كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۶ -


شفا بتوسط نور  
در تاريخ هزار و سيصد و سيزده شمسى بود كه حقير سيد ابوالقاسم هاشمى طباطبائى اصفهانى مبتلا به كسالت سخت و پس از بهبودى و رفع كسالت بدرد پاى شديد مبتلا شدم بطورى تمام مفاصل بطور متناوب گاه دست و گاه ورگ گاه پا در كمال شدت و طاقت فرسا بود. قريب دو سال در اصفهان و تهران مداوا كردم اثرى از بهبودى حاصل نشد. بطوريكه كاملاً بيچاره شدم .
بطبيب نصرانى جلفائى بنام (عنبرسو) مراجعه كردم او زانو را سوراخ كرده و با مشمع مشغول معالجه شد، كه اين طرز معالجه در آن وقت متداول بود باز نتيجه اى نگرفتم و درد پا زيادتر شد. بطوريكه راه رفتن با عصا هم غير مقدور بود.
ناچار متوسل بحضرت على بن موسى الرضا (ع ) شدم كه بعد از بهبودى درد پا بآستان قدس رضوى بعنوان عتبة بوسى بردم بعد از توسل روزى بعد ازظهر در باغى خوابيده بودم در عالم رويا مجلس مفصلى ديدم كه قريب هفتصد الى هشتصد نفر در آن مجلس نشسته بودند، در زاويه همان مجلس ‍ شخص بزرگوارى كه گويا حضرت على بن موسى الرضا (ع ) بود نشسته بودند و حقير خيلى نزديك به ايشان بودم .
ديدم همه مردم انتظار استفاده مادى و معنوى از محضر امام (ع ) دارند، منهم از اين فرصت استفاده كرده عرض كردم به من هم چيزى مرحمت فرمائيد، آقا فوراً دست در بغل كردند مهر ثبت خود را بيرون آورده و بروى ورقه اى زده بمن عطا فرمودند، من گرفتم و نگاه كردم ديدم سجع مهر بطور مدور و آيه نور است ((اَللّهُ نُورُ الْسَّموات وَ الاْرض الخ )) و نوشته هم طلائى و زرين بنظر ميرسيد در بغل گذاردم و از فرط خوشحالى بيدار شدم ولى از معالجه نزد دكتر مذكور (عنبر سو) منصرف شده و مراجعه بدكتر آلمانى بنام (دكتر فوكس ) نمودم او مرا دستور معالجه با آفتاب داد باين معنى كه ده روز، روز اول سه دقيقه ، روز دوم چهار دقيقه ، روز سوم پنج دقيقه تا روز آخر يك ربع پا را برهنه و در مقابل آفتاب قرار دهم او وقتيكه اين دستور را دادند بياد مهر شريف حضرت على بن موسى الرضا (ع ) افتادم كه در او آيه نور بود دانستم اين دستور با آن خواب تناسب دارد حسب الامر عمل كردم در مدت يكهفته بهبودى كامل بدست آمد و با توفيقات الهى به آستان قدس ‍ رضوى مشرف و تا حال كه سنه 1342 است و 29 سال از اين قضيه ميگذرد كوچكترين اثرى از درد پاى خود احساس نكردم .(57)
آمد دوباره مرا شورى ز عشق بسر
گويا فتاده مرا در كوى رضا(ع ) گذر
از لطف رضا (ع ) اگر افتد بمن نظرى
راحت شوم ز غم و ايمن شوم زخطر
دور زمانه مرا از بس نموده فكار
وارسته ام ز جهان افتاده ام ز نظر
آثار زنده دلان باشد صحبت دوست
غير از محبت دوست نبود صفاى ديگر
در دل اگر بودت جز مهر رضا(ع ) غمى
بنما رها دل خويش بيهوده رنج مبر
خواهى اگر نگرى صنع و جلال خدا
ازروى صدق وصفا درشهرطوس گذر
شاهى كه هست رضا بر كاينات قضا
هم امر اوست مقيم بر ممكنات قدر
باشد رضاى خدا در حب و مهررضا
حب رضاست جنان هم بغض اوست سقر
باشد زر تپه و چاه بر ترزعرش علا
هم مظهرى ز خداست هم رهنماى بشر
هر صبح خيل ملك اطراف مرقد او
همچون ستاره كنند طوف جمال قصر
شاهى كه سرور دين هم حجتى زخداست
سروى ز باغ نبيست گنجى ز علم و خبر


شفاى سيد ابراهيم  
دانشمند محترم جناب حاج آقا محمد مهدى تاج لنگرودى واعظ فرمود: آقاى سيد ابراهيم لنگرودى سيد معمّر و جليل القدرى است كه از ذاكرين و خدمتگزاران اهل بيت اطهار (عليهم السلام ) و ساكن تهران مى باشد. گاهى او را در بعضى از خيابانهاى تهران ميديدم كه بديوار تكيه كرده و بعد از مقدارى توقف براه ميافتاد وقتى كه علت را مى پرسيدم از درد پاى خود گله ميكرد و مى فرمود:
ده سال است كه گرفتارم و بعضى از آقايان اطباء بعنوان رماتيسم و بعضى بعنوان سياتيك مرا مداوا كرده ولى بمقدار كمى هم از دواها اثرى ندارد.
بارى او با اين ناراحتى ميساخت تا اينكه روزى بعنوان احوالپرسى سيد مذكور بخانه او واقع در ميدان خراسان رفتم خوشبختانه حالش خوب بود از درد پاى او كه سابقه داشت جويا گرديدم فرمود راحت شدم و بوسيله امام رضا (ع ) از خدا شفا گرفتم و بهيچوجه احساس درد و ناراحتى ندارم .
