سرآغاز
پس از مرگ به كجا مىروم؟ آيا دوباره باز مىگردم؟ آمدنم بهر چه بود؟
آيا بايد در اين باره بينديشم؟ آنچه واقع امر است انجام خواهد گرفت پس
انديشيدن من در اين باره چه سودى دارد؟ تصور مرگ و حوادث بعد از آن، زندگى
انسان را تلخ مىسازد چرا در اين باره فكر كنم و عيش و نوشم را ناقص كنم؟
آرى، اين قبيل پرسشها در طول تاريخ مطرح بوده و ذهن انسانها را همواره
مشغول ساخته و مىسازد و در صدد يافتن پاسخ قانع كننده بوده است. از همين
رهگذر دانشمندان و فيلسوفان كوشش كردهاند بدين پرسشها پاسخ دهند تا وجدان
حق جوى خود را قانع سازند و حاصل پژوهشهاى خود را در اختيار ديگر انسانها
قرار دهند.
پيامبران الهى معاد را باور داشته و اساس دعوت خود را بر آن استوار
ساختهاند. زندگى پس از مرگ در اديان آسمانى يكى از عقايد قطعى به شمار
مىرود. صدها و هزارها كتاب به زبانهاى مختلف نگاشته شده است. پيامبر
گرامى اسلام و امامان معصوم عليهمالسلام در راستاى ترويج و تثبيت ايمان به
معاد، جاىگاه بسيار والايى دارند. قرآن مجيد بيش از همه كتابهاى
آسمانى در اين باره تأكيد دارد و در آيات فراوانى به جنبههاى گوناگون آن
اشاره مىكند. تدبر در آيات عميق اين كتاب آسمانى با استفاده از رهنمودهاى
احاديث پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام مىتواند ما را در شناخت زندگى
پس از مرگ كه جهانِ غيب است و درك روشن و كامل آن براى ما و در اين جهان
غير ممكن مىباشد، به مقدار دركمان كمك كند (البته بسيار كم و مبهم) و به
همين دليل مطالب كتاب را بر اساس آيات استوار ساختهايم. به اميد اين كه
براى همگان به ويژه جوانان حقجو مفيد و براى زندگى اين عزيزان مؤثر باشد.
قبل از شروعِ بحث، لازم مىدانم به دو ديدگاه مؤمنان و منكران معاد و
برخى آثار هر يك از آنها اشاره كوتاهى كنم:
زندگى از دو ديدگاه
ايمان به معاد گاهى از حد گفتار و تصور مفاهيم ذهنى فراتر نمىرود كه
اين، ايمان واقعى نيست و آثار ويژه دنيوى و اخروى ندارد و گاهى از مرحله
مفاهيم فراتر رفته و به باور قلبى رسيده است. ايمان واقعى به معاد همين است
و آثار دنيوى و اخروى خود را به همراه خواهد داشت از مقدار تعهد و پاىبندى
افراد به انجام وظايف مىتوان به مقدار قوت يا ضعف ايمان آنها پى برد.
ديدگاه مؤمنان به معاد
كسانى كه واقعاً به معاد ايمان دارند زندگى خود را منحصر به زندگى
چند ساله در دنيا نمىبينند بلكه با ديدى بسيار گستردهتر
بدان مىنگرند كه از جهان دنيا آغاز شده و در جهان پس از مرگ هميشگى خواهد
بود.
مرگ را نابودى و پايان زندگى نمىدانند بلكه وسيلهاى براى انتقال به
جهان آخرت و زندگى جاويدان در آن سراى مىدانند خود را به منزله مسافرى
مىدانند كه در دنيا آمده تا خود را بسازد و پرورش دهد و براى زندگى
جاويدان در سراى آخرت آماده سازد. چنين افرادى چنان كه براى زندگى محدود
اين جهانى خود برنامه ريزى و تلاش مىكنند از زندگى نفسانى و اخروى خويش
نيز هيچگاه غفلت نخواهند كرد. دنيا را به منزله مزرعه آخرت و عمر خود را
بهترين سرمايه براى تحصيل توشه براى تأمين سعادت اخروى مىدانند. اين
سرمايه بسيار ارزشمند را بيهوده تلف نمىكنند. مبادا در روز رستاخيز پشيمان
شوند. آنان مىدانند و به گفتار پيامبران باور دارند كه انسان موجودى است
مختار و مسئول كه در جهان آخرت بايد پاسخگوى اعمال خوب و بد خود باشد.
سعادت و شقاوت اخروى او در اين جهان و به وسيله عقايد، اعمال و اخلاق او
فراهم مىشود. بهشت و نعمتهاى بهشتى و دوزخ و عذابهاى دوزخى در همين جهان
و به وسيله كردار نيك يا بد او فراهم مىشود. چنين انسانى وظيفهشناس، خوش
اخلاق، خيرخواه، امانتدار، راستگو و عدالتخواه خواهد بود. و از اخلاق زشت
و كارهاى ناشايسته جداً پرهيز مىكند. در برابر مصائب روزگار و دشوارىهاى
زندگى كه براى هر كس خواه ناخواه بهوجود مىآيد خود را نمىبازد و جزع و
فزع نمىكند بلكه با كمال آرامش مىگويد: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ
راجِعُونَ».
به هنگام پيرى و در سراشيب زندگى اميد وآرامش روانى خود را از دست
نمىدهد و از مرگ نمىهراسد چون از آينده خويش خبر دارد و مىداند به كجا
مىرود.
در عين حال ايمان به معاد، انسان را به گوشهگيرى و ترك وظايف اجتماعى
دعوت نمىكند بلكه او را در كسب دانش و كشف اسرار طبيعت و عمران و آبادى
جهان و خدمت به بندگان خدا جدىتر و مقاومتر ودر عدالتخواهى و مبارزه با
بيداد گرى و دفاع از ارزشهاى انسانى تا سر حد ايثار و شهادت آمادهاش
مىسازد. چون باايمان به معاد و پاداش اخروى است كه ايثار و جانباختن در
راه حق توجيه عقلانى پيدا مىكند. زندگى در پرتو ايمان به معاد چه آرام و
دلپذير است؟ كاش همه مردم جهان در عقيده و عمل به جهان آخرت و حساب و كتاب
و كيفر پاداش اخروى ايمان داشتند؟ در چنين فرضى جهان چه زيبا مىشد؟
اما زندگى منكران معاد چگونه است؟ دوران زندگى در نظر منكران معاد بسيار
كوتاه و مرگ به معناى پايان زندگى و سقوط در وادى هولناك عدم است. زندگى در
اين جهان كه متاسفانه غالباً پر از رنج واندوه است پوچ و بىهدف و بدون
توجيه عقلانى است. منكر معاد به هنگام مصائب طاقت فرسا و دشوارىهاى سخت
زندگى كه خواه ناخواه براى هر انسانى به وجود مىآيد وسيله تسكين دهنده و
آرامش بخشى ندارد. از جزع و فزع هم كارى ساخته نيست. گاهى براى تسكين آلام
درونى خود به مشروبات الكلى يا ساير مواد مخدر پناه مىبرد تا ساعتى خود و
افكار آزار دهندهاش را فراموش كند. ولى از تخدير موقت هم كارى ساخته نيست.
