نظام حقوق زن در اسلام
متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى
- ۳ -
(تو را با نكاح متعه چه كار و حال آنكه
خداوند تو را از آن بى نياز كرده است ).
و به ديگرى فرمود:
(اين كار براى كسى روا است كه خداوند او
را با داشتن همسرى از اينكار بى نياز نكرده اسـت . و امـا كـسى كه
داراى همسر است ، فقط هنگامى مى تواند دست به اين كار بزند كه دسترسى
به همسر خود نداشته باشد).
و امـا آنـجـا كـه عـمـوم افراد را ترغيب و تشويق كرده اند، به خاطر
حكمت ثانوى آن يعنى (احـيـاء سنت متروكه
) بوده است . زيرا تنها ترغيب و تشويق
نيازمندان براى احياء اين سنت متروكه كافى نبوده است .
اين مطلب را به طور وضوح از اخبار و روايات شيعه مى توان استفاده كرد.
بـه هـر حـال آنـچـه مـسـلم اسـت ايـن اسـت كـه هـرگـز مـنـظـور و
مـقـصـود قـانـون گـذار اول از وضع و تشريع اين قانون و منظور ائمه
اطهار از ترغيب و تشويق به آن اين نبوده اسـت كـه وسـيـله هـوسـرانى و
هواپرستى و حرمسراسازى براى حيوان صفتان و يا وسيله بيچارگى براى عده
اى زنان اغفال شده و فرزندان بى سرپرست فراهم كنند.
حديثى از على عليه السلام
آقاى مهدوى نويسنده (چهل
پيشنهاد) در شماره 87 مجله زن روز مى
نويسد:
(در كـتـاب الاحـوال الشـخـصـيـه
تـاءليـف شـيـخ مـحـمـد ابـوزهـره از امـيـرالمـؤ مـنـيـن نقل شده است
: لااعلم احدا تمتع و هو محصن الارجمته بالحجارة
.
آقاى مهدوى اين عبارت را اين چنين ترجمه كرده اند:
(هـرگـاه بـدانـم شـخـص نـااهـلى متعه
كرده است حد زناى محصن را بر او جارى ساخته و سنگسارش خواهم كرد).
اولا اگـر بـنـاسـت ما در مقابل گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام تسليم
باشيم چرا اين همه روايـاتـى كـه از آن حـضـرت در كـتـب شـيـعـه و
غـيـر شـيعه در باب متعه روايت شده كنار بـگـذاريـم و بـه ايـن يـك
روايـت كـه نـاقـل آن يـكـى از عـلمـاء اهل تسنن است و سند معلومى
ندارد بچسبيم ؟
از سخنان بسيار پرارزش اميرالمؤ منين اين است كه :
(اگـر عـمـر سبقت نمى جست و متعه را
تحريم نمى كرد، احدى جز افرادى كه سرشتشان منحرف است زنا نمى كرد).
يـعـنـى اگـر مـتـعـه تحريم نشده بود هيچكس از نظر غريزه اجبار به زنا
پيدا نمى كرد، تـنـهـا كـسـانـى مـرتـكـب ايـن عـمـل مـى شـدنـد كـه
هـمـواره عمل خلاف قانون را بر عمل قانونى ترجيح مى دهند.
ثـانـيـا مـعـنـى عـبـارت بالا اين است : (هرگاه
بدانم شخص زن دارى متعه كرده است او را سنگسار مى كنم
). من نمى دانم چرا آقاى مهدوى كلمه (محصن
) را كه به معنى مرد زن دار است
(نااهل )
ترجمه كرده اند.
عـليـهـذا مـقصود روايت اين است كه افراد زن دار حق ندارند نكاح منقطع
كنند! و اگر مقصود اين بود كه هيچكس حق ندارد متعه بگيرد قيد
(و هو محصن )
لغو بود.
پس اين روايت اگر اصلى داشته باشد آن نظر را تاييد مى كند كه مى گويد:
(قانون مـتـعـه بـراى مـردمـان نيازمند
به زن يعنى افراد مجرد يا افرادى كه همسرانشان نزدشان نـيـسـتـنـد
تـشـريـع شـده اسـت ). پـس ايـن روايـت
دليـل بـر جـواز ازدواج مـوقـت اسـت نه دليل بر حرمت آن .
بخش سوم : زن و استقلال اجتماعى
استقلال در انتخاب سرنوشت
دخترك ، نگران و هراسان آمد نزد رسول اكرم :
ـ يا رسول اللّه ! از دست اين پدر...
ـ ... مگر پدرت با تو چه كرده است ؟
ـ برادرزاده اى دارد و بدون آنكه قبلا نظر مرا بخواهد، مرا به عقد او
در آورده است .
ـ حالا كه او كرده است ، تو هم مخالفت نكن ، صحه بگذار و زن پسر عمويت
باش .
ـ يا رسول الله ! من پسر عمويم را دوست ندارم . چگونه زن كسى بشوم كه
دوستش ندارم ؟
ـ اگـر او را دوسـت نـدارى ، هـيـچ . اخـتيار با خودت ، برو هر كس را
خودت دوست دارى به شوهرى انتخاب كن .
- اتـفـاقـا او را خـيـلى دوسـت دارم و جـز او كـسـى ديگر را دوست
ندارم و زن كسى غير از او نـخـواهم شد. اما چون پدرم بدون آنكه نظر مرا
بخواهد اين كار را كرده است ، عمدا آمدم با شـما سؤ ال و جواب كنم تا
از شما اين جمله را بشنوم و به همه زنان اعلام كنم از اين پس پـدران
حـق نـدارند سرخود هر تصميمى كه مى خواهند بگيرند و دختران را به هر كس
كه دل خودشان مى خواهد شوهر دهند.
ايـن روايت را فقها مانند شهيد ثانى در مسالك و صاحب جواهر در
جواهرالكلام از طرق عامه نـقل كرده اند. در جاهليت عرب ، مانند جاهليت
غير عرب ، پدران خود را اختياردار مطلق دختران و خـواهـران و احـيـانـا
مادران خود مى دانستند و براى آنها در انتخاب شوهر، اراده و اختيارى
قائل نبودند. تصميم گرفتن حق مطلق پدر يا برادر و در نبودن آنها حق
مطلق عمو بود.
كـار ايـن اخـتـيـاردارى بـه آنـجا كشيده بود كه پدران به خود حق مى
دادند دخترانى را كه هـنوز از مادر متولد نشده اند پيش پيش به عقد مرد
ديگرى در آورند كه هر وقت متولد شد و بزرگ شد آن مرد حق داشته باشد آن
دختر را براى خود ببرد.
شوهر دادن قبل از تولد
در آخـرين حجى كه پيغمبر اكرم انجام داد، يك روز در حالى كه
سواره بود و تازيانه اى در دست داشت ، مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و
گفت :
شكايتى دارم .
بگو.
در سالها پيش در دوران جاهليت ، من و طارق بن مرقع در يكى از جنگها
شركت كرده بوديم . طـارق وسـط كـار احـتـيـاج بـه نـيزه اى پيدا كرد.
فرياد برآورد كيست كه نيزه اى به من بـرسـانـد و پـاداش آن را از مـن
بـگـيـرد؟ مـن جـلو رفـتم و گفتم چه پاداش مى دهى ؟ گفت قـول مـى دهـم
اوليـن دخـتـرى كـه پـيـدا كـنـم بـراى تـو بـزرگ كـنـم . مـن قـبـول
كـردم و نـيـزه خود را به او دادم . قضيه گذشت . سالها سپرى شد. اخيرا
به فكر افـتـادم و اطلاع پيدا كردم او دختردار شده و دختر رسيده اى در
خانه دارد. رفتم و قصه را بـه يـاد او آوردم و ديـن خـود را مـطـالبـه
كردم . اما او دبه در آورده و زير قولش زده مى خواهد مجددا از من مهر
بگيرد. اكنون آمده ام پيش تو ببينم آيا حق با من است يا با او؟
ـ دختر در چه سنى است ؟
ـ دختر بزرگ شده . موى سپيد هم در سرش پيدا شده .
ـ اگـر از مـن مـى پـرسـى ، حـق نـه بـا تـوسـت نـه بـا طـارق . بـرو
دنبال كارت و دختر بيچاره را به حال خود بگذار.
