كلمه 107
ايّاك و الكلام فيما لا
تعرف طريقه و لا حقيقته فانّ قولك يدلّ على عقلك و عبارتك تنبئ عن معرفتك
ترجمه
حذر كن از گفتار در
چيزى كه طريقه او را نمىشناسى و حقيقت او نمىدانى زيرا گفتارت دلالت بر عقل تو
كند، و عبارت تو خبر از معرفت تو دهد.
اعراب
و الكلام: اسم مصدر است
چون سلام طريقته: يعنى راه او حقيقته واقع و اصل او عبارتك: مراد لفظ و تعبير است و
بر عبارات جمع بسته مىشود، ابو العلاء گفته:
عباراتنا شتّى و حسنك واحد
***
و كلّ الى ذاك الجمال يشير
معنى
مراد آن است كه از چيزى
كه طريقه او را نمىدانى لب فرو بند و از امرى كه از حقيقت او بىاطلاعى سخن نگو
زيرا گفتار تو دليل و شاهد عقل و فهم تست و گفتارت مىفهماند كه نمىفهمى و بدين
راه نرفتهاى و عبارت و لفظ تو خبر از شناسائى تو مىدهد يعنى لفظ تو معرف تست و از
او دانسته مىشود كه ازين
امر بىخبرى مثل آنكه كسى كه از زرگرى خبر ندارد هر گاه تكلم كند تعبير به تيشه
واره و چوب و ميخ ميكند يا آنكه از نجارى بىاطلاع است تعبير به طلا و نقره و بوته
و نشادر ميكند از اين رو گفتهاند: (تكلّموا تعرفوا فانّ المرء مخبوّ تحت لسانه) و
حاصل آنكه نبايد آدمى در امرى كه بىخبر است دخالت كند چه از جهت گفتار و چه از جهت
رفتار زيرا رفتار بىدانش و گفتار بىمعرفت مايه رسوائى شخص و بى آبروئى است از اين
رو امير عليه السلام گويد: (دع القول فيما لا
تعرف، و الخطاب فيما لم تكلّف) پس چون كلام خبر از عقل مىدهد در صورت ندانستن
نگويد حكيم ناصر گويد:
دليل عقل مرد آمد سخن باز
***
چو آيد در سخن پيدا شود راز
و در مجلس خردمندان از
بيخردى است در آنچه نمىداند دخالت كند چنانچه خواجه شيراز گويد:
در بساط نكتهدانان خودفروشى شرط
نيست ***
يا سخن دانسته گو اى مرد بخرد يا
خموش
كاتب حروف گويد:
راهى كه نرفتهاى بكس شرح مده
***
درى كه نسفتهاى بكس طرح مده
لفظ تو دليل عقل و عرفان تو هست
***
پس شرح مده طرح مده برح مده
استاد خاورى گفته:
راهى كه نمودنش ندانى منماى
***
زنگى كه ز دودنش ندانى مزداى
گفتار تو چون معرف دانش تست
***
در هر چه كه جاهلى بدان لب مگشاى
كلمه 108
اعدى عدوّك نفسك
ترجمه
دشمنترين دشمن تو، نفس
تست.
اعراب
اعدى: اسم تفضيل بمعناى
دشمنتر و مبتدا و مضاف عدوك: مضاف اليه و نفسك: خبر است.
معنى
مراد آن است كه نفس
آدمى از همه دشمنان، سختتر و جهاد با او جهاد اكبر است زيرا او دشمن داخلى است و
جنگ با او مستمر و هميشگى است و تا پايان عمر باقيست و اگر مغلوب دشمن خارجى گردى
مأجورى و شهيد و بهشتى و اگر مغلوب نفس گردى دوزخى و مسئولى و تا او را ملجم بلجام
شرع نكنى و بمرتبه اطمينان نرسانى مطمئن مباش و در آن حالت نيز سخت بايد مواظب بود
كه شيطان بارت را نيفكند و آبت را سدّ نكند كه گفت: (و المخلصون فى خطر عظيم) و
هيچگاه نفس را دوست خود مپندارى كه اكنون كه رام است و ساكن بجهت فراهم نبودن اسباب
طغيانست چنانچه حكيم مولوى گفته:
نفس كى مرده است او زنده است
***
از غم بىآلتى افسرده است
كاتب حروف گويد:
از دشمن خود حذر ببايد كردن
***
يك ذره بر او رحم نشايد كردن
سرسخترين دشمنان باشد نفس
***
خود را تو اسير او نبايد كردن
استاد خاورى گفته:
اى دوست بحكم حق رضا بايد داد
***
از روى صفا تن بقضا بايد داد
گر نفس كند جلوه به آيين خلاف
***
او را بخلاف او سزا بايد داد
كلمه 109
صبرك يورث الظّفر
ترجمه
شكيبائى كردن تو نتيجه
مىدهد و ميراث مىگذارد ظفر يافتن را.
