معاد و جهان پس از مرگ

ناصر مكارم شيرازى

- ۱ -


آيا مرگ دردناك است؟ روح چيست؟ آيا با پوسيدن بدن، روح باقى مى ماند؟ عالم پس از مرگ چگونه است؟ آيا مسائل مربوط به زندگى پس از مرگ را مى توان با اصول علمى ثابت كرد؟ اين سوالها و ده ها سؤال ديگر در كتاب حاضر مورد بحث قرار گرفته است. اين كتاب به زبان عربى نيز ترجمه و منتشر شده است.
نوبت چاپ: پنجم

پيشگفتار

بسمه تعالى

ايمان بر مبدأ و معاد

دو اصل بالا مهمترين اركان اسلام است. چر، كه بدون آن هيچ برنامه اخلاقى و عملى سامان نمى  يابد و هيچ انسانى راه حق و عدالت و تقوى را نمى  سپرد.

اعتقاد به مبدأ يعنى خود را دائماً در حضور خدا دانستن، خداوندى كه از تمام نيات و اعمال، خرد و كلان، آشكار و نهان، آگاه است، گردش چشمهاى خطاكاران را مى  بيند. نجواى نجوا كنندگان را مى  شنود و از آنچه در دل داريم يا در سر مى  پرورانيم آگاه است (يَعْلَمُ خائِنَةَ اْلأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ)(1).

او به ما از ما نزديكتر است، نزديكتر از شريانهاى گردنمان و نزديكتر از رگهاى قلبمان (وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ)(2).

هيچ حجابى ما را از او مستور نمى  دارد، و در هيچ زمان و مكانى از ما جدا نيست (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ)(3).

اعتقاد به معاد يعنى ايمان به دادگاه عظيمى كه هيچ شباهتى به دادگاههاى جهان ما ندارد، همه اعمال ما در آنجا حاضر است (وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِرًا)(4).

كوچكترين اعمال و بزرگترين آنها همه پرونده دارد (لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاّ أَحْصاها)(5).

خودمان بايد به مطالعه پرونده خود بنشينيم، و خود بايد قاضى و داور خود باشيم (اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيبًا)(6).

خودمان گواه خويش هستيم و جزء جزء بدن ما شاهدان اين دادگاهند و بر ضدّ ما گواهى مى  دهند (شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ)(7).

نه جاى انكار است، نه راهى به سوى بازگشت و جبران وجود دارد، نه توان تحمل مجازات الهى را داريم، و نه راه گريزى.

نيكان و پاكان، صالحان و مقربان در جوار قرب حق از نعمتهايى كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده بهره  مندند; در حالى كه بدكاران تبهكار و ظالمان آلوده در آتشى كه از درون جانشان سر مى  كشد مى  سوزند و مى  گدازند (نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ × الَّتي تَطَّلِعُ عَلَى اْلأَفْئِدَةِ)(8).

آرى اگر ايمان به اين دو اصل اساسى زنده شود حتى توجه مختصرى به آن در اعماق جان ما باشد، براى تربيت و هدايت ما كافى است، و اگر ايمان به مبدأ و معاد نباشد هيچ قانونى انسان را اصلاح نخواهد كرد.

كتاب حاضر كه اكنون به همّت «انتشارات سرور» جان تاره  اى بخود مى  گيرد كوششى است براى احياى اصل دوم يعنى معاد، به زبان روز، و به صورتى كاملا مستدل و قابل فهم براى همه قشرها و ناظر به تمام سؤالات و پرسشها.

به اين اميد كه قبل از فرا رسيدن آن روز، خود را بوسيله اعتقاد به آن بسازيم و گام مؤثرى در اصلاح خويش برداريم.

قم - حوزه عليمه

ناصر مكارم شيرازى

ارديبهشت 1376

از عالم پس از مرگ چه مى دانيم؟

1- دور نمايى از بحثهاى كتاب

در زمينه معاد و رستاخيز ارواح و اجساد، و جهان بعد از مرگ با تمام اهميتى كه دارد متأسفانه كمتر نوشته شده و از تعداد محدودى تجاوز نمى  كند. با اينكه هر انسانى تشنه اين است كه بداند بعد از مرگ چه خواهد شد، آيا زندگى همچنان - و در افقى وسيعتر - ادامه خواهد يافت؟

آيا شرايط زندگى در جهان ديگر همانند زندگى در اين جهان است يا همانطور كه طفل در حال جنين قادر نيست وضع زندگى جهان بيرون رحم مادر را تصور كند، و از همه مفاهيم حيات، روشنايى آفتاب، درخشش ماه، طراوت نسيم بهارى، زيبايى شكوفه  ه، هيجان امواج، و عظمت جهان آفرينش چيزى جز يك مشت گوشت و خون درك كند، ما نيز مى  توانيم مفاهيم و حقايق مربوط به جهان ديگر را دريابيم؟

آيا در اين صورت تلاش ما در اين زمينه به جايى مى  رسد؟

آيا به راستى اعمال نيك و بد ما در آن جهان با ما خواهند بود، و براى ما شادى مى  آفرينند يا ما را رنج و شكنجه و عذاب مى  دهند؟

آيا با اينكه كسى از اين راه باز نگشته مى  توانيم از اخبار آن جهان با خبر شويم؟

آيا مرگ دردناك است؟ راستى در لحظه مرگ چه احساسى به انسان دست مى  دهد؟

آيا با پوسيدن بدن، روح باقى مى  ماند؟

روح چيست؟ و چگونه مى  توان آن را از نظر علمى و فلسفى شناخت و با آن ارتباط برقرار ساخت؟

آيا بازگشت اين بدن (معاد جسمانى) با اينكه دائماً در تغيير است و احياناً ذرات آن با گذشت زمان جزء چندين بدن ديگر شده، مشكلى بوجود نمى  آورد؟!

آيا ايمان به رستاخيز مى  تواند اثر تربيتى، اجتماعى، فكرى و اخلاقى در روح و جسم انسان بگذارد؟

و در هر حال آيا مسائل مربوط به زندگى پس از مرگ را مى  توان با اصول علمى و... اثبات كرد؟

اين سؤالها و دهها سؤال ديگر نظير آن، مسائلى هستند كه در كتاب حاضر مورد بحث قرار گرفته است.

و با اينكه محتويات اين كتاب چند سال مورد بررسى و مطالعه بوده، اما چون - همان طور كه ذكر شد - در اين زمينه كمتر بحث شده كاملا امكان دارد كه نارسائيها و نقايصى در كتاب وجود داشته باشد، لذا از صاحب نظران و انديشمندان تقاضا مى  شود كه نقدها و اصلاحات و نظرات تكميلى خود را براى نگارنده بفرستند و مطمئن باشند با نهايت تشكر از آنها استفاده خواهد شد. ولى بدليل تازه بودن بسيارى از بحثها لازم مى  دانم از همه مطالعه كنندگان محترم خواهش كنم از داورى نهائى پيش از مطالعه تمام كتاب خوددارى فرمايند.

