حـضـرت امـيـر عليه
السلام در دوران پنج ساله خلافت بااستفاده از زمينه مناسبى كه پيش
آمده بـود، در خـطـبـه هاى عمومى خويش به معرفى اين مقام پرداخت و تا
حدى جامعه اسلامى را با آن مقام متعالى آشنا كرد.
تحريف ديگر
گفتيم كه تا آن زمان امامت و خلافت از ديدگاه عامه مردم درحد رهبرى
سياسى و زعامت اجتماع بود، نـه يـك مـقـام مـتـعـالى . با روى كار آمدن
بنى اميه ، يكى ازمحورهاى فعاليت آنان بر اين قرار گـرفـت كـه امـامـت
بـه آن معناى والا وارزشمندى كه در سخنان حضرت امير با توجه به وصيت
رسـول خـدا بـراى اهـل بـيـت ثـابـت شـده بود را به خلفا سرايت دهند و
مقام خلافت را از رهبرى سـيـاسـى تـرقـى داده و بـه امـامت دينى و حتى
خلافت خدايى و حتى بالاتر از رسالت و نبوت برسانند. آية الله خامنه اى
دراين مورد مى نويسد:
(كـاربـه جـايـى رسـيـده بـود كـه حـتـّى بـعـضـى از ايـادى دسـتـگـاه
خـلافـت ، نـبـوت را (درمـقابل خلافت ) زير سؤ ال مى بردند. دركتابها
آمده است كه خالدبن عبدالله قسرى كه يكى از دسـت نـشـانـدگان بسيار پست
و دنى بنى اميه بود، مى گفت : خلافت از نبوت بالاتر است . اسـتـدلالى
هـم كـه مـى كـرد ايـن بـود: ( اَيُّهـُمـا اَفـْضَلُ؟ خَليفَةُ
الرَّجُلِ فى اَهْلِهِ اَوْ رَسُولُهُ اِلى اَصْحابِهِ). شما يك نفر را
جانشين خودتان درميان خانواده تان مى گذاريد، اين به شما نزديكتر اسـت
؟ يـا آنـكـسى كه به وسيله او پيامى براى كسى مى فرستيد؟ خوب ، پيداست
آن كسى كه درخـانـواده خـودتـان مى گذاريد و خليفه شماست ، نزديكتر به
شماست . پس خليفه خدا (خليفة رسـول الله هـم نـمـى گـفـتـنـد، مـى
گـفـتـنـد: خـليـفـة الله ) بـالاتـر ازرسـول الله اسـت . ايـن را
خـالدبـن عـبدالله قسرى مى گفت و لابد ديگران هم مى گفتند. من در
اشـعـار شـعـراى دوران بـنـى امـيـه وبـنـى عـبـاس كـه فـحـص كـردم ،
ديـدم از زمـان عـبـدالمـلك .(80)
تعبير (خليفة الله ) در اشعار تكرار شده است .).(81)
همين خالدبن عبدالله قسرى در توجيه افضل بودن خليفه بر پيامبران مى
گويد:
شـمـا چـگـونـه بـه فـضـيـلت خـليـفـه عـلم پـيـدا نـمـى كـنـيـد در
حـالى كـه ابـراهـيـم خـليـل (عـليـه السـلام ) از خـداونـد آب خواست و
خداوند به او آب شور داد ولى خليفه از خدا آب طـلبـيـد وخداوند به او
آب شيرين و گوارا داد. (منظور او از آب شور چشمه زمزم و ازآب شيرين
چـاهـى بـود كـه وليد بن عبدالملك خليفه اموى ـ معاصر امام سجاد وامام
باقر عليهماالسلام ـ در حجون مكه كند و آب آن شيرين بود. آب آن چاه را
در حوضى كنار زمزم مى ريختند تا برترى آن بر زمزم آشكار شود.).(82)
سيوطى در شرح زندگى يزيدبن عبدالملك ـ خليفه معاصر امام باقرعليه
السلام ـ مى نويسد كـه چـهل نفر ازبزرگان درحضور خليفه شهادت دادند كه
: (ما عَلَى الْخُلَفاءِ حِسابٌ وَلا عَذابٌ) خلفا هيچ محاسبه اى
ندارند و (در قبال خطاها و گناهانشان ) عذاب نمى شوند..(83)
ايـنـهـا نـمـونـه اى از سـخنان حاكمان وعالمان دربارى جامعه اسلامى آن
روز بود. اينان كسانى بـودنـد كـه جـهت فكرى و سياسى مردم را مشخص مى
كردند. تحريف چنان جاى خود را باز كرده بـود كـه آدمـهاى فاسد، مخمور،
كثيف و پليدى چون عبدالملك ، وليد، هشام و... به راحتى خود را
(خـليـفـة الله )، (امام ) و... مى ناميدند وشعراى دربارى متملق و
چاپلوس نيز براى رسيدن به متاع ناچيز دنيوى در اشعار خود، آنان را به
اين نام مى خواندند. در اين بين فقط شيعيان بودند كـه در حـد تـوان در
بـرابـر ايـن سـيـاسـت حـاكـم مـقـاومـت مـى كـردنـد. بـه عـنـوان مثال
كُثَيِّر از شعراى شيعى دوره عبدالملك است . روزى خدمت امام باقر عليه
السلام رسيد و امام به توبيخ از او سؤ ال كرد: عبدالملك را مدح كرده اى
؟!
