در فوتبال داور لازم است و در
زندگى اجتماعى هم قاضى لازم است .
در هر دو تشويق ، نقش مهمى دارد.
در هر دو مرز و حريم وجود دارد، و نبايد از حريم تجاوز نمود.
در هر دو نياز به مربى است . همان طورى كه در فوتبال مربى مى خواهد، در
دنيا نيز براى آموزش هاى مختلف نياز به مربى هست .
همان طورى كه توپ در فوتبال در دست يك شخص نمى ماند، مال و مقام دنيا
هم همين طور.
در فوتبال اگر بازيكن در زمان معين نتواند گل بزند، باخته است . در عمر
دنيا هم اگر انسان نتواند تلاش مطلوب بكند، باخته است .
هر دو افتتاحيه و اختتاميه دارد و همان طورى كه در زمان خداحافظى ،
افراد برنده با شادى از زمين بيرون مى روند، در دنيا هم افرادى كه سعى
و تلاش مطلوب نموده اند، با خشنودى خداحافظى مى كنند. همان طورى كه
قرآن مى فرمايد: يا ايتها النفس المطمئنه #
ارجعى الى ربك راضيه مرضيه
(150) و همچنين بايد در برابر گناه حالت دفاعى
داشته باشيم و به قول شاعر:
خواهى نخورى ز تيم ابليس شكست |
|
|
بايد
به دفاع از دل و ديده نشست |
چون شوت شود به سوى دل توپ گناه |
|
|
دروازه دل به روى آن بايد بست
(151)
|
مقايسه بين تهاجم نظامى و
فرهنگى
در هجوم نظامى طمع به خاك و زمين است ، ولى در شبيخون فرهنگى
طمع به اخلاق است و دين .
هجوم نظامى با سر و صدا و سرعت است ، ولى تهاجم فرهنگى آهسته و آرام
(آن پيداست و اين پنهان ).
هجوم نظامى ترسناك است و نفرت آفرين ، ولى تهاجم فرهنگى فريبنده است و
جذاب ، لذا آن افراد را به دفاع و مقاومت وا مى دارد و اين به استقبال
و پذيرش مى فرستد.
كشته تهاجم نظامى دشمن ، شهيد است و مرده هجوم فرهنگى دشمن ، پليد است
.
در هجوم نظامى ، دشمن اعلام جنگ و دشمنى مى كند، در تهاجم فرهنگى اعلام
دوستى !
در حمله نظامى ، اولين گلوله ، همه را متوجه خطر مى سازد. اما در تهاجم
فرهنگى ، گاهى تا شليك آخرين گلوله دشمن ، هنوز عده اى شبيخون را باور
نمى كنند.
در تهاجم نظامى ، درگيرى با دشمن ، در مرزهاست ، ولى در تهاجم فرهنگى
آسيب از حمله دشمن ، درون خانه هاست .
در تهاجم نظامى سخن از بمب و موشك است ، ولى در تهاجم فرهنگى سخن از
ماهواره و انواع تصويرها و آهنگ هاى مبتذل است .
در تهاجم نظامى ميدان مبارزه محدود است ، بر خلاف تهاجم فرهنگى كه
ميدان گسترده است .
اسيران آن ميدان ، آزاده اند ولى گرفتاران اين ميدان معتاد و آلوده .
آنجا شهادت ، خانواده اى را سربلند مى سازد. اينجا اعتياد و ابتذال ،
دودمانى را شرمگين مى سازد.
در ميدان نظامى ، مجروح را به عقب برمى گردانند تا مداوا شود و در صحنه
فرهنگى ، پس از اولين زخم و تركش به خطوط جلوتر انتقال مى يابد.
در هجوم نظامى ، دشمن از مرزهاى آبى و خاكى وارد مى شود ولى در تهاجم
فرهنگى از مرزهاى فكرى و روحى نفوذ مى كند.
هجوم نظامى ، يك ملت را مقاوم تر مى كند، و هجوم فرهنگى ، سست تر مى
سازد.
قربانيان آن ، شهيد راه معروفند و قربانيان اين كشته بيراهه منكر.
(152)
تشابه اعتياد به مواد
مخدر با گناه
از مهمترين عوامل سقوط و انحطاط انسان گناه و معصيت است .
