امام سجّاد وارث پيامبران
از آنجا كه امام زين العابدينعليه السلام، رسالت پيامبران را از جدش
محمّدمصطفىصلى الله عليه وآله به ارث برده است، مىتوان گفت كه مهمترين و اوّلين
فلسفهامامت ايشان همان فلسفه رسالت انبيا پس از دعوت مردم به خدا، يعنىآزمايش
مردم بوده است و ديگر اهداف متعالى رسالت همچون برقرارىعدل وداد و يارى مظلومان ،
در راستاى همين حكمت جاى دارند .
براى ديگر ائمهعليهم السلام شرايط تحقّق اهداف پيش بينى شده بويژه هدفسياسى فراهم
شد. همان گونه كه اميرمؤمنان دو بار با قريش جنگيد، يكبار در زمان رسول خداصلى
الله عليه وآله وتحت رهبرى آنحضرت و بار ديگر در زيرپرچم رسالت ودر زمان امامت
خود، و در كنار ياران برگزيده پيامبر.
امام حسن نيز با معاويه به رويارويى برخاست وبه خاطر مصلحتمسلمانان دست از جنگ
برداشت. امام حسين هم نخست با تمسك بهروشهاى صلح جويانه با معاويه رو به رو شد،
سپس در برابر فرزند نابكارش يزيد، دست به شمشير برد تا آنكه مظلومانه به شهادت
رسيد.
ديگر ائمه نيز هر يك به طور غير مستقيم و با به كارگيرى روشهاىگوناگون ايفاگر
نقشهاى سياسى خود بودند، حال آنكه شرايط عمومىدوران امام سجّاد، بهخاطر عواملى كه
بعداً بهبيان آنها خواهيم پرداخت،اقتضا مىكرد كه آنحضرت بيشتر به دعا و نيايش
پروردگار روى آورد.
از اين رو زندگى امام سجّادعليه السلام تابلويى است كه به نور پروردگارشدرخشان شده
و تجلّى خيره كننده ايمان خالص و عشق شديد به خداوندوعبادت وبندگى اوست.
هنگامى كه صفات امام على بن الحسينعليهما السلام را از زبان امام باقرعليه
السلاممىخوانيم، پى مىبريم كه ولايت خدا و ولايت اوليايش يعنى چه؟ وچرااين همه
بر آن تأكيد شده است؟ و چگونه زندگى امام سجّاد پرتويى از ايننور الهى است؟ امام
پنجم حضرت محمد باقر مىفرمايد:
"على بن الحسينعليهما السلام در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مىخواندچنان كه امير
مؤمنانعليه السلام مىخواند. پانصد درخت خرما داشت و پاى هردرخت دو ركعت نماز
مىگزارد و چون به نماز مىايستاد رنگ سيمايشدگرگون مىشد.
در نماز مانند بندهاى كه پيش فرمانرواى بزرگى ايستاده، مىايستادواندامش از ترس
خدا مىلرزيد. نماز را مثل كسى مىخواند كه گويا بانماز وداع مىكند ومىپندارد كه
ديگر نماز نخواهد خواند، - وعمرشكفايت نخواهد داد كه نماز بهترى به جا آورد. روزى
در حال نماز يكطرف از رداى آن حضرت افتاد، رداى خود را درست نكرد تا آنكه از
نمازفارغ شد يكى از يارانش از اين موضوع پرسيد. او فرمود: واى بر تو آيانمىدانى در
برابر چه كسى ايستاده بودم؟ براستى همان مقدار از نماز بندهپذيرفته است كه حضور
قلب داشته باشد. آن مرد عرض كرد: پس ما هلاكشديم! فرمود: هرگز. بلكه خداوند با
قرار دادن نوافل، كمبود نمازها راجبران مىكند.
حضرت هميشه در تاريكى شب با انبانى پر از درهم و دينار از خانهبيرون مىرفت. وچه
بسا كه مواد غذائى و هيزم به دوش مىكشيد و به درخانه فقرا ومستمدان مىرفت و در
مىزد و هر كس از خانه بيرونمىآمد، از آن اموال وغذاها به او مىبخشيد. وقتى به
فقير بخششىمىكرد، روى خود را مىپوشانيد تا شناخته نشود. چون امام رحلت نمودو آن
بخششها قطع شد، همه دانستند كه آن شخص امام على بنالحسينعليهما السلام بوده است.
چون پس از وفاتش او را بر روى تخته نهادند تابشويند، پشت آنحضرت را نگريستند، كه
همچون سر زانوى شتر بر آنپينه بسته بود. زيرا بارهاى سنگين غذا و پول را بر دوش
مىگرفت و بهخانه فقيران مىبرد. روزى از خانه بيرون شد. رو پوش خزى بر دوشداشت.
گدايى به آنحضرت بر خورد و از روپوش خوشش آمد. حضرت آنروپوش رابه آن فقير بخشيد .
در زمستان جامه خزى مىخريد و چون تابستان مىشد آن رامىفروخت وپولش را صدقه
مىداد. در روز عرفه جمعى را ديد كه گدايىمىكردند. فرمود. واى بر شما در چنين
روزى حاجتهاى خود را از غيرخدا طلب مىكنيد؟!
