چهره درخشان حسين بن على (ع)

على ربانى خلخالى

- ۲۰ -


خطبه حضرت زينب عليه السلام در كوفه  
هنگامى كه زنان كوفه با مشاهده اوضاع و احوال كاروانيان حسينى ، زارى مى كردند و گريبانهاى خود را چاك مى زدند و مردان كوفى نيز به همراه آنان مى گريستند و بيتابيها مى كردند، حضرت زينب عليهاالسلام بر سر مردم نهيب زد كه : خاموش باشيد
با اين نهيب ، نه تنها آن جماعت انبوه ساكت شدند، بلكه زنگ شتران نيز از صدا افتاد.
آنگاه حضرت زينب عليهاالسلام پس از حمد و ستايش پروردگار و درود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله خطاب به آنان فرمود:
اما بعد يا اهل الكوفه ، يا اهل الختل و الغدر و الخذل ، الا فلا رقات العبره و لا هدات الزفره ، انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوه انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا بينكم ، هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعدا، او كمرعى على دمنه او كفضه على ملحوده ، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و فى العذاب انتم خالدون .
اتبكون اخى ؟ اجل و الله فابكوا فانكم احريا بالبكاء فابكوا كثيرا واضحكوا قليلا، فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا و انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوه و معدن الرساله و سيد شباب اهل الجنه و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسى كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقاتلكم و مدره حججكم و منار محجتكم ، الا ساء ما قدمت لكم انفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم .
فتعسا تعسا، و نكسا نكسا، لقد خاب السعى و تبت الايدى و خسرت الصفقه و بوتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذله و المسكنه .
اتدرون و يلكم اى كبد لمحمد صلى الله عليه و آله فرثتم ؟ واى عهد نكثتم ؟ و اى كريمه له ابررتم ؟ و اى حرمه له هتكتم ؟ و اى دم له سفكتم ؟ لقد جئتم شيئا ادا تكاد السماوات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخرالجبال هدا. لقد جئتم بها شوها صلعاء عنقا سودا فقما خرقا طلاع الارض او مل السما افعجبتم ان تمطر السما دما، و لعذاب الاخره اخزى و هم لا ينصرون ، فلا يستخفنكم المهل ، فانه عزوجل لا يحفزه البدار و لا يخشى عليه فوت النار، كلا ان ربك لنا و لهم بالمرصاد.

اى مردم كوفه ! اى جماعت نيرنگ و افسون و بى بهرگان از غيرت و حميت اشك چشمتان خشك مباد و ناله هايتان آرام نگيرد، مثل شما مثل آن زنى است كه تار و پود تافته خود را در هم ريزد و رشته هاى آن را از هم بگسلد، شما سوگندهايتان را دست آويز فساد و نابودى خود قرار داديد.
شما چه داريد جز لاف و غرور و دشمنى و دروغ ؟ و بسان كنيزان خدمتكار، چاپلوسى و سخن چينى كردن ؟ و يا همانند سبزه اى كه از فضولات حيوانى تغذيه مى كند و بر آن مى رويد، و يا چون نقره اى كه روى گورها را بدان زينت و آرايش كنند، داراى ظاهرى فريبنده و زيبا، ولى درونى زشت و ناپسند
براى (آخرت ) خود، چه بد توشه اى اندوخته و از پيش فرستاده ايد تا خداى را به خشم آوريد و عذاب جاودانه او را به نام خود رقم زنيد آيا شما (شمايى كه سوگندهايتان را نديده گرفتيد، و پيمانهايتان را گسستيد) براى برادرم - حسين - گريه مى كنيد؟ بگرييد كه شايسته گريستنيد، بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه ننگ (اين كشتار بيرحمانه ) گريبانگير شماست ، و لكه اين ننگ (ابدى ) بر دامان شما خواهد ماند، آن چنان لكه ننگى كه هرگز از (دامان ) خود نتوانيد شست .
و چگونه مى خواهيد اين لكه ننگ را بشوييد در حالى كه جگر گوشه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سيد جوانان بهشت را (به افسون و نيرنگ ) كشتيد؟ همان كسى كه در جنگ ، سنگر و پناهگاه شما بود و در صلح مايه آرامش و التيام شما، و نه به مثابه زخمى كه با دهان خون آلوده به روى شما بخندد.
در سختيها و دشواريها، اميدتان به او بود و در ناسازگاريها و ستيزه ها، به او روى مى آورديد.
آگاه باشيد كه توشه راهى كه از پيش براى سفر (آخرت ) خود فرستاديد، بد توشه اى بود، و بار سنگين گناهى كه تا روز قيامت بر دو شهايتان سنگينى خواهد كرد، گناهى بس بزرگ و ناپسند است .
نابودى شما را، آنهم چه نابودى !و سرنگونى باد (پرچم ) شما را، آنهم چه سرنگونى
تلاش (بى ثمرتان ) جز نااميدى ثمر نداد، دستان شما (براى هميشه ) بريده شد و كالايتان (حتى در اين بازار دنيا) زيان كرد، خشم الهى را به جان خود خريديد و مذلت و سرافكندگى شما حتمى شد.