امام صادق (عليه السلام ) فرمودند:
ان العمل
السيئى اسرع فى صاحبه من السكين فى اللحم
(153) ؛
((عمل بد، اثرش
سريع تر است در انسان از كارد در گوشت
)).
نقش گناه و نافرمانى را در انسان ، مى توان به نقش اعتياد به مواد مخدر
تشبيه نمود.
همان طورى كه انسان به صورت طبيعى اعتياد به مواد مخدر ندارد و حتى آن
را بد مى داند، از گناه و معصيت هم تنفر دارد.
همان طورى كه اعتياد چيزى است كه از خانواده و دوستان بد و محيط فاسد
بر انسان تحميل مى شود، گناه نيز بر انسان تحميل مى شود.
حضرت على (عليه السلام ) فرمودند:
الحرص و الكبر
و الحسد دواع الى التقحم فى الذنوب
(154) ؛
((حرص و تكبر و
حسد، سه عامل آلودگى به گناه است
)).
همان طورى كه اعتياد پناهگاه موقتى است براى شخص معتاد، گناه نيز مى
تواند زمان كوتاهى براى گناهكار پناهگاه و كارگشا باشد، مثل دروغ گفتن
مجرم براى فرار از مجازات .
نقطه آغاز در اعتياد، گاهى از يك تعارف ساده به كشيدن سيگار آغاز مى
شود و تدريجا شخص معتاد مى شود در گناهان نيز انسان تدريجا آلوده مى
شود.
حضرت على (عليه السلام ) فرمودند:
الصغائر من
الذنوب طرق الى الكبائر(155)
؛
((گناهان كوچك زمينه ساز ورود به گناهان كبيره
مى شود
)).
در ابتدا فرد آلوده به مواد مخدر اعتياد خود را از ديگران پنهان مى كند
و كم كم علنى مى شود، در گناهان هم فرد آلوده به گناه ابتدا مخفيانه و
كم كم آشكارا
((گناه
))
مى كند.
حضرت على (عليه السلام ) فرمودند:
اتقوا معاصى
الله فى الخلوات فان الشاهد هو الحاكم
(156) ؛
((بپرهيزيد از
گناهان در پنهانى ، زيرا آن كه گناهان را در خلوت و پنهانى مى بيند،
روز قيامت حكم خواهد كرد
)).
همان طورى كه فرد معتاد زشتى و بدى عمل خود را آن چنان كه بايد درك نمى
كند. شخص گناهكار نيز زشتى گناه را درك نمى كند. مانند: سير خورده اى
كه بوى بد سير را متوجه نمى شود.
همان طورى كه فرد معتاد تدريجا از نظر ديگران مى افتد و ذليل مى شود.
فرد گناهكار هم در اثر آلودگى ها، عاقبت ذليل و خوار مى شود.
حضرت على (عليه السلام ) فرمودند:
من تلذذ
بمعاصى الله اورثه الله ذلا(157)
؛
((كسى كه از نافرمانى خداوند و گناهان لذت
ببرد، خداوند او را ذليل مى كند
)).
همان طورى كه ترك عادت در اعتياد مشكل است و نياز به رياضت و تمرين و
دورى گزيدن از زمينه هاى اعتياد دارد، در ترك عادت به گناه نيز چنين
تلاش همه جانبه لازم است .
همان طورى كه فرد معتاد بعد از ترك اعتياد نياز به بازپرورى و تقويت
دارد، فرد گناهكار نيز بعد از ندامت و توبه نياز به اصلاح و تقويت
دارد. قرآن مى فرمايد:
((الا الذين تابو و
اصلحوا...
))(158)
؛
((مگر آنها كه توبه كردند و اصلاح كردند خود
را
)).
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
((اذا
عملت سيئه فاعمل حسنه تمحوها
))(159)
؛
((اگر كار بدى كردى ، كار خوبى انجام بده ، تا
(اثرات ) آن (عمل ) را محو و نابود نمايد
)).
لذت هاى مادى و معنوى
لذت هاى مادى ، جسم را رشد مى دهد و لذت هاى معنوى روح را.
لذت هاى مادى زودگذرند و لذت هاى معنوى ماندگار.
لذت هاى مادى در اكثر موارد توام با پشيمانى است ، بر خلاف لذت هاى
معنوى كه پشيمانى ندارد. مثل خدمت به ديگران - عبادت - نيكوكارى .
