از معاويه پسر صخر به سوى سرزنش كننده پدر خويش محمد بن ابوبكر ،
اما بعد نامه تو به من رسيد كه در آن نامه از خداوند و عظمت و قدرت و سلطنت الهى و
برگزيدن رسول خدا - درود خدا بر او و خاندان او باد - به پيامبرى ياد كرده بودى.
همراه با ديگر سخنانى كه نشان از ضعف و حقارت پدر تست. در آن نامه از فضل پسر ابو
طالب و سبقت او در قرابت وى با پيامبر خدا- درود خداوند بر او و خاندانش باد - ياد
كرده بودى و متذكر شده بودى كه او به هنگام خطر از پيامبر مراقبت و جانبدارى مى
كرد. اين احتجاج تو عليه من ، بر بنياد فضيلت ديگران است نه علامت فضليت تو. ستايش
مى كنم آن خدايى را كه چنين فضيلتى را از تو گرفت و به ديگرى داد. من و پدر تو مقام
فضيلت و حق پسر ابوطالب را مى شناختيم و بدان اذعان داشتيم. چون خداوند آنچه را كه
به پيامبر وعده داده بود ، تمام كرد و دعوتش را آغاز كرد و حجت خويش را آشكار ساخت
و پيامبر را به جوار خويش برد. پدرت و فاروق ، نخستين كسانى بودند كه حق على (ع)
را غصب كردند و با او راه خلاف پيمودند. آنان بر اين كار همدل و يك جهت بودند. سپس
ايشان ابو طالب را به تبعيت خويش فرا خواندند. او از اين بيعت دريغ ورزيد و با آنان
بيعت نكرد. پس پدرت و فاروق با وى سختگيرى كردند و انديشه عظيمى عليه او داشتند. پس
پسر ابوطالب با آنان بيعت كرد و تسليم ايشان گشت. با اين حال آنان او را در هيچ
كارى شركت ندادند و به راز خود آگاهش نساختند. پس از آن دو ، سومين آنان ، عثمان
نيز از راه و روش آن دو پيروى كرد و تو پسر ابوطالب عيب او را گفتيد تا آنكه اهل
گناه ولايات ، بر عثمان طمع بستند و شما نيز عداوت خود را با او آشكار كرديد تا
آنكه به آرزوى خود رسيديد.
اى پسر ابوبكر ، بر كار خويش مراقبت كن و پاى از گليم خويش بيرون مگذار. تو با كسى
كه همانند كوه استوار و در برابر حوادث تسليم ناپذير است و كسى به عمق وى نتواند
رسيد ، برابرى نمى توانى كنى ؛ كسى كه راه او را پدرت هموار ساخت و پايه حكومت او
را بنا نهاد. اگر آنچه ما بدان عمل مى كنيم درست است ، پدرت حكومتش را پديد آورد و
ما شريك او هستيم. اگر پدرت چنان نكرده بود ، طبعا ما به خلاف پسر ابوطالب گام نمى
نهاديم و تسليم او بوديم. پس چون ديديم كه پدر تو پيش از ما با او چنان رفتارى كرد
كه كرد ، ما هم به پيروى از پدرت برخاستيم. پس تا مى توانى از پدر خويش عيبجويى كن
و يا از اين كار بپرهيز. و السلام على من اناب
(60).
تولد اشرافيت جديد و ظهور صحابه ثروت اندوز و تكوين بنيادهاى
مالى جنگ قدرت
مورخان و راويان رخدادهاى تاريخ صدر اسلام از همان قرن اول هجرى ، چگونگى گسترش
آيين اسلام را در سرزمينهاى مجاور شبه جزيره عربى مورد توجه قرار داده و با صرف
حوصله فراوان و نقل روايان عديده ، ابعاد مختلف فتوح را گزارش و منعكس كرده و از آن
حوادث به عنوان رخدادى ميمون و مبارك براى بسط آيين اسلام سخن گفته اند.
بى گمان در اينكه فتوح و گشودن سرزمينها مختلف ، اسلام را از محدوده شبه جزيره عربى
خارج ساخت و باتبديل آن به باورى منطقه اى ، حتى زمينه تاريخى جهانى شدن آن را
فراهم كرد ، جاى هيچ گونه ترديدى نيست ؛ اما آنچه در ارتباط با روند گسترش اسلام در
خارج شبه جزيره مغفول مانده و مورخان سلف به آن توجه نكرده اند ، آثار و نتايج فتوح
در تخريب ايمان بسيارى از مسلمانان اوليه گسترش سطحى آييين اسلامى در ميان نو
مسلمانان است.
ترديدى نيست كه گشودن شهرهاى سوريه و لبنان (شامات ) ، ايران و مصر ، موجب رشد كم
مسلمانان و افزايش ناگهانى شمار آنان ، حتى تغيير و تحولى سريع در شرايط مالى
مسلمانان و دستگاه خلافت شد ، اما بى گمان همين عامل ، در كيفيت باورها و تزلزل
اركان اعتقادى مسلمين نيز آثار زيانبار سريع و چشمگيرى بر جاى گذاشت. مسلمانان در
پرتو فتوح و دستگاه خلافت نيز بر اثر پيروزيهاى نظامى ، ثروت و مكنت و درآمدهاى غير
قابل تصورى به دست آوردند ، ولى درست همين سيل ثروت كه در سالهاى فتوح ، پياپى به
مدينه سرازير مى شد و اموال غنايمى كه در ميدانهاى نبرد به چنگ مسلمانان افتاد ، از
سويى منشا آزمنديهاى فزاينده در ميان سابقون و نو مسلمانان شد و از سويى ديگر ، سبب
بروز فاصله طبقاتى در ميان مسلمانانى شد كه در عصر نبوى ، قوت لايموت خويش را براى
حفظ باورهاى خود بذل مى كردند و از ايثار آنچه خود سخت بدان محتاج بودند ، كمترين
دريغى نداشتند.