يادآورى اين نكته نيز لازم است كه براى كسانى كه «زندگى» در مكتب آنها جز «نان و آب» مفهومى ندارد و حد اعلاى شعار مكتبهاى انسانى آنها «نان و آب براى همه» مى  باشد ممكن است بحثهاى اين كتاب مسائلى خارج از محيط زندگى جلوه كند، ولى به فرض كه ما داراى چنين ديد تنگ و محدودى باشيم باز خواهيم ديد كه ايمان به زندگى پس از مرگ چه اثر عميقى در تأمين رفاه و آسايش همين زندگى مادى - از جهات مختلف - دارد، و در حقيقت انسان بدون ايمان به معاد، نه قادر به اجراى عدالت اجتماعى است، نه سير كردن در مراحل تكامل انسانى و معنوى و اخلاقى.

ذكر دو موضوع ديگر را در اين مقدمه نيز لازم مى  دانم:

2- گناه بزرگ نويسنده

بحمداللّه بحثهايى كه در زمينه عقايد اسلامى به سبك نوين از كتاب «آفريدگار جهان» آغاز گرديد و به كتاب حاضر منتهى شده; بدون شك تحولى در چگونگى عرضه كردن عقايد مذهبى در يك قالب تازه كه براى همه قابل فهم باشد، بوجود آورد.

اما نمى  دانم حمل بر خودستايى مى  كنيد يا بيان يك «حقيقت» و رسيدن به يك «هدف» ، هر چه باشد خود را ناچار از ذكر آن مى  بينم كه اين سلسله بحثها كه شامل مهمترين مسائل عقيدتى اسلام بود و در چهار كتاب: 1- آفريدگار جهان (در زمينه دلائل توحيد و پاسخ به مكتبهاى مادى); 2- خدا را چگونه بشناسيم (در زمينه صفات خداوند و مسأله جبر و اختيار); 3- رهبران بزرگ (در زمينه لزوم رهبرى پيامبران و مسأله وحى و مانند آن); 4- قرآن و آخرين پيامبر (در زمينه محتويات اعجاز قرآن و شناخت پيامبر اسلام); مطرح گرديد عميقاً در محيط ما - مخصوصاً در طبقه جوان تحصيل كرده - اثر گذاشت.

چاپهاى فراوان و پى در پى اين كتابها يك دليل روشن بر اين موضوع بود، دليل ديگر اينكه در بعضى از مجامع و جلسات علمى و دينى در داخل يا در خارج به عنوان يك متن درسى مورد استفاده قرار گرفت.

بعضى از آنها به زبان عربى و بعضى به زبان اردو ترجمه شده و بعضى هم در دست ترجمه به زبان انگليسى است.

دليل اين موفقيت در حقيقت، رعايت چهار اصل بود: پرهيز از اصطلاحات پيچيده، صداقت در بحث، دورى از تعصب، و نوآوريها.

ولى بعضى معتقدند اين سلسله كتابها يك عيب بزرگ دارد كه مى  تواند از ارزش آن بكاهد; و اگر تعجب نكنيد عيب بزرگش در نظر آنها پرهيز از اصطلاحات و عبارات قلمبه و سلمبه، پرهيز از جمله بنديهاى گنگ و مبهم، و رعايت حد اكثر روانى عبارات و نزديك ساختن مطالب مشكل به اذهان عموم است كه آن را از بحث «سطح بال» ! به پائين مى  آورد!

من به اين «عيب» يا «گناه» معترفم! و مى  دانم اگر جلو قلم را رها مى  ساختم تا از اصطلاحات پيچيده و عبارات گنگ كمك بگيرد بحثها در نظر بعضى «علمى  تر» ! جلوه مى  كرد، اما آگاهانه اين كار را نكردم و فكر مى  كنم رسالت يك نويسنده همين است.

به جرأت مى  توان گفت هر يك از بحثهاى اين سلسله را مى  توان چنان پيچيده نوشت كه اكثر خوانندگان عادى نفهمند و فقط بگويند بحثها خيلى علمى است و در سطح بالا كه ما نمى  فهميم.

ولى آيا مى  توان مصالح عموم را كه درك حقايق است فداى يك شخصيت كاذب و خيالى كه با قلمبه نويسى بدست مى  آيد نمود؟! آيا وجدان بيدار اجازه چنينن كارى را به كسى كه توانايى ساده نويسى دارد مى  دهد؟!

در هر صورت من به اين گناه عادت كرده و معتاد شده  ام و اگر خداى نكرده يك روز بخواهم اين اعتياد را ترك كنم قادر نيستم.

شگفت آور است كه بسيارى از كتب دانشگاهى و غير دانشگاهى را مى  بينم كه مى  توان مطالب آن را بدون كم و كاست با عباراتى بسيار روانتر و آسانتر نوشت تا هم صرفه  جويى در وقت و عمر «دانش پژوهان» و هم نفع آن عمومى  تر شود.

از طرفى نمى  توانيم همه نويسندگان آن را متهم بر عدم قدرت بر ساده نويسى كنيم، بنابراين بايد بگويم لااقل شايد عده  اى نمى  خواسته  اند اين كار را بكنند، شايد بخاطر اينكه اگر پيچ و خم عبارات كم مى  شد كتاب ارزش علمى خود را از دست مى  داد! بايد نظم طبيعى مطالب را شكست، جمله را جلو عقب برد، از لغات و الفاظ نامأنوس و احياناً بيگانه، كمك گرفت تا علمى  تر شود! و هنوز اين يكى از دردهاى اجتماع ماست.

3- براى ثبت در تاريخ

مطلب ديگرى را كه براى ثبت در تاريخ لازم مى  دانم بگويم اين است كه روزى يكى از دوستان اظهار داشت: مشغول ترجمه كتابى در زمينه خداشناسى از عربى به فارسى بودم، ديدم مطالب آن كتاب آشناست، پس از بررسى ديدم بسيارى از بحثها عيناً بحثهاى كتاب «آفريدگار جهان» است كه شما نوشته  ايد، معلوم شد نويسنده محترم كتاب مزبور، مطالب را بدون ذكر مأخذ از كتاب آفريدگار جهان گرفته و به عربى ترجمه كرده و نشر داده و الآن من دارم بار ديگر آن را از عربى به فارسى برمى  گردانم!

