فصل ششم
هر روز كه مى گذشت بيش از پيش شاهد
تغييراتى بودم كه در حميد بروز كرد. تغييراتى كه هيچ گاه درباره آنها
صحبت نشده بود. در تمام گفتگوهاى به قول خودش
هواى آزاد سخنى از نحوه لباس پوشيدن و يا امورى از اين نوع به
ميان نيامده بود. شايد راز اين تغييرات تدريجى هم در همين بود.
حميد جزئى از حيات من شده بود. گفتگوى دو نفر تبديل به رابطه گسترده و
صميمانه اى با او و دوستانش شده بود احساس مى كردم استعداد خوبى براى
تجربه روشهاى پژوهشى دارند، شايد از همين رو بود كه پيشنهادم براى آنها
و مخصوصا حميد جالب و جذاب بود.
اما آنچه برايم بيش از همه مهم بود خارج شدن حميد از وضع انفعالى و
آغاز جستجو و پرسش همراه با پژوهش بوسيله او و دوستانش بود.
حميد اگر چه از احساسى لطيف و عاطفه اى شديد برخوردار بود اما ذهن
جستجو گر او باعث مى شد تا همواره طالب شنيدن مباحث منطقى باشد، اين
موضوع باعث شده بود تا حميد به راحتى مسايل منطقى را پذيرا شود و حتى
نظر مخالف راءى خود را با استدلال قبول كند.
مدت اقامتم در آن اداره كذايى طولانى نبود. بالاخره يك روز با ترك همه
امتيازها كيفم را زير بغل زده و از آنجا رفتم . مقصد معلوم بود. كلاس و
درس مجال خوبى براى فعاليتهاى قلمى و مطبوعاتى مورد علاقه ايجاد مى
كرد.
يك روز وقتى كه كلاس هواى آزاد تمام شد
حميد مرا صدا كرد و گفت :
- اگر اجازه بدهيد مى خواهم چند دقيقه با شما صحبت خصوصى داشته باشم .
- موضوع چيه ؟ اتفاقى افتاده ؟
- چيز مهمى نيست .
- هر چى مى خواهد دل تنگت بگو!
- والله راستش نميدونم چه طورى شروع كنم ، مدتيه كه چيزى مثل خوره به
جانم افتاده و دست از سرم بر نمى داره . اينكه شما درباره من چى فكر مى
كنيد؟ اينكه من هنوز چيزى راجه به خودم به شما نگفته ام و شما هم چيزى
نپرسيده ايد؟
- مثلا من بايد چى مى پرسيدم ؟
- منظورت چيه ؟
- منظورم اينه كه آدمى مثل شما كه حرفهايش يك جور خاصيه و رنگ و بوى
اعتقادى داره و به خاطر همون اعتقاداتش رفته كار كرده ، كتاب خونده ،
زحمت كشيده وقتى مى خواد براى كسى وقت بذاره قطعا اون شخص نمى تونه
هر كسى با شه ، آخه مى دونيد من نه ظاهرم و نه راستشو بخواهيد باطنم
اونكسى كه شما فكر مى كنيد نيست . من اصلا توى يك خانواده مذهبى هم
بزرگ نشدم . شما اصلا از گذشته من ، خطاهاى من و اعتقادات من هيچ نمى
دانيد و هيچ چيز هم نپرسيده ايد.
- من به اين چيزها چه كار دارم . فقط مى دانم تو حميد! انسانى با يك
عالمه آمادگى و استعداد و راهى دراز كه بايد پشت سر بگذارد.
- خب من كارهاى زيادى ...
- كارهاى زيادى كرده اى كه من ، تو و همه مردم انجام داده اند. مهم
ضمير بيدارى است كه همه بچه هاى مثل تو دارند. همين احساس كه به دلت
چنگ انداخته يك دنيا قيمت داره و كاش هيچوقت در تو نميرد. اينو را بدون
كه تا وقتى اين احساس در تو زنده باشد ارتقا پيدا مى كنى . بايد از
وقتى ترسيد كه احساس كنى بيگناهى .
لغزشگاهى بدتر از اين احساس براى فرزندان آدم نيست . همه مردها و
زنها وقتى به اين نقطه مى رسند در پوستين خلق روزگار مى افتيد، دچار
خود بينى مى شوند و از خدا طلبكار.