لذت هاى مادى پر خرج و كم درآمد است ، بر خلاف لذت هاى معنوى كه كم خرج
و پر درآمد است .
لذت هاى مادى صرفا خشنودى انسان را تامين مى كند، بر خلاف لذت هاى
معنوى كه موجب خشنودى خدا مى شود.
لذت هاى مادى ارزش به حساب نمى آيند، بر خلاف لذت هاى معنوى كه
معيارهاى ارزشى اند.
لذت هاى مادى جلوى رشد روح را مى گيرند، بر خلاف لذت هاى معنوى كه موجب
رشد روح و شخصيت انسان مى شوند.
كدام درست است
ما براى دنيا يا دنيا براى ما.
بخوريم تا بمانيم يا بمانيم تا بخوريم .
تفريح براى ما يا ما براى تفريح .
خوب بودن در ميان بدان ، يا خوب بودن در ميان خوبان .
ما براى ورزش يا ورزش براى ما.
ما در خدمت دين باشيم يا دين در خدمت ما باشد.
خشنودى مردم يا خشنودى خداوند.
ما از مردم عبرت بگيريم يا ديگران از ما عبرت بگيرند.
طول عمر يا عرض عمر.
دين دارى يا دين دانى .
مال داشتن يا علم داشتن .
شعرها
جوان و هوشيارى
اى همه تاريخ مديونت جوان |
|
|
وى
هميشه عشق ممنونت جوان
|
با تو هستم اى جوان مهربان |
|
|
با تو
هستم اى مسلمان جوان
|
پاى تا سر چشم باش و گوش باش |
|
|
فتنه
دورت را گرفته هوش باش
|
يوسفم ! از گرگها آگاه باش |
|
|
با
خبر از راه و صدها چاه باش
|
دور تا دورت پر از اهريمن است |
|
|
در
رهت اى دوست صدها دشمن است
|
كافرند اما مسلمان چهره اند |
|
|
گرگهايى در لباس بره اند
|
خيل صيادان كمينت كرده اند |
|
|
اشعرى
ها قصد دينت كرده اند
|
واى ما گر صيد صيادان شويم |
|
|
واى
اگر مجذوب شيادان شويم
|
هوشيارست اهرمن ، هوشيار باش |
|
|
خواب
ديده بهر تو، بيدار باش
|
درد دل
در پيش بى دردان چرا |
|
|
فرياد
بى حاصل كنم |
گر شكوه دارم من ز دل |
|
|
با
يار صاحبدل كنم |
در دل بسوزم همچو گل |
|
|
در
سينه سوزم همچو مُل
|
من شمع رسوا نيستم |
|
|
تا
گريه در محفل كنم
|
قدر جوانى
جوانى بر سر كوچ است ، درياب اين جوانى را
|
|
|
كه
هرگز كس نمى بيند، دوباره زندگانى را |
خميده پشت از آن گشتند، پيران جهان ديده |
|
|
كه
اندر خاك مى جويند، ايام جوانى را |
قدر عمر
تك تك ساعت چه گويد، گوشدار |
|
|
گويدت
بيدار باش اى هوشيار
|
ز تن آسايى و بيكارى بترس |
|
|
هم
مشو يك ثانيه غافل ز درس
|
عقربك آهسته پندت مى دهد |
|
|
پند
شيرين تر ز قندت مى دهد
|
گويدت جانا گذشته در گذشت |
|
|
هيچ
عاقل گرد بگذشته نگشت
|
همچو من پرطاقت و ورزنده باش |
|
|
روز
تا شب در غم آينده باش
|
تنبلى آرد به چشمان تو خواب |
|
|
مى
شود آينده ات يكسر خراب
|
هر كه او غافل ز آينده شود |
|
|
در بر
آيندگان بنده شود
|
اهميت جوانى
اى نوجوان تو قدر جوانى خود بدان |
|
|
كن
سعى تا كه خرم و خوش برخورى از آن |
تو درد پيرى خود از امروز چاره كن |
|
|
آن
روز مى شوى به يقين زار و ناتوان |
همت جوان
تو بايد آسمان پرواز باشى |
|
|
درخشان همت و خودساز باشى
|
تو بايد آگه و بيدار باشى |
|
|
به
دور از دام استعمار باشى
|
به كار انداز نيروى اراده |
|
|
مشو
از مركب كوشش پياده
|
به راه علم و ايمان پيش تر تاز |
|
|
چو
خود كن ملت خود را سرافراز
|
جوان و كمال
اى جوان چشم دل خود باز كن |
|
|
زندگى
را با هدف آغاز كن
|
راه پاكان و نياكان پيش گير |
|
|
پند
از ياران نيك انديش گير
|
هست آينده يكى كوه بلند |
