جـلسه 14
نفس نورى
نفس انسان داراى حالات گوناگونى است كه اين حالات در اثر يك سلسله
روابط و مسائل گوناگونى كه انسان با آنها سروكار پيدا مىكند، براى نفس ساخته
مىشود. يك سلسله حالاتى براى نفس هست كه بايد از آنها به حالات الهى تعبير كرد و
آن زمانى است كه نَفْس بر اثر فعاليّت خودِ انسان، چه فعاليّتهاى فكرى و چه
فعاليّتهاى عملى با عالَم قدس و عالَم ملكوت ارتباط برقرار مىكند و بر اثر اين
رابطه از باطن و عمق عالَم، از حقيقت عالَم كسب فيض مىكند و به تعبير قرآن كريم،
كسب نور مىكند.
اين نور وقتى به نفس مىرسد، در خودِ نفس حبس نمىشود، چون نفس با
همه اعضا و جوارح در رابطه است و رابطهاش هم رابطه فرماندهى است. تحرّك همه اعضا و
جوارح بسته به حركت نفس است. بالاجبار اين نورى را كه از عالم قدس و ملكوت كسب
مىكند، با تمام رفقا، شركا و دوستانش يك جا خرج مىكند، چون در اين حالت نفس كه
حالت نورى اوست، بخل وجود ندارد، مثل اين كه خودِ وجود مقدّس حضرت حق فيّاض است و
از حضرت او به مبدأ فيض به تمام عالَم وجود از باب جود تفسير مىكنند، از باب كرم،
از باب لطف، از باب عنايت، از باب فضل، هر چه را كه موجودات لازم داشته باشند
مىرساند. نفس هم در ارتباط با مبدأ فيض عالم نسبت به همه فرمانبرهايش مبدأ فيض و
فيّاض مىشود، چشمهاى مىشود كه آن چه را از باطن عالَم مىگيرد، به اعضا و جوارحى
كه تحت فرمان او هستند، مىرساند.
نفس نورى از ديدگاه پيامبر اسلام صلي الله
عليه و آله
پيغمبر اسلام مىفرمايد : كسى كه داراى نفس نورى مىشود، چشم،
گوش، دست، پوست و موى او همه غرق در نور مىشوند و معناى آن هم معلوم است، يك دست
منوّر به نور حق كه از طريق نفس اين نور را مىگيرد، يا يك پاى منوّر به نور حق، يك
عقل منورّ به نور حق، يك چشم منوّر به نور الهى، يا يك قلب روشن به انوار حضرت بارى
تعالى. عملش عمل الهى است، راهش راه الهى است، حركاتش حركات الهى است. چنين انسانى
فقط خدا را مالك مىبيند. نه خود را مالك خودش مىداند، نه مالك مالش و نه عالِم
علمش و نه خودش را محرّك خودش مىداند.
در حقيقت، مانند سرنشينى است كه همه اختيارش در اختيار آن مركب
است و خودش كارى ندارد. سرنشين ماشين و هواپيما فقط نشستهاند. اگر ما خودمان را به
اين حالت نورى برسانيم، ديگر نمىخواهد كارى كنيم، ديگر نمىخواهد نيّت و اراده
كنيم، بلكه فقط بنشينيم و فيض بگيريم، فيض خودش خرج مىشود. در آن زمان ديگر هيچ
كارهايم، آن وقت فقط خداست، خداست كه مىبيند، مىشنود، مىنويسد، حركت مىكند، نه
اين كه ما خدا شده باشيم ـ نعوذ باللّه ـ بلكه ما از اين استقلالهاى قلاّبى كه
تحت عنوان كلمه «من» دم مىزنيم، درمىآييم. ديگر «من» در هيچ چيزى نمىتوانيم
بگوييم، آن وقت فقط مىگوييم خدا. قدرت «من» گفتن ديگر براى ما نمىماند، من دارم
مىگويم، من گفتم، من انجام دادم، من مىخواهم، اصل زور «من» گفتن براى انسان در آن
حال نمىماند.