آيا شما مى دانيد كه چه جگرى از رسول خدا شكافتيد، و چه پيمانى گسستيد، و چه سان پردگيان حرم را از پرده بيرون كشيديد و چه حرمتى از آنان دريديد و چه خونهايى را ريختيد؟
كارى بس شگفت كرديد آنچنان شگفت كه نزديك است از هراس (اين حادثه ) آسمانها را از هم بپاشد و زمينها از هم بشكافد و كوهها از هم فرو ريزد (چه مصيبتى )، مصيبتى بس دشوار و جانفرسا و طاقت سوز و شوم و در هم پيچيده پريشانى كه از آن راه گريزى نيست ، و در بزرگى و عظمت همانند درهم فشردگى زمين و آسمان .
آيا در شگفت مى شويد اگر (در اين مصيبت جانخراش ) چشم آسمان ، خون ببارد؟
هيچ كيفرى از كيفر آخرت براى شما خوار كننده تر نيست ، و آنان (سردمداران حكومت اموى ) ديگر از هيچ سويى يارى نخواهند شد، اين مهلت شما را مغرور نسازد كه خداوند بزرگ از شتابزدگى در كارها، پاك و منزه است و از پايمال شدن خون (بيگناهى ، چرا) بهراسد (كه او انتقام گيرنده است ) و در كمين ما و شماست .
آنگاه زينب كبرى عليه السلام ، اين ابيات را خواند:
ماذا تقولون اذ قال النبى لكم
ماذا صنعتم و انتم آخر الامم
باهل بيتى و اولادى و تكرمتى
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم
ما كان ذاك جزائى اذ نصحت لكم
ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
انى لاخشى عليكم ان يحل بكم
مثل العذاب الذى اودى على ارم
آيا چه خواهيد گفت هنگامى كه رسول خدا از شما بپرسد: اين چه كارى بود كه كرديد در حالى كه شما امت آخرين بوديد (و بر امتهاى پيشين شرف داشتيد) به پردگيان حريم من و فرزندان من و عزيزان من (نگاه كنيد) كه گروهى (در جنگ شما) اسيرند، و گروهى ديگر آغشته به خون خودند، پاداش من نيكخواه شما بودم ، اين نبود كه در حق افراد خانواده من جفا كنيد، بيم آن دارم كه عذابى بر شما فرود آيد همانند عذابى كه قوم ارم را به هلاكت و نابودى كشيد

راوى مى گويد كه : پس از اين خطبه زينب كبرى عليه السلام ، مردم كوفهع را ديدم كه حيرت زده دستان خود را به دندان مى گزند، پيرمرد، سالخورده اى را در كنار خود مشاهده كردم كه چنان مى گريست كه محاسن سپيدش از اشك ، تر شده بود، و دست به جانب آسمان برداشته و مى گفت : پدر و مادر به فداى شما باد پيران شما بهترين سالخوردگان ، و زنان شما بهترين زنان ، و كودكان شما بهترين كودكان ، و دودمان شما دودمانى كريم ، و فضل و رحمت شما رحمتى بزرگ است آنگاه اين بيت را زمزمه كرد:
كهولكم خير الكهول و نسلكم اذا عد نسل لايبور و لا يخزى
پيران شما بهترين پيران ، و چون تبار و نسل شما شمرده شود هرگز ذلت و خسران ندارد.
امام زين العابدين عليه السلام رو به زينب كبرى عليه السلام كرد و فرمود: عمه جان ! آرام بگيريد، آنان كه مانده اند بايد از رفتگان خود عبرت بگيرند، و تو خداى را سپاس كه عالمه غير معلمه اى ، و نياموخته خرمندى ، و گريه و زارى ما رفتگان را به ما باز نمى گرداند.
آنگاه ، امام زين العابدين عليه السلام از مركب خود به زير آمد و خيمه اى برپا كرد و به تنهايى اهل بيت را از مركبها فرود آورد و در خيمه جاى داد.
