كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۷ -


طلبه بحرينى  
سيد جليل سيد محمد موسوى خادم روضه منوره رضويه كه بيشتر اوقات بزيارت عتبات ائمه (عليهم السلام ) در عراق مشرف مى شد فرمود:
سيدى صالح در كاظمين بمن فرمود خوشا بحال تو كه از خدمتگذاران و خدام عتبه مقدسه سلطان خراسان هستى ، زيرا كه كار دنيا و آخرت من ببركت وجود مبارك آنحضرت اصلاح گرديد و من از آن بزرگوار حكايتى دارم و آن اين است :
من در بحرين در مدرسه مشغول تحصيل علم بودم و در نهايت فقر وسختى مى گذرانيدم تا اينكه روزى به جهت شغلى از مدرسه بيرون آمدم ناگهان چشمم به دخترى آفتاب طلعت افتاد و او تازه از حمامى كه برابر مدرسه بود بيرون آمد. من تا او را ديدم عشق او در دل من جاى گرفت و محو جمال او شدم . غافل از اينكه او دختر شيخ ناصر لؤ لؤ ى است كه متمول تر از او در بحرين نيست . باجمله صورت آن پرى رخسار از نظرم نمى رفت و از مطالعه و مباحثه و عبادت بازماندم .
تا اينكه خبردار شدم كه جماعتى عزم زيارت امام غريبان و ضامن بيكسان حضرت رضا (ع ) دارند. من با خود گفتم كه دواى اين درد جانكاه تو از دربار آنحضرت بدرمان مى رسد و تو بايد شربت اين مرض سخت خود را از شربت خانه آنسرور بدست آورى . لذا من هم با آنجماعت حركت كرده و روبراه نهادم تا اينكه در اول ماه مبارك رمضان بآستان قدس آن بزرگوار مشرف شدم .
شب شد در عالم خواب خدمت آن حجت حق حضرت ثامن الائمه (ع ) رسيدم . آنحضرت بمن فرمود تو در اين ماه مهمان مائى و بعد از آن تو را روانه بحرين مى نمائيم و حاجت تو را برمى آوريم .
چون بيدار شدم يك نفر بمن سه تومان بعنوان هديه داد و من تمام ماه مبارك رمضان را بوظائف طاعات و عبادات قيام مى نمودم تا اينكه ماه مبارك رمضان بآخر رسيد آنگاه خدمت آنحضرت مشرف شدم و آن سرور را وداع نمودم و از روضه مطهره بيرون آمدم تا اينكه به پائين خيابان رسيدم ناگهان از طرف راست خود كسى مرا باسم صدا زد. و به من گفت الا ن خواب بودم و در عالم خواب خدمت حضرت رضا (ع ) مشرف گرديدم .
آنحضرت به من فرمود طلبى كه از فلان شخص دارى و از وصول آن ماءيوس ‍ شده اى من آن وجه را بتو مى رسانم بشرط آنكه يك اسب و ده تومان بدهى بآنكسى كه الا ن كه بيدار مى شوى و از خانه بيرون مى روى بدرخانه با تو مصادف خواهد شد پس آن مرد به فرموده امام (ع ) عمل كرد يك اسب و ده تومان بمن داد و من سوار شدم و از شهر خارج گرديدم .
چون به منزل اول كه آنجا را طرق مى گويند رسيدم تاجرى بمن رسيد كه بواسطه سدّ راه در آنجا متحير بود و امام هشتم (ع ) را در خواب ديده بود كه آنحضرت باو فرموده بود كه اگر منافع فلان پانصد تومان خودت را بفلان سيد بحرينى كه فردا بفلان هيئت و لباس مى آيد بدهى من تو را بصحت و سلامت بمقصدت مى رسانم و درباره تو نيز شفاعت خواهم كرد.
آن تاجر تا مرا ملاقات كرد با من مصاحبت نمود و با هم حركت كرديم تا رفتيم باصفهان سپس آن تاجر صدتومان بمن داد و من از آنوجه اسباب دامادى خود را فراهم كردم و روبراه نهاده و بسلامتى وارد بحرين شدم و رفتم در همان مدرسه اى كه قبلا بودم ساكن شدم .
چند روز گذشت ناگهان ديدم شيخ ناصر لؤ لؤ ئى كه پدر همان دختر است با حشم و خدم خود وارد مدرسه شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت كه ببوسد من در مقام امتناع برآمدم .
گفت چگونه دست و پاى تو را نبوسم و حال آنكه من ببركت تو داخل در شفاعت حضرت رضا (ع ) شده ام . زيرا من ديشب گذشته در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم آنحضرت به من فرمود كه اگر شفاعت مرا مى خواهى بايد فردا بروى بفلان مدرسه و فلان حجره كه سيدى از اهل اين شهر بزيارت من آمده بود و حال برگشته و دختر تو را خواهان است .
اگر دخترت را باو بدهى من شفيع تو مى شوم در روزى كه لاينفع مال و لا بنون اين بود كه شيخ ناصر آن دختر را بمن تزويج كرد.
