اءعجوبه اهل البيت
شرحى جامع از زندگى امام جواد عليه السلام

سيد ابوالفضل طباطبايى اشكذرى ، مهدى اسماعيلى

- ۶ -


دعا در حق عمر بن فرج
محمد بن سنان مى گويد: روزى به محضر امام هادى عليه السلام وارد شدم ، آن حضرت تا نگاهش به من افتاد، پرسيد: آيا در خاندان (آل فرج ) حادثه اى رخ داده است ؟
عرض كردم ، مولاى من ! عمر بن فرج از دنيا رفت .
امام عليه السلام فرمود: الحمدلله ! سپاس خداى را! و اين جمله را 24 بار تكرار فرمود.
من از اين كار امام عليه السلام تعجب كرده و عرض كردم : اى مولاى من ! اگر مى دانستم از شنيدن اين خبر اين اندازه خوشحال مى شويد، با پاى برهنه به زيارتتان مى شتافتم تا شما را آگاه سازم .
امام عليه السلام فرمود: مگر نمى دانى آن ملعون به پدرم امام جواد عليه السلام چه جسارتى كرده است ؟ عرض كردم : خير.
فرمود: روزى آن ملعون با پدرم مواجه شد و با حالت جسارت به آن حضرت خطاب كرده و گفت : گمان مى كنم شما مست باشيد.
پدرم با شنيدن اين سخن جسارت آميز متاءثر شده و به درگاه خداوند پناه برده و عرض كرد: بار خدايا! تو مى دانى كه من همه ى روز روزه دار بوده ، و اكنون اينگونه مورد تهمت و افترإ قرار مى گيرم ، پس به تو پناه مى برم ؛ خداوندا! طعم سرقت اموال و اسارت را به او بچشان .
به خداى سوگند! چند روزى بيش سپرى نشد، كه در ماجرايى همه ى اموالش به سرقت رفت ، و خود او نيز به اسارت در آمد و حال از دنيا رفته است ، خداوند او را نيامرزد، و از رحمت خود دورش گرداند، و اميدوارم انتقام پدرم را از او بگيرد؛ آرى هميشه اينگونه بوده است كه خداوند انتقام دوستانش را از دشمنانش مى گيرد(127).
لرزش خانه ى معتصم عباسى بر اثر دعاى امام عليه السلام
معتصم خليفه اى ديگر از سلسله ى خلفاء عباسى و معاصر با حضرت جواد عليه السلام مى باشد، او در توطئه اى جديد، نقشه ى به بند كشيدن حضرت را در سر مى پروراند، بدين جهت از وزيران تحت فرمانش دعوت نمود تا در جلسه اى مشورتى و مشترك گواهى دهند كه امام جواد عليه السلام براى براندازى حكومت وى تلاش مى كند و فعاليت هايى را در سراسر كشور به راه انداخته است ، و تصميم دارد قيامى خونين را عليه حكومت رهبرى كند.
وزيران دستگاه حكومت و خلافت ، گواهى داده و پاى صورت جلسه را نيز امضاء كرده اند، و پيمان بستند تا از دستورات و برنامه هاى خليفه ، پشتيبانى كنند، و از هيچ گونه كمك و يارى دريغ ننمايند.
معتصم پس از گرفتن امضاء، سرمست از پيروزى شده و دستور داد تا حضرت جواد را به دربار احضار كنند.
امام به دربار خليفه احضار شد، و به ناچار براى حضور در دربار خليفه ، حركت نمود و بدانجا وارد شد، لحظاتى از ورود امام نگذشته بود كه معتصم با حالتى خشمگين خطاب به حضرت گفت : شنيده ام تصميم دارى در مقابل حكومت من قيامى را رهبرى كنى ، آيا اين خبر صحيح است ؟
امام عليه السلام فرمود: به ذات پاك و بى همتاى خداوند عالم سوگند! كه در هيچ لحظه اى چنين قصد و نيتى به ذهن و قلبم خطور نكرده و آنچه شنيده اى دروغ و كذب محض است .
معتصم گفت : گروهى از وزيران به نيت و تصميم و تلاش تو گواهى مى دهند، و نشانه هايى نيز براى تاييد اين موضوع وجود دارد، سپس دستور داد تا وزيران دربار، وارد مجلس شده و گواهى دهند.
