شرح غررالحكم و دررالكلم ، جلد چهارم

جمال الدين محمد خوانسارى‏

- ۲۳ -


6607 فيا عجبا و مالى لا اعجب من خطأ هذه الامّة على اختلاف‏ حججها فى دياناتها، لا يقتصّون اثر نبىّ، و لا يقتدون بعمل وصىّ، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون عن عيب، يعملون فى الشّبهات، و يسيرون فى الشّهوات، المعروف فيهم ما عرفوا، و المنكر عندهم ما انكروا، مفزعهم فى المعضلات الى انفسهم، و تعويلهم فى المبهمات على آرائهم كانّ كلّا منهم امام نفسه، قد اخذ فيما يرى بغير و ثيقات بيّنات و لا اسباب محكمات. پس اى قوم تعجب كنيد تعجب كردنى و چيست مرا كه تعجب نميكنم از خطاكارى اين امّت با اختلاف حجتهاى ايشان در دينداريهاى ايشان، پيروى نمى‏كنند طريقه پيغمبرى را، و اقتدا نمى‏كنند بكردار وصيىّ، و ايمان نمى‏آورند بغيبى، و باز نمى‏ايستند از عيبى، عمل ميكنند در شبهتها، و مى‏گردند در خواهشها، معروف در ميانه ايشان چيزيست كه ايشان بشناسند، و منكر نزد ايشان چيزيست كه ايشان انكار كنند، پناه ايشان در مشكلات بسوى نفسهاى خودشانست، و اعتماد ايشان در مبهمات بر رايهاى خودشانست، گويا هر يك از ايشان امام نفس خودست، بتحقيق فرا گرفته در آنچه مى‏بيند بغير سندهاى روشن و نه اسباب محكم.

اين نيز كلامى بوده كه در مذمّت اكثر مردم آن زمان فرموده‏اند كه پيروى آن حضرت عليه السّلام نمى‏كرده‏اند و هر كس از ايشان برأى خود عمل مى‏كرده‏اند و مراد اينست كه: اى قوم يا اى مردمان تعجب كنيد ازين گروه، و «تعجب كردنى» از براى تأكيدست، و «چيست مرا كه تعجب نميكنم» تأكيد ديگرست و اشاره باين كه اين امر سزاوار تعجب زيادست چنانكه آن حضرت با وجود اين كه در مقام تعجب از آنست چون بآن مرتبه كه بايد تعجب نمى‏كند گوييا تعجب نمى‏كند و مى‏پرسد كه «چيست مرا كه تعجب نميكنم از اين» و ممكن است كه مراد اين باشد كه چيست مردم را كه تعجب نمى‏كنند از اين نهايت نسبت بخود داده باشند نه بمردم چنانكه شايع است ميانه عرب بلكه در هر لغتى كه گاهى امرى را نسبت بخود يا بكسى مى‏دهند و مراد ديگريست. و «از خطاكارى اين امّت» بيان امريست كه تعجب از آن بايد، و «أمّت» بمعى گروه از هر طايفه باشد، و بمعنى قومى كه پيغمبرى بايشان فرستاده شده باشد، و بنا بر اوّل مراد آن گروه است كه مذكور شد كه مذمّت ايشان مى‏فرموده‏اند و بنا بر دويم «امّت» مسلمانان است باعتبار اكثر ايشان. و «با اختلاف حجتهاى ايشان» يعنى با وجود حجتهاى مختلف گوناگون كه از براى دينداريهاى ايشان مقرّر شده مثل كتاب خدا و سنت پيغمبر و امام معصوم، با وجود همه آنها عجيب است خطاكارى ايشان و اين كه ترك همه آنها كرده‏اند. و «پيروى نمى‏كنند طريقه پيغمبرى را» يعنى نه پيغمبر خود را و نه پيغمبران ديگر را. و «اقتدا نمى‏كنند بكردار وصىّ پيغمبرى» بهمان معنى. و «ايمان نمى‏آورند بغيبى» يعنى به آن چه پنهان باشد از ايشان و مشاهده آن نكنند و مراد بآن أحوال معاد باشد از ثوابها و عقابها، و مراد نفى ايمان كامل ايشان باشد به آنها، يا اين كه در بعضى بر سبيل حقيقت باشد و اصلا ايمان به آنها در دل نداشته باشند و اظهار اسلام از براى مصالح دنيوى مى‏كرده باشند، و در بعضى بر سبيل مجاز باشد باعتبار اين كه چون عمل بايمان خود نمى‏كرده‏اند گويا ايمان نمى‏آورده‏اند. و «باز نمى‏ايستند از عيبى» يعنى از گناهى و «عمل ميكنند در شبهه‏ها» يعنى در امورى كه محلّ شبهه است و حكم آنها اشتباه دارد و واضح نيست و بايد كه از امام تحقيق آن كرد «عمل ميكنند به آن چه خواهند» و تحقيق آنها از آنكه بايد كرد نمى‏كنند، يا اين كه عمل ميكنند در آنچه عمل ميكنند بشبهه چند كه بخاطر ايشان رسد در هر باب از قياسات و مانند آنها. و «اعتماد نمى‏كنند بر دليلى كه اعتماد بر آن باشد. و «مى‏گردند در خواهشها» يعنى مى‏روند در آنچه خواهش آنها داشته باشند هر چند حرام باشد، و «معروف در ميانه ايشان چيزيست كه ايشان بشناسند» يعنى معروف و منكر آنرا نمى‏دانند كه شارع امر بآن يا نهى از آن كرده باشد بلكه «معروف» آنرا مى‏دانند كه ايشان بر وفق خواهش خود خوب دانند و «منكر» آنرا مى‏دانند كه ايشان از روى خواهش خود بد دانند، و «پناه ايشان در مشكلات» يعنى در مسائل مشكل كه بايد از امام تحقيق شود پناه ايشان بنفسهاى خودشان است و به آن چه نفس ايشان حكم بآن كند باعتبار شبهه كه بخاطر او رسد يا از روى خواهشى كه بآن داشته باشد و رجوع نكند در آنها بامام خود، و «مبهم» بمعنى در بسته است و مراد به «مبهمات» نيز مسائل مشكله است كه بمنزله درهاى بسته‏اند و اين فقره نيز تأكيد فقره سابق است و «گويا هر يك از ايشان امام نفس خودست» يعنى چنان پناه بنفسهاى خود مى‏برند و اعتماد بر رأيهاى خود ميكنند كه گويا حق تعالى هر يك را امام و پيشواى نفس خود كرده و امر كرده هر يك را بپيروى نفس خود و امامى از براى او قرار نداده. و «بتحقيق كه فرا گرفته» يعنى هر يك از ايشان فرا نگرفته‏ در آنچه اعتقاد ميكند و حكم ميكند در آن مشكلات و مبهمات بحجتى روشن و نه بدليلى محكم، بلكه بوجوهى چند سخيفه ضعيفه از قياسات و مانند آنها.

