شرح غررالحكم و دررالكلم ، جلد چهارم

جمال الدين محمد خوانسارى‏

- ۲۱ -


6507 فى كلّ برّ شكر. در هر صله و خيرى شكرى است، يعنى در هر صله و خيرى كه بكسى برسد شكر آن بايد كرد، يا در هر صله و خيرى كه كسى بكند شكر آن بايد كه چنين توفيقى يافته.

6508 فى كلّ نعمة اجر. در هر نعمتى اجريست، يعنى در هر نعمتى كه كسى بكسى بدهد اجر و ثوابى باشد هر چند بغير درويش داده شود.

6509 فى المواعظ جلاء الصّدور. در موعظه‏ها و پندها جلاى سينه‏هاست، غرض ترغيب در موعظه كردن و شنيدن است و اين كه آنها باعث جلاى سينه‏ها شود از زنگ غفلت و كدورات هواها و هوسها.

6510 فى اخلاص النّيّات نجاح الامور. در خالص گردانيدن نيتهاست فيروزى بكارها، يعنى خالص گردانيدن نيتها از براى حق تعالى و قصد اين كه هر چه كند از براى خدا باشد و آميخته نباشد بغرض ديگر كه منافى آن باشد سبب فيروزى شود بهر كارى كه قصد آن كند.

6511 فى الضّيق و الشّدّة يظهر حسن المودّة. در تنگى و سختى ظاهر مى‏شود نيكوئى دوستى، زيرا كه هر كه در آن حال دوستى كند ظاهر شود كه دوستى او نيكوست و اعتماد بر آن باشد.

6512 فى احتقاب المظالم زوال القدرة. در ذخيره كردن مظلمه‏هاست زايل شدن قدرتها، «مظلمه» حقّ كسى را گويند كه كسى بظلم و ستم ببرد و مراد اينست كه هر گاه صاحب قدرت و توانائى مظلمه‏ها ببرد و وزر و وبال آنها را ذخيره آخرت خود كند اين باعث زوال قدرت و توانائى او گردد، يعنى باعث زوال دولت و اقتدار او گردد، پس صاحب دولت اگر بقاى دولت خود را خواهد، بايد كه چنين نكند.

6513 فى سعة الاخلاق كنوز الارزاق. در وسعت خلقهاست گنجهاى روزيها، يعنى وسعت اخلاق يعنى خويها و خصلتها باعث فراخى روزى گردد و اين بالخاصيه است و باعتبار لطف حق تعالى بصاحبان آنها، و يا باعتبار اين كه سبب دوستى مردم گردد بصاحب آن و اين كه رعايت اعانت او كنند و رغبت در معامله با او كنند اگر از اهل معامله باشد.

6514 فى حسن المصاحبة يرغب الرّفاق. در نيكوئى مصاحبت رغبت ميكنند رفيقان، يعنى هر گاه كسى با رفيقان مصاحبت را نيكو كند و رعايت شرايط و لوازم آن كند ايشان رغبت كنند در مصاحبت او، و اگر نه رم كنند از او و ترك مصاحبت او كنند.

6515 فى خلاف النّفس رشدها. در مخالفت كردن با نفس است رشد آن، يعنى راه راست درست از براى نفس اينست كه مخالفت خواهشهاى آن شود.

6516 فى طاعة النّفس غيّها. در فرمانبردارى نفس است گمراهى آن.

6517 فى الاستشارة عين الهداية. در مشورت كردنست عين هدايت، يعنى زبده و خلاصه راهنمائى يا رسيدن بمطلوب.

6518 فى طاعة الهوى كلّ الغواية. در پيروى خواهش است همه گمراهى و تمام آن.

6519 فى تعاقب الايّام معتبر للانام. در عقب يكديگر در آمدن روزهاست عبرتى يا محلّ عبرتى از براى خلايق، يعنى در سوانح و حوادث ايّام كه از پى يكديگر مى‏آيند عبرتى باشد يا محلّ عبرتى باشد از براى مردمان، و هر كه را از ايشان ديده بصيرتى باشد از آنها عبرتها تواند گرفت.

6520 فى مظالم العباد احتقاب الآثام. در مظلمه‏هاى بندگانست ذخيره اندوختن گناهان، «مظلمه» چنانكه مكرّر مذكور شد حقّ كسى است كه كسى بظلم و ستم برده باشد.

