قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

- ۶ -


ديدار ابن ملجم با لبابه
لبابه با خاطرى شاد به نزد قطام برگشت و گفت : بدون شك ما به مقصود و مراد خود خواهيم رسيد قلبم گواهى مى دهد كه على كشته خواهدشد و به آسانترين راه كينه و دشمنى خود را از او خواهيم گرفت . اما قطام همچنان سكوت كرده بود مثل اين كه درباره امر مهمى فكر مى كند. لبابه از او سئوال كرد: چه اتفاقى افتاده اى قطام كه تو را اين قدر به خودش مشغول كرده ؟ قطام گفت : خاله جان من مى ترسم . لبابه گفت : از چه مى ترسى ؟ قطام گفت : از سعيد مى ترسم چون غلامم ريحان گفت كه سعيد در شهر فسطاط دستگير نشده است و به يقين او هم اسم ابن ملجم را شنيده و هم زمانى كه توطئه بايد انجام بگيرد مى داند. بنابراين او خبر را به على خواهد داد و تمام سعى و تلاش ما بيهوده خواهد شد. لبابه گفت : بگو ببينم اى دختر! راءى تو در اين باره چيست ؟ قطام گفت : ما بايد فكر و انديشه دقيقى را در اين مورد به كار ببريم و قبل از وقوع حادثه چاره جويى كنيم . لبابه گفت : چه فكرى دارى ؟ قطام گفت : تمام سعى و تلاش ما بايد اين باشد كه از رسيدن او به نزد على جلوگيرى كنيم ، چون او الا ن در حال رسيدن به كوفه است . لبابه گفت : اين كه كارى ندارد، ريحان را به بيرون شهر كوفه مى فرستيم تا منتظر او باشد. وقتى كه سعيد رسيد يا مانع ورود او به شهر مى شود يا با حيله و نيرنگى (مثل اظهار علاقه ما نسبت او)، سعيد را به نزد ما مى آورد. و شكى نيست وقتى كه علاقه و شوق ديدار تو را بشنود همه چيز را فراموش كرد. و به سوى تو خواهد آمد، وقتى به اينجا آمد او را بارضايت خاطر يا از روى اجبار در اينجا نگه مى داريم ، حالا بگو ببينم نظرت چيست ؟ قطام گفت : من هم حرف تو را مى پسندم ، اما الا ن 15 رمضان است و براى روز موعد بيش از يك روز باقى مانده پس بايد به سرعت شخصى را به خارج كوفه بفرستيم تا اين كه يا او را متوقف كند يا پيش ما بياورد، ريحان هم براى كار مهمى پيش خويشاوندانم رفته و دير برمى گردد. لبابه گفت : اين كار را به عهده من بگذار، من همين الا ن به دنبال ريحان مى روم و او را به بيرون شهر كوفه مى فرستم و خودم هم شخصا به جستجوى ابن ملجم مى روم و اين كار برايم آسان است چون او رامى شناسم .
لبابه بعد از گفتن اين كلمات ، نقابى بر صورتش زد و عصا به دست ، چونان جوانان حركت كرد. همين كه قطام تنها ماند، به فكر افتاد كه با چه دشوارى هاى مواجه شده و چه نيرنگهاى را براى قتل على به كار برده است و از اين كه او ريحان را فرستاده بود خوشحال بود، پس اگر سعيد در رسيدن به كوفه تاءخير كرد و لبابه هم توانست ابن ملجم را پيدا كند و او هم بتواند با حيله و نيرنگ ابن ملجم را فريفته خودش كند به آرزوى خود يعنى انتقام از پدر و برادرش خواهد رسيد. اما وقتى فكر انجام چنين كارى را مى كرد ترس و وحشت بر او هجوم مى آورد. از طرفى هم دوست داشتن او به انتقام از على همه كارها را در نزدش آسان جلوه مى داد، ولى وقتى كارها و حيله ها را دوباره در ذهنش مرور كرد و احتمال اين را داد كه نكند ريحان سعيد را نبيند و او از راه ديگرى وارد شهر كوفه بشود و فورا به نزد على رفته ، تمام حوادث و اتفاقات را به على خبر دهد، ترس و وحشت تمام وجودش را دربر مى گرفت و همين طور ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مى رفت ، از اين اطاق به آن اطاق تا اين كه به اطاق لبابه رفت و منتظر برگشت او ماند تا با هم در اين باره چاره اندايشى كنند و از اين كه بدون در نظر گرفتن اين احتمال لبابه را فرستاده بود پشيمان شده بود.
از شدت ناراحتى از خانه بيرون رفت و وارد باغ خرمايى شد، آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و زير درختان كاملاً سايه بود و آن سال (چهلم هجرى ) ماه رمضان در اوايل زمستان قرار گرفته بود روزى كه قطام وارد نخلستان شد آسمان صاف و هوا بسيار لطيف بودد و انسان ميل مى كرد كه از آن آفتاب خوش زمستانى استفاده كند. قطام از بين درختان نخل گذشت و كم كم از آن دور شد و بطرفى كه به سوى درياچه بود حركت كرد، و هيچ توجهى به اطرافش (از صداى مرغان و فرياد قورباغه ها) نداشت و غرق در خيالات خود بود. او حدودا يك ساعت تنهايى در آنجا قدم زد تا اين كه گرماى خورشيد كم شد از اين رو تصميم گرفت كه به منزلش برگردد، هنگام برگشت صداى گروهى را از دور شنيد كه با هم حرف مى زدند، پشت تنه درختى پديده شده ايستاده و به اطرافش و به آن افرادى كه مى آمدند نظر انداخت ، دو سياهى را از دور ديد كه مى آيند، وقتى نزديك شدند لبابه را ديد كه همراه مرد غريبى بود. قطام با هوش و ذكاوتى كه داشت فهميد كه آن مرد غريب ابن ملجم است ، با عجله به داخل خانه رفت ، و در هنگام رفتن فهميد كه لبابه با دست او را به آن مرد نشان مى دهد و چيزى مى گويد. وقتى قطام داخل خانه شد نقابى بر چهره اش انداخت روى جايگاهى كه هنگام ملاقات با مهمانان مى نشست قرار گرفت ، و منتظر ورود لبابه ماند.
