از مدينه تا نينوا

دكتر عباس علاقه بنديان

- ۹ -


19 - ورود اهل بيت به شام

در شام و كوفه ، شور محشر شد آشكار   از انقلاب كوفه و از ماجراى شام
در كربلا هر آنچه به آل على رسيد   از ياد برد محنت كرب و بلاى شام
شام غريب و خوشدلى امريست بس عجيب   دلتنگى غريب بود، اقتضاى شام
آل رسول را كه پناه دو عالمند   جا داد در خرابه اى بى سقفهاى شام
از فرش خاك و مسند شاهى برنج و عيش   زان اصفياى يثرب ، زين اشقياى شام
در شام ، صبح سيد سجاد، شام بود   از ناله هاى صبحدم و گريه هاى شام
رفتيم چون بشام ، ز خلق نظاره گر   مسدود شد ز آمد و شد كوچه هاى شام
ما سر برهنه بر شتران مرد و زن سوار   گرم نظاره مرد و زن بى حياى شام
چون اهل بيت امام شهيد بزرگوار را آن لشگر اشرار، به شام رسانيدند، يزيد كافر فرمان داد، كه شهر را آيين ببندند، و منافقان به يكديگر تهنيت بگويند.
سهل بن ساعدى كه يكى از اصحاب پيامبر بود، و به تازگى وارد شهر شام شده بود، به مناسبت جشن برپا شده و تهنيت گويى مردم شام از كوچك و بزرگ ، از شخصى پرسيد، كه اى ياران ، من در اين شهر غريبم و از قوانين اين شهر اطلاعى ندارم ، چه روى داده است كه مردم غم و غصه را فراموش ‍ كرده ، و به يكديگر تبريك مى گويند؟ شخصى شامى گريست و چنين پاسخ دادن اى شيخ مگر تو غريبى ؟ گفت آرى ، من سهل ساعدى ، و از اصحاب رسول خدا هستم . آن مرد شامى گفت : اى سهل !
دختر زهرا اسير و سبط پيغمبر شهيد   چرخ مى گردد بكام ظالم بى دين يزيد
طبل عيش و كوس عشرت ناى شادى در نواست   گر جهان ويران شود، بالله نه بى موقع بجاست
سهل ساعدى از شدت ناراحتى بر سر زد و پرسيد، كه اى مردم ؟ مردان آل رسول شهيد و زنان ايشان اسيرند؟ آن مرد گفت آرى ! سهل پرسيد، از كدام دروازه شهر ايشان را داخل شهر مى نمايند؟ مرد گفت : از دروازه ساعات ، سهل با چشمانى اشكبار خود رابه دروازه ساعات رسانيدد، و ديد كه كثرت سپاهيان مسلح ، و جمعيتى كه براى تماشا ايستاده بودند، خود قيامتى برپاست . سهل گويد: از ازدحام مردم ، نتوانستم خود را به خدمت سيد سجاد (عليه السلام ) برسانم ، در فكر پيدا كردن راهى بودم ، كه دخترى با چشم گريان ، سوار بر شتر از برابر من گذشت ، عرض كردم : اى خاتون ! گل كدام گلشن و شمع كدام انجمى ؟ فرمود: سكينه فرزند حسين بن على (عليه السلام ) هستم . گفتم : فدايت شوم ، من خادمى از خدمتگزاران دربار احمد مختار، مرا فرمانى دهيد، سكينه گفت : اى شيخ بزرگوار! اگر توان آن دارى ! به كافران بگو: كه سرهاى شهدا را از ميان اسرا بيرون ببرند، تا مردم متوجه سرهاى بريده شهدا شده ، و به اسرا كمتر توجه كنند سهل گويد: چهار صد دينار طلا به بزرگ نيزه داران پرداختم ، تا بدين وسيله ، توجه مردم به اسرا، همانطور كه فرزند حسين بن على (عليه السلام ) خواسته بود، كاسته شود. و چنين ادامه داد: كه بخدا سوگند زر را از من گرفتند، و به خواسته من توجهى نكردند. ام كلثوم شمر را طلبيده و خواسته سكينه را بيان فرمود، شمر از خداى بى خبر فرياد كرد: كه اى خواهر حسين ! توجهى به خواسته هاى شما نمى كنم ، و از انتقام خدا و رسول هم ترسى در دل ندارم ، خواسته من خبر آزار و بدنامى شما نيست . سپس شمر، كه خود اقرار به خدانشناسى خود كرده بود، دستور داد كه سرهاى شهدا را در وسط كجاوه هاى اسيران حمل كنند.
حضرت سجاد (عليه السلام ) مى فرمايد: آنروز با دست و پاى به زنجير بسته و با تبى شديد، بر شتر عريان سوار، بهمراه اهل بيت اطهار، داخل خراب آباد شديم ، و هر يك از اهالى شام ، با شماتتى سينه هاى ما را مجروح مى كردند، و با اشاره به سر مبارك سيدالشهدا، سخنى ناشايست بر زبان مى آورند، كه عرش به لرزه در مى آمد.
سپس اهل بيت رسول خدا را، پس از رسيدن به مقصد در مسجد جامع كه خرابه و منزلگاه غريبان بود، جاى دادند، و آنان در آن خرابه منزل گزيدند، تا دمى از رنج و آزار مردمان بياسايند. در آن خرابه ، نه ميهمان و نه ميزبانى ، و نه فرشى و ظرفى و يا آب و نانى بود. سكينه فرزند، خردسال حسين (عليه السلام ) پرسيد، اى عمه جان گناه ما چيست ؟ كه در چنين خرابه اى ، كه نه سقف دارد و نه جاى نشستن ما را مكان دادند. زينب كبرى ، سكينه را در كنار خود جاى داد، دلجويى كرد و تسلى داده ، و گفت : كسى كه بى يار و ياور است ، و سرانجامش به از اين نتواند باشد.