گفتم چون بالاخره نشر اين ترجمه گامى در راه خداشناسى و خدمت به علم و دانش است نشر آن از نظر من بى مانع است ولى لااقل براى اينكه من متهم نشوم كه مطالب را بدون ذكر مأخذ از او گرفته  ام در مقدمه كتاب واقعيت را بنويس!

بعد ديدم نه تنها آن نويسنده محترم عرب از اين بحثها استفاده كرده، بلكه بعضى از نويسندگان ديگر نيز - گاهى به همان عبارت و گاهى به عبارت ديگر - بدون اينكه كمترين ذكرى از مأخذ بنمايند، آنها را در كتاب خود آورده  اند.

شايد اصل موضوع چندان مهم نباشد، ولى آيا بهتر اين نيست كه بجاى گرفتن ابتكارات و مطالب ديگران، مغزهاى نويسندگان محترم در مسيرهاى تازه به كار بيفتد و هر كس به اندازه توانايى خود مشكلى را بشكافد و مسائلى را كه ديگران در زمينه آن مطالعه و بررسى نكرده  اند مورد بررسى قرار دهد وانگهى از ذكر كردن مأخذ و حق  شناسى نمودن چه ضررى عائد نويسنده مى  گردد؟

انكار نمى  كنم هر نويسنده و دانشمندى حق دارد از افكار ديگران استفاده كند، ولى مادام كه ابتكارات تازه قابل ملاحظه  اى بر آنها نيفزايد و مطالب را به شكلهاى نوين و كاملتر عرضه نكند واقع بينانه  تر آن است كه عين عبارات طرف را با ذكر مأخذ در كتاب خود بياورد.

خداوند به همه ما توفيق بيشتر براى خدمت به آيين پاكش مرحمت فرمايد. در پايان اين مقال بار ديگر تكرار مى  كنم اگر در تكميل مسائل اين كتاب مطلبى به نظر صاحب نظران برسد خواهشمند است براى نگارنده ارسال فرمايند.

قم - حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ذى القعده 1396

آيا مرگ پايان زندگى است يا سرآغاز زندگى نوين ديگر؟

مردم غالباً در زمان حال زندگى مى  كنند، و تنها به آنچه امروز دارند دلخوشند و به اصطلاح «گنجشك روزى» هستند.

كسانى كه در زمان ماضى زندگى دارند نيز كم نيستند، اين دسته همواره پيكرهاى پوسيده حوادث تلخ و شيرين گذشته را از زير خاكهاى فراموشى بيرون كشيده و به تشريح آنها مى  پردازند، در واقع عمرشان به «نبش قبر گذشته  ها» مى  گذرد. دائماً يا بر حوادث تلخ آن اشك مى  ريزند و يا روى استخوانهاى نياكان قدرتمندشان بالانس مى  روند و الكى خوشند! در اين ميان، آنها كه به زمان آينده، آن هم «آينده دور» بينديشند بسيار كمند.

اين خوددارى از بررسى حوادث آينده كه گاهى شكل «فرار» به خود مى  گيرد به خاطر چيست؟

آيا به خاطر آن است كه آينده از دسترس حس ما بيرون است و مردم بيشتر «فرزندان حس  اند» و تنها به اين مادر، انس و علاقه دارند؟

يا اينكه پرده  هاى ابهامى كه روى آينده را پوشانيده، قيافه آن را مخوف ساخته. لذا از نزديك شدن به آن وحشت مى  كنند؟

و يا اينكه «آينده» خواه ناخواه با نام پيرى، فرسودگى، و بالاخره مرگ و نابودى آميخته است و اينها همان چيزهائى هستند كه آدمى با تمام وجودش از آنها مى  گريزد.

ولى به هر حال، على رغم تمام اين دوركشيها و وحشته، سر و كار ما با آينده هاست، و اين آينده است كه سرنوشت ما در آن نهفته شده، «گذشته  ه» گذشته  اند، «حال» هم تا چشم به هم بزنيم به درياى گذشته فرو مى  ريزد، پس ما مى  مانيم و آينده  ه، آينده  اى طولانى و اسرارآميز كه ناخوانده به سراغ ما مى  آيد، پس چرا آن را در نيابيم و به آن نينديشيم؟

مرگ آنقدر وحشتناك نيست

با تمام اختلافاتى كه در ميان مردم جهان هست، و با همه اختلاف مسيرها و روشهايى كه دارند، از هر كجا و هر نقطه شروع كنند بالاخره در يك جا به هم مى  رسند و آن نقطه مرگ و پايان اين زندگى است.

نقطه آغاز زندگى فقر باشد يا ثروت، در محيط جهل باشد يا دانش، با خوشبختى توأم باشد يا بدبختى، به هنگام مرگ ناگهان به طرز عجيبى همه در يك سطح قرار مى  گيرند و مساوات كامل - كه هيچ كس نتوانسته آن را پياده كند - برقرار مى  شود.

به همين دليل در مقدار عمر و طول زندگى مى  توان بحث كرد، ولى در مرگ جاى بحث نيست، حتى اگر آب حيات را از ظلمات بيرون آوريم و لا جرعه سر بكشيم زندگى ابدى ممكن نيست. زيرا طول عمر به مفهوم ابديت نمى  باشد.

روى همين جهات است كه مردم جهان با تمام تفاوتهائى كه در طرز تفكر دارند، در ايمان به مرگ اتفاق نظر دارند. و شايد انتخاب نام «يقين» در دو آيه از آيات قرآن براى «مرگ» اشاره به همين حقيقت است يكى از اين دو آيه مى  گويد «پروردگار خود را تا لحظه يقين (مرگ) بندگى كن» .(9)

و آيه ديگر از قول بدكارن مى  گويد: «ما تا لحظه يقين (مرگ) روز جزا را تكذيب مى  كرديم» .(10)

يعنى; هم نيكوكاران و هم بدكاران در اين لحظه قطعى و يقينى به هم مى  رسند.

در لحظه مرگ چه احساسى به انسان دست مى دهد؟

هيچ كس نمى  داند در لحظه مرگ چه احساسى به انسان دست مى  دهد، چون كسى از اين راه برنگشته است كه احساس خود را در آن لحظه خاص براى ديگران شرح دهد.

آيا وداع با اين زندگى همچون كشيدن يك دندان در حال سر شدن و بى حسى كامل است بدون هيچ ناراحتى، بلكه بازوال تديجى همه ناراحتيها و در ميان آرامش كامل.

و يا آنكه دردناك  ترين رنج و عذابى كه زبان از شرح آن عاجز است به انسانها دست مى  دهد؟

و يا بستگى به روحيات و اخلاقيات و صفات و اعمال افراد دارد؟

براى بعضى به آسانى و سادگى بوئيدن يك گل، و براى بعضى به اندازه كشيدن بار سنگينى به عظمت يك كوه.

