معاد و جهان پس از مرگ

ناصر مكارم شيرازى

- ۲ -


خرافات مضحك و اسف انگيز!

اين طرز فكر خرافى در طول تاريخ موجب اعمال اسف  انگيز و احياناً خنده آورى شده است.

مثلاً در ميان مردم «كنگو» معمول بوده كه به هنگام مرگ سران قبايل، دوازده دختر زيبا زنده زنده با او دفن مى  كردند تا ملال از خاطر عاطر او در آن جهان، بزدايند.

و يا اينكه بعضى اهالى «مكزيك» دلقك (به اصطلاح هنر پيشه كمدين) رئيس قبيله را همراه او به خاك مى  سپردند كه از تكدر خاطر وى در آن دنيا جلوگيرى كند.

و گاهى يك كاهن را زنده زنده با بزرگان خود دفن مى  كردند تا مشاور مذهبى و روحانى او در سراى ديگر گردد!(18)

در ميان پاره  اى از اقوام رسم بوده كه لباسهاى مردگان را با آنها دفن نكنند بلكه به درختى (به جاى رخت  آويز) بياويزند تا مردگان پس از زندگى فوراً آن را بپوشند و از برهنگى ناراحت نشوند!

موميايى كردن مردگان در مصر قديم، فلسفه  اى جز استفاده از آن بدن پس از بازگشت روح نداشته است.

موميايى كردن براى جلوگيرى از فساد و پوسيدگى بدن مرده بوده، به اين ترتيب كه بدن مرده را با مواد شيميائى مخصوصى خشك مى  كردند و پس از آنكه جسد كاملا خشك مى  شد آن را با چندين لايه نوارهاى كتانى آغشته به صمغهاى مخصوص مى  پوشانيدند و چند صد متر كتان براى اين كار لازم بود. سپس آنها را در تابوتهاى مخصوصى گذاشته و گاهى آن را در چندين تابوت ديگر جاى مى  دادند و روى تابوت بزرگ آخر، نقشهاى جالبى ترسيم مى  كردند.

موميايى كردن يك جسد گاهى هفتاد روز وقت لازم داشت!

موميايى، مخصوص كشور مصر نبود، ولى مصريان در اين كار مهارت زيادى داشتند بطورى كه امروز در بسيارى از موزه  هاى جهان موميائى  هاى مصرى وجود دارد و اين موميايى  ها به همان صورتى هستند كه قرنها پيش بوده  اند و گذشت قرون و اعصار در آن اجساد اثرى نگذاشته است.(19)

مردم مصر ديوار مقبره  ها را از تصويرهائى كه شرح حال دقيقى از گزارش روزانه شخص مرده و خدمتكاران و شغل و تفريح او در دنيا بود مى  پوشانيدند. مثلا در يك گوشه تصوير، كاركنان او نان مى  پختند و يا آبجو و شراب به سبو مى  ريختند. و در جاى ديگر خدمتكاران، بز يا گاو مى  كشتند و يا از رودخانه ماهى مى  گرفتند، در جاى ديگر گاوها را مى  دوشيدند و آشپزى مى  كردند.(20)

گويا به اين ترتيب مى  خواسته  اند با تجديد خاطرات گذشته، ارواح مردگان را شاد نگهدارند!

اينها همه نشان مى  دهد كه پيروان عقايد مزبور چنين مى  پنداشتند كه انتقال به جهان ديگر همانند مسافرتهاى اين دنياست كه بايد مشمول تمام كيفيات و مقررات اين زندگى باشد.

در حقيقت اين موضوع درست به آن مى  ماند كه كودكى در رحم مادر آگاهى از لزوم مسافرت به خارج رحم پيدا كند و براى اينكه پس از آمدن به اين دنيا از گرسنگى نميرد مقدارى از خون درون رحم را كه با آن تغذيه مى  كند همراه خود بياورد، آيا اين طرز فكر صحيح است!

ولى به هر حال، وجود اينگونه خرافات و انحرافات دليلى جز آميخته شدن الهام فطرى با جهل و نادانى ندارد و در عين حال يك واقعيت در لابه لاى همه آنها نهفته است و آن اينكه بشر طبق يك الهام درونى به رستاخيز ايمان داشته اگر چه با افكار كوتاه خود گاهى شكل خرافى به آن بخشيده است.

دروازه هايى به جهان ديگر

چگونه پژوهش  هاى علمى جديد، بسيارى از مشكلاتى را كه بر سر راه زندگى پس از مرگ به نظر مى  رسيد و آن را به صورت يك محال در نظر كوته بينان جلوه مى  داد، از ميان برداشت و دروازده  ها را گشود؟

مرده عرب از پيدا كردن يك قطعه استخوان پوسيده انسانى كه شايد طعمه حيوان درنده  اى گشته بود و يا از تشنگى در بيابان سوزان حجاز جان داده بود، خوشحال و سرمست فرياد كشيد «لَأَخْصِمَنَّ مُحَمَّداً; با اين دليل دندان شكن به مخاصمه با «محمد» بر مى  خيزم و به او ثابت مى  كنم كه چيزى را كه او به عنوان زنده شدن مردگان مى  گويد محال است» .

شايد پيش خود چنين فكر مى  كرد: «آيا هيچ كس ديده يا شنيده ميوه گنديده و سپس پوسيده و خشكيده  اى، دوباره ميوه  تر و تازه  اى شود؟

آيا هيچ كس شنيده اين شير كه بچه شتر از مادر مى  خورد و جزء گوشت و پوست او مى  شود، بار ديگر به شكل شير در آيد و به پستان برگردد؟

وانگهى اين استخوان پوسيده امروز، فردا خاك مى  شود، و در ميان طوفان  هاى شن در اين بيابان  هاى وسيع پخش و گم مى گردد، و كمترين اثرى از آن باقى نمى  ماند، كدام عقل مى  گويد بار ديگر به صورت كودك زيبا و جوان نيرومند و پيرمرد فرزانه  اى خواهد شد؟»

اين سخن را جز ديوانگان باور نمى كنند!