تمام عزت نزد حضرت حق
انسان اگر خودش را به اين حال نورى برساند، ديگر نيازى نيست كه
هيچ كارى بكند، همه كارها را آن مركب نورى انجام مىدهد:
« مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً »1.كسى
كه عزت مىخواهد ، پس [ بايد آن را از خدا بخواهد ، زيرا ] همه عزت ويژه خداست .
پس عزّت در عالَم وجود ندارد؟ نه، در مردم هم عزّت وجود ندارد؟ پس
انسان به مال عزيز نمىشود؟! بر مبناى ارزيابى صاحب عالَم، نه، انسان به علم عزيز
نمىشود؟! به مقام عزيز نمىشود؟
پيغمبر مىفرمايد: در مقابل صاحبان مقام و مال كه قرار گرفتى، حتى
صاحب مقامهاى اسلامى، در مقابل يك وكيل، يك وزير، يك فرمانده عملياتى، يك فرمانده
ارتشى، يك فرمانده سپاه، به او سلام بكنى به دليل مالش، براى درجهاش، به خاطر
مقامش حضرت مىفرمايد:با همان سلام ثلث دينت نابود شده است. «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ
جَمِيعاً» جميع عزّت پيش اوست:
« إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيَّبُ »2.حقايق
پاك [ چون عقايد و انديشههاى صحيح ] به سوى او بالا مىرود و عمل شايسته آن را
بالا مىبرد .
شما اگر بخواهيد كسب عزّت كنيد بايد حركت صعودى پيدا كنيد (با
صاد) صعودى (با سين) را كه خدا لعنت كرده است : «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ
الطَّيَّبُ» بايد كَلِم طيّب شويم تا بتوانيم حركت كنيم، آن گاه ديگر شما حركت
نمىكنى، بلكه شما سرنشين مركب نور هستى، ديگر خيالت راحت مىشود، بنشين تا مركب
نور شما را ببرد، نمىخواهد دست تكان دهيد ؛ يعنى ديگر نمىتوانيد دست تكان دهيد،
خودِ پروردگار دستش از آستين شما درمىآيد، دست اوست كه حركت مىكند، ديگر شما
نمىخواهد راه بروى، بنشين و راحت باش، امنيّت هم داشته باش:
« لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ »3.پس
كسانى كه از هدايتم پيروى كنند نه ترسى بر آنان است و نه اندوهگين شوند .
يك قدم تا آسمان
هر خبرى در عالَم شد، شما اصلاً نترس، چون اين خبر به شما ربطى
ندارد، شما وحشت نكن،در صحنه جهاد فاصله فقط يك شمشير خوردن است، آن هم شمشيرى
بخورى كه دردت نيايد، چون ديگر نيستى، تو راحت بنشين، شهادت خودش مركب است، تو كارى
به هيچ چيز نداشته باش، فقط خودت را به اين مقام نورى برسان، ديگر راحت باش. الان
كه ناراحت هستيم و غصّه مىخوريم، رنج مىبريم و كسل و شاد و بىحوصله و با حوصله
مىشويم، در ندارى رنجيده مىشويم و در دارايى خوشحال.
تمام اين دردها مربوط به اين است كه خودمان مىخواهيم كار كنيم،
خودمان هم محدود، كوچك هستيم، كار ما را خسته مىكند، ندارى ما را ناراحت مىكند،
دارايى ما را خوشحال مىكند، چهار نفر كه دورمان را مىگيرند، هوا ما را برمىدارد،
از دور ما كه رد مىشوند، توى سرمان مىزنيم، اما اگر خود را به اين حالت نور
برسانيم، آن جا ديگر مىنشينيم، هيچ كارى نمىكنيم، ديگر هر كارى را خدا انجام
مىدهد، نماز هم كه مىخوانيم خدا مىخواند، ما نمىخوانيم، شما ديگر خيالت راحت
باشد.