بعد از آن باز امام هشتم (ع ) را در خواب ديدم فرمود برو بسوى نجف سپس ‍ من به نجف رفتم و يكسال در آنجا توقف نمودم . باز آن بزرگوار را در عالم رؤ يا زيارت كردم كه فرمود يكسال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من بتو برسد. و اينك من در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود و بعد چه امر فرمايد.(69)
اى ولى حق توئى چو روح روانم
من زجوار تو دور مى نتوانم
هجر تو چون مى برد زتاب و توانم
گوشه ابروى تست منزل جانم
بهتر از اين گوشه پادشاه ندارد

سوغات  
مرحوم حاج غلامحسين ازغدى معروف به حاج آخوند كه از موثقين و دوستان بود بلاواسطه نقل كرد:
زنى از محارم من كه مؤ منه و بسيار فقيره و تهى دست بود حالش اين بود كه سالى يكمرتبه از ازغد كه چهارفرسخى شهر مشهد است با پاى پياده بزيارت حضرت رضا (ع ) مى آمد. و چون برمى گشت براى هر يك از اطفال قبيله سوقات مى آورد مانند كفش و كلاه و سينه بند و امثال اينها. هر وقت ما باو مى گفتيم تو كه پياده و با دست خالى مى روى پس پول از كجا مى آورى كه اين چيزها را مى خرى .
مى گفت من وقتى بحرم مى روم حضرت رضا (ع ) را ميان ضريح مى بينم و آن بزرگوار احوال مرا و اطفال را و عدد آنها را مى پرسد. و باندازه اى پول بمن مى دهد كه براى اطفال سوغاتى و تحفه بخرم و شما مگر وقتى بحرم مى رويد آنحضرت را نمى بينيد. و چون چنين جواب مى داد ما سكوت مى كرديم و گمان مى كرديم كه او چون فقيره است در مشهد گدائى و تكدى مى كند و پولى بدست مى آورد و سوغاتى مى خرد.
تا اينكه يك سفر چون روانه مشهد شد من پشت سرش آمدم تا بمشهد رسيد و ديدم بخانه يك نفر از غديها رفت و من بيرون آن خانه منتظر او شدم تا اينكه وضو ساخته بيرون آمد تا بحرم برود. من هم عقب سرش رفتم تا بحرم شريف رسيد و خود را بضريح مطهر چسبانيد. من در حرم ايستادم تا وقتى از حرم بيرون آمد.
خودم را باو رساندم و سلام كردم چشمش كه بمن افتاد از ملاقات من اظهار خوشحالى كرد سپس باو گفتم برابر ضريح چقدر طول دادى . گفت بلى حضرت رضا (ع ) با من احوال پرسى كرد و احوال اطفال قبيله را پرسيد و پول بمن مرحمت فرمود كه براى اطفال سوغاتى بخرم آنگاه دستش را باز كرد ديدم چند قران ميان دست اوست . آنوقت فهميدم كه آنزن بواسطه اخلاص و صدق بچنين مقامى رسيده كه امام را مى بيند و با او سخن مى گويد و من هرچه كردم كه آن پولها را بگيرم و بجهتش سوغات بخرم قبول نكرد و گفت بايد خودم بخرم .(70)
از ديده دل اگر رضا را بينى
مرآت جمال كبريا را بينى
گر پرده اوهام بيك سو فكنى
اندر پس اين پرده خدا را بينى


رد سائل نكند  
حضرت حجة الاسلام آقاى حاج ميرزا حبيب الله ملكى دام ظله از حاج سيد حسين حكاك نقل كرد:
در زمانى كه حاج ميرزا موسى خان ، متولى آستان قدس رضوى بود يك نفر از علماء نجف بزيارت حضرت رضا (ع ) مشرف شده بود. چندى كه گذشت هزينه و مخارجش تمام شد و از اين جهت پريشان بود كه در غربت چه كند.
لذا در حرم مطهر اظهار حاجت بامام هشتم (ع ) نمود كه اى آقا مرحمتى بفرما و مرا از اين پريشانى نجات بخشا و هرگاه مرا از اين بليه خلاص ‍ نفرمايى مى روم نجف و خدمت جدت آقا اميرالمؤ منين (ع ) از حضرتت شكايت مى نمايم خودش گفته است تا من چنين عرضكردم ديدم در آنجا كسى است كه نشناختم او كيست بمن فرمود غم مخور كه خدا وسيله ساز است . اين را گفت و گذشت و من از حرم بيرون آمدم لكن در امر خود متفكر بودم كه چه خواهد شد.
