جـلسه 13
قدرت نفس در وجود انسان
خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد :
« وَمَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ
رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ »1 .
نَفْس يكى از مهمترين قدرتها در وجود انسان است كه تمام برنامههاى وجود انسان در
سيطره او قرار دارد، حتى اوست كه اگر از او مواظبت شود، ميدان براى فعاليّت عقل هم
باز خواهد ماند و اگر چهره ظالمانه پيدا كند و به تعبير قرآن كريم دچار هوا شود،
عقل را هم از فعاليّت خواهد انداخت.
به تعبير قرآن مسئله اعراض از حق يا غفلت از حق باز به اين دليل
است كه نفس سايه تاريك خطرناكى را به روى چهره عقل مىاندازد و عقل از تماشاى عاقبت
مسائل محروم مىشود. نفس حالت اِعراض و غفلت مىگيرد، هر راهى را كه انسان به روى
نفس باز كند و نفس را در آن راه قرار دهد، نفس همه موجوديت انسان را دنبال خودش
مىبرد.
اگر حركت در اين راه حركت مثبتى باشد، راه هم صراط مستقيم باشد
تنها كارى كه عقل در اين حركت مىكند، كار چراغى است كه شب به دست يك ساير و سالك
انجام مىدهد. عمده كارى را كه ما در چهره نبوت و امامت و رهبرى صحيح مىتوانيم
تماشا كنيم و اگر در راه غير خدا قرار بگيرد كه خدا از اين راه به راه شيطان و راه
ضلالت تعبير مىكند، همه چيز وجود انسان را نفس با كشش پرقدرتى كه دارد با خودش
مىبرد. اين طور نيست كه وقتى در راه غلط بيفتد، عضوى را به نفع انسان جا بگذارد،
چون اعضا و جوارح، برون و درون ما نسبت به نفس، نسبت سايه به شعاع به خورشيد است و
نسبت سايه به صاحب سايه است، سايه كسى كه روى زمين افتاده و حركت مىكند، هيچ گاه
يك قطعهاش را نمىگذارد، بقيّهاش را ببرد، همه سايه دنبال صاحب سايه حركت مىكند.
خورشيد هم به هر طرف حركت كند، شعاعش را دنبال خودش مىبرد، هيچ چيزى را باقى
نمىگذارد.
اين طور نيست كه وقتى شب شود، خورشيد دلش بسوزد و بگويد كه يك
ذرّه نورم را بگذارم بماند، همه را مىبرد، چون همه نور با وجود او متحد است. اعضا
و جوارح هم با نفس متّحد هستند، چون نفس جان اعضا و جوارح است و كارفرما و قوّه
اصلى است، راننده است، اين بدن و اعضا و جوارح سرنشينان نيروى او هستند.
قرآن بيشتر به نفس عنايت دارد تا عقل
قرآن مجيد نسبت به مسئله نفس فوقالعاده عنايت به خرج داده است.
خيلى نمىگويد مردم به عقلشان برسند، مردم بالاخره در حدّ لازم در مسير زندگى به
معلوماتى دست پيدا مىكنند، البته تنها غذاى مناسب عقل انسان علم است، علم هم اين
گونه نيست كه همه مردم عالَم نسبت به فرا گرفتن آن حوصله وسيع داشته باشند، علمى هم
هست كه واجب عينى است. يك مقدار علم حلال و حرام و علم عقايد است. عقايد هم لازم
نيست كه تفصيلى باشد. هيچ فقيهى حكم نداده كه علم عقايد بايد تفصيلى باشد، به من
واجب باشد، از اول مردن تا تقسيم مردم به بهشت و جهنّم تمام جزئيات و
ريزهكارىهايش را بفهمم، بلكه كافى است كه از طريق قرآن اعتقاد داشته باشم كه بعد
از اين دنيا جهانى برپا مىشود، بدكار عقاب دارد، نيكوكار اجر دارد. همين مقدار در
مسئله معاد كافى است. اكثريت فقيهان هم به اين مسئله حكم دادهاند.