براى من خيلى عجيبه ، همه حرفهاى شما با ديگران فرق داره ، من باور نمى
كنى . چطور ممكنه ؟
- ببين حميد من ياد گرفتم كه با ديدن ظاهر افراد قضاوت نكنم و اين را
هم مى دونم كه فقط كافى نوع ديدن آدمى عوض شود آنوقت همه چيزش عوض مى
شود. هيچكس فرشته به دنيا نيامده و هيچكس هم تا آخر عمر همينطور كه
الان هست نمى ماند. به قول قديميها يك سيب را كه بالا بيندازى تا پايين
برسه هزارتا چرخ مى خوره . حالا هم از اين خيالات دست بردار و به كارى
كه شروع كردى ادامه بده . شايد اگر من و تو جاى خدا بوديم هما از
گرسنگى و قحطى و عذاب مى مردند. او از همه به كارهاى ما آگاهتره ولى مى
بينى كه زندگى ادامه داره و روزى همه هم مى رسه .
احساس كردم با شنيدن حرفهايم كمى راحت شد. صافى و صداقت را از چشمهايش
مى خواندم ، پسر قابل اطمينانى بود. ناهار را با هم خورديم و زديم
بيرون . سر راهم حميد را تا ايستگاه اتوبوس رساندم و قبل از خداحافظى
گفت :
- از بابت همه چيز متشكرم !
... روز شنبه مطابق قرار به پارك رفتيم . از زمين و آسمان آدم مى باريد
پارك خيلى شلوغ بود. حميد و دوستانش زير درخت بيد نشسته بودند معلوم
بود نيمكت را ديگران زودتر اشغال كرده بودند.
با هم سلام و احوالپرسى كرديم و همانجا نشستيم . حميد كلافه به نظر مى
رسيد، جعبه شيرينى بزرگى كنار دستش بود با خنده گفت : خوب شد زود آمديد
آقا! امروز روز تولدمه اينو بچه ها از قبل مى دونستند اينقدر زنگ زدند
خونمون كه بايد شيرينى بدى كه ديگه از رو رفتم . حالا هم گفتم تا شما
نياييد جعبه شيرينى را باز نمى كنم .
- چه بهتر از اين ، پس تولدت مبارك ! با هم مى خوريم . اما، معلوم كه
خيلى خوشحالى كه به دنيا آمدى .
- نه والله آقا همچى خوشحالى هم نداره ، اينا ولمون نمى كنن .
- حميد جان شوخى كردم ، همه چيز و همه كس تاريخ داره ، آدم بى تاريخ و
گذشته مثل كسى است كه شناسنامه نداره .
- راستى آقاى مهدوى هفته قبل ضمن صحبتها از تاريخ و انسان بى تاريخ ياد
كرديد. من معنى سخن شما را نفهميدم . منظورتان از اينكه بشر امروز بدون
تاريخ شده چيه ؟
- قبلا برايت مفصل از فرضيه داروين و موضوع تكامل صحبت كردم و اينكه
شاءن و مقام الهى و آسمانى انسان گرفته شد و اين موجود
نيمه الهى و نيمه مادى تبديل به موجودى
صرفا مادى شد. او پيامد اين دگرديسى بناى تجديد نظر در همه چيز را
گذاشت و نگاه خود را از آسمان متوجه زمين كرد و براى خودش تعريفى جديد
جعل كرد. تعريفى كه او را در قواى جسمانى و ويژگيهاى مادى محدود مى
ساخت و در واقع او را شريكى تام و تمام در حيوانيت حيوانات مى نمود. و
البته اين ماجرا، سرآغازى بود براى بسيارى از مسائلى كه آرام پيش مى
آمد.
پس از آنكه مقام آدمى به شيوه اى كه گفتم از آن جنبه آسمانى تهى
شد؛مطالب كتب آسمانى درباره خلقت آدم و عالم نيز مورد ترديد قرار گرفت
، همه آنچه كه به نوعى با دريافت دينى و كتب آسمانى مربوط مى شد نيز يا
رها شد و يا آنكه از طريق تفسيرهاى ظاهرا علمى ، زمينى و مادى جلو كرد.