روز ديگر وقتى در منزل بودم ناگاه يكنفر آمد و خود را معرفى كرد كه من يكى از دربانان آستان قدس رضوى و از جانب آقاى متولى باشى خدمت شما رسيده ام . پس مبلغ پول قابلى بمن داد و گفت اين وجه را آقاى توليت براى شما فرستاده بعد از آن معلوم شد كه حاج ميرزا موسى خان خود نائب التوليه حضرت رضا (ع ) را در خواب ديده و آن بزرگوار باو چنين دستور داده كه فلان كس در فلان جاست و تو فلان مبلغ براى او بفرست و باو بگو كه شكايت از من خدمت جدم حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نكند. پسر من ولى عصر كه باو فرموده غم مخور كه خدا وسيله ساز است .(71)
اى كه از دردت بغير حق كسى آگاه نيست
راه درمان را زمن بشنو كه جز آن راه نيست
بهر هر دردى توجه كن بدرگاه رضا
در جهان درمانگهى بهتر از آن درگاه نيست


زيارت قاچاقى  
آقا ميرزا اسحق لنكرانى نقل نمود:
هنگاميكه اوضاع مملكت روسيه بهم خورد من قصد نمودم از آنجا بطرف ايران حركت كنم بقصد زيارت حضرت ثامن الائمه (ع ) و چون تذكره (گذرنامه ) براى آمدن بايران نمى دادند ناچار بودم كه قاچاقى بيايم و قاچاق آمدن هم بسيار سخت بود در وقت گذشتن از سرحد و اگر كسى دچار مستحفظين سرحد مى شد مجازاتش هم سخت بود لكن من با اين حال متوكلا على الله براهنمائى يك نفر از قاچاقچيها روبراه نهادم تا از پشت قراولخانه روسيه كه سرحد بود رد شده و گذشتم .
چون نزديك قراولخانه ايران رسيدم سه نفر از سالدات روسى جلوى من آمدند و مرا گرفتند و گفتند برگرد آنگاه چند شلاق بمن زدند و در نهايت خشم مرا بجلو انداخته و آزارم مى نمودند و برگردانيدند.
من در آنوقت بسيار مضطرب و گريان شدم و اشك در چشمم جارى گرديد و روى بجانب خراسان نموده عرضكردم يا امام رضا من بقصد زيارت و خاك بوسى آستان تو مى آمدم از كرم تو دور است كه نجات مرا از خدا نخواهى همين كه اين توسل از دل من گذشت فورا مثل اينكه يكباره آبى روى خشم ايشان ريخته شد. دست از من برداشته و با كمال آرامى و ملاطفت گفتند:
هركجا مى خواهى برو ما ديگر بتو كارى نداريم و چون رها شدم خودم را بقراولخانه ايران رسانيدم قراول ايرانى گفت من ديدم كه آنها تو را گرفته بودند و راهى هم بر مساعدت با تو نداشتم خوب شد كه خداوند بقلب آنها انداخت از تو دست برداشتند.(72)
دلا بسوى رضا هركس كه راه ندارد
اميد مرحمت از رحمت اِله ندارد
هر آن كس كه زكوى رضا پناه نگيرد
يقين بدان بدو عالم دگر پناه ندارد
نسيم روضه او زنده مى كند دل مرد
ضياء شمع ورا هيچ مهر و ماه ندارد
گذار سر به حريمش بريز اشك زديده
بگو جلال تو را هيچ پادشاه ندارد
بگو زراه دراز آمده بَرِ تو فقيرى
كه زاد و بود بجز نامه سياه ندارد
نهاده ام چو سگى در ره تو روى تضرع
به سويم ار نظرى افكنى گناه ندارد
غريق جهلم و مقهور نفس و مانده و حيران
رهى گشا به كسى كه دليل راه ندارد


جواب نامه  
حاج ميرزا حسن طبيب (لسان الاطباء) فرمود:
وقتى كه عازم زيارت حضرت ابى الحسن الرضا (ع ) شدم آن زمان مرحوم علامه فقيد زاهد حاج ملا محمدبن محمد مهدى معروف به حاجى اشرف و حجت اشرفى (كه از مشاهير علماء بشمار آمده كه در احوالاتش در كتاب قصص العلماء گفته اند آنجناب از نصف شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زارى و مناجات با حضرت بارى تعالى بوده و بسر و سينه مى زد. و هركس او را مى ديده خيال مى كرده كه تازه از بيمارى برخاسته .) در وطن اصلى خود اشرف بود و من بجهت امر وصيت نامه خود خدمت آن بزرگوار رفتم .
آنجناب تا مطلع شد كه من عازم زيارتم فرمود هنگاميكه خواستى حركت كنى بمن خبر بده . از اين جهت وقتى خواستم حركت كنم نزد آنجناب مشرف شدم پس آن مرحوم پاكتى بمن داد و فرمود (لدى الورود) اين نامه را تقديم حضور امام (ع ) كن و در مراجعت خود جوابش را بگير و براى من بياور. من اين تكليف و امر او را عاميانه پنداشتم كه چگونه من جواب بگيرم و لذا از آن ارادتى كه بآن جناب داشتم كاسته شد.
لكن بزرگى او مرا مانع شد كه ايرادى بگيرم در هرحال از خدمتش مرخص ‍ شدم و حركت نمودم تا اينكه بآستان قدس امام هشتم (ع ) مشرف گرديدم و نظر باسقاط تكليف پاكت را بضريح مطهر انداختم .
