كلمه 46
البشاشة تجلب المودّة
ترجمه
خندهروئى مىكشاند
مودت را.
اعراب
البشاشة: بر وزن سلامه
مصدر (بشّ) بمعناى طلاقت وجه و گشادگى رخسار است ضد ترشروئى و عبوس بودن.
تجلب: از جلب بمعناى
كشاندن المودة: بمعناى دوستى و رسيده البشاشة حبالة المودة.
معنى
مراد آن است كه گشاده
روئى جلب مودت ميكند، و باعث محبت خلق مىگردد ضد ترشروئى كه دوستى را كم مىسازد و
اين صفت از صفات محموده و از خصال حميده ايست كه ابو على سينا، در مقامات العارفين
گويد: (العارف هشّ بشّ بسّام) و ميمون بن مهران گفته: (اول المودّة طلاقة الوجه و
الثاني التودّد الى الناس و الثالث قضاء الحوائج) و حكيم ناصر گويد:
بخوشروئى و خوشخوئى در ايام
***
همىرو تا شوى خوشدل سرانجام و نيز گفته:
مپندار از لب خندان زيانست
***
كه خندان روى از اهل جنانست
و شيخ جامى درين باب
گويد:
اى ترا صورت چنين نقش جبين
***
خوى ناخوب تو صورتگر چين
ابرويت راست بهر مو گرهى
***
هر گره بر رگ جان عقده نهى
لبت از نكته شيرين خاموش
***
چهرهات از ترشى سركه فروش
چيست چندين ترشى روى ترا
***
چو ز صفرا نبرد خوى ترا
تا اين كه گويد:
مىگريزد ز تو طبع همه كس
***
نكند آرزوى سركه مگس
از گره چهره پر آژنگ مكن
***
كار بر خسته دلان تنگ مكن
نيستى ابر ترش روئى چيست
***
چند خواهى به ترش روئى زيست
به كه چون برق درخشان باشى
***
تا كه باشى خوش و خندان باشى
در رخ تنگدلى خنديدن
***
بهتر از تنگ شكر بخشيدن
از شكر كام و دهان آسايد
***
وز شكر خنده روان آسايد
پر گره رو چو شب از انجم چند
***
بىگره شو چو دم صبح بخند
باغ خندان ز گل خندانست
***
خنده آيين خردمندانست
خنده هر چند كه از جد دور است
***
جد پيوسته نه از مقدور است
دل شود رنجه ز جد شام و صباح
***
ميكن اصلاح مزاجش بمزاح
و در وصف طلاقت وجه:
امير عليه السلام مشهور جهانست بدرجهاى كه اول
كس اين صفت را عمر كه فظّ و غليظ و عبوس و ترشرو بود بر امير
عليه السلام عيب گرفت و در وقت عزم بر
استخلاف حضرت گفت: (لو لا دعابة فيك) و بعد عمرو عاص گفت و بدتر از عمر آورد كه
امير عليه السلام فرمايد: عجبا لابن النابغة
يزعم لاهل الشام انّ فيّ دعابة، و انى رجل تلعابة اعافس، و امارس) و معاويه به قيس
بن سعد گفت (رحم اللّه ابا حسن فلقد كان هشّا بشّا ذا فكاهة) قيس گفت آرى كان رسول
اللّه يمزح و يبسم الى اصحابه و اراك تسرحسوا في ارتغاء رفعه و تعييبه بذلك اما و
اللّه لقد كان مع تلك الفكاهة و الطلاقة اهيب من ذى لبدتين قد مسّه الطوى تلك هيبة
التقوى ليس كما يهابك طغام الشّام).
ابن ابى الحديد گويد:
اين خلق حضرت به محبين او انتقال يافته و بارث رسيده تا الان چنانچه جفاء و خشونت و
وعورت در جانب دشمنان او است و مطلب چنين است از اين رو شيعه امير
عليه السلام غالبا خندهرو و متبسّم و سنّىها
ترشرو و عبوس مىباشند.
