آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۲۰ -


و پيامبر همچنين زياد مى كرد و مضاعف مى گردانيد تا به نود حج و نود عمره رسانيد.
5 ـ ابن ابى يعـفـور مـى گـويد: به امـام صادق عليه السلام عرض كردم : خيلى مشتاق زيارتتان بودم ، و سخت به زحمت افتادم تا خدمت رسيدم .
حضرت فرمود لا تشك ربّك (( از خدايت شكايت مكن ))
، چرا به زيارت كسى كه حق او بزرگتر از حق من است نرفتى ؟
راوى گـويد: اين جمله حضرت : حق او از من بيشتر است ، آنچنان بر من گران آمد كه جمله : از خدا شكايت مكن ، آنقدر گران نيامد.
گفتم : كيست آنكس كه حق او بر من بيش از حق شما است ؟
فرمود: حسين عليه السلام ، چرا به حرم حسين نرفتى تا خدا را در آن مكان مقدس بخوانى و حاجات خود را از او بخواهى .(411)
6 ـ محمد بن مسلم كه از اصحاب اجماع است از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه مى فـرمود: بدرستيكه حسين بن على عليه السلام نزد پروردگارش قرار دارد و از آنجا به مـحل لشگرگاه خود و جايگاه فرود آمدن شهدائى كه با او بودند نظر مى كند و زائران خـود را هم مـى نگرد و آنها را با نام و نشان و اسامى پدرانشان مى شناسد و مقام و درجه ايشان را نزد خداى عزوجل مى داند و شناسائى او نسبت به آنان بيشتر از آشنائى هر يك از شما نسبت به فرزندانتان مى باشد و آن حضرت مشاهده مى كند كسانى را كه براى او گريه مى كنند پس براى آنها طلب مغفرت مى نمايد و از پدران گرامى خود اميرالمؤ منين و پـيامـبر اكرم صلى الله عـليه و آله و سلم هم مسئلت مى نمايد كه درباره آنان طلب مغفرت كنند.
سپـس امام صادق اضافه فرمود: حسين عليه السلام مى گويد: اگر زائرينم بدانند كه خـدا چـه چيزى براى آنان آماده كرده است خوشحاليشان بيش ‍ از جزع آنها خواهد بود و به تحقيق زائر او برمى گردد در حالى كه براى او گناهى باقى نخواهد ماند.(412)
7 ـ عـبدالله بن بكير هم كه از اصحاب اجماع است روايت مى كند كه با امام صادق عليه السلام به حج مشرف شده بودم و از حضرتش پرسيدم كه اگر قبر امام حسين را نبش كنند چيزى بدست مى آيد؟
امـام صادق فرمود: چه سؤ ال بزرگى نمودى حسين بن على با پدر و مادر و برادرش در مـنزل رسول خدايند و با رسول خدا روزى مى خورند و او طرف راست عرش را گرفته و مى گويد: يا رب انجزلى ما وعدتنى .
(( يعنى پروردگارم آنچه را كه وعده فرمودى به من عنايت فرما. ))
و نظر مـى كند به زائران قـبر خـود و او مـى شناسد آنانرا و مى داند نامشان و نام پـدرانشان و آنچـه را كه از زاد و تـوشه با خـود دارند حتـى بهتر از پدر نسبت به فرزندش آنها را مى شناسد.(413)
به زوار قبر حسين امان نامه از آتش مى دهند
سليمان اعمش گويد: در كوفه همسايه اى داشتم كه گاهى با او مى نشستم ، شب جمعه اى بود از او پـرسيدم : عـقـيده ات درباره زيارت قبر حسين چيست ؟ گفت :بدعة و كلّ بدعة ضلالة و كلّ ضلالة فى النّار. (( بدعت است و هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتـش است ! ))
ناراحت شدم و خـشمـناك از نزد او خـارج گـشتـم ، و با خود گفتم : سحرگـاه مـى روم و از فـضائل اميرالمؤ منين برايش آنقدر مى گويم تا خدا چشمش را با اشك گـرم كند مـوقـع سحر رفـتـم و در را كوبيدم ، از پـشت در جواب دادند: اوائل شب به زيارت حسين بن على رفته است ، تعجب كردم و به سرعت به حرم حسينى رفـتـم ديدم در حال سجده است ، و از ركوع و سجود خـستـه نمـى شود، او را گفتم : اول شب معتقد بودى كه زيارت حسين بدعت است چه شد كه خود به زيارت آمدى ؟
گفت : سليمان مرا سرزنش مكن كه من معتقد به امامت اين خاندان نبودم ليكن ديشب خواب ديدم كه سخت مرا تكان داد.