در اين حال ابراهيم فرزند طلحه ، كه جراحت جنگ جمل ، در سينه پر كينه او بود، به خدمت امام سجاد رسيد، گفت : شكر خدا را، كه آخر مغلوب شديد. آن حضرت فرمود: تا وقت اذان صبر كن ، تا ببينى كه آوازه چه كسى بلند است .
20 - حضور اهل بيت در مجلس يزيد
در مجلس يزيد چو از جور اهل كين   شد زيب طشت زر سر حبل المتين دين
گشت آن تباهكار بچشمى كه كوفيان   نظاره گر بر آن لب و دندان نازنين
برداشت چون طايران تشنه ، به دام ستم خروش   برخاست ز اهل بيت رسالت در آن زمين
كاى چرخ ، دست بسته نشانى كليم را   فرعون را نهى يد بيضا در آستين
دست از جهان كشيده سليمان روزگار   بخشيده ، خاصيت به كف اهرمن نگين
در اسناد معتبر نقل شده : كه يزيد اهل بيت رسول را در ويرانه اى ، كه سقف و سايبانى نداشت جا داده ، كه ايشان را از سرما و گرما محافظتى نبود، و در مجلسى كه هيچگونه هماهنگى با افكار و كردار اهل بيت نداشت ، اسرا را به حضور طلبيد.
از امام سجاد (عليه السلام ) روايت است : كه وقتى اسيران را به مجلس يزيد بردند، امام سجاد و محمد باقر (عليه السلام ) را با حسن و هانى و عمرو، و زيد كه پسران امام حسن (عليه السلام ) بودند، را با جمعى از خدمه بيك ريسمان بسته بودند.
در آنگاه كه امام سجاد را بهمراه اهل بيت رسول خدا (ص) به قصر يزيد آوردند، در درگاه ورودى شخصى بنام محضير بن ثعلبه فرياد كرد: فاجران را به خدمت اميرالمومنين آورديم . با شنيدن اين كلام امام سجاد (عليه السلام ) فرمود: اى دشمن خدا و رسول خدا(ص)! پروردگار و خلق خدا مى دانند، كه فاجر كيست ! يزيد كه سرمست و مغرور، خود را از پيروزمندان مى انگاشت ، ابتدا سرهاى شهدا را آوردند و بر روى طشت زرينى نهادند، و سپس اسيران را به داخل مجلس طلبيد.
يزيد از ابتدا متوجه امام سجاد بود، گويا در درون خويش شرمسار و شرمنده از آن اتفاق بود، بناچار با برپا كردن بساط بزم ، به ميخوارگى پرداخت ، تا از انديشه به عملكرد خود، رهايى يابد. در آن حال كه اسيران در مجلس وى قرار گرفتند، سؤ ال كرد، اين جوان كيست ؟ گفتند: على بن حسين است ، گفت شنيده ام على بن حسين را خدا كشته است . امام سجاد فرمودند: خدا كسى را بكشد، كه حسين (عليه السلام ) را كشت ! و در ادامه فرمودند: اى يزيد! او على اكبر برادر كوچك من بود، و او را با ظلم و ستم كشتند. از بيانات امام سجاد (عليه السلام ) يزيد به خشم آمد، و دستور به قتل آن حضرت داد.
امام فرمودند: اى منافق ! اگر مرا به قتل برسانى ، حرم محترم پيامبر تو، محرمى و سرپرستى ندارد، ايشان را چه كسى به مدينه خواهد رسانيد؟
يزيد كه از شنيدن بيانات امام سجاد (عليه السلام ) شرمنده شده بود، دستور داد، سوهانى آوردند، و شخصا زنجير از گردن آن حضرت گشود، و گفت : اى على ! هيچ مى دانى ، كه چرا خود متحمل باز كردن زنجير از گردن تو گرديدم ؟ حضرت فرمودند: به جهت اينكه كسى را به زنجير تو بر من منت نباشد. يزيد با چوبى كه در دست داشت ، بر لب و دهن مظلوم كربلا مى زد و مى گفت : اى كاش ! شيوخ بنى اميه ، كه در جنگ بدر كشته شدند، در اينجا مى بودند و مى ديدند، كه چگونه از كشندگان ايشان انتقام گرفتم ، سپس روى به امام سجاد كرد و گفت :
و ما اءصبكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا و يعفوا عن كثير
((و آنچه از رنج و مصايب به شما مى رسد همه از دست خود شماست در صورتى كه خدا بسيارى از اعمال بد را عفو مى كند.(9)
حضرت فرمودند: اين آيه در حق ديگران است ، و اين آيه در شاءن و مرتبه ماست .
ما اءصاب من مصيبه فى الاءرض و لا فى اءنفسكم اءلا فى كتب من قبل اءن نبر اءها اءن ذلك على الله يسير
((هر رنج و مصيبتى كه در زمين يا از نفس خويش به شما رسد همه در كتاب (لوح محفوظ ما) پيش از آنكه همه را در دنيا ايجاد كنيم ثبت است و اينكار بر خدا آسان است )).(10)
ابو بريره اسلمى كه از ياران رسول خدا بود، و در آن مجلس حضور داشت ، ديد كه يزيد ستمكار با چوب خيزران به لب و دندان فرزند فاطمه مى زند، فرياد كرد: اى يزيد بد نهاد! از رسول خدا شرم كن ، كه چوب بر فرزندش ‍ حسين (عليه السلام ) مى زنى ! بارها ديده ايم ، كه آن صورت را جدش محمد مصطفى (ص) بوسه مى زند.