مردك غرق حيرت شد. مدتى به پيغمبر خيره شد و نگاه كرد. در انديشه فرو
رفته بود كـه اين چه جور قضاوتى است . مگر پدر اختياردار دختر خود نيست
؟! چرا اگر مهر جديدى هم به دختر بپردازم و او به ميل و رضاى خود دخترش
را تسليم من كند، اين كار نارواست ؟
پيغمبر از نگاههاى متحيرانه او به انديشه مشوش او پى برد و فرمود:
مطمئن باش با اين ترتيب كه من گفتم نه تو گنهكار مى شوى و نه رفيقت
طارق .
معاوضه دختران يا خواهران
نـكـاح (شغار)
يكى ديگر از مظاهر اختياردارى مطلق پدران نسبت به دختران بود. نكاح
(شـغـار)
يـعـنـى مـعاوضه كردن دختران . دو نفر كه دو دختر رسيده در خانه داشتند
با يـكـديـگر معاوضه مى كردند به اين ترتيب كه هر يك از دو دختر مهر آن
ديگر به شمار مى رفت و به پدر او تعلق مى گرفت . اسلام اين رسم را نيز
منسوخ كرد.
پيغمبر اكرم دخترش زهرا را در انتخاب شوهر آزاد
مى گذارد
پيغمبر اكرم خود چند دختر شوهر داد. هرگز اراده و اختيار آنها
را از آنها سلب نكرد. هنگامى كـه عـلى بـن ابى طالب عليه السلام براى
خواستگارى زهرا مرضيه سلام الله عليها نزد پـيـغمبر اكرم رفت ، پيغمبر
اكرم فرمود تاكنون چند نفر ديگر نيز به خواستگارى زهرا آمـده انـد و
مـن شـخصا با زهرا در ميان گذاشته ام . اما او به علامت نارضايى چهره
خود را برگردانده است . اكنون خواستگارى تو را به اطلاع او مى رسانم .
پـيـغـمـبر رفت نزد زهرا و مطلب را با دختر عزيزش در ميان گذاشت . ولى
زهرا برخلاف نـوبـتـهاى ديگر چهره خود را برنگرداند، با سكوت خود رضايت
خود را فهماند. پيغمبر اكرم تكبير گويان از نزد زهرا بيرون آمد.
نهضت اسلامى زن ، سفيد بود
اسـلام بـزرگترين خدمتها را نسبت به جنس زن انجام داد. خدمت
اسلام به زن تنها در ناحيه سـلب اخـتـيـاردارى مـطـلق پـدران نـبـود.
بـه طـور كـلى بـه او حـريـت داد، شـخـصـيـت داد، استقلال فكر و نظر
داد، حقوق طبيعى او را به رسميت شناخت . اما گامى كه اسلام در طريق
حـقـوق زن بـرداشـت بـا آنـچـه در مغرب زمين مى گذرد و ديگران از آنها
تقليد مى كنند دو تفاوت اساسى دارد:
اول در ناحيه روانشناسى زن و مرد. اسلام در اين زمينه اعجاز كرده است .
ما در ضمن مقالات آينده در اين باره بحث خواهيم كرد و نمونه ها از آن
به دست خواهيم داد.
تـفـاوت دوم در اين است كه اسلام در عين آنكه زنان را به حقوق
انسانيشان آشنا كرد و به آنـهـا شـخـصيت و حريت و استقلال داد هرگز
آنها را به تمرد و عصيان و طغيان و بدبينى نسبت به جنس مرد وادار نكرد.
نـهـضـت اسلامى زن ، سفيد بود، نه سياه و نه قرمز و نه كبود و نه بنفش
. احترام پدران را نـزد دخـتـران ، و احـتـرام شـوهـران را نـزد زنـان
از مـيـان نـبـرد، اسـاس خـانـواده هـا را مـتـزلزل نـكـرد. زنـان را
بـه شوهردارى و مادرى و تربيت فرزندان بدبين نكرد. براى مردان مجرد و
شكارچى اجتماع كه دنبال شكار مفت مى گردند وسيله درست نكرد. زنان را از
آغـوش پـاك شـوهـران و دخـتـران را از دامـن پـرم هـر پـدران و مـادران
تـحويل صاحبان پست ادارى و پول داران نداد. كارى نكرد كه از آن سوى
اقيانوسها ناله بـه آسـمان بلند شود كه اى واى كانون مقدس خانواده
متلاشى شد، اطمينان پدرى از ميان رفـت ، بـا ايـن هـمـه فـسـاد چـه
كـنـيـم ؟ بـا اين همه بچه كشى و سقط جنين چه كنيم ؟ با چهل درصد نوزاد
زنا چه كنيم ؟ نوزادانى كه پدران آنها معلوم نيست و مادران آنها چون
آنها در خـانـه پـدرى مـهـربان به دنيا نياورده اند علاقه اى به آنها
ندارند و همين كه آنها را به يك مؤ سسه اجتماعى تحويل مى دهند هيچوقت
به سراغ آنها نمى آيند.
در كـشـور مـا نـيـازمندى به نهضت زن است اما نهضت سفيد اسلامى ، نه
نهضت سياه و تيره اروپـايـى ، نهضتى كه دست جوانان شهوت پرست از شركت و
دخالت در آن كوتاه باشد نـهـضـتـى كه به راستى از تعليمات عاليه اسلامى
سرچشمه بگيرد، نه اينكه به نام تغيير قانون مدنى ، قوانين مسلم اسلامى
دستخوش هوا و هوس قرار گيرد، نهضتى كه در درجه اول به يك بررسى عميق و
منطقى بپردازد تا روشن كند در اجتماعاتى كه نام اسلام بر خود نهاده اند
چه اندازه تعليمات اسلامى اجرا مى گردد.
اگـر بـه يـارى خـدا تـوفـيـق ادامـه ايـن مـقـالات هـمـراه بـاشـد پـس
از آنـكـه در هـمـه مـسـائل لازم بـحـث خـود را بـه پايان رسانديم
كارنامه نهضت اسلامى زن را منتشر خواهيم كـرد. آن وقـت زن ايـرانى
خواهد ديد مى تواند نهضتى به پا كند كه هم نو و دنياپسند و مـنـطـقـى
باشد و هم از فلسفه مستقل چهارده قرنى خودش سرچشمه گرفته باشد، بدون
اينكه دست دريوزگى به طرف دنياى غرب دراز كرده باشد.
مساءله اجازه پدر
مـسـاءله اى كـه از نـظـر ولايـت پـدران بـر دخـتـران مـطـرح
اسـت ايـن اسـت كـه آيـا در عـقد دوشيزگان ـ كه براى اولين بار شوهر مى
كنند ـ اجازه پدر نيز شرط است يا نه ؟
از نظر اسلام چند چيز مسلم است :
پـسـر و دخـتـر هـر دو از نظر اقتصادى استقلال دارند. هر يك از دختر و
پسر اگر بالغ و عـاقـل باشند و به علاوه رشيد باشند يعنى از نظر
اجتماعى آن اندازه رشد فكرى داشته بـاشـند كه بتوانند شخصا مال خود را
حفظ و نگهدارى كنند ثروت آنها را بايد در اختيار خـودشـان قـرار داد.
پـدر يـا مـادر يـا شوهر يا برادر و يا كس ديگر حق نظارت و دخالت
ندارد.
مـطـلب مـسـلم ديگر مربوط به امر ازدواج است . پسران اگر به سن بلوغ
برسند و واجد عـقـل و رشـد بـاشند خود اختياردار خود هستند و كسى حق
دخالت ندارد اما دختران : دختر اگر يك بار شوهر كرده است و اكنون بيوه
است قطعا از لحاظ اين كه كسى حق دخالت در كار او نـدارد مانند پسر است
، و اگر دوشيزه است و اولين بار است كه مى خواهد با مردى پيمان زناشويى
ببندد چطور؟
در ايـنـكـه پـدر اخـتـيـاردار مـطـلق او نـيـسـت و نـمـى تـوانـد
بـدون مـيـل و رضـاى او، او را بـه هـر كـس كـه دلش مـى خواهد شوهر
بدهد حرفى نيست . چنانكه ديـديـم پـيـغـمـبـر اكـرم صـريحا در جواب
دخترى كه پدرش بدون اطلاع و نظر او، او را شـوهـر داده بود فرمود اگر
مايل نيستى مى توانى با ديگرى ازدواج كنى . اختلافى كه مـيـان فـقـها
هست در اين جهت است كه آيا دوشيزگان حق ندارند بدون آنكه موافقت پدران
را جلب كنند ازدواج كنند و يا موافقت پدران به هيچ وجه شرط صحت ازدواج
آنها نيست ؟
البـتـه يـك مـطـلب ديـگـر نـيـز مسلم و قطعى است كه اگر پدران بدون
جهت از موافقت با ازدواج دخـتـران خود امتناع كنند حق آنها ساقط مى شود
و دختران در اين صورت ـ به اتفاق همه فقهاى اسلام ـ در انتخاب شوهر
آزادى مطلق دارند.