گفتم : چه خواب ديدى ؟
گـفـت : در خـواب مـردى بسيار زيبا و با عظمت ديدم كه نمى توان حسن و زيبائى او را تـوصيف كرد، افراد زيادى اطراف او را گرفته و سوار مردى در جلو او در حركت است از يك نفـر از همـراهانش پـرسيدم : اين شخـصيت بزرگ كيست ؟ گفت : محمد بن عبدالله ، پـرسيدم : آن سوار كيست ؟ گـفـت : عـلى بن ابيطالب عـليه السلام وصى رسول خـدا است : ناگـهان متوجه شدم ناقه اى از نور ميان زمين و آسمان در حركت است و هودجى بر آن بستـه اند پـرسيدم : اين ناقـه از آن كيست ؟ گـفـتـند مـال خـديجه بنت خويلد و فاطمه دختر رسول خدا است گفتم : آن جوان كيست ؟ گفتند او حسن بن عـلى است . كجا مى روند؟ به زيارت شهيد مظلوم كربلا حسين بن على مى روند، ديدم از هودج نامه هايى بر زمين مى ريزد كه در آن نوشته بود: امانا من اللّه جلّ ذكره لزوّار الحسين بن علىّ ليلة الجمعة .سپس منادى ندا در داد: آگاه باشيد كه ما و شيعيانمان در درجات بالاى بهشتـيم ، سليمان من از اين مكان خارج نمى شوم تا روح از بدنم مفارقت كند.(414)

اولين بناء و تحولات بعدى بارگاه حسينى
اولين بناى قبر منور سيدالشهداء ابا عبداللّه الحسين عليه السلام بدست قوم بنى اسد انجام گـرفـت ، در آن هنگام كه اجساد پاك و مطهر شهدا را دفن مى كردند سپس سقيفه اى (سايبان يا اطاق كوچـك ) به آن اضافـه شد، و چـنانكه عـلى بن طاووس در اقـبال از حسين بن ابى حمزه روايت نموده است . آن اطاق داراى دربى بوده كه به باب الحائر مـعروف بوده است ، و راوى خود براى زيارت قبر امام حسين عليه السلام از آن در وارد شد. و از روايتـى كه ابن قـولويه در كامـل الزيارة نقـل نمـوده كه امام صادق عليه السلام به ابوحمزه ثمالى فرمود:فاذا اءتيت الباب الّذى يلى الشّرق فـقـف عـلى الباب و قـل ... (( هنگامى كه به درب شرقى رسيدى بايست و چنين بگو... ))
و همچنين از روايت صفوان بن مهران كه در كتاب مزار شيخ مفيد مذكور است آمده : هنگامى كه به باب حائر رسيدى بايست ... سپس وارد بارگاه مى شوى و طرف سر حضرت ابى عـبدالله بايست ... آنگاه از درى كه زير پاى على بن الحسين عليه السلام است خارج شو سپـس شهدا را زيارت مـى كنى و بعـد به زيارت قـبر حضرت ابى الفضل مى روى .
از اين روايات به خوبى مستفاد مى شود كه حرم مطهر سيدالشهدا درهاى متعددى داشته و همـچنين حرم جناب ابى الفضل العباس داراى ساختمان كوچك بوده و درى هم داشته است ، و مسجدى نيز در كنار قبر امام عليه السلام در اواخر حكومت بنى اميه احداث گرديده بود تا آنكه هارون الرشيد به خلافت رسيد، دستور داد بقعه و بارگاه امام حسين عليه السلام را خراب كردند و درخت سدرى هم آنجا بود كه آنرا نيز قطع نمودند.
دومـين بناء: وقـتـى مـاءمـون به خـلافـت رسيد دوباره تـجديد بناء نمـود، تا آنكه مـتـوكل عـباسى بر مـسند خـلافـت قـرار گـرفـت ، در سال 236 زوار را از زيارت مـنع كرد و گـنبد و بارگـاه امـام را خـراب نمـود كه تفصيل آن خواهد آمد.
سومـين بناء: منتصر پسر متوكل كه به خلافت رسيد قبر مطهر امام و حائر آن را تجديد بنا نمود و مناره اى نيز براى حرم حسينى احداث كرد و مردم را به زيارت قبر آن حضرت امر نموده و نسبت به علويين خدمت شايانى كرد.
چهارمين بناء: بين سالهاى 279 تا 289 محمد بن زيد بن حسن معروف به داعى صغير كه سلطنت طبرستـان بعـد از برادرش حسن مـلقـب به داعـى كبير به او انتـقـال يافـت ساخـتمانهائى به مشهدين (قبر منور اميرالمؤ منين و قبر مطهر سيدالشهدا) افزود و بازسازى كرد.
پـنجمـين بناء: عـضدالدوله ديلمـى (ابن بويه ) در مقام تعمير و تزئين و نوسازى و بازسازى مشهدين برآمد و موقوفاتى براى آنها قرار داد.
ششمـين بناء: حسن بن فـضل مـعـروف به ابومـحمـد رامـهرمـزى وزير سلطان آل بويه به علت آتش سوزى كه 14 ربيع الاول سال 407 در بقعه مباركه امام حسين عليه السلام رخ داده بود تجديد بنا نمود و ديوارى نيز اطراف حاير حسينى بنا كرد كه تا سال 588 وجود داشته است .
هفـتـمـين بناء: عـمـارتـى كه هم اكنون مـوجود است سلطان اويس ايلخـانى در سال 767 بنا نموده كه تاريخ آن بالاى محراب قبله موجود است و پسرش ‍ احمد بن اويس نيز تـكمـيل بنا كرده است و شاه اسمـاعـيل صفـوى در سال 930 صندوق بديعـى اهداء نمـوده و بالاخـره در سال 1048 سلطان مـراد عـثـمـانى آخـرين قـبه را بنا كرده و گـچـكارى نمـود و در سال 1135 همـسر نادرشاه افشار مبالغ هنگفتى صرف تعمير روضه مباركه نمود و در سال 1232 فتحعلى شاه قاجار بقعه شريفه را طلا كارى كرده است .(415)

متوكل و قبر امام حسين عليه السلام
مـتـوكل عـباسى در سال 236 امر كرد قبر حسين عليه السلام و ساختمانهاى اطراف آن را خراب كنند و زمين آن را شخم بزنند و بذر بكارند و مردم را از زيارت منع نمايند.
رئيس شرطه (پليس ) متوكل اعلان كرد: بعد از سه روز هر كه را در اطراف قبر بيابم او را زندانى خواهم كرد، مردم فرار كردند و اطراف حرم خالى از سكنه شد.(416)

گـفـتـه شده است سبب تـخـريب قـبر حسين عـليه السلام اين بود كه زن آوازه خوانى قـبل از خـلافـت مـتـوكل دخـتـران آوازه خـوان از شاگـردان خـود را براى مـتـوكل مـى فـرستاد، هنگام شرب خمر برايش آوازه خوانى مى كردند، پس ‍ از رسيدن به مـقام خلافت سراغ زن آوازه خوان فرستاد، خبر شد كه در شهر نيست و زن به زيارت قبر حسين عـليه السلام رفـتـه بود در كربلا به او خـبر دادند كه مـتـوكل وى را طلبيده است ، زن به بغـداد بازگـشت و يكى از دخـتـرانى كه متوكل از آوازخوانى او خوشش مى آمد نزد او فرستاد.
