پس از غسل ، او را به خاك
سپردم ، شب در عالم رؤ يا او را ديدم كه تاج كرامت بر سر، و جلال و
شكوه فوق العاده اى دارد. از او پرسيدم : خدا چگونه با تو معامله كرد؟
گفت : خدا به من درجه اى بالاتر از شهيدان عنايت فرمود و فرشتگان به من
گفتند: شهيدان ، كشته شمشير كفارند ولى تو كشته آيه قهر خدا هستى .(74)
جوان تائب
روزى معاذ بن جبل به خدمت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و
سلم شرفياب شد و عرض كرد: رسول خدا جوانى خوش سيما بر در سراى شما
ايستاده و مانند زنى كه فرزندش مرده باشد، گريه مى كند و اجازه مى
خواهد كه به خدمت شما شرفياب شود.
حضرت اجازه ورود داد. وقتى كه وارد منزل پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم شد، سلام كرد. جواب شنيد. حضرت علت گريه اش را پرسيد. گفت : گناهان
بسيارى كرده ام و مى دانم كه خدا مرا نخواهد آمرزيد، حضرت فرمود: مگر
به خدا شرك آورده اى ؟ گفت : نه ، فرمود: مگر كسى را بناحق كشته اى ؟
گفت : نه ، حضرت به وى مژده آمرزش داد. او گفت : اى رسول خدا! گناهم از
كوه ها و زمين و دريا و درختان بزرگ تر است ! حضرت فرمود: اگر چه به
قدر آسمان ها باشد، خدا مى آمرزد. گفت : اى رسول خدا! گناهم از كوه ها
و زمين و دريا و درختان بزرگتر است ! حضرت فرمود: اى جوان ، گناهت عظيم
تر است يا پروردگارت ؟ او به زمين افتاد و گفت : منزه است پروردگارم .
هيچ چيز به عظمت پروردگار نمى رسد، او از همه چيز بزرگ تر است . حضرت
فرمود: مگر گناه عظيم را به غير از خداى عظيم كسى مى آمرزد؟
آنگاه حضرت فرمود: گناهت چيست ؟ گفت : يا رسول الله من هفت سال است كه
كفن مرده ها را بعد از نبش قبر مى دزديدم ، اين روزها دخترى از انصار
مرد و او را دفن كردند. بر طبق معمول قبرش را شكافتم و كفن وى را
دزديدم ولى معصيتى از من سر زد كه از گفتن آن شرم دارم ...
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دور شو! چه بسيار نزديكى به
جهنم . آن جوان بيرون رفت ، با برداشتن توشه اى به يكى از كوههاى مدينه
پناهنده گرديد و دستهايش را به گردنش بست و فرياد مى زد:
يا رب هذا عبدك بهلول بين يديك مغلول ؛
((اى خداى من ، اين بنده تو بهلول است كه دو دست
خود را به گردن بسته و در پيشگاهت ايستاده است )).
خدايا تو هم از گناهم خبر دارى و هم از پشيمانيم . خدايا! پيغمبرت مرا
بيرون كرده ! تو را به نام هاى بزرگوارت قسم مى دهم ، مرا ماءيوس مكن .
او چهل شبانه روز اين گونه عبادت و گريه مى نمود. پس از چهل روز گفت :
خدايا، اگر توبه ام قبول شده و مرا آمرزيده اى به پيامبرت وحى فرما كه
بدانم وگرنه آتشى بفرست كه مرا بسوزاند تا از عذاب روز قيامت مصون باشم
، آنگاه بود كه خداوند متعال اين آيه را فرستاد.
و الذين اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم
و من يغفر الذنوب الا الله ...(75)
وقتى كه اين آيه نازل شد، حضرت بيرون آمد و آيه را مى خواند در حالى كه
تبسم مى كرد، احوال بهلول را پرسيد. معاذ گفت : او در فلان كوه است .