«و كافران گفتند آيا كسى را به شما نشان دهيم كه مى  گويد: هنگامى كه شما مرديد و از هم متلاشى شديد آفرينش جديدى پيدا خواهيد كرد؟ اين شخص يا به خدا تهمت مى  زند و يا ديوانه است» .(21)

و به اين ترتيب بعد از مسئله ايمان به خداى ناديده، اين مشكلترين مطلبى بود كه بر فكر جمعى از مردم جاهليت سنگينى مى  كرد با اينكه از درون فطرت خود زمزمه لطيف رستاخيز را مى  شنيدند اما جنجالى كه از رهگذر جهل و نادانى آنها بر مى  خاست اين زمزمه را در خود گم مى  كرد.

آنها نمى دانستند همين دانه خرماى خشكيده و پوسيده  اى كه در لا به لاى خاك ها گم مى شود، شايد تاكنون ده ها بار جزء زمين شده و سپس از مجراى ريشه درخت خرمايى سر از شاخه  ها برآورده و دوباره شكوفه و سپس خرماى لذيذ وتر و تازه  اى شده و باز هم خكشيده و به روى خاك افتاده است.

و يا آن شير شتر، بارها جزء بدن بچه شترى شده و پس از مردن و خاك شدن او به زمين برگشته و از مجراى ريشه گياه و يا بوته خارى جزء بدن شتر ديگرى گشته و از عروق او به پستانش انتقال يافته و سپس شير تازه  اى گرديده است!

اين فكر جاهلى كه موجودات زنده اين جهان معدوم مى  گردند و بازگشت معدومان ممكن نيست، تنها در مغز آن عرب بيابانى نبود، بلكه شايد از مغز يك فيلسوف نيز در شكل ديگرى خودنمايى كرده باشد كه اگر بنا باشد رستاخيز و معاد صورت گيرد «اعاده معدوم» ! لازم مى  آيد و اعاده معدوم محال است!

ولى پيشرفت و تكامل علوم طبيعى - بر خلاف انتظار ماده پرستان و ماترياليست  ها - پرده از اسرارى برداشت كه در پرتو آنها جاده معاد و زندگى جديد بعد از مرگ، روشنتر گرديد.

در حقيقت دانشمندان علوم طبيعى به سان كاوشگرانى هستند كه هر روز در حفارى  هاى خود به آثار تازه و جالبترى از تمدن  هاى پيشين پى مى  برند. ممكن است اين كاوشگران روى حساب سود مالى به دنبال اين اشياء قديمى و عتيقه در تلاش و كوشش باشند ولى مسلماً كاوش  هاى آنها اثر مهمتر ديگرى دارد و آن كشف چگونگى تمدن  هاى كهن و ميزان هنر بنيانگذاران اين تمدن هاست.

توضيح اينكه:

پيشرفت علوم تجربى براى نخستين بار نشان داد كه فناى مطلق و نابودى مواد جهان كه فكر جمعى از پيشينيان را به خود مشغول داشته بود، مطلقاً وجود ندارد.

«لاوازيه» دانشمند بزرگ فرانسوى اثبات كرد هيچ ماده اى در جهان از بين نمى رود بلكه مواد جهان دائماً در حال تغيير شكل هستند.

اگر درختى را بسوزانيم و خاكسترش را بر باد دهيم، و يا اگر مقدارى بنزين را به طور كامل بسوزانيم به طورى كه كمترين دود سياهى از آن برنخيزد و تا آخرين قطره شعله گيرد و تمام شود، هيچ گونه تفاوتى در مواد موجود جهان صورت نگرفته، بلكه در فرض اول ذرات درخت تجزيه و در زمين و هوا پراكنده شده، قسمتى خاكستر و قسمتى تبديل به گازهاى كربن (تركيببى از كربن درخت و اكسيژن هوا) گرديده است و اگر با وسايلى آنها را از لابه  لاى اجزاى زمين و آسمان جمع آورى كنيم و اكسيژن هوا را از آنها جدا كرده و سپس همه اجزاى آن را با هم تركيب نماييم همان درخت اول، حتى بدون اينكه يك هزارم گرم از آن كاسته شود، به دست مى آيد.

و در فرض دوم (سوختن كامل بنزين) همه آن تبديل به گازها مى  شود كه با جمع آورى و تجزيه آن، همان بنزين نخستين بدون اينكه سرسوزنى از آن كم شود به دست خواهد آمد، منتها سهل انگاريها وعدم دقت ما به ما اجازه مى  دهد كه بگوييم آنها نابوده شده  اند.

در حقيقت همان طور كه در تبديل پول  ها به يكديگر با نرخ  هاى ثابت - مثلا تبديل ريال به ليره - تنها شكل پول عوض مى  شود، وگرنه ارزش آن ثابت است و هر زمان قابل تبديل به صورت اول مى  باشد مواد اين جهان نيز با نرخ ثابتى قابل تبديل به يكديگرند.

و به اين ترتيب در مسئله متلاشى شدن ذرات بدن انسان نيز هيچ چيز از ميان نرفته و در صندوق پس انداز جهان طبيعت ذخيره شده و هر زمان قابل پس گرفتن است.

البته در اينجا مسئله ديگرى طرح مى  شود كه اين اجزا گاهى جزء بدن انسان  هاى ديگر مى  شوند، و به نظر مى  رسد مشكلى در امر تجديد حيات مردگان ايجاد خواهد كرد زيرا ممكن است ارواح متعددى بر سر تصاحب اجزاء معينى به مبارزه و دعوا برخيزند و هر كدام آن را از آن خود بدانند.

ولى به زودى خواهيم ديد كه اين يك اشتباه بيش نيست و هيچ گونه دعوايى از اين نظر وجود نخواهد داشت، و حتى اگر انسانى فرضاً تمام بدن انسان ديگرى را بخورد، مشكلى در امر معاد به وجود نخواهد آمد.

به هر حال محاسبات «لاوازيه» در همه جا درست بود جز در يك مورد كه ماده در آنجا وجود خود را به كلى از دست مى داد بدون اينكه به ماده ديگر تبديل شده باشد، و آن در مورد تجزيه اتم ها و انفجارات اتمى بود كه ماده تبديل به انرژى مى شد.

اين موضوع را نخستين بار «مادام كورى» و همسرش «پير كورى» به هنگام مطالعه روى اجسام راديواكتيو (اجسامى كه تشعشع اتمى دارند و به اصطلاح، اتمهاى آنها در حال پوسيدن و متلاشى شدن است) كشف كردند.