مـتـوكل پرسيد: در اين مدت كجا بوديد؟ دخترك گفت : استادم به حج رفته بود و ما را با خود برده بود.
ـ شما در ماه شعبان كجا حج كرديد؟
ـ در كنار قبر حسين عليه السلام .
با اين پـاسخ دود از كله مـتـوكل برآمـد كه شيعـيان ابى عـبدالله زيارت او را معادل حج مى دانند!! دستور داد آن خانم را به زندان بيفكنند و اموالش را مصادره كرد، يكى از ماءمورانش را به نام ديزج كه قبلا يهودى بود و اسلام اختيار كرده بود ماءمور كرد تا قبر را شخم زد و خانه هاى اطراف آن را خراب كرد و آب بست ، و ماءموران مسلح در اطراف گماشت تا احدى نتواند به زيارت محل قبر برود.(417)
حيوانات به قبر حسين احترام مى گذارند
عبدالله بن رابيه چنين حكايت مى كند:
در سال 247 از حج برگشتم به عراق رفتم و اميرالمؤ منين عليه السلام را زيارت نمودم و براى زيارت حسين عـليه السلام راهى كربلا شدم ، وقتى به كربلا رسيدم مشاهده كردم بارگـاه حضرت را خراب كرده اند و زمين را آبيارى نموده و گاوها را براى شخم زمـين آمـاده ساخـتـه اند، و با چـشم خـود ديدم كه گـاوها مـشغـول شخـم زمينند و چون نزديك قبر مى رسيدند هر چه بر آنها فشار مى آوردند اطاعت نمـى كردند و به طرف چپ و راست منحرف مى شدند، و چون زيارت حسين عليه السلام برايم مـقـدور نشد به بغـداد رفـتـم وقـتـى وارد شدم وضع شهر را دگرگونه ديدم پـرسيدم چـه خـبر است ؟ گـفـتـند: مـتـوكل به جهنم واصل شده ، خدا را شكر گفتم .(418)

المنتصر بالله پدرش متوكل را مى كشد
متوكل دلقكى داشت بنام عبادة المخنث كه بالشى در زير لباس بر شكم مى بست و سرش را كه طاس بود برهنه مـى كرد و در برابر مـتـوكل مـى رقـصيد و خـواننده ها مـى خـواندند:قـد اقـبل الاصلع ابطين خـليفة المسلمين .و تقليد امير مؤ منان عليه السلام را درمى آورد و مـتـوكل هم شراب مـى نوشيد و مـى خـنديد يك روز كه مـنتـصر بالله فـرزند مـتـوكل حاضر بود دلقـك كارش ‍ را شروع كرد، منتصر اشاره اى به دلقك نمود و او را تـهديد كرد، دلقـك ساكت شد، مـتـوكل دليل سكوتش را پرسيد دلقك داستان را براى متوكل بيان كرد.
مـنتـصر گفت : يا اميرالمؤ منين كسى را كه اين سگ تقليد او را درمى آورد و مردم مى خندند پـسر عـموى شما و بزرگ خاندان شما و افتخار شما به او است ، اگر تو گوشت او را مى خورى به اين سگ و امثال او مخوران .
متوكل آوازه خوانان را گفت : بگوئيد:

غار الفتى لابن عمّه  
  والفتى فى حرّ امّه
يعنى : (( جوان براى پسر عمويش به غيرت آمده ، جوان در فلان مادرش . ))
و اين عمل موجب شد كه منتصر پدرش متوكل را بكشد.(419)

و در نقـل ديگر آمده كه منتصر شنيد پدرش به فاطمه زهرا سلام اللّه عليها دشنام مى دهد از دانشمندى حكم قضيه را پرسيد، دانشمند گفت : كشتن اين شخص واجب است اما هر كه پدر خـود را بكشد عـمـرش كوتـاه خـواهد بود، منتصر گفت : بگذار براى اطاعت امر خدا عمرم كوتـاه گـردد، پـدر را كشت و خـود نيز هفـت مـاه بيش بعـد از متوكل زنده نماند.(420)
با اين همه تخريب چگونه قبر را يافتند؟
مـنتـصر بالله بعد از متوكل عهده دار خلافت شد و تصميم گرفت قبر را تجديد بنا كند، اما كيفيت پيدا كردن محل قبر به اين ترتيب بوده است :
مـحمدبن حسين آشنانى گويد: مدتى گذشت كه از بيم و خوف نتوانستم به زيارت حسين عـليه السلام بروم تا آنكه سرانجام خود را آماده خطر نمودم و يك نفر از عطرفروشان نيز مـوافقت كرد با من بيايد، روزها پنهان مى شديم و شبها راه مى رفتيم تا نيمه شبى به حدود غـاضريه رسيديم ، در دل شب از كمينگاه خارج شديم و از وسط دو نفر نگهبان مـسلح كه خـواب بودند گـذشتـيم تـا به حدود مـحل قـبر رسيديم ليكن نتوانستيم مـحل قـبر را تـشخـيص دهيم تـا اينكه بوسيله بوى عطر خاصى كه استشمام كرديم محل قبر را تشخيص داده خود را روى محل قبر انداختيم و زيارت كرديم ، به عطار گفتم اين بوى چيست ؟ گفت بخدا قسم هرگز چنين عطرى استشمام نكرده ام .