گاهى از شدت ناراحتى عصبى و احساس پوچى مرگ را بر زندگى ترجيح مىدهد و خودكشى مىكند.
منكر معاد با مشاهده ظلم و بيداد گرى بعضى ستمكاران به خود يا ديگر
انسانها و فرار از كيفرهاى قانونى از همه جا مأيوس و به دستگاه آفرينش و
زندگى در اين جهان بىحساب و كتاب و كيفر و پاداش بدبين مىشود. با انكار
معاد التزام به رعايت اخلاق و احسان به ديگر انسانها، دفاع از حقوق
محرومان و ستمديدگان، ايثار و شهادت ودر دفاع از حق توجيه عقلانى و
پشتوانه عملى ندارد. سختترين دوران زندگى منكر معاد زمانى است كه در اثر
بيمارى غير قابل علاج يا پيرى و فرسودگى قوا از ادامه زندگى مايوس، مرگ را
نزديك و خود را در حال سقوط درپرتگاه عدممشاهده مىكند. وه كه تصور نابودى
و عدم چه وحشتناك است. زندگى بدون ايمان به معاد چقدر سخت و دشوار است.
منشأ اكثر ستمها، جنگها، پايمال كردن حقوق، كشت و كشتارها، جنايتها،
بىرحمىها و قساوتها، انكار معاد است اگر همه مردم منكر معاد و حساب و
كتاب و پاداش و كيفر بودند چه دنياى زشت و وحشتناكى داشتيم؟
اثبات معـاد
معاد يكى از مسائل مهم و دشوار فلسفى و كلامى است كه در آثار كلامى به
طور تفصيل درباره آن بحث شده و صدها كتاب در مورد آن نوشته شده است. از
آنجا كه بناى اين نوشتار بر اختصار و ساده نويسى است سعى مىكنيم در اثبات
اين عقيده از چند دليل ساده استفاده كنيم تا براى همگان قابل فهم و استفاده
باشد:
1. فطرت
فطرت به معناى آفرينش ويژه است. فطريات يعنى امور ارتكازى كه در قلب
انسان نهاده شدهاند، از باطن ذات هر انسان سالمى مىجوشند و نيازى به
استدلال و اقامه برهان ندارند. توجه به باطن ذات و بيدار ساختن فطرت در
پذيرفتن آنها كفايت مىكند. زيباشناسى يكى از امور فطرى است. هرانسان
خردمند و سالمى زيبايى را درك مىكند بعض اشياء را زيبا و برخى را غير زيبا
مىشمارد. همه انسانها از اين فطرت برخوردارند گرچه امكان دارد در تعيين
مصاديق آن اختلاف سليقه داشته باشند. حسن عدالت، صدق و امانت و
قبح ظلم و دروغ و خيانت نيز از همين قبيل است. اصل توجه به
خدا جويى و فروتنى و پرستش او نيز از امور فطرى است كه در ذات هر انسانى
نهاده شده است و بيدار ساختن فطرت در ايمان به آن كفايت مىكند. گرچه امكان
دارد بعضى افراد در شناخت مصداق دچار اشتباه شوند و بيراهه روند. چنان كه
انواع بتپرستى از همين راه به وجود آمده است.
اشتباه بتپرستان و خرافهپرستان در اين است كه در تعيين مصداق خدا كه
فطرت آنها بدان گواهى مىداد دچار اشتباه شدند و از روى جهل به بيراهه
رفتند.
ابديت خواهى و زندگى پس از مرگ نيز يكى از امور ارتكازى و فطرى است كه
در ذات هر انسانى نهاده شده و از آن منبع خدادادى مىجوشد و آثار خود را
نشان مىدهد. گر چه در طول تاريخ و در بعضى اقوام و ملل با خرافات فراوانى
آميخته شده است.
2. تاريخ
از جمله شواهد مطلب اين كه: ايمان به جاودانگى روح انسان و زندگى پس از
مرگ ريشه عميقى در طول تاريخ انسانها و حتى انسانهاى قبل از تاريخ و حتى
اقوام و ملل منقرض شده دارد.
تا آنجا كه تاريخ نشان مىدهد و از كشفيات گورستانهاى بسيار كهنه و
آثار باستانى موجود در موزهها كه از اهرام مصر وديگر اقوام و ملل به جاى
مانده به خوبى استفاده مىشود كه اكثر انسانها در طول تاريخ به جاودانگى
روح و زندگى پس از مرگ ايمان داشتهاند. به همين جهت مردگان خود را با
تشريفات ويژهاى به خاك مىسپردند و اشياء مورد علاقه و نياز
را با او دفن مىكردند، به احترام مرده و براى خشنودىاش مراسمى انجام
مىدادند و تا مدتها برايش خيرات و مبرات مىفرستادند.