6521 فى القرآن نبأ ما قبلكم، و خبر ما بعدكم، و حكم ما بينكم. در قرآن است خبر آنچه پيش از شما بوده، و خبر آنچه بعد از شما باشد، و حكم آنچه در ميانه شما واقع شود، مراد چنانكه از بعضى أحاديث ديگر ظاهر مى‏شود اينست كه همه اخبار گذشتگان و آيندگان و همه احكام در قرآن مجيد باشد و از آن مستفاد شود هر چند طريق استفاده بسيارى از آنها مخصوص راسخون در علم باشد صلوات اللّه و سلامه عليهم و همه كس را بآن راهى نباشد.

و ممكن است كه مراد همان اخبار و قصص باشد كه از گذشتگان نقل شده و همچنين بعضى وقايع كه از آيندگان خبر داده شده و بعضى أحكام كه بيان شده همه آنها در ظاهر آن و همين نيز كافيست در مدح آن، چه آنچه از ظاهر آن نيز مستفاد مى‏شود از حقايق و معارف و أحكام و مواعظ و نصايح زياده از آنست كه عقول و أفهام أحاطه بآن تواند كرد.

6522 فى العدل سعة، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق. در عدل فراخى است و هر كه تنگ باشد بر او عدل پس جور بر او تنگ‏ترست، «بودن وسعت و فراخى در عدل» ظاهرست چه هر گاه عدل شود ميانه مردم و جورى نشود بر كسى، هر كس آنچه حق تعالى از براى او تقدير كرده خواهد داشت و آن از براى هر كس كافى باشد و با آن تنگى نكشد چنانكه در احاديث وارد شده كه اگر آنچه حق تعالى از براى مستحقين قرار داده بايشان داده شود همه ايشان را كافى باشد، و «بودن جور تنگتر بر كسى كه عدل بر او تنگ باشد» باعتبار اينست كه تنگى عدل بر كسى باعتبار اينست كه او راضى بنصيب و بهره خود نمى‏شود و مى‏خواهد كه بجور حقّ ديگرى را ببرد، و هر گاه راه جور باز شود ممكن است كه ديگرى نيز بهم رسد كه بر او جور كند و حقّ او را نيز از او بجور بگيرد و كار بر او تنگتر شود از آنچه در وقت عدل نصيب و بهره او باشد.

6523 فى السّفه و كثرة المزاح الخرق. در سفه و بسيارى مزاح حماقت و كم عقلى است، «سفه» بفتح سين بى نقطه و فاء بمعنى كمى بردبارى است يا نقيض آن، و «بودن حماقت در آن» باعتبار اينست كه باعث خفت و سبكى آدمى گردد، و گاه باشد كه منشأ فتنه‏ها و فسادها گردد، و همچنين بسيارى مزاح و خوش طبعى آدمى را خفيف و سبك گرداند، و بسيار باشد كه مزاحى باعث آزردگى كسى گردد و فتنه و فسادى بر آن مترتّب شود.

6524 فى حمل عباد اللّه على احكام اللّه استيفاء الحقوق و كلّ الرّفق. در داشتن بندگان خدا بر احكام خدا استيفاى حقوق است و همه لطف است، يعنى داشتن حاكم مردم را بر أحكام حق تعالى و عمل كردن به آنها باعث اين مى‏شود كه استيفاى همه حقوق بشود، زيرا كه هر گاه همه كس عمل بأحكام إلهى بكند هيچ حقى نزد كسى نماند نه از حقوق إلهى و نه از حقوق ديگران، پس استيفاى همه حقوق بشود، و همچنين آن تمام لطف باشد بمردم، زيرا كه باعث انتظام أحوال دنيوى و أخروى هر كس گردد و اين تمام لطف است.

6525 فى العجلة النّدامة. در تعجيل كردن پشيمانى است، يعنى تعجيل كردن در كارها و كردن آنها بى تأمّل و تفكر بسيارست كه سبب پشيمانى گردد.

6526 فى الاناة السّلامة. در درنگ سلامتى است، يعنى درنگ كردن در كارها و تثبت و تفكر در آنها.

