كلمه 80
الفرصة تمر مرّ السّحاب
فانتهزوا فرص الخير
ترجمه
فرصت مىگذرد مانند
گذشت ابرها پس غنيمت بدانيد فرصتهاى خير را.
اعراب
الفرصة: بر وزن غرفه
بمعناى نوبت و بر فرص جمع بسته مىشود مثل غرف و از كلام امير
عليه السلام است نيز بادر الفرصة قبل ان تكون
غصّة.
تمر: مضارع از مرور
بمعناى گذشتن مر السحاب: در اصل مثل مر السحاب بوده و در قرآن مجيد است وَ تَرَى
الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً و اين از تشبيه مؤكد است بجهت حذف ادات تشبيه.
فانتهزوا: مشتق از
انتهاز بمعناى غنيمت شمردن و نهزه بر وزن فرصه بمعناى غنيمت فرص الخير: بر وزن فعل
بضم اول و فتح دوم جمع فرصه و اضافه فرص بسوى خير براى اخراج فرصتهاى شر است.
معنى
مراد آن است كه فرصتها
در سرعت گذشت چون ابرهاست كه
بسرعت مىگذرند پس
فرصتهاى خير را بايد غنيمت شمرد و در تحصيل حسنات و خيرات كوتاهى ننمود، و بقدر
استعداد و امكان از فرصتها بهره مند شد زيرا هميشه فرصت نيست از اين رو فرمود
اغتنموا برد الرّبيع فانّه يعمل بابدانكم كما يعمل باشجاركم و اجتنبوا برد الخريف
فانّه يعمل بابدانكم كما يعمل باشجاركم و حكيم مولوى در تفسير اين حديث گفته:
گفت پيغمبر ز سرماى بهار
***
تن مپوشانيد ياران زينهار
ز ان كه با جان شما آن ميكند
***
كان بهاران با درختان ميكند
پس غنيمت باشد اين سرماى او
***
در جهان بر عارفان وقت جو
در بهاران جامه از تن بر كنيد
***
تن برهنه جانب گلشن رويد
ليك بگريزيد از باد خزان
***
كان كند كان كرد با باغ ورزان
اين ظاهر حديث كه اهل
ظاهر گويند و او را تاويلى است كه اهل باطن گويند و ظاهر را براى تو آورديم چون
بيشتر خلق اهل ظاهرند و تاويلش را از كتاب او بگير و ما زمانى باستاد حجة الحق اديب
نيشابورى رحمة اللّه عليه تقاضاى درسى كرديم و وعده بوقت ديگر داد گفتم حضرت استاد
وقتها كم، و فرصتها را بايد غنيمت شمرده و استاد اين چند شعر مثنوى را قرائت
فرمود، و در شعر پس غنيمت باشد كه رسيد فرمود آن سرماى بهار مائيم كه بايد غنيمت
شمرده شويم و الان هستيم و بعد از آن گويا 2 سال يا 4 سال ديگر زنده بود رحمة اللّه
عليه و مؤلف نيز در سال هزار و چهار صد و هفت هجرى قمرى نمونه از آن بهارانيم و
بايد مغتنم باشيم و ليكن بنا بر قول يكى از علماء پيش از ما در دبر دنيا واقع
شدهايم آنهم وقت اسهالى او و ديگر بيش از اين سخن نگوئيم و اگر بگوئيم افسرده خاطر مىگردى كه در چه زمان
واقع شدهايم كه آزاده وجود ندارد تا قدر آزاده بدانند فقط درين زمان يك آزاد مرد
مىشناسم كه مقدارى قدر مرا ميداند چون خود آزاده و عالم و عالم دوست ميباشد خداوند
او را از حوادث روزگار سالم بدارد و سعادتمند در دنيا و آخرت قرار بدهد و از اصحاب
خاص ولى عصر عليه السلام است.
كاتب حروف گويد:
با چشم خرد بين كه جهان مىگذرد
***
بيهوده ز نو روز و شبان مىگذرد
عاقل بود آن كو وقت غنيمت شمرد
***
كاين وقت چو ابر نو بهاران گذرد
استاد خاورى گفته:
اى صاحب دانش و خداوند خرد
***
چون ابر بهار وقت در مىگذرد
دانى چه كسى ز زندگى بهره برد
***
آن زنده كه وقت را غنيمت شمرد
كلمه 81
العالم من عرف انّ ما
يعلم في جنب ما لم يعلم قليل
ترجمه
دانا كسى است كه شناخته
اين كه آنچه ميداند در كنار آنچه ندانسته اندك است.
