تا خودت را تميز و اصلاح نمايى ، آن وقت ناراحتى فراق از آنان عذابى بس دردناك است .

آن دوست مى گويد: اين جا آقاى محمد شوشترى شروع به گريه كرد و گفت : بنابر اين به شما توصيه مى كنم هر چه زودتر نفس خود را تزكيه كنيد و خود را به كمالات روحى برسانيد تا اين جا راحت باشيد.(362)

از اين دو قضيه به خوبى معلوم مى شود كه در عالم برزخ ترقى امكان دارد و انسان مى تواند صفات رذيله خود را از بين ببرد و به كمالات روحى و معنوى برسد.

در برزخ قرآن را ياد مى دهند

در عالم برزخ نه تنها ولايت انسان را كامل مى كنند و افراد ناقص و اولاد مؤ منانى كه سقط شده يا در سن كودكى از دنيا رفته اند به تكامل مى رسانند (كه در قيامت نقصى و عيبى نداشته باشند).

بلكه در روايات وارد شده است : در عالم قبر و برزخ پاره اى از كمبودهاى تعليم و تربيت افراد مؤ من جبران مى شود. درست است كه آن جا، جاى انجام دادن عمل صالح نيست و انجام آن فقط در دنياست ، ولى چه مانع دارد كه معرفت انسان در آن جا بيشتر و آگاهى افزون تر باشد؟

از امام موسى بن جعفر عليه السلام وارد شده است كه به مردى مى فرمود: آيا ماندن در دنيا را دوست دارى ؟ عرض كرد: بلى ، فرمود: براى چه ؟ عرض كرد: براى خواندن ((قل هو الله احد)) امام كاظم عليه السلام سكوت فرمود و پس از آن به حفص فرمود: اى حفص ! هر كه از دوستان و شيعيان ما بميرد و قرآن را خوب ياد نگرفته باشد فرشتگان آن را در قبر به او ياد مى دهند و او را در خواندن قرآن كامل مى گردانند.

خداوند مى خواهد بدان وسيله درجات شيعيان را بالا؛ چون درجات بهشت برابر با آيات قرآن است . در قيامت به انسان گفته مى شود: قرآن بخوان و بالا رو، پس او مى خواند و از درجات بهشت بالا مى رود.(363)

فصل دوازدهم : اجتماع ارواح در وادى السلام

نقل چند حديث

مردم مى خواهند بدانند كه ارواح مؤ منان و كفار بعد از آن كه از بدنشان خارج شدند كجا مى روند و چه مى كنند. آيا با هم هستند و يا هر كدام جاى مخصوص دارند؟

در رواياتى وارد شده است : ارواح مؤ منان در ((وادى السلام )) نجف جمع مى شوند، ((وادى السلام )) به معنى (وادى امن و امنيت ، سلام و سلامت است ). ظهور آن در اين دنيا، در سرزمين نجف اشرف كه وادى ولايت است مى باشد و آن در پشت كوفه قرار دارد.

قبل از دفن جسد مطهر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام آن جا شهرى نبوده است ، بلكه يك فرسخ دورتر از كوفه ، و بيابانى بوده ، لذا نجف را پشت كوفه گويند.

احمد بن عمر مى گويد: خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم : برادر من در بغداد است ، مى ترسم در آنجا بميرد.

حضرت فرمود: باك نداشته باش و ناراحت مباش ، هر جا كه مى خواهد بميرد؛ چون هيچ مؤ منى در شرق و يا غرب عالم نمى ميرد مگر آن كه خداوند روح او را در ((وادى السلام )) با ارواح مؤ منان ديگر قرار مى دهد.

عرض كردم : ((وادى السلام )) چيست و در كجا واقع شده است ؟ فرمود: در پشت كوفه . آگاه باش ، مثل اينكه من منظره اجتماع ارواح مؤ منان را مى بينم كه حلقه حلقه دور هم نشسته اند و با يكديگر گفت و گو مى كنند.(364)

نيز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: روح مؤ من را پس از مرگ به سوى (نهر كوثر) از نواحى ((وادى السلام )) مى برند. مؤ من در باغهاى اطراف آن ، گردش مى كند و از شرابهاى آن مى آشامد.(365)

از روايات ديگرى كه در اين باب وارد شده است : استفاده مى شود كه نيكان و مقربان تا روز قيامت ، در ((وادى السلام )) (كه اطراف كوفه قرار دارد) جاى دارند و از نعمتهاى بهشتى آن سامان مى خورند و بهره مند مى شوند، از آبها و شرابهاى نهرهاى آن مى آشامند و سيراب مى گردند.

حال كه معلوم شد ارواح پيامبران و ائمه معصوم عليهم السلام و مقربان و مؤ منان نيك كردار در ((وادى السلام )) نجف قرار دارند، يك سئوال پيش مى آيد و آن اين كه : چرا به زيارت قبور مؤ منان رويم و كنار قبر آنان رفتن چه خصوصيتى دارد؟ (در صورتى كه فقط جسم پوسيده شده آنان در آنها دفن شده است )؟ و چرا اين قدر سفارش شده كه به زيارت اموات خود رويد تا جايى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ائمه معصوم عليهم السلام ، خودشان به زيارت قبرهايى كه در قبرستان بقيع يا ساير قبرستانهاى ديگر بود مى رفتند و در آن جا دعا و زيارت مى خواندند و براى آنان استغفار و طلب آمرزش مى كردند؟

قبلا گفته شد: ارواح با اجساد خود ارتباط خاصى دارند. وقتى انسانى به زيارت اهل قبور مى رود و بر سر قبر مؤ من حاضر مى شود، روح آن مؤ من از ((وادى السلام )) فورا به سوى قبرش پرواز مى كند و از ديدار كننده خشنود مى گردد و با او انس مى گيرد و تا وقتى كه بر سر قبر او است شاد و خوشحال مى شود و موقعى از كنار قبرش بر مى گردد ناراحت مى شود و باز به ((وادى السلام )) بر مى گردد.