ملاقات ابن ملجم با قطام
چيزى نگذشت كه لبابه خنده كنان وارد اطاق شد، قطام هم از او به شايستگى استقبال كرد و كنارش جاى داد، لبابه گفت قبل از اين كه بنشينم اجازه بده تا دوستى را كه براى ديدن روى تو به اين جا آورده ام به داخل بياورم . قطام گفت : به تو و همه كسانى كه همراحت هستند خوشآمد مى گويم . آنها را به اطاق راهنمايى كن . لبابه هم فريادى زد و گفت ؛ عبدالرحمن داخل شو. هنوز سخنش تمام نشده بود كه مردى بلند قامت و لاغر اندام ، كه ريش ‍ كمى هم داشت وارد اتاق شد در حالى كه ما برق دشمنى و شرارت از چشمانش مى درخشيد، عبايى به خو پيچيده و عمامه اى بر سر نهاده و آثار سفر از سروصورتش نمايان بود، كفشهايش را در آورد و داخل اطاق شد و سلام كرد قطام جواب سلامش را داد و او را به گرمى پذيرفت و دستور نشستن به او داد، عبدالرحمن چهار زانو روبروى او نشست و شمشير خود را روى دامن نهاد و از حالت او فهميده شد كه اين شمشير اهميّت ويژه اى براى او دارد.
قطام آغاز به سخن كرده و گفت : مهمان عزيز ما از چه قبيله اى است ؟ ابن ملجم گفت : از قبيله مراد. قطام گفت : بَه بَه عجب نَسَب خوبى !! لبابه گفت : او عبدالرحمن بن ملجم ، از قاريان مشهور كه قرآن را در نزد معاذ بن جبل ياد گرفته ، حتما نام او را شنيده اى . قطام با صداى لرزانى گفت : خاله جان تو بهتر حال و روزم را مى دانى ، تو آگاهى به اين كه مشكلات و مصيبتهاى بر من وارد شده ، براى من هيچ هوش و هواسى باقى نمانده همه فكر و ذكر من كشته شدن برادرم و پدرم است و تمام سعى و تلاش من انتقام از دشمنان و قاتلان آنها مى باشد، اين بگفت و شروع به گريستن كرد. اما عبدالرحمن زير چشمى به او نگاه مى كرد و فريفته عشق او و جمال زيبايش شد، اگر چه قبلا زيبايى او را شنيده بود ولى الا ن زيبايى او را به چشم مى ديد.
وقتى لبابه با او ديدار كرده بود چيزى از كشتن على عليه السّلام و آنچه كه قطام قصد آن را داشت به وى نگفته بود. فقط به او گفته بود ((من مى دانستم كه تو به كوفه آمدى و مى دانستم كه تو زنان زيبارو را دوست مى دارى ، من زن ماهروئى را سراغ دارم كه قشنگ تر از او در عراق نيست .)) اكنون او مى ديد كه لبابه راست گفته و زنى به آن زيبايى نه فقط در عراق بلكه در دنيا يافت نمى شود. راستى جاى بس شگفت است كه مردى تصميم دارد تا چند روز ديگر اميرالمؤ منين عليه السّلام را بكشد بايد نگران و مضطرب باشد در حالى كه در فكر خوشگذرانى است . وقتى ابن ملجم سخنان قطام را شنيد و گريه او را ديد گفت : چه چيزى خانم را غمگين و ناراحت كرده ، آيا من مى توانم غم و اندوه او را برطرف كنم ؟ لبابه گفت : بر تو پوشيده نيست كه رنج و مصيبت سنگينى در جنگ نهروان بر او وارد شده ، پدر و برادرش در اين جنگ كشته شده اند (خداوند آنها را رحمت كند) از اين جهت قطام در فراق آنها آرام و قرار ندارد و تا الا ن هم براى اين دو عزيز مى گريد، ولى من مى خواهم با شوهر لايقى كه برايش پيدا مى كنم اين غم و غصه را از او دور كنم .
خواستگارى ابن ملجم از قطام
ابن ملجم از كنايه زدن لبابه مقصودش را فهميد از اين رو گفت : اگر به مقصود ومردام برسم من يكى از خوشبخترين مردم دنيا خواهم بود. قطام خودش را به نادانى زد و گفت : اى آقاى من ! بگو ببينم مراد و مقصودت چيست ؟ عبدالرحمن گفت : من به نيّت خواستگارى پيش تو آمده ام ولى اكنون مى بينم بار غم و اندوهت بقدرى سنگين است كه شايد من توانايى برداشتن آن را نداشته باشم ، پس هر چه از من ساخته است بگوتا برايت انجام دهم . قطام آه پردردى كشيد و گفت : از اين كه درخواسته ات اين قدر صراحت و عجله دارى در تعجب هستم در حالى كه قبلا همديگر را ملاقات نكرده ايم . لبابه در اين جا سخنان قطام را قطع كرد و گفت : بله اگر چه شما تا الا ن همديگر رانديده ايد ولى لبابه كه شما را خوب مى شناسد و اگر خانم من اجازه بدهد مى گويم كه (خداوند) شمارا براى زندگى كردن با هم ، آفريده است .