زينب اى شيرازه ام الكتاب
اى به كام تو، زبان بوتراب
اى بيانت سر به سر توفان خشم
نوح مى دوزد به توفان تو، چشم
در كلامت ، هيبت شير خدا
در زبانت ، ذوالفقار مرتضى
خطبه هايت كرد اى اخت الولى
راستى را، كار شمشير على
جان ز تنها برده اى از اسكتوا
اى تو روح آيه لاتقنطوا
چون شنيد، آواى خشمت را جرس
شد تهى از خويش و، افتاد از نفس
باز گو اى جان شيرين على
داستان درد ديرين على
از همان نخلى كه از پاى او فتاد
خون پاكش نخل دين را آب داد
راز دل را با زبان آه گفت
دردهايش را به گوش چاه گفت
باز گو كن قصه مسمار را
ماجراى آن در و ديوار را
از بهار و از خزان او بگو
از مزار بى نشان او بگو
بازگو از مجتبى ، ابن على
دردهاى آن ولى بن ولى
از همان طشتى كه پرخون شد ازو
دامن افلاك ، گلگون شد ازو
زينب ! اى شمع تمام افروخته
يادگار خيمه هاى سوخته
بازگو از كربلاى دردها
قصه نامردها و، مردها
بازگو، از نخلهاى سوخته
نخليهاى سر به سر افروخته
بازگو از كام خشك مشكها
گريه ها و، ناله ها و، اشكها
از فرات و، بيقراريهاى آب
رود رود و، اشكباريهاى آب
بازگو از مجلس شوم يزيد
وان تلاوتهاى قرآن مجيد
بازگو از آن سر پر خاك و خون
لاله رنگ و، لاله فام و، لاله گون
ماجراى آن گل خونين دهان
وان لب پر خون ز چوب خيزران
با دل تنگ تو، اين غمها چه كرد
دردها و، داغ ماتمها چه كرد
فاطمه گر تو على را همسرى
و زشرافت ، مصطفى را مادرى
چون تو، در دامن كه دختر پرورد؟
كى صدف اين گونه گوهر پرورد؟ (727)
خطبه ام كلثوم عليه السلام در كوفه  
ام كلثوم - دختر امير مومنان على عليه السلام - در همان روز، در حالى كه صداى او به گريه بلند بود، از پشت پرده اين خطبه رسا را يراد كرد:
يا اهل الكوفه ! سوءا! لكم ، مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله وورثتموه ، و سبيتم نساءه ، و نكبتوه ؟ فتبا لكم و سحقا
ويلكم اتدرون اى دواه دهتكم ؟ و اى وزر على ظهوركم حملتم ؟ واى دما سفكتموها؟ و اى كريمه اهتضمتموها؟ و اى صبيه سلبتموها؟ و اى اموال نهبتموها؟ قتلتم خير رجالات بعد النبى و نزعت الرحمه من قلوبكم ، الا ان حزب الله هم الغالبون و حزب الشيطان هم الخاسرون .

اى كوفيان ! سيمايتان زشت و ناپسند باد! كه حسين عليه السلام را (در ميدان جنگ و در دست دشمن ) تنها گذاشتيد و او را كشتيد، (و به اين هم بسنده نكرديد) و اموال او را به يغما برديد! گويى كه آن اموال از طريق ارث به شما رسيده است ! پردگيان حرم او را اسير كرديد و آنان را مورد شكنجه و آزار قرار داديد، نابود گرديد، آيا مى دانيد چه وزر و وبالى را به گردن گرفتيد؟ و چه گناه گرانبارى را بر دوش خود نهاديد؟ و چه خونهاى (پاك و مقدسى را بر روى زمين ) ريختيد؟ و چه بانوان گرانقدرى را (در سوگ جگر گوشگان خود) داغدار كرديد؟ و چه اموالى را (از ما خاندان رسالت و امامت ) به تاراج برديد؟
مردانى را - كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله - از بهترينها بودند، از دم تيغ گذرانيديد! گويى عاطفه و احساس مهربانى از دلهاى شما ريشه كن شد! آگاه باشيد كه حزب خدا پيروز، و حزب شيطان ( شكست خورده و) زيانكارند.
آنگاه اين ابيات را بر زبان جارى كرد:
قتلتم اخى صبرا فويل لامكم
ستجزون نارا حرها يتوقد
سفكتم دما حرم الله سفكها
و حرمها القرآن ثم محمد
الا فابشروا بالنار انكم غدا
لفى سقر حقا يقينا تخلدوا
و انى لابكى فى حياتى على اخى
على خير من بعد النبى سيولد
بدمع غزير مستهل مكفكف
على الخد منى دائما ليس يجمد
برادر مرا به زارى كشتيد، مادرتان به عزايتان بنشيند، كيفر شما آتش شعله ور و بر افروخته دوزخ است ، خونهاى پاكى را به زمين ريختيد كه خداوند براى آنها حرمت قائل بو، و نيز قرآن كريم و رسول خدا محمد مصطفى ، هان كه شما را به آتش دوزخ بشارت مى دهم كه شما فردا بدون ترديد در ژرفاى جهنم به عذاب ابدى گرفتار خواهيد بود، من ، پيش از مرگ و در زمان حيات خود بر (مظلوميت ) برادرم مى گريم ، بر كسى كه بعد از رسول خدا از بهترينها بود، (آنهم گريستنى ) با قطرات اشك فراوان كه (مدام ) بر صفحه صورتم مى غلطد و هرگز خشك نگردد. راوى گويد: پس از آن روز، ديگر هيچكس زن و مرد بسيارى را چون آن روز، گريان نديده است . (728)
خطبه تاريخى امام سجاد عليه السلام در كوفه  
در اين اثناء امام زين العابدين عليه السلام از سراپرده خود بيرون آمد و با اشاره مردم را به سكوت دعوت كرد، نفسها در سينه ها ماند و سكوت مطلق همه جا را فرا گرفت ، آنگاه امام سجاد عليه السلام اين گونه خطبه تاريخى خود را ايراد فرمود: پس از حمد و ثناى الهى ، از رسول خدا صلى الله عليه و آله ياد كرد و بر او درود فرستاد و خطاب به مردم گفت :
ايها الناس من عرفنى فقد عرفنى ، و من لم يعرفنى فانا على بن الحسين المذبوح بشط الفرات من غير ذحل و لاترات ، انا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب ماله وسبى عياله ، انا ابن من قتل صبرا، فكفى بذلك فخرا.