راجع به اينكه آيا موافقت پدر شرط است يا نه ؟ چنانكه گفتيم ميان فقهاء
اختلاف است و شـايد اكثريت فقها خصوصا فقهاى متاءخر موافقت پدر را شرط
نمى دانند ولى عده اى هم آن را شـرط مـى دانـنـد. قـانـون مـدنـى مـا
از دسته دوم ـ كه فتواى آنها مطابق احتياط است ـ پيروى كرده است .
چـون مـطلب يك مساءله مسلم اسلامى نيست از نظر اسلامى درباره آن بحث
نمى كنيم ولى از نـظـر اجـتماعى لازم مى دانم در اين باره بحث كنم .
بعلاوه نظر شخصى خودم اين است كه قانون مدنى از اين جهت راه صوابى رفته
است .
مرد بنده شهوت است و زن اسير محبت
فـلسـفـه ايـنـكـه دوشـيزگان لازم است ـ يا لااقل خوب است ـ
بدون موافقت پدران با مردى ازدواج نـكـنـنـد، نـاشـى از ايـن نيست كه
دختر قاصر شناخته شده و از لحاظ رشد اجتماعى كمتر از مرد به حساب آمده
است اگر به اين جهت بود، چه فرقى است ميان بيوه و دوشيزه كـه بـيـوه
شـانـزده سـاله نـيـازى بـه مـوافـقـت پـدر نـدارد و دوشيزه هيجده ساله
طبق اين قـول نـيـاز دارد. به علاوه ، اگر دختر از نظر اسلام در اداره
كار خودش قاصر است ، چرا اسـلام بـه دخـتـر بـالغ رشيد استقلال اقتصادى
داده است و معاملات چند صد ميليونى او را صحيح و مستغنى از موافقت پدر
يا برادر يا شوهر مى داند؟ اين مطلب فلسفه ديگرى دارد كه گذشته از جنبه
ادله فقهى ، از اين فلسفه نمى توان چشم پوشيد و به نويسندگان قانون
مدنى بايد آفرين گفت :
ايـن مـطـلب بـه قـصـور و عـدم رشـد عـقـلى و فـكرى زن مربوط نيست . به
گوشه اى از روانشناسى زن و مرد مربوط است . مربوط است به حس شكارچى گرى
مرد از يك طرف و به خوش باورى زن نسبت به وفا و صداقت مرد از طرف ديگر.
مـرد بـنده شهوت است و زن اسير محبت . آنچه مرد را مى لغزاند و از پا
در مى آورد شهوت اسـت و زن بـه اعـتـراف روانـشـنـاسـان صـبـر و
اسـتـقـامـتـش در مقابل شهوت از مرد بيشتر است . اما آن چيزى كه زن را
از پا در مى آورد و اسير مى كند اين است كه نغمه محبت و صفا و وفا و
عشق از دهان مردى بشنود. خوش باورى زن در همين جاست . زن مـادامـى كـه
دوشـيزه است و هنوز صابون مردان به جامه اش نخورده است ، زمزمه هاى
محبت مردان را به سهولت باور مى كند.
نمى دانم نظريات پرفسور ريك ، روانشناس آمريكايى را تحت عنوان :
(دنيا براى مرد و زن يك جور نيست
) در شماره 90 مجله زن روز خوانديد يا
نخوانديد؟ او مى گويد:
(بـهـتـريـن جـمـله اى كه يك مرد مى
تواند به زنى بگويد، اصطلاح (عزيزم ، تو
را دوست دارم ) است ).
هم او مى گويد:
(خـوشـبـخـتـى بـراى يـك زن يـعـنـى بدست
آوردن قلب يك مرد و نگهدارى او براى تمام عمر.)
رسـول اكـرم صـلى الله عـليه و آله ، آن روانشناس خدايى ، اين حقيقت را
چهارده قرن پيش به وضوح بيان كرده است . مى فرمايد:
(سـخـن مـرد بـه زن :
(تـو را دوسـت دارم ) هـرگـز
از دل زن بيرون نمى رود.)
مـردان شـكـارچى از اين احساس زن همواره استفاده مى كنند. دام
(عزيزم از عشق تو مى ميرم
) براى شكار دخترانى كه درباره مردان تجربه اى ندارند
بهترين دامهاست .
در ايـن روزهـا داسـتان زنى به نام افسر كه مى خواست خودكشى كند و مردى
به نام جواد كـه او را اغـفـال كـرده بـود سـر زبـانـهـا بـود و
كـارشـان بـدادسـرا كشيد. آن مرد براى اغـفـال افـسـر از فـرمـول فـوق
اسـتـفـاده مـى كـنـد و افـسـر طـبـق نقل مجله زن روز چنين مى گويد:
(اگـر چـه با او حرف نمى زدم اما دلم مى
خواست هر روز و هر ساعت او را بينيم . عاشقش نـشـده بـودم امـا بـه
عـشـقـى كـه ابراز مى داشت نياز روحى داشتم . همه زنها همين طورند،
قـبـل از آنكه عشق را دوست داشته باشند عاشق را دوست دارند و هميشه
براى دختران و زنان پس از پيدا شدن عاشق ، عشق به وجود مى آيد. من نيز
از اين قاعده مستثنى نبودم .)
تـازه ايـن يـك زن بـيـوه و تـجـربـه ديـده اسـت . واى بـه حال دختران
ناآزموده !
ايـنـجـاسـت كـه لازم است دختر مرد ناآزموده ، با پدرش ـ كه از احساسات
مردان بهتر آگاه است و پدران جز در شرايط استثنايى براى دختران خير و
سعادت مى خواهند ـ مشورت كند و لزوما موافقت او را جلب كند.
در اينجا قانون به هيچ وجه زن را تحقير نكرده است ، بلكه دست حمايت خود
را روى شانه او گـذاشته است . اگر پسران ادعا كنند كه چرا قانون ما را
ملزوم به جلب موافقت پدران يـا مـادران نـكـرده اسـت ، آنـقـدر دور از
مـنـطـق نيست كه كسى به نام دختران به لزوم جلب موافقت پدران اعتراض
كند.
مـن تـعـجـب مـى كـنـم از كـسـانـى كـه هـر روز بـا داسـتـانـهـايـى از
قـبـيـل داسـتان بيوك و زهره و عادل و نسرين مواجه هستند و مى بينند و
مى شنوند و باز هم دختران را به تمرد و بى اعتنايى نسبت به اوليايشان
توصيه مى كنند.
اين كارها از نظر من نوعى تبانى است ميان افرادى كه مدعى دلسوزى نسبت
به زن هستند و مـيـان صـيـادان و شـكـارچـيـان زن در عـصـر امـروز،
ايـنـهـا براى آنها طعمه درست مى كنند، تيرآورى مى نمايند و شكارها را
به سوى آنها رم مى دهند.
نويسنده (چهل پيشنهاد)
در شماره 88 مجله زن روز مى گويد:
(مـاده 1043 مـخـالف و نـاقـض هـمـه
مـواد قانونى مربوط به بلوغ و رشد است ، و نيز مخالف اصل آزادى انسانها
و منشور ملل متحد است ...)
مثل اينكه نويسنده چنين تصور كرده است كه مفاد ماده مزبور اين است كه
پدران حق دارند از پـيـش خـود دخـتـران را به هر كس كه بخواهند شوهر
دهند يا حق دارند بى جهت مانع ازدواج دختران خود بشوند.
اگر اختيار ازدواج بدست خود دختران باشد و موافقت پدر را شرط صحت
ازدواج بدانيم آن هـم بـه شـرط ايـنـكـه پـدر سـوء نيت يا كج سليقگى
خاصى كه مانع ازدواج دختر بشود نـداشـتـه بـاشـد چـه عـيـبـى دارد و
چـه مـنـافـاتـى بـا اصـل آزادى انـسـانها دارد؟ اين يك احتياط و
مراقبتى است كه قانون براى حفظ زن تجربه نكرده كرده است و ناشى از نوعى
سوء ظن به طبيعت مرد است .