6608 فرض اللّه سبحانه الايمان تطهيرا من الشّرك. اين كلام تا آخر فصل كلاميست مشتمل بر ذكر اكثر واجبات و علت وجوب هر يك، و ما هر يك را جدا نقل و شرح مى‏كنيم و ترجمه آنچه نقل شد اينست: «فرض كرده خداى سبحانه ايمان را از براى پاك گردانيدن از شرك» [فرض‏] بمعنى واجب است يعنى آنچه اتيان بآن سبب ثواب باشد و ترك آن باعث عقاب، و گاهى مستعمل مى‏شود در خصوص واجبى كه وجوب آن بقرآن مجيد يا بدليل قطعى ثابت شود و فرايضى كه در اين كلام معجز نظام مذكور مى‏شود همه از اين قبيل است كه از قرآن مجيد وجوب آنها ظاهر مى‏شود و آن دليل قطعيست [و گاهى «فرض» بر مستحبات نيز اطلاق مى‏شود خصوصا هر گاه تأكيدى در آن باشد] و مراد اينست كه فرض شدن ايمان يعنى تصديق بوجود حق تعالى از براى اينست كه شرك يعنى كفر و انكار حق تعالى فى نفسه بدترين بديهاست و پليدى و نجاست معنويست از براى نفوس و صورى از براى ابدان، پس ايمان فرض شده از براى پاك گردانيدن از آن.

و الصّلوة تنزيها عن الكبر. و فرض كرده نماز را از براى پاكيزه گردانيدن از تكبر. مراد اينست كه تكبر و نخوت كه جبلى اكثر نفوس است بغايت نكوهيده و مذموم است و اين نيز نجاستى‏ است معنوى از براى آنها، پس حق تعالى از براى پاكيزه گردانيدن مردم از آن فرض كرده بر ايشان نماز را كه مشتمل است بر كمال فروتنى و خضوع و خشوع تا اين كه بسبب مداومت بر آن و گزاردن آن در هر روز و شب چندين مرتبه عادت كنند بخضوع و فروتنى، و قلع و قمع آن خصلت نكوهيده از ايشان شود.

و «بودن آن مشتمل بر كمال فروتنى و خضوع و خشوع» ظاهرست، باعتبار آنچه در آنست از ايستادن بخدمت و خم شدن و بر خاك افتادن، و آنچه گفته مى‏شود در قرائت و اذكار از إقرار بعبوديّت و ثنا و ستايش معبود، و استعانت باو، و مسئلت از او، چه همه آنها باعث رفع كبر و نخوت مى‏شود در پرستش حق تعالى و بندگى او تعالى شأنه، و همچنين از براى كسى كه او را بصيرتى باشد سبب رفع كبر و نخوت نسبت بديگران نيز مى‏شود، زيرا كه چنين كسى هر گاه متذكر بندگى و عبوديت خود شود و اين كه او بنده خداوندى باشد كه پروردگار همه عالميان است و نعمتهاى همه از جانب اوست و مستحق حمد و ستايشى بغير از او نيست و با وجود اين در كمال رحم و مهربانى با همه ايشانست يقين متذكر اين مى‏شود كه نخوت و تكبر او بر ديگرى راهى ندارد بلكه بسيار قبيح و رسواست و اگر آنرا در خود يابد سعى ميكند در ازاله آن از خود.