همه ى وزيران گفتند، آرى ما گواهى مى دهيم ، و حتى برخى از خدمتكاران تو نيز نامه هايى نوشته و به ما اطلاع داده اند.
امام عليه السلام دست ها را به سوى آسمان بلند كرده و با استمداد از درگاه ربوبى عرضه داشت : بار خدايا! من از دروغ بزرگى كه به من نسبت مى دهند به تو پناه مى برم ، پس تو انتقام مرا از آنان بگير!
راوى مى گويد: با تمام شدن دعاى امام اتاقى كه در آن نشسته بودند، ناگهان مانند قايقى كه در ميان درياى مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حركت درآمد و افراد حاضر را از گوشه اى به گوشه ى ديگر پرتاب مى كرد.
معتصم تا اين حالت را ديد مضطربانه خودش را به امام نزديك كرده و با التماس از حضرت تقاضا كرد دعا كند تا بلا و مصيبت دور و آرامش باز گردد.
امام جواد عليه السلام با اينكه مى دانست آنان واقعا از كار خويش نادم نگشته اند؛ بلكه تظاهرى بيش نيست ، دوباره دست به دعا بلند كرد و عرضه داشت : خداوندا! اگر چه مى دانى كه اينان دشمن تو و من هستند! اما تقاضاى من اين است كه آرامش را به ما باز گردانى و زمين را از لرزش و حركت باز دارى .
پس از دعاى امام عليه السلام ، همه چيز به حال اوليه خود بازگشت ، و توطئه ى شوم و منافقاته ى آنان نيز نقش بر آب شد، و مايه ى رسوايى خليفه و درباريان وى گرديد(128).
(ج ) طى الارض امام
حضور بر بالين پرد و تجهيز بدن وى
امام جواد عليه السلام آموختن قرآن را در محضر معلمى قرآن شناس و آشناى به لسان وحى شروع نمود.
معلم آن حضرت مى گويد: لوح مخصوصى كه آيات قرآن بر آن نوشته شده بود در مقابل دانش آموز مكتب وحى قرار داشت ، و او آن را تلاوت مى كرد، ناگهان از جايش برخاست و در حالى كه آثار غم و اندوه بر چهره اش نشسته بود، زير لب اين آيه را زمزمه مى كرد: ((إ نّا لله وانّا اءليه راجعون ))
و سپس گفت : به خداوند جهانيان سوگند، كه پدرم از دنيا رفت .
گفتم : كسى به خانه ى من وارد نشد تا به تو خبر دهد، پس از كجا دانستى كه پدرت از دنيا رفته است ؟
گفت : چيزى از جلالت و عظمت خداوند در وجودم احساس مى كنم ، كه تاكنون چنين احساسى نداشته ام ؛ و به نظر مى رسد كه اين حالت ناآشنا، احساس مسئوليت بزرگ امامت و رهبرى جامعه ى پس از پدرم امام رضا عليه السلام باشد، كه بر دوش من گذاشته مى شود، و فرمود: لحظه اى اجازه ده تا به درون خانه روم و بازگردم ، و آن گاه هر چه از قرآن به پرسى برايت مى خوانم .
امام عليه السلام به درون خانه رفت و من نيز به دنبال او وارد خانه شدم ، ولى متوجه نشدم كه كجا رفت ، از اهل خانه پرسيدم ابن الرضا كجا رفت ؟ گفتند: وارد اتاق شد و در را بر روى خويش بست ، و دستور داد كسى به آنجا وارد نشود.
چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه امام عليه السلام از اتاق خارج شد، و دوباره آيه ى استرجاع را تلاوت نمود، ((إ نا لله و إ نا اليه رجعون )) و فرياد زد ((مات اءبى و الله )) به خدا سوگند كه پدرم از دنيا رفت .
گفتم : فدايت شوم ! آيا خبر فوت پدرت صحت دارد؟
فرمود: آرى ؛ و من لحظاتى پيش بدنش را غسل داده ، و بر او نماز خواندم .
سپس فرمود: اكنون از هر كجاى قرآن دوست دارى بگو تا برايت به خوانم .
گفتم : سوره ى اعراف را به خوان ، و آن حضرت پس از استعاذه و ذكر نام خدا آياتى از اين سوره را تلاوت نمود.
بسم الله الرحمن الرحيم # و إ ذ نتقنا الجبل فوقهم كاءنه ظلة و ظنوا اءنه واقع بهم
گفتم : ((المص )) را بخوان .