نويسنده مزبور مى گويد:
(قـانـونـگـذار مـا دخـتـر را در سن
سيزده سالگى ، پيش از آنكه رشد فكرى پيدا كند و اصـولا مـعـنـى ازدواج
و هـمـسـر بـودن و هـمسر داشتن را به درستى درك كند صالح براى ازدواج
مـى دانـد و اجـازه مـى دهـد يـك چـنين موجودى كه هنوز براى خريد و
فروش چند كيلو سبزى صلاحيت ندارد ازدواج كند و براى خودش شريك زندگى
مادام العمر انتخاب نمايد. امـا بـه دخـتـرى كه بيست و پنج يا چهل سال
دارد و درس خوانده و دانشگاه ديده است و به مقام عالى از دانش رسيده
است اجازه نمى دهد بدون اجازه و تصويب پدر يا جد پدرى عوام و بى سواد
خود ازدواج كند...)
اولا از كـجـاى قـانـون اسـتـفـاده مـى شود كه دختر سيزده ساله مى
تواند بدون اجازه پدر ازدواج كند و دختر بيست و پنج يا چهل ساله
دانشگاه ديده نمى تواند؟ ثانيا شرطيت اجازه پـدر در حـدودى اسـت كه از
عاطفه پدرى و درك احساسات مرد نسبت به زنان سرچشمه مى گيرد و اگر شكل
مانع تراشى به خود بگيرد اعتبار ندارد.
ثالثا گمان نمى كنم يك نفر قاضى تاكنون پيدا شده باشد و مدعى شده باشد
كه از نظر قانون مدنى رشد عقلى و فكرى در ازدواج شرط نيست و يك دختر
سيزده ساله كه به قول نويسنده معنى ازدواج و انتخاب همسر را نمى فهمد
مى تواند ازدواج كند. قانون مدنى در مـاده 211 چـنـيـن مـى گـويـد:
(بـراى ايـنـكـه مـتـعـامـليـن اهل محسوب
شوند بايد بالغ و عاقل و رشيد باشند). هر
چند در اين جمله كلمه (متعاملين
) به كار رفته و باب نكاح باب معامله
نيست ، اما چون دنباله يك عنوان كلى است ، (عقود، معاملات و الزامات )
كه از ماده 181 آغاز مى شود كارشناسان قانون مدنى ماده 211 را به عنوان
(اهليت عام )
تلقى كرده اند كه در همه عقود لازم است .
در تـمـام قـبـاله هـاى قـديـم نـام مـرد را پـس از
(البـالغ العـاقـل الرشـيـد)
و نـام زن را پـس از (البـالغـه العاقله
الرشيده ) ذكر مى كردند. چـگـونـه
مـمـكـن اسـت نـويـسـنـدگـان قـانـون مـدنـى از ايـن نـكـتـه غافل
مانده باشند؟!
نـويسندگان قانون مدنى باور نمى كرده اند كه كار انحطاط فكرى به اينجا
بكشد كه بـا آنـكـه اهـليت عام را ذكر كرده اند لازم باشد كه مجددا
ماده اى در باب نكاح به بلوغ و عقل و رشد اختصاص دهند. يكى از شارحين
قانون مدنى (آقاى دكتر سيد على شايگان ) ماده 1064 را كـه مـى گـويـد:
(عـاقـد بـايـد بـالغ و عـاقـل و قـاصـد
باشد) به خيال اينكه مربوط به زوجين است
و اهليت آنها را براى نكاح بـيـان مى كند و شرط رشد را ذكر نكرده است ،
با ماده 211 كه اهليت عام را ذكر كرده است منافى دانسته و سپس در مقام
توجيه برآمده است ، در صورتى كه ماده 1064 مربوط به عاقد است و لازم
نيست عاقد رشيد باشد.
آنـچـه در ايـن مورد قابل اعتراض است عمل مردم ايرانى است ، نه قانون
مدنى و نه قانون اسلام . در ميان مردم ما غالب پدران هنوز مانند دوران
جاهليت ، خود را اختياردار مطلق مى دانند و اظهارنظر دختر را در امر
انتخاب همسر و شريك زندگى و پدر فرزندان آينده اش ، بى حيايى و خارج از
نزاكت مى دانند و به رشد فكرى دختر ـ كه لزوم آن از مسلمات اسلام است ـ
تـوجـهـى نـمـى كـنـنـد. چـه بـسـيـار اسـت عـقـدهـايـى كـه قـبـل از
رشـد دخـتـران صـورت مـى گـيـرد و شـرعـا باطل و بلااثر است .
عاقدها از رشد دختر تحقيق و جستجو نمى كنند. بلوغ دختر را كافى مى
دانند، در صورتى كـه مـى دانـيم چه داستانهايى از علماى بزرگ در زمينه
آزمايش رشد عقلى و فكرى دختران در دسـت است . بعضى از علماء رشد دينى
دختر را شرط مى دانسته اند. تنها به عقد بستن دخـتـرى تـن مـى دادنـد
كـه در اصـول ديـن بـتـوانـد اسـتدلال كند و متاسفانه غالب اولياء
اطفال و عاقدها اين مراعاتها را نمى كنند.
امـا مـثل اينكه بنا نيست عمل اين مردم انتقاد شود، بايد همه كاسه ها و
كوزه ها را سر قانون مـدنـى شـكـسـت و افـكـار مردم را متوجه معايب
قانون مدنى ـ كه زائيده قوانين اسلامى است ـ كرد.
ايـرادى كـه بـه نـظر من بر قانون مدنى وارد است مربوط بماده 1042 است
. اين ماده مى گويد:
(بـعـد از رسـيـدن بـه پـانـزده سـال
تمام نيز اناث نمى توانند مادام كه به سن هيجده سال تمام نرسيده اند
بدون اجازه ولى خود شوهر كنند).
طـبـق ايـن مـاده دخـتـر ميان پانزده و هجده (هر چند بيوه باشد) بدون
اجازه ولى نمى تواند شـوهـر كـنـد. در صـورتى كه نه از نظر فقه شيعه و
نه از نظر اعتبار عقلى اگر زنى واجـد شـرايـط بـلوغ و رشـد باشد و يك
بار هم شوهر كرده است لزومى ندارد كه موافقت پدر را جلب كند.
بخش چهارم : اسلام و تجدد زندگى
مقتضيات زمان
ايـنـجـانـب در مـقـدمـه كتاب انسان و سرنوشت كه مساءله عظمت و
انحطاط مسلمين را بررسى كـرده ام تـحـقـيـق در عـلل انـحـطـاط
مـسـلمـيـن را در سـه بـخـش قـابـل بـررسـى دانـسـتـه ايـم : بـخـش
اسـلام ، بـخـش مـسـلمـيـن ، بـخـش عوامل بيگانه .
در آن مـقـدمـه ، يـكى از موضوعات بيست و هفتگانه اى كه بررسى و تحقيق
در آنها را لازم شـمـرده ام هـمين موضوع است وعده داده ام كه رساله اى
تحت عنوان (اسلام و مقتضيات زمان
) در اين زمينه منتشر كنم و البته
يادداشتهاى زيادى قبلا براى آن تهيه كرده ام .
در ايـن سـلسـله مـقـالات نـمـى تـوان تـمام مطالبى كه بايد بصورت يك
رساله در آيد، گـنـجـانيد، ولى تا آنجا كه اجمالا ذهن خوانندگان محترم
اين مقالات را درباره اين موضوع روشن كنم توضيح خواهم داد.
مـوضـوع (مـذهـب و پـيـشـرفـت
) از مـوضـاعـاتى كه بيشتر و پيشتر از آن
كه براى ما مسلمانان مطرح باشد، براى پيروان ساير مذاهب مطرح بوده است
. بسيارى از روشنفكران جهان فقط از آن جهت مذهب را ترك كرده اند كه فكر
مى كرده اند ميان مذهب و تجدد زندگى نـاسـازگـاريـسـت ؛ فـكـر مى كرده
اند لازمه ديندارى توقف و سكون و مبارزه با تحرك و تـحـول اسـت ، و بـه
عـبـارت ديـگـر خـاصـيـت مـذهـب را ثـبـات و يـكـنواختى و حفظ شكلها و
صورتهاى موجود مى دانسته اند.
نـهـرو نـخست وزير فقيد هند عقايد ضد مذهبى داشته است و به هيچ دين و
مذهبى معتقد نبوده اسـت . از گـفـتـه هـاى وى چنين برمى آيد كه چيزى كه
وى را از مذهب متنفر كرده است ، جنبه (دگم
) و يكنواختى مذهب است .
نهرو در اواخر عمر در وجود خودش و در جهان يك خلاء احساس مى كند معتقد
مى شود اين خلاء را جـز نـيـروى مـعـنـوى نـمـى تـوانـد پـر كـنـد. در
عـيـن حـال از نزديك شدن به مذهب به خاطر همان حالت جمود و يكنواختى كه
فكر مى كند در هر مذهبى هست وحشت مى كند.