و الزّكوة تسّببا للرزق. و فرض كرده زكاة را از براى سبب شدن از براى روزى. و اين ظاهرست، چه آن راهيست از براى روزى محتاجان و سبب افزونى روزى دهندگان آن نيز مى‏شود چنانكه اخبار و آثار متواترست در آن.

و الصّيام ابتلاء لاخلاص الخلق. و فرض كرده روزه را از براى آزمايش كردن مرا خلاص خلق را، و اين‏ باعتبار اينست كه ريا در آن كم برود، و خالص بودن آن از براى حق تعالى زياده از ساير عبادات ميباشد.

و الحجّ تقوية للّدين. و فرض كرده حجّ را از براى قوى نمودن مردين را، و اين باعتبار اينست كه رفتن باماكن مقدّسه سبب نزول فيوضات و توفيقات مى‏گردد كه دين به آنها قوى و محكم مى‏شود على الخصوص چنان مكانى كه حق تعالى آنرا حرم خود گردانيده، و خانه خود ناميده، و مورد و موطن انبيا و اوليا و اصفياى خود ساخته، و منشأ و مولد سيد مرسلين و خاتم نبيين و سر خيل خلفاى او أمير مؤمنان و ولدين طاهرين او سيدى شباب أهل جنان نموده، و مهبط نزول كتاب مبين و جبرئيل امين و ساير ملائكه مقرّبين فرموده باشد.

و الجهاد عزّا للاسلام. و فرض كرده جهاد را از براى غالب شدن اسلام، و اين بسبب آنست كه بسيارى از مردم هر چند مشاهده آيات باهرات و معجزات بينات نمايند تا بيم شمشير نباشد باطاعت و انقياد در نيايند، و چنين اطاعتى اگر چه در ابتدا چندان بكار ايشان نيايد امّا بتدريج خالص گردد خصوصا در اولاد و اعقاب.

و الامر بالمعروف مصلحة للعوامّ. و فرض كرده امر بمعروف را از براى مصلحت عوام، يعنى أكثر مردم غير خواصّ از علما و صلحا كه ايشان را حاجتى بأمر معروف نباشد، و «بودن آن مصلحت از براى عوام» ظاهرست، چه باعث اين مى‏شود كه ايشان إتيان بواجبات بكنند و بسبب ترك آنها معاقب نگردند.

و النّهى عن المنكر ردعا للسّفهاء. و فرض كرده نهى از منكر را از براى باز داشتن سفها، يعنى باز داشتن ايشان از حرامها، و «سفهاء» جمع «سفيه» است بمعنى جاهل احمق يا كم عقل، و بنا بر معنى دويم ظاهر مى‏شود كه ارتكاب حرام بى‏حماقت و كم عقلى نباشد.

و صلة الارحام منماة للعدد. و فرض كرده صله خويشان را از براى زياد شدن عدد. مراد به «صله خويشان» پيوستن بايشانست باحسان كردن بايشان و نبريدن خود از ايشان، و مراد به «زياد شدن عدد» زياد شدن اولاد و قوم و قبيله و أعوان و أنصارست، و مراد اينست كه صله خويشان سبب آن مى‏گردد و بسبب اين حق تعالى آنرا فرض كرده.

و القصاص حقنا للدّماء. و فرض كرده قصاص را از براى حفظ كردن خونها، مراد به «قصاص» بكسر- قاف جزا دادن قتل و قطع و جرح است بمثل آن، و ظاهرست كه فرض كردن آن باعث حفظ خونها مى‏شود و اين كه مردم پر جرأت بر خون ناحق نكنند و اگر آن نمى‏بود خون بسيار بناحق ريخته مى‏شد، و مراد به «فرض كردن آن» قرار دادن آنست، يا فرض كردن آن نزد مطالبه ولىّ خون.

و اقامة الحدود اعظاما للمحارم. و فرض كرده بر پاى داشتن حدّها را از براى بزرگ گردانيدن حرامها يعنى حدّها كه فرض شده از براى بعضى حرامها مثل زنا و لواطه و مانند آنها از براى اينست كه مردم بدانند كه آنها گناهان بزرگ است و سبب زيادتى اجتناب از آنها گردد.

و ترك شرب الخمر تحصينا للعقل. و فرض كرده ترك آشاميدن شراب را از براى محكم نگاهداشتن عقل، يعنى حرمت شرب خمر و فرض نمودن ترك آن از براى اينست كه عقل را بايد محكم نگاهداشت و چيزى نخورد كه باعث زوال آن شود چه زوال آن سبب غفلت از ياد خدا مى‏گردد كه بدترين بديهاست و باعث بى‏باكى از إقدام بر هر حرامى مى‏شود.

و مجانبة السّرقة ايجابا للعفّة. و فرض كرده اجتناب نمودن از دزدى را از براى واجب ساختن عفت.