6527 فى كلّ شي‏ء يذمّ السّرف، الّا فى صنائع المعروف و المبالغة فى الطّاعة. در هر چيز مذمّت كرده مى‏شود اسراف، مگر در كرده شده‏هاى خير و مبالغه نمودن در فرمانبردارى حق تعالى.

حرف فاء بلفظ مطلق

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف فاء بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بيك لفظ خاصّ مانند فصل سابق كه همه فقرات مصدّر بلفظ «فى» بود فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

6528 فاعل الخير خير منه. كننده خير بهترست از آن، مراد اينست كه كسى كه كار نيكى بكند البته در ذات و صفات او نيكوئى باشد زياده از نيكوئى آن كار.

6529 فاعل الشّرّ شرّ منه. كننده بدى بدترست از آن، يعنى كسى كه كار بدى بكند البته در ذات و صفات او بدى باشد زياده از بدى آن كار.

6530 فكر العاقل هداية. فكر عقل يعنى دانا يا زيرك هدايت است، يعنى سبب هدايت و راهنمائى است يا رسيدن بمطلوب.

6531 فكر لجاهل غواية. فكر جاهل يعنى نادان يا كم عقل غوايتى است، يعنى گمراهى يعنى سبب آن مى‏شود.

6532 فقد الاحبّة غربة. فقد دوستان يعنى نيافتن ايشان يا ناياب شدن ايشان غريبى است، يعنى هر چند در وطن باشد بمنزله غريبى است.

6533 فعل الشّرّ مسبّة. كردن بد يا كار بد جايگاه دشنام است يا دشنام است، يعنى سبب آن مى‏شود، و ممكن است كه «مسبّه» بكسر ميم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: آلت و سبب دشنام است.

6534 فقد العقل شقاء. بى‏عقلى بدبختى است.

6535 فوت الغنى غنيمة الاكياس و حسرة الحمقى. رفتن توانگرى غنيمت زير كان است و حسرت كم عقلان، «بودن آن حسرت كم عقلان»، يعنى سبب حسرت ايشان ظاهرست، و «بودن آن غنيمت يعنى نفع عظيمى از براى زير كان» باعتبار اينست كه زير كان مى‏دانند كه آن سبب راحت و آسايش در دنياست و توانگرى در آخرت هر گاه صبر بر آن بشود چنانكه شيوه زيركان است.

6536 فقد البصر اهون من فقدان البصيرة. نداشتن چشم سهل ترست از نداشتن بينائى، زيرا كه نداشتن چشم بغير ضرر دنيوى ندارد و نداشتن بينائى باعث ضرر أخروى گردد.

6537 فكر ساعة قصيرة خير من عبادة طويلة. فكر كردن ساعتى كوتاه بهترست از عبادتى دراز، مراد فكرى است كه در مسئله از علوم دينيه شود و «بهتر بودن آن از عبادت» باعتبار مزيّت علم است بر عمل چنانكه أخبار متواتر است بآن.

6538 فضل الرّجل يعرف من قوله. افزونى مرتبه مرد دانسته مى‏شود از سخن گفتن او.

6539 فخر المرء بفضله لا باصله. فخر مرد يا آدمى بفضيلت اوست نه بأصل و نژاد او.

6540 فاز من اصلح عمل يومه و استدرك فوارط امسه. فيروزى يافته كسى كه اصلاح كرده باشد عمل امروز خود را، و باز يافت كرده باشد تقصيرات ديروز خود را، يعنى تقصيرات گذشته را بتوبه و بازگشت و تلافى آنچه تلافى بايد كرد.

6541 فاز من غلب هواه و ملك دواعى نفسه. فيروزى يافته هر كه غلبه كرده بر خواهش خود و مالك شده خواننده‏هاى نفس خود را، يعنى قواى شهويّه و غضبيه نفس خود را كه مى‏خوانند او را بكارها و مى‏دارند بر آنها، و مراد به «مالك شدن آنها» آنست كه آنها را در فرمان خود دارد و فرمان آنها در آنچه مشروع نباشد نبرد.

6542 فقد الولد محرق الكبد. ناياب شدن فرزند سوزاننده جگرست.

6543 فقد الاخوان موهى الجلد. ناياب شدن برادران سست مى‏گرداند جلادت را يعنى سختى و قوّت را.