|
|
تا
رسى آنجا، به پستى دل نبند
|
مرغ زيباى جوانى
چنين گفت روزى به پيرى جوانى |
|
|
كه
چون است با پيريت زندگانى
|
بگفتش ، در اين نامه حرفى است مبهم |
|
|
كه
معنيش جز وقت پيرى ندانى
|
تو به ، كز توانايى خويش گويى |
|
|
چه مى
پرسى از دوره ناتوانى
|
جوانى نگهدار كاين مرغ زيبا |
|
|
نماند
در اين خانه استخوانى
|
متاعى كه من رايگان دادم از كف |
|
|
تو گر
مى توانى مده رايگانى
|
جوانى و عفت
در عهد صبا، كرد جهالت پستت |
|
|
ايام
شباب ، كرد غفلت پستت
|
چون پير شدى ، رفت نشاط از دستت |
|
|
كى
صيد كند مرغ سعادت ، شستت
|
در حسرت جوانى
عمرم در اين جهان ، بى سود و زيان گذشت |
|
|
عمر
عزيز بين كه چنان رايگان گذشت |
يك روز در بهار گذشت و كنار گل |
|
|
روز
دگر به ماتم گل ، در خزان گذشت |
دردا كه روزگار جوانى و خوشدلى |
|
|
چون
باد نوبهار و چو آب روان گذشت |
جوانمردى
جوانمردى و راستى پيشه كن |
|
|
همه
نيكويى اندر انديشه كن
|
جوانمردى از كارها بهترى است |
|
|
جوانمردى از خوى پيغمبرى است
|
جوانمرد باش دو گيتى تو راست |
|
|
دو
گيتى بود بر جوانمرد راست
|
جوانمرد اگر راست خواهى وليست |
|
|
كرم
پيشه شاه مردان عليست
|
كودكى - جوانى - پيرى
خداوند جهان چون آفريدت |
|
|
به
مهد آفرينش پروريدت
|
به عهد خردسالى نازپرور |
|
|
تو را
گهواره جنبان بود مادر
|
ز ده تا بيست آغاز جوانى است |
|
|
اساس
استوار زندگانى است
|
شب عمر، چون بگذشت از بيست |
|
|
نشايد
مر تو را چون كودكان زيست |
چراغ سى ، گهى افروخته باشى |
|
|
كه از
دانش بسى آموخته باشى
|
بهره عمر باشد تا چهل سال |
|
|
مبادا
بى خبر باشى ز احوال
|
شمار عمر چون آمد به پنجاه |
|
|
ترا
فرزندگان تابند چون ماه
|
به حد شصت چون آيد شمارت |
|
|
ببالد
نوجوانى در كنارت
|
رسد چون نوبت عمرت به هفتاد |
|
|
رود
شور جوانى پاك بر باد
|
به هشتادت بود آغاز سستى |
|
|
زمان
سستى و ناتندرستى
|
نود باشى يكى افتاده اى پير |
|
|
كه
آموزند از تو، راءى و تدبير
|
پس از صد، گاه رفتن پيش آيد |
|
|
سفر
را، مرد دورانديش بايد
|
نصيحت برادرانه
ز من اى دوست بشنو اين نصيحت |
|
|
مكن
سرپيچى از سير طبيعت
|
به دست خود مزن آتش به مالت |
|
|
چرا
ضايع كنى مال حلالت
|
چو پول آرى به دست از رنج بسيار |
|
|
تلف
مى سازيش با دود سيگار
|
نمى دانى در ايام جوانى |
|
|
كه تو
عمر را به غفلت مى دوانى
|
كنى چون روز و شب عادت به اين كار |
|
|
شوى
شب ها ز خواب خويش بيدار
|
پس از چندى كه از عمر تو بگذشت |
|
|
قدم
نتوان گذارى در، در و دشت
|
نفس تنگى كند، پاى تو سستى |
|
|
كه با
دود سيگار اين تحفه جستى
|
برايت آنچه صرفش كردى اوقات |
|
|
سرطان
ريه آرد به سوغات
|
بخور با پول خود تو پسته خام |
|
|
بكن
گاهى به جيبت مغز بادام
|
كه هم لذت برى هم قوه گيرى |
|
|
نگردى
خوار در ايام پيرى
|
به جاى بوى سيگار عطر قمصر |
|
|
بزن
تا روز و شب باشى معطر
|
به فكر جان و مال و دين خود باش |
|
|
مرو
در مجلس افراد اوباش
|
اگر رفتى به حكم عقل و ايمان |
|
|
در
آخر زين عمل گردى پشيمان
|
پشيمانى دگر سودى ندارد |
|
|
برايت
رنج و محنت را بيارد
|
اگر هستى جوان خوب و باهوش |
|
|
بكن
اين پند من آويزه گوش
|
هرگز نكن تعارف !
