زندگانى امام سجّادعليه السلام
(هدايتگران راه نور)

سيد محمد تقي مدرسي

- ۲ -


امام سجّاد وارث پيامبران‏

از آنجا كه امام زين العابدين‏عليه السلام، رسالت پيامبران را از جدش محمّدمصطفى‏صلى الله عليه وآله به ارث برده است، مى‏توان گفت كه مهم‏ترين و اوّلين فلسفه‏امامت ايشان همان فلسفه رسالت انبيا پس از دعوت مردم به خدا، يعنى‏آزمايش مردم بوده است و ديگر اهداف متعالى رسالت همچون برقرارى‏عدل وداد و يارى مظلومان ، در راستاى همين حكمت جاى دارند .
براى ديگر ائمه‏عليهم السلام شرايط تحقّق اهداف پيش بينى شده بويژه هدف‏سياسى فراهم شد. همان گونه كه اميرمؤمنان دو بار با قريش جنگيد، يك‏بار در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله وتحت رهبرى آن‏حضرت و بار ديگر در زيرپرچم رسالت ودر زمان امامت خود، و در كنار ياران برگزيده پيامبر.
امام حسن نيز با معاويه به رويارويى برخاست وبه خاطر مصلحت‏مسلمانان دست از جنگ برداشت. امام حسين هم نخست با تمسك به‏روشهاى صلح جويانه با معاويه رو به رو شد، سپس در برابر فرزند نابكارش يزيد، دست به شمشير برد تا آنكه مظلومانه به شهادت رسيد.
ديگر ائمه نيز هر يك به طور غير مستقيم و با به كارگيرى روشهاى‏گوناگون ايفاگر نقشهاى سياسى خود بودند، حال آنكه شرايط عمومى‏دوران امام سجّاد، به‏خاطر عواملى كه بعداً به‏بيان آنها خواهيم پرداخت،اقتضا مى‏كرد كه آن‏حضرت بيشتر به دعا و نيايش پروردگار روى آورد.
از اين رو زندگى امام سجّادعليه السلام تابلويى است كه به نور پروردگارش‏درخشان شده و تجلّى خيره كننده ايمان خالص و عشق شديد به خداوندوعبادت وبندگى اوست.
هنگامى كه صفات امام على بن الحسين‏عليهما السلام را از زبان امام باقرعليه السلام‏مى‏خوانيم، پى مى‏بريم كه ولايت خدا و ولايت اوليايش يعنى چه؟ وچرااين همه بر آن تأكيد شده است؟ و چگونه زندگى امام سجّاد پرتويى از اين‏نور الهى است؟ امام پنجم حضرت محمد باقر مى‏فرمايد:
"على بن الحسين‏عليهما السلام در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى‏خواندچنان كه امير مؤمنان‏عليه السلام مى‏خواند. پانصد درخت خرما داشت و پاى هردرخت دو ركعت نماز مى‏گزارد و چون به نماز مى‏ايستاد رنگ سيمايش‏دگرگون مى‏شد.
در نماز مانند بنده‏اى كه پيش فرمانرواى بزرگى ايستاده، مى‏ايستادواندامش از ترس خدا مى‏لرزيد. نماز را مثل كسى مى‏خواند كه گويا بانماز وداع مى‏كند ومى‏پندارد كه ديگر نماز نخواهد خواند، - وعمرش‏كفايت نخواهد داد كه نماز بهترى به جا آورد. روزى در حال نماز يك‏طرف از رداى آن حضرت افتاد، رداى خود را درست نكرد تا آنكه از نمازفارغ شد يكى از يارانش از اين موضوع پرسيد. او فرمود: واى بر تو آيانمى‏دانى در برابر چه كسى ايستاده بودم؟ براستى همان مقدار از نماز بنده‏پذيرفته است كه حضور قلب داشته باشد. آن مرد عرض كرد: پس ما هلاك‏شديم! فرمود: هرگز. بلكه خداوند با قرار دادن نوافل، كمبود نمازها راجبران مى‏كند.
حضرت هميشه در تاريكى شب با انبانى پر از درهم و دينار از خانه‏بيرون مى‏رفت. وچه بسا كه مواد غذائى و هيزم به دوش مى‏كشيد و به درخانه فقرا ومستمدان مى‏رفت و در مى‏زد و هر كس از خانه بيرون‏مى‏آمد، از آن اموال وغذاها به او مى‏بخشيد. وقتى به فقير بخششى‏مى‏كرد، روى خود را مى‏پوشانيد تا شناخته نشود. چون امام رحلت نمودو آن بخششها قطع شد، همه دانستند كه آن شخص امام على بن‏الحسين‏عليهما السلام بوده است. چون پس از وفاتش او را بر روى تخته نهادند تابشويند، پشت آن‏حضرت را نگريستند، كه همچون سر زانوى شتر بر آن‏پينه بسته بود. زيرا بارهاى سنگين غذا و پول را بر دوش مى‏گرفت و به‏خانه فقيران مى‏برد. روزى از خانه بيرون شد. رو پوش خزى بر دوش‏داشت. گدايى به آن‏حضرت بر خورد و از روپوش خوشش آمد. حضرت آن‏روپوش رابه آن فقير بخشيد .
در زمستان جامه خزى مى‏خريد و چون تابستان مى‏شد آن رامى‏فروخت وپولش را صدقه مى‏داد. در روز عرفه جمعى را ديد كه گدايى‏مى‏كردند. فرمود. واى بر شما در چنين روزى حاجتهاى خود را از غيرخدا طلب مى‏كنيد؟!