اعراب
العالم: مبتدا جمله من
عرف كه موصول و صله است خبر و عرف بر وزن نصر بمعناى شناخت و جمله انّ با اسم و خبر
در محل دو مفعول اوست.
جنب: بر وزن فلس بمعناى
پهلو و كنار در قرآن است: أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ.
معنى
مراد آن است كه دانا
كسى باشد كه بداند مقدار دانشش نسبت به نادانيش اندك است يعنى اگر دانائيش قطره است
نادانى خود را دريا محسوب دارد، و آنكه علمش بىپايانست و هيچ نادانى در ساحت او
نيست ذات پروردگار است و جز او دانائيش متناهى و جهل او بسيار است و از مقدار علم
او بايد سؤال كرد نه از مقدار جهل او كه بىحد است مثل آنكه گويد از فقه چه اندازه
با اطلاعى، و چگونه علم او اندك نيست كه گفته، وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ
الرُّوحُ مِنْ و اين همه دانش را در جهان اندك شمرده، و از آن اندك بهره اين يكتن
ذرهايست پس اگر كسى باين اندك از دانش فخر كند جاهل است مثل آنكه از دريا بقدر سر
سوزنى آب برداشته بعد فخر كند و بعالم بنازد كه من آب دارم بلكه انسان وقتى دانا
است كه داند اين كه نداند و دانستى او اندك است چنانچه حكيم ناصر گفته:
نه هرچ آن تو ندانى آن نه علمست
***
كه داند حكمت يزدان سراسر
تو آنگه دانشى باشى كه دانى
***
كه در درياى جهلت نيست معبر
تو بر بالاى علم آنگه رسمى باز
***
كه بر شاهين همت بشكنى پر
و در موضع ديگر گفته:
چون از خرد بدلم اندكى نصيب رسيد
***
بديدم از همه دانش بگرد خود ديوار
چنان شد كه بدانم همى ز دانش خويش
***
كه نيست نزد من از دانش بزرگ آثار
همى بدانش دانم كه نيستم دانش
***
همى بدانش دانم كه نيستم مقدار
و كوشش براى آنستكه
بداند نمىداند و بجائى منتهى نمىشود و كران درياى علم را نمىتواند بيابد زمخشرى
گفته:
العلم للرّحمن جلّ جلاله
***
و سواه في جهلاته يتغمغم
ما للتراب و للعلوم فانه
***
يسعى ليعلم انه لا يعلم
آوردهاند از واعظى كه
بر فراز منبر بود چند مسئله سؤال كردند در جواب گفت نمىدانم باو گفتند تو كه
نمىدانى چرا بر فراز منبر رفته گفت اين قدر كه بالا رفتهام بمقدار دانائى من است
و اگر بمقدار نادانى بالا روم از عرش هم مىگذرم و نيز
آوردهاند كه سلطانى بيكى از علماء كه در مجلس بود و از سلطان مقررى مىگرفت از او
چند مسئله پرسيدند و در پاسخ لا ادرى گفت شاه گفت اگر به سبب لا ادرى مىتوان مقررى
گرفت من هم لا ادرى مىگويم عالم مراد سلطان را دانست گفت آنچه شما بمن مىدهيد
بمقدار دانستن من است و اگر بمقدار ندانستن بخواهيد عطا كنيد خزانه شما كفايت
نمىكند و حاصل آنكه هر قدر آدمى داناتر شود بجهل خود بيشتر دانا مىگردد و نادانى
خويش را بىاندازه و علمش را اندك مىشمارد و همواره سر افكنده است بخلاف جاهل كه
پندارد علم منحصر است در آنچه او ميداند و ديگران را نصيب نيست و به تمام علم رسيده
و ديگرى گفته:
هرگز دل من ز علم محروم نشد
***
معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
كاتب حروف گويد:
هر كو كه ز علم بهرهور گرديده
***
از افسر علم تا جور گرديده
آن علم كه داند شمرد خوار و قليل
***
گر هست چنين با خطر گرديده
استاد خاورى گفته:
فرخنده كسى كه علم را دارد دوست
***
و ندر پى علم روز و شب در تك و پوست
دانا به حقيقت آن بود كو داند
***
نادانى او فزون ز دانائى اوست
كلمه 82
ارض للناس بما ترضاه
لنفسك
ترجمه
به پسند براى مردم
بآنچه پسندى او را براى نفس خود.