قطام ساكت شد اما ابن ملجم شروع به سخن كرد و گفت : با اين وجود هرچه از من مى خواهى بگو تا برايت فراهم كنم . قطام همچنان ساكت بود و طورى وانمود به شرم و حياء و دودلى مى كرد تا به اين وسيله تا به اين وسيلهتمام حيله ها و نيرنگهاى خود را به كار ببرد. سپس نگاهى به لبابه كرد گويا اين كه با زبان بى زبانى مى خواهد بگويد: ((من از گفتن آن شرم و حياء دارم .)) در اين جا لبابه گفت : ((من به جاى تو شرائط تو را مى گويم .))
شرايط قطام براى ازدواج با ابن ملجم
لبابه رو به ابن ملجم كرد و گفت : مهر قطام سه هزار دينار، يك غلام و يك كنيز مى باشد، هنوز لبابه حرفش را به پايان نرسانده بود كه قطام فريادى كشيد و گفت : ((نه ... نه اين چيزها مرا راضى نمى كند، همانطور كه خودت مى دانى من چشم داشتى به مال و ثروت ندارم .)) عبدالرحمن گفت : هر چه مى خواهى بگو. قطام اظهار مناعت كرد، و كمى صبر كرد گويا اين كه ابن ملجم آنچه را گفته در نظرش بى اهميّت جلوه كرده ، سپس گفت : ((همانا مَهريه من كشتن على بن ابي طالب است چون او قاتل پدر و برادرم مى باشد.))
عبدالرحمن تبسّمى كرد و نگاهى به قطام انداخت و دستش را بر روى شمشيرش قرار داد و گفت : ((آنچه كه تو گفتى و آنچه را كه خاله ام لبابه گفت همه را مهريه تو قرار دادم كه عبارتند از: ((سه هزار دينار، كشتن على بن ابيطالب ، غلام و كنيز)). دخترى مثل تو اين گونه مهريه ها براى او چيزى نيست . بدان كه آمدنم به كوفه براى همين امر بود. به اين شمشير نگاه كنيد (آن گاه شمشير را از غلاف كشيد درخشش و تيزى آن كاملا آشكار بود) من اين شمشير رابه هزار درهم خريدم و به هزار درهم ، آن را مسموم كرده و آغشته به زهر كرده ام تا على بن ابيطالب را به قتل برسانم .)) قطام تبسّمى كرد و گفت : پس اميدوارم كه تا فرصت از دست نرفته فورا اين كار را انجام دهى . ابن ملجم گفت : وعده ما نزديك است يك شبانه روز بيشتر نمانده ما او را در سحرگاه همين ماه (رمضان ) خواهيم كشت يعنى پس فردا، و از اين جهت مطمئن باش . قطام گفت : چگونه روز و ساعت را مشخص كرديد آيا نمى پسندى كه اين كار را فردا انجام دهى ؟ ابن ملجم گفت : براى اين كارمان دليلى داريم كه بعدا براى تو خواهم گفت ، ما به خاطر تصميم مهمّى وظيفه داريم كه در روز و ساعت مشخصّ اين كار را انجام دهيم . قطام سكوت كرد و گويا اين كه از قضيّه توطئه چيزى نمى داند.
اما لبابه از غيبت ريحان در خانه آگاه بود و مى دانست كه براى مهمان بايد خوراكى آورد از اين رو قبلا به غلام خود گفته بود غذايى حاضر كند، او هم اين كار را كرد سپس آنها با هم غذا خوردند، بعد از آن قطام با اشاره به لبابه فهماند كه با او كار مهمى داشته و دوست دارد كه با هم تنها باشند. عبدالرحمن كه متوجه اشاره آنها شده بود اجازه خواست تا براى گرفتن چيزى به بازار برود بنابراين قطام و لبابه را به حال خودشان گذاشت و بيرون رفت .
تعقيب سعيد و انتقام از او
اما لبابه قبل از اين كه ابن ملجم را پيدا كند ريحان را در بين راه ديده بود و به او گفت كه هر چه زودتر به خارج كوفه رفته ، سعيد را بيابد، و در اين كار سعى و تلاش فراوان كند. ريحان اوّل به ميدان بزرگى كه در وسط شهر بود رفت ، جايى كه رفت و آمد كاروانها بود و هر تازه واردى يا هر كسى كه قصد خروج داشت بايد از آن جا مى گذشت ، ريحان از دور صداى زنگ شتران و شيهه اسبان را شنيد، وقتى كه به ميدان بزرگ رسيد، در آنجا كاروانيان و مسافران زيادى همراه با بارهايشان را ديد، به هر طرف نگاه كرد شايد سعيد يا يكى از خدمتكارانش را ببيند ولى كسى را نديد، به خانه سعيد رفت تا درباره او خبرى بگيرد، به او گفته شد هنوز سعيد از مكه برنگشته ، ريحان برگشت و به راهى كه به بيرون كوفه منتهى مى شد حركت كرد و به دور دستها نگاه مى كرد تا شايد شتر يا اسبى را ببيند، دو ساعت راه رفت اما كسى را نديد تا اين كه به درخت بزرگى رسيد كه در آن جا مسافران قبل از اين كه به شهر برسند در زير آن درخت استراحتى مى كردند و هر كسى كه از شام يا مصر به كوفه مى آمد بايد از آنجا عبور مى كرد، ريحان در زير آن درخت بزرگ نشست وهمچنان چشمش را به افق دوخته بود و در فكرش هم راه حيله و نيرنگ را مهيّا مى كرد كه چگونه سعيد را از ورود به كوفه جلوگيرى كند يا با حيله اى به خانه قطام ببرد.