كاتب حروف گويد:
مىباش گشاده روى چون فصل ربيع
***
چون بهمن و دى مباش اى مرد رفيع
اين خوى خوش تو دام دلها باشد
***
هم صيد دل وضيع و هم قلب منيع
استاد خاورى گفته:
مگذر ز طريق خوش سلوكى يارا
***
مگذار دمى برون ازين خط پا را
سرباز مزن ز خوى خوش كاين دانه
***
دامى است كه صديد ميكند دلها را
كلمه 47
العالم حىّ و ان كان
ميّتا و الجاهل ميّت و ان كان حيّا
ترجمه
دانا زنده است و اگر چه
بوده باشد مرده، و نادان مرده است اگر چه بوده باشد زنده.
اعراب
العالم: مبتدا وحى خبر
است و ان كان: ان وصليه است يعنى دانا زنده است و اگر چه مرده باشد يعنى در هر دو
صورت بر او حى اطلاق مىشود.
و الجاهل: مبتدا و ميت
خبر است و ان كان نيز ان وصليه يعنى نادان مرده است و اگر چه زنده باشد بدانكه عالم
و جاهل از اوصاف زنده است و بر مرده عالم و جاهل اطلاق نمىشود مگر مجازا (و حى و
ميت) دو ضدند و اطلاق يكى بر ديگر صحيح نيست مگر از باب مجاز و بر عالم حى گفته
مىشود حقيقة و اگر بميرد حى گفته مىشود مجازا بلحاظ آنكه علمش مايه بقاء نام او و
محيى ذكر اوست پس گويا زنده است و بر جاهل ميت گفته مىشود مجازا و اگر بميرد حقيقة
است و جاهل بلحاظ آنكه از او اثرى باقى نيست پس در عين زندگى
مرده است و اين بر خلاف ائمه ماست زيرا ميت آنها در حقيقت ميت نيست چنانچه امير
عليه السلام فرموده: انّه يموت من مات منّا و
ليس بميّت و سيبلى من بلى منّا و ليس ببال فلا تقولوا بما لا تعرفون فانّ اكثر
الحقّ فيما تنكرون، و شاعر گفته:
موت التّقى حياة لا فناء له
***
قد مات قوم و هم في الناس احياء
و در قرآن مجيد گفته:
قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ و از حىّ و
ميّت عالم و جاهل و مؤمن و كافر اراده شده.
معنى
مراد آن است كه دانا
اگر چه بميرد زنده است چون علمش باعث دوام نام اوست و از اين رو گفته شده (العلماء
باقون ما بقى الدّهر) و نيز گفته شده: (الناس موتى و اهل العلم احياء) و جاهل اگر
چه زنده باشد مرده است چون اثر علمى ندارد كه باعث ذكر او شود و از اين رو گفته
شده: (تن مرده و جان نادان يكيست) پس جان پسر اگر حيات خواهى علم بياموز و اگر ممات
خواهى جهلت بدتر ممات است و حكيم ناصر درين باب گفته:
نيست مرگست و هست هست حيات
***
نيست كفر است و هست هست ايمان
مرگ جهلست و زندگى دانش
***
مرده نادان و زنده دانايان
جهل مانند نيست علم چو هست
***
جهل چون درد و علم چون درمان
هست مانند علم دانا مرد
***
نيست گردد بجاهلى نادان
آنكه از نيست هست كردنش
***
او براحت همى رسد به هوان
و آن كه او هست و نيست خواهد شد
***
سوى زندان كشندش از بستان
نيست را هست صنع يزدان كرد
***
هست را نيست صنعت شيطان
اى اخى دوزخ و بهشت ببين
***
بىگمان شو ز مالك و رضوان
آنچه دانا بداندش هستست
***
كس ندانست نيست را سامان
هست و دانش قرين و جفتانند
***
نيست با جهل هر دوان زوجان
جهد كن تا ز نيست هست شوى
***
برهانى روان ز بار گران
به با هست و جفت بد با نيست
***
ببهى جان ز نيستى برهان
كاتب حروف گويد:
كفر و جهلست قرين عدم و ممات
***
دين و علمست رديف و وجد و حيات
جاهلست مرده گر چه جان دارد
***
عالمست زنده ار چه مات وفات
استاد خاورى گفته:
هر با خردى كه پى بدانش برده
***
از چشمه خضر آب حيوان خورده
نادان مرده است گر چه باشد زنده
***
دانا زنده است گر چه باشد مرده
كلمه 48
الوعد قرض و البرّ
انجازة
ترجمه
نويد دادن مانند قرض
است و نيكوئى كردن سرعت وفاى باوست.