يزيد با شنيدن اين سخنان ، از ابو بريره آتش خشمش شعله ور گرديد، و فرمان داد تا او را تنبيه ، و از مجلس بيرون كنند.
سپس زينب بزرگ بانوى سخنور اسلام ، به سخن در آمد، و قبل از چشيدن اين شهد شيرين پيروزى ، طعم آنرا بر يزيد تلخ گردانيد و فرمود:
يزيد! پندارى اكنون ، كه زمين و آسمان بر ما تنگ است ، و اسير در دست تو، كه ما را شهر به شهر مى گردانى ، در پيشگاه خداوند ما را ننگ است ؟ و ترا بزرگوارى ؟ و كردار خود را نشانه سالارى مى دانى و به خود مى بالى ، و از كرده خويش خوشحالى ، و در اين انديشه ، كه جهان ترا بكام ، و كارهايت به نظام است ؟ نه ! چنين نيست ، اين شادى ترا عزاست ، و اين مهلت براى تو بلاست ، ايزد منان فرموده است : ((آنانكه كافر شدند، مى پندارند مهلتى كه بدانها مى دهيم ، برايشان خوب است ، همانا مهلتشان مى دهيم ، تا بر گناهانشان بيافزايند، و بر ايشان عذابى دردناك است )).
پسر آزادشدگان (11)! اين آيين داد است كه زنان و كنيزانت را در پرده نشانى و دختران پيامبر را، از سو بدان سو برانى ؟ حريم حرمتشان شكسته ، نفسهايشان در سينه بسته ، بر پشت اشتران نشسته ، و شتربانان آنان دشمنان ! هر روز از سويى به سويى و كويى ، نه تيمار خوارى دارند و نه يارى ، نه پناه و غمگسارى ! از دور و نزديگ به ايشان چشم دوخته ، و دل كسى به حالشان نسوخته !
با چوبدستى به دندان فرزند پيامبر مى زنى ، و جاى كشتگان جنگ بدر پدرت را خالى مى كنى ، ((كه اى كاش بودند و مرا ستايش مى كردند)). آنچه را، كه انجام دادى خرد مى شمارى ، و خود را بى گناه مى پندارى ! در اين انديشه اى ، كه چرا شاد نباشى ؟ زيرا كه دل ما را خستى ، و از رنج سوزش ‍ درون رستى . خون جوانان عبدالمطلب ، ستارگان زمين و فرزندان خداوند جهان را ريختى ، بزودى در پيشگاه عدل الهى ، و در مقابل آنان حاضر، و آرزو خواهى كرد، كه اى كاش ! ديده ات نابينا بود و زبانت ناگويا، و نمى گفتى : ((چه خوش بود، كه كشتگان من در بدر اينجا بودند، و ترا به دليل شجاعت ستايش كرده ، و شادى مى نمودند)). به خدا سوگند، كه جز خود به كسى ستم نكردى ، و گوشت و پوست خود را دريدى .
روزى كه خويشان رسول خدا و ياران فرزند خدا به امر خداوند، در بهشت او غنوده اند و از بيم و پريشانى ، آسوده اند، تو در بارگاه الهى به خدمت رسول او خواهى رسيد، و خواهى دانست كه زيانكار كيست ، و خوار وبى يار چه كسى است ! آن روز به داورى كردگار و گواهى ، محمد مصطفى (ص)، تو و آن كس كه تو را بر اين مسند نشانده ، و گردن مسلمان را زير فرمان تو كشانده ، جوابگو خواهيد بود، و در مى يابيد، كه چه كسى زيان كرده است .
خدايا حق ما را بستان ، كه بر ما ستم كردند، و كيفر برسان . اى يزيد! خداوند بزرگ فرموده است :
و لا يحسبن الذين كفروا اءنمانملى لهم خير لاءنفسهم اءنمانملى لهم ليزدادوا اءثما ولهم عذاب مهين
((و البته آنان كه براه كفر رفتند گمان نكنند كه مهلتى كه ما به آنها مى دهيم به حال آنها بهتر خواهد بود بلكه مهلت مى دهيم براى امتحان تا بر سركشى و طغيان خود بيفزايند و آنان را عذابى رسد كه به آن سخت خوار و ذليل شوند)).
اما اى دشمن و زاده دشمن خدا! منهم اكنون تو را خوار مى شمارم ، و به سرزنشهاى تو ارزشى نمى دهم . اما اشك ديده ، گواه اندوه درون است ، و دردى كه از كشته شدن حسين به دل داريم بى درمان . سپاه شيطان ، ما را به جمع سفيهان مى فرستد، تا مال خدا را به پاداش هتك حرمت خدا، بدو دهند. اين دست جنايت است كه به خون ما مى آلايند. و اين گوشت ماست ، كه بر زير دندان مى فشارند. و اين پيكر پاك شهيدان است ، كه گرگهاى بيابان از هم مى درند. در آن روز كه ما را به غرامت غنيمت خود مى گيريد، جز كردار زشت چيزى نداريد. يزيد! تو پسر مرجانه را به فرياد مى خوانى ، و او از تو يارى مى خواهد، در كنار يارانت ايستاده بر آنان بانگ مى زنى و آنان به روى تو بانگ مى زنند، و مى بينى كه نيكوترين توشه اى ، كه معاويه براى تو ساخت كشتن فرزندان پيامبر بود، كه بر گردنت انداخت . به خدا سوگند، كه جز از خدا نمى ترسم ، و بدو شكوه مى برم ، هر حيله اى كه دارى بكار ببند، و از هر كوشش كه مى توانى دست مدار، و دست دشمنى از آسيتن بر آر، كه به خدا اين عار به روزگار از تو شسته نشود. سپاس خداوند را، كه آمرزش سعادت را براى سادات جوانان بهشت مقرر داشت ، و بهشت را براى آنان واجب دانست . از خداوند درخواست مى كنم ، كه پايه قدر و منزلتشان را والا و فضل فراوان خويش را به ايشان عطا فرمايد، او مددكارى تواناست . (12)
يزيد گفت : اين نوع سخنان از قلب جگر سوختگان و ماتم رسيدگان بعيد نيست .