وقتيكه از چگونگى استشفاء پرسيدم چنين فرمودند كه من چندى قبل بعزم زيارت حضرت ثامن الحجج امام رضا (ع ) تهران را ترك گفته و بمشهد مقدس مشرف شدم با همان درد پا و ناراحتى بزيارت حضرت ميرفتم از شدت درد مخصوصاً از صحن مقدس تا حرم سه جا بعنوان استراحت مى نشستم .
روزى بعزم استشفاء بحرم حضرت مشرف شده پس از آداب و مراسم زيارت با قلبى شكسته و با خلوص اطمينان هر چه تمامتر بحضرت اينگونه متوسل شدم .
عرض كردم آقا من پير مردى هستم كه علاوه از هشتاد سال دارم ، اگر قابليت دفن در جوار قبر شما را داشته باشم از خداوند بخواه كه بميرم و در همين جا دفن گردم و اگر از عمرم چيزى باقى مانده درد پا خيلى آزارم مى دهد و براى من طاقت فرسا است . بنابراين از خدا بخواه تا مرا شفا دهد.
قدرى گريه كردم و با همان حال از حرم بيرون آمدم و بصحن مقدس وارد شده اما خوشبختانه در خودم احساس بهبودى كرده مثل آنكه دردى در من نبوده با توجه بمطلب قبلى كه مى بايد از اول صحن تا حرم سه جا توقف نمايم و قدرى بنشينم بعد از عرض حاجت و بيرون آمدن از حرم تا اول خيابان بدون احساس كوچكترين ناراحتى و توقفى آمدم !!
آنقدر خوشحالى و سرور بمن دست داده بود كه بنا كردم در خيابانها راه رفتن و مدتى بدين منوال گاهى تند گاهى آهسته رفتم و برگشتم تا بر من يقين شد كه شفا گرفتم و الان مدت چند ماه است كه از مشهد مقدس ‍ مراجعت كرده و راحتم .(58)
اى شه طوس كه بر هر دو جهان مولائى
خسرو كون و مكان مظهر بيهمتائى
خسروانند گدايان تو اى خسرو دين
شه اقليم وجودى و تو صاحب رائى
ما گدائيم و بدين در باميد آمده ايم
چو گدا را نبود غير درت ماوائى
دردمنديم و باميد دوا آمده ايم
درد ما را تو شفا ده كه طبيب مائى
بحقيقت كه دوائى و توئى اسم خدا
مظهر اسم حق و مظهر هر اسمائى
جسم و جانم تو شفا ده كه تو ذكرى و شفا
كه تو ذكرى و شفائى و تو اسمى و دوائى
كن كريمانه نظر بر من مسكين شاها
جز تو اين ملك جهانرا نبود مولائى
سالها بهر اميدى به پناه آمده ام
غير اميد تو ديگر نبود ملجائى
نيست ظنّم كه براى تو گداى در خويش
جز درت نيست اميدى و ندارم بنمائى
چه شود از ره لطف خسرو خوبان جهان
لحظه اى دردم آخر بسراغم آئى
بنده روسيه و زار و حقيرم ايشه
چشم اميد حقير است بتو مولائى


در خواست شفا  
حضرت آية الله العظمى شهيد محراب عالم جليل القدر و سيد نبيل و مجاهد سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى رضوان الله تعالى عليه از جناب فاضل و محقق آقاى حاج ميرزا محمود مجتهد شيرازى نزيل سامرا نقل فرمود از جناب شيخ محمد حسين قمشه اى كه ايشان فرمود:
ايشان بقصد تشرف به مشهد حضرت رضا (ع ) از عراق مسافرت ميكند و پس از ورود به مشهد مقدس دانه در انگشت دستش آشكار ميشود و سخت او را ناراحت ميكند چند نفر از اهل علم او را بمريض خانه ميبرند جراح نصرانى مى گويد بايد فوراً انگشتش بريده شود و گرنه ببالا سرايت ميكند.
جناب شيخ قبول نميكند و حاضر نميشود انگشتش را ببرند طبيب مى گويد اگر فردا آمدى بايد از بند (مچ ) دست بريده شود شيخ برميگردد و درد شدت ميكند شب تا صبح ناله مى كند فردا ببريدن انگشت راضى ميشود.
چون او را مريض خانه ميبرند جراح دست را مى بيند مى گويد بايد از بند دست بريده شود قبول نمى كند و ميگويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شود جراح ميگويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود ببالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود.
شيخ بر مى گردد و درد شدت ميكند بطوريكه صبح ببريدن دست راضى مى شود چون او را نزد جراح مى آورند دستش را مى بيند و ميگويد به بالا سرايت كرده و بايد از كتف بريده شود و از بند دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا بساير اعضاء سرايت مى كند و بالاخره بقلب مى رسد و هلاك ميشود.
شيخ ببريدن دست از كتف راضى نميشود و برميگردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مى كند و حاضر ميشود كه از كتف بريده شود و رفقايش او را براى مريض خانه حركت مى دهند تا دستش را از كتف ببرند در وسط راه شيخ گفت اى رفقا ممكن است در مريض خانه بميرم اول مرا بحرم مطهر ببريد پس ايشانرا در گوشه اى از حرم جاى دادند شيخ گريه و زارى زيادى كرده و بحضرت شكايت مى كند.
ميگويد آيا سزاوار است زائر شما بچنين بلائى مبتلا شود و شما بفريادش ‍ نرسيد (و انت امام الرؤ وف ) خصوصاً درباره زوار پس حالت غشوه اى عارضش ميشود در آنحال حضرت رضا (ع ) را ملاقات مى كند.