آنها در سال 1898 در آزمايشگاه غير مجهز خود در پاريس، عنصر جديدى را به نام «راديوم» كشف كردند، از خاصيت عجيب اين عنصر آن بود كه دائماً حرارت و نور از خود بيرون مى  داد و خاطره گوهرهاى شب چراغ افسانه  اى را در دلها زنده مى  كرد.

اين وضع بسيار جالب به نظر مى  رسيد و پس از تحقيق كافى در اين زمينه دانشمندان به اين نتيجه رسيدند كه اتم  هاى «راديوم» مرتباً در حال تجزيه شدن و پوسيدن است.

در حقيقت اين اجسام در همان موقع كه انرژى حرارتى و نورانى از خود بيرون مى  فرستند جزئى از وجود خود را از دست مى  دهند، اين اكتشاف بزرگ، قانون بقاء ماده لاوازيه را اصلاح كرد و قانون «بقاء ماده - انرژى» جاى آن را گرفت يعنى ثابت شد كه مجموعه «ماده - انرژى» جهان كاملاً ثابت است و سرسوزنى از آن كم نمى  شود، تبديل ماده به ماده ممكن است، تبديل انرژى به انرژى ممكن است، تبديل ماده به انرژى ممكن است امّا فنا و نيستى به هيچ وجه در اين جهان راه ندارد.

بنابر اين نه تنها ذرات وجود ما در جهان هرگز از ميان نمى  روند، بلكه به نام خود ما در اين دفتر بزرگ بايگانى مى  گردند افعال و اعمال و گفتار و كردار ما و حتى امواج مغناطيسى مغز ما به هنگام فكر كردن كه همگى اشكال مختلفى از انرژى  هاى ما هستند نيز در اين صندوق بزرگ به امانت سپرده مى  شوند و اگر دستگاه  ها و وسايل كافى در دست داشته باشيم مى  توانيم تمام امواج صوتى پيشينيان و حتى نقش چهره  هاى آن  ها را از محيط زيست آنها بگيريم.

مى  دانيم هم اكنون اين كار در مقياس كوچكى انجام شده و دانشمندان توانسته  اند با استفاده از امواج صوتى كه به روى ظروف سفالينى كه از دو هزار سال پيش به يادگار مانده، صداى كوزه گران آن زمان را زنده كنند، به طورى كه همه آن را بشنوند.(22)

مطالعه روى بدنه اين ظروف سفالين نشان مى  دهد كه به هنگام ساختن آنها امواج صوتى سازندگان از طريق ارتعاشات دستشان روى بدنه آنها نقش بسته است و به كمك همين  ها صداى آنها باز مى  گردد.

آيا اينها هر كدام گام برجسته تازه  اى به سوى اثبات علمى رستاخيز نيست! اگر آن مرد عرب بيابانى امروز هم زنده بود و دوره تحصيلات عالى راميديد باز حاضر بود استخوان پوسيده را دستاويزى براى اثبات محال بودن معاد قرار دهد و به خدمت پيامبر برد؟

اگر آن مرد عرب تحصيلاتى هم نمى  كرد و دستگاه  هاى ضبط صدا و فيلم بردارى  هاى امروز را مى  ديد، باز نمى  توانست امكان معاد را انكار كند.

آيا بااين حال نبايد اعتراف كنيم: همان طور كه به گفته «آدلف بوهلر» شيمى دان معروف: «هر قانونى كه بشر كشف مى كند او را يك گام به خدا نزديك تر مى سازد، هر قانونى كه كشف مى شود، او را يك قدم به رستاخيز و زندگى پس از مرگ نيز نزديك تر مى نمايد»؟

«أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثًا وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ:

آيا گمان كرديد بيهوده آفريده شده  ايد و به سوى ما باز نمى  گرديد» ؟(23)

رستاخيز به زندگى مفهوم مى دهد

از اثرات ايمان به رستاخيز در شكل دادن به زندگى انسان اين است كه; اگر زندگى بعد از مرگ نباشد زندگى اين جهان «پوچ» و «بيهوده» خواهد بود.

صداى حركت آب كه شتابان روى سنگ  هاى ناهموار و خزه گرفته كف رودخانه، مى  غلتيد و از لابه  لاى درختان به شكل مارپيچ پيش مى  رفت، مانند صداى پاى آشنايى روى قلبم اثر مى  گذاشت و آرامشى در درون خود احساس مى  كردم.

براى من كه اين فرصت  ها بسيار كم پيش مى  آيد لحظات گرانبهايى بود. شايد بارها اين شعر معروف حافظ را از بزرگترها به هنگامى كه چشمشان بر چشمه  هاى آب جارى مى  افتاد شنيده بوديم كه:

بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين *** كاين بشارت ز جهان گذران ما را بس! روى تداعى معانى، اين شعر مانند نسيم ملايمى از قلبم گذشت، و در گوشم صدا كرد، من هم يكبار ديگر اين شعر را زمزمه كردم، فكر مى  كردم روحم سبك شده، مثل اينكه بار فوق العاده سنگينى را تازه بر زمين گذارده، نفس آزادى مى  كشيدم، ميل داشتم بال و پرى داشته باشم و مانند مرغان سبكبالى كه بالاى سرم در گردش بودند بى خبر از همه چيز آزاد پرواز كنم، ولى از آنجا كه نبايد در زندگى آسوده خاطر باشيم ناگهان اين فكر در برابرم مجسم شد:

با اينكه تشبيه گذر عمر با گذشت آب شايد در عين سادگى جالب  ترين مثالى باشد كه براى حركت عمومى و وقفه  ناپذير عالم حيات بلكه جهان هستى مى  توان بيان كرد، اما با خودم فكر كردم آيا گذشت عمر و زندگى چه بشارتى مى  تواند در بر داشته باشد كه با همين يك بشارت از جهان گذران به سادگى گذر كنيم؟

فرض مى  كنم من هم يكى از ميليون  ها قطرات آب اين نهرم كه طبق فرمان آفرينش از آن چشمه جوشيده  ام، و از لابه  لاى اين سنگ  ها و درختان پيش مى  روم، ولى آخر به كجا مى  رسم، مسلماً تا ابد در اين سير پيش نمى  روم... فكر آينده مبهم مرا شديداً آزار مى  دهد.