ويل دورانت در اين باره مىنويسد:
چون مردم سومرى (526 سال قبل از ميلاد)با مردگان خود خوراكىها و
افزارهاى زندگى را در گورى مىنهادند مىتوان چنين فرض كرد كه آن مردم به
زندگى در سراى ديگر باور داشتهاند. (1)
همو مىنويسد:
مردم آن زمان مصر معتقد بودند كه در هر جسدى جفت و قرينه كوچكترى از آن
به نام «كا» جاى دارد و نيز روحى دراين جسد است كه حالت قرار گرفتن آن در
بدن مانند قرار گرفتن مرغى در ميان درخت است. اين هر سه يعنى بدن و جفت و
روح پس از مرگ ظاهرى باقى مىمانند و هر چه گوشت بدن از فساد و تلاش بيشتر
در امان باشد مرگ واقعى او ديرتر فرا مىرسد. اگر آنگاه كه به نزد
«اوزريس» مىآيد از گناهان پاك باشد ممكن است براى ابد در مزرعه خجسته
خوراكىها يعنى باغهاى آسمانى در امن و فراوانى مقيم شوند. (2)
باز مىنويسد:
مردم موكتاى بر خلاف يونانيان عصر پهلوانى معمولاً اجساد را
نمىسوزانيدند بلكه آنها را در خمرههاى تنگ دفن مىكردند ظاهراً به حيات پس از مرگ باور داشتند زيرا اشياء سودمند و با ارزش
بسيار در گورها مىنهادند. (3)
همو ادامه مىدهد:
به عقيده مصريان قديم رسيدن به چنين مزارع بهشتى بىدستگيرى دليلى كه
در حد خود منزلت «خارون» را در اساطير يونانى دارد ميسر نبوده است اين
راهنماى پير در كرجى خود مردان و زنانى را مىپذيرفت كه آلوده به گناه
نباشند. از اين گذشته در آن هنگام كه به خدمت «اوزيريس» مىرسيدند قلب آنان
را در كفه ترازويى مىگذاشت و با پرى در كفه ديگرى مىسنجيد تا صدق گفتارش
آشكار شود. آنان كه در اين آزمايش رو سفيد بيرون نمىآمدند محكوم به آن
بودند كه ابدالدهر گرسنه و تشنه در گورهاى خود بمانند و خوراك نهنگان
سهمگين شوند. (4)
از آنچه گفته شد وصدها نمونه ديگر مىتوان چنين نتيجه گرفت كه ايمان به
زندگى پس از مرگ امرى ارتكازى بوده كه از فطرت انسانها نشئت مىگرفته؛ به
گونهاى كه حتى انسانهاى اوليه با درك و فهم ساده خود آن را دريافته و
باور داشتند. گرچه كاهنان و خادمان معابد در ترويج و گسترش اين عقيده نقش
داشتهاند و براى سوء استفاده خرافات و موهوماتى را اختراع و ترويج
مىكردهاند ولى اصل عقيده به زندگى پس از مرگ از اختراعات آنها نيست بلكه از عقيدهاى كه در فطرت انسانها بوده است سوء
استفاده مىكردند. ويل دورانت در اين باره مىنويسد:
بايد دانست كه كاهن دين را ايجاد نكرده بلكه همانگونه كه مرد سياسى از
تمايلات فطرى و عادات بشرى استفاده مىكند وى نيز دين را براى مقاصد خود
مورد استفاده قرار مىداده است. عقيده دينى اختراع يا حيله بازى
خدمتگزاران معابد نيست بلكه سازنده آن فطرت انسانى است كه دائماً درتجسس
است و ترس و اضطراب و آرزو و احساس تنهايى او را پيوسته بر مىانگيزد و
مىخواهد به جايى تكيه كند. (5)
گرچه پيامبران در طول تاريخ و از جمله حضرت آدم كه نخستين انسان بود و
ابوالبشر ناميده مىشود، در پيدايش عقيده به خدا و زندگى پس از مرگ نقش
داشتهاند ولى آنان نيز مخترع اين عقيده نبودهاند بلكه از راه بيدار ساختن
فطرتها در تحكيم عقايد و تزكيه و تهذيب نفوس مىكوشيدند. و چون دعوت آنها
بر پايه فطرت استوار بود توفيق مىيافتند.
بنابراين مىتوان گفت: چون عقيده به معاد در طول تاريخ وجود داشته از
فطريات بشر به شمار مىرود و يك عقيده اصيل است. اين را هم بگوييم كه ما
مدعى آن نيستيم كه همه انسانها و در همه زمانها به زندگى پس از مرگ ايمان
داشته و طبق آن عمل مىكردهاند. بلكه در طول تاريخ و هم اكنون انسانهايى
وجود داشته و دارند كه به دليل جهالت و عناد يا غلبه هواهاى نفسانى و خواستههاى شهوانى فطرت انسانى خود را ناديده گرفته
در عمل، گاهى با زبان در صدد انكار معاد بر آمدهاند. چنان كه به قوم آشور
و بابل قديم نسبت داده شده كه به معاد و بهشت و دوزخ ايمان نداشتهاند. (6)
ولى اين گونه تشكيكها و حتى انكارهاى زبانى به فطرى بودن عقيده به معاد
لطمه وارد نمىسازد. منكران معاد دليلى بر نفى آن ندارند، بلكه چون واقعيت
آن برايشان روشن نبوده و هواهاى نفسانى بر آنان غلبه داشته با زبان معاد را
انكار مىكنند تا در پيروى از تمايلات حيوانى آزاد باشند. و به اصطلاح
لذتجويىهاى نقد را بر وعدههاى نسيه ترجيح مىدهند.
ويل دورانت از قول يكى از منكران معاد چنين نقل مىكند:
در قصيدهاى كه بر لوحهاى نقش بسته و در موزه ليدن نگاهدارى مىشود و
تاريخ آن به 2200 سال قبل از ميلاد است چنين نوشته: هيچ كس از آنجا
نمىآيد تا به ما بگويد چه بر سر آنان آمده و قلب ما را خرسند كند تا
آنگاه كه هنگام رفتن ما نيز برسد و به آنجا كه آنها رفتهاند برويم. (7)
ويل دورانت نوشته مذكور را به عنوان شاهدى بر انكار معاد آورده است. در
صورتى كه از عبارت مذكور انكار معاد استفاده نمىشود بلكه سراينده آن قصيده
بدان دليل كه كسى از آنجا نيامده تا وجودش را بر ما توضيح دهد در آن تشكيك
كرده و بهره بردن از لذتهاى نقد را بر لذتهاى بهشتى ترجيح داده و گفته
بايد دمى را خوش بود. در اين زمان هم اكثر منكران معاد با همين منطق سخن مىگويند.
3. ابديت خواهى
يكى از نشانههاى فطرى بودن معاد ابديت خواهى و حب بقاى هميشگى است.
انسان همواره سعى مىكند زنده بماند و به حيات خويش ادامه دهد و چون مرگ
خود را حتمى مىداند سعى مىكند اثرى از خود باقى گذارد: فرزندانى تربيت
نمايد، كتابى بنويسد، خيريهاى احداث كند، راجع به محل دفن خود، مجالس
يادبود و فاتحه خوانى وصيت مىكند، دوست دارد مرام و آرمانش باقى بماند و
احياناً براى دفاع از آنها تن به شهادت مىدهد. همه اينها از نشانههاى
ابديت خواهى و حيات جاويدان انسان است. اگر مرگ را پايان زندگى و عدم خود
بداند ماندن اثر، بقاى نام، مجالس يادبود، وجود فرزندان، محل دفن آبرومند
برايش چه سودى دارد؟ اگر عقيده داشته باشد با مرگ معدوم مىشود شهادت در
راه دفاع از مكتب و آرمان برايش چه مفهوم و توجيه عقلانى دارد. از مجموع
اين نشانهها چنين استفاده مىشود كه خواست زندگى جاويدان پس از مرگ در ذات
هر انسانى نهاده شده و امرى فطرى است. اين خواسته طبيعى بايد در خارج تحقق
يابد و گرنه وجود چنين خواستهاى در انسان لغو و بيهوده خواهد بود و كار
لغو از خداى حكيم و عليم صادر نخواهد شد.