ايها الناس ! ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم الى ابى وخد عتموه ، و اعطيتموه من انفسكم العهد و الميثاق و البيعه ثم قاتلتموه و خذلتموه ؟ فتبالكم ما قدمتم لانفسكم و سوء لرايكم ، بايه عين تنظرون الى رسول الله صلى الله عليه و آله يقول لكم : قتلتم عترتى و اننهكتم حرمتى فلستم من امتى .

اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد، مى داند كه من كيستم ، و آن كه مرا نمى شناسد (بداند كه ) من على فرزند حسين هستم كه او را در كنار فرات (با كامى خشكيده و عطشنان ) بدون هيچ گناهى ، از دم شمشير گذراندند، من فرزند آن كسى هستم كه پرده حريم حرمت او را دريدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده او را به زنجير اسارت كشيدند، من فرزند آن كسى هستم كه او را به زارى كشتند، و همين افتخار ما را بس است .
اى مردم ! شما را به خدا سوگند آيا به خاطر داريد كه به پدرم نامه ها نوشتيد (و او را دعوت كرديد) ولى با او نيرنگ باختيد؟ (به خاطر داريد كه ) با او پيمان وفادارى بستيد و با او (نماينده او) بيعت كرديد، ولى (به هنگام حادثه ) او را تنها گذارديد؟ (و به اين هم بسنده نكرديد) و با او به پيكار برخاستيد؟ شما را هلاكت و نابودى باد! چه بد توشه اى از پيش براى خود فرستاديد! و راى شما چه زشت و ناپسند بود.
به من بگوئيد كه با كدام چشم مى خواهيد به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله بنگريد
هنگامى كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد، حريم مرا شكستيد، پس شما ديگر از امت من به حساب نمى آييد؟
وقتى سخن امام بدين جا رسيد، از هر طرف صداى آن جماعت بيشمار به گريه بلند شد و به همديگر مى گفتند: (ديديد) كه نابود شديد و در نيافتيد؟
امام سجاد عليه السلام در دنباله سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آن كس ‍ باد كه پند مرا بپذييرد و سفارش مرا در رابطه با خدا و رسول صلى الله عليه و آله و دودمان او به خاطر بسپاريد، چرا كه من به نيكى از رسول خدا صلى الله عليه و آله پيروى مى كنم و رفتار او را در پيش مى گيرم .
مردم يكصدا بانگ برداشتند كه : اى پسر پيامبر خدا! ما فرمانبردار فرامين توايم ! و پيمان تو را محترم و دلهاى خود را به جانب تو معطوف مى داريم ! و هواى تو را در سر مى پروريم ! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنكه با تو در آميزد، بستيزيم ! و با هركس تسليم فرامين تو باشد، از در آشتى در آييم ! و يزيد را (از اريكه قدرت به زير كشيم و او را) اسير كنيم ! و از كسانى كه بر شما خاندان ستم روا داشتيد، بيزارى جسته و انتقام خون پاكان شما را از آنان بگيريم ! امام سجاد عليه السلام فرمود:
هيهات ! ايها الغدره المكره ! حيل بينكم و بين شهوات انفسكم ، اتريدون ان تاتوا الى كما اتينم الى آبائى من قبل ، كلا ورب الرقصات الى منى ، فان الجرح لما يندمل ، قتل ابى بالامس ، و اهل بيته معه ، فلم ينسنى ثكل رسول الله صلى الله عليه و آله و ثكل ابى و بنى و جدى شق لها زمى و مرارته بين حناجرى و حلقى ، و غصصه تجرى فى فراش صدرى ، و مسالتى ان لا تكونوا لنا و لا علينا.