يا اگر كسى بداند كه عالَم خدا دارد، صاحب و مالك دارد و مالك
عالَم هم كامل است و از انسان تكليف مىخواهد، تكليف را هم در حدّ خودش بداند، كافى
است، اما در مسئله نَفْس اگر كسى عقلش را به طور كامل تغذيه نكند، چهل سال درس
نخواند، همه معلوماتش ولو معلوماتى كه واجب عينى است، ده روز كسب كند، اين معلوم
نيست كه در روز قيامت مورد سؤال قرار بگيرد كه چرا چهل سال در آن حدّى كه براى تو
توحيد لازم است معلومات كسب نكردى، البته توحيد عاميانه، در آن حدّى كه بايد به
نبوت آگاهى پيدا كند كه 124 هزار سالم آگاه معلم ما هستند، بر ما واجب است از اين
معلمها پيروى كنيم، روزى هم به نام روز قيامت حتما برپا مىشود اگر من تفصيلاً اين
مسائل را ندانم، عيبى ندارد.
اگر كسى براى رسيدن به حق بيست سال وقتش را صرف معلومات فلسفىِ
عالَم نكند، در قيامت با او كار ندارند، اما با كافر كار دارند، با مشرك كار دارند،
با منافق كار دارند، كسى كه پى برده كه عالَم صاحب دارد و از او تكليف مىخواهد، بس
است. تغذيه عقل به مقدار واجب عينى در علم دين كافى است، در علوم ديگر نيز، اگر كسى
هر علم خوبى را انتخاب كرد، عيبى ندارد، يكى مىخواهد دكتر شود، يكى مىخواهد بنّا
شود، يكى مىخواهد جرّاح شود، يكى مىخواهد استاد دانشگاه شود، فقدان هيچ كدام از
اينها در انسان مسئوليت آخرتى ندارد.
كسى كه شغلش دستفروشى است، بيشتر از اين هم ميل به دنيا ندارد و
به تعبير پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله فقط در حدّ حفظ آبرو درآمد دارد، دستش
پيش كسى دراز نيست، اين طور نيست كه قيامت گريبانش را بگيرند و بپرسند كه شما چرا
استاد نشدى كه درآمد زيادترى داشته باشى، نه، كارى در اين زمينه با او ندارند.
اما قرآن مجيد مىگويد: نفستان را ناقص به عالَم بعد منتقل نكنيد
كه اگر آن را ناقص بياوريد، كار زيادى با شما خواهند داشت. هر كسى هم كه مىخواهى
باش، مرد يا زن، سياه يا سپيد، شهرى يا دهاتى، مرجع تقليد يا رئيس جمهور، وكيل يا
وزير، تمام اينها دمِ مردن از وجود آدم سلب مىشود، اينها به باد رفتنى است، عناوين
تا لبِ گور با انسان هستند، توانگرى نه به مال است، نه به جاه، نه به مقام، نه به
رياست و نه به عنوان، نزد اهل كمال مال و همه عناوين دنيايى تا لبِ گور است .
به گورستان گذر كردم كم و بيش
|
بديدم حال دولتمند و درويش
|
نه درويشى به خاكى بىكفن ماند
|
نه دولتمند بُرد از يك كفن بيش
|
خوش ديار سالمى دارد ديار نيستى
|
ساكنانش جمله يكتا پيرُهن خوابيدهاند2 |
حبس در عناوين نشويم
الان در بهشت زهرا رئيس جمهور محبوب عالىقدر داريم، نخست وزير
دانشمند داريم، رئيس ديوان عالى كشور، مثل مرحوم بهشتى داريم، وزير و وكيل داريم،
72 قدرتدار داريم كه وقتى زنده بودند، در رأس اهرمهاى قدرتى مملكت بودند، فقير
گمنام هم داريم كه وقتى در تهران مُرد يك نفر نبود كه جنازهاش را بردارد، كارگران
شهردارى آمدند، جنازه را برداشتند و دفن كردند.