چند ماه هم براى تكميل زيارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم كه جواب نامه را بگيرم و بياور از نظرم محو شده بود، تا شبى كه صبحش عازم بر حركت بودم براى زيارت وداع مشرف شدم . و چون پس از نماز مغرب و عشاء مشغول نماز زيارت شدم شنيدم صداى قرق باش بلند شد كه زائرين از حرم بيرون روند و خدام آنحضرت حرم را تنظيف نمايند.
من متحير شدم كه اول شب كه وقت در بستن نيست ولى تا من از نماز زيارت فارغ شدم ديدم در حرم مطهر كسى نمانده بغير از من پس من برخاستم كه از حرم بيرون روم ناگاه ديدم بزرگوارى در نهايت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با كمال وقار قدم مى زند. چون برابر من رسيد فرمود:
حاج ميرزا حسن وقتى كه به اشرف رسيدى سلام مرا بحاجى اشرفى برسان و بگو:
آئينه شو جمال پرى طلعتان طلب
جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب
آنگاه از برابر من گذشت و غائب گرديد. من بفكر افتادم كه اين بزرگوار كه بود كه مرا باسم خواند و پيغام داد. پس برخاستم و گردش كردم در حرم مطهر او را نديدم و يكمرتبه ملتفت شدم كه اوضاع حرم بمثل اول است و مردم در حرم مطهر بعضى ايستاده و بعضى نشسته اند و مشغول زيارت و عبادتند.
حال ضعفى بمن روى داد و چون بحال آمدم از هركس پرسيدم چه حادثه در حرم روى داد مردم از سئوال من تعجب كردند كه حادثه اى نبوده تو چه مى پرسى آنوقت فهميدم كه عالم مكاشفه اى براى من روى داده بود و عقيده ام بحاجى زياد شد و بر غفلت خود متاءثر شدم .
پس از مشهد حركت كردم تا به اشرف رسيدم و يكسره رفتم در خانه مرحوم حاجى تا پيغام حضرت رضا (ع ) را باو برسانم و چون در را كوبيدم صداى حاجى بلند شد كه حاجى ميرزاحسن آمدى قبول باشد بلى .(73)
آئينه شو جمال پرى طلعتان طلب
جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب


عناب شفابخش  
سيد جليل حاج سيد محمدعلى جزائرى فرمود:
من در اول ماه ذى الحجه 1373 مشرف شدم بزيارت امام هشتم حضرت ابوالحسن الرضا (ع ) و آنوقت مصادف بود با ماه اول پائيز و هوا نسبت بحال من كه ساكن خوزستانم و آنجا از مناطق حاره است قدرى سرد بود و اتفاقا روز عرفه در ايوان شرقى مسجد گوهرشاد مشغول اعمال آنروز و دعاى حضرت سيدالشهداء (ع ) شدم و بسيار عرق نمودم و بواسطه غفلت تحفظ خود از هواى سرد مبتلا بزكام شديدى شدم و بدرد سينه و سرفه گرفتار گرديدم و من باين مرض در زمستانهاى خوزستان سابقه داشتم كه هر سال يكماه و دوماه طول مى كشيد و پس از معالجات بسيار بهبودى حاصل مى شد. لكن در اين مسافرت چون باين مرض دچار شدم و پرستارى هم نداشتم بدكتر مراجعه نكردم و از اتفاقات اين بود كه چون زوار بسيار آمده بودند و رفقاى سفر من بجهت اينكه شايد هنگام رفتن بليط ماشين بدست نيايد از اوائل ورود به مشهد بفكر تهيه بليط قطار بودند. تا اينكه قبل از عرفه بليط گرفتند براى روز عيد غدير و من ناچار بودم كه بايشان حركت كنم و مرض من هم از روز عرفه كه مبتلا شدم روز بروز شدت مى كرد. تا شب عيد غدير كه مى بايست روزش حركت كنيم آخر شب با زحمت بحرم مطهر مشرف شدم و براى شفاى اين مرض خود از حضرت رضا (ع ) خواهش و استدعاء نمودم و التماس كردم پس از آن قصد كردم خود را بضريح مطهر برسانم و سينه ام را براى استشفاء بضريح شريف بمالم و از آنحضرت شفا طلب كنم .
لكن بقدرى جمعيت زوار زياد بود كه راه عبور در حرم مطهر ميسر نبود از اين جهت من با حال ضعف و مرضى كه داشتم بمقصد نرسيدم پس قصد كردم كه چون از حرم بيرون شوم عتبه در پيش روى آنحضرت را ببوسم و سينه خود را بعتبه بمالم آنجا هم ممكن نشد.