خورشيد غروب كرد امّا كسى نيامد، آن شب هم ماه كامل در آسمان بود. وقتى خورشيد غروب كرد ماه كامل نمايان شد و تاريكى از شرق به سمت غرب كشيده شد، ريحان به درخت تكيه داد ولى كاملا مراقب بود. اوايل شب به همين صورت گذشت و هر وقت سياهى را از دور مى ديد گمان مى كرد كه او سعيد است . هوا سرد شده بود او هم خودش را پوشانده بود و تحمّل مى كرد. گاهگاهى خودش به خودش وعده مى داد كه برگردد ولى از اين مى ترسيد كه مبادا در نبود او سعيد به كوفه برود و تمام زحمات او بيهوده شود، او لباسش را به دور خود پيچيد تا اين كه شب به نيمه رسيد. در اين وقت نتوانست در برابر غلبه لشكر خواب مقاومت كند از اين رو چشمهايش را بست ولى هنوز زياد نخوابيده بود كه ناگاه از خواب بيدار شد و تاءسف خورد از اين كه چرا خوابيده ، چون مى ترسيد كه شايد سعيد از آن جا گذشته و او، سعيد را نديده باشد. فكر زيادى در اين باره كرد تا اين كه صبح نمايان شد ولى كسى را نديد، خيال كرد كه سعيد در آن لحظه اى كه به خواب رفته بود به كوفه رفته ، او هم به سرعت به كوفه برگشت ، از همه جا حتى خانه سعيد را جستجو كرد ولى او را نيافت ، دوباره به زير آن درخت برگشت و بيشتر روز را در زير آن درخت و اطراف آن گذراند.
با همه اين اوضاع او صبر كرده و هيچ ناراحتى به خودش راه نداد، تا اين كه خورشيد غروب كرده و ماه بدر در آسمان خودنمايى كرد، به خودش ‍ گفت : ((براى كشتن على فقط امشب وقت باقى مانده و اگر او امشب نرسد، هيچ لزومى ندارد كه من اينجا بمانم چون كه تير ما به هدف خورده و على كشته شده است .)) اميدوارم كه سعيد نيايد تا از خدعه و حيله گرى كه نسبت به او شده در امان باشد.
كم كم وقت اجراى توطئه نزديك مى شد، همين كه غروب داخل شد دو شتر همراه با سوارانى از دور نمايان شدند. قلب ريحان شروع به تپيدن كرد، زانوهايش سست شد و سرماى زياد هم لرزه اندامش را بيشتر كرده بود. وقتى آنها رسيدند ايستادند، ريحان به طرف آنها رفت ديد كه آنها يكى سعيد و ديگرى بلال غلام خوله است ، با اين كه آنها خود را پوشانده بودند ريحان ، سعيد را از روى قيافه اش شناخت . اما بلال را در وهله اوّل نشناخت .
سعيد تمام مسير مسافت را به فكر على عليه السّلام طى كرده بود، وقتى به كوفه نزديك شد، تصميم گرفت مستقيما به خانه امام على عليه السّلام رود، اما وقتى به درخت بزرگ رسيد خودش و غلام پياده شده تا كمى استراحت كنند تا دوباره ادامه مسير دهند، از شتران پياده شدند و ريحان از آنها استقبال كرد.
وقتى سعيد او را ديد توجه خاصى به او كرد و جواب سلامش را داد و به ريحان گفت : چه چيزى باعث شد كه به اينجا آمدى اى ريحان ؟ ريحان گفت : خانم از دير كردن تو خيلى نگران شده بود. آن گاه به او اشاره كرد تا نزديك شود و پيغام محرمانه اى را به او بگويد، آنها نزديك هم قرار گرفتند و بلال هم مشغول به رسيدگى شتران شد. ريحان گفت : خاتون من به تو سلام رسانده و گفته چه چيزى باعث شده كه تو و عبداللّه در مراجعت به كوفه تاءخير كرديد؟ سعيد آهى كشيد و گفت : از عبداللّه نگو چون كه او را در مصر گذاشتم و آمدم . سعيد ديگر چيزى نگفت ومثل اين بود كه نمى خواهد در اين باره سخنى بگويد، ريحان هم ساكت شد در حالى كه او مى دانست عبداللّه هم از جمله غرق شدگانى است كه به دستور عمروعاص در رودخانه نيل غرق شده اند. سپس ريحان ادامه داد و گفت : حالا براى خاتون چه خبر ببرم ؟ آيا امشب به خانه ماخواهى آمد؟ او همه چيز را آماده كرده و منتظر توست . سعيد مردد بود كه چه كار كند از طرفى عشق و علاقه به قطام او را به خانه اش متمايل مى كرد و از طرفى هم وظيفه اى كه به عهده او گذاشته شد، تا اين كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را از حادثه خبر دهد او را از اين دعوت باز مى داشت . چون تا وقت موعد چيزى باقى نمانده بود. او فكر مى كرد اگر امشب را نزد قطام بماند و از ديدارش بهره مند شود وقتى صبح فرا رسد على كشته شده و كار از كار گذشته است چون كسى كه قصد كشتن امام عليه السّلام را دارد كار را به تاءخير نخواهد افكند. بعد به فكرش رسيد كه يك ملاقات كوتاهى با قطام بكند، سپس به خانه على عليه السّلام برود. آن گاه سعيد نگاهى به بلال كرد او را ديد كه مُهيّاى فراهم كردن شام است ، او را به نام صدا زد، بلال هم پيش آمد.