هيهات ! اى بيوفايان نيرنگباز! در ميان شما و خواسته هاى شما پرده اى كشيده شده است ، آيا برآنيد كه با من نيز به همان گونه كه با پدران من رفتار كرديد، عمل كنيد؟ (مطمئن باشيد كه به ياوه هاى شما ترتيب اثر نمى دهم و) هرگز چنين نخواهد شد (كه شما مرا به راهى كه مى خواهيد سوق دهيد) به خداى را قصات (729) به سوى منى سوگند، كه هنوز آن زخم عميقى كه ديروز از قتل عام و كشتار پدرم و فرزندان و (اصحاپيامبر او در قلب من پديده آمده است ، التيام نيافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله را فراموش نكرده بودم كه آلام و مصيبتهاى پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارى ، موى سر و صورت مرا سپيد كرد و هنوز مزه تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مى كنم ، و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسه سينه من مانده است ! خواسته من از شما اين است كه (حداقل بى تفاوت باشيد!) نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما از در جنگ و دشمنى در آييد! پس امام سجاد عليه السلام خطبه خود را با اين ابيات پايان داد:
لا غرو ان قتل الحسين شيخه
قد كان خيرا من حسين و اكرما
فلا تفرحوا يا اهل كوفه بالذى
اصيب حسين كان ذلك اعظما
قتيل بشط النهر نفسى فداوه
جزاء الذى ارداه نار جهنما
شگفت آور نيست اگر حسين كشته شد و پدر بزگواريش على ، كه به از حسين بود، او نيز كشته شد، اى اهل كوفه ! شادمان نباشيد به اين مصيبت كه بر حسين وارد شد كه اين مصيبتى است بزرگ ، جانم فداى آن كه در كنار نهر فرات شهيد شد، و كيفر آن كس كه او را كشت آتش جهنم است . (730)
شهادت عبدالله بن عفيف ازدى رحمه الله تعالى  
شخ مفيد رحمه الله فرموده : پس ابن زياد (لعين ) از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و گفت حمد و سپاس خداوندى را كه ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد اميرالمومنين يزيد بن معاويه عليهمااللعنه و گروه او را و كشت دروغگوى نعوذبالله پسر دروغگو را و اتباع او را، اين وقت عبدالله بن عفيف ازدى كه از بزرگان شيعيان اميرالمومين عليه السلام و از زهاد و عباد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش در صفين نابينا شده بود و پيوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقات را به صوم و صلاه بسر مى برد، چون اين كلمات كفرآميز ابن زياد (لعين ) را شنيد بانگ بر او زد كه اى دشمن خدا دروغگو تويى و پدر تو زياد بن ابيه است و ديگر يزيد (پليد) است كه تو را امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه ! اولاد پيغمبر را مى كشى و بر فراز منبر مقام صد يقين مى نشينى و از اين سخنان مى گويى ؟
ابن زياد در غضب شد بانگ زد كه : اين مرد را بگيريد و نزد من آريد، ملازمان ابن زياد برجستند و او را گرفتند، عبدالله طايفه ازد را ندا در داد كه مرا دريابيد، هفتصد نفر از طايفه ازد جمع شدند و ابن عفيف را از دست ملازمان ابن زياد بگرفتند. ابن زياد را چون نيروى مبارزت ايشان نبود صبر كرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداله را از خانه بيرون كشيدند و گردن زدند، امر كرد جسدش را در سبخه بدار زدند، و چون عبيدالله اين شب را به پايان برد روز ديگر شد امر كرد كه سر مبارك امام عليه السلام را در تمامى كوچه هاى كوفه بگردانند و در ميان قبايل طواف دهند.
از زيد بن ارقم روايت شده كه گاهى كه آن سر مقدس را عبود مى دادند من در غرفه خويش جاى داشتم و آن سر را بر نيزه كرده بودند چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا (731)
سوگند با خداى كه موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه يابن رسول الله امر سر مقدس تو والله از قصه كهف و رقيم اعجب و عجيبتر است . روايت شده كه به شكرانه قتل امام حسين عليه السلام چهار مسجد در كوفه بنيان كردند. نخستين را مسجد اشعث خوانند، دوم مسجد جرير، سيم مسجد سماك ، چهارم مسجد شبث بن ربعى لعنهم الله ، و بدين بنيانها شادمان بودند. (732)
فصل دوم : همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام  
پس از قضاياى دلخراش كربلا، بنى اميه جنايتكار اسراى اهل بيت عليهم السلام را به عجله تمام به طرف كوفه حركت دادند.
پس از توقف اسرا در كوفه و گزارش ابن زياد به يزيد و صدور فرمان وى مبنى بر حركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهيه ديدند و اهل بيت سيدالشهدا عليه السلام را راه موصل به طرف شام حركت دادند.
ابن زياد زجر بن قيس ، محض بن ابى ثعلبه و شمر بن ذى الجوشن را مامور نمود كه همراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روز اول ماه صفر و زنجير به شتر بستند و كودكان را با خفت و خوارى روى كجاوه هاى بى روپوش زنان نشانده و سرهاى بريده را بر نيزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راه رفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى ديوار خرابه اى گذاشتند و به قمار و لهو و لعب و شرب خمر نشستند. در اين بين ديدند دستى از بالاى سر مبارك سيد الشهدا ظاهر شد و با قلم خونين بر ديوار نوشت :
اترجو امه قتلت حسينا
شفاعه جده يوم الحساب ؟
آيا مردمى كه دست به خون حسين آلوده اند، توقع دارند جد وى در روز قيامت از آنان شفاعت كند؟
آنها برخاستند كه آن دست را بگيرند كسى را نيافتند. باز نشستند و مشغول قمار شدند. ديگر باره آن دست ظاهر شد و اين شعر را به رنگ خون نوشت :
فلا و الله ليس لهم شفيع
و هم يوم القيامه فى العذاب
نه به خدا قسم ، آنان شفيعى در درگاه الهى نداشته و در روز قيامت گرفتار عذاب خواهند شد.