آنگاه در دارالحفاظ اندكى تاءمل كردم و بسيار ملول بودم كه ميسر نشد سينه خود را بضريح يا بعتبه در بمالم . پس خود را تسلى دادم باينكه اكنون از درى كه تازه در دارالحفاظ گذاشته شده و مردم از آن در به مسجد گوهرشاد و كفش دارى مى روند و چند پله دارد مى روم و سينه خود را بر آن پله بقصد استشفاء مى مالم لذا آمدم تا به پله ها كه از مرمر است رسيدم .
آنجا هم ديدم على الاتصال زائرين مى آيند و مى روند پس من به هر زحمتى بود خم شدم كه پله را ببوسم ديدم دو دانه عناب ريز روى پله مرمر گذاشته شده و با آنهمه رفت و آمد مردم اين دو دانه عناب تكان نخورده پس فورا آنها را برداشتم و حال عجيبى در خود يافتم كه قابل وصف نيست و قدرى در حالت بهت و حيرت بودم ابتدا خيال موهومى كردم كه شايد يكى از زائرين عناب براى تبرك بحرم مطهر آورده و اين دو دانه افتاده آنگاه با خود گفتم چگونه مى شود روى پله باين صافى و اين همه ازدحام مردم اين دو دانه عناب بماند.
پس با حال شعف با دو دانه عناب به منزل آمدم و چون رفقاى من آن دو دانه عناب را در دست من ديدند و از جريان كار من مطلع شدند يكى از ايشان بخواهش بسيار يكدانه را از من براى خود گرفت و من همان ساعت كمى از آن دانه ديگر را خوردم و بقيه آنرا براى اهل بيت و بچه هاى خود نگاه داشتم و همان وقت متوجه خود شدم كه هيچ اثرى از كسالت و سرفه و درد سينه در من نيست . لذا همان روز با رفقاى خود ناهار و هم خربزه بسيار خوردم و فرداى آنروز حركت كرديم و از آن زمان به نظر مرحمت حضرت رضا صلوات الله عليه تاكنون كه 1376 مى باشد در زمستانها راحت هستم و از آن بيمارى بهيچگونه اثرى بروز نكرده و الحمدلله على كل نعمه .(74)
اى كه رو كرده بسويت همه اربا دعا
دردمندان همه از خاك درت جسته شفا
من چه گويم بتو اى خسرو اقليم بقا
كه خدا گفته ثناى تو لقب داده رضا
توئى آن مظهرالطاف خداوند رؤ ف
نكنى دور زخود سائل مسكين و گدا


بى احترامى به زوّار  
صديق معظم فخرالواعظين نقل فرمود: حاج شيخ عباسعلى معروف به محقق كه مرحوم ميرزا مرتضى شهابى كه در زمان سابق دربان باشى كشيك سوم آستانقدس رضوى بود ده مجلس روضه خوانى فراهم نمود. و والد مرا با حاج شيخ مهدى واعظ و مرا هم بواسطه پدرم براى منبر رفتن دعوت كرد و سفارش كرد كه همه شما هر شب بايستى متوسل شويد بامام نهم حضرت جوادالائمه (ع ) و بايد ذكر مصيبت آنحضرت بشود و من چون تازه كار بودم و معلوماتم در منبر كم بود بر من دشوار بود و هرچند گفتند كه جهت توسل بامام جواد (ع ) هر شب چيست مى گفت اكنون باشد و من در آخر كار بشما خواهم گفت اين بود كه ما هر شب متوسل بآن بزرگوار مى شديم تا ده شب تمام شد.
آنگاه شب ديگر ما اهل منبر را براى شام خوردن دعوت نمود آنوقت گفت جهت توسل من در هر ده شب بامام جواد (ع ) اين بود كه من در روز كشيك و خدمت خود در صحن مطهّر برسم و عادتى كه داشتم با دربانان مشغول جاروب كردن صحن كهنه مى شديم و جوى آبى كه از صحن مى گذشت و دو طرف آن نهر يك پله پائين مردم از زائر و مجاور لب آن آب مى نشستند بجهت وضو ساختن .
يك روز همان قسمى كه مشغول جاروب كردن بوديم . نزديك سقاخانه اسماعيل طلائى برابر گنبد مطهر ديدم چند نفر از زائرين نشسته اند و مشغول خوردن خربزه مى باشند و تخمهاى خربزه را آنجا ريخته و كثيف كرده اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم اى آقايان اينجا كه جاى خربزه خوردن نيست لااقل مى بايست پوستها و تخم هاى خربزه را در جوى آب بريزيد تا زير پاى كسى نيايد ايشان از سخن من متغيّر شدند و گفتند مگر اينجا خانه پدر تست كه چنين مى گوئى و دستور مى دهى من نيز عصبانى و متغير شدم و با پاى خود بقيه خربزه و پوستها و تخمها را ميان جوى آب ريختم .
آنها برخواستند و رو بحضرت رضا (ع ) نموده گفتند: اى امام رضا ما خيال كرديم اينجا خانه تست كه آمديم و اگر مى دانستيم خانه پدر اين مرد است نمى آمديم اين سخن گفتند و رفتند. من هم عقب كار خود رفتم و چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب ديدم در ايوان طلا جنجال و غوغائى است نزديك رفتم كه بفهمم چه خبر است ديدم آقاى بزرگوارى وسط ايوان ايستاده است و يك سه پايه اى در وسط ايوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود كه شخص مقصر را به سه پايه مى بستند و شلاق مى زدند.