آنحضرت دست مبارك را بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مى فرمايد شفا يافتى شيخ بخود مى آيد مى بيند دستش هيچ دردى ندارد رفقا مى آيند او را بمرض خانه ببرند جريان شفاى خود را بدست آنحضرت به آنها نمى گويد.
چون او را نزد جراح نصرانى ميبرند جراح دستش را نگاه مى كند اثرى از آن دانه نمى بيند باحتمال آنكه شايد دست ديگرش باشد آندست را هم نظر مى كنند مى بيند سالم است ميگويد اى شيخ آيا مسيح (ع ) را ملاقات كردى ؟
شيخ فرمود كسى را كه از مسيح (ع ) بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس ‍ جريان شفا دادن امام (ع ) را نقل ميكند.(59)
بدرگاهت پناه آورده ام يا رضا يارضا(ع )
من زوار سرافتده ام يا رضا يارضا(ع )
افتاده ام دستم بگير يارضا يارضا(ع )
آزرده ام دستم بگير يارضا يارضا(ع )
اى ملجاء درماندگان يارضا يارضا(ع )
اى چاره بيچارگان يارضا يارضا(ع )


سفارش حضرت  
يكى از اهل تقوى و يقين كه زمان عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى را درك كرده نقل مى كرد كه وقتى آن بزرگوار بقصد زيارت حضرت رضا (ع ) و توقف چهل روز در مشهد مقدس باتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و بمشهد مشرف شدند چون هيجده روز از مدت توقف در آن مكان شريف گذشت شب حضرت رضا (ع ) در عالم واقعه بايشان امر فرمودند كه فردا بايد باصفهان برگردى عرض ميكند يا مولاى من قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته .
امام (ع ) فرمود چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما رجعتش را باصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى آيا نمى دانى كه من زوارم را دوست ميدارم .
چون مرحوم حاجى بخود ميآيد از خواهرش ميپرسد كه از حضرت رضا (ع ) روز گذشته چه مى خواستى ميگويد چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم بآنحضرت شكايت كرده و در خواست مراجعت نمودم .
محبت ورافت حضرت رضا (ع ) درباره عموم شيعيان خصوصاً زوار قبرش ‍ از مسلميات است چنانچه در زيادتش دارد:
(السلام عليك ايّها الامام الرؤ وف ).(60)
اى شه طوس زكويت ببهشتم مفرست
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس


درد چشم  
عبد صالح و متقى وارسته جناب حاج مجدالدين شيرازى كه از اخيار زمان هستند چنين تعريف مى كنند.
بنده در كودكى چشم درد گرفتم نزد ميرزا على اكبر جراح رفتم شياف دور چشم حقير كشيد غافل از اينكه قبلاً دست بچشم سودائى گذاشته بود چشم بنده هم سودا شد اطراف چشم له شد ناچار پدرم بتمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد گفت از حضرت رضا (ع ) شفا خواهم گرفت بزيارت حضرت مشرف شديم .
بخاطر دارم كه پدرم پاى سقاخانه اسماعيل طلا ايستاد با گريه عرض كرد يا على بن موسى الرضا (ع ) داخل حرم نمى شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد. فردا صبح گويا چشم حقير اصلاً درد نداشت و تاكنون بحمدالله درد چشم نگرفتم .
وقتى از مشهد مقدس مراجعت كرديم خواهرم مرا نشناخت و از روى تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدى ؟ من ترا نشناختم و همچنين حاجى مزبور نقل مى نمايد كه :
در سنه چهل شش خودم با خانواده بمشهد مقدس مشرف شدم و عجايبى چند ديدم از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمدالله و از نظر حضرت رضا (ع ) هيچ ملالى نديد.
هنگام برگشتن در ماشين اين موضوع را تعريف كردم زنى گفت تعجب مكن من اول خيابان طبرسى در مسافرخانه سه طبقه بودم بچه ام از طبقه سوم كف خيابان افتاد و از لطف حضرت امام رضا (ع ) هيچ ناراحتى نديدم .(61)
عجب درگهى از عرش باشدى برتر
رواق و طارم او عرش را بود منظر
بود حريم شه ملك عالم ايجا
حريم و درگه او به ز جنت داور
تمام خلق جهانند رهين منت او
چه اوامام رئوف است وجان پيغمبر (ص )
ولى حجت حق نور ايزد مطلق
شه وجود على ابن موسى جعفر (ع )
هر آنكه عارف او گشته گشته عارف حق
هر آنكه منكر او گشته در جهان كافر
حريم و درگه او قبله گاه حاجاتست
چه اوست مظهر رحمان ايزد اكبر
حقير چشم اميدش باَّستان رضاست (ع )
اميد بلكه نمايد شهش ز مهر نظر


عهد شكنى  
جناب شيخ محمد حسن مولوى قندهارى فرمود:
در همان ايام نصيرالاسلام ابوالواعظين بمشهد مقدس آمده بود ماه مبارك رمضان در مسجد گوهرشاد منبر مى رفت شبى از معجزات اوائل اين قرن كه در حرم مبارك رضوى (ع ) ديده بود حكايت نمود كه دو زوجه كه با هم و حسينى بودند و در حباله نكاح يكى از اعيان تهران بودند كه عهد و پيمان نموده بودند كه با هم صاف باشند و رشك و كين و رقابت همسرى يكنفر (هووگرى ) را ترك و نزد شوهر سعايت و خيانت و نمامى و فتنه انگيزى يكديگر را نكنند و در بينشان حضرت رضا (ع ) ضامن و گواه باشد اگر هم هركدام عهدشكنى كند. امام رضا (ع ) او را كور نمايد.