دويدند دست را بگيرند كه ناپديد شد. باز به عيش خود مشغول شدند كه باز اين ابيات را از هاتفى شنيدند:
ماذا تقولون اذقال النبى لكم
ماذا فعلتم و انتم آخر الامم
بعترتى و باهلى عند مفتقدى
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدمى
چه خواهيد گفت زمانى كه پيامبر را شما بپرسد كه اى آخرين امتها، اين چه كارى بود كه پس از رحلت من با اهل بيتم انجام داديد، برخى را اسير كرديد و برخى را به شهادت رسانديد؟
2. تكريت : منزل دوم تكريت بود. در نزديكى انى منزل چند نفر را به شهر فرستادند تا به مردم خبر دهند كه از آنها استقبال كنند. اهل شهر تكريت به استقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آن شهر بودند، گفتند چه خبر است و اينها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسين عليه السلام را با اسرا مى آورند. پرسيدند كدام حسين ؟ گفتند پسر فاطمه ، دختر زاده پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسر پيغمبر را كشتيد! و سپس به كنايس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گريه پرداختند و عرض كردند ما از اين عمل بيزاريم ، و آنها را سرزنش كردند.
3. وادى نخله : از تكريت كوچ كرده به وادى نخله رسيدند. در آنجا صداى ضجه و نوحه بسيارى را شنيدند كه اصحابش را نمى ديدند و يكى مى گفت :
مسح النبى جبينه و لو يريق فى الخدود
ابواه من عليا قريش وجده خير الجدود
و ديگرى مى گفت :
الا يا عين جودى فوق جدى
فمن يبكى على الشهدا بعدى
على رهط تقودهم المنايا
الى متجبر بالملك عبدى
4. مرشاد: از وادى نخله به مرشاد رسيدند. زنان و مردان آن شهر به استقبال آمدند و با ديدن قافله اسيران صداى ضجه و ناله آنها بلند شد و بيم آن رفت كه بر قاتلان سيد الشهدا عليه السلام حمله كنند.
5. حران : قاقله اسرا به نزديكى حران رسيد. در بالاى بلندى منزل يك يهودى به نام يحيى حزائى قرار داشت . وى به استقبال ايشان آمد و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيدالشهدا عليه السلام افتاد. ديد لبهاى مباركش مى جنبد. پيش رفته گوش فرا داد، اين كلام را شنيد: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون (733)
يحيى از مشاهده اين حال به شگفتى فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفتند سر حسين بن على عليه السلام است . پرسيد مادرش كيست ؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله . يهودى گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمى شد. يحيى اسلام آورد و عمامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتين حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشيده بود به خدمت امام زين العابدين عليه السلام فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند.
كسانى كه موكل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مى كنى ؟ دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت ! يحيى با شمشير از خود دفاع كرد. جنگ در گرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره يحيى در دروازه حران به مقبره يحيى شهيد معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .
6. نصيبين : چون قافله به نصيبين رسيد، شمر يك نفر را فرستاد تا بگويد امير شهر را خبر كنند و شهر را زينت كرده مهياى پذيرايى اسراى آل عصمت نمايند. امير شهر، منصور بن الياس بود. زمانى كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهان برقى بجست و نيمى از شهر را سوزاند و كليه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند. امير قافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شد و قافله داران بيدرنگ حركت كردند.
7. حوزه فرماندارى سليمان يا موصل : قافله اسرا را به شهر ديگرى كه نامش ‍ بر ما معلوم نيست بردند. رئيس اين شهر سليمان بن يوسف بود كه دو برادر داشت : يكى در جنگ صفين به دست اميرالمومنين عليه السلام كشته شده بود و ديگرى متعلق به برادرش بود. سليمان دستور داد سرهاى بريده را از دروازه فرمانفرمايى او وارد كنند. همين امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ در گرفت و سليمان در آن جنگ گشته شد. در نتيجه فتنه و غوغاى عجيبى رخ داد كه موجب توحش شمر و رفقايش گرديد و در اينجا نيز شتابان از شهر بيرون رفتند.
8. حلب : در نزديكى حلب كوهى است كه در دامنه آن قريه اى بود كه ساكنان آن يهودى بودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حرير بافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزيز بن هارون نام داشت و رئيس يهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.
شيرين ، آزاد كرده امام حسين عليه السلام  
چون شب در آمد، كنيزكى كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد و يكى از خانمهاى اسير را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و شايد رباب بوده باشد.
كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستن كرد. سبب گريه او را كه پرسيدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسين عليه السلام در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهر بانو فرمود: شيرين عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلى كرده عرض كرد: يابن رسول الله من او را به تو بخشيدم . امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسيار نفيس به كنيزك پوشانيد و او را مرخص كرد. امام حسين عليه السلام فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اى و هيچيك را خلعت نداده اى . عرض ‍ كرد آنها آزاد كرده من بودند و اين آزاد كرده شماست ، بايد فرقى بين آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام عليه السلام شهر بانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسير را ديد، پريشان خاطر شد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيه كرده و براى خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز، رئيس قبيله ، پرسيد آيا شيرين هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد نام مرا از كجا دانستى ؟
عزيز گفت : من در خواب موسى و هارون را ديدم كه سر و پاى برهنه با ديده هاى گريان مصيبت زده بودند. سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟ گفتند امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش به شام مى برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.