كـثـيـر مـى گـويـد: اى پـسـر رسـول خدا، او را با عنوان (امام الهدى )
كه مدح نكردم ، بلكه با عـنـوانـهـايـى هـمـچـون شـيـر، خـورشـيـد،
دريـا، كـوه واژدهـا مـدح كـردم و حـال آن كه شير حيوانى درنده ،
خورشيد موجودى بى جان ، دريا موات ، اژدها جنبنده اى بدبو و كوه
سنگهايى كر بيش نيستند..(84)
معرفى امام
بـاتوجه به اين تحريفات برامام سجاد و امام باقر عليهم السلام لازم بود
كه مساءله امامت را كه يا از ذهنها دور مانده و يا اينچنين بد معرفى
شده است ، براى مردم تشريح و بازسازى كنند و معلوم گردانند كه امامت
يعنى چه ؟ كى بايد امام باشد؟ امام چه شرايطى دارد؟ و در مرحله بعد
مصداق واقعى امام رامشخص كنند و مردم را به امامت خويش بخوانند.
در دوره امـامـت سـجـاد(ع )، خـفـقـان شـديـدى حـاكـم بـود ولى امـام
(ع ) بـا بيان حقايق امامت براى نزديكان و شيعيان خود و نيز با زبان
دعا وفعاليتهاى ديگر توانستند جمع بسيارى را با امامت وامام آشنا
سازند. از جمله بيانات امام سجاد عليه السلام ، بياناتى است كه درآنها
به معرفى امام بعد از خود پرداخته است از جمله :
الف ـ عـمر فرزند امام سجاد نقل مى كند: پدرم هميشه برادرم را با لقب
(باقر) خطاب مى كرد. روزى پـرسـيـدم : پـدرجـان چـرا او را بـاقـر مـى
نـامـى ؟ پـدرم تـبـسـمـى كـرد و حـال آنكه قبل از آن او را خندان
نديده بودم . بعد سجده اى طولانى كرد و در سجده خود مكرّر مى فـرمـود:
خـدايـا تـو را شـكـر بـه خـاطـر نـعـمـتـهـايـى كـه بـه مـا اهل بيت
عطا فرمودى . بعد خطاب به من گفت : فرزندم ،امامت بعد ازمن تا قيام
قائم عليه السلام كه زمين را ازعدل و داد پر مى كند، در نسل اوست . او
امام ، پدر امامان ، معدن حلم و جايگاه علم است وعلم را مى شكافد و...
..(85)
ب ـ حـسـيـن فـرزنـد امـام زيـن العابدين (ع ) گويد: مردى از پدرم
درمورد تعداد امامان پرسيدو پـدرم درجـواب فـرمـود: دوازده نـفـرنـد كه
هفت نفر از آنان از صلب اين فرد است و دست بر كتف برادرم محمد نهاد..(86)
ج ـ هـنـگـامـى كه ساعات آخر عمر امام سجاد(ع ) رسيد، آن حضرت به
فرزندش امام باقر عليه السـلام فـرمـود: ايـن صـنـدوق را بـه مـنـزل
خـود بـبـر. آن صـنـدوق را بـه كـمك چهار نفر به مـنـزل بـردنـد. بعد
از وفات امام ، برادران به حضرت باقر عرض كردند كه سهم ما را از آن
صندوق بده . امام فرمود: شما درآن سهيم نيستيد، اگردرآن سهيم بوديد،
پدرم آن را به من نمى داد. درآن صندوق سلاح رسول خدا وكتابهايش بود..(87)
د ـ زهـرىّ گـويـد بر امام سجاد وارد شدم درحالى كه آن بزرگوار درمرض
وفات بود... پس فـرزنـدش مـحـمـدبـن عـلى وارد شـد وامـام با او مدتى
نجوا كرد و شنيدم كه او را به حُسن خلق سفارش مى فرمود. من كه احتمال
رحلت آن بزرگوار را مى دادم گفتم : اگر امر الهى بر وفات شـمـا باشد،
به چه كسى رجوع كنيم ؟ امام فرمود: اى اباعبداللّه به اين فرزندم ـ
وامام باقر عـليـه السـلام رانشان داد ـ او وصىّ من ، وارث من ، ظرف
علم من و معدن علم و شكافنده علم است ... گـفـتم : اى پسر رسول خدا،
چرا فرزند بزرگت را وصّى خود قرار نمى دهى ؟ امام فرمود: اى
ابـاعـبـداللّه ، امـامـت بـه كـوچـكـى و بـزرگـى نـيـسـت (و
دراخـتـيـار مـا هـم نـمـى باشد) اينچنين رسول خدا با ما عهد كرده و در
لوح و صحيفه ترتيب امامان را چنين يافته ايم .
گفتم : اى پسر رسول خدا، بنا به عهد رسول خدا، تعداد امامان چند نفر
است ؟
حضرت فرمود: اسامى امامان را در لوح و صحيفه دوازده نفر يافته ايم كه
آنها را به نام خود و نـام پـدرانشان ونام مادرانشان نوشته اند. بعد
حضرت فرمود: هفت نفر از اوصيا از فرزندان و نسل اين فرزندم هستندكه
مهدى عليه السلام در بين آنان است ..(88)
اقدامات امام باقر درمعرفى امامت و امام
بـا تـوجـه بـه تحريفاتى كه در زمينه مفهوم و مصداق امامت صورت گرفته
بود، شناساندن مـفـهـوم اصـيل و مصداق حق امامت لازم و ضرورى بود و
امام باقر عليه السلام در راستاى اقدامات پـدر بـزرگـوارش بـه
تـبـيـيـن ايـن مـفـهـوم عـالى ومـعـرفى مصداق آن همت گماشت كه در بحث
فـعـاليـتـهـاى فرهنگى امام بحث خواهد شد و دراينجا بيانات آن بزرگوار
و استدلالهاى ايشان درمعرفى خود به عنوان امام را مطرح مى كنيم .