6544 فكرك يهديك الى الرّشاد، و يحدوك على اصلاح المعاد فكر تو راه مى‏نمايد ترا يا مى‏رساند بسوى راه راست درست، و ميراند ترا بر اصلاح آخرت.

6545 فعل الخير ذخيرة باقية و ثمرة زاكية. فعل خير يعنى كردن خير يا كار خير ذخيره‏ايست باقى و ميوه‏ايست پاكيزه، يعنى ميوه دارد پاكيزه كه آن اجر و ثواب آن باشد، يا اصل آن ميوه و ثمره زندگانيست.

6546 فكر المرء مرآة تريه حسن عمله من قبحه. فكر مرد يا آدمى آئينه‏ايست كه مى‏نمايد او را نيكوئى عمل او را از زشتى آن، يعنى مى‏نمايد باو نيكوئى و زشتى عمل او را، و جدا و ممتاز مى‏سازد از براى او هر يك از آنها را از ديگرى، تا بداند كه چه كار خوب است و چه كار زشت، و مرتكب آنها گردد و اجتناب از اينها نمايد.

6547 فقر النّفس شرّ الفقر. درويشى نفس بدترين درويشى است، مراد به «درويشى نفس» تهيدستى اوست از اعمال خير.

6548 فاقد البصر فاسد النّظر. نيابنده بينائى فاسد فكرست، يعنى تا كسى بصيرت و بينائى و ذهن سليم و طبع مستقيم نداشته باشد فكر او صحيح نباشد و فاسد و باطل باشد و سبب گمراهى او گردد.

6549 فقر الحمق لا يغنيه المال. درويشى حماقت توانگر نمى‏سازد او را مال، يعنى درويشى كه بسبب كم عقلى باشد، يعنى تهيدستى از أعمال خير توانگر نمى‏سازد او را مال، و اين ظاهرست، و ممكن است نيز كه مراد درويشى دنيوى باشد كه بسبب كم عقلى باشد، و «توانگر نساختن مال او را» باعتبار اين باشد كه كم عقل هر چند مال بهم رساند بسبب كم عقلى در اندك وقتى تلف كند و باز درويش گردد.

6550 فاقد الدّين متردّ فى الكفر و الضّلال. نيابنده ديندارى افتنده است در كفر و گمراهى، يعنى كسى كه ديندارى نداشته باشد و عمل بدين نكند عاقبت مى‏افتد در كفر و گمراهى، و عطف «ضلال» بر «كفر» يا اشاره است باين كه مراد به «كفر» مطلق گمراهى است، يعنى مذهب باطلى هر چند كفر نباشد مثل مذاهب باطله اهل اسلام، يا سستى و ضعف در مذهبى كه داشته باشد، و يا مراد اينست كه مى‏افتد در كفريا گمراهى كه أعمّ از آنست. و در بعضى نسخه‏ها «الفكر» بجاى «الكفر» است و در بعضى «مترّدد» بجاى: «متردّد» و در بعضى از آنها نيز «الكفر» ست و در بعضى «الفكر» است و ظاهر اينست كه همه آنها از سهو ناسخين است و اللّه تعالى يعلم.

6551 فساد الدّين الطّمع. فساد ديندارى طمع است، يعنى بسيارست كه طمع سبب فساد ديندارى مى‏شود مثل طمعى كه باعث بردن حق كسى شود يا باعث ميل بمذهب باطلى يا فتواى ناحقى يا مداهنه با كسى در باطلى، و ممكن است كه مراد اين باشد كه طمع هر چند مستلزم حرامى نباشد باعث نقص دين و فساد كمال آنست، ديندارى كامل اينست كه با طمع از غير حق تعالى نباشد.

6552 فساد العقل الاغترار بالخدع. فساد عقل فريب خوردن بمكرهاست، يعنى فريب خوردن بمكرهاى هوا و هوس و دنيا و شيطان باعث فساد عقل و خرد مى‏گردد، يعنى باعث اين مى‏شود كه آدمى عمل بمقتضاى آن نكند و مخالفت آن كند پس آنرا باطل و فاسد نمايد چه عقلى كه عمل بآن نشود در حقيقت فاسد و باطل باشد.

