كسى گفت با عارفى در صفا
بگفتا خموش اى برادر نهفت
كسانيكه پيغام دشمن برند
از آن همنشين تا توانى گريز
زبان كرد شخصى بغيبت دراز
كه ياد كسان پيش من بد مكن
رفيقى كه غائب شد اى نيكنام
يكى آنكه مالش بباطل خورند
هر آنكو برد نام مردم بعار
كه اندر قفاى تو گويد همان
كسى پيش من در جهان عاقل است
|
|
ندانى فلانت چه گفت از قفا
ندانسته بهتر كه دشمن چه گفت
ز دشمن همانا كه دشمن ترند
كه مر فتنه خفته را گفت خيز
بدو گفت داننده سرفراز
مرا بد گمان در حق خود مكن
دو چيز است از او بر رفيقان حرام
دگر آنكه نامش بزشتى برند
تو خير خود از وى توقع مدار
كه پيش تو گفت از پس ديگران
كه مشغول خود وز جهان غافل است
|