آن‏حضرت هيچ گاه با مادر خود ، هم غذا نمى‏شد. از او پرسيدند: اى‏فرزند رسول خدا شما بيشتر از همه كس به مادر خود نيكى مى‏كنيد و با اورابطه داريد پس چرا بااو غذا نمى خوريد ؟ فرمود: دوست ندارم دستم به‏سوى لقمه‏هايى دراز شود كه چشم او قبلاً آن را نشانه گرفته باشد.
مردى به او گفت: اى فرزند رسول خدا من شما را در راه خدا دوست‏دارم. امام فرمود: "خداوندا ، من به تو پناه مى‏برم از اينكه روزى در راه‏تو دوست داشته شوم در حالى كه تو مرا دشمن بدارى".
بر ماده شترى بيست بار به حج رفت و يك تازيانه بر او نزد و چون آن‏ماده شتر بمرد دستور داد لاشه‏اش را به خاك سپارند تا مبادا درندگان او راپاره پاره كنند.
در باره خصوصيات او از كنيزش سؤال شد. گفت: آيا به تفصيل درباره‏اش بگويم يا خلاصه؟ گفته شد: خلاصه. گفت: هرگز در روز براى‏او خوراك نياوردم و در شب برايش رختخواب نگستردم!!
روزى با عدّه‏اى برخورد كرد كه به وى ناسزا مى‏گفتند. در برابر آنهاايستاد و فرمود: اگر راست مى‏گوييد خداوند مرا بيامرزد و اگر دروغ‏مى‏گوييد خداوند شما را بيامرزد.
چون طالب علمى به خدمتش مى‏رسيد، مى‏فرمود: وقتى طالب علم ازمنزلش بيرون آيد، قدم روى هيچ تر وخشكى نگذارد مگر آنكه تا طبقه‏هفتم زمين براى او تسبيح گويند.
صد خانوار از فقيران مدينه را سرپرستى مى‏كرد وهمواره مايل بود كه‏يتيمان و بيچارگان و مسكينان كه هيچ چاره‏اى نداشتند، بر سر سفره‏اش‏حاضر باشند. با دست خود به آنها غذا مى‏داد و هر كدام عيال وار بودند،به خانواده آنها هم خوراك مى‏داد. غذايى نمى خورد مگر آنكه از آن غذابه فقرا صدقه دهد.
بدليل زياد نماز خواندن هر سال هفت‏بار جاهاى سجده‏اش پوست‏مى‏انداخت و آن پوستها )پينه‏ها( را جمع مى‏كرد وچون وفات يافت باوى به خاك سپردند.
بيست سال بر پدرش امام حسين‏عليه السلام گريست. هرگز خوراكى نزدش‏نمى‏گذاشتند مگر آنكه مى‏ديدند كه او مى‏گريد، تا آنجا كه يكى ازغلامانش عرض كرد: اى فرزند رسول خدا آيا اندوه شما پايانى ندارد؟!امام فرمود: واى بر تو، يعقوب پيامبر، "دوازده" پسر داشت كه خدايكى را از نظرش نا پديد كرد. او از بس گريست كور شد وموى سرش ازشدّت اندوه سپيد گشت و پشتش از غم خميد، حال آنكه پسرش زنده بود.امّا من به چشم خود ديدم كه پدر وبرادر و عمو و هفده نفر از خاندانم دركنارم كشته شدند، پس چگونه اندوهم پايان پذيرد؟".
كتابهاى تاريخ از ذكر كرامات امام سجّادعليه السلام فراوان است(18) و اين البته‏شگفت نيست. زيرا امامى با اين صفات، شايسته برخوردارى از فضل‏وكرامات الهى است. آيا مگر خداوند بندگان صالح خويش را با اجابت‏دعاهايشان مورد تكريم قرار نمى‏دهد؟ كه خود فرموده است:
)وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ(19)).
"و پروردگارتان فرمود: مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم."
پس چگونه مى‏شود كه خداوند دعاى كسى را كه در عشق به او ذوب‏شده تا آنجا كه از شدّت عبادت ، بيم مرگش مى‏رود، اجابت نكند؟
اجازه دهيد با هم روايت زير را بخوانيم و سپس آن را با داستانهايى‏كه قرآن در باره بندگان صالح خداوند نقل كرده است به مقايسه بگذاريم،تا در يابيم كه هر دو، در واقع دو رودخانه‏اند كه از يك جا سر چشمه‏مى‏گيرند.
ابراهيم ادهم روايت كرده كه : من با قافله در صحرا مى‏رفتم كارى‏پيش آمد واز قافله جدا گشتم. پس ناگهان با كودكى كه در حال راه رفتن‏بود برخورد كردم. گفتم: سبحان اللَّه! صحرايى بى آب و علف و كودكى كه‏در آن راه مى‏رود؟! پس به كودك نزديك شدم و به او سلام دادم. كودك‏جواب سلامم را گفت. پرسيدم: كجا مى‏روى؟ گفت: به خانه پروردگار،گفتم: عزيزم! تو كوچكى رفتن به خانه خدا نه بر تو واجب است و نه ازسنّت است. گفت : اى پير مرد! هنوز كوچك تر از مرا نديده‏اى كه‏بميرد؟! پس گفتم: آذوقه و مركبت كو؟ گفت: آذوقه‏ام تقواست‏ومركبم پاهايم و مقصدم مولايم. گفتم: غذايى همراه تو نمى‏بينم؟ گفت:پير مرد آيا نيكوست كه كسى تو را به ميهمانى فرا خواند وتو از خانه‏ات باخود غذا ببرى؟ گفتم: نه. گفت: كسى كه مرا به خانه‏اش فرا خوانده‏خودش سير و سيرابم مى‏كند. گفتم: بيا سوار شو تا از حج باز نمانى. گفت:وظيفه من جهاد وكوشش است ورساندنم به مقصد دست اوست. مگر اين‏سخن خداوند را نشينده‏اى كه فرمود:
)وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (20)).