پس آن آقاى بزرگوار فرمود بياوريدش ، تا اين امر از آنسرور صادر شد ماءمورين آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پايه آوردند و بستند كه شلاق بزنند. من بسيار متوحش شدم و عرضكردم مگر گناه من چيست و چه تقصير كرده ام . فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود كه زائرين مرا ناراحت كردى و با پا خربزه ايشان را بجوى آب ريختى . خانه ، خانه من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنين كردى .
از اين فرمايش آنحضرت چنان حال انفعالى بمن روى داد كه نمى توانم بيان كنم و ماءمورين تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شايد آشنائى پيدا شود كه واسطه نجات من گردد. در اين حال متوجه شدم كه يك آقاى جوانى پهلوى آنحضرت ايستاده و ديدم آن جوان حال وحشت مرا كه ديد بآقا عرضكرد اى پدر اين مقصر را بمن ببخشيد.
تا اين سخن را گفت مرا آزاد كردند. آنگاه نگاه كردم نه سه پايه اى ديدم و نه شلاقى پرسيدم اين جوان كه بود گفتند اين آقازاده پسر آنحضرت امام جواد است . سپس من از خواب بيدار شدم بفكر آن زائرين افتادم و روزش در جستجوى آنها برآمدم و به هر زحمتى بود ايشان را پيدا كردم و بسيار عذرخواهى نمودم و بعد ايشان را دعوت كردم و پذيرائى نمودم و از خود راضى كردم حال شما آقايان بدانيد كه من آزاد شده حضرت جوادم و از اين جهت بود كه ده شب متوسل بآن بزرگوار شدم .(75)
پيش آمرزش گنه كاران رسيد از كردگار
رحمت ايزد فرود آمد زمين شد لاله زار
حجّت نهم ولى حق سمّى مصطفى
معنى اسماء حُسنى مظهر پروردگار
نجل احمد بسط حيدر فخر دين پور رضا
نور چشم فاطمه ، آن خسرو عزّ و وقار


برگ سبز  
صديق معظم سيد مكرم حاج سيد محمد معروف به امين الذاكرين نقل فرمود: يك نفر از تجار محترم خرمشهر بنام حكيم به مشهد مقدس براى زيارت مشرف شده بود و چون مريض بود من به همراهى حضرت حجة الاسلام حاج سيد على اكبر خوئى شب ماه مبارك رمضان به عيادتش ‍ رفتيم .
در آنمجلس ذكرى از زيارت حضرت رضا (ع ) شد. آن مريض گفت من حكايتى در خصوص مرحمت آنحضرت درباره زائرينش دارم و آن اينست :
در يكى از مسافرتهاى خود كه به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبى به مجلس ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع ) رفته بودم در آنجا شخصى را ديدم كه به زبان طائفه بختيارى سخن مى گفت لكن به لباس عرب بود. من باو گفتم كه من شما را بشكل عرب مى بينم اما به زبان بختيارى صحبت مى نمائى ؟
گفت بلى چون من اصلا بختيارى هستم لكن از زمان پدر خود تاكنون در بصره سكونت دارم لذا بصورت عربم و من چند سال است كه هر سال به مشهد مقدس مشرف مى شوم و هر سال يك ماه توقف مى كنم و آنگاه از خدمت حضرت رضا (ع ) مرخص مى شوم و به محل سكونت خود بصره مى روم و سبب تشرف من هر سال اين است كه چون سفر اول مشرف شدم يازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر شبى در عالم خواب ديدم آمده ام براى تشرف بحرم مطهر چون به نزديك در پيش روى امام (ع ) رسيدم كه آنجا اذن دخول مى خوانند ديدم طرف دست چپ تختى است و خود حضرت رضا (ع ) روى آن نشسته است و هر نفرى كه مى آيد و مى خواهد وارد حرم شود آنحضرت برمى خيزد و مى ايستد و چند قدمى استقبال آن زائر مى نمايند تا او داخل حرم مى شود آنگاه مى نشيند و كسى از آن در خارج نمى شود پس من هم داخل شدم .
چون نگاه كردم ديدم زائرين بعد از زيارت هنگام خروج از حرم از در پائين پاى مبارك بيرون مى روند لذا من هم از همان در خارج شدم . در آنجا ديدم تختى طرف دست چپ گذاشته شده و خود حضرت رضا (ع ) روى آن تخت تشريف دارد و ميزى در برابر آنحضرت هست و روى آن ميز جعبه اى است و در آن جعبه برگهاى سبزى است . و نيز ديدم هر يك نفر از زائرين تا از حرم مطهر بيرون مى آيد امام (ع ) از جاى خود برمى خيزد و يكى از آن برگهاى سبز را برمى دارد بآن زائر عطا مى نمايد و مى فرمايد (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) يعنى بگير اين را كه اين امان است از آتش منم پسر رسول خدا (ص ) چون آن زائر مى رفت آن جناب چند قدم براى بدرقه او برمى داشت .