4. جاودانگى
در بحث خداشناسى به اثبات رسيده كه جهان پهناور هستى خدايى دارد
كه آن را آفريده و اداره مىكند. علم و قدرت و حكمت او نيز
به اثبات رسيده است. و نيز به اثبات رسيده كه كار لغو و بيهوده و بىهدف از
او صادر نمىشود. ولى هدف او در آفرينش جهان، سود بردن و رفع نياز خود
نبوده چون بىنياز است بلكه هدف او سود رساندن و افاضه كمال بوده است. او
به هر پديدهاى به مقدار استعداد و ظرفيت وجودىاش كمال مىبخشد. فيض بخشى،
ذاتىِ اوست و بخل در مقام ذاتش وجود ندارد. در بين پديدههاى جهان، انسان
از استعداد فوق العاده و موقعيت ممتازى برخوردار است.
جسم او از جهان ماديات و روح او از عالم ملكوت و مجردات است. جهان ماده
در طول سالها و قرنهاى بسيار دراز و با حركت و فعل و انفعالات تكاملى
فراوان استعداد آن را پيدا كرد تا صورت شگفتآور انسان را دريافت كند. در
ساختمان جسمانى، دستگاه گوارش، بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى، گويايى،
توليد مثل، گردش خون و ساير اعضا و جوارح او صدها و هزارها ظرافت و
ريزهكارىهاى شگفت انگيزى به كار گرفته شده كه در كتابهاى علوم به برخى
از آنها اشاره شده است.
مهمتر از همه اينها آفرينش ويژه روح ملكوتى انسان، عقل و هوش و دستگاه
فوقالعاده عجيب او در تفكر، كسب دانش، حفظ و يادآورى است. انسان به
گونهاى آفريده شده كه مىتواند با تفكر و كسب دانش و تجربيات خود، از
اسرار و شگفتىهاى جهان پرده بردارد و جهان ماده را يكى پس از ديگرى مسخر
خويش گرداند، جهان را آباد و خود و همنوعانش را از منافع آن بهرهمند سازد.
بنابراين، مجموع پديدههاى جهان ماده، انواع
گياهان و حيوانات، زمين، معادن، آب و هوا، نور و انرژىهاى
بالفعل در خدمت انسانند يا قدرت تسخيرشان را دارد و مىتواند در آينده از
آنها استفاده كند.
در نتيجه مىتوان انسان را به عنوان محصول گردش و تكاپوى جهان ماده و گل
سر سبد نظام آفرينش معرفى كرد. هدف آفرينش جهان را نيز بايد در او جستوجو
كرد.
اكنون اين سئوال مهم و سرنوشت ساز مطرح مىشود كه آيا مىتوان هدف از
آفرينش جهان و در رأس آن انسان را زندگى كوتاه (حداكثر صد سال) او با انواع
مشقتها، رنجها و مصائب و ناخوشىها، در برابر لذتجويىهاى اندك دانست و
گفت: مرگ پايان زندگى انسان و محو كلى او از صفحه روزگار است؟ پاسخ شما
قطعاً منفى است. اگر چنين باشد آفرينش و تكاپوى جهان ماده براى به وجود
آمدن و زندگى انسان لغو و بيهوده است. كار لغو از هر خردمندى زشت است چه
رسد به خداى قادر و حكيم، عالم و بىنياز.
بنابراين بايد گفت: انسان براى زندگى جاويدان در جهان آخرت آفريده شده
است نه براى نابودى و فنا. هدف خداى متعال در آفرينش انسان اين بوده كه در
اين جهان با اخلاق نيك و عمل صالح، نفس خويش را پرورش دهد و براى زندگى
زيبا و جاويدان در جهان آخرت آماده گردد. به همين منظور او را به نيروى
استكمال مجهز ساخته و برنامه سعادت نفسانى و اخروى او را به وسيله پيامبران
فرستاده تا رهبر و راهنماى انسانها باشند. در اين صورت آفرينش جهان و
انسان توجيه عقلانى پيدا مىكند.
در آيات قرآن بدين معنا اشاره شده است. به عنوان نمونه:
«آسمان و زمين و آنچه در آنهاست را بيهوده نيافريديم.» (8)
«آيا گمان مىكنيد شما را عبث و بيهوده آفريديم و به سوى ما مراجعت
نمىكنيد.» (9)
«ما آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست جز به حق نيافريديم و قطعاً
قيامت آمدنى است.» (10)
5 . پاداش و مجازات
در بحث خداشناسى به اثبات رسيده كه خدا عادل است و آفرينش انسان و جهان
بر اساس عدل استوار گشته است. هر پديدهاى را بر طبق استعدادش كمال مىبخشد
و حق هيچ پديده و انسانى را تضييع نمىكند. چون ظلم از جهل يا نياز فاعل
نشأت مىگيرد و خداى جهان آفرين از همه نقائص منزه مىباشد.
ظلم، كار زشتى است و خداى متعال كار زشت انجام نمىدهد. خداى متعال
علاوه بر اين كه خود ستم نمىكند از انسانها نيز خواسته عدل و احسان را
رعايت كنند و بر يكديگر ستم روا ندارند. در قرآن مىگويد: «خدا بندگان را
به عدل و احسان و حق خويشان را ادا كردن فرمان داده و از ارتكاب فحشا و
منكر و ظلم نهى كرده است شما را پند مىدهد شايد به خود آييد و بپذيريد.» (11)
خداى متعال براى پاكسازى محيط زندگى از ظلم و ستم و ايجاد آرامش و
سعادت انسانها احكام و تكاليفى را مقرر كرده و به وسيله پيامبران فرستاده
و از مردم خواسته به يكديگر احسان كنند و از ظلم و جنايت دورى ورزند. براى
نيكوكاران پاداشهاى نيك اخروى، و براى ستمكاران و بدكاران كيفرهاى سختى
را مقرر داشته است. ولى متأسفانه همه مردم در انجام وظايف اجتماعى يكسان
نيستند بلكه دو دستهاند: گروهى وظيفه شناس، خيرخواه و نيكوكارند، نه تنها
به كسى ستم نمىكنند و اذيت و آزارشان به هيچ كس نمىرسد بلكه عدالتخواه و
مدافع حقوق محرومان و ستمديدگان مىباشند، حتى حاضرند در اين راه مقدس
محروميت و زندان ببينند و جان عزيز خود را به خطر بيندازند. خوش اخلاق،
امانتدار، راستگو، خوش كردار، خدمتگزار، حق شناس هستند. يك دسته مردم در
دنيا اين گونه زندگى مىكنند ولى در اين جهان پاداش كارهاى نيك خود را
نمىبينند. و چه بسا در اثر درستكارى با محروميتها و سختىهاى فراوانى
مواجه بوده و هستند. در اثر حق گويى و عدالتخواهى به زندان و شكنجه
زورگويان و ستمكاران مبتلا شده و گاهى جان خود را فدا كردهاند. آيا نبايد
جهان ديگرى باشد تا نيكوكاران پاداش نيك اعمال خود را دريافت كنند. اگر
جهان آخرت و پاداشهاى نيك نباشد آيا با عدل خدا سازگار است؟
اگر مرگ پايان زندگى باشد نيكوكارى و پرهيزكارى و جهاد و شهادت در راه
عدالتخواهى چه توجيه عقلانى مىتواند داشته باشد؟
گروهى ديگر ستمكارند، از اذيت و آزار ديگران و تضييع حقوق آنان امتناعى
ندارند. قدرت طلب و زورگو و سود جو هستند. منافع خود و وابستگانشان را بر
منافع ديگران ترجيح مىدهند. در رسيدن به قدرت و ثروت از ارتكاب هيچ ستمى
روگردان نيستند. مخالفان را زندان و شكنجه مىكنند، مىكشند، اموال را غارت
مىكنند و از ارتكاب هيچ جنايتى روگردان نيستند. نه تنها افراد بلكه اقوام
و ملل و كشورها را هم به استثمار و استعمار مىكشند. از ارتكاب ننگينترين
جنايتها نه تنها احساس ناراحتى نمىكنند، بلكه لذت مىبرند و برخود
مىبالند. از اين گونه جنايتكاران در طول تاريخ و در گوشه و كنار جهان
فراوان بوده و هستند. گرچه برخى از آنها در همين جهان به سزاى بخش كوچكى از
جنايتهاى خود رسيده و مىرسند ولى اكثرشان به جزاى كامل جنايتهاى خود
نمىرسند.