"وكسانى كه به خاطر ما جهاد كنند، به راههاى خويش هدايتشان كنيم‏وخداوند با نيكو كاران است."
وى گويد: در همين حال و هوا بوديم كه ناگهان جوان نيكو چهره‏اى باجامه سپيد و زيبائى نمايان شد و با آن كودك معانقه كرد و بر او درودفرستاد. من به سوى جوان پيش رفتم و به او گفتم: تو را به خدايى كه‏زيبايت آفريد سوگند كه اين كودك كيست؟ گفت: او را نمى‏شناسى؟! اوعلى بن حسين بن على بن ابى‏طالب‏عليهم السلام است. پس جوان را رها كردم‏وسراغ كودك رفتم و گفتم: تو را به پدرانت سوگند كه اين جوان كيست؟فرمود: او را نمى‏شناسى؟ او برادرم خضر است كه هر سال نزد ما مى‏آيد وبر ما درود مى‏فرستد گفتم: تو را به حق پدرانت سوگند آيا بما نمى‏گويى‏كه چسان بى‏توشه و آذوقه در اين بيابان ره مى‏سپرى؟ گفت: من باتوشه، اين صحرا را در مى‏نوردم و توشه‏ام چهار چيز است. گفتم: آنهاكدامند؟ فرمود: دنيا را با اين همه گستردگى، مملكت خداوند مى‏دانم ،و تمام مخلوقات را بندگان و كنيزكان و عيال او بحساب مى آورم واسباب‏وارزاق را به دست خدا مى‏دانم وقضاى او را در تمام زمين خدا جارى‏ونافذ مى‏بينم. عرض كردم: چه خوب توشه‏اى دارى زين العابدين! تو بااين توشه از كوره راهاى آخرت عبور كنى پس معلوم است كه مى‏توانى ازاز كوره راهاى دنيوى هم برهى!(21)
حماد بن‏حبيب كوفى‏القطان نيز داستان‏مشابهى‏را نقل كرده وگفته‏است:
در "زباله"(22) از قافله جدا ماندم. چون شب فرارسيد، به درختى بلندپناه بردم. چون تاريكى بيشتر شد ناگهان جوانى را ديدم كه با جامه‏اى‏سپيد كه بوى مشك از آن به مشام مى‏رسيد، مى‏آيد. تا آنجا كه توانستم،خود را پنهان كردم. جوان آماده نماز شد. سپس ايستاد در حالى كه‏مى‏گفت: اى كسى كه ملكوت همه چيز به دست توست و با جبروت‏خويش بر همه چيز چيره گشتى در دلم سرور اقبال بر خودت را داخل كن‏و مرا به ميدان فرمانبردارانت ملحق فرما.
سپس نمازش را شروع كرد. چون ديدم اندامش آرام يافته و حركاتش‏سكون گرفت ، به سوى محلّى رفتم كه او در آنجا وضو گرفته بود، ناگاه‏چشمه جوشانى ديدم. من نيز براى نماز آماده شدم و به او اقتدا كردم.ناگهان محرابى ديدم كه گويا در همان وقت پديدار شد ، او را ديدم كه هرگاه به آيه‏اى كه در آن ذكرى از وعده و وعيد بود، بر مى‏خورد با ناله‏وزارى آن را تكرار مى‏كرد. پس چون شب رو به پايان مى‏رفت ايستادوگفت: "اى كسى كه گم‏گشتگان او را قصد مى‏كنند، رهنمايش مى‏يابند،و بيمناكان قصدش مى‏كنند پناهگاهش مى‏يابند ، و عابدان به او پناه‏مى‏برند و او را سر پناه خويش مى‏يابند. كى آرام مى‏يابد كسى كه بدن‏خويش را براى غير تو به زحمت انداخته و چه زمانى شاد مى‏شود كسى كه‏جز تو ديگرى را قصد كرده است؟ معبودا! تاريكى پايان مى‏گيرد در حالى‏كه من در خدمت به تو كارى نكرده‏ام، واز چشمه مناجات تو سينه راسيراب نساخته‏ام. بر محمّد و آل او درود فرست و سزاوارترين دو كار رانسبت به من به انجام رسان. اى مهربان‏ترين مهربانان". من ترسيدم او ازدستم برود، و كارش بر من نهان ماند. از اين رو به او در آويختم و گفتم:تو را به خدايى كه گزند رنج و خستگى را از تو برداشت و لذّت ترس را به‏تو عطا كرد چرا بال رحمت و كنف رقت خويش را از من دريغ مى‏دارى،كه من سر گشته و حيرانم؟ فرمود اگر توكّل تو راست باشد سرگشته نباشى.در پى‏ام روان شو. چون زير درخت رسيد. دستم را گرفت، در نظرم آمدكه زمين زير پايم كشيده مى‏شد. صبحگاهان به من گفت: مژده بده كه اين‏مكّه است. فريادها را مى‏شنيدم وزايران خانه حق را مى‏ديدم. گفتم: به‏خدايى كه در روز قيامت و تنگدستى به او اميدوارم تو را سوگند مى‏دهم،كه كيستى؟ گفت: حال كه قسم دادى، بدان كه من على بن الحسين بن على‏بن ابى‏طالب هستم.(23)
آرى، امام اخگرى از پرتو خيره كننده ايمان و شراره‏اى از آتش برفروخته رسالت بود.