1ـ اسـتـدلال بـا تـوجـه بـه افـضـل و اعـلم بـودن : از آنـجـا كـه
امـام بـايـد اعـلم وافـضـل افـراد بـاشـد، بـلكـه بايد علم امام علم
خدايى وافاضى باشد، امام باقر(ع ) همچون ديـگـر امـامـان درعـمـل
ثـابـت كـرد كـه هيچكدام از علما و فضلا درعلم وهيچ فضيلت ديگرى با او
قـابـل قـيـاس نـيـسـتـنـد، پـس بـر همه لازم است كه به درخانه او
رجوع كنند و دستورالعملهاى مـربـوط بـه ديـن و دنـيـاى خود را از او
كسب كنند. در بعضى از بيانات ، امام با توجه به اين اصل مى فرمايد:
(نَحْنُ خَزَنَةُ عِلْمِاللّهِ وَنَحْنُ وُلاةُ اَمْرِاللّهِ
بِنافَتَحَالاِْسْلامَ وَ بِنايَخْتِمُهُوَمِنّا تَعَلَّمُوا)
ما خزانه داران علم خدا و متوليان امر خدا هستيم . اسلام به ما آغاز شد
و به ما ختم مى شود واز ما علم آموختيد..(89)
در كلام ديگرى مى فرمايد:
(وَاللّهِ اِنّا لَخُزّانُ اللّهِ فى سَمائِهِ وَفى اَرْضِهِ لا عَلى
ذَهَبٍ وَ لا عَلى فِضَّةٍ اِلاّ عَلى عِلْمِهِ)
مـا خـزانـه داران خـدا درآسـمـان و زمـيـنـيـم امـانـه خـزانـه هاى
طلا يا نقره ، بلكه خزانه هاى علم .(90)
جـلوه هـاى اين علم خدايى در آشنايى امام به زبانهاى گوناگون ، علم به
زبان حيوانات ، علم بـه حـوادث پـنـهـان و اسـرار و ضماير انسانها و
علم به حوادث آينده ظاهر مى شود واينها همه نشان از اتصال امام به منبع
غيب و علم مطلق است ..(91)
2ـ بـشـر بـراى پيمودن راه هدايت ، احتياج به رهبر دارد و رهبرى و
هدايت از شؤ ون امام است . هر كـس غـيـر از امـام خـودش مـحـتـاج بـه
رهـبر است و كسى كه خود محتاج رهبر است نمى تواند رهبر بـاشـد. رهـبـرى
شـايـسـتـه كسى است كه خود هدايت شده باشد ومحتاج هدايت ديگران نباشد.
اين اصل عقلى در قرآن شريف چنين تقرير شده است :
(اَفـَمـَنْ يـَهـْدِى اِلَى الْحـَقِّ اَحـَقُّ اَنْ يـُتـَبَّعْ
اَمَّنْ لا يـَهـِدّى اِلاّاَنْ يـُهـْدى مـا لَكـُمْ كـَيـْفـَ
تَحْكُموُنَ).(92)
آيـا كـسى كه به حق هدايت مى كند شايسته پيروى شدن است يا كسى كه خودش
تا هدايت نشود، راه نمى يابد؟ شما را چه مى شود؟ چگونه حكم مى كنيد؟
امام باقر عليه السلام با تكيه بر همين استدلال مى فرمايد:
(بـَلِيَّةُ النـّاسِ عـَلَيـْنـا عـَظـيـمـَةٌ اِنْ دَعـَوْنـا هـُمْ
لَمْ يـَسـْتـَجـيـبـُوا لَنـا وَاِنْ تَرَكْناهُمْ لَمْ يَهْتَدُوا
بِغَيْرِنا).(93)
ايـن ابـتلا و گرفتارى مردم بر ماسنگين است كه اگر آنان را (به هدايت
خويش ) بخوانيم ما را اجابت نمى كنند و اگر واگذاريمشان به وسيله غير
ما هدايت نمى شوند.
3ـ استدلال سوم امام ، مانند احتجاج امام على (ع ) با قريش است . امام
مى فرمايد:
(عـرب ادعـا كـرد كـه بـر عـجـم برتر است ووقتى عجم علت پرسيد، جواب
داد: چون محمد صلى الله عـليـه وآله از عـرب اسـت و قـريـش خـود را
بـرتـر از ديـگـر قـبـايـل عـرب دانست به اين استدلال كه محمد(ص ) از
قريش بود. اگر اين قوم در اين حرف خود صـادقـنـد پـس بـايـد
بـپـذيـرنـد كـه مـا بـر مـردم فـضـيـلت داريـم چـون مـا نـسـل
پـيـامـبـريـم و اهـل بـيـت و عـتـرت خـاصـه او يـيم و كسى در اين
فضيلت با ما شريك نيست .).(94)
زمامداران معاصر
نمايى اجمالى از
وضعيت حكومت اموى
هـمـانـطـورى كـه در درس قـبـل آمـد، امـام بـاقـر عـليـه السـلام در
سـال نـودو پـنـج هـجـرى بـه امـامـت رسـيـد. در طـول مـدت امـامـت آن
بـزرگـوار كـه حـدود نوزده سـال بـود، آل مـروان (يـعـنى همان كسانى كه
پيامبراكرم صلى الله عليه وآله درخواب آنان را به شكل بوزينگان فرومايه
اى ديد كه بر منبرش بالا و پايين مى جهيدند).(95)
با عـنوان (اميرالمؤ منين ) بر امت اسلام حكومت مى كردند و به مردم
چنين وانمود مى داشتند كه دستگاه سـلطـنـتـى آنـان هـمـان دسـتـگـاه
خـلافـت رسـول خـداسـت و آنـان نـيـز (خـليـفـه رسول الله ) بلكه
بالاتر، (خليفه الله ) هستند!