پـس از وداع با قـبر عـلامـاتـى چـند در اطراف قـبر قـرار داديم و چـون مـتـوكل كشتـه شد با جمـعـى از شيعـيان آمـديم و با خـارج كردن عـلائم محل و حدود قبر را مشخص كرديم .(421)

الحمد لله و به فضل پروردگار كتاب حسين نفس مطمئنه پايان يافت در اينجا مناسب مى بينيم كه شمه اى از فجايع و شرارتها و بى بند و بارى هاى يزيد و گزيده اى از تـاريخ مـخـتـار و انتـقـام گيرى از قاتلان امام حسين عليه السلام را باز گوئيم تا بر جامعيت كتاب افزوده و خوانندگان نيز تا حدودى از اين قسمت تاريخ آگاه گردند:
يزيدبن معاويه
يزيد فـرزند مـعـاوية بن ابى سفـيان در سال 25 يا 26 هجرى متولد و در 14 ربيع الاول يا 17 صفر سال 64 به هلاكت رسيد.
در مـدت سه سال و هفـت مـاه و بيست و دو روز حكومتش سه فاجعه بزرگ براى اسلام و مسلمانان آفريد:
1 ـ شهادت حضرت حسين بن على سبط رسول گرامى اسلام .
2 ـ قـتـل عـام مـدينه منوره و كشتن زن و مرد و بسيارى از اقراء و صحابه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم .
3 ـ به آتش كشيدن خانه كعبه و تخريب آن .
فسق و فجور يزيد
مـسعودى مى نويسد، يزيد عياش و خوشگذران بود و همواره به لهو و لعب مى پرداخت ، او داراى پـرندگـان و سگـهاى شكارى و يوزپـلنگ و ميمونهاى بسيارى بود كه بيشتر اوقاتش را به آنها مى گذرانيد و هم نشينانى در شرابخوارى داشت .
روزى بر بساط شراب نشست در حاليكه ابن زياد در طرف راست او بود، و اين داستان پـس از شهادت امـام حسين عـليه السلام واقـع شد، در اين حال به ساقى بزم شراب رو كرد و گفت :
اسقـنى شربةّ تـروى مـشاشى  
  ثـمـّ مل فاسق مثلها بن زياد
صاحب السّر و الامانة عندى  
  و لتديد مغنمى و جهادى
شرابى به مـن بياشام كه از درون سيرابم سازد، سپـس مـثـل آنرا به ابن زياد بياشام كه او صاحب اسرار و امين من در جهاد و به دست آوردن غنائم است .
آنگاه آواز خوانان را دستور داد تا اين اشعار را با غنا بخوانند.
در حكومـت يزيد اعمال ناپسند او در ميان همه كاركنانش رواج داشت ، و غنا در مكه و مدينه رايج شد، و وسائل لهو و لعـب را همـگـان بكار گـرفـتـند و استـفاده مى كردند، مردم شرابخوارى را علنى انجام مى دادند!
او را مـيمـونى بود كه ابوقـيس نام نهاده و در مـجالس رسمـى او را در كنار رجال مـى نشانيد و برايش تخت و متكاى مخصوصى قرار داده بود، و آن ميمون خبيثى بود كه كارهاى زشت انجام مى داد، و خر وحشى را رام كرده بودند و بر آن زين و يراق نهاده و اين ميمون بر آن سوار مى شد و با اسبها مسابقه مى داد، و بر او قبايى از ابريشم سرخ و زرد مـى پوشانيد و كلاه ابريشمى بر سرش مى نهاد كه داراى رنگهاى مختلف بود، و براى الاغ نيز زين ابريشمى رنگارنگ ساخته بودند كه انسانها بر آن لباسها و زين و برگ غبطه مى خوردند.
يكى از روزها ابوقيس برنده مسابقه شد، يكى از شعراى شام چنين سرود:
تمسّك ابا قيس بفضل عنانها  
  فليس عليها ان سقطت ضمان
الا من راءى القردّ الّذى سبقت به  
  جياد اميرالمؤ منين ! اءتان
اى ابوقيس عنان مركبت را محكم نگهدار كه اگر بيفتى الاغ ضامن جان تو نيست .
چـه كسى ديده است كه ميمونى بر ماده الاغى سوار باشد و بر اسبهاى اميرالمؤ منين سبقت بگيرد.(422)
آرى از كسى كه از حكومت بر مسلمين جهان اين چنين چهره بهره بردارى مى كند كشتن فرزند پيامبر هم بعيد نيست ، شگفت تر اينكه كسى را با چنين اعمالى جانشين پيامبر معرفى كنند.
چرا با حسين عليه السلام دشمنى مى كردند؟
يكى از دلائل دشمـنى زمـامـداران عـمـوما با اولياء خدا ترس ازدست دادن حكومتشان وسيله اولياء اللّه بوده و اين معنى از اول خلقت تا امروز صادق است اما اين معنى ملازم با دشمنى درونى نيست بلكه هرگاه احساس مى كردند كه وجود كسى براى حكومت و سلطنتشان مضر است با او به ستيز بر مى خواستند.
امـا عـداوت برخـى از انسانها با اولياء خـدا ذاتـى و درونى است و اين نوع عـداوت مخصوصى افراد حرامزاده است چنانكه در روايات بسيارى آمده است ولدالزنا دوستدار على و اولادش نخواهد بود.
قال على عليه السلام لا يحبّنى كافر و لا ولدزناء
على عليه السلام فرموده : كافر و زنازاده نمى تواند مرا دوست بدارد.(423)
قـال ابو سعـيد الحدرى :كنّا نختبر اولادنا بحبّ على بن ابى طالب عليه السلام فمن احبّه عرفنا انّه منّا.(424)ابو سعيد خدرى گفت : فرزندانمان را با دوستى على بن ابيطالب عليه السلام امتحان مى كرديم ، هر يك كه على را دوست مى داشت مى دانستم كه فرزند ما است .