اعراب
الوعد: مصدر وعد و شرح
او گذشت قرض بر وزن فلس در لغت بمعناى قطع و در عرف معنايش وام است حكيم ناصر گويد
وامى است بزرگ بر تو شكر او
***
بگذار بجد و جهد وامش را
و قرض را قرض گفتهاند
بلحاظ آنكه در قرض از مال خود مقدارى قطع ميكند و مىدهد در قرآنست: إِنْ
تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً و شاعر تازى گفته:
و عندى قروض الخير و الشر كله
***
فبؤسى لدى بؤسى و نعمى لدى نعمى
و شاعر پارسى گفته:
قرض است كردههاى بدت نزد روزگار
***
در هر كدام دور كه خواهد ادا كند
و براى قرض و ثواب آن
روايات بىشمار آمده از آنها است كه پيغمبر
صلّى الله عليه وآله فرمود: ديدم درب بهشت
نوشته: (الصّدقة بعشر و القرض بثمانية عشر) گفتم يا جبرئيل چرا چنين است با آنكه در
صدقه باز نمىخواهد و در قرض باز مىخواهد گفت آرى چنين است ولى در صدقه هر كه صدقه
مىطلبد ممكن است از باب حاجت نباشد ولى در قرض از روى حاجت قرض ميكند پس صدقه ممكن
است به مستحق نرسد بخلاف قرض يحى بن معاذ گفت عجبت لمن يبقى له مال و ربّ العرش
يستقرضه و او قرض ندهد با اين كه مال دارد يكى پرسيد چرا خدا قرض مىكند با اين كه
بىنياز است گفت تا ببيند دوستى هست يا نه چون قرض اول از دوستان مىشود اگر نشد از
بيگانه و از پيغمبر نقل شده كه فرمود هر كس چيزى بقرض برادر مسلمان بدهد خدا بهر
درهمى بوزن كوه احد و قبيس و طور سينا حسنات در نامه عمل او بنويسد ولى تا ممكن است
قرض نكند كه رسول عليه و آله السلام فرمود: (ايّاكم و الدين فانّه همّ باللّيل و
مذلّة بالنّهار) و از كلام امير عليه السلام
است: (لا همّ كهمّ الدّين و لا وجع كوجع العين) و اگر ناچار شد از نو كيسه قرض نكند
حكيم ناصر گويد:
ز نو كيسه مكن هرگز درم وام
***
كه رسوائى و جنگ آرد سرانجام
مده زر بى گرو گر پادشاهى
***
كه دشمن گرددت گر باز خواهى
بود يك رنجش از نا دادن زر
***
صد ديگر چو گوئى زر بياور
مده زر بىگروگان نيست بهبود
***
بشرط آنكه بستانى ازو زود
مگر قرضى ستانى مرد باهوش
***
چو كارت كرده آمد در ادا كوش
و شرح تمام فروع موجب
طول كتاب گردد البر: بكسر باء بمعناى نيكوئى كردن يا نيكوئى در قرآنست:
صفحهى 137
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ
حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ.
انجازه: مصدر انجز
بمعناى سرعت كردن در وفا در دعاست (انجز وعده) از كلام امير
عليه السلام است (الوعد وجه و الانجاز محاسنه)
و اين كلام امير الوعد قرض إلخ مشتمل بر تشبيه است يعنى وعد چون قرض است.