روايت است ، كه مرد سرخ مويى از اهالى شام از جا برخاست و چنين گفت : اى امير اين دخترك ماهروى شيرين زبان را، به كنيزى به من ببخش ، و به طرف فاطمه نو عروس اشاره كرد. فاطمه ترسان و لرزان بر دامن عمه اش ‍ زينب چسبيد. زينب فرمود: اى شامى پليد! دختران پيامبر خدمت كننده نامردان نمى شوند. به خدا سوگند! تو يزيد، و هيچكس ديگر قادر به انجام اين عمل نيست . يزيد گفت : اگر من بخواهم ، به اين خواسته عمل مى شود. زينب فرمود: والله نمى توانى ، مگر كفر باطنى خود را، ظاهر كرده و از راه دين بيرون روى ! يزيد خشمگين ، گفت : اى خواهر حسين ! پدر و برادرانت از دين بيرون رفتند. مرد سرخ موى بار ديگر سخن خود را تكرار نمود، يزيد گفت : ساكت باش و براى او آرزوى مرگ كرد. كه ، ام كلثوم او را نفرين كرد، و دست آن مرد شامى خشك و رويش سياه و چشمانش نابينا گرديد.
در بارگاه و دربار شاهان رسم بود، كه در دستگاه و بارگاهشان مردى براى تمسخر و خنداندن و يا تملق گفتن ، وجود داشت ، و يزيد كه دربار و دارلخلافه اش خارج از راه دين بود، نيز از اين قاعده مستثنى نبود، و در بارگاهش دلقكى بود بنام ظهير، كه در هم صحبتى با او يزيد را ميلى وافر بود. سرهاى بريده شهدا، و سراى صحراى كربلا توجه ظهير را به خود جلب كرد، و ناراحتى زنان سراپرده عصمت و طهارت از نمايان بودن موهايشان ، كه بر صورتشان پريشان شده بود، در كنار يكديگر نشسته و هر يك سعى مى كردند، كه خود و ديگرى را از چشم نامحرمان بپوشاند. ظهير بعد از اينكه نظرى بر زنان اسير انداخت ، ايشان را از دشمنان و مخالفان پنداشت و گفت اى امير! كنيزى از اين زنان اسير به من ببخش ، و اشاره به ام كلثوم كرد و گفت در خانه من نيازى به چنين زن خدمتكارى هست ، يزيد از خجالت سر بزير افكنده و جوابى نداد، و همين امر باعث شد، كه ظهير فكر كند كه يزيد با او موافق است ، و دست دراز كرد، كه بازوى ام كلثوم را بگيرد.
ام كلثوم از حركت بيجاى ظهير خروش از دل بر آورد، و رو به طرف مدينه كرد و گريان فرمود: اى جد بزرگوارم ! سلام ببين كه دشمنان ، دختران ترا به كنيزى مى خواهند! من كجا و كنيزى كجا؟ به فريادم برس . ظهير چون اسيران آل محمد را شناخت ، عمامه بر زمين انداخت و سيلى بر صورت خود زد و از مجلس يزيد بيرون رفت ، و دستى را كه به طرف ام كلثوم دراز كرده بود، بريد، و با دست بريده وارد مجلس يزيد شد و كفت : اى بانوى سراپرده عصمت و اى نو باوه گلشن رسالت ! به درگاه خداوند از عملى كه انجام دادم ، توبه مى كنم ، و دستى را كه از بى حرمتى بر شما دراز كرده بودم قطع نمودم ، سپس روى به طرف يزيد گردانيده ، و دست بريده خود را به طرف او پرتاب كرد و از مجلس يزيد بيرون رفت ، و ديگر كسى اثر و نشانه اى از او نديد.
از طرف ديگر در بارگاه يزيد، آواز و نوحه زنان ابوسفيان از حرم يزيد بلند، و ناگاه يكى از زنان حرم با سر برهنه وارد مجلس يزيد شد و كفت : اى يزيد! دختران بانوى بزرگ اسلام فاطمه را اسير، و زنان خود را در سراپرده حجاب مى نشانى ؟ يزيد از جا برخاست ، و رداى خود را بر سر برهنه او افكند، و گفت : برو براى فرزند رسول خدا، نوحه خوانى كن ! كه لعنت خدا بر پسر ابن مرجانه باد! كه در كشتن حسين و يارانش تعجيل كرد، در حاليكه من به انجام اين كار راضى نبودم ، و آن زن را از مجلس به بيرون هدايت كرد.