و شايد احساس ديگرى غير از آنچه به فكر و انديشه ما مى  گنجد و در شرايط اين زندگى ابداً براى ما قابل درك نيست در لحظه مرگ به انسان دست مى  دهد، بطورى كه اگر مردگان به اين جهان باز گردند نتوانند آنچه را ديده  اند و احساس كرده  اند شرح دهند.

اگر دو قلويى را فرض كنيم كه يكى از آنها پس از تولد مجدداً به رحم در كنار برادرش باز گردد و بخواهد آنچه را در لحظه تولد و پس از ورود به اين جهان پهناور بيرون رحم، مشاهده كرده براى برادرش شرح دهد، آيا توانايى بر اين كار هرگز پيدا مى  كند؟

آيا همچون «يك گنك خواب ديده» كه بخواهد براى «آدمى كر» رؤياهايش را تشريح كند نخواهد بود؟

فرار از واقعيت ها عاقلانه نيست

بدترين راه مبارزه با واقعيت  هاى تلخ فرار از درك آنها و يا به دست فراموشى سپردن آنهاست.

كم عقلى از اين بالاتر نمى  شود كه چيزى را كه هرگز ما را فراموش نمى  كند فراموش كنيم، و يا انتظار تجديد نظر از مطلبى كه حتمى و غير قابل اجتناب است داشته باشيم.

چرا به مسأله مرگ، و حوادث بعد از آن و سرنوشت روح پس از وداع با اين زندگى و صدها مسأله مهم مربوط به آن نينديشيم؟ در حالى كه مسلمترين و قطعى  ترين حادثه  اى كه در زندگى آينده ما رخ مى  دهد همين مسأله است.

هنگامى كه تاريخ را ورق مى  زنيم و مى  بينيم بزرگ  ترين زورمندان بشر، اسكندرها و چنگيزها و ناپلئونه، و نيرومندترين دانشمندان و قوى  ترين شعرا و نويسندگان، همگى در آستانش زانو زدند و سرتسليم در برابرش فرود آوردند; معقول نيست كه ما آن را فراموش كنيم يا از آن بهراسيم و بى دليل از آن بترسيم.

همانطور كه پيشواى بزرگ اسلام اميرمؤمنان على(ع) در بيان مستدل خود مى  فرمايد: «وَ كَيْفَ غَفَلْتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ; چگونه از چيزى غافل مى  شويد كه او از شما غافل نخواهد بود، و طمع در چيزى مى  كنيد كه هيچ گاه شما را مهلت نمى  دهد» ؟ (11)

پس چه بهتر كه براى دريافت پاسخ  هاى صحيح و منطقى به معماهاى مربوط به پايان زندگى، با شجاعت و واقع بينى گام جلو بگذاريم و به بررسى دقيق اين مسائل بپردازيم.

دو ترسيم مختلف از چشم انداز سرنوشت انسان

آيا لحظه مرگ لحظه وداع با همه چيز است؟ لحظه پايان راه زندگى؟ لحظه بيگانگى ابدى و جدايى مطلق از اين جهان؟ و تجزيه و بازگشت مواد تركيبى بدن انسان به عالم طبيعت است؟

يا لحظه تولد ثانوى؟

بيرون شتافتن از رحم دنيا به جهان وسيع و پهناور ديگر؟

شكسته شدن يك زندان وحشتناك؟

آزاد شدن از يك فقس كوچك و تنگ و گشوده شدن دريچه  اى به سوى جهانى وسيع و روح پرور، دور از آلايش ماده اين جهان، پاك از غمها و اندوه  ه، رنج  ها و خصومت  ه، دروغ  ها و بى عدالتى  ه، ستمگرى  ها و تن به ستم دادن  ه، تنگ چشمى  ها و كوته نظرى  ه، كينه توزى  ها و جنگ  ها و آنچه در اين جهان محدود و زندگى پر دردسر رخ مى  دهد و با جان و سرشت آدمى بيگانه است، كدام يك؟...

قطع نظر از اين كه كدام يك از اين دو «چشم انداز» به حقيقت و منطق نزديك  تر است - كه طبعاً در بحث  هاى آينده از آن سخن خواهيم گفت - اولى چقدر تاريك و وحشت زا و هول  انگيز و درد آلود است، و دومى چقدر زيبا و دلپذير و دل  انگيز و آرام بخش.

تصوير مرگ در قيافه نخست كافى است كه همين شربت زندگى را - هر قدر هم زندگى مرفه باشد - در كام آدمى تلخ و ناگوار سازد و يا او را براى فرار از مرگ به تن در دادن به هر چيز وادارد و در برابر هر شرطى تسليم كند.

در حالى كه تصوير آن در چهره دوم، مى  تواند شربت زندگى گوارا و شربت شهادت را در راه حق و هدف  هاى پاك از آن گواراتر سازد و به انسان بگويد به خاطر اين زندگى در برابر هر شرطى تسليم نشو، و به هر قيمتى آن را مپذير، آزادباش و از مرگ افتخارآميز نترس! خلاصه مرگ هميشه وحشتناك نيست، گاهى اين زندگى از آن وحشتناك  تر است.

چرا از مرگ مى ترسيم؟

دو كس از مرگ مى  ترسند، آن كس كه آن را به معنى نيستى و فناى مطلق تفسير مى  كند، و آن كس كه پرونده  اش سياه و تاريك است!

آنها كه نه جزء اين دسته  اند و نه آن، چرا از مرگ در راه هدف  هاى پاك وحشت كنند مگر چيزى از دست مى  دهند؟

دستان «آب حيات» با آب و تاب فراوان در همه جا مشهور است.

و نيز از قديمترين ايام، بشر در جستجوى چيزى به نام «اكسير جوانى» بوده است، و براى آن افسانه  ها به هم بافته، و آرزوها در دل پرورانده است.

اين همه گفتگو، از يك چيز حكايت مى  كند و آن مسأله وحشت آدمى از مرگ، و عشق به ادامه حيات و فرار از پايان زندگى است، همان طور كه افسانه «كيمي» همان ماده شيميايى مرموزى كه چون به مس كم ارزش برسد تبديل به طلاى پرارزش مى  شود، روشنگر وحشت انسان از فقر اقتصادى، و تلاش و كوشش براى جلب ثروت بيشتر مى  باشد.

افسانه اكسير جوانى نيز منعكس كننده وحشت از پيرى و فرسودگى و بالاخره پايان زندگى و مرگ است.