آيا در باتلاقى متعفن و گنديده و مملو از حيوانات پست فرو خواهم رفت... اين چه بشارتى است؟

و آيا در انتهاى اين دشت پهناور در وسط بيابان سوزانى تبخير خواهم شد. اين هم افتخارى نيست؟

و يا بار ديگر به درياى وسيعى كه در آغاز از آن سرچشمه گرفته بودم، بدون هيچ هدفى باز مى  گردم و يك زندگى تكرارى و پوچ خواهم داشت؟ گذرا بودن عمر كه سرانجامش اينها باشد چه دردناك است!

در كنار ريشه درختى در زمين فرو خواهم رفت و طبق قانون «اسمز» ، نيروى جاذبه زمين را پشت سر خواهم گذاشت، و از شاخه  ها به سرعت بالا رفته، در رگ  هاى لطيف و زيبا مى  دوم، و از گل  هاى معطر سر بر مى  آورم، و در آنجا ميوه  اى مى  شوم و دائماً مشغول خود سازى خواهم بود تا رسيده شوم، و نيازم از وابستگى به شاخه تمام شود و مانند فضا نوردى كه موشك خود را رها كرده و در كرات عالم بالا فرود مى  آيد از شاخه درخت پياده مى  شوم و در دامان انسانى متفكر و انديشمند كه زير درخت نشسته و به خلق و ابداع يك اثر ارزنده ادبى، علمى، اخلاقى و فلسفى مشغول است مى  افتم.

لطافت و طراوت من چشم اين مرد انديشمند را جلب خواهد كرد و به زودى جزء بدن او مى  شوم و در مسير خون او تلاش و كوشش مداوم خود را دنبال مى  كنم.

از رگ  هاى او به سرعت بالا مى  روم و از ميان پرده  هاى ظريف و نازك و حساس مغز او مى  گذرم، و به امواج انديشه ابداع گرى در راه يك شاهكار ادبى و فلسفى، و يا يك اكتشاف علمى تبديل مى  شوم.

و به صورت يك اثر جاودان از نوك قلم او به صفحه كتاب نقش مى  گردم و به اين ترتيب رنگ ابديت به خود مى  گيرم و در كتابخانه  ها براى هميشه مورد استفاده همگان مى  شوم.

اگر چنين باشد اين گذرا بودن براى من نشاط  انگيز است، چرا كه يك قطره بى ارزش آب در وجود كامل  ترى ادغام شده و سرانجام تبديل به يك اثر جاويدان گرديده است.

چه بشارت و افتخارى از اين بالاتر!

ولى اگر سرانجام من محو شدن در باتلاقهاى متعفن يا تبخير شدن و يا در هوا شدن و يا بى هدف به دريا باز گشتن باشد چه وحشتناك و دردناك خواهد بود.

آيا سرنوشت آنها كه مرگ راآخرين نقطه زندگى مى  دانند با سرنوشت اين قطره آب فرق دارد؟

آيا زندگى و مرگ آنها مى  تواند مفهوم صحيحى داشته باشد؟

آيا قبول اصل معاد و ادامه تكامل انسان پس از مرگ و گام نهادن در جهانى وسيع  تر و برتر و بالاتر، به زندگى انسان شكل و هدف نمى  دهد؟ و آن را از پوچى در نمى  آورد؟

به همين دليل مى  بينم پوچى زندگى از مهم  ترين مسائلى است كه انسان عصر فضا به شدت از آن رنج مى  برد. تب داغ مكتب  هاى فلسفى نوظهور همچون «اگزيستانسياليسم» - اگر بتوانيم نام مكتب بر آنها بگذاريم - شاهد اين احساس دردناك نيست؟

انديشمندانى كه با بينش صحيح از كشورهاى صنعتى ديدن كرده  اند اعتراف دارند كه مردم آن سامان با اينكه مسأله بيكارى و بيمارى و تحصيل و پيرى را به وسيله كارگاه  هاى عظيم و تشكيلات وسيع بهداشتى و فرهنگى و بيمه و بازنشستگى و مانند آن تقريباً حل كرده  اند و زندگى آنها از لحظه تولد تا لحظه مرگ و حتى وضع فرزندان آنها تأمين شده است، از پوچ بودن زندگى ناله مى  كنند و خود رادر يك حال بى هدفى و بى وزنى احساس مى  كنند.

و شايد رمز بسيارى از تنوع  طلبى  هاى غرب و سرگرمى  هاى عجيب و غريب آنها فرار از فكر كردن درباره همين پوچى و بى هدفى است.

اين حقيقت را به تعبير فلسفه  اش در مكتب اگزيستانسياليسم چنين مى  خوانيم: (دقت كنيد)

«ميان موجودات تنها انسان است كه مفهوم وجود را درك مى  كند و از هستى خويشتن آگاه مى  باشد، همان طور كه هستى براى انسان يك امر بديهى است، نيستى نيز همراه با تصور هستى در ذهن انسان وجود دارد، ما در عين اينكه وجود خود يا چيز ديگر را حس مى  كنيم، عدم خود يا عدم آن چيز نيز در نظر ما روشن است.

روى اين زمينه، انسان نه تنها از وجود خويشتن آگاه است، عدم خود را نيز به طور واضح حس مى  كند، و «اضطراب» و «نگرانى» انسان نتيجه همين آگاهى از وجود و عدم است به قول «ساتر» بى معنى بودن وجود (و پوچى آن) از اينجا روشن مى  شود: ما براى چه به وجود آمده  ايم و دليل بودن ما چيست؟ (پاسخى براى اينها در دست نداريم)... .

وقتى كه فرد دليلى بر هستى خود نمى  بيند در اين دنيا احساس بيگانگى مى  كند، او خود را از ديگر اشياء و افراد جدا حس مى  كند و خلاصه وجود او به صورت وصله ناجورى است كه محلى مناسب براى خود نمى  يابد.» (24)

اگر جنين در شكم مادر، هوش و دانشى داشته باشد اما خبرى از بيرون رحم نداشته باشد و درباره زندگى در آن محيط بينديشد در پيروى كردن از مكتب ساتر ترديد نخواهد كرد.