حضرت به همراه اصحاب به بالاى آن كوه رفتند، ديدند آن جوان روى سنگى
ايستاده و دستهايش را به گردن بسته و رويش از حرارت آفتاب سياه شده و
با خدا مناجات مى كند. حضرت به نزديكش رفتند و دستانش را از گردنش
گشودند و گرد و غبار صورتش را با دست مباركش پاك كردند و فرمودند: اى
بهلول ، بر تو بشارت باد كه آزاد كرده خدايى از آتش جهنم .(76)
جوانى كه قلبش منور بود
از حضرت امام صادق (عليه السلام ) روايت
شده ، كه روزى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى نماز صبح
به مسجد تشريف بردند، بعد از نماز جوانى را ديدند، به نام
((حارثه بن مالك )) كه
رخسارى زرد و بدنى ضعيف داشت ، آن قدر بى خوابى كشيده و گريه كرده بود
كه چشمهايش فرو رفته بود. حضرت به او نزديك شدند و فرمودند: چگونه صبح
كرده اى و حالت چگونه است ؟
عرض كرد: اى رسول خدا، صبح كردم در حالتى كه يقين دارم ! حضرت تعجب
كردند و فرمودند: هر چيزى علامتى دارد، علامت يقين تو چيست ؟
عرض كرد: نشانه يقين من بى خوابى شب هاى من است كه بيدار مى مانم و
روزهاى گرم روزه مى گيرم و دلم از دنيا رو گردانيده و به متاع دنيا
كراهت مى ورزم . يا رسول الله ! يقين من به مرتبه اى رسيده كه گويا مى
بينم كه مردم براى حساب در محشر، محشور شده و من هم در ميان آنها هستم
. اهل بهشت را مى بينم كه متنعم به انواع نعمت ها هستند و بر كرسى ها
نشسته و به هم تعارف مى كنند.
همچنين مى بينم ، اهل جهنم را كه در ميان جهنم معذبند و گويا زفير آتش
در گوش من است ! حضرت به اصحاب فرمودند: اين بنده اى است كه خدا دل او
را به نور ايمان منور گردانيده است . بعد فرمودند: اى جوان ، به همين
حال باش . گفت : اى رسول خدا، دعا كن كه خداوند متعال ، شهادت را نصيب
من گرداند.
حضرت دعا كردند و پس از چند روز با جناب جعفر به جهاد رفت و بعد از نه
نفر شهيد شد.(77)
شن و طبقه
در ميان مردمان عرب ، شخصى بود به نام شن ، كه بسيار زيرك و
دانا بود و هوش وى فوق العاده بود. هنوز ازدواج نكرده بود و چون خود را
فردى هوشمند و تيز فهم مى دانست ، در پى زنى بود كه چون خود او از
زيركى و عقل پربهره باشد. بنابراين سوگند ياد كرد كه در شهرها و
روستاها گردش مى كنم تا آن كه زنى عاقل و هوشمند، مانند خودم پيدا كنم
و با او ازدواج نمايم .
تاريخ نويسان نوشته اند: در يكى از مسافرتهاى خود، در ميان راه با مردى
مواجه شد.
شن از او پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت : به فلان آبادى . شن دانست كه او هم
به همان ده كه وى قصد آن را دارد مى رود.
شن در راه با او رفيق شد و در صحبت را باز نمود. شن به او گفت : آيا تو
مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ مرد در پاسخ به او گفت : اى
نادان ، من و تو سواره هستيم چگونه من تو را حمل كنم يا تو مرا حمل كنى
؟
شن در جواب او سكوت كرد، چيزى نگفت و به حركت و سير خود ادامه دادند تا
آنكه به نزديك روستايى رسيدند. زراعت و گندمى را ديدند كه وقت درو كردن
آن رسيده بود. شن به او گفت : آيا صاحب اين كشت آن را خورده است يا نه
؟ آن مرد جواب داد: اى نادان ، تو زراعتى را مى بينى كه وقت درو كردن
آن رسيده است و سپس مى گويى صاحبش آن را خورده يا نه ! شن باز در جواب
او سكوت كرد و چيزى نگفت . تا اينكه وارد روستا شدند. جلوشان جنازه اى
آوردند. شن به رفيقش گفت : آيا صاحب اين نعش زنده است يا مرده ؟ رفيقش
گفت : من هيچ كس را مانند تو جاهل نديده ام . تو جنازه اى را مى بينى و
سپس مى پرسى آيا صاحب آن مرده است يا زنده ؟! شن اين بار نيز ساكت
ماند و چيزى نگفت . در اين هنگام شن خواست از او جدا شود. رفيقش اصرار
كرد كه بايد به منزل ما بيايى و مهمان ما باشى . شن به درخواست او پاسخ
مساعد داد و به اتفاق همراهش به منزل او رفت . اين مرد دخترى داشت كه
او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد: اين مرد كه همراه تو آمده
كيست ؟ پدرش ماجرا را نقل كرد و گفتگوى خود را با او بازگو نمود و از
نادانيش شكايت كرد.