آنحضرت هيچ گاه با مادر خود ، هم غذا نمىشد. از او پرسيدند: اىفرزند رسول خدا
شما بيشتر از همه كس به مادر خود نيكى مىكنيد و با اورابطه داريد پس چرا بااو غذا
نمى خوريد ؟ فرمود: دوست ندارم دستم بهسوى لقمههايى دراز شود كه چشم او قبلاً آن
را نشانه گرفته باشد.
مردى به او گفت: اى فرزند رسول خدا من شما را در راه خدا دوستدارم. امام فرمود:
"خداوندا ، من به تو پناه مىبرم از اينكه روزى در راهتو دوست داشته شوم در حالى
كه تو مرا دشمن بدارى".
بر ماده شترى بيست بار به حج رفت و يك تازيانه بر او نزد و چون آنماده شتر بمرد
دستور داد لاشهاش را به خاك سپارند تا مبادا درندگان او راپاره پاره كنند.
در باره خصوصيات او از كنيزش سؤال شد. گفت: آيا به تفصيل دربارهاش بگويم يا خلاصه؟
گفته شد: خلاصه. گفت: هرگز در روز براىاو خوراك نياوردم و در شب برايش رختخواب
نگستردم!!
روزى با عدّهاى برخورد كرد كه به وى ناسزا مىگفتند. در برابر آنهاايستاد و فرمود:
اگر راست مىگوييد خداوند مرا بيامرزد و اگر دروغمىگوييد خداوند شما را بيامرزد.
چون طالب علمى به خدمتش مىرسيد، مىفرمود: وقتى طالب علم ازمنزلش بيرون آيد، قدم
روى هيچ تر وخشكى نگذارد مگر آنكه تا طبقههفتم زمين براى او تسبيح گويند.
صد خانوار از فقيران مدينه را سرپرستى مىكرد وهمواره مايل بود كهيتيمان و
بيچارگان و مسكينان كه هيچ چارهاى نداشتند، بر سر سفرهاشحاضر باشند. با دست خود
به آنها غذا مىداد و هر كدام عيال وار بودند،به خانواده آنها هم خوراك مىداد.
غذايى نمى خورد مگر آنكه از آن غذابه فقرا صدقه دهد.
بدليل زياد نماز خواندن هر سال هفتبار جاهاى سجدهاش پوستمىانداخت و آن پوستها
)پينهها( را جمع مىكرد وچون وفات يافت باوى به خاك سپردند.
بيست سال بر پدرش امام حسينعليه السلام گريست. هرگز خوراكى نزدشنمىگذاشتند مگر
آنكه مىديدند كه او مىگريد، تا آنجا كه يكى ازغلامانش عرض كرد: اى فرزند رسول خدا
آيا اندوه شما پايانى ندارد؟!امام فرمود: واى بر تو، يعقوب پيامبر، "دوازده" پسر
داشت كه خدايكى را از نظرش نا پديد كرد. او از بس گريست كور شد وموى سرش ازشدّت
اندوه سپيد گشت و پشتش از غم خميد، حال آنكه پسرش زنده بود.امّا من به چشم خود ديدم
كه پدر وبرادر و عمو و هفده نفر از خاندانم دركنارم كشته شدند، پس چگونه اندوهم
پايان پذيرد؟".
كتابهاى تاريخ از ذكر كرامات امام سجّادعليه السلام فراوان است(18)
و اين
البتهشگفت نيست. زيرا امامى با اين صفات، شايسته برخوردارى از فضلوكرامات الهى
است. آيا مگر خداوند بندگان صالح خويش را با اجابتدعاهايشان مورد تكريم قرار
نمىدهد؟ كه خود فرموده است:
)وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ(19)).
"و پروردگارتان فرمود: مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم."
پس چگونه مىشود كه خداوند دعاى كسى را كه در عشق به او ذوبشده تا آنجا كه از شدّت
عبادت ، بيم مرگش مىرود، اجابت نكند؟
اجازه دهيد با هم روايت زير را بخوانيم و سپس آن را با داستانهايىكه قرآن در باره
بندگان صالح خداوند نقل كرده است به مقايسه بگذاريم،تا در يابيم كه هر دو، در واقع
دو رودخانهاند كه از يك جا سر چشمهمىگيرند.
ابراهيم ادهم روايت كرده كه : من با قافله در صحرا مىرفتم كارىپيش آمد واز قافله
جدا گشتم. پس ناگهان با كودكى كه در حال راه رفتنبود برخورد كردم. گفتم: سبحان
اللَّه! صحرايى بى آب و علف و كودكى كهدر آن راه مىرود؟! پس به كودك نزديك شدم و
به او سلام دادم. كودكجواب سلامم را گفت. پرسيدم: كجا مىروى؟ گفت: به خانه
پروردگار،گفتم: عزيزم! تو كوچكى رفتن به خانه خدا نه بر تو واجب است و نه ازسنّت
است. گفت : اى پير مرد! هنوز كوچك تر از مرا نديدهاى كهبميرد؟! پس گفتم: آذوقه و
مركبت كو؟ گفت: آذوقهام تقواستومركبم پاهايم و مقصدم مولايم. گفتم: غذايى همراه
تو نمىبينم؟ گفت:پير مرد آيا نيكوست كه كسى تو را به ميهمانى فرا خواند وتو از
خانهات باخود غذا ببرى؟ گفتم: نه. گفت: كسى كه مرا به خانهاش فرا خواندهخودش سير
و سيرابم مىكند. گفتم: بيا سوار شو تا از حج باز نمانى. گفت:وظيفه من جهاد وكوشش
است ورساندنم به مقصد دست اوست. مگر اينسخن خداوند را نشيندهاى كه فرمود:
)وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ
الْمُحْسِنِينَ (20)).