بيشتر مردم از نام مرگ مى  ترسند، از مظاهر آن مى  گريزند، از اسم گورستان متنفرند و با زرق و برق دادن به قبرها مى  كوشند ماهيت اصلى آن را به دست فراموشى بسپارند حتى براى فرار دادن افراد از هر چيز خطرناك ـ يا غير خطرناكى كه مى  خواهند كسى آن را دستكارى و خراب نكند ـ روى آن مى  نويسند «خطر مرگ» و در كنار آن هم عكس يك جفت استخوان مرده آدمى به حالت «ضربدر» ! در پشت يك جمجمه كه خيره و بى روح به انسان نگاه مى  كند قرار مى  دهند.

آثار وحشت انسان از مرگ در ادبيات مختلف دنيا فراوان ديده مى  شود، تعبيراتى همچون «هيولاى مرگ» ، «سيلى اجل» ، «چنگال موت» و دهها مانند آن همه نشانه  هاى اين وحشت و اضطراب همگانى است.

داستان معروف رؤياى هارن الرشيد - كه در خواب ديده بود همه دندان  هاى او ريخته است - و تعبير خواب كردن آن دو نفر كه يكى گفت: «همه كسان تو پيش از تو بميرند» .

و ديگرى گفت: «عمر خليفه از همه بستگانش طولانى  تر خواهد بود» و واكنش هارون در برابر دو تعبير كننده - كه به دومى صد دينار داد و اولى را صد تازيانه زد - نيز دليل ديگرى براى اين حقيقت است.

زيرا هر دو يك مطلب را گفته بودند اما آنكه نام مرگ كسان خليفه را بر زبان جارى كرده بود صدتازيانه نوش جان كرد، و كسى كه مرگ آنها را در قالب «طول عمر خليفه» ! ادا نمود صد دينار پاداش گرفت!

ضرب المثلهاى مملو از اغراق، همانند «هرچه خاك فلانى است عمر تو باشد» ! يا به هنگامى كه مى  خواهند كسى را با كسى كه از دنيا رفته است در جنبه مثبتى تشبيه كنند مى  گويند: «دور از شما فلانى هم چنين بود» و يا «زبانم لال!» بعد از شما چنين و چنان مى  شود» ويا ترتيب اثر دادن به هر چيز كه احتمال مرگ را دور كند و يا در طول عمر مؤثر باشد اگر چه صد در صد خرافى و بى اساس به نظر برسد و همچنين دعاهايى كه با كلمه دوام خلود، جاويدان بودن مانند دامَ عُمْرَه، دامَ مَجْدُه، دامَتْ بَرَكَاتُهُ وَ خَلَّدَ اللّهُ مُلْكُه يا خدا عمر يك روزه تو را هزار سال كند و يا صد سال به اين سالها!...

هر كدام نشانه ديگرى از اين حقيقت است.

البته انكار نمى  توان كرد كه افراد نادرى هستند كه از مرگ به هيچ وجه وحشت ندارند و حتى با آغوش باز به استقبال آن مى  شتابند اما تعداد آن  ها كم است و تعداد واقعى به مراتب كمتر از آنهايى است كه چنين ادعايى را دارند!

اكنون بايد ديد سرچشمه اين ترس و وحشت از كجاست؟

اصولا انسان از «عدم» و «نيستى» مى  هراسد.

از فقر مى  ترسد، چون نيستى ثروت است.

از بيمارى مى  ترسد، چون نيستى سلامت است.

از تاريكى مى  ترسد، چون نور در آن نيست.

از بيابان خالى و گاهى از خانه خالى مى  ترسد، چون كسى در آن نيست.

حتى از مرده مى  ترسد، چون روح ندارد، ، در صورتى كه از زنده همان شخص نمى  ترسيد!

بنابراين اگر انسان از مرگ مى  ترسد به خاطر اين است كه مرگ در نظر او «فناى مطلق» و نيستى همه چيز است.

و اگر از زلزله و صاعقه و حيوان درنده وحشت دارد چون او را به فنا و نيستى تهديد مى  كند.

البته از نظر فلسفى; اين طرز روحيه چندان دور و بيراه نيست، زيرا انسان «هستى» است، و هستى با هستى آشناست و جنس خود را همچون كاه و كهرباست.

اما با «نيستى» هيچ گونه تناسب و سنخيت ندارد، بايد از آن بگريزد و فرار كند، چرا فرار نكند؟

ولى در اينجا يك سخن باقى مى  ماند و آن اينكه: همه اينها صحيح است اگر مرگ به معنى نيستى و فنا و پايان همه چيز تفسير شود، و راستى اگر اين چنين تفسير شود چيزى از آن وحشتناك  تر نخواهد بود و آنچه درباره هيولاى مرگ گفته  اند كاملاً به جا و به مورد است.

اما اگر مرگ را - همچون تولد جنين از مادر - يك تولد ثانوى بدانيم، و معتقد باشيم با عبور از اين گذرگاه سخت، به جهانى گام مى  گذاريم كه از اين جهان بسيار وسيعتر، پرفروغتر، آرام بخش  ترو مملو از انواع نعمت هايى است كه در شرايط كنونى و در زندگى فعلى براى ما قابل تصور نيست، خلاصه اگر مرگ را نوع كامل  تر و عالى  ترى از زندگى بدانيم كه در مقايسه با آن، اين زندگى كه در آن هستيم مرگ محسوب مى  شود، در اين صورت مسلماً چيز نفرت  انگيز و وحشتناك و هيول، نخواهد بود، بلكه - در جاى خود - دل  انگيز و رؤيايى، زيبا و دوست داشتنى است.

زيرا اگر جسمى از انسان مى  گيرد، بال و پرى به او مى  بخشد كه بر فراز آسمان ناپيدا كرانه ارواح، با آن همه لطافت و زيبايى فوق حد تصور و خالى از هر گونه جنگ و نزاع و اندوه و غم، پرواز مى  كند.

اينجاست كه شاعرى كه اين طرز تفكر را دارد به حكيم دانشمند دستور مى  دهد:

بمير اى حكيم از چنين زندگانى *** كز اين زندگى چون بميرى بمانى

سفرهاى علوى كند مرغ جانت *** چو از چنبر آز بازش رهانى

مترس از حياتى كه در پيش دارى *** از اين زندگى ترس، كاينك در آنى!

  و نيز شاعر ديگرى با مباهات و وجد و سرور مى  گويد:

حجاب چهره جان مى  شود غبار تنم *** خوش آن دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم

چنين قفس نه سزاى من خوش الحانى است *** روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم

  و ديگرى مى  گويد:

مرغ باغ ملكوتم، نيم از عالم خاك *** دو سه روزى قفسى ساخته  اند از بدنم

خرّم آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست *** به هواى سر كويش پر و بالى بنم

بالاخره شاعر ديگر به مرگ فرياد مى  زند و او را به سوى خود دعوت مى  كند:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى *** تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

من ز او جانى ستانم جاودان *** او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ

  اينجاست كه چهره مطلب به كلى دگرگون مى  شود و مسأله شكل ديگرى به خود مى  گيرد كه هيچ شباهتى با شكل اول ندارد.