افزون بر آثار و نتايج تخريبى فتوح در ايمان و خصايص اعتقادى غالب مسلمانان و بروز
تمايلات افزون طلبى و زياده خواهى فرد ، آنچه از آثار سياسى و اجتماعى اين خصايص در
عرصه قدرت قابل توجه است ، ظهور ثروتمندانى است كه حداقل براى حفظ و استحكام
بنيانهاى مالى خويش ، تلاشها و اقدامات فزاينده اى را براى مهار حكومت و اختصاص و
انحصار سمت گيريهاى آن به نفع منافع مالى و شالوده هاى در آمد خويش و نفوذ در اركان
تصميم گيريهاى آن آغاز كردند. اين تلاش به معناى دگرگون شدن ماهيت قدرت در ذهن آن
عناصر و بدل شدن آن به ابزار نگهبانى طبقات ثروتمند بود ، نه دستگاهى براى مراقبت
از ايمان و صيانت از ديانت و توزيع عادلانه ثروت و توفير فى ء در ميان ايشان.
به عبارت ديگر با تكوين اين طبقات توانمند و صحابه ثروتمند يا همان اشرافيت و طبقه
جديد ، اين اصحاب ضمن آنكه در ميان عوام الناس خود را حساس ترين مدافع ديانت و
مقيدترين عناصر به حفظ ريز و درشت شريعت و پاكباخته وحى مى شمردند ، در پهنه واقعيت
و عينيت اجتماعى و كردار - نه گفتار - ديگر قدرت موجود و جايگاه خليفه و دستگاه
قدرتى را كه در زبان آسمانى توصيف مى كردند ، جز ابزار حفظ مكانت و ثروت و نفوذ و
تفرعن خويش نمى دانستند. از نظر آنان ، خليفه و دستگاه قدرت او بايد كه مراقب شريعت
مى بود. شريعت گريزان و شريعت ستيزان را مجازات مى كرد ، اما تنها آنانى را كه از
تمكين به محرمات فردى تن مى زدند ، نه كسانى كه در كنار انبانهاى مالامال از ثروت
سجاده عبادت مى گستردند و با زبان به نكوهش تكذيب دين اشتغال داشتند ، ولى در عمل ،
ماعون را به يغما مى بردند
(61) بنيادهاى حساسيت اجتماعى به امور فردى و احكام و احوال شخصى و
بى تفاوتى نسبت به ستمهاى كفر آفرين
(62) را همين اصحاب تثبيت كردند و تجديد نظر و تفسير جديد را مبانى
ديندارى و لاقيدى دينى را همين دسته از سابقون گذاشتند.
خليفه دوم كه پس از سپرى شدن دوره حيات خليفه نخست و با تنظيم وصيتنامه وى بر مسند
خلافت نشست
(63). پايه گذار ظهور طبقه جديد شد و بى گمان خودش در تقيد به دنيا
گريزى و رعايت قواعد زهد و پيراستگى از افزون خواهى و تكاثرطلبى ، از رهروان صديق
رسول خدا محسوب مى شد
(64) ، او كه در اواخر عمر خويش به خطاى خود در تغيير سياست مالى
پيامبر بر بنياد مساوات و عدالت پى برده بود و عنوان مى كرد كه اگر خدا مهلتش دهد ،
به احياى راه و رسم نبوى خواهد پرداخت ، با انگيزه خدمت به مسلمانان چنين سياستى را
پيش گرفت ، اما حاصل نيت خير و اجتهاد ناصواب وى باعث شد تا روند حيات اجتماعى و
اقتصاد جامعه اسلامى به سود عناصر خاصى تغيير يابد
(65). خليفه كه گويا فراموش كرده بود كه پاداش سبقت در دين ، به
عهده خداوند است ، نه بر دوش قدرت زمينى ، در توجيه سياست اقتصادى تازه خود ، مدعى
بود كه چگونه مى توان اصحاب عقبه اولى ، بدر ، احد ، حنين و غزوات ديگر را با
نومسلمانان عرب و موالى برابر دانست و به هر كدام از آنان سهم مساوى از بيت المال
داد؟ او گمان مى كرد كه چون سابقان نزد خداوند و پيشگاه ربوبى مقام و منزلت بيشترى
دارند ، طبعا بايد از بيت المال نيز مبالغ بيشترى دريافت كنند
(66) !
هر چه بود ، كمترين حاصل سياست تقسيم بيت المال بر اساس سبقت ، نه مساوات ، ظهور و
رشد اشرافيتى طماع و زياده طلب بود كه خود را آماده مى كرد تا در فرصتهاى مناسب
بعدى و با مساعدت خليفه اى ديگر ، گام بعدى را براى مهار كامل و تصدى همه جانبه
قدرت سياسى نيز بردارد.
حقايق تاريخى ، مطالعه طبقات اجتماعى و تامل در تلاشهاى طبقات ثروتمند ، و ملاحظه
چگونگى پيدايش آنان ، به وضوح نشان مى دهد كه اين طبقات ، پس از دستيابى به ثروت و
مكنت كوشيده اند تا در گام بعدى و فرصتهاى مناسب ، در روند تصميم گيريهاى حاكميت
سياسى مشاركت نمايند تا:
اولا: از اين طريق شرايط جديد را ابقا و محفوظ بدارند؛
ثانيا: با آفرينش حاكميت مناسب ، از طريق خلع يد از حاكمين بينابين موجود ، پديد
آوردن حاكميتى يكدست و كاملا منطبق با روند مناسبات ملى تازه و منافع طبقات ثروتمند
، براى هميشه از دغدغه تغيير وضعيت موجود وارهند و با خيالى آسوده بساط سلطنت مالى
خويش را بگسترانند. بديهى است كه طبقات جديدى كه در پرتو سياست اقتصادى مبتنى بر
سبقت در عصر خليفه دوم نيز متولد مى شدند ، و شامل اشرافيت شهرى و اشراف القبايل
بدوى مى گرديدند ، از اين قاعده عمومى تلاش سياسى براى مشاركت يا آفرينش قدرت
سياسى مطلوب و منطبق با خود مستثنى نبودند. اما در عصر عمر امكان تحقق اين روياى
خويش را نيافتند
(67) ، اما تا عصر كاملا مساعد خليفه سوم ، گامى كوتاه فاصله بود.
با اين حال ، تا زمان رسيدن آن دوران ، بايد در همين عصر مراقبت عمر نيز از پاى نمى
نشستند.