از رئيس جمهورى كه در بهشت زهرا خوابيده تا اين كارگر گمنام هر دو
پيراهنى كه از اين جا بردند، يكسان بود، نه او در آن جا رئيس جمهور است و نه اين
كارگر عنوان كارگرى دارد. هر دو با خدا كه روبهرو شدند خدا به هر دو گفت: پرونده
عملىتان چيست؟ چه آوردهايد؟ كسى نمىپرسد كه در آن جا چه كاره آمدى؟ چه كاره
آمدى؟ اصلاً بحثش نيست، عناوين را دور بريزيم ؛ يعنى حبس در عناوين نشويم، اسير در
عناوين نشويم، به بغل دستىات نگو من فرماندهى عالى سپاه هستم، اين شرك است ؛ يعنى
يك موجودى در عالَم داريم به نام خدا، يكى هم من. تو كه هستى؟ اگر تو هم مطرح بودى،
ديگر كلمه طيّبه «لا إله الاّ اللّه» غلط بود، ولى «لا إله الاّ اللّه» درست است،
چون «لا إله الاّ اللّه» درست است، پس عنوان تو نادرست است، تو ادّعاى بيخودى
مىكنى. تو نيستى تا عنوانت باشد، اصلاً خودت هم وجود ندارى. قيام تو به قيّوميّت
اوست، حيات تو به حىّ بودن اوست، علم تو به علم اوست، ايمان تو به بودن اوست. اصلاً
خودت وجود ندارى چه برسد به عناوينت، تا با آن پُز بدهى و قيافه بگيرى. از «من»
گفتنت، حتما بوى شرك مىآيد ؛ يعنى يكى خدا يكى هم من، پس هر چه «لا إله الاّ
اللّه» مىگويى، دروغ است، كسى «لا إله الاّ اللّه» را راست مىگويد كه هيچ شأنى
جز خدا در عالَم قائل نباشد :
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
|
وحده لا إله الاّ هو3 |
خداوند همه جا حىّ و حاضر است
« كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ »4.و هيچ
گروهى غير از خدا براى او نبود كه وى را [ براى رهايى از عذاب ]يارى دهد .
« كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ »5.هر كسى مرگ
را مىچشد .
اميرالمؤمنين مىفرمايد: مرگ را همين الآن همه شما چشيدهايد،
منتظر نباشيد كه مرگ را بچشيد، همين الان ميّت هستيد: «مَولاىَ يا مَولاىَ، أنتَ
الحَىُّ وَأنا المَيِّتُ»6 ؛ همين الآن مُردم، اظهار وجود در مقابل وجود
مقدّس او، مگر او را در اين عالَم غايب ديديم، مگر عالَم را از او خلوت ديديم، مگر
جاى خلوتى را پيدا كرديم كه او نباشد تا شروع به عرض اندام كردن كنيم كه بله، ما هم
هستيم، چنين مقامى هم داريم. اگر تكان هم بخورى، به خاطر مقامى كه دارم، زير و رويت
مىكنم. آن گاه اول ظهر هم مىروى، نماز مىخوانى، تو قبل از نماز صد اسبه عليه
مولا تاختهاى، معامله تو با بندگان خدا معامله خوبى نبوده است. كاسبى كه در
مغازهاش مظلوم محتاجى مىآيد كه عرق جبينش را تبديل به يك تومان پول كرده و جنسى
را مىخواهد، جنس را پنهان كرده تا چند برابر به دوستانش بفروشد، به اين غريبه
نمىدهد، وقتى مىگويد، ندارم، حضرت سيّدالشهداء عليه السلام مىفرمايند: هر چند
شيعه من باشد، خدا به ملائكه مىفرمايد: دروغگو است و از من نيست، چون حضرت در راه
به يكى رسيد، پرسيد : حالت چطور است؟ گفت: الحمد للّه خوبم. فرمود: اگر قلبت غلّ و
غش و دغلى ندارد، الحمد للّه گفتن تو راست است، اگر قلبت خراب و نجس و ناپاك است،
همين الحمدللهى كه گفتى، خداوند فرمود: دروغ گفت، ندارد، اما مىگويد الحمد للّه
دارم. كسى كه به سوى او حركت مىكند، كمى با عباد خدا مدارا مىكند، به عباد خدا
احترام مىگذارد، مسلمان مظلوم را خوب تحويل مىگيرد، چنان به زير دستش مىرسد كه
حساب ندارد، چون براى خودش خوديّتى قائل نيست، اما كسى كه نسبت به مردم حالت دفعى
دارد، پنجاه سال بعد واقعيّتش نشان مىدهد كه مىگويد : يكى خدا يكى هم من، پنجاه
سال هم هست خيال مىكند موحد است، ولى غرق در شرك است. توحيد مسئله فوقالعادهاى
است.