و ممكن است كه مراد اين باشد كه آن مكرها بسيارست كه عقل را فريب دهد و گمراه گرداند و باعث ميل آن گردد بجانب باطلى كه خواهش آن باشد، پس آدمى بايد كه سلب هوا و هوس از خود نمايد تا اعتمادى بر حكم عقل و خرد او باشد.

6553 فساد النّفس الهوى. فساد نفس هوا و هوس است، مراد به «فساد نفس» فساد عقل و خرد آنست چنانكه در فقره سابق مذكور شد و يا مراد به «فساد آن» افتادن آنست در گناه و عصيان و زيان و خسران.

6554 فساد الدّين الدّنيا. فساد دين دنياست، يعنى ميل بآن و خواهش آن، بر قياس آنچه در شرح فقره سابق سابق سابق مذكور شد.

6555 فساد الامانة طاعة الخيانة. فساد امانت فرمانبردارى خيانت است، ممكن است كه مراد اين باشد كه امانتدارى و قبول امانت احسانى است و ضررى ندارد مگر اين كه خيانت كند در آن، نهايت بنا بر اين لفظ «طاعت» در كار نيست بلكه همين كافى بود كه فساد امانت خيانت است چنانكه در فصل الف نقل شد كه «آفت امانت خيانت است» و ممكن است كه اضافه «طاعت» در اينجا اشاره باشد باين كه نفس آدمى مجبول است بر خيانت و خواهش آن، پس هر كه خيانت كند طاعت و فرمانبردارى خيانتى كرده كه در طبع او بوده. و ممكن است كه مراد اين باشد كه فساد امانت خيانت است، يعنى اگر فسادى در آن روى دهد وقتى است كه خيانتى در آن بشود و تا در آن خيانت نشود محفوظ ماند و تلف و فاسد نشود و فايده لفظ «طاعت» همان باشد كه مذكور شد، يا مراد اين باشد كه مجرّد فرمانبردارى خيانت و اراده و خواهش آن هر چند بعمل نيايد گاه هست كه منشأ تلف و فساد آن مى‏گردد پس امانتدار اگر خواهد كه امانت او محفوظ ماند بايد كه اراده خيانت بخود راه ندهد چه جاى اين كه بعمل آورد و اللّه تعالى يعلم.

6556 فاز من تجلبب الوفاء و ادّرع الامانة. فيروزى يافته كسى كه پيراهن كرده وفادارى را و زره كرده امانت را. مراد از «پيراهن كردن وفادارى» اينست كه آن را هميشه لازم خود دارد و از خود جدا نكند مانند پيراهن تن خود، و مراد به «زره كردن امانت» اينست كه در پوشد آن را از براى حفظ و حراست خود مانند زره.

6557 فساد البهاء الكذب. فساد نيكوئى دروغ است، يعنى هر نيكويى كه در كسى باشد هر گاه دروغ گويد دروغ او آن نيكويى او را فاسد و باطل كند.

6558 فليصدق رائد اهله، و ليحضر عقله، و ليكن من أبناء الآخرة، فمنها قدم و اليها ينقلب. پس بايد كه راست گويد رائدى اهل خود را، و بايد كه حاضر گرداند عقل خود را، و بايد كه بوده باشد از پسران آخرت، پس بدرستى كه از آن آمده است و بسوى آن بازگشت ميكند. اين كلام معجز نظام تتمه كلام سابق است يا تتمه كلام ديگر كه در اينجا نقل نشده و متفرّع بر آنست و «رائد» كسى را گويند كه صحرانشينان در وقت كوچ از منزلى پيش فرستند از براى گرفتن منزلى پر آب و علف، و «لا يكذب الرّائد أهله»، يعنى: رائد دروغ نمى‏گويد اهل خود را، مثل شده ميان‏ عرب و مراد بآن در اينجا امام و پيشواى هر قوم است و مراد اينست كه امام و پيشواى هر قوم بايد كه راست بگويد با اهل خود هر چه گويد بايشان، و حاضر گرداند عقل خود را و آنچه گويد از روى عقل و خرد گويد تا صلاح ايشان در آن باشد، و بايد كه از پسران آخرت باشد و طلب آن كند نه از پسران دنيا و طالبان آن، و «پس بدرستى كه از آنجا آمده است» بيان وجه امر به «بودن از پسران آخرت است» و حاصل آن اينست كه: آدمى از آنجا آمده است و به آنجا بازگشت ميكند و دنيا منزلى است كه از آن عبور ميكند پس بايد كه اهتمام او در آبادى مستقرّ و محلّ قرار او باشد نه از براى منزلى كه دو روزى بيش در آنجا توقّف نكند و «آمدن او از آخرت» باعتبار اينست كه او از براى آن بوجود آمده پس آن مبدأ و منشأ وجود او شده پس گويا از آنجا آمده [ يا اين كه چون علت غائى مقدّم است بحسب تصوّر پس گويا در آنجا تصور شده و بعد از آن بوجود آمده پس گويا از آنجا آمده.