"وكسانى كه به خاطر ما جهاد كنند، به راههاى خويش هدايتشان كنيموخداوند با نيكو
كاران است."
وى گويد: در همين حال و هوا بوديم كه ناگهان جوان نيكو چهرهاى باجامه سپيد و
زيبائى نمايان شد و با آن كودك معانقه كرد و بر او درودفرستاد. من به سوى جوان پيش
رفتم و به او گفتم: تو را به خدايى كهزيبايت آفريد سوگند كه اين كودك كيست؟ گفت:
او را نمىشناسى؟! اوعلى بن حسين بن على بن ابىطالبعليهم السلام است. پس جوان را
رها كردموسراغ كودك رفتم و گفتم: تو را به پدرانت سوگند كه اين جوان كيست؟فرمود:
او را نمىشناسى؟ او برادرم خضر است كه هر سال نزد ما مىآيد وبر ما درود مىفرستد
گفتم: تو را به حق پدرانت سوگند آيا بما نمىگويىكه چسان بىتوشه و آذوقه در اين
بيابان ره مىسپرى؟ گفت: من باتوشه، اين صحرا را در مىنوردم و توشهام چهار چيز
است. گفتم: آنهاكدامند؟ فرمود: دنيا را با اين همه گستردگى، مملكت خداوند مىدانم
،و تمام مخلوقات را بندگان و كنيزكان و عيال او بحساب مى آورم واسبابوارزاق را به
دست خدا مىدانم وقضاى او را در تمام زمين خدا جارىونافذ مىبينم. عرض كردم: چه
خوب توشهاى دارى زين العابدين! تو بااين توشه از كوره راهاى آخرت عبور كنى پس
معلوم است كه مىتوانى ازاز كوره راهاى دنيوى هم برهى!(21)
حماد بنحبيب كوفىالقطان نيز داستانمشابهىرا نقل كرده وگفتهاست:
در "زباله"(22)
از قافله جدا ماندم. چون شب فرارسيد، به درختى بلندپناه بردم. چون
تاريكى بيشتر شد ناگهان جوانى را ديدم كه با جامهاىسپيد كه بوى مشك از آن به مشام
مىرسيد، مىآيد. تا آنجا كه توانستم،خود را پنهان كردم. جوان آماده نماز شد. سپس
ايستاد در حالى كهمىگفت: اى كسى كه ملكوت همه چيز به دست توست و با جبروتخويش بر
همه چيز چيره گشتى در دلم سرور اقبال بر خودت را داخل كنو مرا به ميدان
فرمانبردارانت ملحق فرما.
سپس نمازش را شروع كرد. چون ديدم اندامش آرام يافته و حركاتشسكون گرفت ، به سوى
محلّى رفتم كه او در آنجا وضو گرفته بود، ناگاهچشمه جوشانى ديدم. من نيز براى نماز
آماده شدم و به او اقتدا كردم.ناگهان محرابى ديدم كه گويا در همان وقت پديدار شد ،
او را ديدم كه هرگاه به آيهاى كه در آن ذكرى از وعده و وعيد بود، بر مىخورد با
نالهوزارى آن را تكرار مىكرد. پس چون شب رو به پايان مىرفت ايستادوگفت: "اى كسى
كه گمگشتگان او را قصد مىكنند، رهنمايش مىيابند،و بيمناكان قصدش مىكنند
پناهگاهش مىيابند ، و عابدان به او پناهمىبرند و او را سر پناه خويش مىيابند.
كى آرام مىيابد كسى كه بدنخويش را براى غير تو به زحمت انداخته و چه زمانى شاد
مىشود كسى كهجز تو ديگرى را قصد كرده است؟ معبودا! تاريكى پايان مىگيرد در
حالىكه من در خدمت به تو كارى نكردهام، واز چشمه مناجات تو سينه راسيراب
نساختهام. بر محمّد و آل او درود فرست و سزاوارترين دو كار رانسبت به من به انجام
رسان. اى مهربانترين مهربانان". من ترسيدم او ازدستم برود، و كارش بر من نهان
ماند. از اين رو به او در آويختم و گفتم:تو را به خدايى كه گزند رنج و خستگى را از
تو برداشت و لذّت ترس را بهتو عطا كرد چرا بال رحمت و كنف رقت خويش را از من دريغ
مىدارى،كه من سر گشته و حيرانم؟ فرمود اگر توكّل تو راست باشد سرگشته نباشى.در
پىام روان شو. چون زير درخت رسيد. دستم را گرفت، در نظرم آمدكه زمين زير پايم
كشيده مىشد. صبحگاهان به من گفت: مژده بده كه اينمكّه است. فريادها را مىشنيدم
وزايران خانه حق را مىديدم. گفتم: بهخدايى كه در روز قيامت و تنگدستى به او
اميدوارم تو را سوگند مىدهم،كه كيستى؟ گفت: حال كه قسم دادى، بدان كه من على بن
الحسين بن علىبن ابىطالب هستم.(23)
آرى، امام اخگرى از پرتو خيره كننده ايمان و شرارهاى از آتش برفروخته رسالت بود.