او هم آن زندگى محدود و ناراحت كننده را كه به صورت وابسته اداره مى  شود كاملا پوچ و بى هدف و بى حاصل خواهد خواند اما اگر بداند، از آنجا آماده براى زندگى وسيع  تر ديگرى مى  شود و اين دوران، دوران تربيتى خاصى است كه بدون آن نمى  تواند از يك «زندگى مستقل» برخوردار گردد، آنگاه زندگى دوران جنينى براى او مفهوم خواهد داشت.

اگر ما هم يقين داشته باشيم كه منزلگاهى كه در پيش داريم منزلگاه عدم نيست، هستى است در يك سطح عالى  تر، ادامه همين حيات است در يك افق بالاتر، و همه تلاش  ها و كوشش  ها سرانجام به آن منتهى مى  گردد در اين حالت زندگى ما از پوچى و بيهودگى خارج مى  شود و مفهوم مى  گيرد.

بنابراين بايد گفت: «نخستين اثر ايمان به زندگى پس از مرگ و رستاخيز مفهوم دادن و هدف بخشيدن به زندگى دنيا و از بيهودگى درآوردن آن است».

يك عامل مؤثر تربيت

يك عالم مؤثر بازدارنده و يك عامل محرك نيرومند

جوان تحصيل كرده اى مى گفت: «من فكر مى كنم از وجدان نيرومندى برخوردارم و با داشتن يك وجدان نيرومند به اصول حق و عدالت پايبندم و به اين ترتيب نيازى به مذهب و تعليمات مذهبى در خود نمى بينم، زيرا آنچه را مذهب در پرتو ايمان به خدا و ترس از كيفر و مجازات جهان ديگر، به انسان مى  بخشد من در پرتو وجدان بيدار دارم.

آيا با اين حال فكر نمى  كنيد كه ضرورت مذهب براى كسانى باشد كه در سطوح پايين  ترى قرار دارند و بدون يك ايمان نيرومند مذهبى اصلاح نمى  شوند و گوشت و پوست يكديگر را مى  خورند. تازه ايمان مذهبى نيز با تمام قدرتش گاهى نمى  تواند آنها را اصلاح كند، بلكه با كلاه بازى اى شرعى از همان قوانين در مسير غلط كارهايشان، بهره بردارى مى كنند؟»

مى دانيم اين طرز تفكر مخصوص به اين جوان نيست، در ميان فلاسفه و دانشمندان نيز بعضى خود را به اصطلاح «مافوق مذهب!» مى دانند و عقيده دارند مذهب وسيله تربيتى مؤثرى براى مردمى است كه در سطوح پايين قرار دارند، اما خودشان به كلى از اين تعليمات بى نيازند!

ولى گويا اينها توجه ندارند كه هميشه جنايات بزرگ را شخصيت  هاى بزرگ و دانشمندان بزرگ، و همان افراد سطوح بالا انجام مى  دهند:

بمب  هاى اتمى و هيدروژنى را آنها مى  سازند، طرح جنگ  هاى الكترونيكى را آنها مى  ريزند، نقشه  هاى استعمار سياسى و اقتصادى كشورها را آنها مى  كشند.

خلاصه همين «دانشمندان و متفكران» هستند كه همواره در اختيار «قدرت  هاى جهنمى» دنيا بوده و هستند و با فروش معلومات و ابتكارات و استعدادهاى سرشار خودپايه  هاى استعمار، استبداد خودكامگى آنها را محكم مى  سازند.

اين موضوع منحصر به دنياى امروز نيست، در گذشته تاريخ نيز همواره در كنار فرعون  ه، صفى از هامانهاى باهوش، و قارون  هاى دانشمند و ثروتمند كه هم پسر عموى موسى است، و هم نماينده فرعون در بنى اسرائيل، و هم ثروت كلانى دارد كه معتقد است با علم و دانشش آنها را به دست آورده است، و در كنار دست معاويه  ها عمرو عاصها و ابوهريره  ها نشسته بودند.

بنابراين نياز دانشمندان و باهوش  ها و با استعدادها و افراد سطح بال، به كنترل مذهب از همه بيشتر است كه اينها مى  توانند دنيا را به آتش بكشند و يا به سوى صلح رهبرى نمايند!

و مردمى كه در سطوح پايين هستند غالباً سر بر فرمان آنهايند و مهره هايى در دست آنها كه ضررشان به هنگام انحراف به مراتب كمتر و ضعيف  تر است.

اما اينها -و به طور كلى تمام مردم جهان - اگر ايمان داشته باشند مرگ پايان دفتر زندگى نيست، بلكه آغاز دفتر است و آنچه در اين دنيا مى  گذرد فقط ديباچه  اى بر آن است، همه چيز رنگ ابديت به خود مى  گيرد، اعمال و گفتار، نيكى  ها و بدى  ه، هيچ كدام فانى نمى  شوند، و همان  ها هستند كه در زندگى طولانى كه در پيش داريم مزاحم و آزاده ما هستند و يا وسيله آرامش و نيكبختى ما.

همان طور كه اگر «جنين» عقل داشته باشد و در دوران كوتاه زندگى خود در شكم مادر - كه دوران سازندگى جسم و جان است - در ساختن خود كوتاهى كند، و با افراط كارى  ها نقايصى در خود ايجاد نمايد، يك عمر طولانى (يكصد ساله مثلاً) بايد عواقب آن را تحمل كند و رنج ببرد، كسانى كه در اين زندگى دنيا نيز در سازندگى خود كوتاهى كنند و با نقايص و عيوب و انواع بيمارى  هاى اخلاقى و روانى گام در جهان ديگر و عالم پس از مرگ بگذارند بايد براى هميشه رنج و شكنجه ببينند.

اين عقيده مى  تواند زندگى انسان را به كلى دگرگون كند و به عنوان يك درس عالى تربيتى، روح و جان انسان را پرورش دهد، و از آن همه جناياتى كه از يك انسان مادى ممكن است سربزند و به عقيده او با فنا و نابوديش همه آنها نيز نابود مى  شوند، باز دارد.

عقيده به عالم پس از مرگ و بقاى اثر اعمال آدمى، هم مى  تواند يك «عامل بازدارنده قوى» در برابر گناه و خطاكارى، و هم يك «عامل محرك نيرومند» براى تشويق سرمايه گذارى مادى و معنوى در راه خدمت به خلق خدا و نيكى  ها گردد.