قـال جابر الانصارى : مـا كنّا نعـرف المـنافـقـين عـلى عـهد رسول الله الاّ ببغضهم عليّا و ولده .(425)
جابر انصارى گويد: ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منافقان را با دشمنى على و اولادش مى شناختم ! و يكى از دلائل دشمنى يزيد با خاندان پيامبر همين معنى است ، كه محدث بزرگ مرحوم حاج شيخ عباس قمى در كنار كتاب تتمة المنتهى مى گويد: ميسون مادر يزيد غلام پدر خود را به خود تمكين داد و به يزيد حامله شد.(426)

بنى اميه تحملفضائل امامان را نداشتند
يكى ديگر از دلائل دشمنى بنى اميه و ساير خلفاء با امامان عليهم السلام اين بود كه امامان داراى فضائل بى شمارى بودند كه ديگران فاقد آن بودند و با وجود آنكه تمام قـدرت و امـكانات را در اخـتـيار داشتـند اما مى ديدند كه مردم علاقمند امامان اند برايشان گـران مـى آمـد و تـحمـلش را نداشتـند و برايشان حسد مـى بردند فـضائل ائمـه عـليهم السلام كتابها را پر كرده ، مخصوصا تاريخ حضرت رضا و امام جواد عـليهمـاالسلام و جلساتـى كه مـاءمـون عـباسى تـشكيل داد و اين بزرگـواران مـناظراتـى با عـلمـاى اديان داشتـند تـا حدى پرده از فضائل اهل بيت عليه السلام برمى دارد.
و در كتاب بحارالانوار مجلسى رضوان الله تعالى عليه در باب زندگى هر يك از ائمه علهيم السلام ابوابى از فضائل هر يك ديده مى شود.
يزيد و قتل عام مردم مدينه
پـس از شهادت حضرت سيدالشهداء جمـاعـتـى از مردم مدينه از جمله عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه به شام رفتند و با يزيد ديدار كردند، يزيد جوائز فراوان به آنها داد، چون فرستادگان به مدينه برگشتند در ميان مردم بدگوئى او را آغاز كردند، و گفتند: مـا از نزد كسى مى آئيم كه دين ندارد، شراب مى آشامد و آوازخوانان و نوازندگان همواره در مـجلس او به نواختن تار و طنبو و آوازخوانى مشغولند، او سگ باز است و آنقدر شراب مى خورد و در مستى مى گذراند كه از نماز غفلت مى ورزد، شما را گواه مى گيريم كه او را از خلافت عزل كرديم .
مـردم مـدينه حاكم يزيد را عزل نمودند و با عبدالله بن حنظله بيعت كردند، و بنى اميه را از مـدينه بيرون كردند، و آنها داستان را به يزيد نوشته و از وى استمداد نمودند، يزيد، عمروبن سعيد را خواست به او پيشنهاد رفتن به مدينه نموده عمرو گفت : همه جا در تـحت فـرمـان تـو بوده ام و همـه جا را امـن ساختم اگر بنا باشد كه خون افراد قريش ريخـتـه شود حاضر نيستم ، يزيد كه از جانب عمرو ماءيوس گرديد به سراغ عبيدالله زياد فـرستاد و به او پيشنهاد كرد كه مدينه را امن ساخته سپس به مكه رود و ابن زبير را مـحاصره نمـايد، ابن زياد گـفـت :واللّه لا جمـعـتـهمـا للفـاسق قـتـل ابن رسول اللّه و غـزو مـكه . يعـنى كشتن پسر پيغمبر و جنگ با كعبه را براى فـاسقـى تـواءمـا مرتكب نمى شوم . آخرالامر مسلم بن عقبه را خواست و با دوازده هزار نفر به طرف مـدينه فرستاد و دستور داد سه روز به آنها مهلت بده اگر مطيع نشدند با آنها بجنگ ولى متعرض على بن الحسين عليه السلام مشو كه او خاندان مروان را پناه داده است .
مـوقـعـيكه خبر حركت مسلم بن عقبه به مردم مدينه رسيد بر بنى اميه سخت گرفتند و به آنها پيشنهاد كردند كه يا با ما عهد كنيد كه بر كسى از ما ستم نكنيد و كسى را بر عليه مـا راهنمـائى نكنيد و به دشمن ما كمك ننمائيد و يا با شما مى جنگيم و شما را مى كشيم ، بنى امـيه شرايط پيشنهادى را پذيرفتند و راه شام را در پيش گرفتند، تا وقتيكه به مـسلم بن عقبه برخوردند، ابن عقبه پسر عثمان را خواست و از وضع مدينه جويا شد، ولى او بر طبق پيمانى كه سپرده بود گفت : من نمى توانم چيزى بگويم زيرا پيمان سپرده ام . مـسلم گـفـت : اگر پسر خليفه نبودى ترا گردن مى زدم ، مروان به پسرش عبدالملك گـفـت : نزد مـسلم برو شايد مرا نخواهد تا مجبور شوم برخلاف پيمان بگويم عبدالملك نزد مـسلم رفت ، پرسيد: چه خبر؟ و چه بايد كرد؟ عبدالملك گفت : مى روى تا وقتى به نخـله رسيدى در سايه درخـتـان استـراحت مـى كنى اول آفـتـاب از جانب حره طرف شرقى مدينه شروع به جنگ مى كنى تا وقتى كه آفتاب بر پـشت شما و بر صورت مردم مدينه بتابد آن وقت چشم ايشان بر اثر تابش آفتاب بر زره ها و خودها و سرنيزه ها و شمشيرهاى شما خيره خواهد شد، مسلم بن عقبه گفت : خدا پدرت را خير دهد از اين فرزندى كه دارد!