از همين جا بود كه همه دريافتهاى دينى گذشتگان محصول جهل و خرافات تلقى
شد و دريافت هاى امروزيان حاصل علم و معرفت . به اين ترتيب ارتباط
انسان با گذشته او گسسته شد و تبديل به موجودى بى تاريخ گشت . درست مثل
اين است كه با ضربه اى به مغز مردى چهل ساله ، با همه آداب و عادات و
سنتى ، خاطرات ، اطلاعات و دانسته هاى چهل ساله اش را از بين ببرى و
بخواهى در سرزمين ديگرى زندگى جديدى را آغاز كند. بى آنكه بداند كيست ؟
از كجاست ؟ و چه مقصودى را دنبال مى كند؟ در اين صورت او را مجبور كرده
اى كه حسب درك و اطلاع مختصر از خودش از جايگاهش و مقامش تعريف بدهد و
براى خودش بر اساس اطلاع اندك و ابزارى ساده ، مقصد و سرانجامى را كشف
و اعلام كند و مطابق همان هم در عرصه زمين زندگى نمايد.
اگر با ساده انديشى بنگريم فرض كنيم ضربه زننده نمى خواسته بعد از
مبتلا شدن شخص به فراموشى ، مسيرى از پيش تعيين شده را فرا راه او قرار
دهد، بايد بر مبناى روش آزمايش و خطا و
چه بسا نسل در نسل بر همين قياس قربانى شود؛به اميد روزى كه با تجربه
مجدد همه تلخى ها و نارواها، حقيقت را درك كند و اين در حالى است كه مى
بينيم تلاشى مستمر براى بى اعتبار كردن گذشته و تاريخ اقوام و بشر
امروز به صورت مستمر براى بى اعتبار كردن گذشته و تاريخ اقوام و بشر
امروز به صورت برنامه ريزى شده (در هر كشورى به نوعى ) صورت مى گيرد تا
همه اقوام در راهى كه غربيان و نظريه پردازان غربى مى خواهند قدم
بردارند. تجربيات يكى دو قرن اخير نيز نشان داده كه همه اقوام در شيوه
زندگى فردى و اجتماعى خود مجبور به قدم نهادن در راهى شده اند كه مقابل
پاى آنها ترسيم شده است .
شما در جايى گفتيد كه براى اين انسان حال
مهم است . با اين حساب آينده هم براى او چون گذشته بى معنى است ؟
من نمى دانم چه تصوير يا چه تعريفى از آينده در ذهن تو نقش بسته ؟ شايد
گفتگو و تصور از آينده موتور حركت انسان باشد. فرض كن صبح از خواب
برخاسته و براى بيرون رفتن از خانه آمده شده اى ، اما ناگهان حادثه اى
علت و انگيزه رفتنت را از تو سلب مى كند در اين حال چه مى كنى ؟
طبيعى است كه سرگردان مى مانم چون عاملى نيست كه مرا پيش ببرد.
هيچ فكر كرده اى اگر انسانى را وادارند در مقابل گرفتن حقوق ماهانه
تنها شروع به ريختن آب از بشكه اى در بشكه ديگر كند و بعد مجددا بشكه
پر را به بشكه خالى منتقل كند تا كى دوام مى آورد؟ ممكن است به مرز
جنون و انفجار درونى برسد.
انسان بطور طبيعى و ذاتى براى انجام عمل بيهوده خلق نشده و هر عمل و
انگيزه اى كه رو به جلو داشته و پيش برنده باشد او را به حركت وادار مى
كند و هر چه انگيزه قوى و هدف مهمتر باشد تلاش او هم بيشتر مى شود.
اگر دقت كنى مى بينى كه آينده را از هيچ يك از حركات و تصميمهاى انسان
نمى شود حذف كرد. چه آينده بسيار نزديك مثل آماده كردن سفره ناهار و چه
پايان تحصيلات دانشگاهى و همينطور كه نگاه كنى مى بينى همه امور ريز و
درشت زندگى نگاهى به آينده دارد. آنچه گفتيم مربوط به زندگى شخصى افراد
است خانواده تو كشور تو هم رويى به آينده دارد. منظورم اين است كه
نگاهم به آينده تنها فردى نيست بلكه مربوط به حركت جمعى ملى يا قومى هم
مى شود؟
از اينها چه نتيجه اى مى خواهيد بگيريد؟
كمى صبر كنى ، در مى يابى كه منظور من از اين مقدمه چينى چيست ؟
اين آينده و تصوير از مختصات و مشخصات آينده مورد نظر و مطلوب است كه
نوع حركت و واكنش تو را معلوم مى سازد.