نيكوكاران و جنايتكاران پس از چندى بدون حساب و كتاب و پاداش و كيفر
مىميرند. آيا نبايد جهان ديگرى باشد كه به طور دقيق به حساب آنان رسيدگى
شود، نيكوكاران پاداش نيك ببينند و جنايتكاران و بدكاران به كيفر برسند؟
اگر جهان آخرت نباشد آفرينش جهان پر از ظلم و جنايت چه توجيه عقلانى
مىتواند داشته باشد؟ آيا با عدل خداسازگار است؟ اگر جهان ديگر و پاداش و
كيفرى نيست چرا خدا مردم را به عدل و احسان و اجتناب از ظلم و ستم امر كرده
است؟ در اين باره عقل شما چگونه قضاوت مىكند؟ قطعاً خواهيد گفت: نيكوكاران
و بدكاران يكسان نيستند. بعد از اين جهان، دنياى
ديگرى وجود دارد كه به كار بندگان رسيدگى مىشود. به
نيكوكاران پاداش خوب و به جنايتكاران كيفرهاى سخت داده خواهد شد. در قرآن
نيز به همين مطلب اشاره شده است:
«آيا كسانى را كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادهاند مانند افساد
گران در زمين قرار خواهيم داد؟ يا پرهيزگاران را همانند گناهكاران قرار
خواهيم داد.» (12)
و مىفرمايد: «آيا آنان كه مرتكب كارهاى زشت مىشوند مىپندارند كه در
شمار كسانى كه ايمان آورندهاند و كارهاى شايسته انجام دادهاند قرارشان
مىدهيم؟ آيا زندگى و مرگشان يكسان است؟ چه بد داورى مىكنند؟ خدا آسمان و
زمين را بر حق بيافريد تاهر كس را برابر كارهايى را كه انجام داده پاداش
دهد و مورد ستم قرار نخواهند گرفت.» (13)
6 . تجرّد نفس
براى اثبات جاويدان بودن نفس انسان و حيات پس از مرگ به وجوهى مىتوان
استدلال كرد كه يكى از آنها اثبات تجرد نفس انسانى است. تجرد نفس انسانى
يكى از مسائل دشوار فلسفى است. اين مسئله مهم در كتابهاى فلسفى از جمله اسفار و رساله تصور و تصديق و ديگر كتابهاى
ملاصدرا و در كتاب شرح زاد المسافر و كتاب اشارات بوعلى سينا و شرح منظومه
ملاهادى سبزوارى به طور تفصيل بررسى شده است. ما در اين نوشتار كوتاه
نمىتوانيم به تفصيل مطلب بپردازيم. ولى به صورت فشرده به برخى از دليلها
اشاره خواهيم كرد. قبل از ورود در اصل بحث لازم است به چند مطلب اشاره
كوتاهى كنم:
معناى تجرد: موجودات به دو دسته تقسيم مىشوند: مادى و مجرد، موجودات
مادى عبارتند از جمادات مانند سنگ، خاك، انواع معادن، انواع فلزات، املاح،
انواع رنگها، آب، در اين تقسيم هوا، انرژى و حتى نور نيز از امور مادى
محسوب مىشوند و همچنين در اين تقسيم انواع نباتات و حيوانات با اين كه
داراى نفس نامى و حيوانى هستند از جمله امورمادى به حساب مىآيند. موجودات
مادى داراى آثار ويژهاى هستند. مانند: مقدار، مكان، زمان، حركت، تغيير و
تبدل، دورى و نزديكى، كون و فساد. اين قبيل امور از آثار و نشانههاى
موجودات مادى هستند. امور مادى را به وسيله يكى از حواس مىتوان درك كرد يا
با آزمايش به وجود آنها پى برد. نوع دوم موجودات مجرد هستند. مانند: خدا، و
فرشتگان، مجردات آثار ماده را ندارند. مكان، زمان، مقدار، حركت، تغيير و
تبديل و كون و فساد ندارند. تجرد يعنى نداشتن آثار ماده.
تعريف نفس: بعضى موجودات داراى نفس هستند، مثل انواع گياهان كه نفس
نباتى دارند، و انواع حيوانات كه نفس حيوانى دارند، و انسان كه نفس انسانى
دارد. در گياهان گفته مىشود: گرچه بدن آنها از عناصر مختلف
جمادى مانند آب، هوا، مواد معدنى، املاح، انرژى، انواع
فلزات، تركيب يافته و آنها نفس ندارند ولى با توجه به اين كه در اين تركيب
تازه، آثار جديدى پيدا شده مانند: تغذيه، رشد و توليد مثل، گفته مىشود:
منشأ اين آثار نفس نباتى است كه از تركيب اين عناصر به وجود مىآيد. در
خصوص حيوانات نيز گفته مىشود: گرچه بدن آنها از عناصر مختلف آب، هوا، مواد
معدنى، املاح، انرژى، انواع فلزات تركيب يافته ولى چون در اين تركيب، آثار
تازهاى مانند حس، حركت بالإراده به وجود آمده گفته مىشود منشأ آثار جديد
نفس حيوانى است.