به گواهى منابع تاريخى ، نخستين علائم خصلتهاى دنياطلبى ؛ رفاه گرايى در ميان عده
اى از اصحاب رسول خدا در كوفه و در همين دوره خليفه دوم تجلى كرد.
در اين شهر ، كه دور از نظارت خليفه و مسلمانان صميمى مدينه قرار داشت ، اولين خيز
را براى تغيير سنت مسلمانى و پايه گذارى راه رسم اشرافى ، سعد بن ابى وقاص با بناى
قصر سعد برداشت. سعد چند سال بود كه منصب فرماندهى قواى عراقين در فتوح ايران را
عهده دار شده بود و در نبرد با قواى ساسانى به پيروزى چشمگيرى رسيده بود. او كه به
دليل همين پيروزيها به دام نفس اماره و تمايلات شديد تنعم طلبانه افتاده بود ، ديگر
كلام الهى را با مجاهدان بدر
(68) فراموش كرده و بر اين باور نبود كه نيرهايى كه از كمان خويش
رهانده در واقع نيرهايى بوده است كه خداوند افكنده است ، به همين دليل هم ، اكنون
مزد پيروزيهاى خويش در فتوح ايران را مى خواست و خويشتن را سردار فاتحى مى يافت كه
پس از سقوط پايتخت ساسانيان بايد پاداش زحمات خود را با لميدن بر روى حرير نرم و
تختهاى اشرافى و خزيدن در زير سايبانهايى شايسته مقام و منصب سردار قادسيه بيابد.
بار تحقق اين آمال و رسيدن به اين آروزها طبعا بهانه و مستمسكى لازم بود. سرقت بيت
المال كوفه اين بهانه را به دست داد. به موجب روايت طبرى ، چون اموالى از بيت المال
كوفه به سرقت رفت ، سعد بى درنگ ماجرا را براى خليفه دوم نوشت. خليفه نيز پاسخ داد
لازم است تا سعد مسجدى در كوفه بسازد و در كنار آن خانه اى براى خويش و جايى براى
بيت المال بنا كند تا امكان مراقبت دائمى از بيت المال براى وى وجود داشته باشد. به
اين ترتيب فرصت مطلوب و بهانه لازم براى سردار قادسيه فراهم گشت. او مجوز عمر را
وسيله قرار داد و به جاى ساختن خانه اى براى آرميدن ، قصرى بنا كرد ، براى تفاخر.
قصر مرمرين سعد در كوفه بزودى زبانزد خاص و عام گشت و آوازاه آن به مدينه نيز رسيد.
عمر خبر يافت كه سعد نه تنها در درون قصر مرمرين خويش ، ايام رنجهاى گذشته مسلمانان
و تنگدستيهاى ديرينه و كنونى كثيرى از آنان را فراموش كرده است ، بلكه به مرور ايام
چنان در كام تمايلات اشرافى درغطيده است كه حتى توان تحمل شنيدن سر و صداى رهگذران
را نيز ندارد و با شنيدن غوغاى ايشان ، فرياد دور باشيد بر مى دارد. خليفه كه خود
همچنان بر اين رفتارهاى اشرافى بر مى شوريد ، چون اخبار دگرگونى شخصيت سعد را
دريافت كرد ، بى درنگ به محمد بن مسلمه دستور داد تا راهى كوفه شود و پس از خراب
كردن قصر سعد و آتش زدن درب مرمرين آن به مدينه باز گردد. ابن مسلمه نيز چنين كرد و
به مدينه بازگشت
(69).
طبرى افزوده است كه چون محمد بن مسلمه ماورين خويش را به پايان برد و به مدينه
بازگشت ، خليفه به سعد نوشت كه :
تو براى خود قصرى بنا كرده و آن را به دژى تبديل ساخته اى. تو آن قصر را ، قصر سعد
نام نهاده اى. علاوه بر اين به من خبر رسيده است كه تو ميان خود و مردم درى حائل
كرده اى. اى سعد چنين قصرى ، قصر جنون است نه قصر تو. پس بى درنگ از آن قصر خارج شو
و در خانه اى نزديك متصل به بيت المال ساكن شو. درب آن قصر را نيز ببند. براى خانه
خود نيز دربى نگذار تا مانع ورود آزادانه مردم گشته و باعث شود تا آنان نتوانند
بدون هيچ مانعى ، به حق خويش در ديدار با تو دسترسى يابند
(70). واكنش تند خليفه در برابر سعد بن ابى وقاص ، طبعا براى مدتى
كوتاه صحابه تكاثر طلب و اشراف منش را به عقب نشينى و تامل در رفتار خويش سوق داد ،
اما افزون بر نفس هوايى شده ايشان ، ثروت و مكنت حاصل شده بود ، محرك موثر ديگرى
بود ، براى اتخاذ تدابيرى كارساز جهت بهره بردارى از اموال فراهم گشته و ثروتهاى
ذخيره شده به همين دليل هم ، كمى بعد ، آنان به انديشه افتادند تا براى فراهم كردن
باغهاى مصفا و منازل زيبا و خريد گله هاى بزرگ و بناى قصرهاى رفيع ، محمل و لفافه
اى شرع پسند و اقناع كننده خليفه پيدا كنند.
معاويه نخستين كسى بود كه با توسل به اين گونه محملها و بهانه ها ، خليفه را با
سياست بناى كاخ سبز دمشق همراه كرد و زبان پرخاش و اعتراض او را بست نوشته اند كه
چون عمر از بناى كاخ سبز معاويه مطلع شد و او را سرزنش كرد ، پسر زيرك ابوسفيان كه
بر اصول بستن زبان اعتراض مبتنى بر نگرشهاى قشرى آشنا بود ، براى خليفه توضيح داد
كه او كاخ سبز دمشق را نه براى تنعم خويش كه براى حفظ شئونات اميرى مسلمان كه در
مجاورت قلمرو حاكمان رومى حكومت مى كند ، ساخته است تا مسلمانان با مقايسه قصور
روميان با دارالاماره محقر خويش احساس حقارت نكنند
(71).