تاريكى بر خيابانهاى مدينه سايه مى‏گسترد. مردم به خانه‏هاى خودخزيده بودند، باران مى‏باريد باد سرد زمستانى مى‏وزيد. "زهرى" گويد:زين العابدين‏عليه السلام را ديدم كه آرد بردوش گرفته بود و مى‏رفت عرض‏كردم: اى فرزند رسول خدا! اين چيست؟ فرمود: قصد سفر دارم. توشه‏اى‏آماده كرده‏ام تا به جايى تسخيرناپذير ببرم.
"زهرى" گويد: گفتم: اين غلام من است اجازه ده آن بار را بر دوش‏گيرد. حضرت نپذيرفت. گفتم: بدهيد من آن را بر دوش گيرم و شما را ازبردن‏آن آسوده كنم. حضرت‏فرمود: زحمت‏رساندن توشه سفررا مى‏خواهم‏خود تحمّل كنم تا ورودم را به آنجا كه قصد كردم نيكو گردد. وافزود:
به حق خداوند از تو مى‏خواهم كه از من جدا شوى و مرا وگذارى.
زهرى از آن‏حضرت جدا شد. پس از چند روز، زهرى به آن‏حضرت‏گفت: اى فرزند رسول خدا من از آن سفرى كه در آن شب در باره آن سخن‏مى‏گفتى، اثرى نيافتم!؟
امام فرمود: آرى! چنان نبود كه تو پنداشتى، مقصودم سفر آخرت بودكه براى آن آماده مى‏شدم. سپس آن‏حضرت هدف خود را از بردن آن توشه‏در شب به خانه‏هاى نيازمندان، توضيح داد و گفت: آمادگى براى مرگ‏بادورى از حرام، وايثار در راه خير به دست مى‏آيد.(24)
در واقع ريشه‏هاى شخصيّت امام زين العابدين‏عليه السلام در افق معرفت اوبه‏خداوند، ويقين او به قيامت، و آگاهى‏اش به سرعت گذرايى كه ساعات‏شبانه روزى عمر انسان را مى‏بلعد، و فراوانى واجبات و تكاليف، امتدادمى‏يافت!
وقتى كسى از او مى‏پرسيد: چگونه صبح كردى اى فرزند رسول خدا؟مى‏فرمود:
"صبح كردم در حالى كه از من هشت تقاضا شده است: خداوند عمل به‏فرايضش را از من مى‏خواهد و پيامبرصلى الله عليه وآله عمل به سنّتش. خانواده قوّت‏مى‏خواهد و نفس شهوت و شيطان مى‏خواهد كه پيروى‏اش كنم و آن دو فرشته‏نگاهبان خواستار راستى عملند و ملك الموت روح را مى‏خواهد و قبر جسدم‏را. من در ميان اين هشت تقاضا قرار دارم".(25)
آن‏حضرت نمودار شكوهمند اين آيه از قرآن بود:
)الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى‏ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ‏السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ(26)).
"كسانى كه خداى را ايستاده و نشسته و خوابيده ياد مى‏كنند و پيوسته درآفرينش آسمانها و زمين مى‏انديشند )و مى‏گويند( پروردگار اينها را بيهوده‏نيافريدى. منزهى تو پس ما را از رنج آتش در امان نگاه دار."
او چنان در محبّت وعشق خدا غوطه ور بود كه رودهاى عشق ومحبّت‏به صورت راز و نيازهايى، كه تاريخ تنها گوشه اندكى از آنها را در"صحيفه"اى معروف به "سجادّيه" ثبت كرده است، بر لبانش جارى‏مى‏شد. بياييد با هم به يكى از اين راز و نيازهاى پر شكوه و جذاب كه‏چشمها را خيره مى‏سازد، گوش فرا دهيم:
"همانا همّتم به سوى تو منقطع شده و رغبتم به طرف تو برگشته است پس‏تو مراد منى نه ديگرى، و بيدارى و خوابم فقط از براى توست نه جز تو.وديدارت پر تو و روشنى چشم من است و اتصال توبه من نفس من است،اشتياقم به توست و سرگشتگى‏ام در محبّت تو و دلباختگى ام به عشق توست.خشنودى تو آرزويم و ديدنت نيازم و در كنار تو بودن تقاضايم و نزديكى به تومنتهاى درخواست من است. آرام و راحتم در راز و نياز با توست، داروى‏بيمارى‏ام نزد توست و شفاى تشنگى‏ام و خنك كننده سوزش درونم و رفع‏گرفتارى‏ام همه در درگاه توست. پس در وحشتم انيس من باش، لغزشم رابكاه و بپوشان و توبه‏ام را بپذير و دعايم را پاسخ گوى و خود نگهدار عصمت‏من وبى نياز كننده تهيدستى‏ام باش. مرا از خود جدا و دور مكن اى نعيم‏وبهشت من و اى دنيا و آخرت من اى مهربان‏ترين مهربانان".(27)
كدامين قلب سرشار از ايمان است كه سر چشمه چنين سخنان پر شوروتابناكى است؟ كدامين قلب افروخته از شوق خداست كه با عشق به خدااين گونه با او راز و نياز مى‏كند؟ آرى... تنها قلب اين امام است، كه‏نماز، محبوب‏ترين كارها نزد اوست و ذكر خدا شغل او و عبادت صبغه ونشانه زندگى اوست! روزى بر خليفه اموى، عبد الملك بن مروان، واردشد. عبد الملك از ديدن نشانه سجود بر پيشانى امام على بن الحسين‏عليهما السلام‏به شگفتى افتاد وگفت: اى ابو محمّد! آثار كوشش و اجتهاد بر تو ظاهرگشته، وخداوند نيكى وپاداش خود را براى تو تضمين كرده، تو پاره تن‏رسول خدايى و با او نسبت نزديك واستوارى دارى. تو بر خاندان‏ومعاصرانت صاحب فضيلت‏بزرگ هستى وهيچ كسى مانند تو ونه پيش ازتو از فضل وعلم ودين وتقوا برخوردار نگشته‏است جز نياكان گذشته‏ات.