دختر به پدرش گفت : پدر جان ، اين شخص نادان نيست ، بلكه خردمند است .
پس از آن دختر سخنان مهمان را براى پدرش شرح و تفسير كرده و گفت : اما
مقصود او كه مى گفت : آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ اين
بوده كه مى خواست بگويد، آيا تو برايم داستانى مى گويى يا من برايت
بگويم . تا اين كه راه را طى كنيم و سرگرم شويم تا به مقصد برسيم . و
اما مراد او كه مى گفت : اين كشت و محصول خورده شده يا نه ؟ قصدش اين
بوده كه آيا صاحبش آن را جلوتر فروخته و پولش را خرج نموده يا نفروخته
است . و اما گفتار او درباره جنازه ، مى خواست كه بگويد، آيا اين مرده
فرزندى دارد كه به وسيله او نامش زنده بماند يا ندارد؟ پدر دختر از نزد
دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او نشست و مدتى با او گفتگو نمود. سپس
گفت : اى مهمان عزيز، آيا دوست دارى آنچه را در راه گفتى برايت شرح و
تفسير كنم . شن گفت : آرى ! و مرد آنچه را دخترش به او گفته بود برايش
بازگو كرد.
شن در پاسخ گفت : اينها سخن تو نيست و از افكار و انديشه هاى تو نمى
باشد، بگو ببينم اينها را چه كسى به تو آموخته است ؟ در جواب گفت :
دخترم اين مطالب را به من آموخت . شن از اين پاسخ ها خيلى لذت برد، بى
درنگ آن دختر را از پدرش خواستگارى نمود و پدرش هم به درخواست وى پاسخ
مساعد داد و دخترش را به شن تزويج نمود.
شن با همسرش به نزد خانواده خود آمد و مردم هنگامى كه اين چنين ديدند،
گفتند: شن با طبقه موافقت كرده است و اين جمله در ميان عرب ضرب المثل
شد و براى هر كس كه با ديگرى سازش كند، گفته مى شود. ((وافق
شن طبقه )).(78)
نيكى به مادر
جوانى به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد و
عرض كرد: يا رسول الله من در زندگى فراوان گناه كردم ، اما اكنون
پشيمانم و مى خواهم توبه كنم ، چه راهى دارم كه خداوند سريع تر گناهان
مرا ببخشد.
حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: برو به مادرت نيكى كن ، او گفت
: مادر ندارم ، حضرت فرمود: برو به پدرت خدمت كن تا خدا گناهان تو را
ببخشد، وقتى كه آن جوان حركت كرد و رفت پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم فرمود: اگر اين مرد مادر مى داشت و به مادرش خدمت مى كرد، سريع تر
گناهان او مورد عفو قرار مى گرفت .(79)
همنشينى با بدان
سليمان جعفرى مى گويد: ((از امام موسى بن
جعفر (عليه السلام ) شنيدم كه به پدرم فرمود: ((چرا
تو را با عبدالرحمن بن يعقوب مى بينم ؟)) پدرم
گفت : ((او دايى من است .))
حضرت فرمود: ((او فرد منحرفى است و عقيده فاسدى
دارد، يا با او همنشين باش ، يا با ما)). او گفت
: ((عبدالرحمن هر چه مى خواهد بگويد، وقتى من
عقيده او را قبول نداشته باشم ، آيا چيزى بر من است ؟))
حضرت فرمود: ((آيا نمى ترسى بلايى بر او نازل
شود و دامنگير تو شود؟ آيا نمى دانى كه فردى از اصحاب حضرت موسى (عليه
السلام ) بود و پدرش از اصحاب فرعون ؛ هنگامى كه لشكر فرعون به دنبال
حضرت موسى (عليه السلام ) و اصحابش وارد دريا شدند، آن فرد به طرف لشكر
فرعون رفت تا پدرش را كه يكى از طرفداران فرعون بود، نصيحت كند و سپس
برگردد. ولى نصايح او براى پدرش بى فايده بود، در حالى كه پدرش را
نصيحت مى كرد، دو طرف دريا به هم رسيد و او همراه فرعونيان غرق شد)).(80)
گزيده ها
برگزيده هاى خداوند
از هستى ... بهشت را.