اثراتى كه ايمان به عالم پس از مرگ مى  تواند در اصلاح افراد فاسد و منحرف و تشويق افراد فداكار و مجاهد و لايق بگذارد به مراتب بيش از اثرات دادگاه  ها و كيفرهاى معمولى، و بيش از پاداش  ها و تشويق  هاى عادى است.

زيرا: از مشخصات دادگاه رستاخيز اين است كه نه تجديد نظر در آن راه دارد، و نه توصيه و پارتى بازى، و نه مى  توان فكر قضات آن را با پشت هم اندازى و ارائه مدارك دروغين تغيير داد، و نه تشريفات آن نيازمند به طول و تفصيل خواهد بود.

بلكه همان طور كه مشروحاً خواهيم گفت كيفرها و پاداش  ها در آن عالم از جهات زيادى شبيه به آثار و خواص طبيعى است. يعنى همان طور كه مثلاً يك داروى شفابخش يا يك سم كشنده، در تأثير خود خطا و اشتباه بردار نيست و رشوه و توصيه نمى  تواند آن را عوض كند، اعمال و كارهاى انسان در زندگى پس از مرگ نيز تقريباً چنين وضعى را دارند اين از يكسو.

و از سوى ديگر در دادگاه  هاى عادى اين جهان - كه هزار و يك عيب دارد - مسأله تشويق مفهوم ندارد و مثلاً اگر كسى پنجاه سال از مرز قانون تجاوز نكرد و مرتكب يك خلاف كوچك هم نشد پاداشى در برابر عمل به قانون به او نمى  دهند. يعنى پاداشى ندارند كه بدهند.

بنابراين ضمانت اجرايى اين قوانين يك جانبه است، يعنى هميشه سراغ قانون شكن و متجاوز مى  رود، نه قانون شناس و پايبند به قانون، در حالى كه ضمانت اجراى قوانين مذهبى دو جانبه است، و كفه پاداش به همان اندازه سنگين است كه كفه مجازات و كيفر.

بدون شك كسى كه مؤمن به چنين جهانى باشد، در اصلاح خود، در انجام اعمال گوناگون فوق العاده سختگير و موشكاف است و همانطور كه يك فرد مطلع از خواص داروهاى شفابخش و سموم كشنده، نسبت به اولى فوق العاده علاقه  مند و از دومى بسيار وحشت دارد او هم هر لحظه كه مى  خواهد اقدام به كارى كند آثار قطعى آن عمل را در برابر چشمان خود مجسم مى  بيند!

و به اين ترتيب همواره تحت يك مراقبت دائمى و دقيق از درون وجود خويش قرار دارد، و به طور خودكار در برابر جنايات و تبهكارى  ها و مفاسد كنترل مى  شود.

ايمان صريح به اين واقعيت، انسان را به جايى مى  رساند كه مى  گويد:

«به خدا سوگند اگر شب  ها تا به صبح بستر من نوك خارهاى جانگداز باشد، و روزها زنجير در دست و پاى من نهند و در كوچه و بازار بكشانند، از آن خوشتر دارم كه در دادگاه بزرگ پروردگار خويش حاضر شوم در حالى كه ستمى بر بنده  اى از بندگان خدا كرده باشم و حق كسى را غصب نموده باشم!» .(25)

چنين كسى آهن تفتيده و سوزان نزديك دست برادرش - برادرى كه خواهان تبعيض در بيت المال خلق است - مى  برد و هنگامى كه از مشاهده اين صحنه فريادش بر مى  خيزد به او اندرز مى  دهد و مى  فرمايد:

«تو از شعله آتش كوچكى كه به سان بازيچه  اى در دست انسانى است، فرياد مى  كشى و فرار مى  كنى، اما برادرت را به سوى آتشى مى  كشانى كه شعله قهر و غضب پروردگار آن را برافروخته است؟!» (26)

و هنگامى كه پاره  اى از اطرافيان نزديك بين، او را براى تقويت پايه  هاى حكومتش به تبعيض  هاى ناروا در جامعه مسلمين دعوت مى  كنند به آنها فرياد مى  زند:

«واى بر شم، به من مى  گوييد پيروزى خود را در ستم كردن به آنها كه در پناه حكومت من زندگى مى  كنند جستجو كنم! به خدا سوگند تا ستاره  اى در آسمان مى  درخشد چنين نخواهم كرد!» (27)راستى اگر همه زمامداران جهان، و همه مردم عادى، گوشه  اى از اين ايمان صريح و قاطع در اعماق وجودشان روشن باشد دنياى ما چه قيافه  اى خواهد داشت؟

آيا اثرى از اين خود خواهى  ه، خودكامگى  ه، خودپرستى  ها و ظلم و تجاوزها در آن خواهد بود؟

به همين دليل، همه اديان و مذاهب آسمانى براى تربيت افراد و اصلاح اجتماعات، كوشش وسيعى براى پرورش ايمان به عالم پس از مرگ، در دل مردم، به عمل آورده اند.

مخصوصاً در قرآن قسمت مهمى از مسائل تربيتى از همين راه تعقيب مى  شود و به همين جهت تعجب آور نيست اگر بشنويم در قرآن در حدود 1400 مرتبه به اين مسأله و خصوصيات آن اشاره شده است كه از ميان آنها به چند تعبير جالب اشاره مى  كنيم.

1- قرآن مى  گويد: نه تنها ايمان و يقين قطعى به آن روز بزرگ براى تربيت انسان كافى است، بلكه «ظن و گمان» به آن هم اثر عميق دارد:

أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ * لِيَوْم عَظيم * يَوْمَ يَقُومُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ

آيا آنان (كم فروشان كه حق خود را به طور كامل مى  گيرند و حق مردم را به آنها نمى  دهند) گمان نمى  كنند در روز بزرگى برانگيخته خواهند شد، روزى كه همه مردم در پيشگاه پروردگار حاضر مى  شوند» . (28)

2- در موارد مختلفى تأكيد مى  كند كه تنها «اميد» و «رج» به آن جهان براى جلويگرى از طغيان انسان و ترك لجاجت در برابر حق و انجام عمل صالح كافى است - توجه داشته باشيد در مفهوم اميد و رجاء قطع و يقين نيفتاده است.