توحيد خيالى
چه كسى روى به توحيد واقعى داده است؟ بيشتر نفسها اعراض از توحيد
دارند. اين توحيد هم توحيد خيالى است كه پنجاه، شصت سال خيال مىكردم با خدا هستم،
حالا كه مرگم مىرسد مىخواهم منتقل شوم، تازه آن جا مىبينم از اصل تا حالا با خدا
نبودهام، بلكه با خودم بودهام. حال كه خوديّت خودم دارد به فنا مىرود، خوديّتى
هم كه براى خودم فرض مىكردم اين بدن بود كه چه قدر زحمت كشيدم جمعش كردم. حالا مرا
در قبر مىگذارند، حالت جمعم را تبديل به تفريق مىكنند. كرمها ابتدا گوشتهايم را
مىخورند، بعد چشمم را درمىآورند، بعد لالههاى گوشم را مىخورند، بعد موى سرم
مىريزد، جمجمهام از اين اعضا و جوارح عارى مىشود، زبانم مىپوسد، شكمم باد
مىكند و باز مىشود، چنان در قبر مرا تفريقم مىكند تا معلوم شود كه آن خوديّتى را
هم كه خيال مىكردم قلاّبى بوده، نبوده است.
واى به حال آن وقتى كه انسان اين چنين گرفتار خدعه نفس شود و نفس
اين گونه كلاه سر انسان بگذارد. هِى نهيب بزند هستى و بعد معلوم شود كه نبودم، كلاه
سرم بگذارد كه تو اهل توحيد هستى، راحت باش، بعد معلوم شود كه اهل شرك هستم. پيغمبر
مىفرمود: اين قدر خطّ كثيف شرك گاهى در وجود انسان نخ دوانيدنش ناپيدا و ضعيف است
كه از ردّ پاى مورچه روى سنگ سياه در شب تاريك گمتر است. انسان خيال مىكند موحّدِ
موحّد است، پاكِ پاك است.
راه خدا معلم مىخواهد
زين العابدين مىفرمايد: پس خودتان مسير را نرويد، يك معلّم داشته
باشيد، دائم بپرسيد، بگذاريد آگاهان شما را بِبَرَند، خودتان نرويد:
طىّ اين مرحله بى همرهى خضر مكن
|
ظلمات است بترس از خطر گمراهى7 |
ظلمات است، مىبينى كه تاريكِ تاريك است، از خطر گمراهى بترس. بنابراين، بايد از
سالك راه پرسيد :
اى نسيم سحر آرامگه يار كجاست
|
منزل آن مه عاشقكش عيّار كجاست8 |
زندگى جدّا شب تاريك است. لقمان به پسرش مىگفت: «بُنَىَّ، الدُّنيا بَحْرٌ عَميقٌ
قَدْ غَرَقَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ»9 ؛ عزيز دلم! ميان يك دريا زندگى
مىكنى، عالمها در اين دريا غرق شدهاند، كشتى لازم دارى، بىكشتى هر چه هم كه
دارى، گول خودت را نخور، حركت نكن، درياى خطرناكى است : «إنَّ الحُسَينَ مِصباحُ
الهُدى وَسَفينَةُ النَّجاةِ»10 با كشتى برو.