دل مى رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را |
|
|
با
بوى زشت سيگار، كى مى توان مدارا |
بيزار گشته عالم ، از دود و بوى سيگار |
|
|
زيرا
ز دود آن شد، آلودگى هوا را |
سيگار دود كردن ، بيهوده و مضر است |
|
|
دردا
كه دود سيگار، آتش زند بقا را |
شهرى و روستايى ! از مصرفش حذر كن |
|
|
اين
دشمن جگرسوز، بيمار كرده ما را |
در جمع اهل خانه ، سيگار دود كردن |
|
|
بر
اهل خانواده ، ظلمى است آشكارا |
دانى چرا برادر، قهرند با تو مردم |
|
|
سيگار
مى نمايد، بيگانه آشنا را |
بر جامعه مضر است ، سيگار خانمانسوز |
|
|
تشويق
كن به تركش ، افراد مبتلا را |
هر بوسه اى كه سيگار، بر غنچه لبت زد |
|
|
مى
چيند از لبانت ، شادابى و صفا را |
هرگز نكن تعارف ، سيگار بر لب من |
|
|
شايستگى ندارد، معذور دار ما را |
يك سال جمع گردد، گر پول مصرف آن |
|
|
مجموع
پول سيگار، قارون كند گدا را |
آسايش دو گيتى ، تفسير اين دو حرف است |
|
|
از
خويشتن برانيم ، سيگار جان ستان را |
حافظ اشاره فرمود، اين شعر را سرودم |
|
|
شايد
بدين وسيله ، آگه كنم شما را(160)
|
استفاده از فرصت ها
هر كه بيناتر و هشيارتر است |
|
|
گوهر
وقت نگهدارتر است
|
آن كه را عقل و بصيرت باشد |
|
|
بهره
بردار ز فرصت باشد
|
زانكه فرصت چو شد از دست به در |
|
|
تا
ابد باز نگردد ديگر
|
فرصت از دست گريزان باشد |
|
|
همچو
امواج شتابان باشد
|
سايه ابر بود فرصت ها |
|
|
سايه
باقى نبود در يك جا
|
اى خوش آن كس كه دل و ديده گشود |
|
|
بهره
بردارى از اوقات نمود
|
در حسرت جوانى
خود را به نام و شهرت و عنوان فروختيم |
|
|
در
حسرت جوانى حيات چه ارزان فروختيم |
عمرى كه بود قيمت هر لحظه اش بهشت |
|
|
آن را
به نان و جاه و الوان فروختيم |
با اين كه بود مشترى گنج دل ، خدا |
|
|
اين
گنج را ز جهل به شيطان فروختيم |
داديم نقد عقل و خريديم آز را |
|
|
ما
باغ گل به خار مغيلان فروختيم |
عمر گران به پاى هوس پاك باختيم |
|
|
مهد
گران به ريگ بيابان فروختيم |
جاى رضاى حق بگزيديم رضاى خلق |
|
|
سودى
چنان بزرگ به خسران فروختيم |
اسباب فتنه
جوانى و بيكارى و خواسته |
|
|
بسى
فتنه ها زين سه برخواسته
|
وفا و ايثار
جوانى پاكباز و پاكروى |
|
|
كه با
پاكيزه رويى در گرو بود
|
چنين خواندم كه در درياى اعظم |
|
|
به
گردابى در افتادند با هم
|
چو ملاح آمدش تا دست بگيرد |
|
|
مبادا
كاندران حالت بميرد
|
همى گفت : از ميان موج و تشويش |
|
|
مرا
بگذار و دست يار من گير |