بديهى است، آن كس كه چنين برداشتى از مسأله مرگ دارد هرگز نمى  گويد مرگ بى حاصل، بدون دليل، و يا مثلاً از طريق انتحار و خودكشى، دريچه به آنچنان عالمى است، بلكه او به استقبال مرگى پرشكوه مى  شتابد كه در راه هدف و آرمان پاك و آميخته با قهرمانى و فداكارى و شهامت باشد، مرگى كه انسان را از تن در دادن به ذلت و هر گونه بدبختى به خاطر چند روز عمر بيشتر مى  رهاند.

عامل ديگر وحشت از مرگ

جمعى ديگر نيز هستند كه از مردن وحشت دارند، نه به خاطراينكه مرگ را به معنى فنا و نيستى مطلق تفسير كنند، و منكر زندگانى پس از آن باشند، بلكه به خاطر اينكه آنقدر پرونده اعمال خود را سياه و تاريك مى  بينند كه شكنجه  هاى طاقت فرسا و مجازات  هاى دردناك بعد از مرگ را گويا با چشم خود مشاهده مى  كنند و يا لااقل چنين احتمالى را مى  دهند.

اينها نيز حق دارند از مرگ بترسند، زيرا به مجرمى مى  مانند كه از پشت ميلمه  هاى زندان آزاد شده و به سوى چوبه دار مى  رود، البته آزادى خوب است، اما نه آزادى از زندان به سوى چوبه دار!

آزادى اينها هم از زندان بدن، يا زندان دني، نيز توأم با رفتن به سوى چوبه دار است، «دار» نه به معنى اعدام بلكه به معنى شكنجه هايى بدتر از آن.

اما آنها كه نه مرگ را فنا مى  بينند، نه پرونده تاريك و سياه دارند چرا از مرگ بترسند؟ چرا از مرگ در راه هدف  هاى پاك وحشت داشته باشند؟ چرا؟...

ريشه هاى معاد در اعماق فطرت

الهامات فطرى به ما مى  گويند: مرگ پايان زندگى نيست، اين الهامات منحصر به ما نمى  باشد، تمام اقوام حتى انسان  هاى نخستين كه قبل از تاريخ مى  زيسته  اند به گواهى مدارك موجود به طرز جالبى به آن ايمان داشته  اند.

مى  گويند: پيوسته از اعماق آسمانه، از درون كهكشان  ه، امواج مرموزى - شبيه امواج راديويى - پخش مى  شود كه روى دستگاه  هاى گيرنده قوى اثر مى  گذارد.

هيچ كس نمى  داند اين امواج از كجا مخابره مى  شود و سرچشمه اصلى آن از كجاست؟ آيا تمدنهايى به مراتب پيشرفته  تر از تمدن زمينيان در ماوراى منظومه شمسى ما وجود دارد كه صاحبان آنها به وسيله اين امواج پيام هايى به جهانيان مخابره مى  كنند؟ و يا سرچشمه ديگرى دارد؟ نمى  دانيم.

عجيب  تر اينكه از اعماق وجود م، از درون جان م، نيز پيامهاى مرموزى مرتباً به ما مى  رسد كه سرچشمه آن نيز ناشناخته است و به ناچار نام «فطرت» يا «نهاد» بر آن مى  گذاريم، همين قدر مى  دانيم الهامات مختلفى به ما مى  شود، بر سر دو راهى  ها خطوط اصلى را به ما نشان مى  دهند، و اين الهامات به طرز مرموزى از درون ما مى  جوشد.

مثلاً: يك حادثه ناگهانى در نزديك ما يا در دورترين نقطه جهان رخ مى  دهد، همين نيروى مرموز درونى; ما را به دنبال كسب خبر مى  فرستد و بدون اينكه خودمان بدانيم چرا و به چه علت اين همه اشتياق به ديدن و شنيدن ماجراى حادثه  اى كه معلوم نيست ارتباطى به ما داشته باشد داريم نيروهاى خود را در اين راه به كار مى  اندازيم و تا نفهميم چه بوده آرام نمى  گيريم.

اين حالت از نخستين لحظات عمر همراه ماست و تا آخر عمر هم از ما جدا نمى  شود. بعد مى  بينيم نام آن را «حس كنجكاوى» گذارده  اند و مى  گويند جزء فطرت و نهاد آدمى است.

نظير اين غرايز و الهامات فطرى فراوان است، ولى هيچ كس نمى  تواند توضيح بيشترى درباره سرچشمه اين الهامات فطرى در اختيار ما بگذارد، اما به هر حال در اصل وجود آنها و نفش آنها در راهنمايى تكوينى ما ترديدى نيست.

ايمان به زندگى پس از مرگ از جلمه همين «الهامات فطرى» است:

شواهد تاريخى فراوانى در دست داريم كه بشر در طول تاريخ خود بلكه در دوران قبل از تاريخ نيز به زندگى پس از مرگ ايمان راسخ داشته و آثار مختلفى كه از انسان  هاى پيشين به يادگار مانده و چگونگى ساختمان قبرهاى آنان و اشيايى كه همراه مردگان به خاك مى  سپردند - چنان كه مشروحاً توضيح آن خواهد آمد - همه گواه بر اين موضوع است كه انسان مسأله زندگى پس از مرگ را طبق يك الهام درونى دريافته.

زيرا باور نمى  توان كرد مسأله  اى فطرى نباشد و بتواند با اين استحكام، خود را در تمام طول تاريخ و پيش از آن تا دورترين زمان هايى كه امروز شعاع كم رنگى از آن در ذهن و فكر ما تابيده است حفظ كند.

اينگونه مسائل ريشه دار كه هرگز از بشر جدا نمى  شود حتماً يك هسته غريزى و فطرى دارند و به همين دليل، هميشگى و جاودانى خواهند بود.

«ساموئيل كنيگ» جامعه شناس معروف، تصريح مى  كند كه:

«اسلاف انسان امروزى - كه آثار آنها در حفريات به دست آمده - يعنى «نئاندرتاله» داراى مذهب بوده  اند، به دليل اينكه مرده  هاى خود را به وضع مخصوصى به خاك مى  سپردند و ابزار كارشان را كنارشان مى  نهادند و بدين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى  رساندند» .(12)

مى  دانيم انسان  هاى نئاندرتال ده  ها هزار سال قبل مى  زيسته  اند، به هنگامى كه هنوز نه خط اختراع شده بود و نه تاريخ بشر آغاز گشته بود.