اعراب
الصبر: بر وزن فلس
بمعناى شكيبائى در شدائد و در اصل بكسر باء بوده بمعناى دوائى كه تلخ است گويند صبر
زرد مثلا و صبر را صبر گفتهاند بواسطه تلخى او امير گويد: (عذبها اجاج و حلوها
صبر).
يورث: بارث مىگذارد
ظفر: بر وزن فرس بمعناى پيروزى.
معنى
مراد آن است كه صبر
كردن در شدائد و شكيبائى در بلايا باعث ظفر به مرادات و نيل بمقاصد است و در باب
صبر بسيار گفته شده در قرآن گفته: قُلْ يا عِبادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا و در
اوست نيز: فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ و نيز گفته: وَ
جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا امير
عليه السّلام گفته: (الصبر من الايمان بمنزلة
الرأس من الجسد) و نيز گفته:
(الصبر مطية لا تكبو) و نيز گفته (لا يعدم الصبور الظفر و ان طال به الزمن) و حكيم
ناصر در تفسير او گفته:
اگر صبرت بدل در يار گردد
***
ظفر آخر ترا دلدار گردد
و گفته شده: (الصبر
مفتاح الفرج) و گفته شده:
صبر تلخ است و ليكن عاقبت
***
ميوه شيرين دهد پر منفعت
و شيخ شيراز گويد:
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
***
تلخست و ليكن بر شيرين دارد
و خواجه شيراز گويد:
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
***
بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
و امير
عليه السلام گويد: (و عوّد نفسك التصبّر على
المكروه و نعم الخلق التصبّر) و خود او در شدائد صبر كرد و عجب صبر كرد كه صبر
ايّوب در مقابل او چيزى نيست و صبر يعقوب اهميتى ندارد صبرى كه در حق او گفت: (صبرت
و في العين قذى و في الحلق شجى) و گفت: (فصبرت على طول المدة، و شدّة المحنة) و هيچ
كس در جهان چون او مصيبت و سختى نديد و عجيب صبر كرد كه هر عاقل تعجب كند، و صبر
يكى از منازل سالكين و اوصاف عارفين است و مقامى است بس عالى و خلقى است بس سامى.
مردى از شبلى پرسيد
كدام صبر شديدتر بر صابرين است (قال الصبر في اللّه فقال لا فالصبر للّه فقال لا
فقال فالصّبر مع اللّه قال لا قال فالصبر عن اللّه فصرخ الشبلى صرخة عظيمة و وقع) و
حكيم ناصر در اين باب گفته و ختم سخن به كلام او
مىكنيم:
بر رس بكارها به شكيبائى
***
زيرا كه نصرتست شكيبا را
صبر است كيمياى بزرگيها
***
نستود هيچ دانا صفرا را
باران بصبر پست كند گر چه
***
نرم است روى آن ك خارا را
از صبر نردبانت ببايد كرد
***
گر زير خويش خواهى جوزا را
يوسف بصبر خويش پيمبر شد
***
رسوا شتاب كرد زليخا را
يارى ز صبر خواه كه يارى نيست
***
بهتر ز صبر مر تن تنها را
صبر از مراد نفس و هوا بايد
***
اين بود قول عيسى شعيا را
ينده مراد دل نبود مردى
***
مردى مگوى مرد صهايا را
در صبر كاربند تو چون مردان
***
هم چشم و گوش و هم اعضا را
تازين جهان بصبر برون نائى
***
چون يابى آن جهان مصفا را
صبر است عقل را بجهان همتا
***
بر جان نه اين بزرگ دو همتا را
كاتب حروف گويد:
صبر است كليد در هر گنج مراد
***
صبر است عماد خانه دين و رشاد
گر صبر كنى ظفر بمقصد يابى
***
گر جامه درى بمانى از راه سداد
استاد خاورى گفته:
صبر است كه مفتاح سعادت باشد
***
صبر است كه مصباح عبادت باشد
گر صبر كنى زود مهيا گردد
***
چيزى كه ترا بآن ارادت باشد
كلمه 110
بركة العمر في حسن
العمل
ترجمه
زيادى عمر در نيكوئى
عمل است.