21 - سركذشت مرد فرنگى در مجلس يزيد و خطبه حضرت سجاد (عليه السلام )
مى گويند: در آن روز رايزنى نصارى ، كه فرستاده پادشاه فرنگ بود، به خدمت يزيد رسيد، و وقتى به سرهاى بر نيزه قرار گرفته شهدا، و اسيران آل محمد در آن مجلس نظر كرد، بيرحمى و ظلمى را ديد، كه تا آن زمان در هيچ كتاب الهى بيان نشده بود. در آن مجلس بزم ، از يزيد پرسيد، اى يزيد! اين سر خون آلود، كه آثار بزرگى و و جلال از چهره اش نمايان است ، فروزنده ايوان كدام سلطان و نسل ارجمند كدام پادشاه است ؟ يزيد جواب داد: اى نصرانى ! تو قدرت شناسايى ، صاحب اين سر و اجداد وى را ندارى ، مقصود تو از اين پرسش چه بود؟ فرنگى جواب داد: مايلم كه ، دليل اين شادى و سرور پادشاه عرب و همچمن گناه و تقصير صاحب اين سر را بدانم ، تا در بازگشت پادشاه فرنگ هم در شادى شما شريك شود. يزيد گفت : اى مرد فرنگى ! اگر از اصل و نسبشان بپرسى از خويشان و هم كيشان و هم دينان من هستم ، و نام گرامى او حسين ، و او فرزند و نورديده فاطمه است . نصراين پرسيد، اى يزيد! اين فاطمه پرده نشين كدام سرزمين و بانوى كدام شهريار، و ستاره سوخته كدام آسمان ، از چه دودمانى ، و از كدام سرزمين داغدار است ؟ يزيد از خجالت سر به زير افكنده ، و پس از لحظه اى سر بلند كرده و با شرمندگى جواب داد: اگر مى خواهى فاطمه را بشناسى ، او مادر عيسى ، ساره خليل و هاجر، مادر دو مظلوم ، فرزندان احمد مختار و هم خانه حيدر كرار است . رايزن نصرانى بى اختيار از جا بلند شد و كفت : اى يزيد! او حسين (عليه السلام ) نوه احمد مختار است كه پيامبر شماست ؟ يزيد گفت : آرى ! مرد فرنگى بر وى نگريست و گفت : واى بر تو! يزيد از گفتار او به خشم آمد و جلاد طلبيد و گفت : بهنگام بازگشت اين مرد به ديار خود و بيان اين مطالب هم وطنان او زبان به لعن ما گشوده ، و آل سفيان رسواى عالم خواهد شد! در حالى كه جلاد بازوى او را گرفته بود، رايزان گفت : اى يزيد! بخدا سوگند! ديشب پيامبر شما را در روياى خود ديدم و او مرا به ورود به بهشت نويد داد و در كنار وى مسلمان شدم ، اينك حقيقت رويايى خود را مى بينم ! و ادامه داد:
كافرى بالله ، نه اهل ايمان ، اى يزيد!   من مسلمان و تو كافر نامسلمان ، اى يزيد!
سپس سر خون آلود، حسين (عليه السلام ) را از طشت برگرفته و به سينه خويش چسبانيده و به راز و نياز با او پرداخته و چنين گفت : اى شمع شبستان رسول ، و اى فرزند برومند بتول ! گواه باش ! كه به نبوت جدت اقرار كردم و شهادت را طلبيدم .
سپس يزيد اسرا و اهل بيت سرور آزادگان را به ويرانه اى ، كه زندان ايشان بود فرستاد، و حضرت امام زين العابدين (عليه السلام ) را با خود به مجلس ‍ برده ، و به خطيبى دستور داد كه به منبر برود. و خطيب در مدح او و خاندان ابوسفيان ، و بدگويى آل رسول خدا سخنرانى مى كرد، كه سيد سجاد از جا برخاست و فرمود: اى خطيب ! سخنران بدى هستى ! براى خشنودى مخلوق خدا، خالق را فراموش كرده و او را به خشم مى آورى ، خدا و رسول خدا ترا نيامرزد! سپس رو به يزيد كرده و فرمودند: اى يزيد! اجازه بده تا من به منبر بروم و در راه خشنودى خالق و مخلوق سخن بگويم . يزيد از ايشان روى برگردانيد، و با اين درخواست موافقت نكرد. ولى امراى شام با اصرار از يزيد درخواست كردند كه با سخنرانى فرزند حسين بن على (عليه السلام ) موافقت كند، تا بلاغت و سخنرانى اهل حجاز، و فصاحت بنى هاشم گوشزد سخندانان گردد. يزيد گفت : مى ترسم ، چون قدم بر منبر گذارد، و زبان به سخن بگشايد، آل ابوسفيان را رسوا كند. اما بزرگان اهل شام پافشارى كرده و در ادامه چنين گفتند: اى يزيد! از اين جوان كه آثار بيمارى از چهره او پيداست چه بر مى آيد؟ يزيد با توجه به اصرار و پافشارى بزرگان اهل شام ، و از روى بى ميلى با اين سخنرانى موافقت كرد.
حضرت امام زين العابدين (عليه السلام ) برخاستند، و آن سخنران نادان از منبر به پايين آمد، و ايشان بر منبر رفته و پس از حمد الهى ، و ستايش رسول خدا، فرمودند: اى مردم ! در ابتدا خود را معرفى مى كنم تا مرا بهتر بشناسيد.
منم فرزند مكه و منى !
منم فرزند زمزم و صفا!
منم فرزند يگانه گوهر ولايت و امامت !
منم فرزند سرور شهيدان كربلا!
منم فرزند دلير مرد تاريخ اسلام و ولى رسول خدا و يكى از بزرگترين مردان حجاز!
از خطبه آن جوان ، كه به نظر بزرگان اهل شام آثار بيمارى از چهره وى پيدا بود، خروش از حضار در مجلس بلند شد، و همه به يكباره گريستند. از صداى گريه حاضرين ، وحشت از شورش مردم ، بر يزيد چيره شدند و به مؤ ذن دستور داد كه اذان بگويد.
مؤ ذن گفت : الله اكبر!
حضرت سجاد (عليه السلام ) فرمود:نعم لا شيى اكبر منه . ((بلى ؛ هيچ چيز از خدا بزرگتر نيست )).
مؤ ذن ادامه داد: اشهد ان لا اله الا الله .
و حضرت فرمودند:شهد لحمى و شعرى و جلدى و دمى . ((شهادت به يگانگى مى دهم و گوشت و پوست و خون من )).