عبد الملك همچنان امام را مى‏ستود كه آن‏حضرت فرمود:
"هر آنچه ياد كردى و وصف نمودى همه‏از فضل خداى سبحان وتأييدوتوفيق او بود پس كجا مى‏توان شكر آنچه را كه بر ما ارزانى داشته است‏به جاى آورد.
اى امير مؤمنان؟! رسول خداصلى الله عليه وآله چنان در نماز مى‏ايستاد كه پاهايش‏ورم مى‏كرد و چنان روزه مى‏گرفت كه از تشنگى دهانش خشك مى‏شد. به‏او گفته شد:
اى رسول خدا آيا مگر خداوند گناهان گذشته و آينده تو را نيامرزيد؟فرمود:
آيا من بنده‏اى سپاسگزار نباشم؟ سپاس خداى را بر آنچه نعمت دادوآزمود و سپاس در انجام و آغاز.
به خدا سوگند اگر اعضايم پاره پاره شوند وسيلاب اشك بر دامانم‏روان گردد، هنوز شكر يك دهم يكى از هزاران هزار نعمت خداوند راكه شمارشگران، از شمارش آنها عاجزند، نتوانسته‏ام به جاى آورم.وتمام ستايش ستايشگران نمى‏تواند با يكى از اين نعمتها برابر شود، نه به‏خدا. خداوند مرا مى‏بيند كه هيچ چيز از سپاس وياد او در شب يا روز،در نهان يا آشكار بازم نمى‏دارد. اگر براى خانواده‏ام و نيز براى ديگرمردمان، از خاص وعام، بر من حق و حقوقى نبود، كه اداى آنها تا آنجاكه در توان من است بر من واجب باشد، هر آينه با دو ديده‏ام به آسمان‏وبا قلبم به خدا مى‏نگريستم و اين نگاهها را باز پس نمى‏گرفتم تا آنكه‏خداوند كه بهترين داوران است كار مرا تمام سازد".
امام گريست و عبد الملك نيز گريه سر داد و گفت: چه تفاوت بزرگى‏است ميان بنده‏اى كه در جستجوى آخرت است و براى آن مى‏كوشدوبنده‏اى كه در پى دنياست از هر راهى كه آنرا بدست آورد، به راستى درآخرت او را هيچ بهره‏اى نيست سپس به امام روى كرد و از نيازهايش‏پرسيد و از مقصودى كه به خاطر آن پيش عبد الملك آمده بود و شفاعتش‏را پذيرفت و به او انعام داد".
وقتى "طاووس" آن‏حضرت را در اواخر شب ديد كه بر گردخانه كعبه‏طواف مى‏كند از او كارهاى شگفتى مشاهده كرد، تا آنجا كه دلش به حال‏امام مى‏سوزد. طاووس مشاهداتش را اين گونه بيان مى‏كند:
امّا سجّادعليه السلام را ديدم كه از شب تا سحر طواف و عبادت مى‏كرد، چون‏هيچ كس را نديد به آسمان نگريست و گفت:
"معبودا! ستارگان‏آسمانهايت فرونشستند وچشمان مخلوقاتت‏آرام يافتند،ودرهايت به روى گدايان باز شده‏است. به سويت آمده‏ام تا مرا بيامرزى و به‏من رحم‏آورى و سيماى جدّم محمّدصلى الله عليه وآله را در عرصات قيامت‏به‏من بنمايانى".