اعراب
بركة: بر وزن نسمه
بمعناى نمو و زياده و تبريك دعاء به زياده است وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما
كُنْتُ يعنى نفاعا و بارك على محمّد و آل محمّد يعنى زياد بگردان و تبارك اللّه
يعنى صاحب زيادى است و حاصل آنكه اين ماده در همه جا معناى زيادى دارد.
العمر: بر وزن قفل و بر
وزن عنق نيز صحيح است بمعناى مدت بقاء آدمى در عالم دنيا و بر اعمار جمع بسته
مىشود. حسن عمل: حسن بر وزن قفل مصدر حسن و قانون مصدر فعل مضموم العين كه فقط
لازم است فعولة يا فعالة است.
معنى
مراد آن است نيكوئى عمل
باعث زياد شدن عمر است و نيكوئى كردار يكى از اسباب افزونى عمر و بقاء در دنيا است
زيرا آنكه حسن عمل دارد از مهلكات پرهيز دارد و از مرديات كناره ميكند، و از
منجيات برخوردار
مىشود، و از منافع و فوائد بهرهمند مىگردد و لازمه دورى از ضرر و جلب نفع دوام و
بقاء است بدرجهاى كه رسيده: (و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض) و در آنكه زيادى
عمر پسنديده يا نكوهيده است خلافست ناصر خسرو گويد:
وبالست بر مرد عمر درازش
***
چه عمر درازش فزايد در آزش
و ديگرى گفته:
چه خير است در دير ماندن كسى را
***
كه چندان كه ماند زيادت كند شر
ولى اگر در عمر دراز
اعمال خير بجا آورد محمود و پسنديده است از رسول خاتم
صلّى الله عليه وآله پرسيدند: (اىّ الناس خير قال من طال عمره و حسن عمله و
اىّ الناس شرّ قال من طال عمره و ساء عمله) و نيز گفته شده (السّعادة كلّ السّعادة
طول العمر في طاعة اللّه) و اسباب كوتاهى عمر و طول او بسيار است و استقصاء درين
باب مانند ابواب سابق باعث طول كلام و كتاب مىگردد، و ما را بنا بر اختصار است.
كاتب حروف گويد:
خواهى كه ترا عمر شود طولانى
***
در صفحه روزگار افزون مانى
هان عادت خويشتن نما حسن عمل
***
از حسن عمل جانت ز غم برهانى
استاد خاورى گفته:
هر كس كه ز روى فضل عالم باشد
***
بىشبهه ميان خلق حاكم باشد
فردا كه بعالم فنا پيوندد
***
از دوزخ و وز عذاب سالم باشد
ستايش بىشمار، و شكر
بسيار مر خداوند را كه آنچه از شرح 110 جمله از جملات امير كلام منظور بود بطور
اختصار بپايان رسيد در سال 1402 قمرى بعون و حول خداوند و أئمه طاهرين و ما 110 پند
استاد را نيز براى بقاء در صفحه روزگار و حسن الختام آورديم شايد خوانندهاى بخواند
و دانندهاى بداند و عمل كند و سعادت دارين يابد و ما را هم بدعاى خيرى بدرقه سازد.