درست است كه در زندگى پس از مرگ - هر چه باشد - ابزار زندگى فعلى به كار نمى  آيد، اما منظور اين است كه اين اعمال گواه بر ايمان اسلاف انسان امروزى به زندگى پس از مرگ است.

نخستين خط ابتدايى پا به مرحله وجود مى  گذارد و انسان مى  تواند شرح سرگذشت خود را براى آيندگان در دل تاريخ بنويسدو ثبت نمايد، در اينجا از همه پيشگام  تر مردم مصر هستند كه به گفته مورخ معروف «آلبرماله» : «در ميان تواريخى كه از ملل دنيا در دست داريم تاريخ ملت مصر از همه قديميتر مى  باشد، زيرا وقايعى را ذكر مى  كند كه در زمانى دورتر از پنج هزار سال پيش واقع شده است» .(13)

تاريخ كهن مصر نشان مى  دهد كه مردم آن سامان عقيده محكمى به زندگى پس از مرگ داشته و براى آن تشريفات زيادى قائل بوده  اند، گرچه آن را - مانند بسيارى از اقوام ديگر - با خرافاتى آميخته بودند.

مورخ نامبرده در اينجا بحث جالبى دارد كه نقل آن از جهاتى مفيد است، او مى  نويسد: «مردم مصر بر اين عقده بودند كه روح مرده از قبر مفارقت كرده و در محضر خداوند بزرگ «آزيريس» حضور مى  يابد... هنگامى كه او را به محضر «احكم الحاكمين» آزيريس رهبرى مى  نمايند قلب او را در ميزان حقيقت مى  سنجند، روحى كه از حساب پاك بيرون آيد، رهسپار مزرعه (و باغى) مى  شود كه حد بركتش در تصور نگنجد... .

در كنار اموات نامه  اى مى  گذاشتند كه در سفر به آن دنيا راهنماى آنها باشد اين نامه عجيب و جالب جمله هايى را در برداشت كه مرده بايد در محضر خداوند بزرگ (آزيريس) بگويد تا ذمه  اش برىء گردد و پاك شود به اين ترتيب:

بزرگى به تو مى  برازد اى خداوند عالى مقام و اى خداوند راستى و عدالت!

من در برابر مردم پيرامون تقلب نگشته  ام... .

هيچ بيوه زنى را نيازرده  ام.

در محكمه  اى دروغ نگفته  ام.

به نيرنگ و تزوير آلوده نشده  ام.

به كارگر بيش از آنچه بتواند در يك روز انجام دهد تحميل نكرده  ام.

در انجام وظيفه تكاهل نورزيده  ام. گرد تنبلى نگشته  ام.

هتك احترام مقدسات را روا نداشته  ام.

از بنده  اى نزد آقايش سعايت نكرده  ام.

نان كسى را نبريده  ام.

كسى را گريه نينداخته  ام.

آدم نكشته  ام.

نوارها و آذوقه اموات را ندزديده  ام.(14)

زمين كسى را غصب نكرده  ام... .

شير از دهان اطفال شير خوار نگرفته  ام.

هيچ نهرى را قطع نكرده  ام.

من پاكم، پاك... .

اى قضات! امروز كه روز حساب است اين مرحوم را به خود راه دهيد كه گرد گناهى نگشته دروغ نگفته. بدى نمى  داند چيست در زندگى و معاش جانب حق و انصاف را فرو نگذارده، اعمال او مورد توجه مردم و موجب خشنودى خدايان (فرشتگان) بوده، او گرسنگان را پوشانيده، در راه خدا قربان كرده و به اموات غذا رسانيده، دهانش پاك است و هر دو دستش نيز پاك...» .

«آلبرماله» پس از نقل اين سخن مى  گويد: «از اين عبارات به خوبى روشن مى  شود كه مردم مصر معاصى كبيره و حسنات و مستحبات را چگونه تشخيص مى  داده  اند» .(15)

مسلّم است منظور آنها از اين «بيلان زندگى» صحنه سازى و فورماليته كارى امروز ما نبوده، زيرا بعيد به نظر مى  رسد كه آدمهاى آن روز اين راهها را كشف كرده بودند كه مثلا انسان مى  تواند چنين بيلانى را ارائه دهد بدون اينكه كوچكترين حرف درستى در آن باشد و روشن است كه اگر انسانى بيلان عملش اين باشد چه آدم خوبى خواهد بود و توجه به زندگى پس از مرگ چه اثر تربيتى عميقى روى او گذارده است.

به هر حال تاريخ به ما مى  گويد كه در تمدنهاى كهن ديگر كه مقارن تمدن مصر يا پس از آن به وجود آمدند مانند تمدن كلدانيان، آشوريان، يونانيان و ايرانيان، مذهب بطور كلى و اعتقاد به زندگى پس از مرگ بخصوص موقعيت خاصى داشته است.

توجه به اين موضوع در مذاهب بزرگ جهان نيز كاملا آشكار است و نيازى به توضيح ندارد و در آينده نمونه  هايى از آن را خواهيم ديد.

در اينجا توجه شما را به نكته قابل توجهى كه دانشمند معروف اسلامى نويسنده كتاب «روح الدين الاسلامى» از مجله «ريدرزد ايجست» نوامبر 1975 از «نورمان فن سنت بيل» نقل مى  كند جلب مى  كنيم، او مى  گويد: «حقيقت اين است كه شور غريزى به وجود جهان ديگر پس از مرگ يكى از محكمترين دلايل اين مسئله است زيرا هر گاه خدا مى  خواهد انسان را به حقيقتى قانع سازد، ريشه آن را در سرزمين غرائز و فطرت او غَرْس مى  كند.

عقيده به زندگى جاويدان در سراى ديگر يك نوع احساس عمومى در درون وجود همه انسانهاست، به طورى كه نمى  توان با نظر حقارت به آن نگريست. مسلماً چيزى كه ما با اين سرعت به سوى آن مى  رويم عكس  العمل يك ريشه اساسى است كه در درون ما وجود دارد.

ما به اين گونه حقايق از طريق دلائل مادى ايمان نمى  آوريم بلكه از طريق الهام و درك درونى است. هميشه الهام به تنهايى عامل مهمى براى درك حقايق محسوب مى  شود و همانطور كه «برگسون» مى گويد:

«هنگامى كه دانشمندان به يك واقعيت علمى كه نيازمند به اثبات است مى  رسند ناگهان با برقى از الهام، حقيقت را درك مى  كنند» .(16)

و عقيده به زندگى بعد از مرگ از همين الهامات فطرى است.

پيمودن بيراهه ها!

با اينكه الهامات فطرى، انسان را در كشف معماى زندگى پس از مرگ كمك مى  كنند، اگر درست رهبرى نشوند سر از خرافات عجيب و غريب در مى  آوردند. چگونه در افريقا و مكزيك دلقكها و كاهنه، دختران زيبا را همراه پادشاهان به خاك مى  سپردند!