خلافت عثمان و تثبيت ثروت و قدرت قاتلان شهداى كربلا
خليفه دوم روزى در ايام خلافت خويش با عبدالله بن عباس راز دل مى گفت و به ارزابى
برجسته ترين صحابه پيامبر براى تصدى خلافت پرداخته بود. به باور وى على (ع) از همه
صحابه رسول خدا براى خلاف شايسته تر بود ، جز آنكه به گمان عمر در او خصلتهايى وجود
داشت ، چون شوخ طبعى ، استبداد راى و بى اعتنايى به مردم در عين جوانى ؛ شوخ طبعى
حاكم و نه خشنونت او ، بى گمان به باز بودن راه مردم به سوى او منتهى مى شود و اين
خود حسن زمامدار است نه عيب او. در منطق سنتهاى شيوخ عرب ، چه بسا آنچه وقار شيوخت
را مخدوش مى كرد ، مطلوب نبود خاصه آنكه طبع ملايم ، راه عوام ر بر بزرگان مى گشود.
همين بزرگان قريش در مكه نيز پيامبر را سرزنش مى كردند كه راه عوام الناس و اقشار
ذليل را به روى خود گشوده است. طبع ملايم پيامبر و فروتنى او با مردم ، سلاح نفود
او در ميان ايشان بود. على (ع) نيز نمى خواست تا با تكبر با مردم و رفتار خشن ، يا
خشك در برابر ايشان ، راه پيامبرش را ترك كند.
على (ع) در تمام دوره خلافت خويش ، استبداد راءى را نكوهش كرد و نشان داد كه زشتى
طريق استبداد را مى شناسد. باور او آن بود كه قتل عثمان حاصل استبداد او بود. بعيد
نيست كه مقصود خليفه دوم ، از استبداد راى در وجود على (ع) ، تزلزل ناپذيرى او در
باورهايش باشد. على (ع) در طول دوره حيات خويش تصريح مى كرد كه در طريق حق اهل
مماشات نيست. آخرين راى ثابت او ، در ضرورت قصاص عبيد الله بن عمر بود.
خليفه مقتول ، در گفتگو با عباس ، مدعى بى اعتنايى على (ع) به مردم نيز شد. سيره
على (ع) در طول دوره زمامدارى ، خاصه تسليم او به راءى حكمين در صفين شاهد روشنى
است از تسليم على (ع) به راى مردم راسخ بود ، در بى اعتنايى به راى و نظر ناصحان
بازيگرى چون مغيره بن شعبه در ابقاى موقت معاويه به حكومت شام راسخ بود. از قراين و
لحن سخن خليفه دوم پيداست كه ظاهرا مقصود او از مردم ، در آن سخن ، مصلحت طلبان و
ناصحانى چون مغيره بوده اند. اين سخن حقى است درباره على (ع) و مبين تفاوت سياست و
نگاه نگرش خليفه دوم با على (ع).
هر چه بود ، عمر على (ع) را برجسته ترين صحابه براى تصدى خلافت مى دانست ، اما
سرانجام بر آن شد تا سرنوشت خلافت را در دستان عبدالرحمان بن عوف قرار دهد.
عبدالرحمان از همان كسانى بود كه على (ع) هيچ گاه به راى ايشان تسليم نمى شد. مطلوب
پسر عوف مردى چون پسر عفان بود ، مردى كه خليفه دوم ، او را نزد ابن عباس چنين
معرفى مى كرد:
پس گفتم : عثمان ابن عفان ، گفت : اگر فرماندار شود ، بنى ابى معيط و بنى اميه را
بر مردم مسلط كند و مال خدا را به آنها بخشد و اگر خليفه شد ، البته (باز هم چنين )
خواهد كرد. به خدا سوگند ، اگر چنان كند ، عرب بر او بشورد تا او را در خانه اش
بكشد
(72).
به هر حال ، با قتل خليفه دوم
(73) ، با تمايلى كه ثروتمندان جديد جامعه اسلامى به ايجاد قدرت
مناسب و همگون با منافع خود داشتند ، على (ع) براى سومين بار از صحنه حكومت و
حاكميت جامعه حذف شد تا راه روش و شيوه وى سد راه تداوم حيات طبقه ثروتمند جديد
نگردد.
عبدالرحمان بن عوف و ياران او در شوراى شش نفره اگر چه على (ع) را فقط در راستاى
منافع خود حذف كردند
(74) ، اما روند تاريخ نشان داد كه آنان عملا ابزار تجديد حيات
امويان شدند و بساط سلطنت معاويه را گستردند. يعقوبى ، به گوشه هايى از واكنش برخى
صحابى بزرگ به حذف على (ع) اشاره كرده و مى نويسد:
از كسى روايت شده است كه گفت : به مسجد پيامبر خدا در آمدم و مردى بر سر زانوها
ايستاده ديديم كه افسوس مى خورد- چنان كه گويى دنيا را به دست داشته و از دست او
رفته است و مى گفت شگفتا از قريش و دريغ داشتن ايشان خلافت را از خاندان پيامبرشان
، با اينكه در ميان ايشان است اول مومنان و پسر عموى پيامبر خدا ، داناترين مردم و
فقيه ايشان در دين و كسى كه در راه اسلام بيش از همه رنج برد و ره شناس تر ايشان و
آنكه از همه بهتر به راه راست هدايت مى كند. به خدا قسم خلافت را از هدايت كننده
هدايت يافته پاكيزه ربودند و نه اصلاحى براى امت خواستند و نه حقى در روش ، ليكن
آنان دنيا را بر آخرت برگزيدند. پس دورى و نابودى باد ستمكاران را. پس كه نزديك او
رفتم و گفتم : خدايت رحمت كند تو كيستى و اين مرد كيست ؟ گفت : منم مقداد بن عمرو و
اين مرد هم على بن ابيطالب است
(75).
آن روزها هيچ كس نمى توانست حاصل و نتيجه تلاش عبدالرحمن را در شوراى تعيين خليفه
دريابد. چه بسا ، خود او نيز بر نتايج عملش واقف نبود؛ اما ، گذشت ايام و گذر سالها
نشان داد كه در شوراى شش نقره تنها على (ع) حذف نشد و خليفه سوم به قدرت نرسيد؛
بلكه حاصل اقدام و نتيجه راى آن شورا ، در واقع پذيرش سلطنت اموى و راى به تجديد
حيات اشرافيت عربى بود.