بسمه تعالى
110 پند
از بعد سپاس ايزد پاك
***
كاو داده شرف باين كف خاك
آرايش گيتى از جنابش
***
افزايش لطف بىحسابش
گر نيك دمى كنى تفكر
***
ره نيست ترا بجز تحير
ز اغاز حدوث تا بانجام
***
يكسر همه مات پخته و خام
آن كو بخرد قرين تر آمد
***
دانائى او كمينتر آمد
هر كس بجهان چه هر درى سفت
***
اندر خور دانشش سخن گفت
اى خالق اين جهان تمامى
***
مخلوق تواند خاص و عامى
از تست تمام آنچه دارند
***
پس حمد سزاست بر خداوند
خواهم كه به پند بر نهم گام
***
شيرين شودت ز پند من كام
با ياد خدا بره قدم زن
***
همواره بياد دوست دم زن
رو سوى وى و از او مدد خواه
***
بر بنده عنايت است از شاه
پس ياد ورا مكن فراموش
***
كن گوهر سينه را در گوش
توفيق دهم حقم بگفتن
***
تاييد ترا ابر شنفتن
آن كس كه رضاش بر قضا بود
***
لاشك كه خدا از او رضا بود
خوشنود يقين چه باشى از دوست
***
خوشنودى ما بدان كه ز ان سوست
مغرور مشو بملك و دينار
***
بر ثروت و حسن و علم و پندار
همچون من و تو جهان دهد ياد
***
بسيار كسان فزون ز اعداد
به زان نبود به نزد داور
***
باشى تو بخلق مهربانتر
گر خدمت خود كنى شوى فرد
***
و از خدمت ديگران شوى مرد
بى كذب و طمع تو ره سپر باش
***
از شهوت و حرص بر حذر باش
از خشم و تكبر و حسد دور
***
وز بخل و ريا و آز منفور
آنگه كه حقيقتت كند روى
***
با شاه نشينى اى پرى روى
با معصيت ار كنى اطاعت
***
سودى ندهد ترا عبادت
در خشم مشو تو زود از كس
***
از دست مده بهشت خود بس
از كينه مكن تو سينه پر سوز
***
مانى بجحيم تن شب و روز
هم كذب مگو بهيچ راهى
***
بدتر نبود از آن گناهى
گردد بحسد اگر تنت چير
***
از زندگيت يقين شوى سير
خواهى چو قدم نهى براهى
***
انجام ور انگر كماهى
بنگر به نتيجه و قدم نه
***
گر نيك نبود نرفتنش به
بر صبر گمار قصد و همت
***
موقوف بوقت گشته قسمت
مقصد طلبى و در برت نيست
***
ميدان تو يقين مقدرت نيست
يارى طلب ار توئى نكو كار
***
بىيارى اگر نباشدت يار
هم عارف و كامل و خردمند
***
با بينش و كافى و هنرمند
در شو بميان خيل ناكس
***
شايد بميان رسى تو با كس
از كف مده و بجان سپارش
***
در است به بحر دل بدارش
بىيار مباد در جهان كس
***
گر با خردى بحرف من رس
مخصوص كه از خداى باشد
***
يا هادى و رهنماى باشد
از ياد بد الحذر بدوران
***
لاشك كه ازو به است شيطان
هر كار بعالم از قرين شد
***
گر خوب و بد او ز همنشين شد
بر دوست اگر كنى نصيحت
***
البته بدار پاس خلوت
فرزند و زن از بدان نگه دار
***
مگذار مگر بر نكو كار
با خبره و عاقلى بكن شور
***
كز بيخردان بسى برى جور
گر دوست گزينى امتحان كن
***
اسرار خود آن گهش عيان كن
لبيك از پى امتحان دگر بار
***
منماى كه نيست فعل مختار
زنهار فرار كن از احمق
***
چون نيست بخير و خوبى اليق
رازت بر ابلهان نگه دار
***
ميدان كه كنند فاشت اسرار
از ابله و خورد سال نادان
***
منماى امير داد و فرمان
زينها بجز از فساد نايد
***
ابواب فضاحتت گشايد
گر نيكى و از علل مبرا
***
نامت به بدى برند بهر جا
كم گوى سخن نگفته بهتر
***
عيب و هنرت نهفته بهتر
بر گوى كلام گر كه دانى
***
تا زنده كنى از آن جهانى
پيران نكوى را با كرام
***
مىدار كه قدر يابى انجام
از حسن عمل بگويمت باز
***
گر با خردى بيا باين راز
در نزد زنان مگوى رازت
***
باشد كه كنند مشت بازت
مفكن بسخن كسى بخوارى
***
خود را بفكن چو مرد كارى
بيهوده مكن تو عمر خود سر
***
كز بهر تو نيست عمر ديگر
تدبير نما بزير دستان
***
وادار براه راست ايشان
غيبت منما ز خاص و از عام
***
بيهوده مده بكس تو دشنام
خواهى كه كنى تو كعبه آباد
***
گر اهل دلى دلى نما شاد
بر غير مبر گمان بد را
***
شايد كه نباشد آن رصد را