و بعد از اين كه شرح ابن فقره چنانكه گذشت نوشته شده بود بنظر رسيد كه اين فقره در نهج البلاغه نقل شده و سابق بر اين در وصف آل رسول است صلوات اللّه عليهم و در ذكر بعضى از فضائل ايشان و بنا بر اين ممكن است كه مراد به «رائد» همان باشد كه مذكور شد و غرض از اين كلام بعد از ذكر بعضى از فضايل ايشان بيان اين باشد كه در مطلق امام و پيشوا بايد كه اين اوصاف باشد و هر كه متصف باينها نباشد اهليت آن ندارد، يا اين كه چون نبذى از فضايل خود را فرمودند از براى ترغيب مردم در اطاعت و پيروى و شنيدن مواعظ و نصايحى كه بفرمايد ايشان را نصيحت فرمايد ايشان را باين كه بايد راست گويد هر رائدى يعنى سر كرده هر قومى اهل خود را، و بوده باشد چنين و چنان.

يا چنانكه محقق بحرانى گفته: أمر اصحاب خود باشد كه گويا پيش آمده‏اند از براى اختيار امام حق و منزل نيكو از براى خود و اهل خود بمتابعت او براست گفتن يا جمعى ديگر از اهل و اصحاب خود در راه نمودن ايشان نيز بآن حضرت و ذكر فضايل آن حضرت از براى ايشان و بحاضر كردن عقل خود از براى آنچه بشنوند از آن حضرت تا بفهمند و تصديق كنند بصحت آن چنانكه آن محقق گفته، يا در هر باب چنانكه ظاهرترست باين كه بوده باشند از پسران آخرت نه پسران دنيا.

يا آنچه ابن ابى الحديد گفته كه: مراد أمر هر كس باشد باين كه راست بگويد با نفس خود بأمر كردن او به آن چه باعث رستگارى او باشد و شتاب در آن، و دروغ‏ نگويد بتجويز تسويف و تعليل و امثال آنها، و بنا بر اين بايد كه مثل مذكور مثل شده باشد از براى مطلق امر كسى براستى هر چند پيشروى نداشته باشد، يا اين كه آدمى كه بدنيا آمده از براى اينست كه طلب منزل نيكوئى از براى خود در آخرت بكند پس بمنزله پيشروى است كه از براى خود فرستاده شده از براى طلب منزل نيكو از براى خود و باقى اوامر بدستور سابق آمدن از آخرت را محقق مذكور باعتبار اين گرفته كه مبدأ وجود او از حضرت إلهيّت است چنانكه بازگشت او بسوى آنست و ابن ابى الحديد باعتبار اين گرفته كه: خلق ارواح پيش از خلق ابدانست چنانچه در حديث وارد شده پس آدمى از عالم مجرّدات آمده و به آنجا بازگشت كند، و يا باعتبار اين كه آخرت بالفعل معدوم است و آدمى از عدم آمده و بسوى عدم بر مى‏گردد پس صحيح است كه از آخرت آمده].

و پوشيده نيست كه وجه محقّق ظاهرترست و اللّه تعالى يعلم.

6559 فضيلة السّادة حسن العبادة. افزونى مرتبه مهتران نيكوئى عبادت است، يعنى افزونى مرتبه ايشان بنيكوئى عبادت است نه بمهترى و بزرگى دنيوى كه دارند، پس اگر نيكوئى عبادتى داشته باشند افزونى مرتبه باشد ايشان را، و اگر نه بزرگى و مهترى فضيلتى نباشد.