دوران ثبات بنى مروان
دوران امامت امام پنجم را مى توان دوران ثبات بنى مروان ناميد،
عبدالملك بن مروان بعد از پدرش حـكـومـت را بـه دسـت گـرفـت . در
ابتداى خلافت او كشور دچار بحرانهاى سياسى و شورشها و انـقلابها بود
ولى او توانست همه مخالفان را تطميع يا سركوب كند و تسلّط جابرانه اش
را بر سراسر كشور اسلامى بگستراند. بعد از عبدالملك تا اواخر خلافت
هشام ( از اواخر دوره امام سجاد تا اوايل دوره امام صادق عليهم السلام
) از شورشها وانقلابات خبرى نبود.
خليفه ، قدرت مدار مطلق
خـلافـت به سلطنت اشرافى تبديل شده بود. دربار خلفا به طور رسمى با
دربار قيصرها و سـلاطـيـن بـرابـرى مـى كـرد. خليفه قدرت مدار مطلق بود
ونسبت به هيچكس حتى خدا خود را مسؤ ول نـمـى دانـسـت . سـيـوطـى نـقـل
مـى كـنـد كـه وليـد بـن عـبـدالملك اموى از عالمى دربارى سؤ ال مى
كند:
اَيُحاسَبُ الْخَليفَةُ؟.(96)
آيا خليفه مورد محاسبه خدا قرار مى گيرد؟
و در شـرح حـال يـزيـد بـن عـبدالملك ، جانشين عمر بن عبدالعزيز، مى
نويسد كه او به واليان بـلاد دسـتـور داده بـود كـه بـه سيره عمربن
عبدالعزيز رفتار كنند. بنى اميه كه از آن روش راضـى نبودند، مى
خواستند او را به اعراض از آن روش وادارند ولى يزيد خوف از خدا و قيامت
را مـطـرح مـى كـرد و خـواسـتـه آنـان را اجـابـت نـمـى نـمـود. درآخـر
چـهـل نـفـر از بـزرگـان و ريـش سـفـيـدان شـهـادت دادند كه بر خليفه
هيچ حساب و عقابى نيست ..(97)
فساد و فحشاء در اوج خود بود. خوانندگان ، نوازندگان و شاعران عريان
گوى هرزه فراوان بـودنـد، عـياشى و باده خوارى در دربار خليفه ،
دارالاماره ها و گوشه كنار بلاد امرى علنى و آشكار بود.
در شـرح حـال وليـد بـن يزيد نوشته اند كه در بستان خويش حوضى ساخته
بود كه آن را از شراب پر مى كردند و وى با فواحش درآن شنا مى كردند واز
آن مى خوردند..(98)
وى قـصـد داشـت بـه سـفـر حـج بـرود تـا در ايـام حـج بـر پـشت بام
كعبه شراب بنوشد ولى قبل از اينكه به مقصود خود نايل شود كشته شد..(99)
ذهـبـى گـويـد: از وليـد كـفـر و زنـدقـه اى ظـاهـر نـشـد ولى بـه
مـيـگـسـارى و عمل قوم لوط مشهور بود!.(100)
اخـتـنـاق و خـفـقـان شـديـد از ديـگر ويژگيهاى حكومت بنى مروان بود.
خلفايى همچون وليد بن عـبدالملك ، يزيدبن عبدالملك و هشام ( كه از
فرعونهاى بنى اميه بود) و واليانى همچون حجّاج و خالد بن عبدالله قسرى
درآن عصر حاكم بودند واسم خود را قرين نام جباران تاريخ ساختند.
زمانى كه وليد بر شام خليفه بود، حجاج بر عراق ، عثمان بن حبّاره
برحجاز و قرّة بن شريك بـر مـصـر والى بـودنـد عـمـربـن عـبـدالعـزيـز
مـى گـفـت : زمين را اينان پر از ظلم و جور كرده اند..(101)
فـقـر، فـلاكـت و مـاليـاتـهـاى سـنـگـيـن از ره آوردهـاى حـاكميت
ظالمانه بنى مروان بود. عمربن عـبـدالعـزيـز در دوره كـوتـاه
زمـامـدارى خـويش با اين روش ظالمانه مخالفت كرد و مالياتها را تعديل
كرد ولى بعد ازكشته شدنش ، خليفه بعد ـ يزيدبن عبدالملك ـ به واليان
نوشت :
(امـا بـعـد، عـمـربـن عبدالعزيز فريب خورده بود، شما و دوستانتان او
را فريب داديد، نامه هاى شما را درباره كم كردن خراج و مالياتها به او
ديده ام . وقتى اين نامه من به دست شما رسيد، روشـى كـه از
اويـادگـرفـتـه ايـد، رهـا كـنـيـد و مـردم را بـه هـمـان طـبـقـه
قـبـل بـرگـردانـيـد (وهـمـان مـاليـاتـهـاى قـبـل را وصـول كـنـيـد)
خـواه پـر مـحـصـول بـاشـنـد يـا كـم محصول وگرفتار قحطى ، خوششان
بيايد يا بدشان بياييد، زنده بمانند يا بميرند...+.)+(102) +++ در
دربـار خـليـفـه و واليان ، اشرافيت و تجمل غوغا مى كرد. حسن ابراهيم
حسن درتوصيف قصر وليد بن عبدالملك مى نويسد:
قـصـرخـليـفـه در دمـشـق در نـهـايـت شـكوه بود. ديوارهاى آن با قطعات
معرق زينت يافته بود و ستونهايش با مرمر و طلا و طاقهايش با طلاى مرصع
آرايش يافته بود..(103)
حـربـن يـوسـف نـواده مـروان كـه در روزگـار هـشـام فـرمـانـدار مـوصل
بود، خانه اى عالى از رُخام خالص و مرمر ساخت كه به واسطه نقشهاى
دلفريبش آن را منقوشه مى ناميدند..(104)
اين اجمالى از وضعيت اجتماعى آن روز و بازتاب عملكرد خلفاى آن زمان بود
و حالا براى اينكه بـيشتر با خلفاى آن دوره آشنا شويم ، تا اهميّت روش
و فعاليتهاى امام باقر عليه السلام را دريابيم ، به بررسى سيره و روش
تك تك خلفاى آن دوره مى پردازيم .