در خصوص انسان نيز با همين بيان گفته مىشود چون داراى آثار تازهاى است
از قبيل: خود آگاهى، علم به محسوسات، حافظه و تذكر، بدين جهت بايد گفت:
منشأ اين آثار جديد نفس انسانى اوست.
با اين توضيحات با تعريف نفس آشنا شديم. در اين جا تذكر اين نكته را
لازم مىدانم كه انسان موجودى چند بعدى است. از يك سو جسد او مركب از عناصر
گوناگون طبيعى است و واجد آثار هر يك از آنها مىباشد. از سوى ديگر يك جسم
نامى است و تغذيه و رشد و توليد مثل دارد و داراى نفس نباتى مىباشد. و از
جهت ديگر يك حيوان است، نفس حيوانى دارد و از غرايز حيوانى برخوردار
مىباشد.
در نهايت يك انسان و واجد نفس انسانى است و آثار ويژه و ممتاز آن را
دارد. گفتنى است كه گرچه در انسان نفس نباتى و حيوانى و انسانى جمعشدهاند
همه با يك وجود تحقق يافته و از مراتب مختلف وجود او به حساب مىآيند.
اداره كننده بدن انسان روح و نفس واحد انسانى است كه
در مراتب مختلف كارهاى گوناگون انجام مىدهد. مديرِ بدنِ
انسان، نفس و عقل انسانى است و بايد در مراتب مختلف بر كارهاى نفس نباتى و
حيوانى نظارت كند و طبق مصالح واقعى، آنها را به انجام وظيفه وادار كند.
دلايل تجرد نفس
يكى از ويژگىهاى انسان كه او را بر ساير موجودات برترى داده علم است.
علم يعنى: آگاهى، معرفت و شناخت. هر كسى وجداناً درك مىكند كه به بعض
چيزها آگاهى دارد. اثبات اين علم نياز به استدلال ندارد. صدر الدين شيرازى
مىگويد: علم عبارت است از حضور صورت موجودات نزد عقل. خود علم بالذات
معلوم و منكشف است و معلومات به وسيله علم كشف مىشوند. (14)
در مورد علم بايد معلوم نزد عالم حضور داشته باشد. اين حضور در صورتى
امكان دارد كه عالم و معلوم مجرد از ماده باشند. چون اگر هر دو يا يكى از
آنها مادى باشند از يكديگر غايب خواهند بود و انكشاف و حضور امكانپذير
نيست. بنابراين در اثبات تجرد نفس انسان بايد كيفيت حصول علم و انواع علوم
به طور دقيق مورد بررسى قرار گيرد.
در كتابهاى فلسفى علم به دو قسم تقسيم شده است: حضورى و حصولى.
صدرالدين شيرازى در اين باره نوشته است: علم به موجود واقعى، گاهى وجود
علمىاش عين وجود عينى اوست، مانند علم مجردات به ذات خودشان و مانند علم نفس به ذات خود و به صفات قائم به ذات و
افعال و حوادث نفسانى خودش.
چنين علومى علم حضورى ناميده مىشود. گاهى هم وجود علمى غير از وجود
عينى است مانند علم ما به چيزهايى كه خارج از ذات و قواى ادراكى ما هستند.
مثل زمين، انسان، اسب و غير از اينها، كه علم حصولى و انفعالى ناميده
مىشود. (15) در اين جا هر دو را بيشتر توضيح مىدهيم:
علم حضورى
چنان كه گفته شد علم نفس به خودش علم حضورى است؛ يعنى نفس انسان در باطن
ذات، به خودش آگاهى و شعور دارد. در همه حال خود را شخصِ واحد و مستقل
مىيابد و مشاهده مىكند و هيچگاه از آن غافل نيست. همه چيز را مىتواند
فراموش كند، ولى خودش را به عنوان «من» فراموش نمىكند. خودش را شخص واحد و
ثابتى مىبيند كه از زمان كودكى وجود داشته و تا آخر عمر باقى است. اين
«من» با مرور زمان و تحليل و تغييرات فراوانى كه در بدن و اعضا و جوارحش به
وجود مىآيد تغيير نمىكند. اين «من» دست و پا و چشم و گوش و زبان، مغز و
اعصاب، قلب و كليه و كبد، نيست، بلكه همه از او و وابسته به او هستند. چون
به تصديق دانشمندان همه اجزاى بدن در طول عمر پيوسته در حال تغيير و تبدل
هستند و دهها مرتبه عوض مىشوند ولى اين «من» همواره باقى و ثابت است، با
فرض اين كه اعضا و جوارح خود را از دست بدهد يا تعويض شوند باز هم شخصيت
خود را از دست نمىدهد، و همان است كه قبلاً بوده. بنابراين، نفس انسان كه
به «من» از او ياد مىكنيم مادى و متغير نيست بلكه امرى است مجرد از ماده.
چون مجرد از ماده و آثار مادى است همواره براى خودش ظاهر و منكشف مىباشد،
و به خودش علم حضورى دارد؛ يعنى شخص و واقعيت معلوم (نفس) براى خودش (نفس)
حضور دارد و از او غايب نيست؛ به عبارت ديگر، علم و عالم و معلوم يكى
هستند.
از اين جا روشن شد كه براى اثبات نفس نيازى به استدلال از راه افعال و
آثار او نيست چنان كه دكارت از اين طريق استدلال كرده و گفته است:
«مىانديشم پس هستم». بلكه بايد قبل از استدلال به انديشيدن، از خودش آگاه
باشد تا بتواند به فعل خود استدلال كند. اگر به نفس خود شعور نداشت
نمىتوانست به فعل خود كه اثر اوست استدلال كند.
براى تأييد و توضيح بيشتر در علم حضورى نفس انسان نسبت به خودش به كلام
شيخ ابوعلىسينا اشاره مىكنم: (16)
ايشان به مخاطب خود مىگويد: در هر يك از اين چهار حال در نفس خود، نيك
بينديش:
حالت اول: در حال عقل و سلامت كامل بدن. در اين حال نفس خودت را به
عنوان يك شخص مىيابى و به آن شعور دارى و هيچگاه از آن غافل نخواهى شد.
حالت دوم: در حال خواب، در اين حال حواس ظاهر تو از كار افتادهاند و
بدن خود واشياء خارجى را درك نمىكنى، ولى از خودت (كه از آن به عنوان من
ياد مىكنى) غافل نيستى (اگر كسى تورا صدا زد بيدار مىشوى و جواب مىدهى).
حالت سوم: مستى. در اين حال حواس ظاهر و باطن تواز كار افتادهاند و
چيزى را درك نمىكنى ولى درهمين حال نيزبه شخص (نفس) خود آگاهى و شعور
دارى.