6560 فضيلة العقل الزّهادة. أفزونى مرتبه عقل زهادت است، يعنى باينست كه سبب بى‏رغبتى در دنيا شود.

6561 فضيلة الانسان بذل الاحسان. افزونى مرتبه آدمى عطا كردن احسانست.

6562 فضيلة السّلطان عمارة البلدان. أفزونى مرتبه پادشاه آباد نمودن شهرهاست، اين كنايه از عدل اوست چه عدل پادشاه سبب آبادى بلاد او مى‏شود.

6563 فضيلة الرّياسة حسن السّياسة. افزونى مرتبه رياست، يعنى سر كردگى نيكوئى سياست است، يعنى نيكوئى تربيت رعيت خود و امر و نهى ايشان.

6564 فضل فكر و تفهّم انجع من فضل تكرار و دراسة. زيادتى فكر و فهميدن سودمندترست از زيادتى تكرار كردن و خواندن، يعنى فكر زياد كردن در مباحثه علميه تا اين كه خوب بفهمد آنها را بهترست از اين كه سرسرى ياد گيرد آنها را و تكرار كند و بخواند.

6565 فطنة المواعظ تدعو الى الحذر، فاتّعظوا بالعبر، و اعتبروا بالغير، و انتفعوا بالنّذر. دريافتن پندها مى‏خواند بسوى حذر كردن، پس پند گيريد بعبرتها، و عبرت گيريد بتغييرها، و سودمند گرديد بترسانيدن. «مى‏خواند بسوى حذر كردن»، يعنى باعث حذر كردن مى‏شود از آنچه سبب زيان و خسران باشد، «پس پند گيريد بعبرتها» يعنى از آنچه سبب عبرت شود، و «عبرت» در اصل بمعنى عبور از چيزى بچيزيست‏ و مراد بآن در اينجا استنباط حال عاقبت و مال چيزيست از خوبى و بدى، و مراد به «پند گرفتن بعبرتها» اينست كه بر وفق آن عبرتها عمل شود، و «عبرت بگيريد بتغيّرها»، يعنى از تغيّرها كه در دنيا واقع مى‏شود عبرت بگيريد بى‏اعتبارى آن را، و اين را كه حريص بر آن نبايد بود، و ساير آنچه از آنها استنباط توان كرد، و «سودمند گرديد بترسانيدن»، يعنى بترسانيدنها كه در آن پندها و عبرتها باشد مثل اين كه هر گاه از عاقبت حال ستمكاران و استيصال ايشان در اندك وقتى عبرت گرفتيد ببدى ظلم و ستم، و آن پند و عبرت ترسانيد شما را از آن و تخويف نمود، پس سودمند گرديد بآن باين كه حذر كنيد از آن و مرتكب آن نگرديد.

6566 فكرك فى الطّاعة يدعوك الى العمل بها. فكر تو در طاعت مى‏خواند ترا بسوى عمل بآن.

6567 فكرك فى المعصية يحدوك على الوقوع فيها. فكر تو در معصيت ميراند ترا بر افتادن در آن، مراد ازين دو فقره مباركه اينست كه انديشه هر چيز و فكر در آن بسيارست كه سبب ميل بآن مى‏شود پس بايد كه همواره انديشه طاعت كرد و فكر در آن تا باعث عمل بآن شود و اجتناب نمود از انديشه معصيت و فكر در آن كه مبادا سبب وقوع در آن گردد.

6568 فكّر ثمّ تكلّم تسلم من الزّلل. فكر كن پس از آن سخنگوى تا ايمن گردى از لغزش.

6569 فقدان الرّؤساء اهون من رياسة السّفل. نبودن رئيسان سهل‏ترست از رياست مردم دنى پست مرتبه، مراد اينست كه نبودن رئيسان و سر كردگان از براى مردم با آنكه باعث هرج و مرج مى‏شود و مفاسد عظيم بر آن مترتّب مى‏گردد باز آن سهل‏ترست و مفسده آن كمترست از رياست مردم‏ دنى پست مرتبه چنانكه بتجربه معلوم مى‏شود.

6570 فرّوا الى اللّه سبحانه و لا تفرّوا منه، فانّه مدرككم و لن تعجزوه. بگريزيد بسوى خداى سبحانه و مگريزيد از او، پس بدرستى كه او دريابنده است شما را و هرگز ناتوان نمى‏توانيد نمود او را.