وليد بن عبدالملك
وليـد سـومـيـن خـليـفـه مـروانـى بـود كـه پـس از مـرگ پـدرش
عـبـدالمـلك بـه سـال 67 خـلافـت را بـه عـهـده گـرفـت . او مـردى
سـتـمـگـر، زورگـو وجـبـّار، بـدچـهره و متكبّر بود..(105)
پدر ومادرش اورا در رفاه و ناز پرورش دادند از اين رو بى ادب بزرگ شد..(106)
پدرش به وى وصيت كرد:
(... حـجـاج بـن يـوسف را محترم شمار و خود پوست پلنگ بپوش .(107)
و شمشيرت را مهيا ساز و هر كس را كه با تو مخالفت كرد بكش !...).(108)
وليـد در عـمل به وصيت پدر، دست حجاج را در شكنجه وكشتار مخالفان باز
گذاشت و براى او عـظـمـت و مـوقـعـيـت خـاصـى قائل بود و درهمين ايام
بود كه حجاج ، سعيد بن جبير را به شهادت رسـاند..(109)
عمربن عبدالعزيز درآن زمان از طرف وليد فرماندار مدينه بود. چون وى
فـردى معتدل و نيكو سيرت بود، مدينه پناهگاه فراريان از ظلم حجاج گشته
بود. وى نامه اى بـه وليـد نـوشـت و ظـلم حـجـاج نـسبت به مردم عراق را
خاطرنشان ساخت ولى وليد به جاى تـرتـيـب اثـردادن به نصيحت عمر، براى
جلب رضايت حجاج ، ابن عبدالعزيز را ازامارت مدينه عـزل كـرد و حـتـى
ازحـجـاج خـواست تا فردى كه مورد رضايتش باشد براى فرماندارى مدينه
مـعـرفـى كـند و بااشاره حجاج ، خالدبن عبدالله قسرى را كه درخونخوارى
وجنايت دست كمى از حجاج نداشت ، به ولايت مدينه منصوب كرد..(110)
او به علم نحو وادبيات آشنايى نداشت وبه هنگام صحبت غلطهاى فاحشى مرتكب
مى شد. پدرش او را تـهـديـد و توبيخ كرد كه اگرنتواند به خوبى صحبت
كند، حق حكومت بر عرب را ندارد. وليـد ازهـمـان سـاعـت علماى نحو را
گرد آورد و شش ماه تمام خود را در خانه محبوس ساخت و به تعلّم نحو
پرداخت و بعد از شش ماه جاهل تر از اول از خانه خارج شد..(111)
نـقـل مـى كـنـنـد كه روزى عربى بر وى وارد شد و براى انجام خواهش خود،
به رابطه سببى و دامـادى كـه بـيـن او و بـعـضـى خـويـشـاونـدان وليـد
بـود، متوسل شد. وليد پرسيد من خَتَنَكَ (به جاى خَتَنُكَ)؟ مرد عرب
گمان كرد كه يزيد مى پرسد چـه كـسـى تـورا ختنه كرده است ، جواب داد:
بعضى از پزشكان . سليمان (برادر وليد) گفت : مـنـظـور خـليـفـه ايـن
اسـت كـه دامـاد تـو كـيـسـت ؟ اعـرابـى كـه مـتـوجـه شـد، دامـادش را
مـعرفى كرد..(112)
كارهاى عام المنفعه
وليد در دوره خلافت خويش كارهاى عامّ المنفعه فراوانى انجام داد. او
خود در تاءسيس ، توسعه وتـرمـيـم مـسـاجد واماكن عمومى كوشش مى كرد و
استانداران و فرمانداران خويش را نيز به اين كـارهـا تـشـويـق مى
نمود. مسجد جامع دمشق كه امروز به (مسجد اموى ) معروف است واز
شاهكارهاى مـعـمارى عربى ـ رومى است .(113)
و تاكنون نيز جلوه و شكوه خود را حفظ كرده است ، ازكـارهـاى زمـان
اوسـت . هـمـچـنـيـن درزمـان او مـسـجـد پيامبر صلى الله عليه وآله
ومسجد الاقصى توسعه داده شد..(114)
در مـسـيـر كـاروانـهـا، مـناره هايى ساخت تا راه را بيابند و گم
نشوند. براى جذاميان و بيماران عـلاج نـاپـذيـر مـقـررى مـعـلوم كرد تا
محتاج به تكدّى نشوند. براى مريضهاى از پا افتاده و نابينايان ، افرادى
را به عنوان بهيار معين كرد تا آنان راكمككار باشند. كارگاههاى توليدى
فـراوان بـراى ايـجـاد كـار و افـزايـش تـوليد و درآمد ايجاد كرد.