تاريكى بر خيابانهاى مدينه سايه مىگسترد. مردم به خانههاى خودخزيده بودند، باران
مىباريد باد سرد زمستانى مىوزيد. "زهرى" گويد:زين العابدينعليه السلام را ديدم
كه آرد بردوش گرفته بود و مىرفت عرضكردم: اى فرزند رسول خدا! اين چيست؟ فرمود:
قصد سفر دارم. توشهاىآماده كردهام تا به جايى تسخيرناپذير ببرم.
"زهرى" گويد: گفتم: اين غلام من است اجازه ده آن بار را بر دوشگيرد. حضرت نپذيرفت.
گفتم: بدهيد من آن را بر دوش گيرم و شما را ازبردنآن آسوده كنم. حضرتفرمود:
زحمترساندن توشه سفررا مىخواهمخود تحمّل كنم تا ورودم را به آنجا كه قصد كردم
نيكو گردد. وافزود:
به حق خداوند از تو مىخواهم كه از من جدا شوى و مرا وگذارى.
زهرى از آنحضرت جدا شد. پس از چند روز، زهرى به آنحضرتگفت: اى فرزند رسول خدا من
از آن سفرى كه در آن شب در باره آن سخنمىگفتى، اثرى نيافتم!؟
امام فرمود: آرى! چنان نبود كه تو پنداشتى، مقصودم سفر آخرت بودكه براى آن آماده
مىشدم. سپس آنحضرت هدف خود را از بردن آن توشهدر شب به خانههاى نيازمندان،
توضيح داد و گفت: آمادگى براى مرگبادورى از حرام، وايثار در راه خير به دست
مىآيد.(24)
در واقع ريشههاى شخصيّت امام زين العابدينعليه السلام در افق معرفت اوبهخداوند،
ويقين او به قيامت، و آگاهىاش به سرعت گذرايى كه ساعاتشبانه روزى عمر انسان را
مىبلعد، و فراوانى واجبات و تكاليف، امتدادمىيافت!
وقتى كسى از او مىپرسيد: چگونه صبح كردى اى فرزند رسول خدا؟مىفرمود:
"صبح كردم در حالى كه از من هشت تقاضا شده است: خداوند عمل بهفرايضش را از من
مىخواهد و پيامبرصلى الله عليه وآله عمل به سنّتش. خانواده قوّتمىخواهد و نفس
شهوت و شيطان مىخواهد كه پيروىاش كنم و آن دو فرشتهنگاهبان خواستار راستى عملند
و ملك الموت روح را مىخواهد و قبر جسدمرا. من در ميان اين هشت تقاضا قرار
دارم".(25)
آنحضرت نمودار شكوهمند اين آيه از قرآن بود:
)الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ
وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِالسَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هذَا
بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ(26)).
"كسانى كه خداى را ايستاده و نشسته و خوابيده ياد مىكنند و پيوسته درآفرينش
آسمانها و زمين مىانديشند )و مىگويند( پروردگار اينها را بيهودهنيافريدى. منزهى
تو پس ما را از رنج آتش در امان نگاه دار."
او چنان در محبّت وعشق خدا غوطه ور بود كه رودهاى عشق ومحبّتبه صورت راز و
نيازهايى، كه تاريخ تنها گوشه اندكى از آنها را در"صحيفه"اى معروف به "سجادّيه" ثبت
كرده است، بر لبانش جارىمىشد. بياييد با هم به يكى از اين راز و نيازهاى پر شكوه
و جذاب كهچشمها را خيره مىسازد، گوش فرا دهيم:
"همانا همّتم به سوى تو منقطع شده و رغبتم به طرف تو برگشته است پستو مراد منى نه
ديگرى، و بيدارى و خوابم فقط از براى توست نه جز تو.وديدارت پر تو و روشنى چشم من
است و اتصال توبه من نفس من است،اشتياقم به توست و سرگشتگىام در محبّت تو و
دلباختگى ام به عشق توست.خشنودى تو آرزويم و ديدنت نيازم و در كنار تو بودن تقاضايم
و نزديكى به تومنتهاى درخواست من است. آرام و راحتم در راز و نياز با توست،
داروىبيمارىام نزد توست و شفاى تشنگىام و خنك كننده سوزش درونم و رفعگرفتارىام
همه در درگاه توست. پس در وحشتم انيس من باش، لغزشم رابكاه و بپوشان و توبهام را
بپذير و دعايم را پاسخ گوى و خود نگهدار عصمتمن وبى نياز كننده تهيدستىام باش.