پس از مدتى يكى از آن دو زن عهدشكنى كرد و به عهد خود خيانت نمود در همان هفته كور شد و توبه و اتابه اش فايده نكرد تصميم گرفت بمشهد بيايد. نصيرالاسلام مذكور روضه خوان خاص آن زن بود حكايت كرد كه چهل شب دخيل بالاى سر حرم مبارك بوديم آنچه از ادعيه و تضرع و زارى كه منتهاى قدرت آن زن بود انجام داديم و عده اى از سادات و علماء و اهل حال هر شب را با او صبح كرديم اثرى از شفاء آشكار نشد. شب چهل و يكم زيارت وداع نمود و مايوسانه تصميم گرفتيم فردا عازم تهران شويم .
طلوع فجر نورى از ضريح مقدس ظاهر شد از بالاى سر آن زن گذشت حاضرين همه آن نور را ديده صلوات هاى بلند فرستاده شد همه يقين كردند كه آن خانم شفا يافت نور از پنجره گذشت ناگهان صداى كف زدن و صلوات از دارالسياده بلند شد همه رفتيم ديديم پيرزن كور زوار كابلى شفا يافته هر دو چشمش بينا شد با اينكه سالها بكورى بسر برده و برايش كورى عادت شده بود و ابداً براى شفاى خود در آن وقت نه دخيل شده بود و نه دعاء و توسل نموده بود خداوند قدرت امامت را بخانم مايوس و ما و مردم نشان داد.
و مردم را آگاهانيد كه عهد و ضمانت خليفه خدا را در امور عادى خود سست نشمارند و به عهد و قسم خود پاى بند بوده خيانت نكنند.(62)
افتادم دستم بگيرمولاعلى موسى الرضا
درمانده ام دستم بگيرمولاعلى موسى الرضا
بنماكرم اى ذوالكرم گنجينه جود نعم
آكنده ام دستم بگير مولا على موسى الرضا
درمانده ام دستم بگيرمولاعلى موسى الرضا
افتاده ام دستم بگيرمولاعلى موسى الرضا
ازهرطرف ره بسته شدسينه دنياخسته
شد
وامانده ام دستم بگيرمولاعلى موسى الرضا

بدون عينك  
جناب آقاى حاج محمد حسن ايمانيه نقل كرد در ماه رجب 94 مشهد مقدس رضوى (ع ) مشرف شده پس از مراجعت نقل نمودند.
جمعيت زوار بطورى بود كه تشرف بحرم مطهر سخت و دشوار بود روزى با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم كتاب مفاتيح را بازكردم دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمى توانم خط بخوانم ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه بچه زحمتى بحرم مشرف شدم و نمى توانم زيارت بخوانم .
در همان حال چشمم بخطوط مفاتيح افتاد ديدم آنها را مى بينم و مى توانم بخوانم خوشحال شدم و زيارت را با كمال آسانى خواندم و خدايرا سپاس ‍ كردم . پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمى توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمى شناسم و تاكنون چنين هستم دانستم كه لطفى و عنايتى از طرف آن بزرگوار بوده است .(63)
خورشيد توئى شمش شمسوس كنز ولايت
كز نور تو هرگمشده گرديده هدايت
خورشيد شعاعى بود از نور وجودت
كز نور وجود تو ضيائش ز بدايت
اى درگه تو قاضى حاجات خلايق
هر لحظه ز درگاه تو شد كشف كرامت
از بهر اميدى بدرت روى نمودم
شاها نظرى كن ز ره لطف و عنايت
اين سالك و مسكين حقير سركويت
دارد كه بتو چشم شفاعت بقيامت


داروغه  
يكى از طلاب علوم دينيه مشهد مقدس بر اثر فشار زندگى و تهى دستى و فقر و پريشانى با خود قرار گذاشت كه روزهاى پنجشنبه و جمعه كه درس ها تعطيل است بدنبال گل كارى و مزدورى رود و از مزد و اجرت اين دو روز مخارج ايام هفته را بگذراند و مشغول تحصيل باشد.
بعد از تصميم شروع بكار نمود. تا وقتى كه حسين اسماعيل خان ، داروغه شهر مشهد كه مردى بى باك و ستمگر و سفاكى بود خانه اش نياز به بنائى پيدا كرد اتفاقا روز پنجشنبه آن طلبه را بمزدورى بخانه حسين داروغه بر سر كار بردند و تا غروب مشغول كار بود در اين اثنا خود حسين داروغه جهت سركشى منزلش آمد ديد كه اين طلبه بهتر از همه آنها كار مى كند از احوال و اوضاعش پرسش نمود احوالش را گفتند.
بعد از اتمام كار درخواست مزد نمود گفت فردا جمعه هم بيا يكباره مزد دو روزت را مى پردازيم لذا آن طلبه آن روز را با دست خالى رفت روز ديگر كه جمعه بود آمد و مشغول كار شد لكن چون آخر روز شد، مزد خود را خواست . حسين داروغه بجاى احسان و مزد فحش بسيارى بآن بيچاره داد و پس از بدگوئى او را از خانه و عمارت خود بيرون كرد و آن طلبه با دلِ پردرد و سوزناك و افسرده خاطر و با دست تهى بيرون رفت و بهر سختى كه بود امر خود را گذرانيد.
مدتى از اين ماجرا گذشت حسين داروغه يك نفر از اوباش را چوب زيادى زد و او هم ناراحت و كينه داروغه را بدل گرفته و بتلافى كار برآمد.