پوشيده نيست كه «عفت» بمعنى باز ايستادن از حرام است و گاهى نيز مستعمل مى‏شود در باز ايستادن از طلب و سؤال از مردم، و گاهى نيز مستعمل مى‏شود در باز ايستادن از خصوص زنا و لواط و نگاه كردن بزنان نامحرم و پسران و آنچه از اين قبيل باشد از محرّمات، و بنا بر اوّل ظاهر كلام اينست كه فرض اجتناب از دزدى از براى واجب ساختن باز ايستادن از حرام است كه آن دزدى باشد و مخفى نيست كه اين مناسب سياق اين كلام معجز نظام نيست زيرا كه سياق آن از براى بيان مصلحتى است از براى فرض كردن هر چيزى و بنا بر اين بايد كه بيان مفسده از براى دزدى بشود تا مصلحت فرض كردن ترك آن ظاهر شود چنانكه در نظائر آن از ترك شراب و زنا و لواطه فرموده‏اند نه مجرّد اين كه ترك دزدى فرض شده از براى حرمت دزدى، زيرا كه از آن مصلحت خاصّ آن ظاهر نمى‏شود و مراد بيان آنست و اگر نه ظاهرست كه ترك هر حرامى فرض شده از براى باز ايستادن از آن حرام.

و ممكن است كه مراد اين باشد كه اجتناب از دزدى فرض شده از براى اين كه حق تعالى باز ايستادن مردم را از حرامها واجب كرده و اين بى‏حرام كردن دزدى چنانكه بايد جارى نشود، زيرا كه اگر دزدى مباح باشد هر كس كه تواند اموال ديگرى را بدزدد و او را مضطرّ سازد باتيان ببعضى حرامها مثل أكل بعضى حرامها، و اقدام بر زنا و مانند آن، باعتبار عدم استطاعت تزويج حلال، و بنا بر اين «عفت» بر معنى دويم‏ نيز محمول مى‏تواند شد نهايت بنا بر آن «ايجاب» بايد كه بر معنى لغوى محمول شود يعنى ثابت گردانيدن يا بر أعمّ از استحباب، و حاصل كلام اين شود كه: چون حق تعالى عفت مردم را از سؤال و طلب كه امريست بغايت مرغوب مى‏خواست فرض گردانيده اجتناب از دزدى را تا مردم بسبب آن محتاج بآن امر نكوهيده نشوند، و ممكن است كه «عفت» در اينجا بمعنى سيم باشد و مراد اين باشد كه فرض كرده اجتناب از دزدى را جهت اين كه واجب ساخته عفت را، و اگر دزدى حلال مى‏بود باعث بى‏عفتى مى‏شد زيرا كه رفتن بخانه‏هاى مردم دزده خصوصا در شبها كه غالب افراد آنست منشأ بى عفتى بسيار مى‏شود و پوشيده نيست كه از براى تحريم دزدى علل ظاهره ديگر نيز باشد. و ممكن است كه باعتبار ظهور آنها و خفاى اين اقتصار بر ذكر اين شده باشد و ممكن است نيز كه از براى اشاره بكمال اهتمام در ايجاب عفت باشد و اين كه وجه عمده تحريم دزدى نيز آنست و اللّه تعالى يعلم.

و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه «عفت» را بر مقابل طمع در اموال مردم حمل كرده و گفته: و حرام شده دزدى از براى واجب ساختن عفت، زيرا كه عفت خصلت شريفى است و طمع خوى پستى است، پس حرام شده دزدى تا اين كه عادت كنند مردم بر آن خصلت شريف و دورى كنند از آن خوى نكوهيده.

و ترك الزّنا تحصينا للانساب. و فرض كرده ترك زنا را از براى محكم كردن نسبها، يعنى از براى اين كه نسبها مضبوط ماند و هر كس معلوم باشد كه فرزند كيست تا معلوم شود كه نفقه او بر كيست، و ميراث او از كيست، و وارث كيست، و ساير أحكام ديگر كه بر ضبط انساب مترتّب مى‏شود، و اگر زنا مباح مى‏شد و جايز مى‏بود كه هر كس بهر زنى كه‏ خواهد مقاربت كند و ضبط و نسقى از براى آن مقرّر نمى‏شد نسبها مضبوط نمى‏شد و باعث اختلال نظام جهانيان مى‏شد.

و ترك اللّواط تكثيرا للنسل. و فرض كرده ترك لواط را از براى بسيار شدن نسل، چه اگر آن مباح مى‏بود شايع مى‏شد آن و كم مى‏شد نسل.

و الشّهادة استظهارا على المجاحدات. و فرض كرده گواهى را از براى قوى پشت شدن براى انكارها، يعنى گواه گرفتن را كه حق تعالى فرض كرده در ديون از براى ارشاد مصلحت بندگان است كه بسبب آن قوى پشت گردند كه اگر مديون انكار كند بگواه ثابت توانند كرد، نه اين كه آن فى نفسه واجبى باشد كه ترك آن سبب عقاب گردد مانند واجبهاى ديگر.