حالت چهارم: فرض كن با عقل و سلامت كامل بدن در هوايى آزاد و ملايم
ناگهان آفريده شدهاى و از هيچ جهت تحت فشار نيستى تا به بدن خود توجه كنى.
در چنين حالى نيز از «نفس» خودت غافل نخواهى بود و به شخص خودت شعور دارى.
بنابراين در اين جهت ترديد نيست كه انسان در همه احوال، نفس خويش را درك
مىكند. دراين جا درك شونده و درك كنندهاى داريم، بايد ببينيم درك شونده
چيست و درك كننده كيست؟
براى شناخت اين دو، شيخ از وجدان مخاطب خود بهره مىگيرد و مىگويد: خوب
بينديش آيا با حواس ظاهر، خودت را مىيابى يا با عقل و قواى باطن؟ معلوم
است كه قواى ظاهر و باطن در اين درك دخالت ندارند، چون در فرض مذكور از
آنها غافل هستى. پس آنها درك كننده نيستند بلكه عقل تو مستقيماً و بدون
واسطه حواس، درك كننده است.
اكنون ببينيم درك شونده (مدرَك) چيست؟ اين خود كه از آن به عنوان من ياد
مىكنى چيست؟
آيا ظواهر بدن است كه باچشم ديده مىشود و باقوه لامسه لمس مىگردد؟ با
اندكى دقت مىفهمى كه تو اعضا و جوارح و پوست بدن نيستى، زيرا با تغيير و
تبديل آنها عوض نمىشوى بلكه همان شخص سابق هستى كه قبلاً بودى. به علاوه
چنان كه قبلا گفته شد تو مىتوانى از حواس خود و ادراكات آنها غافل باشى
ولى از خودت هيچگاه غافل نخواهى شد.
تو اعضا و جوارح داخلى مانند قلب و اعصاب و مغز نيز نيستى چون آنها حتى
با حواس ظاهر و باطن قابل درك نيستند و اثبات آنها نياز به تشريح و كالبد
شكافى دارد.
از اين جا روشن شد كه تو (درك شونده) نه اعضا و جوارح ظاهر بدن است نه
اعضاى داخلى آن بلكه چيزى است غير محسوس و آثار محسوسات را ندارد.
آنگاه شيخ از جانب مخاطب خود اشكالى را مطرح مىسازد و بدان پاسخ
مىدهد. مىگويد: شايد بگويى ذات خودم را با فعل خودم كه اثر اوست اثبات
مىكنم (چنان كه دكارت گفته: من مىانديشم پس هستم) آنگاه اين اشكال را به
دو صورت پاسخ مىدهد:
پاسخ اول: در چنين فرضى بايد به فعل خودت توجه داشته باشى تا بتوانى به
وسيله آن ذات خودت را اثبات كنى. با اين كه قبلا گفته شد كه تو بدون توجه
به هر چيزى حتى فعل خود، به ذات خود شعور دارى.
پاسخ دوم: اگر بخواهى به وسيله وجود مطلق فعل، براى اثبات وجود شخص خودت
استدلال كنى اين درست نيست چون وجود فعل مطلق، فاعل غير متعين را اثبات
مىكند نه فاعل شخص متعين را (خودت را) و اگر
مىخواهى با ثبوت فعل خاصى كه از تو صادر شده به وجود خودت
استدلال كنى اين نيز درست نيست. چون دراين فرض بايد قبلاً خودت را به عنوان
علت اين فعل شناخته باشى يا حداقل همراه آن تا بتوانى به وسيله آن براى
اثبات وجود شخص خودت استدلال كنى.
دراين صورت قبل از استدلال، به وجود خودت آگاهى دارى و استدلال به فعل
معنا ندارد. به هر تقدير استدلال به وجود فعل براى اثبات وجود فاعل استدلال
درستى نيست.
از مجموع سخنان شيخ چند مطلب بسيار مهم استفاده مىشود:
ـ انسان هميشه و در همه حال به نفس خود شعور و آگاهى دارد.
ـ اين درك مستقيماً و بدون واسطه است.
ـ در اين درك، درك كننده و درك شونده از امور مادى و محسوس نيستند.
ـ در اين درك، عالم و معلوم يك حقيقت بيش نيستند و آن عبارت است از نفس
انسان.
ـ در اين درك، حقيقت معلوم براى حقيقت عالم حضور و انكشاف دارد؛ يعنى
علم حضورى است نه حصولى و به وسيله صورتهاى ذهنى.
ـ نفس انسانى گوهرى است غير محسوس و مجرد از ماده و ماديات.
ـ چون مجرد از ماده و آثار مادى است فساد در آن راه ندارد و جاويدان
خواهد بود.
علم حصولى
با علم حضورى آشنا شديم و آن عبارت بود از حضور خود معلوم نزد
عالم. در اين جا عالم خود معلوم را مستقيماً و بدون واسطه
درك مىكند. اكنون با علم حصولى آشنا مىشويم. دراين جا عالم به وسيله صورت
و مفهومى كه از شىء خارجى نزدش حاصل شده به آن شىء علم پيدا مىكند.
معلوم انسان دراين جا ابتدائاً و با لذات صورت ذهنى است و چون صورت ذهنى
جنبه كاشفيت از پديده خارجى دارد بدين وسيله پديده خارجى را درك مىكند. پس
در علم حصولى بين عالم و معلوم واسطهاى به نام صورت يا مفهوم ذهنى وجود
دارد.
صورتهاى ذهنى به دو نوع تقسيم مىشوند: جزيى و كلى.
صورتهاى جزئى مفاهيمى هستند كه تنها از فرد خاصى حكايت مىكنند و صادق
بر بيش از يك فرد نيستند مانند مفهوم ذهنى محمد، حسن، حسين، فاطمه، و مانند
اينها. مفهوم محمد كه درذهن داريم فقط از يك شخص حكايت مىكند و تنها بر
همان مصداق قابل حمل است. صورتهاى جزيى ذهنى به دو نوع تقسيم مىشوند:
الف) محسوسات: علم انسان به محسوسات از راه يكى از حواس ظاهر مانند
بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى، و لامسه به وجود مىآيد. هنگامى كه انسان
به وسيله يكى از اين حواس پنجگانه با يك پديده خارجى ارتباط برقرار ساخت و
پس از فعل و انفعالاتى كه بين اين دو به وجود مىآيد به آن پديده خارجى علم
پيدا مىكند. آگاهى مذكور مادامى ادامه دارد كه ارتباط برقرار باشد. پس از
قطع ارتباط آگاهى مستقيم نيز قطع مىشود.