مؤ ذن گفت : اشهد ان محمدا رسول الله .
حضرت دستار را از سر برداشته و فرمود: اى مؤ ذن ! به حق اين نام ، كه مى برى لحظه اى ساكت باش . پس رو به يزيد كرد و فرمود: اى پسر معاويه ! اين محمد كه نامش را به بلندى ذكر مى كنى ، جد تست يا حسين ؟ اگر جواب دهى ، جد تو دروغ مى گويى ! اگر بگويى ، جد حسين ! پس به كدامين جرم فرزند او را شهيد كردى ؟
عرش مى لرزد هنوز از آنچه رو داد اى يزيد!   از تو فرياد، از تو فرياد، از تو فرياد اى يزيد!
نام اين ظلمى كه واقع شد، بر اولاد رسول   شرك فرعونست و نمرود است و شداد اى يزيد!
باز مى گويى مسلمانم ! به اين ظلم و ستم   نام پيغمبر به رفعت مى برى داد اى يزيد!
سخنان حضرت سجاد (عليه السلام ) مردم را به تفكر واداشت ، و از بيان حقيقت و ظلمى كه به خاندان نبوت ، و شهداى صحراى كربلا وارد آمده بود مردم گريستند، و از صداى گريه ، ناله و فغانشان ، شورشى برپا خاست ، كه يزيد بسيار مضطرب و پريشان شد، و به مؤ ذن دستور داد، كه اقامه نماز بگويد و خود برخاست و به نماز ايستاد.
22 - وفات زبيده خاتون دختر سه ساله امام حسين (عليه السلام )
چون شد ويرانه ، ماءواى اسيران   فزون گرديد، غمهاى اسيران
سه ساله دخترى از شاه مظلوم   در آن بيت الحزن مهموم و مغموم
زبيده نام آن برگشته اقبال   تنش ، بهر پدر، از ناله چون نال
شبى در خواب ديد آن طفل معصوم   كه آمد در برش ، سلطان مظلوم
به بالينش ، پدر از لطف بنشست   ز رحمت ، نبض او، بگرفت در دست
كه اى بيمار هجر باب چونى ؟   چو بخت خويشتن در خواب چونى ؟
ز قيد صحبت دنيا بپرهيز   پدر، مشتاق روى تست ، برخيز
بكن جهد، اى فدايت جان بابت   كه ، فردا شب ، شوى مهمان بابت
در اسناد صحيح و معتبر روايت شده است : كه زبيده دختر سه ساله امام حسين (عليه السلام ) از روزى كه دست جفاى كافران و از خدا بى خبران ، بر صورت لطيف و كودكانه اش سيلى نواخت ، و از محبت پدر و نوازش پدرانه دور ماند، با قيافه اى ماتم زده شب و روز را با گريه مى گذراند، و از بازماندگان بر غم تمام محبتها و نوازشها، پدرش را جستجو مى كرد، و مى پرسيد: كه پدر بزرگوار من كجاست ؟ اسيران ، كه خود نيز حامى و پشتيبانشان را از دست داده ، و مسكنشان ويرانه اى بود، جواب مى گفتند: كه پدرت به سفر رفته ، و بر مى گردد، تا آن زبيده شبى پدرش را در خواب ديد، ناگهان از خواب بيدار شد، و به آغوش عمه اش ، زينب خزيد، و گفت : عمه جان ! اگر پدرم به به سفر رفته بود از سفر باز مى گشت ، و مرا در آغوش ‍ گرفته و نوازش مى كرد، و از دورى ديدار خود نجات مى داد، من پدرم را مى خواهم . از بى تابى آن دختر خردسال ، اهل بيت عصمت و طهارت ، به گريه افتادند و به دلجويى از او پرداختند، و سعى كردند كه آرامش را به او باز گردانند، و او نه تنها آرام نشد، بلكه ديگران را نيز در نوحه سرايى و عزادارى با خود همصدا كرد، و از هم صحبتى با او دريافتند، كه زبيده خاتون پاسى از شب را با پدر سپرى كرده ، و او را به خواب ديده است .
يزيد پس از نماز، به قصر خود مراجعت كرد، تا دمى بياسايد، ساعتى چند نگذشته بود، كه با صداى نوحه سرايى ، شيون و فغان از اسراى خرابه نشين ، از خواب پريد و با حالتى دگرگون ، علت سر و صدا را جستجو كرد، جواب شنيد: كه دختر خردسال حسين (عليه السلام ) پدرش را در خواب ديده و از بازماندگان سراغ پدر مى گيرد، و اهل بيت نتوانستند او را آرام كنند، و همگى با داغ درون همصدا شده ، و به نوحه سرايى مشغولند.
يزيد گفت : كه او طفلى خردسال است ، و قدرت تشخيص ندارد، و نمى تواند بين مرده و زنده تفاوتى قائل شود، سر پدرش را براى او ببريد. سر مبارك امام حسين (عليه السلام ) را در ظرفى طلايى داخل خرابه اسيران نمودند. ظرف زرين را در مقابل كودك نهادند، پرسيد كه اين چيست ؟ پاسخ گفتند: نور ديده ! آن چيزى است كه خواسته بودى ! هنگامى كه سرپوش را برداشتند، چشمان زبيده بر صورت خون آلود پدر افتاده با گريه پرسيد كه اى پدر كدام سنگدلى مرا در خردسالى يتيم كرد! اى كاش ! ديدگانم قبل از ديدن سر بدون پيكر تو نابينا مى شد، و با بوسه اى از پدر، به ديدار پدر شتافت . صداى آه و ناله اهل بيت به آسمان بلند شد، و ساكنان اطراف خرابه را، از خانه هايشان به طرف خرابه كشانيد.