از شب ها... شب قدر را.
از درختان بهشت ... طوبى را.
از انسان ها... پيامبران و ائمه و علما و شهدا را.
از اديان ... اسلام را.
از خانه ها... كعبه را.
از سنگ ها... حجرالاسود را.
از راه ها... صراط مستقيم را.
از كتب آسمانى ... قرآن را.
از واجبات ... نماز را.
از روزها... جمعه را.
از ماه ها... رمضان را.
از زنان ... فاطمه زهرا (عليها السلام ) را.
معناى دوست از نظر درسى
اگر من رياضى دان بودم ، دوستى را در زير راديكال عشق ، در جذر
عطوفت و در توان مهربانى به اثبات مى رساندم .
اگر من نقاش بودم ، چشمان قشنگ دوست عزيزم را كه مانند شراره هاى آتش
مى درخشد، به تصوير مى كشيدم .
اگر جغرافى دان بودم ، جاى زندگى دوستم را در نقشه زندگى پيدا مى كردم
.
و اگر املاء بودم نام زيباى دوست را مى نگاشتم .
و اگر من دستور بودم ، نام قشنگ دوست را صرف مى كردم .
اقسام سعادت
سعادت سه قسم است ، قسمتى در جان است ؛ يعنى : حكمت ، عفت و
شجاعت . قسمتى در جسم است ؛ يعنى : صحت ، زيبايى ، قدرت . قسمتى خارج
از جان و تن است ؛ يعنى : مال ، مقام و نسب .
جمله هاى برگزيده
(81)
شخصيت هر كس را با ترازوى اخلاقش وزن كنيد.
قلم مسموم ، آمپول هواست .
عمر هوس ، از عمر حباب كوتاه تر است .
محتكر، در انبار آرزوهايش زندانى است .
حرف مفت ، باد مى كند.
بعضى ها، هندسه شخصيت خود را با خطهاى كج ترسيم كرده اند.
دل منافق ، مشق سياه شيطان است .
كسى كه روى پاى خود بايستد، به عصاى ديگران محتاج نمى شود.
هفته اى يك بار، آرزوهاى طولانى خود را قيچى كنيد.
ديوار ندامت ، سايه ندارد.
لذت ، همسايه ذلت است .
كفشى كه ريگ دارد، اول صاحبش را آزار مى دهد.
گناهكار، عروسك كوكى شيطان است .
ظاهرسازى ، بدترين ساخت و ساز است .
اگر مالت را ((تقسيم ))
كنى ، خداوند آن را ((جمع ))
و ((ضرب )) مى كند.
از ((نگاه )) تا
((گناه )) راهى نيست .
بدترين بازى ها، پارتى بازى است .
فرشى ، عرشى نمى شود.
شيطان ، هزار و يك ساز بلد است .
بت سازان ، اول از ((خود))
بت مى سازند.
شب قدر، زمين بوى آسمان مى گيرد.
مزرعه دلتان را وجين كنيد.
در دنيا، هر كس براى خود پرونده مى سازد.
ريا، چك بى محل است .
تن پرور، پرواز شيطان است .
سجده ، قله عبادت ها است .
قلمى كه پرحرفى كند، عمرش كوتاه است .
غفلت ، موريانه عمر است .
نمازگزارى كه از دنيا دل نكنده است ، مانند، خلبانى است كه هميشه روى
زمين زندگى مى كند.
توپ دلت را به هر كس پاس نده .
عرفان ، بلوغ روح است .
وقت كشى ، جزئى از خود كشى است .
هوس ، هووى عشق است .
كتاب خوب آن است كه از نويسنده اش بيشتر عمر كند.
پايان گناه ((آه )) است .
عاشق خدا باش ، تا معشوق خلق باشى .
آدم بى احتياط، عروس مرگ است .
خوش رويى ، ويزاى ورود به كشور دل است .
سكوت دانا بلندتر از فرياد نادان است .
دنيا به كام كسى خوش است ، كه در كام دنيا نباشد.
دنيا جميله اى ست ، ولى هشدار.
جام دنيا خالى ست و كامش با ناكامى ست ، دل به دنيا بستن خامى ست ، چرا
كه حاصلش بد فرجامى ست .