چند روز گذشت حكومت مشهد خواست بحرم مطهر مشرف شود داروغه در خدمت او تا كفشدارى مسجد گوهرشاد آمد. ناگهان آنشخص ‍ چوب خورده از كمين بيرون آمد و خنجر را با تمام قوت بر پشت داروغه زد و داروغه افتاد و بخون خود غلطان شد و بعد از دو سه ساعت مُرد.
آنگاه او را تجهيز كرده و در صحن كهنه در جلوى ايوان عباسى دفن كردند و رفتند.
بعد از اين واقعه طلبه اى كه براى داروغه كار كرده بود در خواب ديد كه صداى هياهوى بسيارى از طرف بست پائين خيابان بلند است و چون نگاه كرد ديد سيد جليل القدرى نورانى وارد صحن شد و پشت سر آن بزرگوار ملائكه هاى غلاظ و شداد با آلات و اسباب عذاب از قبيل زنجير و ... آمدند و تا مقابل ايوان عباسى ايستادند و منتظر دستور آن بزرگوار شدند.
آنگاه آن سيد بزرگوار با عصائى كه در دست داشت اشاره بقبرى فرمود. و فرمود كه اين است . بمجرد اينكه فرمود اين است آن ملائك قبر را شكافته و از آن زنجيرها كه در دست داشتند با قلابها ميان قبر انداختند و مردى را بيرون كشيدند و زنجير بگردنش گذاشتند.
آنوقت آن سيد جليل روانه شد و ملائكه آنمرد را بزور مى كشيدند كه از همان طرف بست پائين خيابان ببرند.
آن مرد متصل فرياد مى زد يا امام رضا مرا بردند بفريادم برس . يا امام رضا مرا بردند بفريادم برس .
چون من نزديك رفتم ديدم او همان حسين اسماعيل داروغه است كه مرا اذيت كرده و حقوق مرا نداده . چون زير طاق در صحن كه بالاى آن نقاره خانه است رسيدند حسين داروغه يقين كرد الان او را از صحن خارج مى كنند.
با صداى بلند فرياد زد: آقا يا امام رضا مرا بردند.
در اين حال ديدم سيد جليل القدرى از ميان ايوان طلا صدا زد اى جد بزرگوار او را بمن ببخشيد. آن بزرگوار بملائكه فرمود زنجير از گردانش ‍ برداريد پس او را رها كردند و رفتند.
ناگاه ديدم صحن پُر از جمعيت شد و حسين داروغه بعجله مثل مرغى كه پروبال داشته باشد خودش را مقابل ايوان طلا برابر آن سيد جليل رسانيد و اظهار تشكر كرد پس حضرت رضا (ع ) بآن جماعت بسيار فرمود براى چه اينجا جمع شده ايد؟
گفتند ما طلب كاران حسين هستيم آمده ايم كه حقوق خود را از او مطالبه كنيم . آنحضرت بخدام امر فرمود تا صندوق بسيار بزرگى حاضر كردند و در نزد آن بزرگوار و سرور نهادند. سپس آنحضرت از هر يك از طلب كارها سؤ ال مى فرمود كه طلب تو از حسين چقدر است ؟
او هم مقدارش را مى گفت و امام (ع ) دست مبارك در آن صندوق مى كرد و به همان مقدار پول سفيد دو قرانى بيرون آورده و باو عنايت مى فرمود. و آنشخص پول را مى گرفت و از صحن مى رفت تا بسيارى از طلب كاران طلب خود را گرفته و رفتند.
من خواستم نزديك روم و مطالبه حق خود را بنمايم حضرت رضا (ع ) با دست خود اشاره فرمود كه صبركن و عجله منما لذا من صبر كردم تا صحن خلوت شد سپس آن بزرگوار فرمود نزديك بيا.
نزديك رفتم آنحضرت دست مبارك خود را در آن صندوق برده و يك عدد دوقرانى سفيد در دستم گذاشت .
ناگهان از خواب بيدار شدم در حاليكه ديدم آن دوقرانى در دست من است خداى را شكر كردم و فرداى آن شب پول را خورده كردم و تا مدتى از آن پول خورد گذران مى نمودم و امر و معيشت خود را مى گذرانيدم تا وقتيكه اين خواب خود را به بعضى از دوستان خود گفتم بعد از آن پول خورده ها تمام شد و بركت الهى از بين رفت و من پشيمان شدم از آنكه خواب خود را گفته بودم .(64)
در حشر اگر لطف تو خيزد بشفاعت
بسيار بجويند و گنه كار نباشد


او را بمن بخشيد  
در منتخب التواريخ در باب دهم از والد خود محمدعلى خراسانى مشهدى كه قريب هفتاد سال بخدمت فراش در آستان قدس رضوى مفتخر بوده نقل نمود:
در اوائل كه من بخدمت فراشى آستان رضوى مشرف شده بودم يكى از خدامهاى هم كشيكم كه مردى زاهد و عابد بود و چون شبهاى خدمتش در آستان قدس درب حرم مطهر را مى بستند آنمرد صالح مانند ساير خدام بآسايشگاه نمى رفت بخوابد بلكه در همان رواقى كه در بسته مى شد و آنجا را دارالحفاظ مى گويند مشغول تهجد و عبادت مى شد و هرگاه خسته مى شد و كسالت پيدا مى كرد سرخود را بعتبه در مى گذاشت تا فى الجمله كسالتش برطرف شود.