مرا از خود جدا و دور مكن اى نعيموبهشت من و اى دنيا و آخرت من اى مهربانترين
مهربانان".(27)
كدامين قلب سرشار از ايمان است كه سر چشمه چنين سخنان پر شوروتابناكى است؟ كدامين
قلب افروخته از شوق خداست كه با عشق به خدااين گونه با او راز و نياز مىكند؟
آرى... تنها قلب اين امام است، كهنماز، محبوبترين كارها نزد اوست و ذكر خدا شغل
او و عبادت صبغه ونشانه زندگى اوست! روزى بر خليفه اموى، عبد الملك بن مروان،
واردشد. عبد الملك از ديدن نشانه سجود بر پيشانى امام على بن الحسينعليهما
السلامبه شگفتى افتاد وگفت: اى ابو محمّد! آثار كوشش و اجتهاد بر تو ظاهرگشته،
وخداوند نيكى وپاداش خود را براى تو تضمين كرده، تو پاره تنرسول خدايى و با او
نسبت نزديك واستوارى دارى. تو بر خاندانومعاصرانت صاحب فضيلتبزرگ هستى وهيچ كسى
مانند تو ونه پيش ازتو از فضل وعلم ودين وتقوا برخوردار نگشتهاست جز نياكان
گذشتهات.
عبد الملك همچنان امام را مىستود كه آنحضرت فرمود:
"هر آنچه ياد كردى و وصف نمودى همهاز فضل خداى سبحان وتأييدوتوفيق او بود پس كجا
مىتوان شكر آنچه را كه بر ما ارزانى داشته استبه جاى آورد.
اى امير مؤمنان؟! رسول خداصلى الله عليه وآله چنان در نماز مىايستاد كه پاهايشورم
مىكرد و چنان روزه مىگرفت كه از تشنگى دهانش خشك مىشد. بهاو گفته شد:
اى رسول خدا آيا مگر خداوند گناهان گذشته و آينده تو را نيامرزيد؟فرمود:
آيا من بندهاى سپاسگزار نباشم؟ سپاس خداى را بر آنچه نعمت دادوآزمود و سپاس در
انجام و آغاز.
به خدا سوگند اگر اعضايم پاره پاره شوند وسيلاب اشك بر دامانمروان گردد، هنوز شكر
يك دهم يكى از هزاران هزار نعمت خداوند راكه شمارشگران، از شمارش آنها عاجزند،
نتوانستهام به جاى آورم.وتمام ستايش ستايشگران نمىتواند با يكى از اين نعمتها
برابر شود، نه بهخدا. خداوند مرا مىبيند كه هيچ چيز از سپاس وياد او در شب يا
روز،در نهان يا آشكار بازم نمىدارد. اگر براى خانوادهام و نيز براى ديگرمردمان،
از خاص وعام، بر من حق و حقوقى نبود، كه اداى آنها تا آنجاكه در توان من است بر من
واجب باشد، هر آينه با دو ديدهام به آسمانوبا قلبم به خدا مىنگريستم و اين
نگاهها را باز پس نمىگرفتم تا آنكهخداوند كه بهترين داوران است كار مرا تمام
سازد".
امام گريست و عبد الملك نيز گريه سر داد و گفت: چه تفاوت بزرگىاست ميان بندهاى كه
در جستجوى آخرت است و براى آن مىكوشدوبندهاى كه در پى دنياست از هر راهى كه آنرا
بدست آورد، به راستى درآخرت او را هيچ بهرهاى نيست سپس به امام روى كرد و از
نيازهايشپرسيد و از مقصودى كه به خاطر آن پيش عبد الملك آمده بود و شفاعتشرا
پذيرفت و به او انعام داد".
وقتى "طاووس" آنحضرت را در اواخر شب ديد كه بر گردخانه كعبهطواف مىكند از او
كارهاى شگفتى مشاهده كرد، تا آنجا كه دلش به حالامام مىسوزد. طاووس مشاهداتش را
اين گونه بيان مىكند:
امّا سجّادعليه السلام را ديدم كه از شب تا سحر طواف و عبادت مىكرد، چونهيچ كس را
نديد به آسمان نگريست و گفت:
"معبودا! ستارگانآسمانهايت فرونشستند وچشمان مخلوقاتتآرام يافتند،ودرهايت به روى
گدايان باز شدهاست. به سويت آمدهام تا مرا بيامرزى و بهمن رحمآورى و سيماى جدّم
محمّدصلى الله عليه وآله را در عرصات قيامتبهمن بنمايانى".