شب تاريك و ره وادى ايمن در پيش. هدف كه معلوم است، هدف خداست. قرآن مجيد مىگويد
اگر ذات كافر را هم بشكافيم، خودش نمىداند، ولى اگر ذاتش را بشكافيم آن عمقِ عمقِ
عمقش فرياد مىزند كه خدا كجاست، ولى چون دست به دامن معلم نزده، راه را گم كرده
است و بيراهه مىرود. امير المؤمنين مىفرمايد :
«رَحِمَ اللّهُ امْرَءا سَمِعَ حُكْما فَوَعى، وأَخَذَ
بِحُجْزَةِ هادٍ فَنَجى» 11 .
دست به دامن مردان خدا بزنيد والاّ هلاك مىشويد.
نفس مكّار و كلاهبردار
نفس هم كلاهبردار عجيبى است، مكّارتر از نفس در عالَم نيست.
پيغمبر مىفرمود : دزدترين دزدها در عالَم نفس است، همه وجودت را مىدزدد، ولى
نَفْس نمىگذارد بفهمى، خيال مىكنى دارى، عصمت تو را با شهوت مىدزدد. ما همه از
مادر كه متولد شديم، مقام عصمت داشتيم، درست است كه الان توبه كرديم، اما اگر پرده
را بلند كند، خودمان را به خودمان نشان دهد، عين يك چينى مىمانيم كه هزار دفعه
شكسته و مُدام بند خورده است. فرق ما الان با انبيا و ائمّه همين است. اگر پرده را
كنار بزنند، آنها را نشان دهند، مانند چينى تمام عيار سالم هستند، اما اگر ما را به
خودمان نشان دهند، همه جاى ما بند خورده است، لذا بيشتر از اين نگذاريم بشكنيم و
بند بخوريم، چراكه اگر اين دفعه بشكنيم، همه جوره مىشكند. قرآن مىگويد: ديگر به
جايى مىرسد كه قابل بند زدن نيست:
« بَلَى مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ
فَأُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ »12 ؛
[ نه چنين است كه مىگوييد ] بلكه كسانى كه مرتكب گناه شدند وآثار گناه ، سراسر
وجودشان را فرا گرفت ، آنان اهل آتشند و در آن جاودانهاند .
نفس بسيار خطرناك است، كلاهبردار، مكّار و خدعهگر عجيبى است.
بسيار بايد مواظب نفس بود.
بيان حالات نفس در قرآن
قرآن مجيد مىگويد: يك حال نفس حال تسويل است كه يكى از
خطرناكترين حالاتش است. نفس حالاتى دارد، قرآن همه حالاتش را شمرده يك حالتى دارد
به عنوان امّاره كه قرآن در سوره «قيامة» از آن ياد مىكند. حالت ديگر آن، حالت
تسويل است كه در سوره «يوسف» از آن ياد مىكند. حالت ديگر، حالت اعراض است كه در
سوره مباركه «يسآ» به آن مىپردازد. حالت ديگر، حالت خدعه و مكر و شيطنت است كه در
بيشتر سورههاى قرآن به آن پرداخته شده است. حالت بعد، حالت عناد است كه در آيات
متعدّدى از آن ياد مىكند. حالت ديگر، حالت اعتداست كه از خطرناكترين حالات نفس
است و در قرآن آمده است.
مراقبت و مواظبت از نفس
برادران و خواهران! ما با اين جثّه كوچكمان در محاصره انواع
خطرها هستيم و تا آخر عمر هم همين طور است. ما چه قدر بايد در زندگى مواظب خود
باشيم تا اين خطرها به نفس نچسبند، هر خطرى هم كه به نفس بخورد، زخمش به زودى خوب
شدنى نيست. چه زمانى به ما گفتند كه نگاه كردن به نامحرم حرام است، زمانى كه دستمان
در دست مادرانمان بود، ما را به اين مجالس مىآوردند، يادتان مىآيد كه بچّه كوچكى
بوديم، آن پيرمرد روى منبر گريه مىكرد و مىگفت:
« قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ »13.به
مردان مؤمن بگو : چشمان خود را [ از آنچه حرام است مانند ديدن زنان نامحرم و عورت
ديگران ] فرو بندند .