معنى
مراد آن است كه نويد و
وعد دادن چون قرض است و آن گونه كه در قرض ادا لازم است و وفاى به ادا واجب است در
وعد نيز وفا واجب است پيش از وعد آزاد است و بعد بنده مىشود از اين رو گفته شده
(المسئول حر حتى يعد) و نيكوئى در باب وعده آن است كه سرعت در وفا كند و شتاب در
عمل بوعد نمايد و خلاف در وعد خلاف رويه مردانست حكيم مولوى گويد:
وعده را بايد وفا كردن تمام
***
ور نخواهى كرد باشى سرد و خام
وعده اهل كرم گنج روان
***
وعده نا اهل شد رنج روان
و خلاف وعد از اهل كرم
و وفا نيكو نباشد اما خلاف وعيد نيكو باشد از اين رو شاعر گويد:
و انى اذا اوعدته او وعدته
***
لمخلف ايعادى و منجز موعدى
و ابو الغوث اسلم بن
مهوز در مدح أئمه سامرا گفته:
اذا ما بلغت الصادقين بنى الرضا
***
فحسبك من هاد يشير الى هاد
مقاويل ان قالوا بها ليل ان دعوا
***
وفاة بميعاد كفاة بمرتاد
اذا اوعدوا اعفوا و ان وعدوا وفوا
***
فهم اهل فضل عند وعد و ايعاد
تا اين كه مىگويد:
هم حجج اللّه اثنتى عشرة متى
***
عدوت فثانى عشرهم خلف الهادى
بميلاده الانباء جاءت شهيرة
***
فاعظم بمولود و اعظم بميلاد
پس يا نويد مده، و اگر
دادى وفا كن، و اگر وفا سريع باشد نيكو و زيبا است و اگر كندى كند حسن ندارد زيرا
حسن وعد در سرعت عملست كاتب حروف گويد:
ميعاد تو قرض است ادا بايد كرد
***
قرض است ادا زود وفا بايد كرد
يا وعده مده خويش مكن بنده وعد
***
يا زود خود از بند رها بايد كرد
استاد خاورى گفته:
هر وعده كه داده چه بيجا چه بجا
***
قرضى است بگردن تو بيچون و چرا
دانى كه چه وقت گردد اين قرض ادا
***
وقتى كه كنى بوعده خويش وفا
كلمه 49
الواحد من الاعداء كثير
ترجمه
يك تن از دشمنان بسيار
است.
اعراب
الواحد: يعنى يكتن و
بين واحد و احد از جهاتى فرق است: 1- واحد بر عاقل و غير عاقل گفته مىشود واحد
مختص بعاقل است.
2- واحد بمعناى منفرد بالذات و احد بمعناى منفرد بمعنى.
3- واحد در ضرب و عدد داخلست و احد داخل نيست و واحد اول اعداد است و بر وحدان و
احدان بر وزن غفران جمع بسته مىشود و گفته مىشود فلان واحد عصره يعنى بىنظير
است.
الاعداء: جمع عدو كثير:
وصف است.
معنى
مراد آن است كه يك دشمن
بسيار است اگر در عدد يكى است در معنى بسيار است زيرا از دشمن فساد و ضرر حاصل
مىشود و از يكى ضرر ميسر است و از يك نفر كار صد نفر ميايد از اين رو گفتهاند يك
دشمن بسيار و صد دوست كم پس سخت از او بايد پرهيز كرد و با احتياط بود.
حكيم ناصر گويد:
مدان مر خصم را خرد اى برادر
***
كه سوزد عالمى يك ذره آذر
و اگر دشمن دوست شود از
او بيشتر بايد ترسيد كه بسا از راه دوستى اعمال غرض ميكند، و نيش مىزند از اين رو
ابو حنيفه اسكافى گويد:
مار بود دشمن و بكندن دندانش
***
زو مشو ايمن اگر ببايدت دندان
از عدو آنكه حذر نما كه شود دوست
***
و زمغ ترس آن زمان كه گشت مسلمان
و بدتر از او نفس تست
كه رسيده (اعدى عدوّك نفسك الّتى بين جنبيك) و بسا براى هلاك امر به خيرات ميكند پس
بايد بهوش بود كه گول نفس نخورد از اين رو حكيم مولوى گويد:
گر نماز و روزه مىفرمايدت
***
نفس غدار است فكرى بايدت
كاتب حروف گويد:
خصم تو اگر فسرده حال است بترس
***
خصم تو اگر شكسته بال است بترس
گر در عدد است يكى سه صفر افزون كن
***
با آنكه نحيف همچو نال است بترس
استاد خاورى گفته:
خصم تو كه همچو مور بىآزار است
***
گر دست دهد گزنده همچون مار است
بيهوده نگفتهاند كز بهر بشر
***
صد دوست كم است و يك عدو بسيار است
كلمه 50
الغريب من ليس له حبيب
ترجمه
غريب كسى است كه نيست
براى او دوستى يعنى كسى كه بىحبيب است غريب است اگر چه در شهر خود است.
