جـلسه 2
معرفت، چراغ فروزان
درباره موضوع معرفت، بيداران راه الهى، بر اساس آيات و روايات،
مسائل مهمى را مطرح مىكنند كه اگر انسان، توفيق دانستن و عمل كردن به آنها را
بيابد، به فرموده قرآن كريم، به يقين، سعادت دنيا و آخرت را نصيب خود كرده است.
معرفةالنفس
اين بزرگواران، اعتقاد دارند كه هر حرف از اين كلمه « معرفت »، به
حقيقتى از حقايق اشاره دارد ؛ از جمله، «ميم»، كه نخستين حرف آن است، اشاره به
مبارزه با طغيانهاى نفس است. البته فرمودهاند كه اگر كسى بخواهد با طغيانهاى نفس
مبارزه كند، در گام نخست، بايد آن چه به نفع يا ضرر نفس است، بشناسد، كه اين علم را
«معرفة النفس» مىنامند.
معرفت نفس، معرفت عوارض نفس است ؛ يعنى آن چه براى حقيقت وجودى
انسان سودمند يا زيانآور است. دورنماى نفس، بايد براى همه ما آشكار باشد.
عقل، قلب، نفس
ما واقعيتى در وجودمان داريم كه پروردگار، آن را «عقل» ناميده
است. اين واقعيت، مركز دريافت حقايق است. انسان آن چه را با گوش مىشنود، به عقل
منتقل و عقل آن را دريافت مىكند.
حقيقت ديگرى در وجودمان هست، به نام «قلب». بدن تابلوى اعضا است.
حقيقت ديگرى نيز در وجود ما هست، به نام «نفس»، كه علت حيات و مرگ است ؛ يعنى وقتى
به انسان داده مىشود، انسان زنده مىشود و هنگامى كه از انسان گرفته مىشود، انسان
از دنيا مىرود :
« كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ »1.
هر كسى
مرگ را مىچشد ؛ و بدون ترديد روز قيامت پاداشهايتان به طور كامل به شما داده
مىشود .
« وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً »2.
و هر كس انسانى را از مرگ برهاند و زنده بدارد ، گويى همه انسانها را زنده داشته
است .
قرآن مجيد، حيات و مرگ را به نفس انسان نسبت مىدهد. روح هم، كه
يك لطيفه با عظمت الهى است، يك واقعيت ملكوتى، معنوى و آسمانى است، كه مانند
خورشيد، كه بر منظومه شمسى اشراف دارد، از بُعد معنوى و ملكوتى و الهى، بر قلب،
بدن، مغز، عقل و ديگر واقعيات وجود اشراف دارد و بحث درباره آن، كار هر كسى نيست.
البته حقيقت نفس، تاكنون براى كسى آشكار نشده است ؛ ولى چيزى هم
نيست كه كسى آن را انكار كرده باشد. حتى دانشمندانى هستند كه انديشهاى صد درصد
مادى دارند، امّا مسأله نفس را قبول دارند و نمىتوانند آن را انكار كنند.
نفس همان است كه غرايز، اميال، خواستهها و شهوات، همه از او متولد مىشوند و وصل
به او بوده و به اصطلاح، شاخ و برگهاى اين حقيقت هستند.
الهام و وحى عامل معرفت نفس
خداوند متعال، آن چه را سبب كمال نفس يا به قول خودش در قرآن
مجيد، سبب فلاح نفس است و آن چه را سبب خذلان، شقاوت، پستى و بدبختىِ نفس است، به
دو صورت بيان كرده است : يك صورت، وحى است. خداوند در هر عصرى، براى اين كه بندگانش
به اصطلاح، در اين جهان، برنده گوى سعادت شوند، آن چه درباره كمال يا بدبختى نفس
است در كتابهاى آسمانى بيان كرده است و در قرآن كريم هم براى اين مردم، تا روز
قيامت، بيان نموده است. و نام اين راه، وحى است.
راه ديگر، راه الهام است، الهام يعنى بيدارى از درون. اين بيدارى
از درون، بسيار جالب است. در تاريخ بشر هم افراد فراوانى بودهاند كه يك باره غرق
در انديشه شدهاند، با كمك پروردگار عالَم، نداهايى را شنيدهاند، راهنمايىهايى را
دريافت كردهاند و با آنها هدايت يافتهاند. بعد خود را به اولياى خدا رسانده، در
مقام تكميل وجود خود برآمدهاند. برخى از آنان، در تاريخ بشر، بر اثر همان
الهامها، منشأ اثرهاى بسيار مهمى شدهاند.
الهام براى همه
اين الهامها به مردم مؤمن هم اختصاص ندارند. در بسيارى اختراعات
مهم، خودِ مخترعان نوشتهاند كه اختراع آنها صرفاً به خاطر كار علمى نبوده، بلكه
الهام بوده است. مدتى زحمت كشيديم، ناگهان در آزمايشگاه يا در اتاقمان، در حالى كه
خوابيده بوديم و به هيچ چيز هم فكر نمىكرديم، از درونمان اين حقيقت را كشف كرديم و
يافتيم. الهامات مادى و معنوى، بسيارند و هر نفس، در اين عالَم، حتى نفس كفار، با
وجود مقدس حضرت حق، در ارتباط است.