حبيب من! به مردم مؤمن بگو چشم از نامحرم بپوشيد. يادتان است بچه
بوديم در اين مجالس شنيديم كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است :
«النَّظَرُ شُعْبَةٌ مِنَ الزِّنا» ؛
نگاه كردن رشتهاى از زنا كردن است.
چند سال است كه به ما گفتهاند نگاه به نامحرم حرام است؟ ببينيم
هر كدام چند ساله هستيم. بعضىها چهل سال است كه شنيدهاند، مرتب هم شنيدهاند،
بعضىها پنجاه سال است، بعضىها هم شصت سال. هم چنين شنيدهاند كه گناه بسيار بدى
است، اما چرا باز هم نگاه مىكنيم؟ به اين دليل كه زخمى كه به نفس خورده، معالجهاش
آسان نيست. بنابراين، از ابتدا نگذاريم كه نفس زخم بخورد، اين زخم، زخمِ بدن نيست
كه سى يا چهل روزه خوب شود. نمىتوان يك دفعه اين همه زخم را خوب كرد. به خدا
مىتوان با يك لحظه تصميم اين كار را انجام داد ؛ يعنى اگر كسى الآن سر تا به پاى
نفسش زخم داشته باشد، همين الآن مىتواند زخمها را خوب كند.
مگر حرّ بن يزيد چه قدر طول كشيد كه توانست زخمهايش را خوب كند؟
از ميدان تا خيمه، يك وجودى بود تمام اعراض را داشت، همين وجود كارى كرد كه تمام
توبه را ايجاد كرد، واقعا همه موجوديّتش را از شيطان و خود برگرداند و چند قدم آمد
و صدا زد : «يا أبا عَبدِاللّهِ! هَل لى مِنْ توبة»14 بيايم، قبول
هستم؟ امام فرمودند: وقتى كه از ميدان قصد كردى بيايى پيش ما همان جا همه زخمهايت
را خوب كردم، يك چرخش 180 درجه، يك توبه واقعى، يك يا حسين راست، يك يا اللّه
واقعى .
شب تاريك و ره وادى ايمن در پيش
|
آتش طور كجاست وعده ديدار كجاست
|
مولا جان! ما چگونه مىتوانيم با تو ملاقات كنيم، چگونه مىتوانيم
به تو برسيم، اين همه كه آمديم رخسارى هم تو از طريق دل و قلب ما به ما نشان بده :
هر كه آمد به جهان نقش خرابى دارد
|
در خرابات بگوييد كه هشيار كجاست
|
هر سر موى مرابا تو هزاران كار است
|
ما كجاييم و ملامتگر بىكار كجاست
|
باز پرسيد كه گيسوى شكن در شكنش
|
كين دل سر شده گم گشته گرفتار كجاست
|
ساقى و مطرب و مى جمله مهيّاست ولى
|
عيش بىيار مهيّا نشود يار كجاست15 |
خورشيد هست، زمين هست، آب و هوا هست، مواد غذايى هست، خودم هم سالم هستم، جوان هستم
:
ساقى و مطرب و مى جمله مهيّاست ولى
|
عيش بىيار مهيّا نشود يار كجاست
|
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
|
فكر معقول بفرما گل بىخار كجاست16 |
اصرار بر مواظبت از نفس در روايات
اين قدر كه اصرار دارد مواظب نفس باشيم، اصرار دارد كه :
«حاسِبُوا أنفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحاسَبُوا»17 ؛
اصرار دارد كه :
«تَأدَّبُوا بِآدابِ الرُّوحانِيّينَ» ؛
«تَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللّهِ» ؛
اصرار دارد كه :
«إنَّما بُعِثْتُ لاِءُتَمِّمَ مَكارِمَ الأخلاقِ»18 ؛
نسبت به هيچ چيز اصرار ندارد. نفس را بايد تصفيه كرد، بايد پاك كرد، اما چگونه؟
فعلاً اولين قدمش را الان بحث مىكنيم. اين هم تازه قدم ظاهرى است، نه عمقى، اما تا
اين قدم را برنداريم، به عمق برنامه نخواهيم رسيد. نمىتوان بدون اين قدم به قدم
دوم رسيد، بايد قدم به قدم طى مرحله كرد.