اگر وقت كرديد، به خودتان هم سرى بزنيد.
دل خانه خداست ، به شيطان اجاره اش ندهيد.
شرط زيارت آسمان ، وداع با زمين است .
هر كس به دنيا راضى شود، از آن ناراضى مى رود.
كارى كه با غرور آغاز مى شود، با شكست پايان مى يابد.
چشم ناپاك ، چشم شيطان است .
اولين مرحله دانايى ، آن است كه بدانى كه نمى دانى .
هر چه را نبايد دلبستگى را نشايد.
اگر شب ها همه اش قدر بودى ، شب قدر بى قدر بودى .
هر كه سخن نسنجد، از جوابش برنجد.
هر كه را در زندگى نانش نخورند، چون بميرد نامش نبرند.
هر كه خيانت ورزد، پشتش در حساب بلرزد.
گناهكاران ، طراح رسوايى فرداى خويشند.
وقتى با خدا شروع نكنيم ، با شيطان پايان مى يابيم .
اين همه خود را تحقير نكنيد، خدا از خلقت شما به خود تبريك گفته .
هميشه آن قدر بگوييد، كه مى توانيد بشنويد.
زندگى را چنان بگذرانيد كه به هنگام مرگ ، دچار حسرت نشويد.
آينده متعلق به كسانى است ، كه از گذشته خود غافل نمانده اند.
شكر نعمت ، همان قواى استفاده صحيح از قواى موجود است .
آدم تنبل صفرى ست ، كه بيهوده خويش را عدد مى پندارد.
بوستان وجود دانا، سرشار از عطر عطوفت و آگاهى است .
فرصت فروشان زيان كارترين انسان ها هستند. چرا كه ديگران كالاى خود را
مى بازند و ايشان هستى خود را.
شور همراه شعور، يعنى موفقيت ! شور بدون شعور، يعنى خطر.
آرزو بد نيست ، طغيانش بد است .
انسانهاى كوچك با بلوغ به تكليف مى رسند و انسانهاى بزرگ با انجام
تكليف به بلوغ مى رسند.
زندگى ، فرصت تدارك مرگى بزرگ است .
غفلت ، آشناى روح هاى شيطان زده است .
روزى كه از پلكان ((من ))
پايين بياييم ، هزاران نردبان تا پشت كهكشانها پيش پايمان نهاده مى
شود.
اشتباه نكردن ستودنى نيست ، در اشتباه نماندن ستودنى است .
همه كشفها و اختراعها پس از تجربه ها و اشتباه هاى فراوان به ثمر رسيده
اند. پس برخى را به خاطر اشتباه هايشان بايد ستايش كرد.
وقتى ديگران را به ساحل تربيت مى رسانيم كه جزر و مد روح آنها را
بشناسيم .
در دستور زبان عرفان ، فعل اين گونه صرف شود: من نيستم ، تو نيستى ، او
هست .
وقتى پاها رفتن بشناسند، دستها نيازمند التماس نيستند.
تنها در يك معامله است كه بازماندگان برنده اند: معامله با خدا.
دلهاى شعله ور، گلستان خدا در زمين اند.
دل معبد فرشتگان است ، به شيطان اجاره اش ندهيد.
زمستان را تحقير نكنيد، بهار هر چه دارد از زمستان است .
بهشتيها، بديهاى خود را در همين دنيا به جهنم مى افكنند.
كارها را سخت نگيريد، سرسخت تر از اراده انسان چيزى نيست .
چقدر بيچاره اند آنها كه چاره دردهاى خويش را در خاك مى جويند.
كسى كه لياقت درك آسمان را ندارد، زمين نيز تحويلش نمى گيرد.
وقتى مى توانى با سكوت حرف بزنى ، بر پايه لرزان واژه ها تكيه مكن .
سكوت ، سخن بزرگى است كه خداوند به گوياترين زبانها بخشيده است .
خداوند قرآن را بر قلب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرو فرستاد،
ما نيز آيات قرآن را بر صفحه قلبمان بنويسيم .
از روزنه معنويت ، چشم انداز ابديت تماشايى تر است .
دامن دل عاشقان ، سرشار از مرواريد اشك است .
در كارگاه آفرينش ، آن كه بيشتر خراشيده مى شود، قيمتى تر است .