اعراب
ارض: بكسر همزه و فتح
ضاد فعل امر از رضى ضد سخط است و در وصيتنامه امير چنين آمده: (و ارض من الناس بما
ترضاه لهم من نفسك) معناى جمله اول اينست به پسند براى مردم آنچه براى خود پسندى
معناى جمله دوم اينست به پسند از مردم نسبت بخود بمقدارى كه مىپسندى او را براى
آنها از خود يعنى هر گاه آنها با تو معامله كنند بمقدار آنچه تو با آنها معامله
كردى او را به پسند و زائد بر او را توقع مكن و منتظر مباش.
بما: ممكن است باء
مقابله باشد.
معنى
مراد آن است كه آنچه
براى خود پسندى براى مردم به پسند و همه را مانند شخص واحد فرض كن چنانچه دست براى
پا ضرر نخواهد بلكه سلامتى بخواهد زيد هم براى عمرو و بالعكس چنين باشد نه آنكه براى خود ضرر نخواهد
ولى براى مثل خود بخواهد بلكه بايد رعايت حقوق بنمايد و در اين باب رواياتى است كه
معلى بن خنيس به حضرت صادق عليه السلام گويد:
(ما حقّ المسلم على المسلم قال له سبع حقوق واجبات ما منها حقّ الا و هو واجب ان
ضيّع منها شيئا خرج من ولاية اللّه و طاعته و لم يكن فيه نصيب قلت له جعلت فداك و
ما هى قال يا معلّى انى عليك شفيق اخاف ان تضيّع و لا تحفظ و تعلم و لا تعمل قلت لا
قوة الّا باللّه قال ايسر حق منها ان تحبّ له ما تحبّ لنفسك و تكره له ما تكره
لنفسك و الحق الثاني ان تتجنب سخطه و تتبع مرضاته، و تطيع امره و الحق الثالث ان
تعينه بنفسك و مالك و لسانك و يدك و رجلك و الحقّ الرّابع ان تكون عينه و مرآته و
دليله و الحق الخامس ان لا تشبع و يجوع، و لا تروى و يظمأ، و لا تلبس و يعرى، الحقّ
السادس ان يكون لك خادم و ليس لاخيك خادم فواجب لك ان تبعث اليه خادمك فغسل ثيابه و
يصنع طعامه، و يمهد فراشه، و الحق السابع ان تبر قسمه و تجيب دعوته، و تعود مرضته،
و تشهد جنازته و اذا علمت انّ له حاجة فبادر الى قضائها، و لا تلجئه الى ان يسألكها
و لكن تبادره فاذا فعلت ذلك وصلت ولايتك بولايته و ولايته بولايتك).
و اين گونه شخص درين
روزگار اندكست.
كاتب حروف گويد:
بايد كه ز خوى زشت و بد درگذرى
***
تا آنكه از او در تو نباشد اثرى
هر چيز كه بهر خود پسندت نبود
***
آن نيز مخواه از براى دگرى
استاد خاورى گفته:
آن خوى خوشت فكنده صد دل بكمند
***
خواهى بجهان شود مقام تو بلند
بد خواه كسى مباش و در حق كسى
***
چيزى كه به خود نمىپسندى مپسند
كلمه 83
انتقم من حرصك بالقنوع
كما تنتقم من عدوّك بالقصاص
ترجمه
انتقام بكش از آز خويش
بسبب قناعت كردن چنانچه انتقام مىكشى از دشمن خويش بسبب قصاص نمودن.
اعراب
انتقم: فعل امر از
انتقام است و معنايش هويدا است.
حرصك: و شرح حرص گذشت
بالقنوع: باء سببيه است و قنوع مصدر قنع بر وزن جلوس بمعناى قناعت يعنى راضى بودن
به كفاف و زياده نطلبيدن ضد حرص القصاص: بكسر قاف در قرآن است وَ لَكُمْ فِي
الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ.