مراحل رسيدن به محبوب و معشوق
قدم اول كه تمام انبيا، امامان و عرفاى بزرگ قابل قبول راهنمايى
مىكنند اين است كه فقه را هر كسى برابر با تكليفش به اجرا بگذارد، فقهى را كه در
دو قسمت است : يكى در قسمت عبادات و ديگر در قسمت معاملات.
در قسمت عبادات واجبات را بجا بياور، محرّمات را ترك كن. در قسمت
معاملات هم رابطه دنيايىات فقط با مال حلال باشد، با مال حرام هم به كلّى قطع
رابطه كن. اين قدم اول است ؛ يعنى اين قدم را هر كسى بردارد تازه به او مىگويند كه
آماده قبول شدن يار شده است و حالا در را باز مىكنند والاّ منهاى اين حرفها انسان
بيرون بيرون است، در بيابان است، نه در باغ و گلزار و گلستان، دور است، سرگردان و
حيرتزده است، به هيچ نحوى هم آرام نمىشود. مىگويد: خانه مىخرم راحت مىشوم،
مىخرد، اما راحت نمىشود ؛ زن مىگيرم راحت مىشوم، مىگيرد، اما راحت نمىشود ؛
بچهدار مىشوم، راحت مىشوم، بچهدار مىشود، اما راحت نمىشود ؛ مغازه مىگيرم،
راحت مىشوم، مغازه مىگيرد، اما راحت نمىشود، يك زمان مىبينى چشمش را باز
مىكند، خانه دارد، ماشين دارد، زن و بچه دارد، عروس و داماد دارد، محاسن سفيد
نزديك مرگ است اما آرام نشده، اين هنوز در بيابان زندگى مىكند، هيچ چيزى گيرش
نيامده، راه را هنوز پيدا نكرده، محرّمات را ترك كند، نگوييد نمىتوانيم، هر كسى
بگويد نمىتوانم دروغ است، چون هر چه را كه انسان نتواند خدا به او تكليف نمىكند،
كسى نگويد كه نمىتوانم جلوى شهوت خودم را بگيرم، اگر نمىتوانستى خدا نمىفرمود:
« وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ نِكَاحاً »19.و
كسانى كه [ وسيله ] ازدواجى نمىيابند بايد پاكدامنى پيشه كنند تا خدا آنان را از
فضل خود توانگرشان سازد .
جوانى كه دستش به زن گرفتن نمىرسد، وقتى كه پاى شهوت حرام
مىآيد، «وَ لْيَسْتَعْفِفِ» عفّت نفسش را حفظ كند، اگر نمىتوانستى كه مولايت
دعوتت نمىكرد، مىتوانى كه دعوتت كرده، شيشه عصمتت را نشكن، نفس را زخمى نكن،
امروز از گناه لذت مىبرى، اما وقتى ديگر نتوانى گناه كنى، گوشه اتاق در رختخواب كه
افتادى مُدام ياد گذشته مىافتى، مُدام دست به دست مىزنى، مدام به سرت مىزنى،
مدام بچه داخل اتاق مىآيد و مىگويد: باباى پير من چرا گريه مىكنى؟ انسان
نمىتواند دردش را بگويد كه درد جدايى است، اگر نمىشد كه محبوبت نمىگفت. اين امر
«وَ لْيَسْتَعْفِفِ» به جوانها دعوت محبوب و معشوق است. به كاسب هم همين طور،
مىتواند مال حرام نخورد، به اين دليل محبوب مىگويد:
« وَلاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ »20.و
اموالتان را در ميان خود به باطل و ناحق مخوريد .
هزار نكته باريكتر ز مو اين جاست. اين اولين قدم است.