افشاى نقشه شوم قطام
وقتى ريحان اسم بلال را شنيد، قلبش فرو ريخت چون به دقّت در او نگريست او را شناخت كه غلام خوله است . ريحان او را در شهر فسطاط ملاقات كرده بود و تمام اسرارش را به او گفته بود، ريحان فكر نمى كرد كه او روزى همراه با سعيد به اين جا بيايد، ريحان نگران شد و سعى و تلاش زيادى كرد كه خودش را پنهان كند تا بلال او را نبيند و نشناسد. اما وقتى سعيد بلال را صدا زد. بلال هم به نزديكى او آمد سعيد گفت : آيا بهتر آن نيست كه يكسره به كوفه برويم ؟ بلال گفت : امر، امر شماست ولى من براى تو غذا آماده كرده بودم آيا بهتر نيست كه مقدارى از آن غذا را بخورى و استراحت كوتاهى هم بكنيم سپس هر جا خواستيم برويم ؟ سعيد گفت : بعضى از نزديكان و آشنايان به دنبالم فرستاده و مرا به شام دعوت كرده اند.
اما بلال متوجه ريحان كه در جايى خودش را پنهان كرده بود شد، او را ديد در حالى كه سعى داشت خودش را پشت شاخه ها و تنه درختان مخفى كند تا كسى او را نبيند، سعيد هم در طول مسير بلال را از توطئه گروهى نسبت به بزرگان با خبر كرده بود. بلال هم در اين جا فرصت را غنيمت شمرد و گفت : آقاى من ! بهتر نيست كه از اين دعوت صرفنظر كرده و به كار مهمى كه به خاطرش به اين جا آمده ايم بپردازيم ، چون مى ترسم كه رفتن ما به نزد آشنايان تو سبب تاءخير در كار ما بشود و چه بسا آنها ندانند كه ما به چه دليل به اينجا آمده ايم و ممكن است براى شما بعد از شام اتفاقى بيفتد، اما بهتر است اول پيش امام على عليه السّلام برويم و او را از واقعه مهم باخبر كنيم بعد از آن هر جا خواستى برويم . اين راءى و نظر من است حالا هر چه تو مى خواهى انجام ده ، علاوه بر آن براى تو غذا آماده كرده ام اگر دوست داشتى بخور سپس هر چه مى خواهى بكن .
سعيد از اين راءى و نظر بلال خوشش آمد و سعى كرد بلال را با ريحان آشنا كند و از اسرارى كه مى داند او را با خبر كند سپس رو به بلال كرد و گفت : ناگفته نماند اين شخص (اشاره به ريحان ) هم با ما در هدفمان كه نجات على عليه السّلام است هم پيمان است . بلال گفت : پس مرا ببخشيد حالا كه قصد داريم همگى به پيش امام عليه السّلام برويم پس بيايد مقدارى غذا بخوريد تا من شترها را آماده كرده و بعد از غذا همگى با هم به طرف خانه امام حركت كنيم .
بلال به آن قسمتى كه ريحان در پشت درخت مخفى شده بود حركت كرد، ريحان سعى داشت خودش را پنهان كند و او تصميم گرفته بود قبل از اين كه بلال او را كاملا بشناسد به كوفه برگردد تا اسرارش فاش نگردد، ولى چيزى نگذشت كه بلال به او نزديك شد و با او سخن گفت . ريحان هم با صداى لرزان و آهسته جوابش را مى داد، در حالى كه مشغول رسيدگى به كفش و شكل و شمايل خود بود نگاهى به بلال نمى كرد. به نظر بلال اين امرى عجيب برايش تلقى شد و گفت : بيا اينجا بنشين اى برادر، تا آقايم غذايش را بخورد و با هم برويم . ريحان ساكت شد و جوابى نداد و اين گونه وانمود كرد كه عصايش را گم كرده و دنبالش مى گردد. او به دنبال گمشده مى گشت بلال هم همراهى او مى كرد تا اين كه وقتى از كنار درخت دور شد و به روشنائى كه در آنجا روشن كرده بودند رسيد، چهره ريحان نمايان شد. بلال او را شناخت و فهميد اين همان شخصى است كه براى خبر مهمى به فسطاط آمده بود، از اين رو خدعه و نيرنگ او را فهميد خصوصا وقتى كه او را ديد در پشت درختان خودش را مخفى مى كند، بطرفش رفت و دستش را گرفت و كشيد و گفت : اى رفيق من اين جا بنشين تا مولايم كارش را تمام كند و با هم برويم . ريحان با حالتى خشمناك دستش را از دست بلال كشيد. بلال به دنبالش حركت كرد و گفت : اى رفيق معلوم مى شود تو مرا بياد نمى آورى ، آيا بياد ندارى كه ما در فسطاط همديگر را ملاقات كرديم ؟ ريحان نهيبى به او زد و گفت : كدام فسطاط!! من نه فسطاط را مى شناسم ، نه تو را !! اى كاش الا ن تو را نديده بودم چون عصاى من هم به خاطر آشنايى با تو گم شده .