ب) محفوظات: با ارتباطى كه انسان به وسيله يكى از حواس با پديدههاى
خارجى برقرار مىسازد اثرى در نفس او گذاشته مىشود كه بعد از
قطع ارتباط، همچنان باقى مىماند. اثر مذكور اگر از محسوسات
باشد درقوهاى به نام خيال يا حافظه نگهدارى مىشود. هرگاه اراده كرد
مىتواند بدان بايگانى مراجعه كند و صورت سابق را بيابد و از آن بهره
بگيرد.
و اگر اثر مذكور از معانى جزئى باشد در قوهاى به نام «واهمه» بايگانى و
نگهدارى مىشود. مانند محبت يا عدواتى كه دربين دو شخص درك كرده يا ترس و
دلبستگىِ ويژهاى كه زمانى به شخص يا چيزى پيدا كرده است. اين قبيل معانى
درقوه واهمه نگهدارى مىشوند و در مواقع لزوم مىتواند دوباره آنها را به
ياد آورد.
مفاهيم و صورتهاى كلى: مفهوم كلى عبارت است از صورت ذهنى كه از وجه
مشترك بين افراد بىشمارى حكايت مىكند و قابل صدق و حمل بر هر يك از افراد
مختلف مىباشد. مانند مفهوم انسان كه بر هر فردى صادق و قابل حمل است.
مىتوان گفت: محمد انسان است، على انسان است، حميد انسان است، اشرف انسان
است و... تا بىنهايت و مانند مفهوم حيوان، جماد، نبات و جز اينها. اين
قبيل مفاهيم كلى كه در خارج مصداق خارجى دارند معقولات اوليه نام دارند.
نوعى ديگر كلى داريم كه معقولات فلسفى ناميده مىشوند. آنها مفاهيمى هستند
كه مصداق مستقل خارجى ندارند بلكه ذهن انسان با مقايسه بين دو پديده خارجى
اين مفاهيم را از آنها انتزاع و حمل مىكند. مفهوم كلى علت و معلول از اين
گونه هستند؛ مثلاً ما آتش خارجى را علت احراق و حريق پنبه را معلول آن
مىدانيم و مىگوييم آتش علت است و احتراق پنبه معلول. ولى عليت صفت زايدى
بر آتش نيست. چنين نيست كه در خارج آتشى داشته باشيم و وصف عليتى، بلكه عقل
انسان است كه بامقايسه بين آتش واحتراق پنبه عليت و معلوليت را از
آنها انتزاع و بر آنها حمل مىكند. عليت در خارج واقعيت دارد ولى نحوه وجود
آتش است نه صفتى زايد بر آن.
از اين بيان روشن شد كه دو نوع كلى معقول داريم: معقولات اوليه و
معقولات فلسفى.
اكنون اين سؤال مطرح مىشود كه كليات به چه وسيلهاى درك مىشوند و درك
كننده آنها چيست؟
آيا به وسيله حواس پنجگانه و مغز و اعصاب مىتوان آنها را درك كرد و
شناخت يا نه؟
در پاسخ گفته مىشود: چون طبايع كلى مانند انسان، حيوان، درخت، سنگ، به
وصف كليت در خارج وجود ندارند، با حواس پنجگانه قابل درك نيستند، آنچه در
خارج موجود است افراد انسان است نه انسان كلى. مصاديق انسان مانند: حسن،
حسين و .... با حواس قابل درك هستند ولى انسان كلى با وصف كليت درخارج وجود
ندارد تا با حواس قابل درك باشد. مفهومى كه از هر يك از افراد انسان در ذهن
وجود پيدا مىكند تنها از همان مصداق حكايت مىكند و بر همان قابل حمل است.
در عين حال مفهوم انسان كلى را نيز در ذهن داريم كه از قدر مشترك بين همه
افراد حكايت مىكند و بر هر يك قابل حمل است. بنابراين بايد گفت: درك كننده
انسان كلى جز نفس و عقل بدون وساطت حواس نيست. عقل است كه قدر مشترك بين
افراد مختلف طبايع را درك مىكند و انسان كلى را مىسازد و با توجه به اين
كه حواس پنجگانه در اين مفهومگيرى دخالت ندارند بايد گفت: يك عمل تجردى و
غيرمادى است. از اينجا ثابت مىشود كه فاعل اين كار يعنى
نفس نيز بايد حقيقتى مجرد و غير مادى باشد چون از فاعل مادى انجام كار
تجردى امكان ندارد. بنابراين بايد گفت: قيام مفاهيم كلى به نفس انسان قيام
صدورى است نه حلولى و انفعالى.
اكنون سؤال مهم ديگرى مطرح مىشود كه جاىگاه حافظه و صورتها و معانى
ذخيره شده در آنها كجاست؟ آيا در مغز و اعصاب بايگانى مىشوند؟
در پاسخ گفته مىشود كه مغز و اعصاب چون مادى هستند نمىتوانند جاىگاه
امنى براى صور و مفاهيم علمى باشند، زيرا طبق گفته دانشمندان، همه اجزاى
بدن، از جمله مغز واعصاب در اثر تغذيه دائماً در حال تغيير وتبدل و نو و
كهنه شدن هستند اجزاى بدن يك انسان در طول عمر چندين مرتبه به طور كلى
تعويض مىشوند. اگر محل حافظه، مغز و اعصاب باشد بايد صورتها و معانى
ذخيره شده در آنها نيز به تبع محل خود بعد از مدتى به كلى محو و نابود
شوند. در صورتى كه واقع امر چنين نيست، زيرا يك انسان هفتاد ـ هشتاد ساله
بخش عظيمى از خاطرات گذشته خود را به ياد دارد، مىتواند دوباره آنها را به
ياد آورد بشناسد و تشخيص دهد كه همان خاطرات گذشته هستند. چنين امرى با
مادى بودن حافظه سازگارى ندارد. از اين جا مىتوان چنين نتيجه گرفت كه
حافظه (خيال و واهمه) امرى مجرد و غير مادى است و در واقع عقل انسان است كه
در مرتبه خيال و وهم صورتها و معانى جزئيه را درك و در قواى خود بايگانى
مىسازد. از همين جا نيز مىتوان به تجرد و غير مادى بودن نفس انسان پى
برد. قيام صورتها و معانى امور محسوس به عقل انسان نيز قيام صدورى است نه
حلولى و انفعالى.
تا اين جا با سه دليل از دليلهاى تجرد نفس آشنا شديم:
1. علم حضورى نفس نسبت به خودش؛
2. علم نفس به كليات؛
3. علم نفس به صورتها و معانى جزئى ذخيره شده در حافظه.
در كتابهاى فلسفى دليلهاى بيشترى بر تجرد نفس اقامه شده ولى ما به
همين مقدار اكتفا مىكنيم. (17)