باز از تو مى پرسم : اگر قرار باشد هفته آينده به يك مسافرت طولانى
خارج از كشور بر روى ، همان اندازه دلشوره ، تلاش و دوندگى دارى كه
بخواهى به كلاس درس و مدرسه بروى ؟
قطعا خير!
اگر قرار باشد فردا به مجلس عروسى برادر، خواهر و يا حتى دوستت بروى به
همان صورت خود را مهيا مى كنى كه براى خوردن يك بستنى و قدم زدن در
پارك ؟
خير!
بى گمان اين موضوع يعنى مقصد، غايت و آينده اى كه فرا روى توست در همه
كارهايت حتى در لباس پوشيدن ، دوندگى و تلاش ، گفتگو و صحبت كردن ،
خوابيدن و ساير امور روزمره تو اثر مى گذارد. همه كسانى هم كه سعى در
تحريك مردم ، ايجاد هيجان و يا برانگيختن آنها براى موضوعى مى كنند
انگشت روى آينده مى گذراند و تصويرى از غايتى زيبا، دلفريب ، امن و
دلخواه در چشم او مى آرايند. حال اگر بدون عرضه تعريف و تصوير از آينده
، آدمى را اسير حال كنند و يا آينده اى بسيار نزديك و ملموس در چشمش
بيارايند او را اسير و يا به زيست حيوانى نزديك كرده اند. حيوان نيازى
به گذشته ندارد و يا دستكم گذشته او محصور در زمان تولد يا باروى است .
به همان سان كه آينده براى او بى معنى است . و زمان تولد يا باروى است
. به همان سان كه آينده براى او بى معنى است و يا آينده براى او در
فاصله رسيدن به طعمه و يا لانه اى كه در آن مى زيد تا فرزندش را بزرگ
كند خلاصه مى شود. آنهم بدون خود آگاهى بلكه تنها به فرزندش را بزرگ
كند خلاصه مى شود. آنهم بدون خود آگاهى بلكه تنها به مدد غريزه ، بى
آنكه چندان اراده اى در انتخاب و دستكارى در نظام قانونمندى كه در آن
محصور شده داشته باشد. پس آنچه كه در دوره جديد رخ داده ، تنها مربوط
به گذشته نيست . آينده انسان هم عوض شده است پس به تبع آنچه گفتم انسان
امروز به تاريخ است مى توان گفت كه فاقد آينده اى آرمانى نيز هست . اين
موضوعى است كه در بسيارى از امور موثر است .
لطفا كمى بيشتر توضيح بدهيد.
اول بهتر است بدانى كه گفتگو از آينده ، گفتگو از
مقصد و هدف و غايت نهايى است و همين مقصد
است كه تعيين مى كند كه شما چگونه بايد بروى ، از چه مسيرى ، با چه
ابزارى ، چه وقت و حتى با چه كسى ؟
فرض كن مقصد تو قله دماوند باشد، آيا آنچه همراه خود بر مى دارى و
مسيرى كه طى مى كنى با وقت ديگرى كه مثلا قصد ديدار از مساجد و بناهاى
تاريخى را دارى فرق نمى كند؟
چرا! قطعا فرق مى كند.
حال سوال ديگرى دارم اگر ببينى انسانى را واداشته تا در بيشه اى زندگى
كند و او را حتى وادار كرده اند كه از آنچه كه يك درنده وحشى مى خورد،
بخورد و لباسى هم در اختيارش نگذاشته اند چه حالى به تو دست مى دهد؟
بدون شك چنين رفتارى را درباره آن انسان ظلم و تعدى بزرگى به حقوق
انسانى او مى دانم .
چرا؟
چون او را مجبور كرده اند با مثل يك حيوان در بيشه زندگى كند.
آيا اين قضاوت به اين معنى نيست كه تو مقام انسان را از مقام حيوان جدا
كرده اى ؟
بدون ترديد همين طور است .
آيا از اين سخن نمى توان فهميد كه مقصد و غايتى كه براى يك موجود در
نظر مى گيرند بايد مناسب با شان و مقام او باشد؟! و بى ترديد اگر ببينى
كه براى حيوانى تدارك ميز و صندلى و لباس ديده اند؛مى خندى و يا در عقل
كسى كه مرتكب اين عمل شده ترديد مى كنى .
همين طور است .