مؤمنان مركز الهامند. خوش به حال آنانى كه از اين الهامها بهره
مىگيرند و سود مىبرند. گاهى به انسان الهام مىشود و او از اين الهام، بهره خوبى
مىبرد، بدون اين كه كسى هم انسان را راهنمايى كند. نمونههاى آن نيز فراوان است.
الهام براى كار نيك
دوستى در خراسان داشتم كه علت دوستى من با اين آدم بيسواد اين شد
كه 20 سال پيش وقتى كه زلزله سنگينى در مناطق گناباد خراسان آمد من تازه در قم طلبه
بودم. دوستانم پول زيادى در اختيار من گذاشتند كه من اين پولها را به زلزلهزدگانى
كه كسى به آنان رسيدگى نكرده بدهم.
من در نزديك يكى از شهرهاى همان منطقه پياده شدم، از رهگذرى
پرسيدم كه آبرودار اين شهر چه كسى است؟ آدرس شخصى راداد، گفت: ايشان بين مردم
آبرومند است و انسان متدين و خدمتگذارى است گفتم: چه كاره است؟ گفت: شغل اصلىاش
رانندگى كاميون است.
گفتم حالا كجا مىشود ايشان را ديد؟ گفتند: الان شايد در فلان
مغازه باشد. رفتم وقتى در مغازه را باز كردم و وارد شدم ديدم يك نفر جلو آمد و خيلى
احترام كرد. گفتم: آقا شما چه كسى هستيد؟ گفت: من گاهى مواقع كه با ماشين به تهران
بار مىآورم اگر اوقات منبر باشد پاى منبر شما مىآيم. گفتم: اسم شما چيست؟ اسمش را
گفت، ديدم همان شخصى است كه آن رهگذر گفته است البته من ايشان را نديده بودم و
نمىشناختم ولى از برخوردش معلوم شد كه گاهى تهران مىآمده در جلسات شركت مىكرده.
خيلى آدم بااخلاقى بود، اينقدر اخلاق او كريمانه بود كه آن يك
ساعتى كه من در مغازه او بودم مىديدم كه در برخورد، غريبه و آشنا برايش فرقى
نمىكند .
خداوند در شأن پيامبر اكرم مىفرمايد:
« وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ »3.
و يقيناً
تو بر ملكات و سجاياى اخلاقى عظيمى قرار دارى .
« وَلَوْ كُنتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ
لاَنفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ »4.
[ اى پيامبر ! ]اگر درشت خوى و سخت دل بودى از پيرامونت پراكنده مىشدند .
علّت انتخاب موسى عليه السلام به پيامبرى
موسى بن عمران به پروردگار عرض كرد: خدايا! چه شد كه مرا به
پيغمبرى انتخاب كردى؟ پروردگار فرمود : به دو علت : يكى اين كه كسى بين بندگان من،
در اين دوره، به اندازه تو سجده طولانى و عاشقانه نداشت. تو كمال تواضع را در برابر
من نشان دادى و در بندگى، بسيار عاشقانه بندگى كردى.
علت دوم، اخلاق تو بود. تو انسان خوش اخلاقى بودى، يك بار كه
گوسفندان شعيب را مىچراندى، برهاى كوچك از گله جدا شد و تو به دنبال آن رفتى.
گوسفند رفت تا به سر تپهاى رسيد. تو نيز تا آن جا رفتى، گوسفند را گرفتى، به سر و
صورتش دست مىكشيدى و آن را روى دوشت گذاشتى و به ميان گله آوردى. به اين دو علت،
من رسالت را به تو دادم. قرآن كريم مىفرمايد :
« اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ »5.
خدا داناتر
است كه مقام رسالت را در كجا قرار دهد .
يعنى من گوهرهاى گران بهاى معنا را در همه جا نمىگذارم. شما زمين
مستعد ارائه بدهيد، من گوهرم را در آن خزانه مىگذارم. شما زمين وجودتان را آماده
كنيد، من دانه را در آن جا مىپاشم ؛ اما اگر تلخ باشى، من دانه در آن جا براى چه
بپاشم؟
سعدى مىگويد:
زمين شوره سنبل برنيارد
|
در او تخم عمل ضايع مگردان6 |
اين دوست با اخلاق براى من گفت كه: فردى براى زيارت، به مشهد مىرود. پس از زيارت،
از حرم بيرون مىآيد. وقت نماز بوده است، در خيابان مسجدى پيدا نمىكند كه در آن
نماز بخواند. تصميم مىگيرد در آن محله مسجدى بسازد، قطعه زمينى به مساحت پانصد متر
مىخرد و مسجدى مىسازد. ساخت مسجد كه تمام مىشود، ديگر پولى نداشته است كه براى
مسجد فرش و ديگر لوازم مورد نياز بخرد. خادم مسجد شبى به دعوت يكى از دوستانش از
مسجد بيرون مىرود و در مسجد را مىبندد. وقتى برمىگردد، مىبيند درِ مسجد باز
است. از اين كه كسى آمده باشد و در مسجد را باز كرده باشد، ناراحت مىشود. داخل
مسجد مىشود و با كمال تعجب مىبيند كه سر تا سر مسجد فرش شده است و در گوشه مسجد،
جعبههايى پر از بشقاب، قاشق و ديگر لوازم گذاشته شده است.