معنى
مراد آن است كه از حرص
خود بواسطه قناعت انتقام بكش چنانچه از دشمن بسبب قصاص انتقام مىگيرى يعنى با تيغ
تيز قناعت سر سركش آز را ببر چنانچه از دشمن خويش بجهت قصاص كردن گردن او را مىزنى
يعنى نفس سركش كه دشمن داخلى است ترا بر حرص وادار كند چنانچه با دشمن جنگ بايد و
قصاص او لازم است با دشمن داخلى نيز نبرد واجب است و درين باب
قناعت و حرص سخنان بسياريست كه پاره ذكر شده و پاره ديگر اينست ذو النون مصرى گفته:
من قنع استراح من اهل زمانه، و استطال على اقرانه، و ديگرى گفته: (القناعة ترك
التّسويف بالمفقود، و الاستغناء بالموجود).
و حكيم سنائى گويد:
كسى كه عزت عزلت نيافت هيچ نيافت
***
كسى كه شاخ حقيقت گرفت بد نگرفت
كسى كه روى قناعت نديد هيچ نديد
***
كسى كه راه شريعت گزيد بد نگزيد
و نيز در عدم حرص و
قناعت گفته:
از براى لقمه نان برد نتوان آبرو
***
وز براى جرعه مىنتوان رفت در سعير
و جمال الدين اصفهانى
در حرص گويد:
حرص دانى چيست روبه بازى طبع خسيس
***
خشم دانى چيست سگ روئى نفس نابكار
و نيز گفته:
كسى كو قانع است او شهريار است
***
گلى دارد كه او بىزخم و خار است
و حكيم ناصر گفته:
آهوى تست اين پلنگى و سگى و روبهى
***
بگذر ار مردى از اينان و بهمشان واگذار
پاى در كعبه نهاده چيست روبه در بغل
***
روى زى محراب كردى سگ چه دارى در كنار
كاتب حروف گويد:
اى كرده چو شام روزك روشن خويش
***
از حرص چو گلخن شده آن گلشن خويش
با تيغ قنوع گردن حرص بزن
***
چونان كه قصاص گيرى از دشمن خويش
استاد خاورى گفته:
اى آنكه ز آز جانت اندر تعب است
***
وز حرص و طمع تن تو در تاب و تب است
از خصم گر انتقام گيرى چه عجب
***
از حرص گر انتقام گيرى عجب است
كلمه 84
اذكر مع كلّ لذّة
زوالها، و مع كلّ نعمة انتقالها
ترجمه
بياد آور با هر لذتى
زوال او را و با هر نعمتى انتقال وى را.
اعراب
اذكر فعل امر از ذكر بر
وزن قفل بمعناى بخاطر آوردن در قرآنست اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ
خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ و نيز گفته: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ و نيز گفته شده
الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ و ذكر حق را فوائدى است كه يكى
آنستكه حكيم مولوى گويد:
ذكر گو تا عاقبت فكر آورد
***
صد هزاران نكته بكر آورد
و ديگرى گفته:
خوش آنكه دلش ز ذكر پر نور شود
***
در پرتو ذكر نفس مقهور شود
انديشه كثرت از ميان برخيزد
***
ذاكر همه ذكر و ذكر و مذكور شود
و درين باب سخنان
بسياريست مع: اسم و از اسماء واجب الاضافة است و در تمام لغات معربست مگر در لغت
غنم و ربيعه.
كلّ لذة: كلّ نيز از
اسماء واجب الاضافة معنى فقط نه لفظا زيرا قطع او از اضافه لفظا و عوض
آوردن تنوين از مضاف اليه صحيح است و قطع او از اضافه لفظا و معنى نادر و شاذ است و
لذت عبارتست از ادراك مدرك و نيل او بامرى كه در نزد مدرك لذت و كمال محسوب مىشود
چه لذت عقلى مثل ادراك عقل سليم كه خليفه رسول حضرت امير المؤمنين
عليه السلام است و چه لذت غير عقلى مثل ادراك
قوّه غضبيه و شهويّه امور مناسب با آنها را و در مقابل لذت الم است و او نيز بر دو
قسم است و لذت و الم غير عقلى را كه لذت و الم حسى است وجدانى گويند.