پس من از اين حرفها نتيجه مى گيرم كه نگاه به آينده و توجه به غايت و
هدف ، ايجاد كننده انگيزه هاى بسيارى در انسان است . ديگر اينكه هر چه
آن آينده يا مقصود مطلوب بزرگتر، مهمتر و بادوام باشد آمادگى و تدارك
بيشترى را هم مى طلبد. و بالاخره غايت و مقصدى كه در نظر گرفته مى شود،
متناسب با شناخت شان و مقامى است كه از انسان يا موجودى كه براى رفتن
به آن مقصد مهيا شده ، وجود دارد.
حال اگر تعريفى كه از انسان عرضه مى شود، مترادف با حيوان (هرچه رشد
يافته ) باشد. مقصد مطلوب و غايتى هم كه براى او تصور مى شود و برنامه
اى هم كه براى آينده او طراحى مى شود، جدا از آن تعريف و مختصات نيست .
و بعكس ، چنانچه براى انسان شاءن و مقامى الهى و آسمانى قائل شوند و
مقصد نهايى او را رسيدن به مدينه آرمانى
فرض كنند. بايد برنامه اى براى رسيدن به آن آينده برايش طراحى
نمايند. از اينجاست كه مى گويم با محدود و محصور كردن انسان در دنياى
محسوس تمنيات صرفا حيوانى ، انسانى گرفتار و بسته
حال شد. چرا؟ چون با نفى معنويات و ترك
خاستگاه روحانى و مذهبى ، دنيا پس از مرگ معنى خود را از دست داد.
- من ارتباط اين موضوع را با دنياى پس از مرگ نمى فهمم .
- وقتى به ميان فرهنگهاى سنتى و دينى و اقوام ديندار مى روى زرتشتى
باشند يا مسيحى ، يهودى يا مسلمان و يا ساير فرق مذهبى ، در مى يابى كه
مرگ و دنياى پس از مرگ از جايگاهى
برخوردار است . در واقع انسان دين دار از جاده دنيا به منزل مرگ مى رسد
و با گذر از آن وارد عالم پس از مرگ مى شود. نشنيده اى كه مى گويند:
الدنيا مزرعه الاخره يعنى دنيا مزرعه و
كشتگاه آخرت است .
وقتى مقصد رسيدن به عالم پس از مرگ و فلاح و رستگارى باشد ديگر، زندگى
در جهان مادى تنها مرحله اى است براى گذر كردن و بالعكس وقتى مقصد دنيا
و حصول لذات دنيايى باشد ديگر زندگى اين جهانى مرحله اى براى گذر و
رسيدن به مطلوب نيست بلكه خودش مقصد نهايى است و اين دو گونه ديدن مى
تواند در همه چيز تاثير گذار باشد.
روشنفكران اما نيست در تعريف اديان و از جمله مسيحيت درباره انسان دخل
و تصور كردند و در واقع با رواج علومى چون زيست
شناسى و روان شناسى تعريفى جديد و روشنفكرانه (ظاهر انگارانه )
از جسم و نفس انسان عرضه كردند سپس با تكيه بر همان برداشتهاى صرفا
انسانى از عالم آدم و مقصد نهايى اين موجود سعى در تنظيم روابط مادى و
مناسبات و معاملاتش نمودند. اين قوانين همان قوانين و قراردادهايى
هستند كه سابقا از آن به عنوان قرار دادهاى
اجتماعى ياد كردم . در واقع ، انسان آمد و درباره خودش و ساير
موجودات مثل خودش تعريف عرضه كرد. سپس براى خودش هدفى معين كرد و بعد
براى آن انسانى كه تعريف كرده بود مقصدى جعل كرد و متناسب با آن تعريف
و آن اهداف و آن مقصد قانونى مدنى وضع كرد.
حالا اگر با توجه به تفاوتى كه در تعريف انسان در اديان آسمانى و از
جمله اسلام وجود دارد و فلسفه و دليلى كه براى آمدن و رفتن او بيان شده
و مقصد و غايتى كه برايش تصور شد، بخواهيم به آنچه كه در عصر جديد رخ
داده نگاه كنيم ، چه اتفاقى مى افتد؟ معلوم است فقط به يك وجه (وجه
مادى ) حيات انسان توجه مى شود و اين سر آغاز شروع اشتباه و خطا در همه
زمينه هاست .
وقتى چشم را به روى وجه معنوى و مقام الهى و غير مادى انسان بستى در
واقع را به موجودى تك ساحتى مبدل كرده اى كه خود ظلم بزرگى در حق انسان
است .