سپس گريست و گفت:
"به عزّت و جلالت سوگند من با نافرمانىام قصد مخالفت تو را نداشتم،واگر عصيان تو
را كردهام به تو شك نداشته و به شكنجهات نادان نبودهاموخويش را در معرض مجازات
تو قرار ندادهام. امّا نفسم، گناهم را برايمآراست، پرده پوشاننده تو بر من فرو
افتاد و مرا بر اين كار يارى كرد، پساكنون چه كسى مرا از عذاب تو مىرهاند؟ و اگر
تو ريسمانت را از دست منببرى به ريسمان چه كسى چنگ زنم؟ پس واى از فرداى بدى كه
مىخواهم دربرابرت بايستم، آن هنگامى كه به سبك باران گفته شود: بگذريد و به
گرانبارانگفته شود: فروافتيد پس آيا من با سبكباران خواهم گذشت، و يا با
گرانبارانخواهم ماند؟ و اى بر من، هر چه عمرم طولانىتر شد گناهانم افزون گشتوهيچ
توبه نكردهام. آيا نوبت آن فرا نرسيده كه از پروردگارم شرم كنم"؟
سپس گريست و اين ابيات را خواند:
أَتُحْرِقُنى بِالنَّارِ يا غايَةَ الْمُنى
فَأَيْنَ رَجآئى ثُمَّ أَيْنَ مَحَبْتى(28)
أَتَيْتُ بِأَعْمالٍ قِباحٍ رَزيتى
وَما فِى الْورى خَلْقٌ جَنى كَجِنايَتى(29)
سپس گريست و فرمود:
"منزهى تو! معصيّت مىشوى امّا انگار كه نمىبينى و شكيب مىورزىگويى كه معصيت
نمىشوى. به مخلوقاتت با كارهاى نيك دوستى مىكنى آنچنان كه گويى تو به آنان
نيازمندى حال آن كه سرورم تو از آنان بى نيازى".
سپس بر زمين به سجده افتاد. طاووس گويد: به او نزديك شدم وسرشرا بلند كردم و بر
زانوانم نهادم و گريستم تا آنجا كه اشكهايم بر گونههاىمباركش جارى شد. پس امام
نشست و گفت:
"چه كسى مرا از ذكر پروردگار باز داشت"؟!
گفتم: من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا اين همه زارى و شيونبراى چيست؟ ما بايد
چنين گريه و زارى سر دهيم كه همه نافرمانوگنهكاريم. امّا پدر تو حسين بن
علىعليهما السلام و مادرت فاطمه زهراعليها السلاموجدّت رسول خداصلى الله عليه
وآله است.
امام به من نگاهى كرد و فرمود:
هيهات! هيهات! اى طاووس با من از پدر و مادر و نيايم سخن مگوى.
خداوند بهشت را براى كسى آفريد كه فرمانش برد و نكويى كند،گرچه غلامى حبشى باشد و
دوزخ را براى كسى آفريد كه عصيانش كند گرچه قرشى زاده باشد. آيا نشنيدهاى كه
خداوند مىفرمايد:
)فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلاَ
يَتَساءَلُونَ(30))؛ "پسچون در صور دميده شود نه خويشاوندى ميان آنهاست و نه پرسش
شوند."؟
به خداى سوگند سود نرساند تو را فرداى قيامت مگر كردار نيكويى كهپيش
فرستادهاى".(31)
از آنجا كه امام زين العابدينعليه السلام، خداوند را دوست مىداشت كارخود را به او
وانهاده و كاملاً تسليم او بود. در اين باره به داستانى كه اززبان آنحضرت نقل شده
است، توجّه فرماييد:
"به بيمارى سختى دچار شدم. پدرم به من گفت: چه چيزى ميلدارى؟ گفتم: ميل دارم از
كسانى باشم كه بر آنچه خداوند، برايم تدبيركرده راضى باشم و چيزى به او پيشنهاد
نكنم. فرمود: آفرين شبيه ابراهيمخليل گشتى كه وقتى جبرئيل به او گفت: آيا نيازى
دارى؟ پاسخ داد: بهپروردگارم پيشنهادى عرضه نمىكنم بلكه خداوند مرا بس است و او
خودخوب وكيلى است".
بدين سان خداوند او را دوست مىداشت و مورد اكرام و تقدير خودقرار مىداد و بر
مقامش مىافزود و به وسيله او تقدير خودش را جارىمىساخت ومردم را به گردن نهادن
به رهبرى او ملزم مىكرد.
داستان زير از غايت عشق و محبّت خداوند به امام زين العابدينعليه السلامحكايت
مىكند. اين داستان را گروهى از عباد و فقهاى بصره يعنى ثابتبنانى، ايوب سجستانى،
صالح مرى، عتبه غلام، حبيب فارسى و مالكبن دينار نقل كردهاند، براى شناخت بيشتر
اين افراد به نقل مطالبى دربارهاين گروه كه در حاشيه كتاب بحار الانوار آمده است،
مىپردازيم:
1 - ثابت بنانى: از تابعين بود. ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء)ج2، ص268 تا
ص333) در باره او چنين مىنويسد: ثابت از متعبدانو متهجدان عارف بود. ابو نعيم
گويد: وى از بسيارى از صحابه مثل ابنعمر و ابن زبير و شداد و انس روايت كرده است و
بسيارى از تابعان نيز ازوى روايت كردهاند مثل عطاء بن ابىرباح و داوود بن ابى هند
و على بنزيد بن جدعان و اعمش و...
2 - ايوب سجستانى: او نيز از تابعين بود. ابو نعيم در حلية الاولياء)ج3، از ص3 تا
ص14) راجع به او مىنويسد: واز ايشان سرور عبادورهبان، منور به يقين و ايمان،
سجستانى ايوب بن كيسان است.وى فقيهى دانشمند و عابدى بود كه بسيار به حج مىرفت. از
مردم مأيوسو با خدا مأنوس بود.
ايوب از انس بن مالك و عمرو ابوالعتاهيه و حسن و ابن سيرينوابوقلابه حديث نقل
مىكرد.