چهار برنامه را بايد اجرا كرد : اداى واجبات، ترك محرّمات، خوردن
حلال، بريدن از حرام. كل اين چهار برنامه تنها يك قدم است، آن هم قدمى ظاهرى، تو
اين قدم را بردار، بعد ببين چه مىبينى. به خدا ببين چه مىبينى. از امشب به
پروردگار بگو مىخواهم اين قدم را بردارم، هنوز برنداشتهاى، صبح نشده همين امشب
ببين چه مىبينى، اگر نديدى فردا شب حرام است به اين جا بيايى، مىآيى چه كار،
بىخودى وقتت را تلف مىكنى، فشار به خودت مىآورى، نمىخوابى اگر انسان در بيابان
بايستد و چهار طرفش را نگاه كند، همه خار و خاشاك مىبيند، از بيابان بيرون برو و
ببين داخل شهر چه خبر است؟
اما نرفته همين امشب ببينيد، ببين حالا كه مىروى واقعا تصميم
بگير. مىروى خانه خوابت نمىبَرَد، بچهها بيدار بشوند، ناراحت مىشوى مىگويى كاش
بخوابند، بخوابند تا مرا نبينند، رختخوابت را هم پهن مىكنى، مىخواهى بخوابى،
مىبينى رختخواب هيچ جاذبهاى ندارد، نمىكشد، آن وقت بلند مىشوى، به گوشهاى
مىآيى، هيچ چيز نگفته مىبينى اشكت مىخواهد بريزد، چه شده، مولايت مىخواهد با تو
مصافحه كند، دستش را دراز كرده تا زير بغل تو را بگيرد، حالت عوض مىشود، چشمت عوض
مىشود، ديگر سحرى كه مىخواهى بخورى پنج الى شش لقمه كه خوردى، سير مىشوى، بشقاب
هم پر است، ولى ديگر ميلت نمىكشد، چرا كه ميلت را به جاى ديگر جهت دادهاند. گم
شده پيدا شد، ديگر نوبت اطمينان و آرامش رسيد، ديگر راحتى شروع شد، ديگر مولا نقاب
از چهره برداشت، چه حالى پيدا كردى، با اين كه هيچ چيزى نمىگويى، اما خودِ
پروردگار خبر مىدهد، مىگويد: بنده من، تو هيچ چيزى نمىگويى، امشب كه تصميم تو
عوض شده، من از درونت با تو مناجات مىكنم، با تو خلوت كردهام، فارسىتر بگويم، او
كه دل ندارد، ولى دل همه عالَم است، او مىگويد: من بسيار دلم براى تو تنگ بود، كجا
بودى؟ پيش چه كسى بودى؟ در آغوش چه كسى بودى؟ ديدى هر كجا رفتى، آرام نشدى؟ ديدى؟!
آن وقت گوشه خلوت خانه مىنشينى و اين شعرها را مىخوانى :
ما عاشقان غير از خدا يارى نداريم
|
با يارىاش حاجت به ديّارى نداريم
|
با هر چه پيش آيد به عالَم شادكاميم
|
غير غمش بر دوش جان بارى نداريم
|
نور رُخش تا در دل ما شد پديدار
|
آيينه ياريم و زنگارى نداريم
|
عالَم به چشم ما گلستانى است بىخار
|
الاّ غمش بر پاى دل خوارى نداريم
|
افتاد بارى كار ما با او صد شكر
|
زين پس دگر با هيچ كس كارى نداريم
|
بر ما فقيران رحمى اى سلطان كه در دل
|
هيچ آرزو جز فيض ديدارى نداريم
|
پىنوشتها:
1 . انعام (6) : 4 ؛ يس ( 36 ) : 46.
2 . بابا طاهر
3 . هاتف اصفهانى
4 . قصص (28) : 81 .
5 . آل عمران (3) : 185.
6 . مفاتيح الجنان، مناجات حضرت امير عليه السلام در مسجد كوفه.
7 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
8 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
9 . الكافى: 1/16.
10 . مدينةالمعاجز: 4/52، حديث 1080/133 .
11 . خصائص الأئمة: 111.
12 . بقره (2) : 81 .
13 . نور (24) : 30.
14 . بحار الأنوار: 44/319.
15 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
16 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
17 . الكافى: 8/143 ، حديث 108.
18 . بحار الأنوار: 16/21.
19 . نور (24) : 33.
20 . بقره (2) : 188.