شبى سرش را بر عتبه مقدسه گذاشته بود ناگاه صداى بازشدن در ضريح مطهر بگوشش مى رسد. (پدرم برايم نقل كرد ولى در خاطرم نيست كه در خواب يا بيدارى بوده ) تا صداى باز شدن در ضريح را مى شنود بخيال اينكه شايد وقت در بستن حرم كسى در حرم مانده بوده و در را بسته اند.
فورا برمى خيزد برود سر كشيك يعنى بزرگ خدام را خبر كند ناگهان مى بيند درب حرم مطهر باز شد و يك بزرگوارى از حرم بيرون آمد و درى كه از دارالحفاظ بدارالسياده است باز شد و آنجناب بدارالسياده رفت .
مى گويد من هم پشت سرش رفتم تا از دارالسياده بيرون شد تا رسيد بايوان طلا و لب ايوان ايستاد. من هم با كمال ادب نزديك محراب ايستادم سپس ‍ ديدم دو نفر با كمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ايستادند.
آنحضرت بآن دو نفر فرمود بشكافيد اين قبر را و اين خبيث را از جوار من بيرون ببريد و اشاره بقبريكه در صحن مقدس پشت پنجره بود كرد و من مشاهده مى كردم .
ديدم آن دو نفر با كلنگها قبر را شكافتند و شخصى را در حاليكه زنجير آتشين بگردنش بود بيرون آوردند و كشان كشان از صحن مقدس بطرف بالا خيابان مى بردند. ناگاه آن شخص روى خود را بجانب آن بزرگوار كرد و عرضكرد يابن رسول الله من خود را مقصر و گناهكار مى دانستم و بخاطر همين هم وصيت كردم مرا از راه دور بياورند و در جوار شما دفن كنند.
زيرا در جوار شما بزرگوار امنيت و آسايش است و بشما پناهنده شدم . تا اين سخن را گفت آنحضرت به آن دو نفر فرمود برگردانيد او را. ناقل حكايت بيهوش مى شود. سحر چون سر كشيك و خدام براى بازكردن در مى آيند مى بينند آنمرد كشيكچى افتاد پس او را بهوش مى آوردند و او قضيه را نقل مى كند.
مرحوم پدرم گفت من با او و جمعى از خدام به آن محلى كه ديده بود بما نشان داد و ما آثار نبش قبر را بچشم خود ديديم .(65)
آمدم اى شاه براتم بده
غرق گناهم حسناتم بده
بهر گدائى به درت آمدم
رانده ام از خود درجاتم بده
ضامن هر بيكس و بى ياورى
بيكسم از خود ثمراتم بده


ترا بجان مادرت  
در يزد مرد صالح و با تقوايى زندگى مى كرد برخلاف خود برادرى داشت كه اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از بدعملى برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود. و گاهى از اوقات مردم نزد او مى آمدند و از اذيت و آزار برادرش به او شكايت مى كردند و مى گفتند برادر تو فلان كس ‍ را آزار داده و گاه مى گفتند كه با فلان كس نزاع و جدال نموده و چون هر روز رفتار بدى از او بروز مى كرد از اينجهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤ اخذه و ملامت مى كردند.
تا آنكه آن مرد صالح اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا (ع ) را نمود و تدارك راه و توشه شد و با كاروانى براه افتاد. جماعتى جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا (ع ) آمدند. مرد فاسق هم يابوئى سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت برگرديدند لكن آن برادر امتناع از مراجعت نمود. و گفت من فرد بسيار معصيت كارى هستم و من هم مى خواهم بزيارت حضرت رضا (ع ) بروم بلكه بشفاعت آنحضرت خداوند از من عفو فرمايد.
مرد صالح بجهت خوف اذيت و آزار خود دربر گردانيدن او ابرام و اصرار زيادى كرد لكن موفق نشد و مرد فاسق گفت من با تو كارى ندارم يابوى خود را سوار و با زوار مى روم مرد صالح علاجى نديد و سكوت كرد و تن بقضا نمود. يك چندوقتى نگذشت باز باقتضاى طبيعت خود، در بين مسافرين بناى شرارت و بدرفتارى را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكى مجادله مى كرد و ديگران را اذيّت و آزار مى نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مى آمدند و شكايت مى كردند و آن بيچاره را آسوده نمى گذاشتند.
تا اينكه آن مرد فاسق در يكى از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش ‍ شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد.
مرد صالح بدن برادر را غسل داد كفن كرد و نماز بر جسدش گذارد آنگاه آنرا به نمد پيچيده و بر يابوى خودش بار كرد و با خود بمشهد حمل نمود و پس ‍ از طواف دادن او را دور قبر مطهر رضوى (ع ) دفن كرد. لكن در امر او متفكر بود كه بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد؟! و بسيار خواهان بود كه او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسى نمايد. تا آنكه دو سه روزى از دفن او گذشت برادر خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است . گفت : برادر تو كه در دنيا فلان بودى چطور شد به اين مقام رسيدى ؟
گفت اى برادر بدانكه امر مرگ و عقابت آن بسيار سخت است و اگر شفاعت اين امام رضا (ع ) نبود كه من تا حال هلاك بودم . بدان اى برادر كه چون مرا قبض روح نمودند من خود را يك پارچه آتش ديدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضاى منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فرياد مى زدم سوختم سوختم شما حاضرين مرا مى ديديد ولى اعتنائى نمى كرديد. تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب بآتش شد و من فرياد مى زدم سوختم سوختم كسى ملتفت من نگرديد تا آنكه مرا بردند و برهنه كردند و بالاى تخته اى از براى غسل دادن گذاشتند ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هرقدر فرياد كردم كسى بمن توجه نمى كرد پس من با خود گفتم چون آب بر من ريزند شايد از آتش آسوده شوم لكن چون لباس از بدنم برآوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد من وقتى اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد كسى نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روى كفن گذاشتند كرباس كفن هم آتش شد. سپس مرا در نمد پيچيدند آنهم آتش ، تابوت هم آتش ، تا آنكه مرا بر يابوى خودم بار كردند. همينطور در آتش بودم و مى سوختم و در اثناى راه هر يك از زائرين بمن برمى خورد من بآن استغاثه مى نمودم و اعتنائى از هيچيك نمى ديدم . تا آنكه داخل مشهد رضوى (ع ) شديم و تابوت مرا برداشتند و از براى طواف بجانب حرم حضرت بردند چون بدر حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را آسوده و به حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را برحال اول ديدم .
مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم حضرت رضا (ع ) بر بالاى قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را بزير انداخته و ابدا اعتنائى بمن ندارد.
مرا يكدور طواف داد. چون ببالاى سر ضريح مقدس رسيدم پيرمردى را ايستاده ديدم كه متوجه بسوى من گرديد و فرمود بامام (ع ) استغاثه كن تا شفاعت نمايد و تو را از اين عقوبت برهاند چون اين سخن را شنيدم متوجه بآنحضرت گرديدم و عرضكردم فدايت شوم مرا درياب . آنحضرت بمن اعتنائى نفرمود.
بار ديگر مرا بطرف بالاى سر مطهر عبور دادند آنمرد اول فرمود استغاثه كن بامام (ع ). باز عرضكردم فدايت شوم مرا درياب باز آنحضرت جوابى نفرمود.
تا دفعه سوم چنانكه متعارف است مرا ببالاى سرآوردند باز آن پيرمرد فرمود استغاثه كن گفتم چه كنم كه جواب نمى فرمايد، فرمود اگر از حرم خارج شوى باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجى ندارى گفتم چه بايد كرد. كه آنحضرت توجه نمايد و شفاعت كند.
فرمود بجده اش فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) آنحضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن .
چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرضكردم فدايت شوم بمن رحم كن و منت بگذار تو را بحق جده ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه (عليهاالسلام ) قسم مى دهم كه مرا ماءيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران .
تا اين سخن را حضرت شنيد بسوى من نگاهى كرد و مانند كسيكه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود چه كنم جاى شفاعت كه از براى ما نگذاشته ايد سپس دست هاى مبارك خود را بسوى آسمان برداشت و لبهاى خود را حركت داد. گويا زبان بشفاعت گشود. چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش ‍ را نديدم و از عذاب آسوده شدم .
در تحفة الرضويه نقل مى كند:
برادر مؤ من همانشب در خواب ديد باغى است در جوار حضرت رضا (ع ) در نهايت صفا و در عمارت آن باغ ديد شخصى نشسته با نهايت عزمت چون خوب نگاه كرد ديد آن فرد برادرش است كه روز گذشته او را دفن كرده پس از حال او استفسار كرد شرح حال را گفت تا رسيد بآنجا كه پيرمرد در مرتبه سوم گفت :
آنحضرت را بحق جدش پيغمبر قسم بده من چون بآن دستور عمل كردم مرا باين باغ آوردند و اينها همه از لطفى است كه تو در عالم برادرى با من كردى و اگر مرا باين مكان مقدس نمى آوردى من هميشه در عذاب بودم .(66)
اى كه بر خاك حريم تو ملايك زده بوس
رشك فردوس برين گشته زتو خطه طوس
هركه آيد بگدائى بدر خانه تو
حاش لِلّه كه زدرگاه تو گردد ماءيوس


مخارج راه  
جماعتى مرد و زن از بحرين توفيق حاصلشان گرديد و بزيارت حضرت رضا (ع ) مشرف شدند و مدت هشت ماه در اين آستان مقدس توقف نمودند و كاملا از زيارت آنحضرت بهرمند شدند تا همه پول مخارج آنها تمام شد.
هنگاميكه خواستند بسوى وطن خود حركت كنند مخارج راه نداشتند و به هركس هم رو انداختن كه بعنوان قرض جهت خرجى به آنها بدهد اجابت نشد از اين بابت مضطرب و پريشان شدند و با حال اضطراب داخل حرم حضرت امام هشتم (ع ) شدند و اظهار عنايت كردند و گفتند: اى آقاى ما اكنون ما درمانده شده ايم و نمى دانيم چه بايد بكنيم . از حرم بيرون آمدند شخصى نزد آنها آمده و فرمود: من چند راءس قاطر دارم و شنيده ام كه شما خيال رفتن بكاظمين را داريد حال آمده ام كه اگر مى خواهيد من عصر قاطرها را بياورم و شما حركت كنيد.
بحرينيها حقيقت حال خود را اظهار كردند و گفتند ما خرجيمان تمام شده و مخارج راه را نداريم . و حالا هم حاضريم كه با تو همراه شويم لكن هرگاه آنچه لازم داشتيم بما قرض الحسنه بده تا بكاظمين برسيم و ما در آنجا تمام مخارج تو را خواهيم داد.
آنشخص قبول فرمود: و عصر قاطرها را آورد و آنها را سوار كرد و براه افتادند و وقت شام بلب آبى رسيدند و فرود آمدند آن شخص به آنها فرمود: شما كنار اين آب وضو ساخته نماز بخوانيد و غذا بخوريد تا من قاطرها را در بيابان بچرا ببرم . سپس قاطرها را جهت چرا از آنجا دور نمود و مسافرين وضو ساخته نماز بجاى آوردند و غذاى خود را خوردند و هرچه در انتظار قاطرها نشستند خبرى نشد تا اينكه وحشت همه آنها را فرا گرفت .