اگر انسان به اين حالت نورى برسد هر جا كه مىرود، ديگر هر چه را
مىبيند، خدا مىبيند، آن گاه حضرت مىفرمايد: وقتى از مركب روى زمين مىافتد، ملك
الموت حركت مىكند، خطاب مىرسد كجا؟ عرض مىكند يك نفر تير خورده، بايد بميرد،
ملكيّت گرفتن جان را به من واگذار كردى، خودت گفتى ملك الموت، من مالك مرگ هستم،
مىخواهم روحش را بگيرم. خطاب مىرسد: رختخوابى كه نيست، مىخواهد شهيد شود. عرض
مىكند: پس چه كار كنم؟ خطاب مىرسد: حتى دست قدرت تو حق ندارد روح شهيد را لمس
كند، شهيد را خودم بايد جانش را بگيرم. شما ديگر به مقامى رسيدى كه هيچ كارى نكن،
فقط بنشين، راحت باش با خاطرى آسوده:/p>
« أُوْلئِكَ لَهُمُ
الاْءَمْنُ »4.
شما ديگر راحت باش، در آن جا ديگر خوف نيست، مقام شوق است، چون مقام خوف را
گذرانده، آن جا مقام، مقام شوق است، البته آن جا گريه انسان هم بسيار زياد مىشود.
لذت عبوديت
شعيب ـ پيغمبر خدا ـ اين قدر گريه كرد كه حضرت مىفرمايد: چشمش
كور شد. به پروردگار هم نگفت چشم مرا به من برگردان، چون ديگر راحت نشسته بود،
اصلاً چشم مال او نبود كه به خدا بگويد چشمم را بده: «كُنْتُ بَصَرَهُ الَّذى
يُبْصِرُ بِهِ» ؛ چشم او من هستم :
اى رهنماى گمشدهگان «اهْدِنَا الصِّرَ طَ»
|
اى چشم راهروان «اهْدِنَا الصِّرَ طَ»
|
خداوند چشم را به او بازگرداند، ولى باز هم گريه كرد. چند سال طول
مىكشد تا انسان بر اثر گريه نابينا شود. دوباره چشمش را بازگرداند، اما باز هم
گريه كرد. اين سومين بار است كه كور شد، دوباره چشمش را بازگرداند، اين بار كه چشمش
باز شد، خطاب رسيد: شعيب! اگر بهشتم را مىخواهى و گريه مىكنى به آن جا برسى،
عالىترين مقام بهشتم را الان برايت گذاشتهام، اگر از جهنّم ناراحت هستى، اصلاً
بوى تو به جهنّم نمىرسد تا چه رسد خودت، ديگر گريه نكن. گفت: مولاى من! من نه به
بهشتت كار دارم نه به جهنّمت، مىخواهى مرا بهشت ببرى يا جهنّم، فرقى نمىكند،
اصلاً به من چه، من عبد هستم، قيامت هم مثل دنيا اگر مولاى من بگويد: شعيب! برو
جهنّم، مىگويم چَشم، لذت هم مىبرم، فقط لذت مولويّت تو براى من كافى است، چون
آقاى من به من گفته كه خوشم مىآيد تو را در عذاب ببينم، مىروم تا مولايم راضى
شود. اين ديگر چه حالى است؟!
حال بگذاريد اين حرفهاى دست بالا را از اولياى خدا بشنويم، بعد
به دست پايينش برسيم. حال خدا يك نردبان صد پلّه جلوى ما گذاشته تا شب آخر ماه
رمضان، اگر نتوانستيم پلّه صدم برويم، دست كم بگذاريد روى پلّه اولش برويم، مقدارى
كه بالا برويم، ديدمان باز مىشود و چيزهاى ديگرى مىبينيم، جور ديگر مىبينيم، جور
ديگر مىشنويم، جور ديگر مىخوريم، جور ديگر كاسبى مىكنيم، زنها جور ديگرى
شوهردارى مىكنند، مردها جور ديگرى زندارى مىكنند، پدر و مادرها جور ديگرى
بچهدارى مىكنند، همه چيزشان با همان يك پلّه عوض مىشود، اگر به پلّه صدم برسند
كه آن جا ديگر «عِندَ سِدْرَةِ الْمُنتَهَى »5 است، «إِلَى رَبِّكَ
الْمُنتَهَى »6 است. آن جا ديگر دو نور نيست، يك نور است، فقط حق مطلق
است، اما ـ يك وقت ناراحت نشويد، اين مطالب را كه مىشنويم ـ ما كجا و اين مقامات
عالى كجا؟ اولاً، همه ما مىتوانيم به اين مقامات برسيم، حالا اگر به دليل سستى به
اين مقامات خودمان را نرسانيم، بگذاريد حركتى در ما ايجاد شود، دست كم يك پلّهاش
را برويم، بياييد اگر ذاتا آن كسى كه مىخواهد نشديم، نمايش آنها را دربياوريم،
اداى اولياى خدا را دربياوريم، اداى عباد شايسته حق را دربياوريم.