ضعيف كشى هنر ضعيفانى است كه در دام قدرت افتاده اند.
كمر طاقت انسان ، هم در عرصه زور مى شكند و هم در ميدان محبت .
مرگ مؤ من ، آغاز عشق بازى روح است .
از گل بياموزيم كه لطيف ، دلربا، شكوهمند و باوقار است .
شعله هاى حقير را باد خاموش مى كند، اما شعله هاى بزرگ را برافروخته مى
سازد.
شايعه را دشمن سفارش مى دهد، منافق مى سازد، عوام پخش مى كنند.
براى اينكه انسان كمال يابد، صد سال كافى نيست ، ولى براى بدنامى او يك
روز كافى است .
انسانها اگر به بهايى بينديشند كه براى رسيدن به آرزوها مى پردازند، بر
بسيارى از آرزوهاى خود خط خواهند كشيد.
عالم ناپرهيزكار، كور مشعل دار است .
حريص ، با جهانى گرسنه است و قانع با نانى سير.
هر كه از تجربيات گذشتگان استفاده نمايد، نياز به عمر دوباره ندارد.
از آدم بى نظم ، به اندازه ترس از بدبختى فاصله بگير.
هر گناه ، يك بند شيطان است . با چند بند شيطان ، دست سعادت خويش را
بسته ايد؟
آرمانها ذكر دل ماست ، اگر آسمانى باشد ما را آسمانى مى كند و اگر
زمينى باشد، ما را زمينى مى كند.
نه چندان درشتى كن كه از تو سير گردند نه چندان نرمى كه بر تو دلير
شوند.
خبرى كه مى دانى ، دلى بيازارد تو خاموش باش تا ديگرى بياورد.
دوستى چيست ؟
دوستى خوب است ،اگر تو ارزشش را فهميده باشى .
دوستى قشنگ است ، اگر تو آن را لمس كرده باشى .
دوستى ترانه است ، اگر تو آن را خوانده باشى .
دوستى شيرين است ، اگر تو آن را چشيده باشى .
دوستى ماندنى است ، اگر تو آن را در قلبت داشته باشى .
دوستى زندگى است ، اگر تو به معنايش پى برده باشى .
دوستى همچون گل است ، اگر تو گل كاشته باشى .
دوستى شمع است ، اگر تو پروانه شده و دور آن گشته باشى .
علمايى كه در سن نوجوانى
به اجتهاد رسيده اند
1- شيخ عبدالكريم حايرى استاد امام خمينى قدس سره در 14 سالگى
مجتهد شد.
2- علامه حلى قدس سره در 14 سالگى مجتهد شد.
3- فخر المحققين قدس سره در 10 سالگى مجتهد شد.
4- فاضل هندى در 13 سالگى مجتهد شد.
5- بو على سينا در 18 سالگى مجتهد شد.
6- خواجه نصير در 12 سالگى مجتهد شد.(82)
خوشبختى از ديدگاه
معصومين (عليهم السلام )
خوشبختى يكى از گمشده هاى بشر است و در اين زمينه سخنان بسيار
گفته شده و هر كس خوشبختى را در چيزى مى داند. حال مناسب است به سخنان
معصومين (عليهم السلام ) بنگريم و خوشبختى را از ديدگاه آنها بررسى
كنيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: خوشبخت كسى است كه آخرت را
بر دنياى فانى مقدم بدارد.(83)
و باز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: سعادتمندترين مردم
كسى است كه همنشين مردان بلند همت باشد.(84)
امام على (عليه السلام ) فرمودند: خوشبخت كسى است كه از آنچه به او
زيان مى رساند، دورى جويد.
در جاى ديگر فرمودند: خوشبخت كسى است كه نفس خود را محاسبه كند.
و باز فرمودند: خوشبخت كسى است كه اخلاص در طاعت داشته باشد.