مسلم بن عقبه طبق دستور عبدالملك پيش رفت تا با مردم مدينه روبرو شد به آنها گفت كه اميرالمؤ منين ! گمان مى كند شما اصل و ريشه اسلاميد و دوست ندارد خون شما ريخته شود بنابراين سه روز به شما مهلت مى دهيم اگر توبه كرديد و تسليم شديد از شما مى پـذيرم و من هم به مكه مى روم ولى اگر سرپيچى كنيد از ما رفع عذر نموده آن وقت به حساب شما خواهم رسيد. پس از سه روز پرسيد: چه مى كنيد آيا تسليم مى شويد يا مى جنگيد؟ مردم مدينه گفتند: بلكه با شما مى جنگيم .
روز چـهارم مردم مدينه به فرماندهى عبدالله بن حنظله آماده نبرد شدند مسلم بن عقبه هم از طرف شرقـى مـدينه مهياى كارزار شد، براى مسلم كه پيرمرد و مريض بود كرسى در وسط دو جمـعـيت قـرار دادند و بر آن نشست . لشكر شام حمله را آغاز كردند تا اكثر مردم مـدينه شكست خـوردند، ولى عبدالله بن حنظله با عده قليلى كه در اطرافش بودند حمله سختى نمود و لشكر شام را به عقب نشينى مجبور ساخت تا نزديك بود خود را به كرسى مسلم برساند كه او لشكر شام را تهديد و تحريك نمود و دوباره جنگ درگير شد.
در اين مـيان فـضل بن عـباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب با بيست نفر به كمك عـبدالله شتـافت و به او گفت : به هر طرف كه من حمله كردم شما هم به همان طرف حمله كنيد كه تصميم گرفته ام تا خود را به مسلم فرمانده شاميان نرسانم دست نكشم يا او را مـى كشم يا خـود كشتـه مـى شوم ، حمـله نمـودند تـا فـضل خـود را به پـرچـمـدار شام رسانيد و او را به خـيال مـسلم كشت و آواز برداشت كه مسلم را كشتم ، مسلم پاسخش داد كه اشتباه كردى ، مسلم خـود پـرچـم شامـيان را بدست گـرفـت و پـيش ‍ مـى رفـت تـا فـضل كشتـه شد، عـبدالله پـس از كشتـه شدن فـضل با عـده كمـى كه همـراه داشت مشغول جنگ شد و مردم را به جنگ تحريك مى نمود تا برادر مادريش محمدبن ثابت بن قيس كشته شد، هشت پسر داشت هر يك پس از ديگرى شهيد شدند و سرانجام عبدالله بن حنظله به شهادت رسيد و مدينه به تصرف مسلم و لشكر شام درآمد.
مـسلم سه روز جان و مـال و نوامـيس مـردم مـدينه را بر شامـيان حلال كرد چـه خونهائى كه نريختند و چه اموالى كه به غارت نرفت و چه نواميسى كه هتـك نشد پس از سه روز مسلم از مردم مدينه بيعت گرفت كه همگى برده زرخريد يزيدند هر كه نمى پذيرفت طعمه شمشير مى شد فقط حضرت سجاد عليه السلام محفوظ ماند و چهارصد خانواده اى كه در خانه خود پناه داده بود نيز از اين مهلكه نجات يافتند.
از ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسة نقل شده : كه افرادى را با سخت ترين شكنجه ها از بين بردند هزار و هفتصد نفر از بزرگان و مهاجرين و قريش و وجوه مردم كشته شد، و مـجمـوع كشتـگـان بجز زنان و كودكان به ده هزار نفـر رسيد، از ابن ابى الحديد نقل شده : كه آنچه مسلم بن عقبه در مدينه كشت از آنچه بسر بن ارطاة در سفر حجاز و يمن كه در حدود سى هزار نفر را هلاك كرد كمتر نبود.
مـردى از اهل شام بر زنى كه تـازه وضع حمـل نمـوده و بچـه اش را در بغـل گـرفـتـه شير مـى داد وارد شد، گفت : هر چه دارى براى من حاضر كن ، زن گفت : چيزى براى ما باقى نگذاشتند، شامى گفت : چيزى به من بده وگرنه بچه ترا مى كشم ، زن گـفـت : واى بر تـو اين پـسر ابى كبشه انصارى يار رسول خـدا است ، سپس گفت : فرزندم اگر چيزى داشتم فداى تو مى نمودم ، مرد شامى پـاى طفـل را گـرفـت در حالى كه پـستـان در دهن داشت چـنان به ديوار كوبيد كه مغز طفـل مـتلاشى و بر زمين پخش شد، ولى آن مرد هنوز از خانه خارج نشده بود كه صورتش سياه شد.
ابو سعـيد خـدرى در خـانه پنهان شده بود كه چند مرد شامى وارد خانه شدند و نامش را پرسيدند؟ پاسخ داد؟ من ابو سعيد خدرى يار پيامبرم ، گفتند: آرى نامت را زياد شنيده ايم خـوب كارى كردى كه در خـانه نشستـى و با مـا نجنگـيدى حال هرچه دارى بياور، گفت چيزى ندارم ، موهاى صورتش را كندند و او را چندين بار زدند و هر چه يافتند بردند حتى از سير و پياز و يكجفت كبوتر كه در خانه بود نگذشتند.
انس گـويد: در واقعه حره هفتصد نفر از قراء و حافظين قرآن كشته شدند بحدى از مردم مـدينه كشته شد كه مى توان گفت يك نفر باقى نماند، از جمله كسانيكه كشته شدند دو نفـر از پـسران زينب دخـتـر ام سلمـه همـسر مـكرمـه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.(427)
يزيد و سوزاندن خانه كعبه
پس از آنكه مسرف بن عقبه از سركوبى مردم مدينه فارغ شد عازم مكه مكرمه گرديد، اما چـون به قـدير رسيد جان به مالك دوزخ تسليم كرد، حصين بن نمير كه جانشين مسرف بود به فرماندهى سپاه شام وارد مكه شد.