6571 فيا لها حسرة على ذى غفلة ان يكن عمره عليه حجّة، و ان تؤدّ به ايّامه الى شقوة. پس اى قوم تعجب كنيد از آن حسرتى بر صاحب غفلتى اگر بوده باشد عمر او بر او حجتى و اگر ادب كند او را روزهاى او بسوى بدبختيى. شايع شده ميان عرب كه هر گاه اهتمام كنند بذكر چيزى و خواهند كه آن خوب در ذهن مخاطبان قرار گيرد و وقعى در نظر ايشان داشته باشد اوّلا آن را مبهم ذكر ميكنند و بعد از آن بيان ميكنند تا اين كه مرتبه اوّل باعتبار اين كه مبهم ذكر شده متفكر شوند كه آيا آن چه چيز باشد و مشتاق بيان آن شوند و بعد از اين كه بيان شود باعتبار اين كه دوبار ذكر شده و بعد از اشتياق تمام ايشان بذكر آن ذكر شده خوب در ذهن ايشان قرار گيرد و اين كلام معجز نظام نيز از آن قبيل است چه اوّلا فرموده‏اند كه اى قوم يا اى مردمان بيائيد و تعجب كنيد از آن، پس آن را مبهم ذكر فرموده‏اند، بعد از آن بيان كرده‏اند آن را كه آن حسرتى است كه باشد بر صاحب غفلتى اگر بوده باشد عمر او بر او حجتى، يعنى آن قدر عمر كرده باشد كه تواند در آن سعادت اخروى خود را تحصيل كند و نكرده باشد و بغفلت و بيخبرى عمر خود را گذرانيده باشد پس در قيامت‏ حجت بر او تمام شود كه تقصير كرده، و معذّب گردد، پس تعجب كنيد از حسرتى كه چنين كسى داشته باشد كه چه حسرت عظيمى باشد و هيچ چاره نداشته باشد و «اگر ادب كند او را روزهاى او بسوى بدبختى»، يعنى حسرتى كه بر چنين كسى باشد اگر ايّام عمر او ادبى كه او را آموخته باشد همين بدبختى باشد، يعنى بسبب غفلتى كه دارد بغير بدبختى ادبى نياموخته باشد و آن را ادب فرمودن بعنوان استهزاء و تهكم است و اين شرط نيز تأكيد و بيان شرط سابق است زيرا كه عمر كسى وقتى حجت مى‏شود بر او كه او در آن بدبخت گشته باشد و اگر نيكبخت شده چه حجتى باشد بر او.

و در كتاب مستطاب نهج البلاغه و بعضى نسخ اين كتاب نيز بجاى «إن يكن عمره» (تا آخر) عبارت برين نحو است «أن يكون عمره عليه حجّة و أن تؤدّيه أيّامه الى شقوة» و بنا بر اين ترجمه اين است كه: پس اى قوم تعجب كنيد از آن حسرتى بر صاحب غفلتى اين كه بوده باشد عمر او بر او حجتى، و اين كه برساند او را روزهاى او بسوى بدبختى، يعنى حسرتى كه بوده باشد بر او از براى اين كه بوده باشد عمر او بر او حجتى، و از براى اين كه برساند او را روزهاى او بسوى بدبختى، يعنى حسرتى كه بسبب اين دو معنى خواهد داشت.

و اين ظاهرترست از آنچه در آن نسخه ديگر اين كتاب نقل شده.

6572 فرّوا كلّ الفرار من اللّئيم الاحمق. بگريزيد همه گريختن از لئيم احمق. «همه گريختن» يعنى گريختن تمام كامل.

و «لئيم» يعنى شخص دنى پست مرتبه يا بخيل و اوّل در اينجا ظاهرترست. و «احمق» يعنى كم عقل و وصف بآن ممكن است كه از براى تخصيص باشد و مراد اين باشد كه لئيمى كه احمق هم باشد، و ممكن است كه از براى توضيح باشد و مراد اين باشد كه هر لئيم احمق باشد و مراد به «گريختن از او» مصاحبت نكردن با اوست و دورى گزيدن از آميزش باو.