خود را به اولياء خدا نزديك كنيم
از امام پرسيد: شمامىفرماييد هر كس براى امام حسين گريه كند،
بهشت بر او واجب است، من هم خلقتا گريهام نمىگيرد، يابن رسول اللّه، چه كنم؟
حضرت فرمود: خودت را به شكل گريهكنان دربياور، باز هم بهشت بر تو واجب مىشود. اگر
گريهات نمىگيرد، خودت را به شكل گريهكنان دربياور اگر نمىتوانيم به آنها تبديل
شويم، اداى آنها را دربياوريم. حالا ظاهرا، اگر گناه سراغ ما آمد ؛ بدنى گناه
نكنيم، اگر قلبى نتوانيم، اگر فكرى نتوانيم، اگر عمقى نتوانيم، اما ظاهرا كه
مىتوانيم با بدن اداى آنها را دربياوريم، آنها نيّت زنا نمىكردند، ما زنا نكنيم.
حالا اگر نيّت زنا نمىتوانيم نكنيم، خودِ زنا نكردن مىشود اداى اوليا.
قلب ما ذاتا نمىتواند دروغ نگويد، قلب دروغ مىگويد، فعلاً هم
اختيارش را نداريم، اختيارش دست نفس است، البته اختيار نفس هم دست ماست. نفس حاكم
ما نيست، سلطان ما نيست، خودمان همه كاره هستيم، اين مجموعه است كه نفس هم جزئى از
اين مجموعه است. ما هستيم كه بايد به او راه دهيم، او را تغذيه كنيم، زبانا دروغ
نگوييم، حالا زن نمىتواند باطنا زهرا شود، در خانهدارى و شوهردارى و رفتار و
كردارش، اداى ظواهر وجود زهرا را دربياورد.
قدم نهادن در راه حق به اندازه ظرفيت
زنبور پروازكنان به سرعت در حال رفتن بود، جبرئيل از او پرسيد :
كجا مىروى؟ گفت : خدا به همه دنيا خبر داده كه يك عاشق دارم كه مىخواهند او
(ابراهيم را) را امروز آتش بزنند ما هم مىدانيم كه آتش را آب خاموش مىكند، دهانم
را آب كردهام و مىخواهم روى آتش نمرود بريزم. پرسيد : چه مىگويى؟ تو با اين جثّه
كوچك، چه قدر مىتوانى آب در دهانت جا بدهى و آن را روى آتش بريزى؟ گفت: جبرئيل اين
حرف را نزن، من به اندازه استعدادم مكلّف به خاموش كردن اين آتش هستم، بايد كمك
كنم، اگر نكنم قيامت مسئول هستم. بگذار مرا هم جزء خاموشكنندگان به حساب آورند.
نمايش كه مىتوانم دربياورم.
ما بايد در خاموش كردن گناهان اداى اوليا را كه دربياوريم. حال
اگر خودمان جزء اولياى خدا نشويم، اداى اوليا را كه مىتوانيم دربياوريم. شبى را
بيدار بمانيم، دستى براى گرهگشايى بالا بزنيم، كارى كنيم، نمازى كه ظاهرش مؤدّبانه
باشد، بخوانيم، كمكى كه ظاهرش به درد خور باشد، انجام دهيم.
به پيغمبر گفت: شما گفتيد شهداء بىحساب به بهشت مىروند؟ فرمود:
بله، صابران بىحساب به بهشت مىروند. تنها همين دو طايفه بىحساب به بهشت مىروند؟
فرمود : نه، گناهكارى كه توبه كرده و با حفظ توبه مرده باشد، در روز قيامت فقط به
دليل اين كه خجالتزده نشود، خدا مىگويد پروندهاش را به او ندهيد.
همين كه درآمد، او را وارد بهشت كنيد تا شرمنده نشود.