سعيد فرياد ريحان را شنيد و همچنان مشغول غدا خوردن بود ولى از دور به آنها نگاه مى كرد، آن دو را مشاهده كرد كه با هم مجادله مى كنند. ريحان را صدا كرد و گفت : ناراحت نشو اى ريحان ، بلال به درخواست من به اين جا آمده . ريحان ساكت شد و مجبور شد كه به وى نزديك شود ولى همچنان حضورش را در مصر انكار مى كرد و مى گفت اصلا به مصر نرفته است . وقتى كه به سعيد نزديك شد، سعيد به او گفت : به خاطر چه با بلال مجادله مى كردى ؟ ريحان گفت : با او مجادله نمى كردم ، وقتى دنبال عصايم مى گشتم ، او حرفى زد كه من اصلا نفهميدم كه چه مى گويد.
سعيد رو به بلال كرد و گفت : چه خبر شده اى بلال ؟ به ريحان چه گفتى ؟ بلال گفت : من چيزى نگفتم ولى به او ياد آورى كردم كه او را در فسطاط چند روز پيش ديده ام ولى او انكار مى كند و مى گويد تو اشتباه مى كنى . سعيد گفت : او حق دارد انكار كند چون او ماههاست كه از كوفه بيرون نرفته است . بلال دوباره به ريحان با دقّت نگريست و گفت : ولى من آنچه كه مى گويم به آن يقين دارم چون بارها او را در فسطاط ديده ام ، شايد او به دلايلى آن را انكار مى كند، چون وجودش در آنجا عواقب بدى براى مولايم و رفيقش به همراه داشت .
سعيد به شگفت آمد و لقمه اى كه در دهانش بود نتوانست فرو ببرد و با حالت تعجّب گفت : چه مى گويى اى بلال ؟ من فكر مى كنم تو اشتباه مى كنى ، اين ريحان ، غلام قطام ، دختر شحنه مى باشد وقتى من از كوفه براى مسافرت به طرف مكه حركت مى كردم او را در آنجا ديدم و مطمئنّم كه او هرگز كوفه را ترك نكرده ، شايد تو در فسطاط شخصى شبيه او را ديده باشى . وقتى ريحان توجيهات و عذرتراشى سعيد را شنيد نفس راحتى كشيد و به آهستگى گفت : من هم فكر مى كنم او اشتباه مى كند چون چه بسيار مردم كه نسبت به هم شباهت زيادى دارند، اما از اين كه من خشمگين شدم خدا مرا ببخشد پس ‍ اجازه بدهيد دنبال عصايم بگردم شايد او را پيدا كنم .
در اين وقت ريحان صداى دردناكى شنيد كه مى گفت : من هم به دنبال گمشده ات مى گردم تا جبران اشتباه من نسبت به تو باشد. آن گاه ريحان توجهى به بلال كرد و با تبسّم مليحى حيله و نيرنگ خود را كامل كرد، اما بلال در هنگام جست و جو همچنان به ريحان توجه داشت و يقين داشت ريحان همان شخصى است كه او را در فسطاط ديده ، وقتى كه خاتون او خوله او را صدا مى كرد او با همين شخص در حال صحبت بود و بلال هم نزد خوله رفته و همه قضاياى را كه ريحان برايش گفته بود براى خانم توضيح داده بود. ولى از وقتى كه با او ماءنوس شده بود همچنان به ريحان توجه داشت . وقتى حرفهاى ريحان تمام شد بلال به او رو كرد و گفت : ممكن است من اشتباه كرده باشم . ولى سؤ الى از تو مى كنم كه اميدوارم با صداقت كامل به آن جواب دهى . ريحان گفت : هر چه مى خواهى بپرس . بلال گفت : آيا به خاطر نمى آورى كه مرا جايى ديده باشى ؟ ريحان به دقت به چهره بلال نگاه كرد و فكر مى كرد او به خاطر هدفى اين سؤ ال را كرده . از اين رو گفت : نه اى برادر! من به ياد نمى آورم كه شما را تا الا ن ديده باشم . امّا بلال گفت : جاى بس ‍ تعجب است ولى من مطمئنّم كه تو را ديدم ، با تو صحبت كردم ، اين صورت و اين صدا را كاملا مى شناسم و تو به يقين قبلا به شهر فسطاط رفته اى . ريحان گفت : بله من چند سال پيش به فسطاط رفتم . بلال خنده اى كرد و گفت : ولى تو چند لحظه پيش گفتى كه هرگز به آنجا نرفتى و فسطاط را نمى شناسى !! ريحان دستپاچه شده و خواست كه مغالطه كند از اين رو گفت : اين خيالات را كنار بگذار و وقت ما را با اين اوهام مشغول مكن .
سعيد در طول گفتگوهاى آنها ساكت بود حرفهايشان راباور مى كرد. اما بلال مى ترسيد كه سكوتش باعث شود كه سعيد همراه با ريحان به خانه قطام برود از اينرو، به ريحان نگاهى كرد و گفت : اگر واقعا راست مى گويى پس بر تو لازم است كه همراه ما براى كار مهمى كه مى رويم بيايى ، پس همين الا ن با ما به منزل امام عليه السّلام بيا. ريحان گفت : من علاقه ام در اين كار از شما بيشتر است ولى من ترجيح مى دهم كه آقايم سعيد همراه من پيش خاتون من قطام بيايد و با او ملاقات كند سپس بعد از آن هرجا مى خواهد برود. بلال گفت : باشد سعيد همراه تو مى آيد ولى من به جاى او به منزل امام عليه السّلام مى روم .
ريحان مانده بود كه با اين پيشنهاد بلال چه بكند و آثار خشم و نگرانى در چهره اش پيدابود و نمى دانست كه چگونه از اين مهلكه عبور كند از اين رو گفت : چرا اين قدر امر را مشكل مى كنى ؟ و چرا نسبت به من تا اين اندازه سوءظن دارى ؟ ما شايسته تر به انجام آن كارى هستيم كه شما اصرار بر آن داريد.