فرمود: اين آيه ى اول سوره است ، و آن گاه مطالبى متنوع درباره ى علوم قرآن از قبيل ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و آيات مربوط به آنها را بيان نمود(129).
امام رضا عليه السلام پس از آن كه به دستور و توطئه مامون مسموم شد، در بستر بيمارى قرار گرفت ، آثار سم لحظه به لحظه نمايان تر مى شد، و روزهاى پايانى عمر مبارك حضرت را نزديك مى نمود.
عبد الرحمان بن يحيى مى گويد: امام عليه السلام به چهره ى من نگاهى افكند و سپس فرمود: آخرين روزهاى عمر من فرا رسيده ، و من از دنيا مى روم ، فرزندم محمد در هنگام جان دادن به ديدارم خواهد آمد، و تو او را در تجهيز بدن من ، جهت غسل دادن ، و كفن كردن ، و دفن نمودن كمك خواهى كرد، پس از پايان مراسم غسل و نماز، خبر شهادت مرا به اين مرد طغيانگر - مامون عباسى اعلان كنيد تا مشكلى برايتان رخ ندهد.
امام عليه السلام نزديك غروب آفتاب چشم از جهان فروبست و به جوار محبوب خويش عروج كرده ، و به ديدار جد بزرگوارش نائل شد، مصيبت و غم از دست دادن امام آثار سخت و جان كاهى در روح و روان من باقى گذاشت ، چند قدم به طرف جلو حركت كرده و خود را به امام عليه السلام نزديك نمودم ، ناگهان صدايى از پشت سر مرا صدا زد و دستور داد تا بايستم .
به طرف صدا بر گشته ، ديدم ديوار اتاق شكافته شده ، و جوانى در پوشش و لباسى سفيد كه از جلو شكافته ، و عمامه اى مشكى بر سر داشت ، مقابل من ايستاده است .
فرمود: عبدالرحمان ! بدن مولايت را روى تخت بگذار و براى غسل دادن آماده ساز، تا من بدنش را غسل دهم ، بدن امام رضا عليه السلام را منتقل كردم ، او نيز بدن مقدس حضرت را همانند بدن مطهر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در ميان لباسهايش غسل داد، و سپس بر او نماز خواند.
همه ى آنچه كه او انجام مى داد، نشانه هايى از حضور امام نهم حضرت ابو جعفر الجواد عليه السلام جانشين امام رضا عليه السلام در كنار بدن پدر بود، كه توفيق زيارتش نصيب من گرديده بود، پس از انجام كارهاى لازم ، به من فرمود: آنچه مشاهده كردى براى مامون تعريف كن .
صبح شد و مامون وارد خانه ى حضرت رضا عليه السلام شد و به من گفت : شما دروغگو هستيد! مگر نمى گوييد: هرگاه امامى از دنيا برود امام و جانشين پس از وى ، بر او نماز مى خواند! اكنون على بن موسى در خراسان از دنيا رفته ، و فرزندش محمد در مدينه است ! چگونه مى خواهد بر او نماز به خواند!
گفتم : جناب خليفه ! حالا كه با پرسش خويش اجازه ى سخن گفتن به من دادى ، پس بشنو با آنچه شنيده و ديده ام برايت تعريف كنم .
آنچه امام رضا عليه السلام پيش از شهادتش به من فرمود بود برايش نقل كرده و گفتم : كيستى ؟ و از كجا آمده اى ؟ گفت : محمد بن على الرضا عليه السلام ، در حالى كه وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود، تنها نشسته بودم ، ناگهان ديوار شكافته شد - محل شكافتن ديوار را نيز به مامون نشان دادم - و جوانى خوش سيما كه به زبان عربى فصيح سخن مى گفت در برابرم ظاهر شد، گفتم : كيستى ؟ و از كجا آمدى ؟ گفت : محمد بن على الرضا، و از مدينه آمده ام ؛ و سپس بدن پدرش را غسل داد، بر او نماز خواند و به من دستور داد تا آنچه مشاهده كرده ام به تو بگويم .