شهر مكه را محاصره نمود، عبدالله بن زبير كه قدرت جنگيدن با وى را نداشت به خانه كعـبه پـناهنده شد، و او خود را: العائذ بالبيت مى ناميد، و به همين لقب مشهور شد حتى شعرا در اشعار او را با اين لقب نام مى بردند.
حصين بن نمير از بالاى كوههاى مسجدالحرام و دره هاى اطراف منجنيق ها نصب كردند و به وسيله آن سنگ و آتش و نفت و چيزهاى سوزنده به خانه كعبه مى ريختند تا آنكه خانه را خراب كرده و سوزانيدند.
و خـداوند بزرگ نيز قدرت نمائى كرد و در حمايت از خانه اش صاعقه اى فرستاد كه يازده نفـر از كسانيكه با منجنيق كار مى كردند طعمه حريق شدند و اين حادثه در سوم ربيع الاول يازده روز قبل از مرگ يزيد اتفاق افتاد، فشار بر مردم مكه و ابن زبير سخت شد، كه ابو وجزة مدنى در اشعارش چنين سروده است :
ابن نمير بئس ما تولى  
  قد احرق المقام والمصلّى
پـسر نمـير چـه كار زشتـى را مـرتـكب شد كه مـقـام ابراهيم و محل نماز را سوزانيد.(428)
بى شرمى يزيد
يزيد در زمـان معاويه به عنوان امير حاج به حج رفت ، در مراجعت به مدينه برگشت ، و در آنجا بساط شراب بگسترانيد در اين حال امام حسين عليه السلام و عبدالله بن عباس خواستند بر او وارد شوند يزيد گفت : وارد شوند، او را گفتند: ابن عباس بوى شراب را مى فهمد. گفت : حسين را اجازه دهيد و ابن عباس را اجازه ندهيد!
حسين عـليه السلام كه وارد شد بوى شراب را همراه بوى عطريات فراوان دريافت . حضرت فرمود: چه عطر خوبى ، اين عطر چيست ؟ يزيد گفت : اين عطرى است كه در شام تهيه مى شود.
آنگـاه كاسه شراب طلبيد و خود آشاميد، كاسه ديگر طلبيد، چون حاضر كردند به امام حسين عليه السلام حواله كرد!!
حضرت فـرمـود: عـليك شرابك ايّها المـرء. شرابت مال خودت اى شخص ‍ يزيد اشعارى با اين مضامين خواند:
اى رفـيق ، عـجب است كه ترا دعوت به شراب مى كنيم و تو اجابت نمى كنى و به زنان جوان و شهوات و شادى و شرابى كه بزرگان عرب بر آن نشسته اند دلت را تر و تازه مى كند.
امـام عـليه السلام برخاست و فرمود: بلكه دل ترا تر و تازه مى سازد اى پسر معاويه .(429)
اين عمل يزيد نشان مى دهد كه آنقدر شراب خورده كه عقلش را از دست داده بود وگرنه با توجه به مذاكرات او با نمايش قبل از حضور امام اين رفتار تناسب ندارد.
خـلاصه زشتـيهاى يزيد و اعـمـال ناشايست او بقدرى است كه زبان از بيان و قلم از تـحرير آن قـاصر و ناتوان است ، تاريخ ننگين زندگى كوتاه يزيد بشريت را به شرمندگى و سرافكندگى وا مى دارد.
رفـتـار مـعـاويه پـسر يزيد كه پـس از مـرگ پـدرش او را به خلافت برگزيدند، و استـعـفـايش ، واكنش رفتار يزيد است ، او انديشيد پدرش آبروى خلافت را برده و چنين خـلافـتـى باعث شرمسارى هر انسان عاقل است ، وگرنه در تاريخ سابقه ندارد كه كسى از حكومت روى گردان باشد.فعليه لعنة اللّه و الملائكة و النّاس اجمعين .
مختار بن ابى عبيد ثقفى
او فـرزند ابوعـبيد ثـقـفـى است كه از صحابه و ياران پيامبر اسلام و سرداران بنام اسلامـى بوده است ، مـادرش دومـه دخـتـر وهب بن عـمـر مـى باشد، مـخـتـار در سال اول هجرت متولد گرديد بنابراين هنگام رحلت پيامبر اسلام يازده ساله بوده است به همين مناسبت در شمار اصحاب و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده است .
مـخـتار مردى عاق و با خرد و مدبر بود، در حاضر جوابى يد طولائى داشت و در فطانت و زيركى شهره آفاق و در حدسش خطا نمى كرد، او شجاعى بى پروا و داراى همتى عالى بود، كه همـواره به كارهاى بزرگ اقدام مى نمود، و در فنون و امور جنگى استاد، و در جوانمردى و بخشندگى بى مانند، و به دليل سياست و فطانتش بود كه در مدت كوتاه حكومـتـش كه از هجده ماه تجاوز نكرد چه موفقيتهائى نصيبش گرديد و در اين مدت كوتاه دشمـنان امـام حسين عـليه السلام را كيفـرى بسزا داد و بر زخـم دل خـاندان پـيغـمـبر صلى اللّه عـليه و آله مـرهم نهاد تـا آنكه در سال 67 در 67 سالگـى بدست مصعب بن زبير كشته شد و در طرف غربى گورستان كوفه دفن گرديد، و داراى قبه و بارگاه بوده است .
از ابن بطوطه مـتوفاى قرن هشتم نقل شده كه نزديك كوفه قبه و بارگاهى را مشاهده كردم كه گفته شد قبر مختار بن ابى عبيد ثقفى است .