يـك روزنـامـه نـگـار هـنـدى بـه نـام كـارانـجـيـا در اواخـر عـمـر
نـهـرو بـا وى مـصاحبه اى بـعـمـل آورده اسـت (بـفـارسـى چـاپ شـده
اسـت ) و ظـاهرا آخرين اظهار نظرى است كه نهرو درباره مسائل كلى جهانى
كرده است .
كـارانـجـيـا آنـجـا كـه راجـع بـه گـانـدى بـا وى مـذاكـره مـى كـنـد
مـى گويد: بعضى از روشـنـفـكـران و عـنـاصـر مـتـرقـى عـقـيده دارند كه
گاندى جى با راه حلهاى احساساتى و روشـهـاى مـعـنـوى و روحـانـى خـود
اعـتـقـادات ابـتـدائى شـمـا را بـه سـوسـيـاليسم علمى متزلزل و ضعيف
ساخت .
نـهـرو ضـمن جوابى كه مى دهد مى گويد: استفاده از روشهاى معنوى و
روحانى نيز لازم و خـوب است . من هميشه در اين مورد با گاندى جى هم
عقيده بودم و چه بسا كه امروز استفاده از اين وسائل را لازمتر مى شمارم
زيرا امروز در برابر خلاء معنوى تمدن جديدى كه رواج مى پذيرد بيش از
ديروز بايد پاسخهاى معنوى و روحانى بيابيم .
كـارانـجيا سپس راجع به ماركسيسم از وى سوالاتى مى كند و نهرو برخى
نارسائى هاى مـاركـسـيـسم را گوشزد مى كند و دوباره همان راه حلهاى
روحى را طرح مى كند. در اين وقت كارانجيا به وى مى گويد:
آقاى نهرو! آيا اظهارات شما كه اكنون از مفاهيم راه حلهاى اخلاقى و
روحى سخن مى گوئيد مـيـان جـنـابـعالى با جواهر لعل ديروز (يعنى خود
نهرو در زمان جوانى ) تفاوتى بوجود نـمـى آورد؟ آنـچـه شـمـا مـى گوئيد
اين تصور را ايجاد مى كند كه آقاى نهرو در شامگاه عمرش در جستجوى
خداوند بر آمده است .
نهرو مى گويد آرى ، من تغيير يافته ام ، تاكيد من بر روى موازين و راه
حلهاى اخلاقى و روحـى بدون توجه و نادانسته نيست ... سپس خود وى مى
گويد: (اكنون اين مساءله پيش مـى آيد كه
چگونه مى توان اخلاق و روحيات را به سطح عاليترى بالا برد؟ و اين طور
جـواب مـى دهـد: بـديـهى است براى اين منظور مذهب وجود دارد، اما
متاءسفانه مذهب به شكلى كـوتـه نـظـرانـه و بـه صـورت پـيـروى از
دسـتـورات خـشـك و غـالبى و انجام بعضى تـشـريـفات معين پايين آمده است
. شكل ظاهرى و صدف خارجى آن باقى مانده است در حالى كه روح و مفهوم
واقعى آن از ميان رفته است .
اسلام و مقتضيات زمان
در ميان اديان و مذاهب هيچ دين و مذهبى مانند اسلام در شئون
زندگى مردم مداخله نكرده است . اسـلام در مـقـررات خود به يك سلسله
عبادات و اذكار و اوراد و يك رشته اندرزهاى اخلاقى اكـتـفا نكرده است ،
همان طورى كه روابط بندگان با خدا را بيان كرده است خطوط اصلى روابـط
انـسـانـهـا و حقوق و وظايف افراد را نسبت به يكديگر نيز در شكلهاى
گوناگون بـيـان كـرده اسـت . قـهـرا پـرسش انطباق با زمان درباره اسلام
كه چنين دينى است بيشتر مورد پيدا مى كند.
خصلت انطباق اسلام با زمان از نظر خارجيان
اتـفـاقـا بـسـيارى از دانشمندان و نويسندگان خارجى ، اسلام را
از نظر قوانين اجتماعى و مـدنـى مـورد مـطالعه قرار داده اند و قوانين
اسلامى را به عنوان يك سلسله قوانين مترقى سـتـايـش كـرده و خـاصـيـت
زنـده و جـاويـد بودن اين دين و قابليت انطباق قوانين آن را با
پيشرفتهاى زمان مورد توجه و تمجيد قرار داده اند.
برنارد شاو نويسنده معروف و آزاد فكر انگليسى گفته است :
(من هميشه نسبت به دين محمد به واسطه
خاصيت زنده بودن عجيبش نهايت احترام را داشته ام . به نظر من اسلام
تنها مذهبى است كه استعداد توافق و تسلط بر حالات گوناگون و صور متغير
زندگى و مواجهه با قرون مختلف را دارد.
چـنـيـن پـيـش بـيـنـى مـى كـنم و از همين اكنون آثار آن پديدار شده
است كه ايمان محمد مورد قبول اروپاى فردا خواهد بود.
روحـانـيـون قـرون وسـطـى در نـتـيـجـه جـهـالت يـا تـعـصـب ، شـمايل
تاريكى از آئين محمد رسم مى كردند، او به چشم آنها از روى كينه و عصبيت
، ضد مـسـيـح جـلوه كـرده بـود. مـن دربـاره ايـن مرد، اين مرد فوق
العاده ، مطالعه كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نه تنها ضد مسيح نبوده
بلكه بايد نجات دهنده بشريت ناميده شود. به عـقـيـده مـن اگـر مـردى
چـون او صـاحـب اخـتـيـار دنـيـاى جـديـد بـشـود، طـورى در حـل مـسـائل
و مشكلات دنيا توفيق خواهد يافت كه صلح و سعادت آرزوى بشر تاءمين خواهد
شد.)
دكتر شبلى شميل يك عرب لبنانى مادى مسلك است . او براى اولين بار بنياد
انواع دارون را بـه ضـمـيمه شرح بوخنر آلمانى ، به عنوان حربه اى عليه
عقائد مذهبى ، به زبان عـربى ترجمه كرد و در اختيار عربى زبانان قرار
داد. وى با آنكه ماترياليست است از اعـجـاب و تحسين نسبت به اسلام و
عظمت آورنده آن خوددارى نمى كند و همواره اسلام را به عنوان يك آئين
زنده و قابل انطباق با زمان ستايش مى كند.
ايـن مـرد در جـلد دوم كـتـابـى كه به نام (فلسفه
النشوء والارتقاء) به عربى منتشر كـرده
اسـت مـقـاله اى دارد تـحـت عـنـوان (القـرآن
والعـمران ). اين مقاله را در رد يكى از
خـارجـيـان كـه بـه كـشـورهـاى اسـلام مـسـافـرت كـرده و اسـلام را
مسئول انحطاط مسلمين دانسته نوشته است .
شـبـلى شـمـيـل سعى دارد درا ين مقاله ثابت كند كه علت انحطاط مسلمين
انحراف از تعاليم اجـتـمـاعـى اسـلامى است نه اسلام و آن عده از غربى
ها به اسلام حمله مى كنند يا اسلام را نـمـى شـنـاسـنـد و يا سوء نيت
دارند و مى خواهند با بدبين كردن شرقى ها به قوانين و مقرراتى كه به هر
حال از ميان خودشان برخاسته ، طوق بندگى خود را به گردن آنها بگذارند.
در عصر ما اين پرسش كه آيا اسلام با مقتضيات زمان هماهنگى دارد يا نه
عموميت پـيـدا كـرده اسـت . ايـنـجـانـب كـه بـا طـبـقـات مـخـتـلف و
مـخـصـوصـا طـبـقـه تـحـصـيل كرده و دنيا ديده برخورد و معاشرت دارم ،
هيچ مطلبى را نديده ام به اندازه اين مطلب مورد سوال و پرسش واقع شود.
اشكالات
گـاهـى بـه پـرسش خود رنگ فلسفى مى دهند و مى گويند در اين جهان
همه چيز در تغيير اسـت ، هـيـچ چـيـزى ثـابت و يكنواخت باقى نمى ماند.