يزيد دستور داد: كه اسيران آل محمد را از خرابه ، به حرم سرا آورند. زنان آل ابوسفيان زيورها و لباسهاى خود را كندند، و لباس عزا بر تن پوشاندند. و بر گرد اسيران حلقه ماتم زدند و از گريه آنان ساكنان زمين و آسمان به گريه در آمدند.
بعد از اين وقايع يزيد رويه خود را عوض كرد، و با احترام با خاندان اهل بيت رفتار مى كرد، و هر روز حضرت زين العابدين (عليه السلام ) را بر سر سفره خود طلبيده و از ايشان عذر خواهى مى كرد. شبى سكينه دختر خردسال امام حسين (عليه السلام ) به نزد يزيد آمد و گفت اى يزيد! ديشب بعد از فراغت از نماز شب با گريه بر احوال پريشان خود، به خواب رفتم ، و خوابى ديدم ، اگر ميل به شنيدن آن دارى برايت بيان كنم ؟ يزيد گفت : خوابت را بگو.
سكينه خواب خود را براى يزيد، چنين بيان كرد: در خواب ديدم ، كه درهاى آسمان گشوده شده ، و حوريان بسيارى از آن به زمين آمدند و در باغى بسيار سبز و خرم ، قصرى از يكدانه ياقوت سرخ ، ساخته شده بود، و از آن باغ پنج مرد نورانى وارد قصر گرديدند، و يكى از فرشتگان به نزد من آمد و گفت : اى سكينه جدت رسول خدا ترا سلام مى رساند، پرسيدم تو كيستى ؟ جواب داد: از حوريان بهشتم . گفتم درود بر رسول خدا باد! اين پنج مرد كيستند؟ جواب داد، اولى آدم صفى الله ، دومى نوح نبى الله ، سومى ابراهيم خليل الله ، چهارمى موسى كليم الله ، گفتم : اى فرشته ! آن سياه جامه كه بر همه ايشان مقدم است كيست ؟ گفت : اى سكينه ! او جد بزرگوارت ، محمد مصطفى (ص) است ، كه به علت مصيبت پدرت ، جامه سياه در بر دارد. گفتم : بخدا سوگند! كه شكايت دشمنان پدرم را به نزد جدم مى برم . سپس پيش رفتم ، و عرض كردم : اى سيد و سرور گراميم ! و اى جد بزرگوار و عزيزم ! پدرم را ظالمانه به شهادت رسانيدند، و از دورى او گريانم ، و به صورتم نگاه كن ، كه از ستم دشمن دين صورتم كبود شده ، و شمر بر صورتم سيلى زده ، و جوانانمان را به شهادت رسانيدند. از ستم دشمنان دين در امان نيستيم . حبيب خدا مرا در بر گرفت ، و رو به طرف پيامبران خدا فرمودند: اى پيامبران خدا ببينيد كه با جگر گوشه من چه كردند! و گريستند. فرشته دست مرا گرفت : اى سكينه ! رسول خدا را به گريه انداختى ، و دست مرا گرفت و به قصرى داخل شديم ، و در آن قصر نيز پيچ بانوى زيبا چهره ! نشسته بودند، پرسيدم كه اين پنج بانو كسيتند؟ فرشته جواب داد: اولى حوا، و دومى مريم ، سومى خديجه ، چهارمى هاجر مادر اسماعيل ، گفتم : آن بانوى سياه جامه كه پيراهن خون آلود در دست دارد و مورد احترام بقيه است كيست ؟ فرشته گفت : اى سكينه !
اين زن عروس حجله ناموس كبرياست   اين زن گل حديقه سلطان اولياست
اين زن كه باشد از همه افزون به شور و شين   خيرالنسا ست جده تو مادر حسين
سكينه ادامه داد، كه به خدمت جده ام رفتم و گفتم : اى مادر غمديده حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام ) چرا حال فرزندان از پدر دور مانده خود را نمى پرسى ؟ و از دختران اسير خود خبرى نمى گيرى ؟ اى جده مهربانم ! پدرم را كشتند و من را يتيم كردند. فاطمه زهرا مرا در آغوش فشرد و گريست ، و بانوان در كنار او نيز گريستند و گفتند: ((اى فاطمه ! خداوند بين فرزند تو حسين (عليه السلام ) و قاتلان او حكم كند)).
يزيد: از روياى سكينه بسيارى ترسيد و هراسان شد، و با دستهايش صورت خود را پوشانيد، و گفت : دنيا و آخرت خود را بر باد دادم ! من كجا، و شمع شبستان فاطمه زهرا كجا؟ و نادم و پشيمان در انديشه عملى كه انجام داده بود.
راويان روايت مى كنند: و همسفر يزيد، كه نامش هند بود، شبى در خواب ديد، كه درهاى آسمان گشوده شد و فرشتگان دسته دسته ، در خدمت رسول خدا به ديدار سر مطهر شهيد كربلا مى آيند، و سلام مى كنند، و رسول خدا سر مبارك حسين (عليه السلام ) را به سينه فشرده ، و فرمود: اى نور ديده ! قدر و مرتبه تو را ندانستند و ترا كشتند، جدت به فدايت شود، اينكه پدرت على مرتضى (عليه السلام ) و برادرت حسين مجتبى (عليه السلام ) و عموهايت جعفر طيار و حمزه و عقيل و عباس به ديدن تو آمده اند، بعد از گريه و ناله بسيار به نحوى كه هنوز بر كسى آشكار نشده ، آن شب يا شب ديگر احمد مختار سر پر نور حضرت را با خود برد، و ديگر كسى آن را نديد، ولى همگان مى دانند، كه سر مبارك امام حسين (عليه السلام ) را جد بزرگوارش به همراه خود برد. هند لرزان و هراسان از خواب برخاست و به نزد يزيد آمد و او را از خوابى كه ديده بود آگاه كرد.