خدا هم با ما حرفهاى زيادى دارد. شما خيال نكنيد كه جواب ما را
نمىدهد. ما شانزده شب است كه مُدام مىگوييم هيچ چيزى نمىشنويم، همه را گذاشته تا
بعد از مرگ جواب دهد، تا روز قيامت او با ما حرف دارد. مگر چند سال مىتوانيم با
خدا حرف بزنيم، زياد نمىتوانيم حرف بزنيم، اما او حرفهاى زيادى با ما دارد :
«إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيَّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ»7.
ابتدا بايد به اين خطّ نورى اتصال پيدا كرد كه در اتصال به اين نور، نفس در مملكت
وجود كار خدا را در مملكت عالَم خواهد كرد: «العُبودِيَّةُ جَوهَرَةٌ كُنهُها
الرُّبوبِيَّةُ»8. نه اين كه آدم خدا مىشود، بلكه به مقامى مىرسد كه
كار خدايى انجام مىدهد. كار الهى انجام مىدهد، اين حالات مثبت نفس است كه داستانش
مفصّل است. قسمت عمدهاى از مباحث اين قسمت هم باقى مانده است، البته فرصت به سرعت
در حال گذر است، ولى :
آب دريا را اگر نتوان كشيد
|
هم به قدر تشنگى بايد چشيد
|
حالات شيطانى نفس
در اين طرف داستان هم نفس حالاتى دارد. همان طور كه در آن طرف
حالات الهى داشت، در اين طرف حالات شيطانى دارد، رنگ خوردن نفس هر دو طرف، چه رنگ
الهى خوردنش، چه رنگ شيطانى خوردنش در اختيار خودِ ماست، همهكاره خودِ ما هستيم،
بعدا كه به او رسيديم، هيچكاره مىشويم و او همهكاره مىشود. اگر از اين همهكاره
بودن دست برداريم، همهكاره ما او مىشود. اگر ما خودمان تا آخر همهكاره باشيم، او
ديگر در زندگى ما هيچكاره است. تنها كارى كه در دست او باقى مىماند اين است كه آب
و غذاى مرا بدهد، چون اراده كرده كه من شصت سال زنده باشم و اين زنده بودن من هم به
اين بستگى دارد كه آب و غذا به من برسد، آن هم آب و غذا برايش قيمتى ندارد.
حال در روى زمين چند ميليون الاغ و گاو و شتر و قاطر دارد. در
جنگل ميلياردها ميليارد حيوان وجود دارد. يكى از آنها هم من هستم. مىگويد: به خر و
گاو كه علف مىدهم، به اين هم يك مقدار آب و نان مىدهم. تنها همين كار فقط براى
خدا مىماند. اگر من خودم همهكاره شوم و خودم را همهكاره بدانم، تنها كارى كه
براى خدا مىماند، اين است كه با آب و غذا دهانم را پر كند تا صدايم براى حرفهاى
بد درنيايد.
در اين صورت، چه قدر بدبخت هستم كه از عالَم ملكوت هيچ چشمى مرا
نگاه نمىكند و هيچ نورى به من نمىتابد. در اين زمان در عالم شيطانى خواهم بود و
موجودى هستم كه امام و پيغمبر و خدا از من راضى نيستند، مؤمنين و اوليا راضى
نيستند، واقعا وجودى به تمام معنا مزاحم خواهم بود كه امير المؤمنين عليه السلام
مىفرمايد: اين وجودهاى مزاحم بالاترين چيزى كه به آنها مىرسد تا همه از دستشان
راحت شوند، مرگ است. روى منبر كوفه هم چنين نفرينى به مردم زمان خودش كرد و گفت :
«قاتَلَكُمُ اللّهُ»9 ؛ خدا شما را بكشد كه دلم از دست شما خون شد.
اما عالَم نور چه عالَمى است؟! از تمام عالَم صداى دعوت بلند است،
قرآن مجيد مىگويد: در دايره تسليم نسبت به دوست هستند و همه ذاتا انسان را دعوت به
سوى خدا مىكنند. يك لبّيك گفتن جواب به همه عالَم است و اين جواب به اندازه
گستردگى عالَم قيمت دارد.