سپس گريست و گفت:
"به عزّت و جلالت سوگند من با نافرمانى‏ام قصد مخالفت تو را نداشتم،واگر عصيان تو را كرده‏ام به تو شك نداشته و به شكنجه‏ات نادان نبوده‏ام‏وخويش را در معرض مجازات تو قرار نداده‏ام. امّا نفسم، گناهم را برايم‏آراست، پرده پوشاننده تو بر من فرو افتاد و مرا بر اين كار يارى كرد، پس‏اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مى‏رهاند؟ و اگر تو ريسمانت را از دست من‏ببرى به ريسمان چه كسى چنگ زنم؟ پس واى از فرداى بدى كه مى‏خواهم دربرابرت بايستم، آن هنگامى كه به سبك باران گفته شود: بگذريد و به گرانباران‏گفته شود: فروافتيد پس آيا من با سبكباران خواهم گذشت، و يا با گرانباران‏خواهم ماند؟ و اى بر من، هر چه عمرم طولانى‏تر شد گناهانم افزون گشت‏وهيچ توبه نكرده‏ام. آيا نوبت آن فرا نرسيده كه از پروردگارم شرم كنم"؟
سپس گريست و اين ابيات را خواند:
أَتُحْرِقُنى بِالنَّارِ يا غايَةَ الْمُنى‏
فَأَيْنَ رَجآئى ثُمَّ أَيْنَ مَحَبْتى(28)
أَتَيْتُ بِأَعْمالٍ قِباحٍ رَزيتى‏
وَما فِى الْورى‏ خَلْقٌ جَنى‏ كَجِنايَتى(29)
سپس گريست و فرمود:
"منزهى تو! معصيّت مى‏شوى امّا انگار كه نمى‏بينى و شكيب مى‏ورزى‏گويى كه معصيت نمى‏شوى. به مخلوقاتت با كارهاى نيك دوستى مى‏كنى آن‏چنان كه گويى تو به آنان نيازمندى حال آن كه سرورم تو از آنان بى نيازى".
سپس بر زمين به سجده افتاد. طاووس گويد: به او نزديك شدم وسرش‏را بلند كردم و بر زانوانم نهادم و گريستم تا آنجا كه اشكهايم بر گونه‏هاى‏مباركش جارى شد. پس امام نشست و گفت:
"چه كسى مرا از ذكر پروردگار باز داشت"؟!
گفتم: من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا اين همه زارى و شيون‏براى چيست؟ ما بايد چنين گريه و زارى سر دهيم كه همه نافرمان‏وگنهكاريم. امّا پدر تو حسين بن على‏عليهما السلام و مادرت فاطمه زهراعليها السلام‏وجدّت رسول خداصلى الله عليه وآله است.
امام به من نگاهى كرد و فرمود:
هيهات! هيهات! اى طاووس با من از پدر و مادر و نيايم سخن مگوى.
خداوند بهشت را براى كسى آفريد كه فرمانش برد و نكويى كند،گرچه غلامى حبشى باشد و دوزخ را براى كسى آفريد كه عصيانش كند گرچه قرشى زاده باشد. آيا نشنيده‏اى كه خداوند مى‏فرمايد:
)فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلاَ يَتَساءَلُونَ(30))؛ "پس‏چون در صور دميده شود نه خويشاوندى ميان آنهاست و نه پرسش شوند."؟
به خداى سوگند سود نرساند تو را فرداى قيامت مگر كردار نيكويى كه‏پيش فرستاده‏اى".(31)
از آنجا كه امام زين العابدين‏عليه السلام، خداوند را دوست مى‏داشت كارخود را به او وانهاده و كاملاً تسليم او بود. در اين باره به داستانى كه اززبان آن‏حضرت نقل شده است، توجّه فرماييد:
"به بيمارى سختى دچار شدم. پدرم به من گفت: چه چيزى ميل‏دارى؟ گفتم: ميل دارم از كسانى باشم كه بر آنچه خداوند، برايم تدبيركرده راضى باشم و چيزى به او پيشنهاد نكنم. فرمود: آفرين شبيه ابراهيم‏خليل گشتى كه وقتى جبرئيل به او گفت: آيا نيازى دارى؟ پاسخ داد: به‏پروردگارم پيشنهادى عرضه نمى‏كنم بلكه خداوند مرا بس است و او خودخوب وكيلى است".
بدين سان خداوند او را دوست مى‏داشت و مورد اكرام و تقدير خودقرار مى‏داد و بر مقامش مى‏افزود و به وسيله او تقدير خودش را جارى‏مى‏ساخت ومردم را به گردن نهادن به رهبرى او ملزم مى‏كرد.
داستان زير از غايت عشق و محبّت خداوند به امام زين العابدين‏عليه السلام‏حكايت مى‏كند. اين داستان را گروهى از عباد و فقهاى بصره يعنى ثابت‏بنانى، ايوب سجستانى، صالح مرى، عتبه غلام، حبيب فارسى و مالك‏بن دينار نقل كرده‏اند، براى شناخت بيشتر اين افراد به نقل مطالبى درباره‏اين گروه كه در حاشيه كتاب بحار الانوار آمده است، مى‏پردازيم:
1 - ثابت بنانى: از تابعين بود. ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء)ج‏2، ص‏268 تا ص‏333) در باره او چنين مى‏نويسد: ثابت از متعبدان‏و متهجدان عارف بود. ابو نعيم گويد: وى از بسيارى از صحابه مثل ابن‏عمر و ابن زبير و شداد و انس روايت كرده است و بسيارى از تابعان نيز ازوى روايت كرده‏اند مثل عطاء بن ابى‏رباح و داوود بن ابى هند و على بن‏زيد بن جدعان و اعمش و...
2 - ايوب سجستانى: او نيز از تابعين بود. ابو نعيم در حلية الاولياء)ج‏3، از ص‏3 تا ص‏14) راجع به او مى‏نويسد: واز ايشان سرور عبادورهبان، منور به يقين و ايمان، سجستانى ايوب بن كيسان است.وى فقيهى دانشمند و عابدى بود كه بسيار به حج مى‏رفت. از مردم مأيوس‏و با خدا مأنوس بود.