به فردى الهام مىشود، مسجدى مىسازد و به فرد ديگرى الهام مىشود
و براى مسجد، لوازم مورد نياز را مىخرد. اين الهام است. از اين الهامها به ما
فراوان مىشود، در خواب، در بيدارى و در حال سكوت. خوش به حال كسانى كه صداى
محبوبشان را از درون مىشنوند. حس درونى انسان براى دريافت الهامها، بسيار قوى
است، حتى از ملائكه بالاتر است.
توجه شيخ انصارى رحمه الله به حقوق ديگران
يكى از دوستان شيخ انصارى رحمه الله به او گفت: ما دو نفر همدرس
بوديم، چرا تو شيخ شدى و ما بىكار؟ شيخ گفت : ما دو نفر، طلبه كه بوديم، من در
خوراكم خيلى مواظب بودم كه حقى از كسى پايمال نشود ؛ ولى عشق تو به شكم، بيشتر
بود. هر كس، هر كجا دعوتت مىكرد و هر سفرهاى كه پهن بود، مىرفتى و مىخوردى،
خداوند بدون علت، كسى را انتخاب نمىكند.
بركت مبارزه با نفس
زمانى به مهرجرد (از توابع يزد) رفته بوديم. خانه يكى از دوستان
بودم، روزى به او گفتم : بر سنگ قبر حاج شيخ عبدالكريم حائرى (استاد امام خمينى و
مراجع فعلى) نوشته شده كه اهل مهرجرد بوده است. دوستم گفت : بله، ايشان خاله زاده
ما بود. از او خواستم كه درباره زندگى حاج شيخ عبدالكريم حائرى، برايمان صحبت كند.
ايشان گفت : پدر حاج شيخ عبدالكريم، قصاب بود، گاهى هم گوسفندفروشى مىكرد. هفده ـ
هجده سال از زندگىشان مىگذشت ؛ ولى فرزندى نداشت. روزى همسرش (مادر حاج شيخ
عبدالكريم) به او مىگويد كه من در روز قيامت، تحمل دادگاههاى خداوند را ندارم.
مىدانم كه تو دلت بچّه مىخواهد. من راضى هستم كه تو ازدواج مجدّدى كنى تا شايد
صاحب اولاد شوى.
پدر حاج شيخ، به همسرش مىگويد : من به شما علاقه دارم و
نمىخواهم كارى بكنم كه باعث دلگيرىِ شما شود. مادر حاج شيخ مىگويد : واللّه من
دلگير نمىشوم. اصلاً خودم برايت همسر مناسبى را پيدا مىكنم.
از فرداى آن روز، مادر حاج شيخ عبدالكريم، به دنبال زن مناسبى
براى شوهرش مىرود. زنى را پيدا مىكند كه همسرش را از دست داده بود و يك دختر سه
ساله داشت. موضوع را با همسرش در ميان مىگذارد. همسرش قبول مىكند. زن به دنبال
فراهم كردن وسايل عروسى مىرود.
شب عروسى، مهمانانى را دعوت مىكنند. پس از رفتن مهمانها، مادر
شيخ عبدالكريم نيز به خانه خود مىرود. دختر سه ساله زن نمىتواند از مادرش جدا
شود. زن مىگويد : من دخترم را به خانه خواهرم مىبرم و برمىگردم. وقتى زن خواست
دختر را به خانه خواهرش ببرد، دختر با حسرت به مادر نگاه مىكند. پدر حاج شيخ
عبدالكريم، كه طاقت نگاههاى دخترك را نداشت، به مادر دختر مىگويد : من طاقت
نگاههاى دخترت را ندارم. مهريه تو را مىدهم و تو مىتوانى بروى با مرد ديگرى
ازدواج كنى و بعد به طرف خانه خود به راه مىافتد، در مىزند. زن در را باز مىكند
و همسرش را مىبيند. او وارد خانه مىشود و ماجرا را براى همسرش تعريف مىكند.
در همان شب، به لطف خدا، نطفه حاج شيخ عبدالكريم بسته مىشود ؛
يعنى حاج شيخ عبدالكريم از چنين پدر و مادرى، با چنين اخلاقى، از لابه لاى مبارزه
با شهوات و غرايز غلط، از فضاى اخلاقى الهى، به دنيا مىآيد و سنگ بناى حوزه علميه
قم را مىگذارد.
پىنوشتها:
1 . آل عمران ( 3 ) : 185.
2 . مائده ( 5 ) : 32.
3 . قلم ( 68 ) : 4.
4 . آل عمران ( 3 ) : 159.
5 . انعام ( 6 ) : 124.
6 . ديوان اشعار وحشى بافقى.