ما نمىتوانيم ادعا كنيم كه نفس نورى داريم، اما راحت مىتوانيم
ادعا كنيم كه نفس ظلمانى داريم. اگر بگوييم كه صداى نفس نورى داريم، صداى مولا
درمىآيد كه اگر تو نور دارى، پس اين كِبْرت چيست؟ اين غرورت چيست؟ اين مال مردم
خوردنت چيست؟ اين غيبتت چيست و تهمتت چيست؟ اين زنا چيست؟ اين روى هم ريختن با
نامحرمانت چيست؟ اين نارضايتى پدر و مادرت چيست؟ چه كسى جرأت دارد بگويد كه من نفس
نورى دارم؟ ما جرأت نداريم چنين حرفى بزنيم.
ما بچهها و پايين دستها، يعنى بچههايى كه با اسباببازىهاى
دنيايى مشغول هستيم و سن ما هم مطرح نيست، چراكه سنهاى مختلف داريم، يكى بچّه بيست
ساله است، يكى 25 ساله، يكى سى ساله، يكى پنجاه ساله، يكى شصت ساله و يكى هم هفتاد
ساله. ما كه سرگرم اسباببازىها هستيم و قويّا كششهاى الهى موجوديّت ما را
نمىكشند، راحت مىتوانيم ادعا كنيم كه داراى نفس ظلمانى هستيم.
دو نوع عذاب براى نفس ظلمانى
براى علاج اين ظلمت خطرناك هم كه بدترين خطرش محجوب بودن از
مولاست، قرآن مىگويد: قيامت دو جور عذاب دارم: يكى جهنم است و ديگرى :
«إِنَّهُمْ عَن رَّبَّهِمْ يَوْمَئِذٍ لََّمحْجُوبُونَ »10.اين
چنين نيست كه آنان مىپندارند ، بلكه اينان در آن روز از پروردگارشان محجوباند .
عذاب فراق كه غير از عذاب آتش است. آتش بدن را مىسوزاند، اما
فراق جان را مىسوزاند، ذات را مىسوزاند، چه كنيم كه با اين ظلمت مبارزه كنيم؟
كارى كه پيغمبر از آن به جهاد الأكبر ياد مىكند.
راه مبارزه با نفس ظلمانى
راوى پرسيد : وما الجهاد الأكبر؟
فرمود: جهاد النّفس (مبارزه با نفس). چه كنيم؟ چند منزل را بايد
طى كنيم؟ البته من بيشتر چشمم به در و ديوار است، از اين كه براى شما حرف بزنم،
خجالت مىكشم، براى اين كه از منزل كه حركت مىكنم براى ثواب مىآيم، نه، سخنرانى،
براى اين كه مىدانم نگاه كردن به قيافههاى شما باعث آمرزش گناهان من است، صحبتى
با شما ندارم، آن چه هم در اين شبها شنيديد، همه حرفهاى خدا و انبيا بود. حال كه
پيغمبران از دنيا رفتهاند، ائمّه نيستند، حرفهايشان داخل كتابهاست، يكى از جانب
شما وكالت مىكند و آنها را برايتان مىگويد، حرفها كه خيلى خوب است، اما به شرطى
كه كار خوبى هم خدا در حق ما بكند و آن اين كه زين العابدين مىگويد: پردهپوشىات
را ادامه بده، به ويژه كلمه ادامه را حضرت در ابوحمزه دارد كه پردهپوشىات را
ادامه بده، نشان نده والاّ من مىدانم كه اگر نشان بدهد، شما همگى حتى از ديوارها
بالا مىرويد از پشت بام و از دالان فرار مىكنيد. يك نفر از شما اين جا نمىماند،
به خدا نمىماند، تعارف ندارد، من نيمه شب نمىخواهم در محضر حضرت حق به شما دروغ
بگويم، تعارفى هم نيست، تعارف حرام است، دروغ است. در كنار دجله سلطان بايزيد كه
عابد و زاهد و شب بيدار بود :
در كنار دجله سلطان بايزيد
|
مام تنها شيخ از جمع مريد
|
ناگه آوازى ز بام كبريا
|
خورد بر گوشش كه اى شيخ ريا
|
آنچه دارى در ميان كهنه دلق
|
ميل آن دارى كه بنمايم به خلق
|
تا خلايق قصد آزارت كنند
|
پاىكوبان بر سر دارت كنند
|
ميل آن دارى كه بنمايم به خلق
|
آنچه دارى در ميان كهنه دلق
|
من خودم را گرفتهام كه حرف مىزنم، آن آقا هم خودش را گرفته كه
پرچم زده، آن آقا هم خودش را گرفته كه خانهاش را در اختيار گذاشته، آن آقا هم خودش
را گرفته كه خرج جلسه را مىدهد، چون كه گفتى اين راز با خلق بايزيد:
آن چه دارى در ميان كهنه دلق
|
ميل آن دارى كه بنمايم به خلق
|
تا خلايق قصد آزارت كنند
|
پاىكوبان بر سر دارت كنند
|
باطن تو را نشان بدهم؟! تو شكلت شكل آدميزاد است، اما داخل خراب
است. اگر درون خراب نبود، چرا از دستت اذيت مىكشد؟!