اعراب
الغريب: صفت مشبهه است
و معنايش هويدا است.
حكيم ناصر گويد:
خرد چون بجان و تنم بنگريست
***
ازين هر دو بيچاره بر جان گريست
مرا گفت كاينجا غريبست جانت
***
بدو كن عنايت كه تنت ايدريست
عنايت نمودن بكار غريب
***
سر فضل و اصل نكو محضريست
و در حديث آمده (بدء
الاسلام غريبا و سيعود غريبا و طوبى للغرباء) و رسيده (المؤمن غريب). من موصوله
جمله ليس له حبيب صله و جمله خبر غريب و حبيب صفت مشبهه است و يكى از اسماء الهى
نيز هست.
معنى
مراد آن است كه غريب
كسى است كه براى او دوستى نباشد اگر چه در شهر خود باشد و آنكه را دوست باشد غريب
نباشد و اگر چه در ديار غربت باشد و مردان
حق را بهتر حبيب خداوند است و او را حبيب گيرند و باو انس گيرند و در دعا آمده (يا
حبيب من لا حبيب له و انيس من لا انيس له) و ما بحول و قوه الهى درين روزگار حبيبى
جز خداوند و انيسى غير او نداريم اگر چه بعضى از احبه ظاهرى مىباشند ولى خلوت با
خداوند و انس با او لذت ديگر دهد و وجد و طرب ديگر از او حاصل شود پسر جان گوشه
خلوتى انتخاب كن و از خلق كناره بگير كه صحبت خلق حجاب اكبر است و بعد مشاهده جمال
و جلال كن و اشراقات و جلوات او را مطالعه بنما.
كاتب حروف گويد:
بىدوست نشايد به جهان مرد اريب
***
بىيار و حبيب اى پسر هست غريب
بهتر ز حبيب در جان نيست نصيب
***
مر هر دو جهان تر است اگر هست حبيب
استاد خاورى گفته
آن كس كه كند ز دورى دوست شكيب
***
از لذت زندگى است بيحظ و نصيب
و آن قوم كه ماندهاند بىيار و
حبيب ***
اندر وطن خويش وحيدند و غريب
كلمه 51
المستشير متحصن من
السّقط و المستبدّ متهوّر في الغلط
ترجمه
مشورت كننده در حصار از
سقوط و شخص مستبد ساقط در غلط است.
اعراب
المستشير: اسم فاعل از
استشار يعنى طالب شور كننده از كلمات منسوب بامير عليه
السلام است: اذا استشارك عدوك فجرد له النّصيحة لانّه باستشارتك قد خرج من
عداوتك و دخل في مودّتك.
متحصن: از تحصن يعنى
واقع شونده در حصار من السقط: بر وزن فرس بمعناى ساقط شدن و المستبد: يعنى آنكه
براى خود كار ميكند بدون شور با ديگران متهور: از تهوّر الرجل بمعناى وقع في الامر
بقلة مبالاة و هيّر بر وزن ميت بمعناى آنكه بىباك در هر چيزى در آيد في الغلط: بر
وزن فرس معنايش هويدا است.
معنى
مراد آن است كه آنكه در
كارها با ديگران شور كند از سقوط و خطا مصون ماند، و در شور جمع بين عقول است و در
نتيجه آن حفظ از سقوط و خطا است و امير
عليه السلام گويد: (اجعل سرّك الى واحد و
مشورتك الى الف) و مستشار بايد نيكو راهنمايى كند و اگر بر خلاف راى بدهد خيانت
كرده از اين رو رسيده (المستشار مؤتمن) و پيغمبر صلّى
الله عليه وآله فرمود (من استشاره اخوه المؤمن فلم يمحضه النّصيحة سلبه
اللّه لبّه) و هر كس بىباكانه در امور داخل گردد، و مستبد در راى باشد در غلط و
خطا واقع مىشود چنانچه امير عليه السلام فرمود
(من استبدّ برأيه هلك و من شاور الرّجال شاركهم في عقولهم) و در وصف مؤمنين در قرآن
آمده (وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ) و در حق پيغمبر رسيده (فَبِما
رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ) و البته شورى براى كسى لازم است كه حق و صواب را نداند چون
بشر عادلى ولى مانند انبياء و ائمه كه اتصال بحق دارند نياز بشورى ندارند و خطاب و
شاورهم از باب بدست آوردن دل مؤمنين و دهان بستن منافقين است و اگر نه عقل رسول
كامل و نياز بشور با ديگران ندارد.