پس مى توان گفت كه برگزيده شوراى شش نفره ، تنها واسطه اى براى تبديل تدريجى اوضاع
و ايجاد شرايط مطلوب تر براى پسر ابوسفيان بود.
پيش بينى خليفه دوم هم درست بود. عثمان كه از صلابت عمر عارى بود ، از همان نخستين
روزهاى خلافت خويش ، راه مماشات با شيوخ عرب ، خاصه بنى اميه را پيش گرفت. ابوسفيان
كه دراين ايام از دو ديده نابينا بود و آخرين نفسهايش را مى كشيد ، با آگاهى از
موقعيت معاويه در دمشق ، اطمينان يافت كه عثمان حرمت امويان را خواهد داشت وبستر
صعود آنان به قدرت را فراهم خواهد ساخت. پس در خلوت فرزندان اميه چنين گفت :
اى پسران بنى اميه ! اينك خلافت را همچون گوى ، دست به دست به يكديگر بسپاريد.
سوگند به آن كس كه ابوسفيان به او سوگند مى خورد ، نه حسابى در كار است و نه عذاب و
بهشتى ، نه دوزخى و نه برانگيخته شدنى و نه قيامتى
(76).
خليفه سوم ، پس از تصدى قدرت ، بى درنگ مقام معاويه در مسند ولايت دمشق را تثبيت
كرد. او طبعا از آرزوهاى ابوسفيان مطلع بود. عثمان تنها با اين اقدام نبود كه به
آرزوى امويان براى تجديد اقتدار و احترام جامه عمل پوشند. او كمى بعد ، على رغم
اعتراضها و واكنشها و در مقابل چشمان حيرت زده صحابه پيامبر ، براى اعاده حيثيت آل
مروان ، شاخه فاسد ديگرى از خاندان اموى ، اقدام كرد و مروان ، پسر حكم بن ابى
العاص ، مطرود پيامبر ، را به مدينه باز گرداند
(77). حكم بن ابى العاص ، در زمره لجوج ترين آزاردهندگان رسول خدا و
يكى از معاندين و استهزا كنندگان اسلام و قرآن رسول اكرم بود. رسول خدا او را از
مدينه طرد كرده و فرمان داد بود كه طريد آل مروان هرگز نبايد وارد مدينه شود
(78) يعقوبى روايت كرده است كه كسى مى گويد:
حكم بن ابى العاص را روزى كه به مدينه رسيد ، ديدم ؟ جامعه پاره كهنه اى بر تن و
بزبرى در پيش داشت. تا بر عثمان در آمد ومردم او و همرهانش رامى نگريستند. سپس
بيرون در آمد ، در حالى كه جبه خز و عباى فاخرى بر تن داشت
(79).
اقدام بعدى خليفه براى بركشيدن فرزندان اميه ، انتخاب مروان پسر حكم بن ابى العاص
به مقام مشاور عالى خويش بود. مروان كه بخوبى از شخصيت منفعل پسر عموى خويش آگاهى
داشت ، پس از تبديل شدن به يار صميمى خليفه ، تمام همت خويش را براى القاى خواسته
هاى اشرافيت اموى به او ، به كار بست. با تثبيت معاويه در شام و بازگشت حكم و مروان
به مدينه ، دو خاندان اموى يعنى آل سفيان و آل مروان ، ضمن تقويت يكديگر ، به تكاپو
افتادند تا هر چه سريع تر عثمان را به سوى منزلگاه كشانند و آنگاه به خونخواهى او
برخيزند.
مهروز جايى در بازار مدينه بود كه پيامبر آن را وقف همه مسلمانان كرده بود. عثمان
اين مكان را به حارث بن حكم ، برادر مروان بن حكم بخشيد
(80). او براى آنكه حارث را بر مروان ترجيح نداده باشد ، فدك ملك
غصب شده فاطمه (ع) را نيز به مروان ارزانى داشت
(81). در اطراف مدينه چراگاههايى وجود داشت كه مردم مدينه به مساوات
از آنها براى چارپايان خويش بهره مى گرفتند. عثمان براى بركشيدن امويان و ترجيح
ايشان بر مسلمانان ، دستور داد تا جز امويان ، هيچ كدام از مسلمانان از آن چراگاهها
براى احشام خويش بهره نگيرند
(82).
عثمان با گماردن وليد بن عقبه بن ابى معيط
(83) به حكومت كوفه و نصب عناصرى هم سنخ با او ، در حكومت ساير نقاط
، شالوده هاى فساد سياسى را استوارتر كرد. گفتنى است كه وليد بن عقبه همان كسى است
كه خبر دروغ شورش و عصيان و ارتداد اعضاى قبيله بنى المصطلق را براى پيامبر خدا
آورد و آنان را در معرض اتهام ارتداد قرار داد. پس در همان حال به موجب ادعاى وليد
تصور مى شد كه بنى مصطلق مرتد شده اند ، خداوند با نازل كردن آيه ششم سوره حجرات ،
بر راست دينى مصطلق و دروغگويى وليد تصريح كرد و پسر عقبه بن ابى معيط را فاسق
ناميد
(84). وليد فاسق به فرمان خليفه به حكومت بر سرزمينى نصب شد كه
ايران مركزى و شرقى يكى از حوزه هاى تحت كنترل آن بود
(85).
كسى جرات اجراى حدود خدا را بر وليد فاسق نكرد
(86). انفعال مردم و رعب آنان از اشرافيت اموى جان گرفته و هراس از
نيشهاى بعدى آنان ، علت العلل اين امتناع بود
(87).