در آن حال هيبت و عظمت و جلالت آنسرور مرا چنان گرفته بود كه جراءت نداشتم كه نزديك شوم . بالاخره بخود جراءت دادم و پيش رفتم و دست و پاى آنجناب را بوسيدم و عرضكردم آقا زوار بسيار است بر شما سخت و اذيت و دشوار است كه اين قدر از جاى خود حركت مى فرمائيد.
فرمود آنها بر من واردند و بر من است كه ايشان را پذيرايى نمايم آنگاه برگ سبزى هم به من عطا نمود فرمود (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) و من آن برگ را گرفتم ديدم كه بخط طلا آن عبارت نوشته شده بود.
از خواب بيدار شدم و از اين جهت من براى زيارت آنحضرت هر سال مشرف مى شوم و يكماه مى مانم و مرخص مى شوم .(76)
امام ثامن و ضامن حريمش چون حرم آمن
زمين از عزم او ساكن سپهر از عزم او پويا
نهال باغ عليين بهار مرغذار دين
شميم روضه ياسين نسيم دوحه طاها
ز رويش پرتوى انجم زجودش قطره اى قلزم
جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها


خاك آستان  
مرحوم محدث بيرجندى علامه حاج شيخ محمدباقر بن محمدحسن قائنى در كتاب كبريت احمر فرمود:
در سفريكه مشرف شدم بزيارت حضرت رضا (ع ) پاى احقر چند شبانه روز چنان بشدت درد گرفت كه خواب را از من گرفته بود و از شدت درد، بدن اين ضعيف مرتعش مى شد (مى لرزيد) و اين درد و حال خود را از كسان خود پنهان مى داشتم كه اسباب ناراحتى آنها نشود و بر آن صبر مى كردم با آنكه طاقت صبر نداشتم .
روزى به حضرت ثامن الائمه (ع ) عرضكردم و عرضحال كردم و از خاك روى سنگهاى روضه عرش درجه گرفتم و برپاى خود و مواضع درد ماليدم فورا درد زائل گرديد و استراحت يافتم و الحمدلله بعد هم عود نكرد و اين معجزه باهره را خود مشاهده كردم از بركت آن حرم مطهر.(77)
هست دعا در حرمش مستجاب
بهر مريضان همه دارالشفاست
هركه زند بوسه بدرگاه او
شافعش از مهر بروز جزاست
ضامن آهوش از آن خوانده اند
زانكه پناه همه شاه و گداست


برو كار كن  
صاحب نفس قدسيه شيخ محمدحسين قمشه اى فرمود:
من در اوائل جوانى كه در مشهد مقدس رضوى مشغول تحصيل بودم بسيار مفلوك بودم و در كمال فلاكت و پريشانى بسر مى بردم و بواسطه نادارى بروزه استجارى امرار معاش مى نمودم . يك وقتى سه روز پى درپى روزه گرفتم و بجزئى چيزى سحرى و افطارى خود را گذرانيدم لكن روز سوم در حرم مطهر حضرت (ع ) از حال رفتم .
سيد بزرگوارى را به بالين خود ديدم كه فرمود برخيز برو كار كن روزه بر تو حرام است من برخواستم و به منزل خود رفتم و تعجب نمودم كه آن سيد بزرگوار كه بود كه از حال و روزه من خبر داشت پس من در اطاق خود كاسه مسى داشتم ، بردم فروختم و امر افطار خود را گذراندم و بعد از آن عقب كارى رفتم .
چندروزى كه گذشت بر شانه و بازوى من دردى عارض شد كه آرام و آسايش مرا سلب نمود. لذا بچند طبيب رجوع كردم و علاج نشد آنگاه يكنفر از اطباء گفت اين مرض تو شقاقلوس است و چاره و علاجش بجز بريدن كتف تو نمى شود و من چون تحمل بر درد و الم نداشتم ناچار براى عمل جرّاحى راضى و حاضر شدم لكن طبيب گفت برو چند نفر از علماى مشهور را ملاقات كن و قضيه خود را بگو و نوشته اى از ايشان براى من بياور كه فردا براى من مسؤ ليتى نباشد.
من از مطب او بيرون آمدم و با نهايت پريشانى و حيرانى بحرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و خود را بضريح آنحضرت چسبانيدم و شروع كردم به گريه كردن و در دل گفتن و هركس كه مى خواست نزديك من بيايد فرياد مى زدم كه خود را به من نزن و ملتفت باش (زيرا انگشتى كه به دستم مى خورد گويا مرا مى كشت ) در همين حال بودم كه ناگاه سيّد جليلى را ديدم كه گويا همان سيّد بزرگوار سابق بود به من فرمود روزه بر تو حرام است ، داد زدم آقا ملتفت باشيد كه خود را به من نزنيد چرا كه دستم درد مى كند.