از طرف ديگر، وقتى تنها براى رشد و ترقى همين ساحت برنامه ريزى كردى و
ميدان عمل اين موجود را محدوده جهان مادى قرار دادى تبعات بسيارى را
گريبانگير او ساخته اى كه اينهم ظلم ديگرى است بر او. و بالاخره اگر
اين قانونمندى ايجاد شده متضمن كسب حقيقت نباشد، انسان و جوامع انسانى
را مجبور كرده اى كه در فضايى سرشار از وهم و گمان و پندار سير كنند كه
نتيجه اش به بن بست رسيدن در ميانه تاريكى و سياهى است . آنچه كه در
اين عصر بارها شاهدش بوده اى . براى اينكه كاملا اين مساله برايت روشن
شود سوالى از تو مى كنم ؟
اگر تو يك رباط يا همان آدم مصنوعى بسازى كه با همه تواناييها و
قابليتها بتواند در خدمت تو باشد، آيا اين مخلوق دست تو، بر همه دقايق
و پيچيدگيهاى خودش كه به وسيله سازنده اش طراحى شده است ، مسلط مى شود؟
- خير!
- آيا آنچه كه مى تواند موجب بقا و دوام روبات و مقاصدى كه تو برايش
طراحى كرده اى بشود تو بهتر مى دانى يا روبات ؟
- من !
- حالا اين روبات مى تواند بر تو كه سازنده اش هستى ، زمينى كه بر آن
راه مى رود و ساير امور چيره و مسلط باشد و مقامى بالاتر از تو بيابد؟
- خير نمى تواند خارج از امكان و اختياراتى كه من برايش طراحى كرده و
به صورت برنامه به او داده ام عمل كند.
- حال ، آيا انسان و موجوداتى كه در اين عالم خلق شده اند تا برنامه اى
را اجرا كنند و به مقصدى برسند، مى توانند بگويند ما خود حاكم بر همه
حكمتها و دانشهاى خداونديم و از او و دستورات او بى نياز هستيم ؟
- اين بيشتر به يك شوخى شبيه است .
- بله ، اما شوخه اى گستاخانه اى است و متاسفانه اين ماجرا، ماجراى بشر
امروز در عصر جديد است . يكى از امانيستهاى ايتاليا در اوايل كه نهضت
فكرى اما نيسم به راه افتاده بود، گفته است : تو
اى انسان ! اينك كه مرزى محدودت نمى كند، حدود طبيعت خويش را خود بايد
معين كنى . تو در مقام سازنده و طراح و شكل دهنده خود مى توانى چنانكه
مى خواهى خويشتن را قالب بزنى
- اين مرد كه بود و اهل كجا بود؟
- او پيكود لاميراندولا بود كه در قرن 16
ميلادى در ايتاليا زندگى مى كرد. در واقع جمله
پيكو شعار و منشور آزادى انسانى بود كه هيچ حد و مرزى را نمى
پذيرفت و خود را سازنده ، طراح و شكل دهنده خود محسوب مى كرد. آيا
شباهتى بين او و رباط فرضى ما مى بينى ؟
- بله ، موضوع را خوب مى فهمم .
- در واقع سخنان امانيستهايى چون پيكو مى توانسته بحرانها و حوادث
بسيارى را ايجاد كند! امانيستها با اين سخن مبنا
و اساس نگاه مردم را درباره عالم عوض مى كردند، آنچه اهميت دارد
همين است . همه چيز از نگاه به هستى يا همان تفكر آغاز مى شود. مبنا كه
عوض شود بصورت طبيعى وظيفه و جايگاه انسان هم در عرصه زمين عوض مى شود.
اين تفكر براى چند دهه اروپا را دچار بحران و تحولات پى در پى كرد و
مثل همه تحولات بزرگ در گذر ايام صورتهاى مختلفى نيز به خود گرفت .
اما، وجه مميز اين تفكر با ساير باورها و اعتقاداتى كه تا آن عصر بشر،
پشت سر گذاشت بود اصالت ويژه اى بود كه
امانيستها به فرد مى دادند.
- اصالت فرد؟ به چه معنى ؟
- حتما تا به حال اين عبارت را روى برخى تابلوها آويخته بر در و ديوار
اداره ها و برخى از اماكن ديدهاى وجدان تنها
محكمه اى است كه احتياج به قاضى ندارد عبارت ، زيباست و من با
استفاده از همين عبارت ، اصالت فرد را برايت بازگو مى كنم . اما اول
بايد نكته اى را توضيح بدهم .