مامون پس از شنيدن سخنان من ، توضيحات بيشترى درباره ى شكل و شمايل حضرت جواد عليه السلام پرسيد، و من برايش بازگو كردم ، وقتى سخنم به پايان رسيد، ديدم با آن هيبت و شكوه ظاهرى و غرور و تكبّر مخصوصش ، چونان گاو نر نعره اى كشيد، خودش را بر زمين افكند، و خطاب به نفس خويش مى گفت : واى بر تو اى مامون ! چه حالى دارى ؟ و به چه كار زشتى دست زدى ؟ خدا لعنت كند فلان و فلان را، چنان چه نقشه ى شوم و خائنانه ى آنان نبود، امروز دستم به خون فرزند پيامبر خدا آلوده نمى شد(130).
يكى از ياران امام جواد عليه السلام بنام معمر بن خلاد مى گويد: امام عليه السلام بر مركبى سوار شد و به من اشاره فرمود كه تو هم بر مركبت سوار شو. عرض كردم : مولاى من ! به كجا مى رويم ؟ فرمود آنچه مى گويم انجام ده .
سوار بر مركب شده و همراه امام حركت كردم ، در ميان راه به منطقه اى آرام رسيديم ، فرمود: اى معمّر! همين جا توقف كن تا من بر گردم .
فرمانش را اطاعت كرده و از مركب پياده شده ، و در انتظار بازگشت حضرت ، چشم به راه دوختم .
امام به حركت خويش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد، و هر چه نگاه كردم آن حضرت را نديدم ؛ ساعتى بيش نگذشته بود كه بازگشت ؛ هنگامى كه چشمم به وى افتاد، عرض كردم : مولاى من ! كجا رفتيد؟
فرمود: پدرم را در خراسان به شهادت رسانده اند! و من براى غسل و نماز بر بدنش به آنجا رفتم ! و اكنون مراجعت كرده و در كنار تو ايستاه ام (131).
از سامّرا تا بيت المقدس در يك چشم بر هم زدن
مِنخَل بن على (132) ساليانه ى بسيار آرزوى سفر به سرزمين قدس و زادگاه پيامبران بزرگ الهى را در سر مى پروراند، ولى به جهت نامساعد بودن وضعيت معيشتى ، نمى تواتست هزينه و مخارج سفر را تهيه كند.
او مى گويد: در شهر سامرّإ به محضر امام جواد عليه السلام رسيده و با آن حضرت ملاقات كردم .
همچنانكه در محضر امام عليه السلام بودم ، دوباره آرزوى هميشگى ، ذهنم را مشغول كرد، به خود گفتم چه خوب است كه آرزوى خويش را با امام مطرح كنم ، پس از آن بى درنگ داستان خود را با آن حضرت در ميان گذاشته و تقاضا نمودم تا در تحقيق اين آرزو، و تاءمين آن هزينه سفر، مرا يارى كند.
امام پس از شنيدن سخنانم ، يكصد دينار به من عطا نمود و فرمود: چشمانت را ببند؛ چشمانم را بستم ، سپس فرمود: چشمانت را باز كن ؛ وقتى چشمانم را گشودم ، خود را داخل مسجدالاءقصى و در سرزمين بيت المقدس ديده و متحيّر ماندم (133).
نجات مرد شامى از زندان سامرّا
على ابن خالد مى گويد: شنيدم يك نفر از اهالى شهر شام ادعاى پيامبرى و نبوت كرده ، و او را به همين جرم دستگير نموده و در حالى كه غل و زنجير به دست و پايش بسته اند، او را در عسكر(134) زندانى كرده اند.
تصميم گرفتم تا به هر قيمتى شده او را ببينم و راست و دروغ قضيه را از زبان خودش بشنوم ، وقتى كه نزديك زندان رسيدم ماموران زيادى را ديدم كه همه ى اطراف زندان را محاصره كرده و از نزديك شدن به آن جلوگيرى مى كنند.
با خود مى انديشيدم تا راهى پيدا كرده و با زندانى حرف بزنم ، سعى كردم تا از راه ملاطفت و مهربانى و دوستى با ماموران ، راه هاى بسته شده را بگشايم ، بالاخره موفق شدم و لحظاتى بعد زندانى اهل شام را ديدم ، در اولين برخورد ديدم انسانى عاقل ، و صاحب درك و شعور و معرفت است .
پرسيدم : به چه جرمى تو را زندانى كرده اند؟ و حقيقت قضيه ى تو چيست ؟
گفت : از اهالى شام هستم و در محله ى ((مقام راس الحسين عليه السلام )) كه به جهت قرار گرفتن سر مبارك سيدالشهدا در آن مكان ، از قداست بالايى برخوردار است ، به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بودم ، در يكى از شبها كه هوا تاريك و ظلمانى بود، در محراب و رو به قبله مشغول عبادت بوده و حالى پيدا كرده بودم ، احساس كردم شخصى مرا صدا مى زند، و مى گويد: بلند شو، از جايم حركت كرده و با او به راه افتادم ، لحظاتى نگذشته بود كه ديدم داخل مسجد كوفه هستم .