و ترك الكذب تشريفا للصّدق. و فرض كرده ترك دروغ را از براى تشريف راستى، يعنى بلند مرتبه گردانيدن راستى يعنى از براى اين كه ظاهر شود بر مردم بلندى مرتبه راستى و اين كه آن بمرتبه‏ايست كه ضدّ آن كه دروغ باشد حرام و سبب عقاب باشد و ترك آن واجب و سبب ثواب است. و پوشيده نيست كه اين وجه چندان محصلى ندارد زيرا كه سياق كلام موافق ساير تعليلات اينست كه وجه و سرّ فرض كردن فرايض مذكوره بيان شود و آن ببيان فايده مى‏شود كه بر آنها مترتّب مى‏شود يا مفسده كه از ترك آنها ناشى مى‏گردد، نه بمجرّد اين كه غرض اظهار بلندى مرتبه آنست و اين كه ترك آن سبب عقاب مى‏گردد، چه ظاهرست كه فرض كردن هر چيزى دلالت برين ميكند و اين خصوصيتى بترك كذب ندارد بلكه بايد كه وجه و سرّ بلند گردانيدن مرتبه آن بيان شود و از اين وجه‏ آن ظاهر نمى‏شود [و شارحان كتاب مستطاب نهج البلاغه گفته‏اند كه: تشريف راستى از براى اينست كه بناى مصالح مردم در معاش و معاد بر آنست، و بنا بر اين بايد گفت كه: چون فوايد تشريف راستى ظاهر بود بيان نشده و اكتفا شده باين كه فرض شده ترك دروغ از براى تشريف راستى. و ممكن است كه مراد اين باشد كه فرض كردن ترك دروغ از براى محض مفاسد دروغ يا مصالح راستى نيست بلكه اصل راستى فى نفسه بلند مرتبه است هر چند مصلحتى در آن نباشد و مفسده بر دروغ در آن مترتّب نگردد چنانكه مشهور است ميانه علما كه حسن صدق و قبح كذب لذاته و فى نفسه است قطع نظر از مصالح آن و مفاسد اين، و اين كه حسن و قبح هر چيز لازم نيست كه از براى فايده باشد كه بر آن مترتّب گردد يا مفسده كه ازين ناشى شود بلكه هر حسنى بايد كه منتهى شود بچيزى كه آن فى نفسه خوب باشد و هر قبحى بچيزى كه آن فى نفسه بد باشد.

و الاسلام امانا من المخاوف. و فرض كرده اسلام را از براى أيمنى از مخاوف يعنى از مخاوف دنيوى و أخروى يعنى ترسها يا ترسيده شده‏ها، زيرا كه كفر سبب استحقاق قتل و سبى و مانند آنها مى‏شود در دنيا، و مخلد بودن عذاب و عقاب در آخرت، پس فرض شده اسلام از براى ايمنى از آنها. و پوشيده نيست كه اين بيان فايده اسلام است بعد از وجوب آن نه بيان سرّ و علت وجوب آن مانند تعليلات ديگر. و ممكن است كه اين باعتبار قصور أفهام مخاطبان باشد از فهم سرّ و علت آن، پس اكتفا شده ببيان فايده آن و اللّه تعالى يعلم.

[و در كتاب مستطاب نهج البلاغه «و السلام» بجاى «و الاسلام» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: فرض كرده سلام را از براى ايمنى از مخاوف، و مراد يا سنت كردن سلام است بنا بر آنچه مذكور شد كه «فرض» گاهى بر مستحبّ نيز اطلاق مى‏شود، يا واجب گردانيدن جواب سلام است، يا واجب گردانيدن سلام بر اهل خانه هر گاه داخل خانه شوند، و بر هر تقدير آن از براى ايمنى از مخاوف است، باعتبار اين كه از آن صلح و صفا و دوستى ظاهر مى‏شود و احتمال دشمنى و قصد إضرار زايل مى‏گردد] و الامامة نظاما للأمّة. و فرض كرده امامت را از براى انتظام أحوال أمّت، چه ظاهرست كه انتظام احوال هيچ گروهى بى‏فرمانفرمائى نشود و هر چند آن فرمانفرما جائر باشد وجود او بهترست از اين كه فرمانفرمائى نباشد، زيرا كه هر گاه فرمانفرمائى نداشته باشند هر يك آنچه توانند از ظلم و جور بعمل آورند، و همچنين مردم خارج بطمع تاخت و تاراج و قتل و سبى ايشان افتند، و ظلم فرمانفرما هر چه باشد برابرى با آنها نكند، و هر گاه امامى باشد كه از جانب حق تعالى منصوب شود و عادل و معصوم باشد پس انتظام أحوال دنيوى ايشان بر وجه أبلغ بشود و هر گاه عارف بهمه معارف دينيه و احكام شرعيه باشد و امر بمعروف و نهى از منكر كند اطاعت او سبب انتظام أحوال أخروى ايشان نيز گردد پس بجهت اين حق تعالى فرض كرده بر خود نصب امامى بر اوصاف مذكوره در هر زمان كه اگر اطاعت او كنند أحوال دنيوى و أخروى ايشان نيز منتظم گردد و اگر نكنند آنچه بر حق تعالى باشد از لطف بعمل آمده باشد و تقصير از ايشان باشد تا ايشان را حجتى بر او تعالى شأنه نباشد و حجت حق تعالى بر ايشان تمام باشد و در بعضى نسخه‏ها «الامانة» بنون بجاى «الامامة» بميم واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: «فرض كرده امانت را كه مقابل خيانت باشد از براى انتظام أحوال أمت» و اين نيز صحيح است نهايت نسخه اوّل ظاهر ترست و مناسبترست بسابق و لاحق آن.