اجتماع بشر نيز از اين قاعده مستثنى نـيـسـت و چـگـونـه مـمكن است يك
سلسله قوانين اجتماعى براى هميشه بتواند ثابت و باقى بماند؟
اگـر صـرفا از نظر فلسفى اين مساءله را مورد توجه قرار دهيم جوابش واضح
است . آن چـيـزى كـه هـمـواره در تـغـيـيـر اسـت نـو و كـهـنـه مى شود،
رشد و انحطاط دارد، ترقى و تـكـامـل دارد هـمـانـا مـواد و تـركـيـبات
مادى اين جهان است و اما قوانين جهان ثابت است . مثلا مـوجـودات زنـده
طـبـق قـوانـيـن خـاصـى تـكـامـل پـيـدا كـرده و مـى كـنـند و
دانشمندان قوانين تـكـامـل را بـيان كرده اند. خود موجودات زنده دائما
در تغيير و تكاملند، اما قوانين تغيير و تـكـامـل چـطـور؟ البـتـه
قـوانـيـن تـغـيـيـر و تـكـامـل ، مـتـغـيـر و مـتـكامل نيستند و سخن
ما درباره قوانين است .در اين جهت فرق نمى كند كه قانون مورد نظر يـك
قـانـون طـبـيـعـى بـاشـد يـا يك قانون وضعى و قراردادى ، زيرا ممكن
است يك قانون وضـعـى و قرار دادى ، از طبيعت و فطرت سرچشمه گرفته باشد
و تعيين كننده خط سير تكاملى افراد و اجتماعات بشرى باشد.
ولى پرسشهايى كه در زمينه انطباق و عدم انطباق اسلام با مقتضيات زمان
وجود دارد تنها جـنـبـه كلى و فلسفى ندارد. آن پرسشى كه بيش از هر پرسش
ديگر تكرار مى شود اين است كه قوانين در زمينه احتياجات وضع مى شود و
احتياجات اجتماعى بشر ثابت و يكنواخت نيست ، پس قوانين اجتماعى نيز نمى
تواند ثابت و يكنواخت باشد.
اين پرسش چه پرسش خوب و ارزنده اى است . اتفاقا يكى از جنبه هاى اعجاز
آميز دين مبين اسلام - كه هر مسلمان فهميده و دانشمندى از آن احساس
غرور و افتخار مى كند - اين است كه اسـلام در مورد احتياجات ثابت فردى
يا اجتماعى ، قوانين ثابت و در مورد احتياجات موقت و مـتـغـيـر وضـع
متغيرى در نظر گرفته است و ما به يارى خداوند تا اندازه اى كه با اين
سلسله مقالات متناسب باشد شرح خواهيم داد.
خود زمان با چه چيز منطبق شود؟
اما قبل از آنكه وارد اين مبحث بشويم ، ذكر دو مطلب را لازم مى
دانم :
يـكـى ايـنـكـه اكـثـر افـرادى كـه از پـيـشـرفـت و تـكـامـل و تـغـيير
اوضاع زمان دم ميزنند خيال مى كنند هر تغييرى كه در اوضاع اجتماعى پيدا
مى شود، خصوصا اگر از مغرب زمين سرچشمه گرفته باشد بايد به حساب تكامل
و پيشرفت گذاشت ، و اين از گمراه كننده ترين افكارى است كه دامنگير
مردم امروز شده است .
بـه خـيـال ايـن گـروه ، چـون وسـائل و ابـزارهاى زندگى روز به روز عوض
مى شود و كـامـلتـر جـاى نـاقـصـتـر را مـى گـيـرد و چـون عـلم و
صـنـعـت در حـال پـيـشـرفـت اسـت ، پـس تـمـام تغييراتى كه در زندگى
انسانها پيدا مى شود نوعى پـيـشـرفت و رقاء است و بايد استقبال كرد،
بلكه جبر زمان است و خواه ناخواه جاى خود را باز مى كند. در صورتيكه نه
همه تغييرات نتيجه مستقيم علم و صنعت است و نه ضرورت و جبرى در كار است
.
در همان حالى كه علم در حال پيشروى است طبيعت هوسباز و درنده خوى بشر
هم بيكار نيست . علم و عقل ، بشر را به سوى كمال جلو مى برد و طبيعت
هوسباز و درنده خوى بشر سعى دارد بـشـر را بـه سوى فساد و انحراف
بكشاند. طبيعت هوسباز و درنده خوى همواره سعى دارد عـلم را بـه صـورت
ابـزارى براى خود درآورد و در خدمت هوسهاى شهوانى و حيوانى خود بگمارد.
زمان همان طورى كه پيشروى و تكامل دارد فساد و انحراف هم دارد. بايد با
پيشرفت زمان پـيشروى كرد و با فساد و انحراف زمان هم بايد مبارزه كرد.
مصلح و مرتجع هر دو عليه زمـان قـيـام مى كنند، با اين تفاوت كه مصلح
عليه انحراف زمان و مرتجع عليه پيشرفت زمان قيام مى كند. اگر زمان و
تغييرات زمان را مقياس كلى خوبى ها و بدى ها بدانيم پس خـود زمـان و
تـغـيـيـرات آن را با چه مقياسى اندازه گيرى كنيم ؟ اگر همه چيز را با
زمان بـايـد تطبيق كنيم ، خود زمان را با چه چيزى تطبيق دهيم ؟ اگر بشر
بايد دست بسته در هـمـه چـيـز تـابـع زمـان و تـغـيـيـرات زمـان
بـاشـد، پـس نـقـش فـعـال و خـلاق و سـازنـده اراده بـشـر كجا رفت ؟
انسان كه بر مركب زمان سوار است و در حـال حـركت است نبايد از هدايت و
رهبرى اين مركب ، آنى غفلت كند. آنان كه همه از تغييرات زمـان دم مـى
زنـنـد و از هـدايـت و رهـبـرى زمـام غـافـلنـد، نـقـش فـعال انسان را
فراموش كرده اند و مانند اسب سوارى هستند كه خود را در اختيار اسب قرار
داده است .
انطباق يا نسخ ؟
مـطـلب دومـى كـه لازم اسـت در ايـنـجـا يـادآورى كـنـم ايـن
اسـت كـه بـعـضـى از افـراد، مـشـكـل (اسـلام
و مـقـتـضـيـات زمـان ) را بـا فـرمـول
بـسـيـار سـاده و آسـانـى حـل كـرده انـد. مـى گـويـنـد ديـن اسـلام
يـك ديـن جـاودانـى اسـت و بـا هـر عـصـر و زمـانـى قـابـل انـطـبـاق
اسـت . هـمـيـنـكـه مـى پـرسـيـم كـيـفـيـت ايـن انـطـبـاق چـگـونـه
اسـت و فـرمول آن چيست ؟ مى گويند: اگر ديديم اوضاع زمان عوض شد فورا
آن قوانين را نسخ مى كنيم و قانون ديگر بجاى آنها وضع مى كنيم !!
نـويـسـنـده (چـهـل پـيـشـنـهـاد)
ايـن مـشـكـل را بـه هـمـيـن صـورت حل كرده است . مى گويد:
(قـوانـيـن دنـيـوى اديـان بـايد حالت
نرمش و انعطاف داشته و با پيشرفت علم و دانش و تـوسـعـه تـمـدن
هـمـاهـنـگ و سـازگـار بـاشـد و ايـن قـبـيـل نـرمـشـهـا و انـعـطـاف و
قـابـل تطبيق به اقتضاى زمان بودن نه تنها برخلاف تعاليم عاليه اسلام
نيست بلكه مطابق روح آن مى باشد (مجله زن روز، شماره 90، صفحه 75).)
نـويسنده مزبور در قبل و بعد اين جمله ها مى گويد چون مقتضيات زمان در
تغيير است و هر زمـانـى قـانـون نـويـنـى ايـجـاب مـى كـنـد و قـوانين
مدنى و اجتماعى اسلام متناسب است با زنـدگـى سـاده عـرب جـاهليت و
غالبا عين رسوم و عادات عرب جاهلى است و با زمان حاضر تطبيق نمى كند،
پس بايد قوانين ديگرى امروز بجاى آنها وضع شود.
از ايـن گـونـه اشـخاص بايد بپرسيد: اگر معنى قابليت و انطباق با زمان
، قابليت آن بـراى منسوخ شدن است كدام قانون است كه اين نرمش و انعطاف
را ندارد؟ كدام قانون است كه به اين معنى قابل انطباق با زمان نيست ؟!
ايـن تـوجـيـه بـراى نـرمـش و قـابـليـت انـطـبـاق اسـلام بـا زمـان ،
درسـت مثل اين است كه كسى بگويد: كتاب و كتابخانه بهترين وسيله لذت
بردن از عمر است . اما هـمينكه از او توضيح بخواهيد، بگويد: براى اينكه
انسان هر وقت هوس كيف و لذت بكند فورا كتابها را حراج مى كند و پول
آنها را صرف بساط عيش و نوش مى كند.