ايوب از انس بن مالك و عمرو ابوالعتاهيه و حسن و ابن سيرين‏وابوقلابه حديث نقل مى‏كرد.
اردبيلى در جامع الرواة ج‏1 ص‏111 گويد: ايوب بن ابى تميمه كيسان‏سختيانى العنزى البصرى، كنيه‏اش ابو بكر و آزاد شده عمار بن ياسر بود.عمار خود بنده‏اى آزاد شده بود بنابر اين او آزاده شده شخصى آزاده شده به‏شمار مى‏آيد. سرش را سالى يك بار مى‏تراشيد و چون موهايش بلندمى‏شد فرق باز مى‏كرد. وى در سال 131 ه در پى انتشار طاعون در بصره،از دنيا رفت.
3 - صالح مرى: پدرش بشير نام داشت. ابو نعيم در حلية الاولياء )ج‏6ص‏165) در باره او مى‏نويسد: قارى پرارج و واعظ پر هيزكار ابو بشيرصالح مرى، صاحب قرائت و ترس و اندوه بود. نيكان را به حركت‏وامى‏داشت و با بدان به ستيزه بر مى‏خاست.
از حسن و ثابت و قتاده و بكر بن عبد اللَّه مزنى و منصور بن زاذان‏وجعفر بن زيد و يزيد رقاشى و ميمون بن سياه و ابان بن ابى‏عياش ومحمّدبن زياد و هشام بن حسان و جريرى و قيس بن سعد و خليد بن حسان‏روايت نقل مى‏كرد.
4 - عتبه غلام: آزاده بزرگوار و پاك از تيرگيها و بيدار به شهادت‏وكلام. عبيد اللَّه بن محمّد گويد: وى عتبة بن ابان بن صمعه بوده و پيش ازپدرش از دنيا رفت. از رباح قيسى در باره تسميه او به غلام پرسش كردندگفت: او مردى متوسّط الحال بود. امّا ما او را غلام مى‏ناميديم زيرا او درعبادت غلام رهان بود. وى در جنگ روم در قريه حباب به شهادت رسيد.ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء )ج‏6 ص‏226 تا 238) مفصلاً در باره‏او سخن گفته است.
5 - حبيب فارسى: ابو نعيم در حلية الاولياء )ج‏6 ص‏149) گويد:ابومحمّد فارسى از ساكنان بصره و صاحب كرامات و مستجاب الدعوه بود.حضورش در مجلس حسن بن حسن و تأثير موعظه حسن بر دل او موجب‏گشت كه چشم از دنياى فانى بپوشد و به جهان آخرت روى كند. او فقط درچهار بار مجموعاً چهل هزار )درهم( صدقه داد.
6 - ابو يحيى مالك بن دينار: ابو نعيم طى شرح مفصلى در حليةالاولياء )ج‏2 از ص‏357 الى ص‏398) در باره او مى‏نويسد: او عارف‏وخدا ترس بود. شهوتهاى دنيوى را ترك گفته و در مبارزه با نفس بر آن‏پيروز مى‏شود.

استجابت دعاى امام سجّاد

از ثابت بنانى نقل شده است كه گفت: من به همراه عدّه‏اى از عبادبصره همچون ايوب سجستانى، صالح مرى، عتبه غلام، حبيب فارسى‏ومالك بن دينار به حج مشرف شده بوديم. چون به مكّه رسيديم متوجّه‏كمبود آب شديم. كمبود بارندگى موجب تشنگى بيش از حد مردم شده بود.مكيان و زايران خانه حق، به ما التماس كرده و مى‏خواستند كه آبشان‏دهيم. آنگاه ما به كعبه رفتيم و طواف كرديم و با خضوع و زارى در كنارخانه كعبه به دعا پرداختيم امّا دعاهايمان اجابت نشد. ما در همين حال وهوا بوديم كه ناگهان جوانى كه حزن و اندوه از چهره‏اش مى‏باريد، نمايان‏شد. چند بار به گرد كعبه طواف كرد و آنگاه به سوى ما آمد وگفت:
اى مالك بن دينار و اى ثابت بنانى و اى ايوب سجستانى و اى صالح‏مرى واى عتبه غلام و اى حبيب فارسى و اى سعد و اى عمر و اى صالح‏اعمى و اى رابعه و اى سعدانه و اى جعفر بن سليمان!
ما گفتيم: بفرماييد اى جوان. پرسيد: آيا در ميان شما يكى نيست كه‏خداوند او را دوست بدارد؟ گفتيم: اى جوان بر ما دعا كردن است و بر اواجابت گفتن. گفت: از كعبه دور شويد كه اگر در ميان شما يك تن بود كه‏خدا او را دوست مى‏داشت دعايش را پاسخ مى‏گفت.
سپس خود به كعبه در آمد و به سجده بيفتاد. مى‏شنيدم كه در سجده‏اش‏مى‏گفت: سرورم تورا به‏محبّتت به‏من سوگند، مكّيان‏را از باران‏سيراب كن.
ثابت گويد: هنوز سخنش تمام نشده بود كه باران همچون دهانه‏هاى‏مشك باريدن گرفت. پرسيدم: اى جوان! از كجا دانستى كه خداوند تو رادوست دارد؟!