آنچه كه مردم از كلمه اصل يا اصل بودن و
اصالت داشتن يك شئى يا يك ماده مى فهمند، با آنچه كه در نزد اهل فلسفه
فهميده مى شود، متفاوت است . مردم اصل بودن
و يا اصالت داشتن را مترادف با
تقلبى نبودن و بدلى نبودن يك شئى مى دانند و به آن از نظر ارزشى مى
نگرند مثلا وقتى كه از روغن اصل كرمانشاهى
گفتگو مى كنند هدفشان بيان برتر بودن آن نسبت به ديگر روغنهاى
نباتى است ، اما اصطلاح اصالت داشتن و اصيل بودن در نزد اهل نظر و
فلسفه معنى ديگرى دارد.
در اصطلاح فلسفى ، وقتى از اصالت يك چيز يا اصل بودن يك موضوع سخن به
ميان مى آورند، توجه به مبنايى مى كنند
كه ساير قضايا و احكام مبتنى بر آن و بر شالوده آن شكل مى گيرد، يا
آنكه ساير احكام و قضايا به وسيله آن اصل يا مبنا اثبات مى شود و اين
در حالى است كه شنونده يا گوينده درباره آن اصل ديگر استدلال نمى كند،
بلكه آن را بديهى و آشكار مى داند. وقتى شما در رياضى و هندسه اصلى را
اثبات مى كنى و به وسيله آن مسائل را حل و فصل مى كنى ، آن اصل را ثابت
و مسلم فرض كرده اى . از اين نكته مى توانى بفهمى كه وقتى در مذهب اما
نيسم به فرد اصالت داده مى شود، انسان
تعريف شده در دستگاه اما نيسم ، خود مبناى ثابتى فرض شده كه ملاك تشخيص
خير و شر است .
شايد مناسب ترين كلمه اى كه مى توان آن را به عنوان مترادف
انديووآليسم يا همان
اصالت فرد به كار گرفت ،
خود مختارى فردى باشد.
در عبارت خود مختارى مفهوم مقيد نبودن
نهفته است ، همان مفهومى كه تماميت معنى آزادى
در نظام نظرى امانيستى بيان مى كند بر اين اساس
انسان آزاد به كسى گفته شده كه اگر ميل
به انجام كارى پيدا كرد و توان و آمادگى لازم براى به اجرا در آوردن آن
را هم يافت ، با هيچ مانعى خواه آشكار و يا پنهان روبرو نشود. و اين
انسان تنها در برابر وجدان خويش مسؤ ول
است . همان كه مبنا خير و شر و حق و باطل شده است .
در تفكر دينى ، اگر چه انسانى داراى وجدان اخلاقى و قادر به تشخيص
پاره اى امور جزئى و خير و شر ميان آنهاست اما، از آنجا كه اصل ثابت
(خداوند) است تشخيص خير و شر كلى و يا معروف و منكر هم مخصوص او است
. در اديان آسمانى ، كتب دينى ، حاوى احكام الهى هستند كه شارع
خداوند آنها را صادر نموده تا از طريق
انبيا در ميان مردم جارى و سارى شود. در اسلام دستيابى به اين احكام از
طريق كتب آسمانى ، قرآن ،
و روايات ائمه معصومين ،(ع ) ممكن است . در مسيحيت اين احكام را
پاپ يا شوراى كليسا مبتنى بر كتاب مقدس
انجيل صادر مى كند، اما، در تفكر اما نيستى ملاك تشخيص كتاب آسمانى
نيست ، بلكه وجدان انسان است . يعنى هم
محل صدور و هم منبع صدور تشخيص دهنده حكم انسان است . هر چه را پسنديد
خير مى داند و جارى مى كند و هر چه را كه نپسنديد مكروه و ناگوار اعلام
مى نمايد.
پس وقتى اعلام مى كنيم كه وجدان تنها محكمه اى
است كه احتياج به قاضى ندارد، وجدان
را مستقل و بى نياز از مبانى و تكيه گاه مبناى تشخيص خير و شر و
قانونگذار نظام اخلاقى فرض كرده ايم . در اين صورت هر فرد انسانى
مستقلا با اتكاء به وجدانش به تشخيص و شناسايى امور مى پردازد و فهم و
درك خود را مبناى عمل قرار مى دهد. حال اگر به اين فرد و مبناى مورد
قبولش - كه صرفا فردى است - اصالت بدهيم ، ساير امور تابع اين وجدان
مستقل مى شود. در واقع يعنى بى نياز از قاضى ، خودش هم اجرا مى كند.