و الطّاعة تعظيما للامامة. و فرض كرده طاعت را از براى تعظيم امامت يعنى فرض كرده طاعت و فرمانبردارى امام را در آنچه فرمايد از براى تعظيم مرتبه امامت و اظهار بزرگى آن.

و اين اشاره است بآيه كريمه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» يعنى اى آنان كه ايمان آورده‏ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول را و صاحبان امر را» و مراد با ايشان أئمه طاهرين است صلوات اللّه و سلامه عليهم كه حق تعالى ايشان را صاحب أمر و فرمان كرده پس فرض كرده اطاعت ايشان را مانند اطاعت رسول خود صلّى الله عليه وآله.

حرف قاف

حرف قاف بلفظ «قد»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف قاف بلفظ «قد» كه گاهى از براى تقليل است، و گاهى از براى تكثير، و گاهى از براى تحقيق. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

6609 قد يزلّ الحكيم. گاهى مى‏لغزد حكيم، مراد به «حكيم» چنانكه مكرّر مذكور شد صاحب علم راست و كردار درست است و مراد اينست كه حكيم نيز گاهى مى‏لغزد و خطا ميكند پس چنين نيست كه هر چه قول حكيمى يا فعل او باشد بمجرّد اين حكم بصحت آن توان كرد بلكه بايد كه دليلى بر صحت آن باشد مگر كسى كه معصوم باشد و خطا بر او نرود كه قول و فعل او حجت است بحكم دليل دالّ بر عصمت او.

6610 قد يزهق الحليم. گاهى هلاك مى‏شود حليم، مراد به «حليم» در اينجا عاقل است و اين هم مضمون فقره سابق است و اين كه عاقل هم گاهى لغزشى ميكند كه باعث هلاكت او شود پس بمجرّد اين كه كسى عاقل باشد بر قول و فعل او اعتماد نتوان كرد.

6611 قد يكبو الجواد. گاهى مى‏افتد بر رو «جواد» يعنى اسب نيكو، و اين هم مضمون دو فقره سابق امت و اين كه چنانكه اسب نيكو گاهى بر رو مى‏افتد دانا و عاقل نيز گاهى مى‏لغزد.

6612 قد يدرك المراد. گاهى دريافته مى‏شود مراد، غرض اينست كه أمور دنيوى را ضابطه نباشد گاهى آدمى در دنيا بمراد مى‏رسد و گاهى نمى‏رسد. و ممكن است كه غرض تسلى‏ كسى باشد كه مراد او بر نيامده باشد باين كه نوميد نبايد شدگاه هست كه دريافته مى‏شود مراد بى اين كه وسيله و سبب ظاهرى باشد از براى آن. و ممكن است كه مراد به «مراد» كسى باشد كه كسى اراده او كرده باشد برسانيدن ضررى باو، و مراد اين باشد كه: چنين كسى گاه هست كه دريافته مى‏شود و آن مريد هر چند ضعيف باشد در مى‏يابد او را و دست مى‏يابد بر او، پس آدمى تا تواند بايد كه چنين سلوك كند كه كسى اراده او برين نحو نكند.

6613 قد تتجهّم المطالب. گاهى رو ميكند مطلبها بر وى ناخوش درهم كشيده، ممكن است كه مراد اين باشد كه گاهى مطلبها رو باين كس ميكنند جبرا و قهرا كه گويا كسى جبر ميكند آنها را بر حصول و بر آمدن بمنزله كسى كه كارى را جبرا بكند و عبوس كند در آن و ظاهر شود كراهت او از روى او، و ممكن است كه مراد اين باشد كه گاهى رو ميكنند بر وى ناخوش عبوس كرده يعنى ابا و امتناع ميكنند از حصول و بر آمدن.

6614 قد يخيب الطّالب. گاهى نوميد مى‏شود طلب كننده، اين بنا بر معنى اوّل در فقره سابق مقابل آنست و مراد اينست كه در مطالب دنيوى ضابطه نيست گاهى جبرا و قهرا رو ميكنند باين كس، و گاهى نوميد مى‏شود طلب كننده و طلب و سعى هيچ سودى نمى‏دهد و بنا بر معنى دوّم اين هم همان مضمون است.

6615 قد تفاجى‏ء البليّة. گاهى ناگاه مى‏رسد بلا.