عزيز گفت : از موسى پرسيدم مگر شما به حضرت محمد صلى الله عليه و آله و پيغمبريش عقيده داريد؟ گفت : آرى او پيغمبر بحق است و خداوند از همه ما درباره او ميثاق گرفته و ما همه به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم . من گفتم نشانى به من بنما كه يقين كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنيزكى به نام شيرين وارد مى شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است ، از او پذيرايى كن و به اتفاق او نزد سر مقدس ‍ حسين عليه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختيار كن . اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !
شيرين لباس و خوارك و عطريات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكلان اسرا داد كه مانع پذيرايى شيرين نشوند تا خدمتى به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينار خدمت سيد الساجدين عليه السلام برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرف گرديد و از آنجا به نزد سر مقدس حضرت سيدالشهدا عليه السلام آمد و گفت : السلام عليك يا بن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانيده اند. سر مقدس حضرت حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد! عزيز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهيد، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو خوشنود شدند و چون در حق اهل بيت من نيكى كردى جد و پدرم و مادرم از تو راضى گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبر را به ما رسانيدى من نيز از تو خوشنود شدم . آنگاه حضرت سيد الساجدين عليه السلام عقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.
9. دير نصرانى : قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دير پيش رفت . ابو سعيد شامى با فرماندهان قافله رفيق بود. او روايت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبر دادند كه مصر حزامى لشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند و سرهاى بريده را بگيرد. در ميان روساى لشكر اضطرابى عظيم رخ داد. پس از تبادل افكار قرار شد شب را به دير پناه ببرند. شمر و يارانش نزديك دير آمدند، كشيش بزرگ بر فراز ديوار آمد و گفت چه مى خواهيد؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زياديم و از عراق به شام مى رويم . كشيش پرسيد براى چه كار مى رويد؟ شمر گفت : شخصى بر يزيد خروج كرده بود، يزيد لشگرى جرار فرستاد كه او را كشتند و اينك سرهاى او و اصحاب او را با اسراى حرمش نزد يزيد مى بريم . كشيش گفت سرها را ببينم . نيزه دارها سرها را از نزديك ديوار بلند كردند. چشم كشيش بر سر مبارك سيدالشهدا افتاد، ديد نورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . از پرتو انوار آن ، هيبتى بر دل كشيش افتاد، گفت اين دير گنجايش شما را ندارد، سرها و اسيران را داخل دير نماييد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسرا و سرها نباشيد. شمر اين نظريه را پسنديد. سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بيمار داخل دير كردند و خود بيرون ماندند.
كشيش بزرگ اسرا را در محل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شب كه به آن سركشى مى كرد ديد نورى از سر مبارك سيد الشهدا عليه السلام پرتو افكن است و به آسمان بالا مى رود. سپس ناگهان ديد سقف اطاق شكافته شد و تختى از نور فرود آمد كه يك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصى فرياد مى كشد طرقوا طرقوا رووسكم و لا تنظروا: راه دهيد و سر خود را پايين افكنيد.
گويد: چون خوب نگريستم ديدم حوا مادر آدميان ، هاجر زن ابراهيم و مادر اسماعيل ، راحيل مادر يوسف و نيز مادر موسى ، و آسيه زن فرعون ، و مريم دختر عمران و مادر عيسى ، و زنان پيغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آورده در برگرفته به سينه چسبانيدند و دائم مى بوسيدند و مى گريستند و زيارت مى كردند و به جاى خود مى گذاشتند.
ناگاه ديدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نوارنى آمد. گفتند همه چشم بر نهيد كه شفيعه محشر مى آيد. من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم . كسى را نمى ديدم ، اما مى شنيدم كه در ميان غوغا و خروش يكى مى گويد: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهيد مادر، اى غريب مارد، اى نور ديده من ، اى سرور سينه من ، مادر به فدايت ، غم مخور كه داد تو را از كشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را نديدم .
پير راهب خود را تطهير كرده و معطر نمود، سپس داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسين عليه السلام را بيرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد و با كمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:
اى سر سروران عالم واى مهتر بهترين اولاد آدم ، همين قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستى كه خداوند در تورات و انجيل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنان قدر و منزلتى داده كه محرمان انجمن قدس ربوبى به زيارت تو مى آيند، با من تكلم كن و به زبان خود بگو كيستى ؟
سر مقدس سيد الشهدا عليه السلام به سخن آمد و فرمود: انا المظلوم و انا المغموم و انا المهموم ، انا المقتول بسيف الجفا، انا المذبوح من القفا پير راهب گفت اى سر جانم به فدايت ، از اين روشنتر بيان كن ، حسب و نسب خود را بگو. سر بريده با كمال فصاحت به صداى بلند فرمود:
انا ابن محمد المصطفى انا ابن على المرتضى انا ابن فاطمه الزهرا انا الحسين الشهيد المظلوم بكربلا . پدر روحانى سالخورده كليسا فرياد و فغان سر داده سر را برداشت و بوسيد و بر صورت خود گذاشت و عرض ‍ كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمايى كه فرداى قيامت شفيع تو خواهم بود.