بهتر بشمر ز خود جهان را
***
در غيب و حضور مر كسان را
بد گوى و مقلد و سخن چين
***
با همچه كسان تو هيچ منشين
در نزد مقربان يزدان
***
شو خاك بگير راز از ايشان
بسيار مكن تو رفت و آمد
***
كم وقر شوى ترا نشايد
از مال بده شكستگان را
***
تاريك مكن ز خود جهان را
مالى كه شود چو زهر بر تن
***
بهتر كه نباشدت بدامن
همراهى با شكستگان كن
***
خود را ز بليه در امان كن
هم حق كسى مكن تو ضائع
***
مىباش بياد لطف صانع
از كس بجهان مجو فزونى
***
كاندر بر قدرتش زبونى
نيكو بنگر بخلق بىريب
***
ميدان كه بود خداى بىعيب
غمگين چو شدى ز خود نهان شو
***
بر گورستان دوستان رو
خواهى كه خود از بلا رهائى
***
برهان ز شكستگان چو تانى
زنهار در انتقام سرعت
***
منماى كه هست روز حسرت
تعطيل مكن بامر خيرى
***
كز كعبه روى بسوى ديرى
در حرف مكن جدل تو با كس
***
در حلم كرامباش ناكس
غيبت مكن از كسى بعالم
***
سودى ندهد ترا بجز غم
با خير تو ياد رفتگان كن
***
خود را بمراد تو امان كن
نيكى و عطاى خود بخلقان
***
ميكن و ز كس مخواه جبران
نيكى ز كسان بزرگ بشمار
***
گر اهل دلى دلى ميازار
انديشه روز بد مكن تو
***
بر خود ره خير سد مكن تو
ميگوى و زديده خونفشان باش
***
ناظر بعطاى راستان باش
بسيار گرى و خنده كم كن
***
بر صفحه ز شاديت رقم كن
و ز خوف خدا و خجلت خويش
***
كن گريه ز غير او مينديش
گستاخ مكن بخويش اطفال
***
زيبنده نباشد از كهن سال
هر كس كه درين جهان سخى بود
***
البته بدان نه دوزخى بود
حسرت مخور از غم گذشته
***
نايد دگر آن دم گذشته
خندان چو مسيح باش و خوشرو
***
نى همچه ددان شوى ترش رو
زشتى اگرت كند سخن نغز
***
بپذير و بده تو جاى در مغز
گر خصم شود بتو بد انديش
***
بندش تو زبان به نيكى از خويش
زنهار مكن ز خود كسى خوار
***
سوزد ز يكى شراره گلزار
در ره چو روى بپاى بنگر
***
دل در بر خود بدار و بگذر
بر عهد خود اى پسر وفا كن
***
بهر دل خود نه بر خدا كن
شاكر به نعم رضا به نقمت
***
شو تا رسدت هزار نعمت
زنهار مكن تو ناسپاسى
***
راضى بقضا بدار پاسى
هر چيز كه ترك آن بگفتى
***
بر كردى اگر بغم بيفتى
كم خور و بوقت خود نه ناساز
***
كان لقمه يقين ترا خورد باز
در ظاهر و باطن آن چنان باش
***
خجلت نبرى اگر شود فاش
برخيز ز خواب هر سحرگاه
***
كار تو زياد و عمر كوتاه
آن چيز كه نزد عقل نيك است
***
بر حسن عمل ترا شريك است
بهتر ز عمل رفيق نبود
***
جز حسن عمل طريق نبود
يا رب باديب كن تو انعام
***
از حسن عمل بلطف و اكرام
در جواب منافقى گفته
شده
از ازل چشم دوئيّت بستهايم
***
زين سبب از هر دوئيّت رستهايم
مى نه بينم در جهان غير از علىّ
***
جز علىّ از لوح سينه شستهايم
اوّل عالم علىّ آخر علىّ
***
جز علىّ، ما از همه بگسستهايم
در ظهور و در بطون او هست و بس
***
غير او بت، جملگى بشكستهايم
اين نه كفر است عين توحيد است اين
***
ما ز هر كفرى پسر جان جستهايم
ما يكى بينيم يكى دانيم و بس
***
ما جز از توحيد ديده بستهايم
اين جهان طوفان گرفته سر بسر
***
ما به كشتى ولا بنشستهايم
كى فلك با ما توان استيزه كرد
***
ما به خيل مرتضى پيوستهايم
با ولاى او جهان بر هم زنيم
***
گر چه آرام و بسى آهستهايم
ليك از ظلمى كه بر مولا گذشت
***
ما بسى آزرده و دل خستهايم
خود قذى در عين و در حلقش شجى
***
ما درون محزون برون چون پستهايم
از دل و جان دست ما و دامنش
***
شكر بيحدّ كز خلافش رستهايم
دشمنم او را كه با او دشمن است
***
گر چه از هر سو بدو وابستهايم
ما كجا با دشمنش هم كاسگى
***
ما كجا با دشمنش بنشستهايم
مر علىّ را حجّت است از مخلصين
***
باز گويم ديده جز او بستهايم
(ما علىّ را خدا
نمىدانيم ***
از خدا هم جدا نمىدانيم)
مؤلّف