گفتنى است كه پس از عزل وليد از امارت ، خليفه يكى ديگر از امويان به نام سعيد بن
عاص بن اميه را به امارت كوفه گماشت
(88). خويشاوند
(89) ديگر خليفه كه توسط خليفه بركشيده شد و به فتح افريقا رفت ،
عبدلله بن سعد بن ابى سرح بود. عبد الله نيز همانند حكم بن ابى العاص ، طريد پيامبر
بود. عثمان نه تنها او را به مدينه راه داد بلكه در سال 27 هجرى وى را روانه فتح
افريقا كرد. عثمان پيش از اعزام عبدالله به فتح افريقا ، به او وعده داده بود كه
خمس غنايم جنگى متعلق به خود عبدالله خواهد بود. عبدالله پس از پيروزى ، سهم خويش
را برگرفت و بقيه دو ميليون و پانصد هزار دينار غنايم را به مدينه فرستاد. خليفه كه
نسبت به نزديكانش قلب مالامال از محبت داشت ، دخترش را به مروان پسر عمو و مشاور
عالى خويش تزويج كرد و يك پنجم همين اموال افريقا را نيز به پسر حكم داد
(90). گفتنى است كه حكم ، پدر مروان نيز در همين زمان خزانه دار بيت
المال بود و امانتدار اموال مسلمانان. يعقوبى به نقل از ابواسحاق و او به نقل از
عبدالرحمان بن يسار روايت كرده كه :
ماءمور زكاتهاى مسلمانان را در بازارهاى مدينه ديدم كه هر گاه شب مى رسيد ، آنها را
نزد عثمان مى آورد و به او دستور مى داد كه آنها را به حكم بن ابى العاص تحويل دهد
(91).
بخششهاى گسترده و پياپى عثمان به امويان براى شمارى از مسلمانان كه هنوز زندگى و
سلوك پيامبر عدالت را در پيش چشم خويش داشتند ، آزار دهنده بود. عبدالله بن ارقم
خزانه دار خليفه ، كه پيش از اين همين سمت را از عمر دريافت كرده بود ، چون گشاده
دستى پسر عفان در بيت المال را مكر ديد ، سرانجام قرار خويش را از دست داده ، نزد
خليفه آمد و در حالى كه مى گريست ، كليدهاى بيت المال را در پيش او گذاشت. عثمان
چون چنين ديد ، گفت : اى عبدالله ، براى آنكه رعايت خويشاوندان خويش مى كنم گريه مى
كنى ؟ عبدالله كوشيد تا با پاسخى هوشيارانه ، خليفه را به ياد ايامى اندازد كه به
كام دنيا فرو نيفتاده بود. پس پاسخ داد كه : اى عثمان چنان نيست كه مى گوى ، چرا كه
گمان مى كنم ، اين اموال را ، در عوض اموالى كه در روزگار پيامبر انفاق مى كردى بر
مى دارى ! اى عثمان اگر به جاى يكصد هزار درهمى كه به مروان بخشيدى ، به او يكصد
درهم هم مى دادى ، مالى بود بسيار. عثمان كه طاقت اين نيش و كنايه ها را نداشت ، بى
درنگ كليدهاى بيت المال را بر گرفت و به عبدالله گفت كه به جاى او كسى ديگر را بر
خواهد گزيد
(92).
بناى قصر زوراء و رقابت اصحاب در تاءسى به خليفه
گمان عثمان آن بود كه ايام محنت و زندگى در سختيهاى عصر پيامبر خاتمه يافته است و
در عصر جديد گسترش اسلام ، ديگر هيچ مانعى براى استفاده از ثروت و مكنت وجود ندارد.
پس به همين دليل نيز در انديشه بناى قصرى و خانه اى مجلل در نزديك مدينه به نام
زوراء افتاد
(93).
تا آن زمان در اين شهر هيچ خانه اى از سنگ و گچ و چوبهاى گرانقيمت ساخته نشده بود.
به دستور عثمان سنگهاى آن قصر را از بطن نخل آوردند و در ستونهاى آن قلع به كار
گرفتند
(94). خانه زيبا و باشكوه براى شاءن خليفه بسنده نبود ، پس به تدارك
باغها و چشمه سارهايى در اطراف مدينه افتاد تا در ايام دل گرفتگى از مدينه ، زمانى
در آن باغها و كنار چشمه ها بياسايد.
وقتى خليفه چنين مى كرد و ديگر ، صحابى با صلابتى چون عمر نبود كه قصر سعد را در
كوفه خراب كند ، اصحاب ثروت اندوز و توانمند ديگرى هم ، به عثمان اقتدا كردند
(95) و در رقابت با يكديگر ، و هر كدام با توجيهى در مشروعيت كار
خويش ، به ساختن خانه اى بزرگ پرداختند. سعد بن ابى وقاص ، كه چشمان مراقب خليفه
دوم را دور ديده بود ، در عقيق خانه اى مرتفع و وسيع برافراشت و بر بالاى خانه خود
ايوانگاههاى متعدد قرار داد. طلحه در كوفه خانه اى مجلل ساخت كه تا قرن چهارم نيز
بر پا بود و به (( دار الطلحيين ))
شهرت داشت. زبير نيز كه به بصره دلبستگى داشت در اين شهر خانه اى بزرگ و با شكوه
ساخت كه آن هم تا قرن چهارم دوام آورده بود.
عبدالرحمان بن عوف ، همان كه عثمان را به خلافت بر كشيد و على (عليه السلام ) را با
نگرانى از برگرداندن اموال فراوانش به بيت المال منزوى كرد و در مدينه خانه اى چنان
وسيع ساخت كه يكصد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند در طويله آن آرام مى گرفتند
(96). شگفت آن است كه همين عبدالرحمان ثروتمند ، چون عثمان را با
شتابى خيره كننده در پى ثروت و اسراف و تبذير بيت المال ديد ، قرار خويش را از دست
داد و بر آن شد تا وى را به اجتناب از اسراف فراخواند. پس روزى كه عثمان وليمه
اتمام قصر زوراء خود را مى داد ، به سراغ وى رفت و در حالى كه پس از مشاهده سفره
رنگين خليفه براى مهمانان خويش ، بيشتر خشمگين شده بود ، خطاب به وى گفت :
اى پسر عفان ، آنچه را كه درباره تو دروغ مى پنداشتيم ، اكنون تصديق مى كنيم من از
بيعت با تو به خدا پناه مى برم
(97).