«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحًا; كسيكه اميد ملاقات پروردگار دارد بايد عمل صالح انجام دهد» . (29)

«وَ قالَ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَرى رَبَّنا; آنها كه اميد ملاقات ما را نداشتند (از طريق غرور و لجاجت) گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نمى  شوند و خدا را با چشم خود نمى  بينيم؟» (30)

3- در قرآن مخصوصاً تصريح شده كه اعمال و رفتار و گفتار انسان رنگ ابدى، به خود مى  گيرد، و در آن جهان همگى در كنار انسان حاضر مى  شوند و با او خواهند بود:

«يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْر مُحْضَرًا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوء; آن روز كه انسان هر كار نيك و بدى كرده در برابر خود حاضر مى  بيند.» (31)

و در جاى ديگر تأكيد مى  كند: «وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حَاضِراً; همه اعمال خويش را در حضور خود مى  يابند» .(32)

و به اين ترتيب موجى نيرومند از احساس مسؤوليت در برابر همه رويدادهاى زندگى در اعماق روح انسان، انسانى كه مؤمن به زندگانى پس از مرگ است به وجود مى  آورد.

رستاخيز در درون شماست

اين دادگاه كه قاضى و گواه و مجرى احكامش يكى است و در درون جان همه ماست نمونه زنده  اى از دادگاه رستاخيز است.

امروز معمولاً هنگامى كه مى  خواهند ساختمان، يا كارخانه  اى بسازند قبلاً نمونه بسيار كوچكى از آن را كه داراى تمام مشخصات آن ساختمان عظيم و كارخانه غول پيكر است درست مى  كنند تا الگويى براى كار آنها باشد و آن را «ماكت» مى  نامند.

«انسان» اين اعجوبه جهان آفرينش نيز ماكت بسيار كوچك و فشرده  اى از آن است با اين تفاوت كه اين ماكت را بعدا از همه آنها ساخته  اند، چون سازنده آن همچون سازندگان انسانى كه علمشان محدود است براى حل اشتباهات خود آن را نساخته است. اصولاً «كوچكى» و «بزرگى» براى ما كه محدوديم مفهوم دارد، اما براى آن كس كه علم و قدرتش بى انتهاست هر دو يكسانند.

در اين ماكت عجيب جهان خلقت، از همه چيز به دقت نمونه بردارى شده، ازآن همه رازه، نيروه، اسرار، شگفتى  ه، انگيزه  ه، خورشيده، ستارگان، حيوانات با خلق و خوى شان، فرشتگان و روحانيتشان، همه چيز و همه چيز در اين جهان كوچك و پرغوغا هست.

و زيباترين و رساترين تعبير همان است كه در شعر منسوب به پيشواى آزادگان اميرمؤمنان على(ع) ديده مى  شود:

«آيا گمان مى  كنى ذره كوچكى هستى؟ نه جهان بزرگى در تو، در هم پيچيده شده است!»

امروز در كتاب خانه  هاى بزرگ دنيا براى اينكه مشكل محل اشغال كتاب، حل شود، طرحى براى استفاده از ميكروفيلم به وجود آمده است كه با استفاده از فيلم  هاى بسيار بسيار كوچك، كتاب خانه بزرگى را مى  توان مثلاً در جعبه  اى جاى داد، و در موقع لزوم فيلم  ها را با ذره بينهاى مخصوصى بزرگ مى  كنند و مى  خوانند.

گويا انسان هم مجموعه ميكروفيلمى است از كتابخانه بزرگ آفرينش، و همين يك افتخار، او را بس است.

اين همانندى جالب، ميان كوچك و بزرگ جهان، با پيشرفت روز افزون علم، روشن  تر مى  شود و نمونه  هاى كوچك  ترى از آن را در موجودات ديگر جهان نيز مى  بينيم.

ساختمان حيرت  انگيز «اتم» ماكتى است از منظومه عظيم شمسى با همان سيارات و همان گردش سرسام آور، و منظومه شمسى به نوبه خود ماكتى است براى ساختمان كهكشان  ه، و همچنين ساختمان يك سلول كه با ذره بين بايد به تماشاى زيبايى  هاى آن پرداخت، ماكتى است از ساختمان يك درخت، يك حيوان و يك انسان.

بذر كوچك گل  ها و سلول زنده  اى كه در كنار هر هسته  اى نهفته است، و نطفه كوچكى كه در كنار زرده تخم مرغ آويزان است هر يك نمونه ظريف و زيبايى از يك شاخه گل، يا يك درخت بزرگ ميوه، يا يك مرغ دل  انگيز است و تمام آنچه در آنها وجود دارد در اينها نيز به طور سر بسته ديده مى  شود، و بايد هم چنين باشد، مگر عالم هستى يك واحد به هم پيوسته نيست؟

اين همانندى ميان جهان كوچك (انسان) و جهان بزرگ گاهى سبب مى  شود كه از آنچه در آن عالم بزرگ است به مشابه آن در انسان توجه كنيم و گاهى به عكس، از آنچه در انسان وجود دارد پى به مشابه آن در «عالم كبير» ببريم. (اين را به خاطر داشته باشيد).

در درون وجود انسان دادگاه كوچكى است كه امروز آن را «وجدان» و فلاسفه آن را «عقل عملى» و در لسان قرآن «نفس لوامه» يا «نفس» ناميده شده است و عرب  ها به آن «ضمير» مى  گويند، و به راستى دادگاه عجيبى است كه دادگاه  هاى دنياى ما با آن همه عرض و طول و زرق و برق و يال كوپالش در برابر آن چيز مسخره  اى است.

دادگاهى است كه «قاضى» و «شاهد» و «مجرى احكام» و «تماشاچى» در آن، همه يكى است، همان نيروى مرموزى كه نام «وجدان» به آن داده  ايم.

اين دادگاه بر خلاف دادگاه  هاى پر سر و صدايى كه گاهى يك محاكمه  اش پانزده سال! طول مى  كشد نياز به وقت ندارد، يك ساعت، يك دقيقه و گاهى يك لحظه، همه چيز در آن تمام است.

اثرى از دادگاه  هاى استيناف و تجديد نظر، و ديوان  هاى عالى و عالى  تر كه همگى نشانه عدم اعتماد به كار دادگاه  هاى قبلى است، در آن ديده نمى  شود و حكمش فقط يك مرحله دارد، زيرا در اينجا اعتماد حكومت مى  كند، اعتماد.