گفت : آيا اين مسحد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، مسجد كوفه است ، سپس به نماز ايستاد و من هم مشغول نماز شدم ، نمازش را كه تمام كرد از مسجد خارج شد، به دنبالش حركت كرده ، و چند قدمى بيش نرفته بودم كه ناگهان قبه و بارگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مسجد النبى ، را مشاهده كردم ، وارد مسجد شد و شروع به نماز خواندن نمود، سپس به قبر رسول خدا نزديك و مشغول زيارت شد، و پس از آن از مسجد خارج و به راهش ادامه داد، و من پشت سر او در حركت بودم ، كه ناگهان كعبه ى خانه ى خدا را با همه ى عظمت و شكوهش از نزديك مشاهده نمودم ، او مشغول طواف شد و پس از فراغت از اعمال مخصوص خانه خدا، مسجدالحرام را ترك و به حركت خويش ادامه داد، در اين فكر و خيال بودم كه پس از اينجا مرا به كجا خواهد برد، و سرانجام اين مسافرت چه خواهد شد، كه ناگهان خود را در عبادت گاهم در شهر شام ديدم ، و از رفيق سفرم هيچ اثر و نشانه اى نبود و ديگر او را نديدم .
از سفر شبانه و توفيق تشرف و اماكن مقدس از قبيل مسجد كوفه ، مسجدالنبى ، و مسجد الحرام سرشار از لذت بودم و نمى توانستم آن را فراموش كنم ، مخصوصا چهره ى آن مرد ناشناس و غريبى كه نديده بودم و نمى شناختم ، يك سال از آن ماجرا گذشت تا اينكه دوباره وقتى كه مشغول عبادت بودم ، او را با همان چهره و سيما، زيارت كردم ، خوشحال شده و از جايم برخاسته و به طرفش به راه افتادم ، دستور داد تا به دنبالش بروم ، مسافرت شبانه ى ما آغاز شد و مانند سال گذشته ، همان مكان هاى مقدس ‍ را زيارت كرده و به شهر شام بازگشتيم ، و در وقت مراجعت و بازگشت توجه بيشترى داشتم تا از او جدا نشوم ، و از او بخواهم تا خودش را معرفى كند، وقتى كه فهميدم قصد جدا شدن دارد، گفتم : به حق كسى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده است سوگندت مى دهم تا خودت را معرفى كنى ؟
فرمود: من محمد بن على بن موسى بن جعفر هستم سپس از نظرم ناپديد شد، سپس از آن روز به بعد براى عده اى از دوستانم نقل كردم تا اينكه خبر پخش شد، و به گوش محمد ابن عبدالملك زيّات وزير خليفه ى عباسى رسيد، دستور داد غل و زنجير به دست و پايم بسته و به سرزمين عراق منتقل و زندانى شوم ، و آنچه در ميان مردم شايع كرده اند كه من ادعاى نبوت و پيامبرى كرده ام دروغ است و تهمت .
على بن خالد مى گويد: قصه و زندانى شدن اين مرد شامى را با جزئيات آن براى وزير خليفه ى عباسى (زيّات ) در نامه اى نوشته و فرستادم ، پس از گذشت مدت كوتاهى خبر رسيد كه جواب نامه ات آمده است ، وقتى كه به دستم رسيد ديدم پشت صفحه ى نامه ى من نوشته است :
به همان كسى كه او را در يك شب از شام به كوفه و مدينه و مكه برده است بگو تا او را از زندان آزاد كند.
از پاسخ وزير سخت بر آشفته و رنجيده خاطر شدم و با حالت غم و اندوه ، شب را به صبح رساندم ، صبحگاهان روز بعد، به سوى زندان حركت كردم تا زندانى اهل شام را از پاسخ وزير آگاه سازم ، وقتى كه به زندان رسيدم ، ديدم سربازان و محافظان زندان اين طرف و آن طرف مى دوند و همه ناراحت هستند، پرسيدم چه اتفاقى افتاده و چرا مضطرب و ناراحت هستيد؟
گفتند: يك نفر زندانى داشتيم از اهالى شام و با اينكه درهاى زندان بسته و همه ى محافظان مواظب بودند تا فرار نكند، از زندان فرار كرده و اثرى از او نيافته ايم ، گويا زمين او را بلعيده و يا به آسمانها پرواز كرده باشد.