تقريباً شش هزار سال پيش دنيا چهره ديگرى داشت كه با امروز بسيار متفاوت بود.

از اين همه ابزارهاى گوناگون فلزى اثرى نبود، و انسان تنها با سنگ و چوب و استخوان و پوست حيوانات سرو كار داشت و چه مشكل است تنها با اين وسايل زندگى كردن.

ولى با اين حال دنيا از امروز بسيار آرامتر بود، نه صداى ماشين  هاى غول پيكر و نه غوغاى انفجار بمبها و نه غرش هواپيماهاى مافوق صوت از هيچ يك خبرى نبود، زندگى - همچون مرگ- بى نهايت ساده و بدون تشريفات بود!

به درستى نمى  دانيم انسان آن روز چه احساسى از زندگى و مرگ داشته، اگر نوشتن را مى  دانست شايد گوشه  اى از احساسات خود را براى فرزندان كنجكاو امروز خويش به يادگار گذارده بود، اما متأسفانه هنوز خط اختراع نشده بود و اين كار صورت نگرفت.

اما غارها و اعماق زمين گنجينه  هاى گرانبهايى از آثار زندگى انسان  هاى آن روز را براى امروز در خود حفظ كردند و همان طور كه در بحث گذشته اشاره كرديم اين آثار - و مخصوصاً چگونگى قبرهايى كه از آنها به يادگار مانده - نشان مى  دهد آنها عقيده به زندگى پس از مرگ داشتند و به همين دليل ابزار كار مردگان را با آنها به خاك مى  سپردند به خيال اينكه پس از بازگشت به زندگى مورد استفاده آنها قرار خواهد گرفت.

اعتقاد انسان به رستاخيز، پس از ورود او به «عصر تاريخ» (پيدايش خط و كشف فلزات) جاى هيچ گونه ابهامى نيست، و در پيشانى تاريخ اقوام و ملل ثبت شده است.

و همه اينها - چنانكه گفتيم - از آميخته بودن اين عقيده با فطرت و سرشت آدمى خبر مى  دهد.

انحراف از فطرت و سرگردانى در بيراهه ها!

«الهامات فطرى» همواره به صورت يك انگيزه ناخودآگاه و خودكار، انسان را به دنبال مسائل مختلفى كه مورد نياز روح و جسم اوست مى  فرستند واگر اين الهامات فطرى نبودند، و بنا بود همه چيز را ما با آزمايش و تجربه و نيروى عقل كشف كنيم، كار بر ما بسيار مشكل مى  شد.

هماهنگى اين دو دستگاه (الهامات فطرى و اكتشافات عقلى و تجربى) سبب شده است كه انسان با اين سرعت در مسير تمدن و تكامل پيشروى كند.

اما نبايد فراموش كرد كه نتيجه  گيرى صحيح از اين الهامات فطرى همواره بستگى به طرز فكر و محتويات ذهنى انسان دارد، يعنى اگر افرادى از نظر تفكر و علم ضعيف و ناتوان باشند الهامات فطرى آنها به صورت منحط و ناقص و گاهى واژگونه خودنمايى مى  كند.

به عبارت ديگر: الهامات فطرى بايد همواره با آب علم و دانش آبيارى شوند تا محصول زنده و ارزنده  اى داشته باشند در غير اين صورت آميخته با انواع خرافات و موهومات خواهند شد و گاه ممكن است نتيجه معكوس بدهند.

مثال روشنى براى اين موضوع مى  توان زد: «غريزه جنسى» يك نوع الهام طبيعى و فطرى براى «حفظ نسل» است و انسان را براى ابقاى نسل خود بسيج مى  كند، ولى اگر با افكار پست و اخلاق منحط آميخته شد، سر از فحشا بيرون مى  آورد كه نابود كننده نسل است، يعنى درست در جهت عكس مقصود به جريان مى  افتد.

از سوى ديگر، همه اقوام جهان براى اينكه هرج و مرج جنسى نسل آنها را متزلزل نسازد و نظام اجتماعى را به هم نريزد، مقرراتى براى پيمان زناشوئى قائل شده  اند، اما گاه اين گونه مقررات و نظامات بر اثر كوته فكرى و نادانى، آنچنان پيچيده و سنگين مى  گردد كه افراد را به ترك ازدواج و يا تن در دادن به فحشا دعوت مى  نمايد كه هر دو به زيان حفظ نسل خواهد بود.

بنابراين رهبرى غلط غريزه جنسى نتيجه معكوس براى حفظ نسل مى  دهد.

در نيازهاى روحى، و الهامات مربوط به آن، نيز مسأله همين طور است. مثلاً انسان - طبق يك الهام فطرى - در جستجوى آفريدگار جهان هستى است ولى گاهى افكار كوتاه و جهل و نادانى او را در چنگال «تشبيه و قياس» گرفتار مى  سازد، زيرا اين عادت هميشگى كوته فكران است كه خود را محور همه چيز قرار مى  دهند و همه چيز را با خود قياس و تشبيه مى  كنند.

به دنبال اين تشبيه و قياس كار به جايى مى  رسد كه همه چيز را جز «خداى حقيقى» مى  پرستند و به گفته مورخ مشهور «ويل دورانت» تقريباً مى  توان گفت: «هر حيوانى از سوسك مصرى گرفته تا فيل هندى روزى در يك گوشه از زمين به عنوان خدا مورد پرستش بوده است» !(17)

و عجيب  تر اينكه مسافراتى كه از ژاپن امروز مى  آيند به ما مى  گويند با چشم خود بتخانه هايى را ديده  اند كه بتهاى كوچك و بزرگى به شكل «آلات تناسلى مرد و زن» ! در آنها وجود داشته و جمعى آن را تقديس مى  كرده  اند!

در مسأله معاد و رستاخيز كه الهام فطرى به يارى انسان شتافته، و راه را براى توجه عقلانى به جهان پس از مرگ براى او هموار نموده  اند نيز همين اشكال پيش آمده، زيرا عبور پرتو اين الهام فطرى از شيشه  هاى كج و معوج افكار مردم كوته بين سبب انحرافات و كج روى  هاى فراوانى شده و قيافه اين مسأله را دگرگون ساخته است.

در حقيقت همان «تشبيه و قياسه» سبب شده است كه بشر در مسأله رستاخيز گرفتار خرافات عجيب و غريب و باورنكردنى گردد، و به گمان اينكه زندگى آن جهان، از هر نظر عين زندگى اين جهان است، بايد تمام وسايل و لوازم و اسباب مورد نيازش را از اينجا همراه او بفرستد.