و همچنين فرمودند: خوشبخت كسى است كه در اصلاح مردم تلاش كند.(85)
حاجت نزد خدا
بايزيد بسطامى به احتضار افتاد، يارانش پرسيدند: از اين جهان
بدان جهان چه مى برى ؟
گفت : چيزى مى برم كه خداوند آن را ندارد. گفتند: آن چه چيز است ؟ گفت
: حاجت مى برم كه او را به كس حاجت نيست .(86)
مرد حريص
مرد حريص ، هم طبع ابليس است . هر كجا طمع آمد، جمع آمد و هر
كجا جمع آمد، منع آمد، و هر كجا منع آمد، شك آمد و هر كجا شك آمد، قطع
آمد و هر كجا كه قطع آمد، كفر آمد و هر كجا كه كفر آمد، آتش دوزخ آمد.(87)
نمونه هايى از شوخيهاى
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
1- مردى به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض
كرد: اى رسول خدا! مرا روى شتر سوار كن . پيامبر فرمود: من فقط بر بچه
شتر، تو را سوار مى كنم . او گفت : بچه شتر طاقت مرا ندارد.
افرادى كه در حضور پيامبر بودند، به او گفتند: مگر نه اين است كه شترى
كه تو مى گويى ، بچه شتر ديگرى است ؟!
2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زنى از انصار فرمود: برو پيش
همسرت ، چون در چشمش سفيدى است . او به سرعت و با حال ترس خود را به
همسرش رسانيد. شوهرش به او گفت : چه چيزى موجب ترس تو شده است . گفت :
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: چشم همسرت سفيدى دارد.
شوهرش گفت : بلى هر چشمى هم سياهى دارد و هم سفيدى .
3- پير زنى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: اى رسول خدا!
دعا كن كه خداوند مرا به بهشت ببرد.
پيامبر به او فرمود: پير زن به بهشت نمى رود. او محزون شد. پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم با تبسمى كه بر لب داشت فرمود: آيا در قرآن
نخوانده اى كه مى فرمايد: ((انا انشاءناهن انشاء
# فجعلناهن ابكارا # عربا اترابا))(88)
؛ ((ما آنها را آفرينش نوينى بخشيديم و همه را
دوشيزه قرار داديم ، زنانى كه تنها به همسرشان عشق مى ورزند و خوش زبان
و فصيح و هم سن و سالند.))(89)
حمد و استغفار
يكى از بزرگان مى فرمود: حمالى را ديدم كه بار سنگينى را بر پشت
خود گرفته و مى رفت و در ميان راه مى گفت : ((الحمد
لله ، استغفر الله ))! به او گفتم : مگر جز اين
دو جمله نمى دانى ؟ گفت : مى دانم ، قرآن نيز مى دانم . گفتم : پس چرا
فقط اين دو جمله را مى گويى ؟
گفت : براى اين كه در هر آن از دو حال خالى نيستم يا نعمتى از خدا به
سوى من فرود مى آيد، يا گناهى از من به سوى آسمان بالا مى رود. براى آن
نعمت حمد مى گويم و براى جبران آن گناه استغفار. تا اين كه خدا رحمتم
كند. گفتم : سبحان الله اين حمال از من عالم تر است .(90)
افتادگى
يكى قطره باران ز ابرى چكيد |
|
|
خجل
شد چو پهناى دريا بديد
|
كه جايى كه درياست من كيستم |
|
|
گر او
هست ، حقا كه من نيستم
|
چو خود را به چشم حقارت بديد |
|
|
صدف
در كنارش به جان پروريد
|
سپهرش به جايى رسانيد كار |
|
|
كه شد
نامور لؤ لؤ شاهوار
|
بلندى از او يافت كو پست شد |
|
|
در
نيستى كوفت تا هست شد
|
ارزش انسان
ارزش انسان به علم و معرفت پيدا شود |
|
|
بى
هنر چون دعوى بى جا كند، رسوا شود |
سر فرود مى آورد هر شاخه بارآورى |
|
|
مى
كند افتادگى انسان ، اگر دانا شود |
در مسير زندگى هرگز نمى افتد به چاه |
|
|
با
چراغ دين و دانش ، گر بشر بينا شود |
آدمى هرگز نمى بيند ز سنگينى گزند |
|
|
از
سبك مغزى بشر چون سنگ ، پيش پا شود |
عيب جويى
همه عيب خلق ديدن ، نه مروت است و مردى |
|
|
نگهى
به خويشتن كن كه همى گناه دارى |
ره طالبان عقبى ، كرمست و فضل و احسان |
|
|
تو چه
در نشان مردى ، بجز از كلاه دارى |
تو حساب خويشتن كن ، نه حساب خلق
((سعدى )) |
|
|
كه
بضاعت قيامت ، عمل تباه دارى
(91) |