على بن خالد مى گويد: من تا آن روز زيدى مذهب بوده و به امامت زيد فرزند امام سجاد عليه السلام معتقد بودم ولى پس از مشاهده ى اين ماجرا فهميدم كه همه ى اين كارها در دست قدرتمند مردى است كه مورد تاءييد خداوند و حجت او در زمين و امام معصوم است ، او شخصى غير از امام جواد عليه السلام نيست (135).
از جيحون تا نيل و خانه ى خدا
ابو نعيم اصفهانى از دانشمندان اهل سنت و كتاب (حلية الاوليا) داستانى از زبان ابو يزيد بسطامى نقل مى كند: كه يكى از آرزوهاى او، تشرف به زيارت بيت الله الحرام و خانه ى خدا بود، و هميشه اين آرزو را در سر مى پروراند.
بالاخره انتظار به سر آمد و مقدمات سفر فراهم شد، پيش از موسم حج از (بسطام ) زادگاه خويش حركت كرده و از مسير شام رهسپار مدينه ى منوره ، زادگاه رسول اكرم ، و مكه ى مكرمه ، خانه ى خدا و بيت الله الحرام شد.
مى گويد: هنگامى كه در مسير راه به طرف شهر دمشق مى رفتم ، وارد روستايى شده و لحظه اى توقف كردم ؛ پسر بچه ى چهار ساله اى را در كنار تپه اى از خاك ديدم كه مشغول بازى بود؛ ابتدا خواستم سلام كنم ، ولى به خودم گفتم : او بچه اى خردسال است و معنى سلام را شايد نداند! و دوباره به خودم گفتم : چنان چه سلام نكنم ، يك دستور مهم اخلاقى و دينى را انجام نداده ام ، بالاخره تصميم گرفتم سلام كنم .
وقتى كه به او نزديك شدم ، گفتم : السلام عليك ؛ متوجه من شد و گفت : سوگند به پروردگارى كه آسمان را برافراشت و زمين را وسعت داد، اگر جواب سلام واجب نبود، هرگز جواب سلامت را نمى دادم ، زيرا تو مرا كوچك شمرده ، و به جهت كمى سن ، مرا تحقير كردى ! سپس جواب سلام مرا داد و گفت : و عليك السلام و رحمة الله و بركاته و تحياته و رضوانه .
و ادامه داد: آرى ، صدق و راستى سخن خداوند واضح است كه فرمود: و اذا حييتم بتحية فحيوا باءحسن منها(136)؛ ((و چون به شما درود گفته شد، به (صورتى ) بهتر از آن درود به گوييد)).
گفتم : در ادامه ى آيه فرموده است : ((اءو ردوا)) مانند آنچه به شما گفته شده است پاسخ گوئيد.
فرمود: اين ناظر به كار كسانى است كه مانند تو ناقص سلام كنند.
سخنان زيبا و حساب شده ى كودك ، مرا تحت تاءثير قرار داد و احساس كردم او بزرگى كوچك نما است .
سپس در ادامه ى سخنش فرمود: اءى اءبا يزيد! چه انگيزه اى سبب شد كه از بسطام به دمشق مسافرت كنى ؟
گفتم : قصد زيارت و تشرف به خانه ى خدا را دارم ؛ سخنان من ادامه پيدا كرد تا بدانجا كه برخاست و پرسيد: آيا وضو دارى ؟
گفتم : خير.
فرمود: برخيز و با من بيا! حدود ده قدم به جلو رفتم ، ناگهان نهر آبى بزرگتر از فرات در برابر چشمانم نمايان شد. با هم كنار نهر آب نشسته و وضوى كامل و بدون نقصى گرفتيم ؛ صداى زنگ قافله و كاروانى مرا از اين حال و هوا خارج كرد، نزديك رفتم و از يكى از كاروانيان پرسيدم : نام اين نهر چيست ؟ گفت : جيحون ، فهميدم كه دوباره به سرزمين خراسان بازگشته ام ، زيرا جيحون نام منطقه اى در خراسان است .