اردبيلى در جامع الرواة ج1 ص111 گويد: ايوب بن ابى تميمه كيسانسختيانى العنزى
البصرى، كنيهاش ابو بكر و آزاد شده عمار بن ياسر بود.عمار خود بندهاى آزاد شده
بود بنابر اين او آزاده شده شخصى آزاده شده بهشمار مىآيد. سرش را سالى يك بار
مىتراشيد و چون موهايش بلندمىشد فرق باز مىكرد. وى در سال 131 ه در پى انتشار
طاعون در بصره،از دنيا رفت.
3 - صالح مرى: پدرش بشير نام داشت. ابو نعيم در حلية الاولياء )ج6ص165) در باره
او مىنويسد: قارى پرارج و واعظ پر هيزكار ابو بشيرصالح مرى، صاحب قرائت و ترس و
اندوه بود. نيكان را به حركتوامىداشت و با بدان به ستيزه بر مىخاست.
از حسن و ثابت و قتاده و بكر بن عبد اللَّه مزنى و منصور بن زاذانوجعفر بن زيد و
يزيد رقاشى و ميمون بن سياه و ابان بن ابىعياش ومحمّدبن زياد و هشام بن حسان و
جريرى و قيس بن سعد و خليد بن حسانروايت نقل مىكرد.
4 - عتبه غلام: آزاده بزرگوار و پاك از تيرگيها و بيدار به شهادتوكلام. عبيد
اللَّه بن محمّد گويد: وى عتبة بن ابان بن صمعه بوده و پيش ازپدرش از دنيا رفت. از
رباح قيسى در باره تسميه او به غلام پرسش كردندگفت: او مردى متوسّط الحال بود. امّا
ما او را غلام مىناميديم زيرا او درعبادت غلام رهان بود. وى در جنگ روم در قريه
حباب به شهادت رسيد.ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء )ج6 ص226 تا 238) مفصلاً
در بارهاو سخن گفته است.
5 - حبيب فارسى: ابو نعيم در حلية الاولياء )ج6 ص149) گويد:ابومحمّد فارسى از
ساكنان بصره و صاحب كرامات و مستجاب الدعوه بود.حضورش در مجلس حسن بن حسن و تأثير
موعظه حسن بر دل او موجبگشت كه چشم از دنياى فانى بپوشد و به جهان آخرت روى كند.
او فقط درچهار بار مجموعاً چهل هزار )درهم( صدقه داد.
6 - ابو يحيى مالك بن دينار: ابو نعيم طى شرح مفصلى در حليةالاولياء )ج2 از ص357
الى ص398) در باره او مىنويسد: او عارفوخدا ترس بود. شهوتهاى دنيوى را ترك گفته
و در مبارزه با نفس بر آنپيروز مىشود.
استجابت دعاى امام سجّاد
از ثابت بنانى نقل شده است كه گفت: من به همراه عدّهاى از عبادبصره همچون ايوب
سجستانى، صالح مرى، عتبه غلام، حبيب فارسىومالك بن دينار به حج مشرف شده بوديم.
چون به مكّه رسيديم متوجّهكمبود آب شديم. كمبود بارندگى موجب تشنگى بيش از حد مردم
شده بود.مكيان و زايران خانه حق، به ما التماس كرده و مىخواستند كه آبشاندهيم.
آنگاه ما به كعبه رفتيم و طواف كرديم و با خضوع و زارى در كنارخانه كعبه به دعا
پرداختيم امّا دعاهايمان اجابت نشد. ما در همين حال وهوا بوديم كه ناگهان جوانى كه
حزن و اندوه از چهرهاش مىباريد، نمايانشد. چند بار به گرد كعبه طواف كرد و آنگاه
به سوى ما آمد وگفت:
اى مالك بن دينار و اى ثابت بنانى و اى ايوب سجستانى و اى صالحمرى واى عتبه غلام و
اى حبيب فارسى و اى سعد و اى عمر و اى صالحاعمى و اى رابعه و اى سعدانه و اى جعفر
بن سليمان!
ما گفتيم: بفرماييد اى جوان. پرسيد: آيا در ميان شما يكى نيست كهخداوند او را دوست
بدارد؟ گفتيم: اى جوان بر ما دعا كردن است و بر اواجابت گفتن. گفت: از كعبه دور
شويد كه اگر در ميان شما يك تن بود كهخدا او را دوست مىداشت دعايش را پاسخ
مىگفت.
سپس خود به كعبه در آمد و به سجده بيفتاد. مىشنيدم كه در سجدهاشمىگفت: سرورم
تورا بهمحبّتت بهمن سوگند، مكّيانرا از بارانسيراب كن.
ثابت گويد: هنوز سخنش تمام نشده بود كه باران همچون دهانههاىمشك باريدن گرفت.
پرسيدم: اى جوان! از كجا دانستى كه خداوند تو رادوست دارد؟!