براى بلال مسلّم شد كه سوءظن او به ريحان بجا بود بنابراين گفت : من هم به تو و هم به خاتون تو سوءظن دارم . ريحان ترسيد مبادا بيشتر مفتضح شود خود را عصبانى نشان داد و به سعيد گفت : من از بى شرمى اين غلام احمق و سكوت آقايش نسبت به او در تعجّب هستم ، همين الا ن از شما جدا مى شوم و هر كارى دوست داريد بكنيد، اين را گفت و به طرف كوفه حركت كرد.
سعيد وبلال همچنان متحيّر بودند به دنبال او نگاه مى كردند. ريحان رفت اما آنها همچنان پشت سرش را نگاه مى كردند و حرفى نمى زدند وقتى كه ريحان رفت سعيد گفت : چه مى گويى اى بلال ؟ خيال مى كنم كه در خوابم ؟ تو درباره اين غلام چه مى گفتى ؟ من مطمئن هستم كه تو او را در فسطاط ديده اى ! بلال گفت : بله اى آقاى من وقتى كه تناقص گويى و عصبانيّت او را ديدم ايمان به عقيده ام بيشتر شد كه او دروغ مى گويد. سعيد گفت : چرا او از رفتن به فسطاط طفره مى رفت و انكار مى كرد؟ بلال گفت : براى اين كه در فسطاط مرتكب خلاف و جنايتى شده بود، تف براو، اى كاش قبل از فرارش ‍ او را مى گرفتيم ، او بود كه نزد عمروعاص راز شما را آشكار كرد. سعيد به هوش آمد و پرده فراموشى از سرش بيرون رفت و به ياد آورد آن چيزهايى كه خوله از ملاقات غلامش با غلام ديگر برايش گفته بود، غلامى كه رازش را در نزد عمروعاص فاش ساخته و سعيد در آن روز تعجب كرده بود كه چگونه خبر ورود آنها به فسطاط رسيده بود در حالى كه از آمدن آنها به فسطاط به غير از قطام و لبابه و اين غلام كسى باخبر نبود، براى سعيد معلوم شده كه ريحان به دستور خانمش به فسطاط آمده بود و بياد آورد از شك و ترديد پسرعمويش نسبت به گفته هاى قطام و از اين كه به حرفش ترتيب اثر نداده بود، انگشت ندامت به دندان گزيد. او همچنان بى حركت ايستاده بود بلال هم در پيش رويش ايستاده و ساكت بود. سعيد رو به بلال كرد و گفت : آفرين بر خوله ، خدا او را به سلامت بدارد او فرشته اى بود كه خدا براى شناساندن اين حقايق براى ما فرستاده بود ولى افسوس كه نتيجه نيرنگ و حيله ريحان اين بود كه عبداللّه در رود نيل غرق شود ولى خدا را شكر كه حيله ونيرنگ او درباره امام عليه السّلام ارگر نشد زيرا قبل از وقوع حادثه ما پرده از اين راز گشوديم . سپس ساكت شد و به ياد مى آورد آن علاقه و اخلاصى كه قطام نسبت به او مى گفت ، البته همه را از روى مكر و حيله بيان مى داشت ، كار خيلى برايش بزرگ جلوه كرد و عواطف سعيد از بيرون رفتن علاقه از قلبش نسبت به قطام و آشكار شدن مكر و حيله هاى او به جوش آمد. در اين لحظه ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و شروع به گريه كرد.
سعيد خجالت مى كشيد از اين كه بلال اشكش را بيند به او گفت تا شترها را آماده كند. رويش را برگرداند گريه امانش نداد خصوصا وقتى كه از نادانى او مصيبتى كه براى عبداللّه پيش آمده بود. مدام گريه مى كرد و مى گفت : تُف بر تو اى قطام ، آيا راست است كه تو غلامت را پيش عمروعاص فرستادى و افشاى اسرار كردى تا او ما را بكشد؟ كجاست عهد تو؟ كجا رفت وعده هاى تو؟ تو نبودى كه مى گفتى من از كشتن على توبه كردم ؟ افسوس اى برادرم اى عبداللّه تو كشته نادانى و حيله و نيرنگهاى اين زن شدى !! آه اى قطام ! آيا خدا اين گونه قلبهاى شقى و سخت را مى آفريند؟ آيا راضى مى شدى عاشقى كه حاضر بود در راحت جانفشانى كند بُكشى ، آيا حاضر مى شدى بيگناهى را كه قصد نجات امام عليه السّلام را داشت به قتل برسانى ؟ على عليه السّلام كشته شود در حالى كه تو شاهد و ناظر بر قتل امام عليه السّلام باشى ؟ آه اگر وقت كافى داشتم اول بسرعت براى انتقام از (قطام ) مى رفتم سپس پيش امام شرفياب مى شدم !! در اين وقت سعيد سكوت كرد و گويا اين كه تازه از خواب بيدار شده ، به اين طرف و آن طرف نگاهى كرد، شب مهتابى و هواى خوش و نسيم روح نوازى را احساس كرد دوباره به ياد آورد حادثه اى بزرگى كه اتفاق خواهد افتاد. و باز عشق و علاقه اى كه به قطام داشت در دلش ‍ شعله ور شد و عقيده اش نسبت به او تغيير كرد و به خودش گفت : ((شايد قطام بى گناه باشد.)) شايد ريحان راست بگويد و بلال اشتباه كرده باشد. ولى به خودش آمد وهمه اين افكار را خوشبينى هاى خودش نسبت به قطام قلمداد كرد. سپس توجّهى به بلال كرد ديد بلال شترها را آماده مى كند، به طرفش ‍ حركت و اشكهايش را پاك كرد و همين كه به طرفش مى رفت به خودش ‍ مى گفت : اى قطام ! حيله و نيرنگ تو نسبت به عبداللّه كارساز بود ولى نسبت به امام عليه السّلام ارگر نخواهد شد، همين الا ن به سمت امام عليه السّلام خواهم رفت و به كمك او از شرّ تو و آن عجوزه مكار و اين غلام شرور آسوده خواهم شد. بعد از آن سوار شتر شد و بلال هم به دنبالش حركت كرد و به طرف خانه امام عليه السّلام حركت كردند.