چـنانكه رساله شرح الثار ابن نما متوفى 726 مى گويد: بارگاه مختار بن ابى عبيد مانند ستاره تابان مقابل باب مسلم مى درخشيد.(430)
ولادت مختار
براى پيدايش رجال بزرگ نوعا عواملى دست به هم مى دهند و مقدماتى آماده مى كرد تا يك شخـصيتـى بوجود آيد، بنابراين بعـيد نيست آنچـه را كه درباره ولادت مـختار نقل شده به وقوع پيوسته و صحت داشته باشد: مى گويند هنگاميكه ابوعبيد پدر مختار تـصمـيم گـرفـت همـسرى براى خـود انتـخـاب كند در صدد تـحقـيق از حال زنان شايستـه برآمد، دوشيزگانى از قبيله ثقف و بستگانش را يادآورى كردند او هيچيك از آنان را نپسنديد تا آنكه در خواب ديد كسى او را گفت دومه دختر زيباى وهب را به همسرى اختيار كن زيرا در زمينه او هيچكس ترا ملامت نخواهد كرد و در زندگى با او نگرانى نخواهى ديد.
خـوابش را با نزديكان در ميان گذاشت همه اين دختر را پسنديدند با دومه ازدواج كرد، چون همسر ابوعبيد به مختار حامله گرديد، در خواب ديد كسى اين اشعار را برايش سرود:
اءبشرى بالولد  
  اءشبه شيى ء بالاسد
اذا الرجال فى كبد  
  تقاتلوا على بلد
كان له الحظّ الاشد
يعـنى تـرا مـژده باد به فـرزندى كه همانند شير است ، هنگاميكه مردان سختى جنگ را تحمل مى كنند براى او بالاترين لذت است .
چـون وضع حمـل نمـود باز همـان كس بخـواب دومـه آمـد و او را گـفـت : قبل از آنكه بجنبد و بيش از آنكه كامش را برداريد او را مختار نام گزاريد و ابوجبر كنيه اش دهيد.(431) شايد مـناسبت كنيه ابوجبر با مختار از آن جهت باشد كه شكستگى دل اهل بيت پيغمبر را جبران كرد و با انتقام و خونخواهى حزن و اندوهشان را به سرور و خوشى تبديل نمود.
مختار از ديدگاه امام
از لابلاى روايات بسيارى بر ميايد كه امامان و پيشوايان مذهبى همواره نسبت به مختار اظهار علاقه فراوان مى كردند و از عمليات او و خونخواهى حسين بن عليهمالسلام مسرور بوده اند، چنانكه امام باقر عليه السلام فرمود: مختار را بد نگوئيد كه او دشمنان ما را كشت و انتـقـام خـون مـا را گـرفـت ، و زنان بيوه مان را به شوهر رسانيد در هنگام شدت احتياج اموالى در ميان ما تقسيم كرد.
و در روايات ديگـرى كه جمـاعتى خدمت امام پنجم حضرت باقر عليه السلام بودند كه مـردى از اهل كوفـه وارد شد خواست دست امام را ببوسد، امام دست خود را كشيد و مانع شد، سپس پرسيد: كيستى ؟
مـن ابوالحكم فرزند مختار بن ابوعبيد ثقفى هستم ، امام با فاصله زيادى كه با او داشت دست خـود را دراز كرد و او را نزديك خـواند انمـرد قدرى جلو آمد، فرمود پيشتر بيا با اصرار و تـاكيد امـام آنقـدر به حضرت نزديك شد مـثـل اينكه امـام مـى خـواهد او را روى زانوى خود جاى دهد، پس از تفقد و دلجوئى فراوان فرزند مختار عرض كرد:
قـربانت گردم مردم درباره پدرم مختار زياد حرف مى زنند، نظر شما درباره اش چيست ؟ كه گفتار شما را هر چه باشد درباره پدرم مى پذيرم ؟
ـ درباره مختار چه مى گويند؟
ـ مى گويند: او مردى دروغگو بوده است .
ـ سبحان الله ، چه نسبتهاى ناروا به او مى دهند، با آنكه چقدر بما خدمت كرد، از پدرم امام زين العـابدين شنيدم فرمود: صداق و مهريه مادرم از پولهائى بوده كه مختار برايش فـرستـاده بود، مـگر مختار نبود كه خانه هاى خراب ما را تجديد بنا كرد و دشمنان ما را نابود ساخت و انتقام خونهاى ما را گرفت و از كشته هامان خونخواهى كرد؟
خدا پدرت را بيامرزد، خدا پدرت را بيامرزد، خدا پدرت را بيامرزد، حق ما را از هر كه بر او حقى داشتيم گرفت .(432)
مختار و امام زين العابدين
ابوحمـزه ثـمالى گويد: هر سال كه به حج مى رفتم در مراجعت حضرت على بن الحسين عـليهمـاالسلام را زيارت مـى كردم ، در يكى از سالها كه خدمتش رسيدم او را ديدم كه كودكى را روى زانوى خود نشانيده و نوازش مى كند، كودك برخاست و رفت جلو درب اتاق بر زمين افتاد، سرش شكست و خون جارى شد، امام از جارى پريد و او را بلند كرد و خون از سرش پاك مى كرد و مى فرمود:انى اغيذك ان تكون المصلوب فى الكناسة .يعنى ترا به خدا مى سپارم از اينكه در كناسه بدار آويخته شوى .
گفتم : پدرم و مادرم به قربانت ، كدام كناسه ؟
فرمود: كناسه كوفه .
ـ آيا اين موضوع واقع خواهد شد؟
ـ آرى به خدائيكه محمد را به حق برانگيخت اگر پس از من زنده باشى خواهى ديد كه اين جوان در ناحيه اى از نواحى كوفه كشته مى شود و دفن مى گردد و سپس قبرش را مى شكافـند و جسدش را بيرون آورده در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشند و آنگاه به دار آويخـتـه و پـس از مدتى طولانى از دار فرود آورند و بدنش را بسوزانند و خاكسترش را بر باد دهند!!
قربانت گردم نام اين پسر چيست ؟
ـ او فرزندم زيد است .