فرمود: اگر او مرا دوست نمىداشت به زيارت خودش فرا نمىخواند.پس چون مرا به ديدار
خويش نايل گردانيد دانستم كه دوستم دارد. بنابراين او را به محبّتش به من سوگند
دادم و او هم دعايم را اجابت فرمود.سپس از ما دور شد واين ابيات را خواند:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ يُغْنِهِ
مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاكَ الشَّقى(32)
ما ضرّ فِى الطَّاعَةِ ما نالَهُ
في طاعَةِ اللَّهِ وَماذا لَقى(33)
ما يَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَيْرِ التُّقْى
وَالْعِزُّ كُلَّ الْعِزِّ لِلْمُتَّقى(34)
پس گفتم: اى مكيّان اين جوان كه بود؟ گفتند: على بن الحسين بن
علىبنابىطالبعليهم السلام. از منهال بنعمرو در خبرى نقلشدهاست كه گفت: به
حجرفتم و با على بن الحسينعليهما السلام ديدار كردم. او پرسيد: حرمله بن كاهل
چهمىكند؟ گفتم: او را زنده در كوفه ديدم. پس آنحضرت دستهايش را بالابرد وسپس
گفت: خدايا گرماى آهن را به وى بچشان! خدايا حرارت آتشرا به وى بچشان! پس از مدّتى
به سوى مختار رفتم. ناگاه ديدم عدّهاى دواندوان به سوى او آمدند و عرض كردند: اى
امير مژده! حرمله دستگير شد.
حرمله از چنگ مختار گريخته و خود را پنهان كرده بود. مختار نيزدستور داد تا دستها و
پاهايش را قطع كنند و به آتش بسوزانندش.
امام زين العابدينعليه السلام هر روز دعا مىكرد كه خدا قاتل پدرش را به وىمقتول
بنماياند. پس چون مختار قاتلان امام حسينعليه السلام را كشت، سرعبيد اللَّه بن
زياد وعمر بن سعد را با فرستادهاى از جانب خود به سوىآنحضرت فرستاد و به
فرستادهاش گفت: او )سجّادعليه السلام( شب را به نمازمىايستد و چون سپيده بردمد
نماز صبح مىخواند، و مىخوابد، سپس برمىخيزد و مسواك مىكند وآنگاه برايش غذا
مىآورند. پس چون به درخانه آنحضرت رسيدى، در باره او بپرس. اگر گفتند كه بر سفره
نشستهوغذا پيش رويش نهادهاند، از او اجازه ورود بگير و اين هر دو سر را برسفره او
بنه و بگو كه مختار به تو سلام رساند وگفت: اى فرزند رسولخدا خداوند انتقام تو را
گرفت.
فرستاده مختار، مأموريت خود را همان گونه كه دستور گرفته بودانجام داد. پس چون امام
زين العابدينعليه السلام سرهاى ابن زياد و ابن سعد را برسفره غذايش ديد به سجده در
افتاد و گفت: "خدا را سپاس كه دعايم رامستجاب كرد و كين مرا از قاتلان پدرم گرفت".
آنگاه براى مختار دعا كرد و براى او پاداش نيكو درخواست كرد(35)
هنگامى كه به گوشهاى از شخصيّت امام زين العابدينعليه السلام پى مىبريمو با
فناى او در ذات خداوند و ذوب او در عشق خداوندى و خلوصش ازآلودگيهاى مادى آشنا
مىشويم، به گوشهاى از فلسفه ولايت و رهبرى نيزآگاهى مىيابيم ومىتوانيم بفهميم
كه چرا در اسلام آيات و روايات اينهمه بر اصل ولايت ورهبرى سفارش و تأكيد
كردهاند. زيرا ولايتىهمچون ولايت امام سجّادعليه السلام است كه توان پالايش نفس
انسانى را دارد.و آن را به معراج كمال مىرساند.
ولايت پيامبران و امامان به جامعه مؤمن، رنگ ايمان مىبخشدوعمل به تعاليم اولياى
خدا را براى آن آسان مىگرداند و به جامعه امكانحركت درپى اين الگوها و شخصيّتهاى
خدايى و پيروى از آنان را مىدهد.بعلاوه اين گونه رهبرى، گلزار عشق به خدا را در دل
مردم آبيارى مىكندو آن را از پژمردگى وافسردگى در امان مىدارد، چرا كه دوستى و
محبّتاولياى خدا از محبّت خداوند سر چشمه مىگيرد، همچنان كه جويبارهااز چشمهاى
جوشان. حتّى مىتوان گفت كه محبّت اولياى خدا امتدادمحبّت خداست، البته شواهد
ونمونههاى فراوانى مىتوان براى اين سخنارايه داد.
چگونه شخصى مىتواند ادعاى خدا دوستى كند امّا كسى همچون امامزين العابدينعليه
السلام را كه با عبادت و تهجد به درگاه خداوند، در عشق خداغرق شده است ، دوست
نداشته باشد؟! آيا مگر خداوند نفرموده است:
)قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ(36)).
"بگو اگر مرا دوست داريد، از من پيروى كنيد تا خداوند دوستتان بدارد."
اينك بياييد تا جرعهاى از اين چشمه جوشان عشق خدا بر داريم...
بياييد بيش از گذشته دوستان خدا را دوست بداريم، باشد كه دلهاى مااز هواهاى دنيوى و
از محبّت مردم ناپاك و پست، پاك و پاكيزه گردد...