مزرعه ها را رونق داد. خودش غالب اوقات از بازار ديدن مى كرد و
برقيمتها نظارت مى نمود..(115)
دربـاره مـحـرك وليـد درانـجـام كارهاى عام المنفعه شايد بتوان ريشه را
درخانه وى جست . همسر وليـد، (ام البـنـين )، دختر عبدالعزيز وخواهر
عمربن عبدالعزيز بود. او نيز همچون برادرش از انـسـانـيـت ، عـدالت ،
انـصـاف ، جـود و بـخـشـش بـهـره هـا داشـتـه اسـت و بـه احـتـمـال
بـسـيار زياد مشوق وليد درانجام كارهاى عام المنفعه بوده است ..(116)
همچنين نـقـل شـده كـه ام البـنـين با (حضرت سكينه ) دختر امام حسين (ع
) دوست و نسبت به وى علاقه مند بـوده اسـت و تـربـيـت اخـلاقـى و شعاع
تابناك وتهذيب روحى حضرت سكينه عليهاالسلام به وسيله ام البنين در فكر
و روح وليد پرتو افكن گشته است ..(117)
در دوران او فتوحات نيز گسترش فراوانى داشت . قتَيبه بن مسلم باهلى شرق
كشور اسلامى را تـا مـرزهـاى چـيـن گـسـتـرش داد.(118)
وبـخـارا، كـابـل ، فـرغـانـه و طـوس فـتـح شـد. موسى بن نُصَير نيز
فاتح غرب كشور اسلامى بود. انـدلس درزمـان وليـد وتـوسـط (طـارق الديـن
سـيـوطى ) از فرماندهان موسى بن نُصير فتح شد..(119)
وليد پس از نه سال و هفت ماه خلافت در سال 96 مرد. عمربن عبدالعزيز كه
او را به خاك سپرد گـويـد وقـتـى او را در گـور گـذاردم ، كـفـن از
چـهـره اش بـرداشـتـم ، ديـدم كه سياه شده است ..(120)
سليمان بن عبدالملك
بـا مـرگ وليـد در سـال 96، سـليـمـان بـن عبدالملك مطابق سفارش پدرش ،
خلافت را به عهده گـرفـت . وى مـردى فـوق العـاده پـرخـور، شـكـمـبـاره
، تـجـمـّل پـرسـت ، هوسباز و عياش بود. به روزگار وى عياشى
وخوشگذرانى در دربار رواج يـافـت و فـسـاد بـه اوج خـود رسـيد. خليفه
خواجه هاى بسيارى را در قصر خود نگه مى داشت و بـيشتر وقت خود را با
زنان حرمسرا مى گذرانيد. به تبع دربار، فساد و آلودگى به واليان و
فرمانداران نيز سرايت كرد و تمام كشور را فرا گرفت ..(121)
او در گـرفتن خراج به شدت اجحاف مى كرد. يكى از ماءموران جمع آورى خراج
، وقتى خراج را نزد وى آورد، گفت :
(مـن درحـالى خـراج را بـه نـزد شـما آورده ام كه رعيت ضعيف شده و به
سختى افتاده است . اگر موافق باشيد خوب است مقدارى مدارا كنيد و به
رفاه آنان فكر كنيد واز خراج بكاهيد تا بتوانند شـهـرشـان را آبـاد
كـنـنـد. اگـر ايـن كـار را بـكـنـيـد در سال آينده جبران خواهد شد).
سليمان درجواب گفت :
(مـادرت بـه عـزايـت ، تـا دارنـد، شـيـر بـدوش و وقـتـى شـيـر تـمـام
شـد، خـونـشـان را بدوش )..(122)
او فـردى كـيـنـه تـوز بـود و چـون مـوسـى بـن نـصـير فاتح بلاد غرب
غنايم را براى وليد فـرستاد و آنها را نگه نداشت تا به سليمان تحويل
دهد و قُتيبه بن مسلم فاتح شرق را به خـاطـر ايـنـكه با نظر وليد
درمورد عزل وى موافق بود، كشت ..(123)
حجّاج بن يوسف نـيـز بـا نـظـر وليد مبنى بر عزل سليمان از ولايتعهدى
موافق بود.(124)
و به همين جـهـت مـورد كـيـنه سليمان قرار گرفت ولى قبل از رسيدن وى به
حكومت مرد. سليمان وقتى به حـكـومـت رسـيـد، هـمـه عـمال منصوب از جانب
حجّاج را عزل كرد و نزديكان حجاج را دستگير كرد و شكنجه نمود و
زندانيان حجاج را آزاد كرد..(125)
سـيـاسـت سـليـمـان در ظـلم و سـتـم ادامـه سـيـاسـت نـيـاكـانـش بـود.
او هـمـه عـمـال سـابـق مـثـل خـالد بـن عـبـدالله قـسـرى سـفـاك و
خـونـريـز را بـر مـقام خودشان ابقا كرد واجـل او را مـهـلت ظـلم و
سـتـم بيشتر نداد. به هنگام وفات قصد داشت يكى از فرزندانش را به
خـلافـت منصوب كند ولى با اشاره و راهنمايى (رَجاءبن حيوة ) كه در
دربار او امين ومشاور عالى مـقـام بـود، عـمربن عبدالعزيز را به خلافت
نصب كرد،.(126)
وهمين اقدام او به عنوان خاطره اى خوش از وى به يادگار ماند.