كاتب حروف گويد:
گر مستبدى بخويشتن معتمدى
***
كمتر تو بدانى كه چه خير است چه بدى
گر شور كنى تو از سقط محفوظى
***
ورنه ندهى تميز جيّد زردى
استاد خاورى گفته:
گر شور كنى بكارها با دگرى
***
رفتار تو از خطاست پيوسته برى
ورز آنكه ز خير و مشورت درگذرى
***
در چاه ضلالت افتى از بىبصرى
كلمه 52
اللّسان سبع ان اطلقته
عقر
ترجمه
زبان حيوان درنده است
اگر رها كنى او را مجروح مىسازد و اين طور نيز نقل شده: اللّسان سبع ان خلّى عنه
عقر:
اعراب
سبع: بر وزن رجل بمعناى
حيوان درنده ان اطلقته: ان شرطيه اطلقته شرط است از اطلاق بمعناى رها كردن.
عقر: بر وزن نصر مشتق
از عقر بمعناى مجروح ساختن به اين معنى است كلب عقور.
معنى
مراد آن است كه زبان در
مثل چون حيوانى است درنده كه اگر رها سازى بدن را مجروح مىسازد و بخود و ديگران
ضرر مىرساند پس بايستى سخت مواظب او بود، و در گفتار بسيار دقت داشت كه حرفى نگويد
كه مايه ضرر دنيوى يا اخروى بخود يا بغير داشته باشد، و درين باب سخن بسيار است و
پيش ازين اندكى درين باب گفتيم و اكنون پاره ديگر، گفتهاند:
(سلامة الانسان في حفظ اللّسان) و گفتهاند (بلاء الانسان من اللسان) و در خبر آمده
(انّ الانسان اذا اصبح قالت اعضائه للسانه اتق اللّه فينا فانّك ان استقمت نجونا و
ان زغت اهلكنا) و بسا بيك كلمه سر خود را بباد دهد كه گفتهاند زبان سرخ سر سبز را
مىدهد بر باد اگر چه آن كلمه حق باشد.
و ابن سكّيت گفته:
يموت الفتى من عثرة للسانه
***
و ليس يموت المرء من عثرة الرّجل
فعثرته في القول يذهب برأسه
***
و عثرته في الرّجل يبرء من مهل
حكيم ناصر خسرو گويد:
بلاء آدمى باشد زبانش
***
كه در وى بسته شد سود و زيانش
خموشى مايه مردان راهست
***
كه در گفتن بسى شر و گناهست
و گر گوئى نكو گو اى برادر
***
كه نيكو گوى با نفعست و بىضر
نكوئى جامه تست آن همى پوش
***
هميشه در نكو نامى همى كوش
و حكيم مولوى در مثنوى
گويد:
اين زبان چون سنگ و فم آتش و شست
***
و آنچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
***
گه ز روى نقل و گه از روى لاف
ز ان كه تاريكست و هر سو پنبه زار
***
در ميان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
***
وز سخنها عالمى را سوختند
عالمى را يك سخن ويران كند
***
روبهان مرده را شيران كند
و شاعر تازى گفته:
و لربّما اردى اللّبيب لسانه
***
انّ البلاء موكّل بالمنطق
و شاعر پارسى گفته:
مگوى هيچ حديثى كزانت نيست ضرور
***
و گرت عقل و خرد هيچگونه داد دهد
زبانت بيهده گويد سرت بلا بيند
***
بلى جنايت مزدور اوستاد دهد
شنيده كه در افواه بخردان رفته است
***
زبان سرخ سر سبز را به باد دهد
كاتب حروف گويد:
بايد ز شر زبان بحق برد پناه
***
كز لغزش او شوى همه نامه سياه
چون كلب عقور است رهايش منما
***
خواهى نشود دين و دناى تو تباه
استاد خاورى گفته:
تيغى است زبان كه از ميان مىبردت
***
جز رنج و زيان به بر نمىآوردت
مانند درندهايست كز بند دهن
***
بيجا چه شود رها بجا مىدردت