ابوذر در تبعيد و كعب الاحبار در مسند تفسير
ابوذر غفارى بر جسته ترين سرشناس ترين صحابه پيامبر خدا بود كه در راه ستيز عليه
انحرافات موجود لحظه اى در ستيز عليه اشرافيت جديد و خليفه حامى ايشان درنگ نكرد
(98). عثمان چون در مدينه با سخنان صريح ابوذر در سرزنش ثروت اندوزى
خليفه و خويشاوندان وى رو به ور گرديد ، وقتى ملاحظه كرد كه فتواى كعب الحبار عليه
چهارمين ايمان آورنده به رسول خدا كارساز نشد
(99) ، بر آن شد كه ابوذر را روانه شام كند و او را تحت مراقبت پسر
ابوسفيان قرار دهد. با رسيدن ابوذر به دمشق و ملاحظه كاخ سبز معاويه و فساد مالى
پسر حرب ، فرياد اعتراض ابوذر بلندتر شد و بى پروا عليه انباشت ثروت در شام و غارت
اموال مسلمانان به سخن درآمد.
معاويه هنوز در شرايطى قرار نداشت كه بتواند فرياد ابوذر را در گلو خاموش كند. او
هنوز براى دريدن حلقوم ياران رسول خدا قريب دو دهه زمان نياز داشت. پس با ملاحضه
فريادهاى ابوذر در كوى و برزن دمشق به عثمان نوشت كه : (( تو
شام را به وسيله ابوذر بر خود تباه ساختى
(100) )). عثمان نيز بى درنگ خواسته پسر عموى
خويش را در احضار ابوذر اجابت كرد و دستور داد تا مردى را كه در نخستين روزهاى دعوت
پيامبر در مكه به خاطر بلند كردن فرياد لا اله الا الله در زير رگبار شلاقهاى اشراف
مكى قرار گرفته بود ، به دليل وفادارى اش به لا اله الا الله ، بر شترى با جهازى بى
روپوش سوار كرده ، به مدينه فرستد.
ابوذر چون وارد مدينه شد ، جمعى از مردم شهر به ديدارش رفته ، از او پرسيدند كه اى
ابوذر ، سخنانت را درباره بنى اميه تكرار كن ، لب گشود كه :
هر گاه شماره بنى اميه به سى مرد رسد ، سرزمينهاى خدا را چون ملك شخصى زير فرمان ،
و بندگان خدا را چاكران و دين خدا را دغل بازى گيرند
(101).
ابوذر در تمام دوره مبارزه با فساد سياسى و مالى حكومت ، همواره اين سخن را كه از
رسول خدا شنيده بود بر زبان مى راند و امويان را ، كه طلقاى ديروز و سروران امروز
بودند ، مى آزرد.
حضور ابوذر در مدينه مانع آسايش مروان و ديگر اشراف اموى و صحابى صاحب ثروت و مكنت
بود. خليفه به راهى گام نهاده بود كه حاصل آن جز انتخاب طريد پيامبر به خزانه دارى
، نشاندن كعب الاحبار و ابوهريره به مسند روايت حديث و تبعيد ابوذر به ربذه نبود.
خليفه از سخنان ابوذر درباره خود و خويشانش چنان خشمگين بود كه فرمان داد تا احدى
ابوذر را همراهى نكند. على (ع) كه ديگر طاقت اين همه جفا در حق قديم ترين نماز گزار
ربذه را نداشت ، فرمان را ناديده گرفت و تا خارج شهر ، يار صميمى پيامبر را همراهى
كرد
(102).
وقتى ابوذر در ربذه خاموش شد ، آل سفيان و آل مروان جشن گرفتند؛ چرا كه خود را از
گزند سخنان مردى آسوده ديدند كه پيامبر خدا درباره اش گفته بود؛ ((
آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته است مردى راستگوتر از ابوذر را
(103) )).
با خاموش شدن ابوذر در ربذه ، سياست بخشش قطائع - زمينهاى كشاورزى دولتى كه نمى
توانست با مالكيت شخصى در آيد - تشديد شد. بديهى است دريافت كنندگان اين قطائع ،
محرومان امت اسلامى نبودند ، بلكه اين زمينها را باز هم عناصرى چون مغيره ، عمرو بن
عاص و طلحه و زبير و نظاير ايشان دريافت مى كردند؛ عناصرى كه گرچه چنان كه گفتيم ،
به خاطر مهيا بودن شرايط بلعيدن و چپاول بيت المال ، حكومت را درود مى گفتند ، اما
در همان حال ، در آشكار و نهان نيز ، چه با زبان و چه با عمل ، خليفه را به سوى
قتلگاه مى كشاندند.
گفته شد كه به گواهى تاريخ ، طبقات ثروتمند ، همگام با افزايش توانمندى مالى خويش ،
سياست تلاش براى مشاركت در قدرت ، يا ايجاد حكومت كاملا مطلوب و حافظ منافع خود را
در پيش مى گيرند. عثمان از نظر اشراف و طبقه جديد اگر چه در جهت اميال و راستاى
منابع ايشان قدم بر مى داشت ، اما فقط با آنان و مصالحشان همگام بود؛ نه ساخته دست
ايشان و نه كاملا و در همه احوال ، در كنترل و قبضه مطلق آنان.
بنابراين دشوار نيست اگر در نظر آوريم كه چه اشرافيت اموى و چه طبقه جديد و اشراف
القبايل عصر عثمان ، هر كدام ضمن تلاش وسيع براى افزايش ثروت و قدرت خويش ، گام به
گام بر آن بودند تا با حذف خليفه ، تمام قدرت سياسى را به شكلى يكپارچه در كنترل
خويش در آورده و بقاياى عناصر وفادار به عدالت نبوى را حذف كنند.
درست در شرايطى كه اشرافيت جديد ، اشراف القبايل بدوى و در راس آنان اشرافيت اموى ،
خيزهاى بلندترى براى رسيدن به آمال خويش برمى داشتند ، و عثمان بيش از اندازه تحمل
مردم ، بذر شورش عليه خويش را در عراق و مصر و مدينه افشانده بود ، على (ع) و ياران
قليل او بر آن بودند تا هم عثمان را به تجديد نظر در سياستهاى خويش وادارند و هم
مانع بروز شعله هاى شورش عليه خليفه و مانع سعود سريع اشرافيت اموى بر اريكه قدرت
شوند
(104).