بعد صد تعظيم و تكريم و جلال
|
شيخ گفتا در جواب ذوالجلال
|
بار الها ميل آن دارى تو هم
|
شمّهاى از لطفت آرم بر قلم
|
تا خلايق از عبادت رم كنند
|
از نماز و روزه و حجّ كم كنند
|
من هم بين مردم بيفتم و بگويم: تو چه خداى كريمى هستى، ملت كه
نمىدانند تو چه هستى؟ چه مىدانند كه تو چه قدر با محبّتى؟ چه قدر آقايى؟
بار الها ميل آن دارى تو هم
|
شمّهاى از لطفت آرم بر قلم
|
تا خلايق از عبادت رم كنند
|
از نماز و روزه و حجّ كم كنند
|
چونكه گفت اين راز با حقّ بايزيد
|
ديد حقّ حرفى بس متين است و ثقيل
|
پس جوابش گفت ذات ذوالكرم
|
نِى ز ما و نِى ز تو رو دَم مزن
|
گفت: من آبروى تو را نمىبرم، تو هم از كَرَم من زياد براى مردم
حرف نزن، چيزى نگو، ما چه مىدانيم كه تو چه هستى؟ مىتوانيم تو را بشناسيم؟ نه، تو
خودت اگر خودت را به ما بشناسانى: «اللّهُمَّ عَرِّفنى نَفْسَكَ» تا ما بياييم. چه
بايد كرد كه اين تاريكىها برطرف شود؟ ما منزلى را بايد طى بكنيم كه اسمش را منزل
تجليه گذاشتهاند، قدم اول است. بعد منزل ديگرى را بايد طى كنيم به نام تخليه، اين
جاده را كه تمام كرديم بايد منزل سومى را طى كنيم به نام تحليه، اين را كه طى كرديم
به حالتى خواهيم رسيد كه اسمش را حالت فنا گذاشتهاند كه اين فنا سه مرحله دارد:
فناى در افعال، فناى در صفات و فناى در ذات. توضيحات اين چند مرحله براى جلسه ديگر.
اى خدا! بين ما و شب قدر يك شب ديگر فاصله است، اى طبيب طبيبان! به ما دوا بده، اى
طبيب طبيبان! ما نمىتوانيم بگوييم از عشق تو تب كرديم، نه، چه غلطهاى زيادى
مىكنم، مىخواهم به تو بگويم كه از بار گناه داغ كردم. من كجا از عشق تو تب كردم ؛
يعنى چه؟ از عشق تو على تب كرده، من از بار گناه تب كردم، داغ شدم، مرا از گناه خود
سردم كن و نسبت به خودت گرمم نما والاّ من كجا و اين حرفها كجا.
پىنوشتها:
1 . فاطر (35) : 10.
2 . فاطر (35) : 10.
3 . بقره (2) : 38.
4 . انعام (6) : 82 .
5 . نجم (53) : 14.
6 . نجم (53) : 42.
7 . فاطر (35) : 10.
8 . ميزان الحكمة: 3/1798.
9 . نهج البلاغة: 1/70.
10 . مطففين (83) : 15.