6616 قد تذلّ الرّزيّة. گاهى خوار مى‏گرداند مصيبت. مراد ازين دو فقره بيان حال دنياست و اين كه‏ در آن گاهى بلا ناگاه مى‏رسد و گاهى مصيبتى مى‏رسد خوار كننده، پس آدمى در آن بايد اينها را بر خود قرار دهد و ورود چنين چيزى را غريب نداند و پر قلق و اضطراب نكند.

6617 قد تغرّ الامنيّة. گاه هست يا بسيارست كه فريب مى‏دهد آرزو، مراد اينست كه پر در پى آرزو نمى‏بايد رفت گاه هست يا بسيارست كه فريب مى‏دهد و هر چند سعى كنند از براى آن حاصل نشود و تعب و زحمتى از براى اين كس بماند.

6618 قد تعاجل المنيّة. گاهى شتاب ميكند مرگ، غرض ازين نيز اينست كه پر حريص بر آرزوها و سعى از براى آنها نبايد بود گاه هست كه مرگ شتاب ميكند و پيش از بر آمدن آنها مى‏رسد و زحمت و تعبى باين كس مى‏ماند سعى از براى توشه آخرت بايد كرد كه هر كه متوجّه آن نشود البته فيروزى يابد بآن.

6619 قد تزرى الدّنيّة. گاهى عيبناك مى‏گرداند خصلت نكوهيده. مراد اينست كه اهتمام بايد داشت در رفع هر خصلت نكوهيده از خود، چه گاه هست كه يك خصلت نكوهيده عيبناك و خفيف و خوار مى‏گرداند هر چند با فضايل بسيار باشد، و ممكن است كه «قد» در اينجا از براى تكثير يا تحقيق باشد و ترجمه اين باشد كه: بسيارست كه عيبناك مى‏گرداند خصلت نكوهيده، يا بتحقيق كه عيبناك مى‏گرداند آن.

6620 قد يبعد القريب. گاه هست يا بسيارست كه دور مى‏شود نزديك، يعنى امرى كه نزديك باشد وقوع آن و مراد اينست كه: در دنيا گاه هست يا بسيارست كه چنين شود، پس آدمى هر گاه امرى نزديك باشد باو، اگر مرغوب باشد از براى خود قرار ندهد وقوع آنرا، گاه باشد كه دور گردد، و اگر نشود چندان غمگين نگردد چنين بسيار مى‏شود و اختصاصى باو ندارد، و اگر مكروه باشد پر اندوهگين نشود و اميد آن داشته باشد كه دور گردد.

6621 قد يلين الصّليب. گاه هست يا بسيارست كه نرم مى‏شود سخت يعنى نرم مى‏شود كسى كه سخت باشد يا آسان مى‏شود كارى كه سخت باشد و بر هر تقدير مراد اميدوار گردانيدن مردم است باين كه در سختيها مأيوس نبايد بود گاه هست يا بسيارست كه سخت نرم مى‏شود.

6622 قد يستفيد الظّنّة النّاصح. گاه هست يا بسيارست كه سود مى‏برد بدگمانى را نصيحت كننده، يعنى گاه هست يا بسيارست كه كسى با كسى صاف است و نصيحتى ميكند او را و او باعتبار اين كه سخنان او ملايم خواهش او نيست متهم مى‏دارد او را و گمان ميكند كه او را غرضى در آن نصيحت باشد و با او صاف نيست، پس نصيحت او سودى كه ميكند تهمتى است كه كسب ميكند از براى او.

6623 قد يغشّ المستنصح. گاه هست يا بسيارست كه غشّ و ناصافى ميكند طلب نصيحت كرده شده يعنى كسى كه آدمى طلب نصيحت از او ميكند يا ناصح شمرده شده يعنى كسى كه آدمى او را ناصح مى‏شمارد و ميداند و بر هر تقدير «مستنصح» بفتح صادست و يغشّ بصيغه معلوم است. و ممكن است كه «يغشّ» بصيغه مجهول باشد و «مستنصح» بكسر صاد و ترجمه اين باشد كه: گاه هست يا بسيارست كه غشّ كرده مى‏شود طلب نصيحت كننده يا ناصح شمارنده.

6624 قد ينصح غير النّاصح. گاه هست كه نصيحت ميكند غير صاف، غرض ازين دو فقره اينست كه در هر نصيحتى خوب تأمّل بايد كرد و ديد كه صلاح در آنست يا نيست و بمجرّد اين كه كسى را دوست خود دانيد و طلب نصيحت ازو كنيد يا او را ناصح دانيد اعتماد بر نصيحت او مكنيد، گاه هست كه از براى غرضى غشّ و ناصافى ميكند و بمجرّد اين كه كسى را با خود صاف ندانيد نصيحت او را ردّ مكنيد گاه هست كه در آن نصيحت از براى غرضى خالص است.

6625 قد يستقيم المعوج. گاهى راست مى‏شود كج شده، يعنى گاه هست كه تدبير يا كارى كه كج شده باشد و غلط شده باشد راست مى‏شود و خير و صلاح در آن اتّفاق مى‏افتد.

6626 قد يستظهر المحتجّ. بتحقيق كه قوى پشت مى‏گردد صاحب حجت و برهان يعنى كسى كه او را بر أمرى حجت و برهانى باشد قوى پشت مى‏گردد در آن و ايمن مى‏گردد از فساد آن.