نعمة: بكسر نون و بفتح
نيز آمده اعم از نعمتهاى ظاهرى و باطنى است اگر چه در عرف مراد نعمت ظاهرى است ضد
الى.
زوالها: يعنى زائل شده
آن نعمت ابو العلاء گويد:
و الشمس عند شروقها
***
علم اللبيب زوالها
وعظتك ايام تمر
***
فهل فهمت مقالها
معنى
مراد آن است كه با هر
لذتى زوال او را بخاطر آور و با هر نعمت انتقال او را متذكر شو، و چون چنين باشد
دلبسته به نعمت نخواهد شد و فريب لذت را نخواهد خورد و بدانكه لذت دنيا دائم نيست،
و نعمت او پاينده نباشد بلكه هر چه در اوست فناپذير است و چون خود دنيا لباس فنا در
بردارد و از جامه بقا عاريست.
كاتب حروف گويد:
هر نعمت و لذتى كه حق داد ترا
***
وز آن همه لطف كرده آباد ترا
ياد آر كه دائم نبود اين هر دو
***
آورده زوالشان بفرياد ترا
استاد خاورى گفته:
در عيش كه روح خسته حالى دارد
***
ياد آر كه هر خوشى زوالى دارد
هر لذتى از عقب زوالى دارد
***
هر نعمتى از پى انتقالى دارد
كلمه 85
كذّب السّعاية و
النميمة باطلة كانت ام صحيحة
ترجمه
تكذيب كن سخن چينى را
باطل باشد يا صحيح.
اعراب
كذّب: فعل امر از باب
تفعيل يعنى تكذيب كن يعنى ترتيب اثر مده و بر طبق او عمل مكن و بگو آنچه نمام گفته
نيست.
السعاية: بكسر سين
بمعناى سخن چينى كردن و باين معنى است: نميمه و ساعى و نمّام دو وصف زشت و
نكوهيدهاند كه او را واشى نيز گويند
معنى
مراد آنستكه گفتار
سخنچين را تكذيب كن و تصديق او مكن چه مطابق با واقع باشد و چه خلاف آن و صفت
سخنچينى از اوصاف زشت است و بدتر از آن ترتيب اثر دادن و تصديق ساعى كردنست و امير
عليه السلام در نامه كه به اشتر نخعى نوشته
گويد (و لا تعجلنّ الى تصديق ساع فانّ السّاعى غاش و ان تشبّه بالناصحين) و حكيم
ناصر گويد:
اگر بد گوى نزديك تو آيد
***
بران او را ز نزديكت نشايد
ازو مشنو سخنهاى خرافات
***
كه ز آن آيد ترا در آخر آفات
و در اين باب نيز
حكايات و رواياتى است رسول خاتم صلّى الله عليه وآله
گفته: (تجدون شرّ عباد اللّه يوم القيامة من يأتي هؤلاء بحديث هؤلاء و هؤلاء بحديث
هؤلاء) علامه حلى در كشف الفوائد در بيان آيه هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ...
عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ: گويد قال بعض العلماء هذه الاية دلّت على انّ من لم
يكتم الحديث و مشى بالنميمة ولد زنا لانّ الزّنيم هو الدعىّ، و قال اللّه وَيْلٌ
لِكُلِّ هُمَزَةٍ قيل الهمزة النمّام و قال النبىّ لا يدخل الجنة نمّام و في حديث
آخر لا يدخل الجنّة فتّات و الفتّات هو النمّام.
كاتب حروف گويد:
زنهار سخنچين نشوى در ايام
***
تو نقل سخن مكن چه از خاص و چه عام
گر پيش تو نمام سخن كرد ز كس
***
تكذيب كن و گفته او بشمر خام
استاد اديب خاورى گفته:
در هر چه ضرر بود چه ظلمت چه فروغ
***
وز آنچه زيان رسد چه دوشاب و چه دوغ
عاقل سخنى كه از سخن چين شنود
***
تكذيب كند چه راست باشد چه دروغ
كلمه 86
اشكر على من انعم عليك،
و انعم على من شكرك
ترجمه
شكرگذارى كن براى كسى
كه انعام كرده بر تو و انعام كن بر كسى كه شكرگذارى كرده ترا:
اعراب
اشكر: بر وزن انصر و آن
ماده بنفس و لام متعدى مىشود و شكر بر سه قسم است 1- بلسان 2- به جنان 3- به
اركان.