از سر صدايى شنيد كه فرمود: بدين اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم راهب گفت : اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله . آنگاه پير روحعانى ، شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شب تا صبح را با آنان در ميان نهاد و گفت سعادت در اين خانواده است . آن هفتاد نفر همه به اسلام گرويده و در مصيبت حسين عليه السلام گريستند و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجاد عليه السلام اجازه نداد و فرمود خداوند جبار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشيد.
10. عسقلان : شمر و رفقايش شب در پاى ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند. امير آن شهر يعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضر شده و به پاداش اين جنايت ، امارت اين شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر را آذين بستند و اسباب لهو و طرب به بيرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعيان همكار او در غرفه هاى مخصوص نشسته سر مست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كه سرهاى بريده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.
تصادفا تاجرى به نام زرير خزاعى در بازار ايستاده بود. ديد مردم به هم مبارك باد مى گويند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذين بسته ايد؟ گفتند شخصى در عراق بر يزيد خروج كرده بود ابن زياد لشگرى جرار فرستاد او را كشتند و سرهاى او را با اسرايش امروز وارد اين شهر مى كنند كه به شام برند. زرير خزاعى پرسيد وى مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلام است . پرسيد سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدعى بود كه من فرزند رسول خدا هستم و از يزيد به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسيد پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسين عليه السلام ، برادرش حسن عليه السلام ، مادرش فاطمه عليه السلام پدرش على عليه السلام و جدش محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله است . زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد، و دنيا در چشمش به على بن الحسين عليه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گريه افتاد. امام سجاد عليه السلام فرمود اى مرد چچرا گريه مى كنى ، مگر نمى بينى اهل اين شهر همه در شادى هستند؟ زرير گفت اى مولاى من ، من تاجرى غريب هستم ، امروز به اين شهر رسيدم . كاش قدمهاى من خشك شده و ديدگان من كور گشته بود و شما را بدين حال نمى ديدم . آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوى محبت ما از تو مى آيد. عرض كرد مرا خدمتى فرما كه انجام دهم و به قدر قوه خود جانفشانى كنم .
امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نيزه در دست دارد برو و او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسرا بيرون ببرد تا مردم متوجه سرها شده به زنان آل محمد صلى الله عليه و آله كمتر نظر افكنند. زرير نزديك آن نيزه دار رفت و پنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد. آن بد كيش پول را گرفته و سر را بيرون برد زرير باز حضور سجاد عليه السلام آمد و عرض كرد خدمتى ديگر فرما. امام سجاد عليه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارى بياور كه بر اين زنان و ودكان برهنه بپوشانم . زرير شتابان رفت لباس فراوانى آورد و براى هر يك از اسرا لباسى مخصوص تقديم كرد و براى امام عليه السلام نيز عمامه اى آورد ناگهان صداى غوغايى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادى بلند كرده و مردم آن شهر هم با او همكارى مى كنند. زرير نزديك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمى كنى كه سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را به نيزه زده اى و حرم او را اسير كرده اى و چنين شادى مى كنى ؟ سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگيريد و بكشيد. زرير را دستگير كرده آن قدر زدند كه بيهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است از بالين او رفتند. نيمه شب زرير به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدى كه مشهد سليمان پيغمبر است رسانيد و آنجا جماعتى از دوستان آل محمد صلى الله عليه و آله را ديد كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.
11. بعلبك : قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پيش رفتند. چون شمر، بنا به رسم معهود، قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پير و جوان با ساز و نقاره - طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بيرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سايعه آن مى رقصيدند و اسيران خاندان رسالت عليهم السلام را تماشا مى كردند، بدينگونه شش فرسخ از قافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم عليهاالسلام چون جمعيت و شادى ايشان را بدين ميزان ديد دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعيت شما را به تفرقه اندازد و كسى را بر شما مسلط كند كه همه شما را به قتل برساند. (734)
عمادالدين طبرى در كامل بهائى (ج 2، ص 292) مى نويسد:
ملا عينى كه سر امام حسين عليه السلام را از كوفه بيرون آوردند از قبايل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ايشان باز ستانند. پس راهى كه به عراق است ترك كردند و بيراهه رفتند. چون به نزديك قبيله اى رسيدند، علوفه طلب كردند و گفتند سرهاى خارجى همراه داريم . بدين منوال مى رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسم بن ربيع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذين بستند و با چند هزار دف و ناى و چنگ و طبل سر امام حسين عليه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسين عليه السلام است ، يك نيمه شهر خروج كردند و اكثر آذينها بسوختند و چند روز فتنه ها پديد آمد.
آن ملاعين كه با سر امام حسين عليه السلام بودند پنهان از آنجا بيرون رفتند و به مرزين رسيدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصربن عتبه لعين از طرف يزيد حاكم آنجا بود، شاديها كرد و شهر را آذين بست و همه شب به رقص مشغول بودند، ابرى و برقى پيدا شدو آذينها جمله بسوخت .

next page

fehrest page

back page