مردها از كنار زن و بچه ها برخواستند و باطراف رفتند كه تحقيق و بررسى كنند كه قاطرها چه شد هرچه گشتند اثرى نيافتند و با حال ياءس برگشتند و تا صبح بحال گريه و ناله ميان بيابان بسر بردند.
صبح شد چون از آمدن آن شخص ماءيوس شدند علاج كار خود را منحصر در برگشتن بمشهد مقدس يافتند.
لذا اسباب و اثاثيه خود را بر دوش گرفته با زنها و اطفال پياده روبراه نهاده چند قدمى كه برداشتند نخلستانها را از دور ديدند تعجب كردند كه در اين حدود كه از بلاد ايران است درخت خرما پيدا نمى شود در اين اثناء عربى هيزم كش رسيد از او پرسيدند كه اين نخلستان چيست و اين قريه چه نام دارد؟
گفت مگر شما نمى دانيد كه اينجا كاظمين است . تعجب ايشان بيشتر شد و گمان كردند كه آن مرد مزاح نموده پس چند قدمى ديگر كه برداشتند قبه مطهره و مناره هاى كاظمين پيدا شد و دانستند كه بنظر مرحمت ابى الحسن الرضا صلوات الله عليه به دو سه ساعت از مشهد بكاظمين رسيده اند.(67)
چيز ناديده و نشنيده چه لذّت دارد
آنكه ديدست و چشيدست بصيرت دارد
هر كه نشناخت رضا را و اطاعت ننمود
از كجا كى خبر از فيض و سعادت دارد
تا نيائى و نبينى تو جلال و كرمش
تو چه دانى كه به زائر چه محبّت دارد
راءفتش را بنما درك تو از نام رؤ ف
چون زلطفش بخلايق همه راءفت دارد
ضامن آهوى وحشى شده تا دريابى
كه به زوّار و غريبان چه كرامت دارد


گمشدگان  
مرحوم محدث نورى اعلى الله مقامه فرمود يكى از خدمتگذاران روضه شريفه رضويه گفت :
يكى از شبهائى كه نوبت خدمت و شفيت من بود در رواقى كه معروف بدارالحفاظه است خوابيده بودم . ناگهان در خواب ديدم كه درب حرم مطهر باز شد و خود حضرت ابى الحسن الرضا (ع ) از حرم بيرون تشريف آورد و بمن فرمود:
برخيز و بگو مشعلى بالاى گلدسته ببرند و روشن كنند زيرا كه گروهى از اعراب بحرين بزيارت من مى آيند و آنها راه را گم كرده اند از طرف طرق (اسم محلى است در دو فرسنگى شهر مشهد) و اكنون آنان سرگردانند و برف هم مى بارد مبادا تلف شوند و نيز برو به ميرزا تقى شاه متولى بگو چند مشعل روشن كنند و با جمعى بروند و آن زائرين را ملاقات كرده بياورند.
از خواب بيدار شدم و فورا رفتم سركشيك را از خواب بيدار كرده و خوابم را باو گفتم پس او با حال تعجب برخواست و با يكديگر آمديم در حالتيكه برف مى باريد مشعل دار را خبر كرده و فورا رفت و مشعل روى گلدسته را روشن كرد آنگاه با جمعى از خدام بخانه متولى باشى رفتيم و خواب را نقل كرديم . متولى هم با جماعتى مشعلها را روشن كرده با ما همراه شد و از شهر بيرون آمديم و بجانب طرق روانه شديم تا نزديك طرق بآن زائرين رسيده ديدم كه در آن هواى سرد ميان برف در بيابان سرگردانند.
پس چون ايشانرا ملاقات كرديم جوياى حالشان شديم گفتند كه در اين بيابان طوفان عظيمى شد و برف هم شروع بآمدن كرد ما راه را گم كرديم و هرچه تفحص نموديم راه را پيدا نكرديم و دست و پاى ما هم از شدّت سرما از حس و حركت افتاد لذا تن بمرگ داديم و از چهارپايان خود پياده و همه يكجا دورهم جمع گشته و فرشهاى خود را روى خود انداخته و شروع بگريه و زارى نموديم .
در ميان ما مرد صالح و طالب علمى است چشمش كه بخواب رفت حضرت رضا (ع ) را در خواب زيارت كرد آنحضرت باو فرمود: (قوموا فقد امرت ان يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحوالمشعل تصادفوا المتولى ) يعنى برخيزيد و رو براه بگذاريد كه من فرمان داده ام كه در گلدسته مشعل روشن كنند و شما رو به روشنائى برويد كه متولى باستقبال شما مى آيد.
اين بود كه ما برخواستيم و راه افتاديم و روشنائى را ديده و بسمت روشنائى براه افتاديم تا اينجا كه شما بما رسيده ايد پس متولى آنها را بشهر آورد و بخانه خود برد و پذيرائى نمود. بلى حضرت رضا (ع ) ضامن غريبان و امام رئوف است و زائرين بلكه همه دوستانش را دوست دارد.(68)
كعبه اگر قبله اهل صفاست
قبله دل مرقد شاه رضاست
كعبه اگر آمده از سنگ و گل
ليك در اين كعبه ولى خداست
گر شده آن كعبه مطاف و حرم
وين حرم و مقصد اهل ولاست
يك قدمى نه بر حريمش نگر
بارگه طوس عجب باصفاست
به بود اين روضه زخلد برين
شك نبود بارگه كبرياست