فرمود: اگر او مرا دوست نمى‏داشت به زيارت خودش فرا نمى‏خواند.پس چون مرا به ديدار خويش نايل گردانيد دانستم كه دوستم دارد. بنابراين او را به محبّتش به من سوگند دادم و او هم دعايم را اجابت فرمود.سپس از ما دور شد واين ابيات را خواند:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ يُغْنِهِ‏
مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاكَ الشَّقى(32)
ما ضرّ فِى الطَّاعَةِ ما نالَهُ‏
في طاعَةِ اللَّهِ وَماذا لَقى(33)
ما يَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَيْرِ التُّقْى‏
وَالْعِزُّ كُلَّ الْعِزِّ لِلْمُتَّقى(34)
پس گفتم: اى مكيّان اين جوان كه بود؟ گفتند: على بن الحسين بن على‏بن‏ابى‏طالب‏عليهم السلام. از منهال بن‏عمرو در خبرى نقل‏شده‏است كه گفت: به حج‏رفتم و با على بن الحسين‏عليهما السلام ديدار كردم. او پرسيد: حرمله بن كاهل چه‏مى‏كند؟ گفتم: او را زنده در كوفه ديدم. پس آن‏حضرت دستهايش را بالابرد وسپس گفت: خدايا گرماى آهن را به وى بچشان! خدايا حرارت آتش‏را به وى بچشان! پس از مدّتى به سوى مختار رفتم. ناگاه ديدم عدّه‏اى دوان‏دوان به سوى او آمدند و عرض كردند: اى امير مژده! حرمله دستگير شد.
حرمله از چنگ مختار گريخته و خود را پنهان كرده بود. مختار نيزدستور داد تا دستها و پاهايش را قطع كنند و به آتش بسوزانندش.
امام زين العابدين‏عليه السلام هر روز دعا مى‏كرد كه خدا قاتل پدرش را به وى‏مقتول بنماياند. پس چون مختار قاتلان امام حسين‏عليه السلام را كشت، سرعبيد اللَّه بن زياد وعمر بن سعد را با فرستاده‏اى از جانب خود به سوى‏آن‏حضرت فرستاد و به فرستاده‏اش گفت: او )سجّادعليه السلام( شب را به نمازمى‏ايستد و چون سپيده بردمد نماز صبح مى‏خواند، و مى‏خوابد، سپس برمى‏خيزد و مسواك مى‏كند وآنگاه برايش غذا مى‏آورند. پس چون به درخانه آن‏حضرت رسيدى، در باره او بپرس. اگر گفتند كه بر سفره نشسته‏وغذا پيش رويش نهاده‏اند، از او اجازه ورود بگير و اين هر دو سر را برسفره او بنه و بگو كه مختار به تو سلام رساند وگفت: اى فرزند رسول‏خدا خداوند انتقام تو را گرفت.
فرستاده مختار، مأموريت خود را همان گونه كه دستور گرفته بودانجام داد. پس چون امام زين العابدين‏عليه السلام سرهاى ابن زياد و ابن سعد را برسفره غذايش ديد به سجده در افتاد و گفت: "خدا را سپاس كه دعايم رامستجاب كرد و كين مرا از قاتلان پدرم گرفت".
آنگاه براى مختار دعا كرد و براى او پاداش نيكو درخواست كرد(35)
هنگامى كه به گوشه‏اى از شخصيّت امام زين العابدين‏عليه السلام پى مى‏بريم‏و با فناى او در ذات خداوند و ذوب او در عشق خداوندى و خلوصش ازآلودگيهاى مادى آشنا مى‏شويم، به گوشه‏اى از فلسفه ولايت و رهبرى نيزآگاهى مى‏يابيم ومى‏توانيم بفهميم كه چرا در اسلام آيات و روايات اين‏همه بر اصل ولايت ورهبرى سفارش و تأكيد كرده‏اند. زيرا ولايتى‏همچون ولايت امام سجّادعليه السلام است كه توان پالايش نفس انسانى را دارد.و آن را به معراج كمال مى‏رساند.
ولايت پيامبران و امامان به جامعه مؤمن، رنگ ايمان مى‏بخشدوعمل به تعاليم اولياى خدا را براى آن آسان مى‏گرداند و به جامعه امكان‏حركت درپى اين الگوها و شخصيّتهاى خدايى و پيروى از آنان را مى‏دهد.بعلاوه اين گونه رهبرى، گلزار عشق به خدا را در دل مردم آبيارى مى‏كندو آن را از پژمردگى وافسردگى در امان مى‏دارد، چرا كه دوستى و محبّت‏اولياى خدا از محبّت خداوند سر چشمه مى‏گيرد، همچنان كه جويبارهااز چشمه‏اى جوشان. حتّى مى‏توان گفت كه محبّت اولياى خدا امتدادمحبّت خداست، البته شواهد ونمونه‏هاى فراوانى مى‏توان براى اين سخن‏ارايه داد.
چگونه شخصى مى‏تواند ادعاى خدا دوستى كند امّا كسى همچون امام‏زين العابدين‏عليه السلام را كه با عبادت و تهجد به درگاه خداوند، در عشق خداغرق شده است ، دوست نداشته باشد؟! آيا مگر خداوند نفرموده است:
)قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ(36)).
"بگو اگر مرا دوست داريد، از من پيروى كنيد تا خداوند دوستتان بدارد."
اينك بياييد تا جرعه‏اى از اين چشمه جوشان عشق خدا بر داريم...
بياييد بيش از گذشته دوستان خدا را دوست بداريم، باشد كه دلهاى مااز هواهاى دنيوى و از محبّت مردم ناپاك و پست، پاك و پاكيزه گردد...