و ممكن است كه مراد به «محتجّ» [محتجّ عليه‏] باشد يعنى غلبه كرده شده بر او و معنى اين باشد كه گاه هست يا بسيارست كه قوى پشت مى‏گردد غلبه كرده شده بر او يعنى اين كه مغلوب بر گردد و غالب شود و اين معنى أنسب است بفقره سابق.

6627 قد اصاب المسترشد. بتحقيق كه درست كرده طلب راه راست نماينده يعنى كسى كه مشورت كند با مردم در كارها و طلب راه راست نمايد از ايشان در آنها.

6628 قد اخطأ المستبدّ. بتحقيق كه خطا كرده منفرد يعنى كسى كه منفرد و مستقلّ برأى خود باشد و مشورت نكند با مردم در كارها، يا مباحثه نكند با علما در مسائل دقيقه.

6629 قد سعد من جدّ. بتحقيق كه نيكبخت گشته كسى كه جدّ و جهد كرده، يعنى در طلب نيكبختى.

6630 قد نجا من وحد. بتحقيق كه رستگارى يافته كسى كه تنها ماند يعنى از ابناى دنيا و مردم بد.

و اين بنا بر اينست كه «وحد» بحاء بى‏نقطه مكسور يا مضموم باشد بى‏تشديد، و در بعضى نسخه‏ها با تشديدست و بنا بر اين بفتح حاء باشد و ترجمه اين باشد كه: رستگارى يافته كسى كه تنها گردانيده يعنى خود را از آنان كه مذكور شد، و ممكن است كه بمعنى «توّحد» باشد و ترجمه همان باشد كه اوّل شد، و ممكن است كه مراد توحيد حق تعالى باشد و قائل شدن بيگانگى او و ترجمه اين باشد كه: رستگار شد هر كه قائل شد بتوحيد حق تعالى شأنه. و در بعضى نسخه‏ها «وجد» بجيم است و بنا بر اين ممكن است كه بفتح جيم باشد و ترجمه اين باشد كه رستگار شد كسى كه بى‏نياز شد يعنى بى‏نياز شد از مردم و قطع طمع كرد از ايشان، و ممكن است كه بكسر جيم باشد و معنى اين باشد كه: رستگار شد كسى كه اندوهناك شد يعنى از براى آخرت خود.

6631 قد يصاب المستظهر. گاهى رسيده مى‏شود قوى پشت كننده، يعنى زيان و خسران باو مى‏رسد، و مراد اينست كه چنين نيست كه كسى كه احتياط كند در كارها و پشت خود را قوى كند هرگز زيان و خسران باو نرسد گاه هست كه با وجود آن نيز درست نمى‏شود و زيان و خسران ميكند احتياط و قوى پشت گرديدن از براى اينست كه غالب در آن سلامتى باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه گاه هست يا بسيارست كه رسيده مى‏شود قوى پشت يعنى اين كه مى‏رسد زيان و خسران بكسى كه او باعتقاد خود قوى پشت باشد باعتبار كثرت أعوان و أنصار و مانند آنها.

6632 قد يسلم المغرّر. گاه سالم مى‏ماند فريب خورده شده، يعنى گاه هست كه كسى را فريب مى‏دهند و بر كارى مى‏دارند و آخر آن از براى او درست مى‏نشيند و مصلحت او در آن باشد.

6633 قد تعمّ الامور. گاه عامّ ميباشد چيزها، يعنى أمورى كه واقع مى‏شود گاه هست كه عامّ است و شامل أكثر مردم باشد مثل تنگيها و سختيها يا وسعتها و فراخيها كه در بعضى سالها عامّ باشد و در اكثر بلاد باشد، و همچنين فتنه‏ها و آشوبها كه در بعضى أعصار عامّ باشد و أمنيت و آرميدگى در بعضى، و اين بنا بر اينست كه «تعمّ» بعين بى نقطه باشد، و در بعضى نسخه‏ها بغين نقطه‏دارست و بنا بر اين ممكن است كه «تغمّ» بصيغه معلوم از باب افعال باشد و ترجمه اين باشد كه گاهى بغم مى‏اندازد كارها يعنى چنين مى‏شود كه هر چه اين كس ميكند باعث اندوه و غم او مى‏شود، و ممكن است كه «تغمّ» بصيغه مجهول مجرّد باشد و معنى اين باشد كه: گاهى پوشيده مى‏شود كارها يعنى چنين مى‏شود كه كار درست پوشيده مى‏شود و نمى‏توان دانست كه چه بايد كرد.

6634 قد يتنغّص السّرور. گاه هست يا بسيارست كه تيره و مكدّر مى‏شود شادمانى، يعنى آميخته مى‏گردد بغم و اندوه يا مبدّل مى‏شود بآن.

6635 قد تكذب الآمال. گاه هست يا بسيارست كه دروغ مى‏گويد اميدها، يعنى بعمل نمى‏آيد پس فريب آنها نبايد خورد.