ابـن سـيـريـن گـويـد: سـليـمـان خـلافـت را بـا دسـتـور اقـامـه
نـمـاز در اول وقـت شـروع كـرد (از ابـتـداى حـكـومـت مـروانـى تـا آن
زمـان نـمـاز را از اول وقـت بـه تـاءخـيـر مـى انـداخـتـنـد) و بـا
جـانـشـيـن قـراردادن عـمربن عبدالعزيز به پايان برد..(127)
عمربن عبدالعزيز
پـس از مـرگ سليمان ، عمربن عبدالعزيز بر مسند خلافت تكيه زد. وى بر
خلاف سيره خلفاى بنى اميه ، سيره عادلانه اى داشت وموفق شد تاحدودى به
مشكلات و نابسامانيهاى جامعه اسلامى سـر و سـامان بخشد و با فساد
وتبعيض مبارزه كند و چهره مقبولى از حكومت ارائه دهد به طورى كه بعضى
خلافت او را در پيشانى آن قرن عياشى ، لااباليگرى ، استبداد وخونريزى ،
همانند خـالى سـفـيـد مـى دانـسـتـند..(128)
و بعضى نيز او را مجددّ دين در ابتداى قرن دوم مى شـمـارنـد..(129)
او از خـلفـاى عالم بنى اميه بود. مجاهد گويد: نزد ابن عبدالعزيز
رفـتـيـم كـه او را بـيـاموزيم ولى از او آموختيم . و يكى ديگر از علما
گويد: دانشمندان نزد ابن عبدالعزيز شاگرد بودند..(130)
اقدامات اصلاحى عمربن عبدالعزيز
وى درمدت كوتاه خلافت خود، اقدامات مهمى انجام داد كه بعضى از آنها
عبارتند از:
الف ـ منع سب امام على عليه السلام : معاوية بن ابى سفيان بر منبر امام
على (ع ) را دشنام داد و به مردم دستور داد كه امام على (ع ) را سبّ
كنند و از او بيزارى بجويند. ديگر خلفاى بنى اميه نيز اين سنت شوم را
ادامه دادند و سبّ امام على (ع ) ضميمه و جزء واجب خطبه خطبا شد كه
قضاى آن در صـورت سـهـو ونـسيان لازم بود. نقل مى كنند كه وليد بن
عبدالملك به هنگام خطبه گفت : لَعـَنـَهُ اللّهِ (بـالجـرّ) كـانَ
اللُّصُ بـنُ اللُّصِّ (عـلى دزد و دزد زاده بـود) مـردم از اشـتـبـاه
و غلط گويى و اين نسبت ناچسب او تعجب كردند وگفتند: نمى دانيم كدام
عجيب تر است ؟!
در هـرحـال اين سنت شيطانى تا زمان ابن عبدالعزيز ادامه داشت و وى به
فرمانداران خود نوشت كه سب امام را از خطبه ها حذف كنند و به جاى آن
بگويند:
(اِنَّ اللّهَ يـَاْمـُرُ بـِالْعـَدْلِ وَالاِْحْسانِ وَايتاءِ ذِى
الْقُربى وَيَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغْىِ
يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).
در مـورد انـگـيـزه او بـر ايـن اقـدام نـيـكـو از زبـان خـودش دو
مـطـلب نقل شده است :
1ـ دركـودكـى نـزد يـكـى از نـوادگـان عـُتَبة بن مسعود صحابى ، قرآن
مى خواندم . روزى با بچه ها بازى مى كرديم و طبق تربيت امويان امام را
لعن مى نموديم . استادم عبيدالله بن عبد بن عتبة بن مسعود كه مؤ من بود
ولى كتمان مى كرد، از آنجا عبور كرد، كلام ما را شنيد. وقتى براى درس
خـدمـتـش رفتم ، تا مرا ديد به نماز ايستاد و نماز را طولانى كرد به
طورى كه من فهميدم كـه از مـن دلگـيـر شـده اسـت . عـلت پـرسـيـدم و
شـيـخ گـفـت : از كـجـا دانـسـتى كه خداوند بر اهل بدر وبيعت رضوان خشم
گرفته بعد ازآنكه از آنان راضى شد؟
پـرسـيـدم : آيـا عـلى از اهـل بدر بود؟! (انكار فضايل على تاكجا كه
كسى نمى داند او در بدر شـركـت داشـتـه اسـت ) جـواب داد: واى برتو،
مگر غير على (ع ) هم در بدر نقشى داشت ؟ گفتم : (بـنـابـرايـن )
هـيـچـگـاه تـكـرار نـخـواهـم كـرد و بـا اسـتـادم عـهـد بـستم كه ديگر
تكرار نكنم ..(131)
البـتـّه بـنـى امـيـّه وقـتـى از ايـمـان بـاطـنـى و مـحـبـت و ولاى
ايـن اسـتـاد نـسـبـت بـه اهل بيت آگاهى پيدا كردند او را زنده مدفون
كردند..(132)
2ـ بـه هـنـگـام خـطـبه هاى پدرم (كه مرد خطيب وبليغى بود) پاى منبر او
بودم . او در خطبقه داد سـخـن مـى داد و بـاكمال فصاحت وبلاغت ازعهده
كلام برمى آمد ولى همين كه به سبّ على (ع ) مى رسـيـد، زبانش لكنت مى
گرفت وبند مى آمد. من كه از اين حالت به تعجب آمده بودم موضوع را از
پـدرم پـرسـيـدم . او در جـوابـم گـفـت : فـرزنـدم ، اگـر اهل شام و
غير آنان فضايلى كه ما از على مى دانيم ، بدانند هيچگاه پيروى ما
نخواهند كرد و از ما جدا خواهند شد و به اولاد على خواهند پيوست .