به كنار نهر آب بازگشته ، و در كنار هم سفر چهار ساله ام نشستم ، دستور داد تا به دنبالش به راه بيفتم ، چند دقيقه اى بيشتر از راه را نپيموده بوديم ، كه خود را در كنار رودخانه اى بزرگتر از فرات و جيحون ديدم .
گفت : بنشين ، نشستم ؛ و او به راه خود ادامه داد و از نظرم دور شد، چند نفر سواره از كنارم عبور كردند، پرسيدم : اينجا كجاست ؟ و نام اين رودخانه چيست ؟ گفتند: رود نيل و فاصله ى اينجا تا شهر مصر يك تا دو فرسخ بيشتر نيست ، و به راه خود ادامه دادند و رفتند.
زمانى نگذشت كه دوست و همسفر چهار ساله ام بازگشت و دستور داد تا به رويم ، از جاى خويش حركت كرده و به راه خود ادامه داديم ، به جايى كه نمى دانستم كجا است مى رفتيم ، چند قدمى راه رفتيم ، خورشيد در حال غروب كردن و فرا رسيدن شبى ديگر بود، كه نخلستانى با نخل هاى سر به فلك كشيده اش ، توجه مرا به خود جلب كرد، همه جا تا محدوده ى بينايى چشم ، نخل بود و نخل ، آشناى خردسال و هم سفرم توقفى كوتاه كرد، سپس دستور داد تا به راه خويش ادامه دهيم ، پشت سرش راه مى رفتم ناگهان مقابل درهايى قرار گرفتيم كه در حال باز شدن به روى ما بود، وقتى كه درها باز شد، نگاهم براى اولين بار به خانه ى خدا افتاد، حال و هواى عجيبى به من دست داد، بسطام و دمشق و آنچه در بين راه ديده بودم و طفل خردسالى كه در اين سفر به بركت او، اين همه عجايب را مشاهده كرده بودم ، همه و همه ، مرا سخت در بهت و حيرت فرو برده بود كه او كيست ؟ و چرا تا اين لحظه از او نپرسيده ام كيستى ؟ و از كدام قوم و قبيله هستى ؟ دربان و خادم مسجدالحرام راهنمايى ام نمود، از او پرسيدم : آيا اين كودك خردسال را مى شناسى ؟
با اشتياق و علاقه ى فراوان گفت : آرى ! او مولا و آقايم امام جواد عليه السلام است .
با شنيدن نام امام جواد عليه السلام رمز و راز شگفتى هاى ميانه ى راه و مسافرت ، برايم و روشن شده و ناخود آگاه جمله اى را بر زبان جارى ساختم :
خدا بهتر مى داند رسالت خويش را در كدام خانواده و بر دوش چه افرادى قرار دهد(137).
زائر خانه خدا از بغداد تا مكه بدون توشه و مركب
محمدبن علا امام جواد عليه السلام را مى بيند كه شبانه بدون توشه و مركب از بغداد به قصد سفر خانه ى خدا حركت مى كند و پيش از پايان شب در حالى كه همه ى اعمال زيارت خانه ى خدا حركت كند و پيش از پايان شب در حالى كه همه ى اعمال زيارت خانه ى خدا را بطور كامل انجام داده ، باز مى گردد.
اگر چه محمد بن علا مى دانست سفر شبانه امام جواد عليه السلام به خانه خدا، فقط به قدرت امامت ممكن است ، اما دلش مى خواست با دليل روشنتر و عينى تر مساله را باور كند.
مى گويد: برادرى داشتم كه ساكن مكه بود و در جوار خانه خدا زندگى مى كرد؛ انگشتر من نيز به عنوان يادگار در نزد او بود؛ در يكى از شب ها كه امام عليه السلام براى زيارت خانه ى خدا مى رفت ، عرض كردم ، مولاى من ! در اين سفر وقتى به زيارت خانه ى خدا ناپل شديد، انگشترى دارم كه در نزد برادرم مى باشد، آن را گرفته و برايم بياوريد.
امام عليه السلام پس از پذيرفتن تقاضاى من ، حركت كرده و رفت ، من تمام آن شب را به امام عليه السلام و تقاضاى خويش مى انديشيدم ، پاسى از شب باقى مانده بود كه امام از سفر بازگشته ، و انگشتر را از برادرم گرفته و برايم آورد؛ و اين داستان دليلى بر حقانيت و امامت آن حضرت محسوب شد(138).