معنى
مراد آنستكه آنكه بر تو
انعام كرده شكرش لازم است زيرا شكر نعمت واجب است و رسيده: (من لم يشكر الخلق لم
يشكر الخالق) و آنكه شكر نعمت كند بر او انعام كن زيرا شكر زيادى انعام مىآورد كه
فرمود: وَ إِذْ تَأَذَّنَ و ما بر نعمتهاى خداوندى شاكريم بويژه نعمت ولايت كه افضل
النعم است و در آيه شريفه انعمت عليهم اشاره بآن شده.
كاتب حروف گويد:
لازم بودت حفظ حقوق همه كس
***
پرهيز ببايد از عقوق همه كس
بايست كنى شكر بر منعم خويش
***
انعام كنى جزاى شكر همه كس
استاد خاورى گفته:
تا حفظ حقوق خلق كار تو بود
***
شو يار كسى كه حق گذار تو بود
خوش باش كه توده غمگسار تو بود
***
شو يار كسى كه حق گذار تو بود
كلمه 87
املك حمية نفسك، و سورة
غضبك حتّى تسكن غضبك، و يؤب اليك عقلك
ترجمه
مالك شو حميت و غيرت
خويشتن را و شدت خشم خود را تا آرامش پيدا كند خشم تو و باز گردد بسوى تو خرد تو.
اعراب
املك: فعل امر از ملك
يعنى مالك و متصرف شو و در تحت تصرف و اختيار در آور. حمية: بتشديد ياء بر وزن عطيه
بمعناى غيرت و آن در امر خير نيكو و در امر شر زشت است چون حميت ابليس از سجده كردن
آدم كه امير فرموده (اعترضته الحمية).
و سورة: بر وزن ضربه
بمعناى شدت شاعر گويد:
كم زدت عنّى من تحامل حادث
***
و سورة ايام حززن الى العظم
حتى: ممكن است براى
تعليل باشد و ممكن است بمعناى الى باشد مانند آيه شريفه وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ
الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما.
يسكن: از سكون بمعناى
آرامش در قرآنست و وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ تؤب: بمعناى يرجع مشتق
از (اؤب) است شاعر گفته:
و كل ذى غيبة يؤب
***
و غائب الموت لا يؤب
معنى
مراد آن است كه در وقت
خشم غيرت خود را مالك باش و حميت خود را حفظ كن و بر خلاف غيرت رفتار مكن و شدت خشم
را مانع شو تا خشم تو ساكن شود، و عقل باز رفتهات باز آيد يعنى در وقت اصابت مكروه
كه خشم كنى افسار غضب را رها مكن و آتش غضب را فرو نشان تا خشمت فرو نشيند كه عقل
آدمى با خشم نمىسازد، و هر جا يكى باشد ديگرى از آنجا رخت بر بندد و چون آدم غضوب
عاقل نيست كارى انجام مىدهد كه در وقت سكون از آن پشيمان مىشود از اين رو حكيم
ناصر گويد:
فرو خور خشم اندر گاه گرمى
***
ز مؤمن خوش بود چربى و نرمى
حليمى كن چو دانا در گه تنگ
***
گرت بر سر بگردد آسيا سنگ
مشو غره بزور بازوى خويش
***
كه باشد زور بازوها ازين بيش
و اين غضب چنانچه سابقا
ذكر شد از رذائل صفات و از مهلكات اخلاق است و براى دفع آن اسبابى در كتب قديم ذكر
شده.
كاتب حروف گويد:
بايست كه نرم و گرم و خندان باشى
***
اندر همه حال سهل و شادان باشى
در گاه غضب حميتت حفظ نما
***
تا عقل رسد ورنه تو نالان باشى
استاد خاورى گفته:
چون سوى تو خشم حمله آور گردد
***
فهم و خرد تو دور از سر گردد
با آب تحمل آتش خشم بكش
***
تا هوش ز سر رفته بسر برگردد