هند گويد: چون به خوابگاه يزيد رسيدم ، او را در بستر نيافتم بعد از جستجوى بسيار، او را در مكان تاريكى در حالى كه با ترس و هراس نشسته بود، و با خود تكرار مى كرد: مرا با حسين چه كار بوده ؟... يافتم ، و به نزدش ‍ رفتم و خواب خود را برايش نقل كردم يزيد سر به زير افكنده و جوابى به من نداد.
چون آن شب به صبح رسيد، حضرت سجاد و اهل بيت را احضار نمود، و دستور داد: كه اهل بيت در پشت پرده اى كه نصب شده بود بنشينند. آن گاه گفت : يا على ! من نادم و پشيمان و منفعل و شرمسارم ! انتخاب محل اقامت به عهده شماست ، اگر تصميم به اقامت در شام داريد، در نهايت عزت و احترام از شما نگهدارى خواهم كرد! و اگر مصمم به بازگشت هستيد و در مدينه سكونت مى كنيد، همه گونه با شما همكارى خواهم نمود.
حضرت سجاد (عليه السلام ) گريست و فرمود: اى يزيد! اكنون كه بر سر لطف آمده اى سكونت در مدينه را ترجيح مى دهم ، و مايل بقيه عمر را در محل هجرت جدم زندگى كنم ، ولى قبل از اين كه به مدينه مراجعت كنم ، از تو در خواست مى كنم ، كه منزلى براى اداى احترام به شهدا، براى تعزيه دارى ، در اختيار ما قرار دهى . زيرا كه دلهاى ما اندوهگين مى باشد و تاكنون ، اجازه نداده اند كه لحظه اى بر غم از دست دادن شهداى خويش ‍ گريه كنيم .
يزيد دستور داد: كه خانه اى را براى عزادارى آل رسول معين و آماده كنند، و سرهاى شهدا را برايشان فرستاد، هريك از غريبان ستمديده و داغدار كربلا، و دويد و سر مبارك شهيدى را در آغوش كشيده و به نوحه سرايى و گريه و زارى پرداخته و روايت مى كنند: كه در آن روز هر يك از بانوان اهل بيت ، و زنان اهل شام و زنان آل ابوسفيان چنان گريستند كه تا آن روز نه ديده و نه كسى شنيده بود.
تا هفت روز و شب به عزادارى نشستند، و روز هشتم يزيد ايشان را از عزا بيرون آورد اظهار شرمسارى و عذرخواهى بسيار نمود و گفت كه در اجراى تصميمشان در خدمت آنها است . با عذرخواهى بسيار كوشيد، تا گناه تمام وقايعى را كه در عراق اتفاق افتاده بود، به ابن زياد نسبت بدهد، و با انتقال ايشان از خرابه مسكونيشان و دلجويى از ايشان خود را بى گناه جلوه گر كند، او ديگر اقامت خاندان نبوت را در شام صلاح نمى دانست ، و به ايشان اجازه ترك شام و بازگشت به مدينه را داد، و در انجام اين خواسته با ايشان همراهى كرد.
اما تاريخ نويسان از زمان حركت ايشان به مدينه و اينكه كاروان اهل بيت از شام به طرف حجاز حركت كرده و يا اينكه سرهاى شهدا را به كربلا برده و زيارتى از قبور شهدا كرده باشند، و يا اين كه سرهاى مبارك را به اشخاص ‍ قابل اطمينان براى انجام مراسم بعد از فوت خاكسپارى سپرده باشند، مطلبى ثبت و نوشته نشده است ، و همين طور ماهى كه اين كاروان حركت كرده اند، براى همگان ناشناخته مانده است .
از حركت كاروان اهل بيت به سوى حجاز سؤ الهاى بى جوابى براى تاريخ نويسان ، به جا مانده است . آيا صحيح است كه اين كاروان به كربلا بازگشته ، و در آنجا با جابربن عبدالله انصارى كه خود، زائر قبور شهدا بوده است ، ديدارى صورت گرفته است ؟ و آيا اگر ايشان بار ديگر به خاك عراق بازگشته اند حاكم آن ديار با ايشان چه بر خوردى داشته است ؟ و اگر اين سؤ الات را جواب مثبتى بگويند، از تاريخ حركت و ورود ايشان اطلاعى در دست نيست .
به هر حال پايان اين فاجعه اين فاجعه در ابهام باقى مانده ، و رازى از رازهاى الهى است ولى آنچه كه تاريخ نويسان مى گويند: بعد از بازگشت اهل بيت از مدينه ، بانوى سخنور اسلام ، حضرت زينب كبرى (س ) مدت درازى زنده نبوده است . و در سال شصت و دوم هجرت به جوار رحمت حضرت بارى تعالى شتافته است ، در كجا؟ مدينه ؟ قاهره ؟... هر يك از وقايع نگاران براى اثبات نظريه خود دلايلى آورده است .
كيست حق را و پيغمبر را ولى   آن حسن سيرت حسين بن على
آفتاب آسمان معرفت   آن محمد صورت و حيدر صفت
نه فلك را تا ابد مخدوم بود   زانكه او سلطان ده معصوم بود
قره العين امام مجتبى   شاهد زهرا شهيد كربلا
تشنه او را دشنه آغشته به خون   نيم كشته گشته سرگشته به خون
گيسوى او تا به خون آلوده شد   خون گردون از شفق پالوده شد
كى كنند اين كافران با اين همه   كو محمد كو على كو فاطمه
صد هزاران جان پاك انبيا   صف زده بينم به خاك كربلا
در تموز كربلا تشنه جگر   سر بريدندش چه باشد زين بتر