از آن بـه بـعـد بود كه با خود عهد كردم اگر روزى به قدرت رسيدم ، اين
امر را تغيير دهم و منع كنم ..(133)
ب ـ بـازگـردانـدن فدك : فدك قريه ومزرعه اى بود درحجاز كه بين آنجا
تامدينه دو يا سه روز راه بـود. ايـن قـريـه تـا سـال هـفـتـم هـجـرى
در دسـت يـهـوديـان بـود. درآن سـال خـداونـد بـا فـتـح خـيـبـر رعـب و
وحـشـت را در دلهـاى يـهـوديـان ازجـمـله اهل فدك انداخت و آنان با
پيامبر مصالحه كردند كه از جانب آن حضرت درآنجا كشت و زرع كنند و نـصـف
مـحـصـول از آنـان بـاشـد. بـنـابـرايـن فـدك خـالصـه رسول خدا گشت ،
چون ازسرزمينهايى بود كه بدون جنگ وخونريزى به تصرف درآمد. حضرت فدك را
به دخترش فاطمه سلام الله عليها بخشيد و تا هنگام وفات پيامبر(ص ) تحت
تصرف آن بـانـو بـود تـا ايـنـكـه خـليـفـه اول آن را از وى گـرفـت و
در زمـره امـوال حـكـومـت قـرار داد. زمـان عـمـر، فـدك بـه ورثـه
رسـول خـدا داده شـد. وقـتـى عـثـمـان بـه خـلافت رسيد، آن را به مروان
داد. حضرت امير در زمان خـلافـت خود آن را از مروان باز پس گرفت .
معاويه فدك را به مروان ، عمربن عثمان و فرزند خـودش يـزيـد داد
وهـمـچـنـيـن دسـت بـه دسـت مـى گـشـت تـا خالصه مروان شد و مروان آن
را به عـبـدالعـزيـز داد و بـعد ازمرگ عبدالعزيز، فرزندش عمر سهم بقيه
برادرانش را خريد يا هبه گرفت و همه آن خالصه عمر شد..(134)
وقـتـى عـمر به خلافت رسيد، فدك را به اولاد فاطمه عليها السلام
برگرداند. اين اقدام عمر بر بنى اميه گران آمد و اعتراض كردند كه : بر
شيخين ـ ابوبكر وعمر ـ نسبت به اقدامشان در گرفتن فدك عيب و ايراد
گرفتى و طعن وارد كردى و بدانان نسبت ظلم و غصب دادى !
عـمـر درجـواب گـفـت : نـزد مـن و شـمـاثـابـت اسـت كـه فـاطـمـه
دخـتـر رسـول خـدا(ص ) فـدك را ادعـا كـرده و فدك در تصرف او بوده است
و فاطمه هم كسى نبود كه بـه رسـول خـدا دروغ بـبـنـدد و عـلى وام ايمن
وام سلمه هم به نفع فاطمه شهادت دادند. فاطمه اگـر شـاهـد هـم نـمـى
داشـت درنـزد مـن صـادق بـود زيـرا او سـيد زنان بهشت است و من امروز
با بازگرداندن فدك به ورثه فاطمه به نزد رسول خدا(ص ) تقرب مى جويم
واميدوارم فاطمه ، حـسـن و حـسـين شفيعان من در روز قيامت باشند و اگر
من به جاى ابوبكر بودم و فاطمه نزد من چنين ادعايى مى كرد، او را در
ادعايش تصديق مى كردم ..(135)
ج ـ بـرداشـتـن مـنـع از نـوشـتـن حـديـث : خـليـفـه اول مـردم را از
نقل حديث پيامبر منع كرد تا در بين آنها اختلاف ايجاد نشود و گفت : هر
كس از شما سؤ الى كرد، بـگـويـيـد: درمـيـان مـا و شـمـا قـرآن اسـت .
حـلال آن را حـلال بـشـمـريـد و حـرامـش را حـرام بدانيد..(136)
درزمـان خـليـفـه دوم ، بـه دسـتـور وى هـر كـس احـاديـثـى از رسـول
خـدا نـوشـتـه بـود، خـدمـت خـليفه آورد و خليفه همه را به آتش كشيد.
عثمان نيز دردوران خـلافـت خـويـش اعـلام كـرد فـقـط نـقـل احـاديـثـى
جـايـز اسـت كـه در زمـان ابـوبـكـر و عـمـر نـقل شده است . معاويه نيز
اين منع را ادامه داد.(137)
و بعد از وى درتمام دوران خلافت سـفـيـانـيـان و مـروانـيـان سـيـاسـت
مـنـع نـقـل و تـدويـن حـديـث بـه شـدت اعـمـال مـى شـد تـاايـنـكـه
عـمربن عبدالعزيز به خلافت رسيد. وى طى بخشنامه اى رسمى به منظور تشويق
دانشمندان و راويان نوشت :
(اُنْظُرُوا حَديثَ رَسُولِ اللّهِ فَاكْتُبُوهُ فَاِنّى خِفْتُ
دُرُوسَ الْعِلْمِ وَذِهابَ اَهْلِهِ).(138)
احـاديـث پـيـامـبـر را جـمـع آورى كـرده و بـنـويـسـيـد كـه بـيـم
دارم دانـشـمـنـدان اهل حديث از دنيا بروند و چراغ علم خاموش گردد.