ولى آن آقا نزديك آمد و دست مبارك خود را بر شانه من گذاشت و فرمود درد نمى كند هرچه خواستم امتناع كنم نشد همين قسم دست شريف خود را پائين مى كشيد و بازوى مرا فشار مى داد و مى فرمود دردى ندارد تا به همه دست من دست كشيد مگر سر ناخن ابهام يا سبابه و گويا آنرا براى علامت باقى گذارد و چون چنين كرد فورا به بركت دست مباركش تمام آلام و اسقام رفع گرديد و چون از مرض و درد شفا يافتم ، نزد طبيب رفته و دستم را به او نشان دادم گفت اين كار، كار عيسى بن مريم است و از طاقت بشر بيرون است .(78)
بيا برو به پناه رضا شهنشه طوس
حريم درگه او را ز فرط شوق ببوس
اگرچه غرق گناهى برو بر دربارش
زلطف و راءفت احسان حق مشو ماءيوس
بحال گريه نما توبه و خضوع و خشوع
در آن مقام تملق نما چو گربه لوس
بخاك مرقد او سرگذار و اشك بريز
كه جن و انس ملائك نهاداند رؤ س
بخواه حاجت خود را هرآنچه مى خواهى
كه مستجاب شود در مزار شمس ‍ شموس


مآخذ 
نام كتاب -- نويسنده كتاب
1 آيات الرضويه صديق وثقه معظم حاج سيد اسماعيل (حميدى )
2 وسيلة الرضوان سيدجليل شمس الدين محمد بن سيد محمد بديع بن ابيطالب رضوى
3 تحفة الرضويه شيخ جليل ملانوروز على معروف بفاضل بسطامى
4 دارالسلام محدث بزرگوار سيدنورى اعلى الله مقامه
5 كرامات رضويه حجة الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على اكبر مروج الاسلام
6 الروضات الزاهرات فى
معجزات بعدالوفات سيد اجل شهيد سعيد اديب اريب آقا نصرالله موسوى
7 فوائدالرضويه شيخ عباس قمى رضوان الله تعالى عليه
8 ثاقب المناقب عالم جليل القدر ابن حمزه ابوجعفرمحمدبن على
9 تتميم امل الامل عالم جليل شيخ عبدانبى قزوينى
10 اثبات الهداة شيخ حر عاملى
11 اعلام الورى شيخ طبرسى
12 منتهى الامال شيخ عباس قمى
13 زهرالربيع سيد نعمة الله بن سيد عبدالله موسوى شوشترى جزائرى
14 رياض الابرارسيد نعمة الله بن سيد عبدالله موسوى شوشترى جزائرى
15 روضات الجنات عالم جليل سيد ميرزا محمدباقر بن ميرزا زين العابدين خوانسارى
16 الكلام يجرالكلام آية الله سيد احمد زنجانى
17 عيون اخبارالرضاشيخ صدوق عليه الرحمه
18 بحارالانوارعلامه بزرگوار مجلسى
19 معالم ازلفى سيد هاشم
20 رايت راهنماعالم جليل و سيد نبيل حاج على خراسانى (علم الهدى )
21 مناظره دكتر و پيردانشمند معظم سيد عبدالكريم هاشمى نژاد
22 راه اطاعت و بندگى مرحوم كلباسى
23 سبيل الفلاح عالم جليل محمد ثاراللهى
24 فتح و فرج حاج اسماعيل شكرى بروجردى
25 دروس دينيه عالم جليل حاج شيخ مجتهد تبريزى
26 توسلات يا راه اميدواران دانشمند بزرگ محمد مهدى تاج لنگرودى
27 روزنامه خراسان مشهد
28 معجزات عالم جليل سيد سند آقا ميرزاهادى بجستانى حائرى
29 طرائق الحقايق حاج ميرزا معصوم نائب الصدر
30 منتخب التواريخ ‌هاشمى خراسانى
31 راحة الروح ياكشتى نجات شيخ على اكبر نهاوندى
32 گلشن نجات سيد محمد حسين مدرس صادقى
33 ديوان سنائى 34 ديوان آيتى
35 ديوان افندى 36 ديوان بيدل قزوينى
37 ديوان تائب 38 ديوان وفائى
39 ديوان تجلى 40 ديوان ميرزا يحيى اصفهانى
41 ديوان ناصرالدين شاه 42 ديوان خاقان فتحعلى شاه
43 ديوان حزينه 44 ديوان وصال
45 ديوان سروش 46 ديوان گومرب
47 ديوان قاآنى 48 ديوان ناظم
49 ديوان حافظ50 ديوان سعدى
51 ديوان صغير52 ديوان صفا
53 ديوان نظامى 54 ديوان اسرار
55 ديوان حاج ميرزا حبيب 56 ديوان اختر
57 ديوان لعلى 58 ديوان نغمه هاى ولايت
59 ديوان مقدم