براى على (ع) شرايط بسيار بغرنجى پيش آمده بود. او سياستهاى عثمان را محكوم مى كرد
، اما قتل خليفه را نيز بدعتى شوم مى شمرد. از سويى ديگر در ميان شورشيان عليه
عثمان ، شمار قابل توجهى از مسلمانان صديق قرار داشتند كه عزل خليفه را نه براى
تحكيم بيشتر بنيادهاى مكنت و ثروت خويش و نه و به قصد قبضه كامل قدرت ، جهت حفظ
ثروت ، بلكه براى تجديد سنتهاى نبوى مى خواستند.
اگر امام با اين عناصر صادق و مخالف عثمان همراهى مى كرد ، قطعا متهم به قتل خليفه
مى شد ، قتلى كه نه معقول بود و نه بر پايه هاى عدالت استوار؛ اگر هم كاملا سكوت مى
كرد ، هم چهره خود را در تاريخ اسلام خدشه دار مى ساخت ، و هم مويد فساد و تباهى مى
گرديد و شريك جرم محسوب مى شد. اين بود كه چنان كه در نامه اى به معاويه متذكر شده
است
(105) ، به ناچار درست ترين سياست و منطقى ترين راه را برگزيد و
كوشيد تا قدرت عاليه را با ارائه مشورتهاى دلسوزانه و رهنمودهاى خير خواهانه بر
صراط حق و راه عدالت و سيره نبوت سوق دهد. تحليل امام درباره قتل عثمان را از زبان
خود امام بخوانيم :
اگر كشتن عثمان را فرمان داده بودم ، قاتل مى بودم ، و اگر - مردمان را - از قتل وى
باز داشته بودم ، يارى او كرده بودم ؛ ليكن جز اين نيست : آن كه او را يارى كرد ،
نتواند گفت من از آن كه او را خوار گذارد بهترم ، و آن كه او را خوار گذارد ،
نتواند گفت آن كه او را يارى كرد ، از من بهتر است. در كوتاه سخن راه و روش او را
براى شما بگويم : بى مشورت ديگران به كار پرداخت و كارها را تباه ساخت ، شما با او
به سر نبرديد و كار را از اندازه به در برديد. خدا را حكمى است كه دگرگونى نپذيرد و
دامن خودخواه ناشكيبا را بگيرد
(106).
وقتى امام مى ديد كه اين همه دلسوزيها ، كه حداقل نتيجه اش تامين منفعت شخص حاكم و
خليفه بود ، كمترين اثرى در او ندارد ، و مروان همه رشته ها را با افسون اشرافى خود
پنبه مى كند ، تنها و غمگنانه و در دل شبهاى تاريك مدينه غم دل را با اشك چشم تسلى
مى داد و آرام و خاموش از تحول شگفت اصحاب رسول خدا و روى آوردن ايشان به زخارف
دنيوى سخن مى گفت. نخلستاهاى مدينه همواره ناله هاى على (ع) را مى شنيدند ناله هايى
كه در سال 60 هجرى فرصت فرياد شدن يافت و از گلوى امام حسين (ع) بر سر اشرافيت فرود
آمد و آنان را در تاريخ اسلام ، افشا كرد. قصه دردهاى على (ع) و انفجار خشم او را
در كربلا فعلا وانهيم و باز سراغ حوادث تاريخ اسلام در فاصله سالهاى 23 تا 35 هجرى
برويم.
وقتى به مرور ايام و در سال 34 هجرى فساد ملى و سياسى به نقطه اوج خود رسيد ، و همه
خير انديشيهاى عناصر صميمى اثرى نكرد و پياپى با ترفندهاى مشاور عالى قدرت ، يعنى
مروان بن حكم خنثى گرديد ، به تدريج گروههاى گوناگون مخالف ، اعم از حق طلب و فرصت
طلب ، بر آن شدند تا در قالب دسته هاى متعدد روانه مدينه شوند و دردها و اعترافها و
نيز مطامع خود را از نزديك مطرح نمايند.
با اجتماع معترضان و شورشيان شهرهاى عراق و مصر در مدينه در حالى كه على (ع) و
حسنين حائل جان خليفه مى شدند ، پسر ابوسفيان انتظار وقوع حادثه مطلوب خود را مى
كشيد.
نوشته اند كه چون خليفه در مدينه به شدت احساس خطر كرد ، براى پسر عموى خويش در
دمشق پيام فرستاد كه او را دريابد و سپاهى براى حمايت وى روانه مركز خلافت كند.
معاويه نيز سپاهى به سوى مدينه فرستاد ، اما به فرمانده آن سپاه دستور داد تا در
نزديك هاى مدينه مستقر گشته ، عملا در مسائل مدينه دخالت نكند
(107). اين در حالى بود كه فشار مخالفان هر روز بيشتر مى شد و جان
خليفه در معرض خطر قرار مى گرفت.
معاويه ، كه گفتيم از هوشمندان عرب بود ، خوب مى توانست پيش بينى كند كه شعله هاى
سركش خشم چه سرانجامى به دنبال خواهد داشت. او دقيقا مى دانست كه به رهانيدن جان
عثمان نيازى ندارد ، بلكه محتاج پيراهن خونين خليفه است تا آن را پرچم عصيان خود
كند و در فرداى قتل خليفه با متهم ساختن على (ع) ، يعنى مردى كه تا لحظه آخر براى
نجات جان عثمان كوشيد ، ولى ، مروان و معاويه و عناصرى نظير او خليفه را به مسلخ
كشاندند
(108) ، زمينه تشكيل سلطنت اموى را فراهم نمايد.
درست در كنار همين آمال معاويه ، تعدادى از اشراف شهرى ، چون طلحه و زبير: نيز خواب
خلافت را مى ديدند و از قتل خليفه حمايت مى كردند ، خواهيم ديد كه روياى اينان به
سود خودشان تعبير نشد و در بسترى كه ايشان مهيا كردند ، باز هم نهال اشرافيت اموى
روييد و آبيارى گرديد.