انحراف هايى كه در كار قضات در دادگاه  هاى رسمى روى مى  دهد مانند: ترس از مقامات بالاتر، و چرخاندن شاهين ترازوى عدالت به آن سمت! و يا توصيه هايى كه همچون طوفان به اين كفه  ها مىوزد و اين كفه  هاى ظريف را كه با اندك نسيمى مى  لرزند و كج مى  شوند به هم مى  زند!

و با حق و حساب هايى كه با استفاده از بسته بودن چشم فرشته عدالت - كه اگر چشمش هم باز بود نمى  ديد چون مسجمه فرشته است نه فرشته - گرفته مى  شود... هيچ يك از اين  ها در دادگاه و محكمه وجدان مطرح نيست و صاحبان زر و زور و توصيه و پارتى به حريم آن نمى  توانند راه يابند كه اين يك نيروى الهى است و مافوق جهان طبيعت.

تنها عيبى كه اين دادگاه دارد اين است كه چون معصوم نيست و علم و دانش آن هر چه باشد حدودى دارد، گاهى ممكن است از پاكى و صفاى آن سوءاستفاده كرد و آن را فريب داد و حقى را در نظر او ناحق يا به عكس ناحقى را حق جلوه داد.

و به همين دليل مى  گوييم جدان به تنهايى نمى  تواند جانشين مذهب شود ولى باز با مقايسه به انحرافاتى كه در دادگاه  هاى رسمى بشرى روى مى  دهد انحراف آن شايد از يك در هزار هم كمتر است.

اين محكمه، هم كيفر به مجرمان مى  دهد، هم پاداش به وظيفه شناسان. بر خلاف محاكم رسمى كه اگر من صد سال هم سر سوزنى از مرز قانون تجاوز نكنم و يك نقطه سياه در تمام پرونده عمر من نباشد يك «آفرين كاغذى» يا حرفى هم به من نمى  گويد و اصولاً محكمه  اى براى رسيدگى به كار خوب ندارد و تنها كارش رسيدگى به كارهاى بد است.

كيفر آن هم هيچ شباهتى با كيفرهاى عادى ندارد چنان از درون مى  سوزاند و شلاق مى  زند كه گاهى دنيا با تمام وسعتش براى انسان تنگ مى  شود، تنگ  تر از يك سلول زندان وحشتناك.

گاهى كه گناه انسان بسيار بزرگ است آنچنان شكنجه و فشار به انسان مى  دهد كه سر از جنون و ديوانگى در مى  آورد و گاه فشار عذاب آن به حدى است كه انسان ترجيح مى  دهد اعدام شود و از عذابى كه شعله آتش آن به اندازه كوه هاست ولى كسى آن را نمى  بيندنجات يابد.

پاداش آن هم همين قدر پر شكوه و نشاط  انگيز و وصف ناكردنى است كه ما آن را «آرامش وجدان» مى  ناميم، چون لغت ديگرى براى آن نداريم.

مى  گويند: يكى از عوامل توسعه بيماريهاى روانى در عصر ما گسترش گناه در اجتماعات امروز است، گناهكاران از هر چه خود را برهانند از فشار و شكنجه وجدان نمى  توانند خود را رهايى بخشند و همين مجازات  هاى وجدان است كه به صورت بيماريهاى مختلف روانى خودنمايى مى  كند.

بسيارى از شخصيت  هاى معروف سياسى را مى  شناسيم كه به هنگامى كه پست خود سقوط كردند در مدت بسيار كوتاهى همچون بادكنكى كه سوزن به آن بزنند، تمام قواى خود را از دست دادندو در برابر مرگ زانو زدند.

شايد يكى از عوامل مهم آن اين باشد كه به هنگامى كه در مصدر كار بودند وقت آن را كه صداى وجدان خود را - در برابر كارهاى خلافى كه داشتند - بشنوند نداشتند، اما به هنگامى كه سر و صداها فرو نشست محاكمات وجدان پى در پى شروع شد و ضربات سنگين مجازاتش آنها را در هم كوبيد.

اين بود گوشه كوچكى از فعاليت  هاى اين دادگاه عجيب كه نام آن وجدان است.

آيا مى  توان باور كرد در اين ماكت كوچك انسان چنين دادگاه مرموزى با چنان دستگاهى باشد، اما در دل اين جهان بزرگ دادگاه و رستاخيزى عظيم براى رسيدگى به كارهاى ما - اعم از نيك و بد - نباشد.

آيا وجود اين دادگاه به ما بيدار باش نمى  دهد كه در باطن اين جهان، در عمق اين عالم بزرگ، دادگاهى عظيم به وسعت اين عالم به عظمت آفريدگار آن، خالى از هر گونه محدوديت و نارسايى هست كه سرانجام همه بايد در آنها حضور يابند و پرونده  هاى اعمال همه، حتى اعمالى كه به كلى از نظر ما محو و فراموش شده اما بايگانى عظيم اين جهان كه هيچ چيز در آن نابود نمى  شود آن را حفظ كرده، در آن محكمه مطرح گردد و آتشى سوزنده  تر و عميق  تر و وحشتناك  تر از آتش مجازات وجدان، و پاداشى شورانگيزتر از پاداش نشاط  انگيز وجدان در برابر اعمال هركس قرار داده شود؟ مسلماً نمونه اين دادگاه در عالم بزرگ هم هست و آن را مى  توان وجدان عالم نام نهاد.

شايد به خاطر همين است كه در كتاب بزرگ آسمانى ما هنگامى كه سخن از قيامت و رستاخيز عظيم به ميان آمده در كنار آن و دوش به دوش آن محكمه وجدان مطرح شده است: «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ * وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ* أَ يَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَلَّنْ نَّجْمَعَ عِظامَهُ* بَلى قادِرينَ عَلى أَنْ نُّسَوِّيَ بَنانَهُ; به روز رستاخيز سوگند، و به وجدان بيدار سرزنش كننده قسم، آيا انسان چنين مى  پندارد كه استخوان  هاى پراكنده او را جمع آورى نمى  كنيم، (نه چنين نيست) ما قادريم كه حتى انگشتان او را (و حتى خطوطش را كه معرف هر شخص است همچون روز نخست) بسازيم» .(33)

دراين آيات اين دو دادگاه در كنار هم نشسته اند.