نويسنده مزبور مى گويد:
(تعليمات اسلام بر سه قسم است : قسم اول
اصـول عـقـائد اسـت از قـبـيـل تـوحـيـد و نـبـوت و مـعـاد و غـيـره .
قـسـم دوم عـبـادات اسـت از قـبيل مقدمات و مقارنات نماز و روزه و وضو
و طهارت و حج و غيره . قسم سوم قوانينى است كه به زندگى مردم مربوط است
.
قـسـم اول و دوم جـزء ديـن اسـت و آن چـيزى كه مردم بايد براى هميشه
براى خود حفظ كنند هـمـانـهـا هـستند. اما قسم سوم جزء دين نيست ، زيرا
دين با زندگى مردم سر و كار ندارد و پـيـغـمـبر هم اين قوانين را به
عنوان اينكه جزء دين است و مربوط به وظيفه رسالت است نـيـاورده ،
بـلكـه چـون اتـفـاقـا آن حـضـرت زمـامـدار بـود بـه ايـن مـسـائل هـم
پـرداخـت و گـرنه شاءن دين فقط اين است كه مردم را به عبادت و نماز و
روزه وادار كند. دين را با زندگى دنياى مردم چه كار؟)
مـن نـمـى تـوانـم بـاور كـنم يك نفر در يك كشور اسلامى زندگى كند و
اين اندازه از منطق اسلام بى خبر باشد.
مـگـر قـرآن هـدف انـبـيـاء و مـرسـليـن را بـيـان نـكـرده اسـت ؟!
مـگـر قـرآن در كـمـال صـراحـت نـمـى گـويـد:
لقـد ارسـلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و المـيـزان ليـقـوم
النـاس بـالقـسـط(4)
مـا هـمـه پـيـامـبـران را بـا دلائل روشن فرستاديم و با آنها
كتاب و مقياس فرود آورديم تا مردم به عدالت قيام كنند قرآن عدالت
اجتماعى را به عنوان يك هدف اصلى براى همه انبياء ذكر مى كند.
اگـر مـى خواهيد به قرآن عمل نكنيد، چرا گناه بزرگترى مرتكب مى شويد و
به اسلام و قرآن تهمت مى زنيد؟ اكثر بدبختيهايى كه امروز گريبانگير بشر
شده ، از همينجاست كه اخلاق قانون يگانه پشتوانه خود را كه دين است از
دست داده اند.
مـا بـا اين نغمه كه اسلام خوب است اما بشرط اينكه محدود به مساجد و
معابد باشد و به اجتماع كارى نداشته باشد، در حدود نيم قرن است كه
آشنائيم . اين نغمه از ماوراء مرزهاى كـشورهاى اسلامى بلند شده و در
همه كشورهاى اسلامى تبليغ شده است . بگذاريد من اين جـمله را به زبان
ساده تر و فارسى تر تفسير كنم تا مقصود گويندگان اصلى آن را بهتر توضيح
دهم .
خـلاصـه مـعـنى آن اين است : (اسلام تا
آنجا كه در برابر كمونيسم بايستد و جلو آن را بـگـيـرد بايد بماند اما
آنجا كه با منافع غرب تماس دارد بايد برود).
مقررات عبادى اسـلام از نـظـر مـردم مغرب زمين بايد باقى باشد تا در
مواقع لزوم بتوان مردم را عليه كمونيسم به عنوان يك سيستم الحادى و ضد
خدا به حركت آورد. اما مقررات اجتماعى اسلامى كـه فـلسـفـه زنـدگـى
مـردم مـسـلمـان بـه شـمـار مـى رود و مـسـلمـانـان بـا داشـتن آنها در
مـقـابل مردم مغرب زمين احساس استقلال و شخصيت مى كنند و مانع هضم شدن
آنها در هاضمه حريص مغرب زمين است بايد از ميان برود.
متاءسفانه ابداع كنندگان اين تز كور خوانده اند.
اولا چهارده قرن است كه قرآن اصل نومن ببعض و
نكفر ببعض را از اعتبار انداخته است و اعلام داشته است كه
مقررات اسلام تفكيك ناپذير است .
ثـانـيـا گـمـان مـى كـنـم وقـت آن رسـيـده اسـت كـه مردم مسلمان ديگر
فريب اين نيرنگها را نـخـورنـد. قـوه نـقـادى مـردم كـم و بـيـش بـيدار
شده است و تدريجا ميان مظاهر پيشرفت و ترقى كه محصول شكفتن نيروى علمى
و فكرى بشر است و ميان مظاهر فساد و انحراف هر چند از مغرب سرچشمه
گرفته باشد فرق مى گذارند.
مـردم سـرزمـيـن هـاى اسـلامـى بـيـش از پـيـش بـه ارزش تعليمات اسلامى
پى برده اند و تـشـخـيص داده اند يگانه فلسفه مستقل زندگى آنها اسلام و
مقرارت اسلامى است و با هيچ قـيمتى آن را از دست نخواهند داد. مردم
مسلمان پى برده اند كه تبليغ عليه قوانين اسلامى جز يك نيرنگ استعمارى
نيست .
ثـالثـا ابـداع كـنـنـدگـان ايـن تـز بـايـد بـدانـنـد اسـلام
هـنـگـامـى قـادر اسـت در مـقـابـل يـك سـيـستم الحادى يا غير الحادى
مقاومت كند كه بصورت يك فلسفه زندگى بر اجـتـماع حكومت كند و به گوشه
مساجد و معابد محدود نباشد، اسلامى كه او را به گوشه مـعـابد و مساجد
محصور كرده باشند همان طورى كه ميدان را براى افكار غربى خالى مى كند
براى افكار ضد غربى نيز خالى خواهد كرد.
غرامتى كه امروز غرب در برخى كشورهاى اسلامى مى پردازد ثمره همين
اشتباه است .
اسلام و تجدد زندگى (2)
انـسـان تـنـهـا جـانـدارى نيست كه اجتماعى زندگى مى كند؛
بسيارى از حيوانات بالاءخص حشرات زندگى اجتماعى دارند و از يك سلسله
مقررات و نظامات حكيمانه پيروى مى كنند؛ اصـول تعاون ، تقسيم كار،
توليد و توزيع ، فرماندهى و فرمانبرى ، امر و اطاعت بر اجتماع آنها
حكمفرماست .
زنـبـور عـسـل و بـعـضـى از مـورچـه هـا و مـوريـانـه هـا از تـمـدن و
نـظـامات و تشكيلاتى بـرخوردارند كه سالها بلكه قرنها بايد بگذرد تا
انسان ـ كه خود را اشرف مخلوقات مى شمارد ـ به پايه آنها برسد.
تـمـدن آنـهـا، بـرخـلاف تـمـدن بـشـر، ادوارى از قـبـيـل عـهـد
جـنـگـل ، عـهـد حـجـر، عـهـد آهـن ، عـهـد اتم طى نكرده است . آنها از
اولى كه پا به اين دنيا گـذاشـتـه انـد داراى همين تمدن و تشكيلات بوده
اند كه امروز هستند و تغييرى در اوضاع آنـهـا رخ نداده است . اين انسان
است كه به مصداق و خلق الانسان ضعيفا
زندگى اش از صفر شروع شده و به سوى بى نهايت پيش مى رود.
بـراى حـيـوانـات ، مـقـتـضـيـات زمـان هـميشه يك جور است ؛ اقتضاهاى
زمان زندگى آنها را دگـرگـون نـمـى كـنـد. براى آنها تجددخواهى و
نوپرستى معنى ندارد، جهان نو و كهنه وجود ندارد. علم براى آنها هر روز
كشف تازه اى نمى كند و اوضاع آنها را دگرگون نمى سـازد، صـنـايـع سـبك
و سنگين هر روز به شكل جديدتر و كاملترى به بازار آنها نمى آيـد، چـرا؟
چـون بـا غـريـزه زنـدگـى مـى كـنـنـد نـه بـا عقل .
امـا انـسـان . زنـدگـى اجـتـمـاعـى انـسـان دائمـا دسـتـخـوش
تـغـيـيـر و تحول است . هر قرنى براى انسان دنيا عوض مى شود. راز اشرف
مخلوقات بودن انسان هـم در هـمـيـن جـاسـت . انسان فرزند بالغ و رشيد
طبيعت است . به مرحله اى رسيده است كه ديـگـر نـيـازى بـه قـيمومت و
سرپرستى مستقيم طبيعت ، به اينكه نيروى مرموزى به نام
(غريزه ) او را هدايت كند
ندارد. او با عقل زندگى مى كند نه با غريزه .