شاءنى كه در اديان آسمانى حتى براى پيامبران هم قائل نشده اند تا چه
رسد به تك تك انسانهاى منتشر كه در مقامى بدون شناخت و معرفت با خواسته
هاى حيوانى و نفسانى درگيرند.
بنابراين فرد گرايى و
انسان گرايى دو ويژگى مهم دوره رنسانس
اروپاست كه در اين نگرش ويژه ، انسان به خود ايمان مى آورد و با خود
يعنى تمايلات نفسانى خودش عهد مى بندد. خلاصه مى كنم جهان بينى
ليبراليستى يعنى همين فرد گراى و
انسانگرايى و چون رويكردى زمينى به عالم
دارد، ماهيتش اين جهانى است .
در اديان آسمانى خالق هستى يعنى خداوند
مركز هستى است و تمام موجودات تحت عنايت
و مشيت او در رفت و آمدند. اما در تفكر ليبراليستى ، مركز اصلى انسان
است . قطبى است كه همه چيز را تابع خود مى خواهد و اين نگرش به دو صورت
متجلى مى شود. يكى مذهب اصالت وجدان فردى
و ديگرى اصالت وجدان جمعى و در واقع
اينكه انسان يا در برابر وجدان فردى خويش مسؤ ول است يا در برابر وجدان
جمعى .در هر صورت حكم ، حكم انسانى است كه تمايلات نفسانى خود را ملاك
تشخيص و عمل قرار داده است . ژن پل سارتر
مى گفت : انسان بايد تابع حكم خودش باشد
و اين در حالى است كه در اعتقادات دينى اسلامى ، از آنجا كه اصالت با
حق است ، هيچ فردى به دليل فرد بودن و
هيچ جمعى به دليل جمع بودن اصالت نمى يابد و حكمش معتبر نمى گردد. بلكه
هر كدام تنها در اتصال به حق دارى اعتبارند و تنها ميزان عبوديت است كه
امكان مقبول شدن انسان را در حيات فردى يا جمعى در نزد خداوند فراهم مى
كند.
بعكس در نظام ليبراليستى ، وقتى جمعى طالب انجام فحشا و رواج زشتيها
باشند، تنها به دليل اينكه نفس جمعى آنها خواهان آن عمل منكر است ،
منكر در قالب قانون پذيرفته مى شود. بسيارى از مصاديقى كه سالهاست در
روزنامه ها مى خوانى مثل آزادى سقط جنين ، آزادى همجنس بازى و ازدواج
قانونى مرد با مرد، كشتن بيماران لاعلاج و... در غرب از همين مبانى
نشاءت مى گيرند.
حميد و دوستانش سكوت كرده بودند. مى فهميدم كه در ذهنشان دنبال مصاديق
حرفهايم مى گردند. ترجيح دادم من هم سكوت كنم . روز پر كارى را پشت سر
گذاشته بودم ، قدم زنان به طرف درب خروجى پارك به راه افتاديم .
مقابل سينمايى كه در مسير قرار داشت جمعيت زيادى براى خريد بليط و
تماشاى فيلم در صف ايستاده بودند. به پيشنهاد حسن - دوست حميد كه تازه
به كلاس پيوسته بود - ما هم در صف ايستاديم .
فيلم مملو از صحنه هاى پر هياهو، خشن و هيجان انگيز بود و مثل هميشه با
پرشهاى متوالى و حذف صحنه هاى كه شايد ديدن آنها را به صلاح تماشاگران
نمى دانستند!
هنوز دقايقى از فيلم مانده بود كه از سينما بيرون زديم ، گويا حميد و
دوستانش هم نمى توانستند همه صحنه هاى فيلم را تحمل كنند. بين راه حميد
و حسن درباره داستان فيلم و صحنه هاى آن به بحث و جدل مشغول شدند و من
ساكت در كنار آنها مى رفتم . به اولين تقاطع خيابان كه رسيديم از بچه
ها خداحافظى كردم . حميد در آخرين لحظه روبه من كرد و گفت :
- اينجورى نمى شه ، شما بايد اجازه دهيد در اولين فرصت درباره فيلم
گفتگو كنيم .
- قبول كردم و از بچه ها جدا شدم ...