طـبيعت ، انسان را بالغ شناخته و آزاد گذاشته و سرپرستى خود را از او
برداشته است . آنـچـه را حـيـوان بـا غـريـزه و بـا قـانـون طـبـيـعـى
غـيـر قـابـل سـرپـيـچـى انـجـام مـى دهـد، انـسـان بـا نـيـروى عـقـل
و عـلم و بـا قـوانـيـن وضـعـى و تـشـريـعـى كـه قابل سرپيچى است بايد
انجام دهد.
راز فـسـادهـا و انـحـرافـى هـايـى كـه انـسـانـهـا از مـسـيـر
پـيـشـرفـت و تكامل پيدا مى كنند، راز توقفها و انحطاطها، راز سقوطها و
هلاكتها نيز در همين جاست .
براى انسان همانطور كه راه پيشرفت و ترقى باز است ، راه فساد و انحراف
و سقوط هم بسته نيست .
انـسـان رسـيـده بـه آن مرحله كه به تعبير قرآن كريم ، بار امانتى كه
آسمانها و زمين و كـوهها نتوانستند كشيد، به دوش بگيرد؛ يعنى زندگى
آزاد را بپذيرد و مسؤ وليت تكليف و وظـيـفـه و قـانـون را قـبـول
كـنـد، و بـه هـمـيـن دليـل از ظـلم و جهل ، از خودپرستى و اشتباه كارى
نيز مصون نيست .
قـرآن كـريـم آنـجـا كـه ايـن اسـتـعـداد عـجـيـب انـسـان را در
تـحـمـل امـانـت تـكـليـف و وظـيـفـه بـيـان مـى كند بلافاصله او را با
صفتهاى (ظلوم )
و (جهول )
نيز توصيف مى نمايد.
ايـن دو استعداد در انسان ، استعداد تكامل و استعداد انحراف ، از
يكديگر تفكيك ناپذيرند. انـسـان مـانند حيوان نيست كه در زندگى اجتماعى
نه به جلو برود و نه به عقب ، نه به چـپ بـرود و نـه بـه راسـت . در
زنـدگـى انـسان گاهى پيشروى است و گاهى عقبگرد. در زنـدگـى انـسـانـهـا
اگـر حـركـت و سـرعـت هـست توقف و انحطاط هم هست ، اگر پيشرفت و
تـكـامـل هـسـت فـساد و انحراف هم هست ، اگر عدالت و نيكى هست ظلم و
تجاوز هم هست ، اگر مظاهر علم و عقل هست مظاهر جهل و هواپرستى هم هست .
تغييرات و پديده هاى نوى كه در زمان پيدا مى شود ممكن است از قسم دوم
باشد.
جامدها و جاهلها
از جـمـله خـاصـيـتـهـاى بـشـر افـراط و تـفـريـط اسـت .
انـسـان اگـر در حـد اعـتـدال بـايـسـتـد كـوشـش مـى كـنـد مـيـان
تـغـيـيـرات نـوع اول و نـوع دوم تـفـكـيـك كـنـد، كـوشـش مـى كـنـد
زمـان را با نيروى علم و ابتكار و سعى و عـمـل جـلو بـبـرد، كـوشـش مـى
كند خود را با مظاهر ترقى و پيشرفت زمان تطبيق دهد و هم كوشش مى كند
جلو انحرافات زمان را بگيرد و از همرنگ شدن با آنها خود را بركنار
دارد.
اما متاءسفانه هميشه اين طور نيست . دو بيمارى خطرناك همواره آدمى را
در اين زمينه تهديد مـى كـنـد: بـيـمـارى جـمـود و بـيـمـارى جـهـالت .
نـتـيـجـه بـيـمـارى اول تـوقف و سكون و بازماندن از پيشروى و توسعه
است ، و نتيجه بيمارى دوم سقوط و انحراف است .
جـامـد از هـر چـه نـو اسـت مـتـنـفـر اسـت و جـز بـا كـهـنـه خـو
نـمـى گـيـرد، و جـاهـل هـر پـديـده نـوظـهـورى را بـه نـام مقتضيات
زمان ، به نام تجدد و ترقى موجه مى شـمـارد. جـامـد هـر تـازه اى را
فـسـاد و انـحـراف مـى خـوانـد و جاهل همه را يكجا به حساب تمدن و
توسعه علم و دانش مى گذارد.
جـامـد مـيـان هـسـته و پوسته ، وسيله و هدف ، فرق نمى گذارد. از نظر
او دين ماءمور حفظ آثار باستانى است . از نظر او قرآن نازل شده است
براى اينكه جريان زمان را متوقف كند و اوضـاع جـهـان را بـه همان حالى
كه هست ميخكوب نمايد. از نظر او عم جزء خواندن ، با قـلم نـوشـتـن ، از
قلمدان مقوائى استفاده كردن ، در خزانه حمام شستشو كردن ، با دست غذا
خـوردن ، چـراغ نـفـتـى سـوختن ، جاهل و بيسواد زيستن را به عنوان
شعائر دينى بايد حفظ كرد. جاهل برعكس ، چشم دوخته ببيند در دنياى مغرب
چه مد تازه و چه عادت نوى پيدا شده است كه فورا تقليد كند و نام تجدد و
جبر زمان روى آن بگذارد.
جـامـد و جـاهـل مـتـفـقـا فـرض مـى كـنـنـد كـه هـر وضـعـى كـه در
قـديـم بـوده اسـت ، جـزء مـسـائل و شـعـائر ديـنى است ، با اين تفاوت
كه جامد نتيجه مى گيرد اين شعائر را بايد نـگـهدارى كرد و جاهل نتيجه
مى گيرد اساسا دين ملازم است با كهنه پرستى و علاقه به سكون و ثبات .
در قرون اخير مساءله تناقض علم و دين در ميان مردم مغرب زمين زياد مورد
بحث و گفت و گو واقـع شـده اسـت . فـكـر تـنـاقـض دين و علم دو ريشه
دارد: يكى اين كه كليسا پاره اى از مـسائل علمى و فلسفى قديم را به
عنوان مسائل دينى كه از جنبه دينى نيز بايد به آنها معتقد بود پذيرفته
بود و ترقيات علوم خلاف آنها را ثابت كرد. ديگر از اينراه كه علوم وضع
زندگى را دگرگون كرد، و شكل زندگى را تغيير داد.
جـامـدهـاى مـتـديـن نـمـا هـمـان طـورى كـه بـه پـاره اى مـسـائل
فلسفى بى جهت رنگ مذهبى دادند، شكل ظاهرى مادى زندگى را هم مى خواستند
جزء قـلمـرو ديـن بـه شـمار آورند. افراد جاهل و بى خبر نيز تصور كردند
كه واقعا همين طور اسـت و ديـن براى زندگى مادى مردم شكل و صورت خاصى
در نظر گرفته است . و چون به فتواى علم بايد شكل مادى زندگى را عوض كرد
پس علم فتواى منسوخيت دين را صادر كرده است .
جمود دسته اول و بى خبرى دسته دوم فكر موهوم تناقض علم و دين را به
وجود آورد.
تمثيل قرآن
اسلام دينى است پيشرو و پيش برنده . قرآن كريم براى اينكه
مسلمانان را متوجه كند كه هـمـواره بـايـد در پـرتـو اسـلام در حـال
رشـد و نـمـو و تـكـامـل بـاشـنـد، مـثـلى مـى آورد. مـى گـويـد: مـثـل
پـيـروان مـحـمـد مـثـل دانـه اى است كه در زمين كاشته شود. آن دانه
ابتدا بصورت برگ نازكى از زمين مى دمـد، سـپـس خود را نيرومند مى سازد،
سپس روى ساقه خويش مى ايستد. آنچنان با سرعت و قوت اين مراحل را طى مى
كند كه كشاورزان را به شگفت مى آورد.
ايـن مـثـلى اسـت از جامعه اى كه منظور قرآن است ، نمودارى است از آنچه
آرزوى قرآن است . قـرآن اجـتـمـاعـى را پـى ريـزى مـى كـنـد كـه دائمـا
در حال رشد و توسعه و انبساط و گسترش باشد.
ويـل دورانـت مـى گويد: هيچ دينى مانند اسلام پيروان خويش را به
نيرومندى دعوت نكرده است . تاريخ صدر اسلام نشان داد كه اسلام چه قدر
براى اينكه اجتماعى را از نو بسازد و پيش ببرد تواناست .
|
نظام حقوق زن در اسلام از شهيد مطهري |
|
|