فصل دوّم: شهادت امام على عليه السّلام و وقايع پس از آن
كوفه و منزل على عليه السّلام در ماه شهادت
خانه اميرالمؤ منين على عليه السّلام جنب مسجد كوفه قرار داشت ، بين خانه حضرت و مسجد درى (27) وجود داشت كه آن حضرت براى اداى فريضه نماز از آن در به مسجد مى رفت . در آن خانه صحن وسيعى وجود داشت كه در آن سكّوهاى ديده مى شد تا هر يك از رؤ ساى قبايل و فرماندهان كه به خدمت اميرالمؤ منين مى رسيدند بر روى آن بنشينند.
در كنار خانه ، ميدان بزرگى بود كه قسمتى براى بستن چهارپايان و قسمتى براى اجتماع عموم مردم و هواداران على عليه السّلام ايجاد شده بود.
مردمى كه در آنجا دور حضرت جمع مى شدند از جانثاران ايشان بودند و از هيچ فداكارى دريغ نمى كردند و تنها او را ولىّ امر خود مى دانستند و به خلافت احدى غير از او راضى نمى شدند.
در آن سال (28) اهالى عراق و جاهاى ديگر براى يارى رساندن به على عليه السّلام در آنجا جمع شده بودند. هواداران على عليه السّلام حدود چهل هزار نفر بودند تا شايد پس از اتمام ماه رمضان با اين سپاه عظيم به معاويه حمله كنند.
آنان تصميم داشتند ديگر مانند جنگ صفين فريب حيله هاى معاويه را نحورند، زيرا نتيجه سُستى و عدم اطاعت از على عليه السّلام را كه همان قدرت يافتن معاويه بود ديده بودند.
آن روزها هر كسى در مجلس امام عليه السّلام وارد مى شد مى ديد كه رؤ ساى قبايل به نزد على عليه السّلام مى آمدند و آمادگى خود را براى جنگ با معاويه اعلام مى كردند و تصميم داشتند خلافت را در خاندان نبوّت مستقر كنند و نگذارند زورگويان و فاسقان بر آنها حكومت كنند.
اوضاع كوفه در ماه رمضان چنين بود. اما هيچ چيزى على عليه السّلام ا از انجام فرايض و نماز و روزه بازنمى داشت . هنگاميكه وقت نماز مى رسيد و مؤ ذّن اذان مى گفت مردم دسته دسته بسوى صحن مسجد مى شتافتند تا از بيانات بليغ و زيباى آن حضرت كه غيرت اسلامى را بحركت درمى آورد استفاده كنند. وقتى آن حضرت بالاى منبر مى رفت چنان سكوتى بر جمعيت حكمفرما مى شد كه اگر پرنده اى از بالاى مسجد عبور مى كرد مردم صداى بالهايش را مى شنيدند. همگى مبهوت بلاغت و فصاحت كلام آن حضرت مى شدند، و تعجب مى كردند كه چرا بعضى از مردم با داشتن چنين امامى با او مخالفت مى كنند، خصوصا گروه خوارج كه براى توجيه شيطنت هاى خود بهانه تراشى مى كردند.
هرگاه نماز مغرب را به پايان مى برد عده اى از بزرگان و فرزندان آن حضرت و سايرين بهمراه او به خانه آن حضرت مى رفتند و بر سر سفره افطار مى نشستند. قرّاء قرآن از هر سوى خانه به تلاوت قرآن مشغول مى شدند، چنان مشغول دعا و راز و نياز بودند كه گويا روز قيامت فرا رسيده است .
پس از صرف افطار همگى مشغول صحبت مى شدند اما آن حضرت خيلى كم صحبت مى كرد و بسيار اتفاق مى افتاد كه يك ساعت يا دو ساعت مى گذشت اما ايشان صحبتى بر زبان نمى آوردند. گويا درباره مسائل مهمى فكر مى كرد، شايد انديشه ايشان در اين بود كه در حمله بر شاميان چقدر خون بر زمين خواهد ريخت ، چرا كه او جان مردم را امانت خدا مى دانست و ميل نداشت خونى بى جهت ريخته شود.
وقايع شب شهادت على عليه السّلام
در شب هفدهم رمضان نيز چون شبهاى ديگر على عليه السّلام در همين انديشه ها بود. و اين در حالى بود كه در همان شب ابن ملجم منتظر فرصتى بود تا صبح فرا رسد و با تيغ شمشيرش ، خون فرزندابى طالب را بر زمين بريزد. در همان شب سعيد و بلال هم شتابان بسوى خانه امام در حركت بودند تا ايشان را از تصميم ابن ملجم آگاه سازند.
(خواننده عزيز!) نظر شما درباره ابن ملجم در آن شب چيست ؟ آيا فكر مى كنيد او آسوده و با دلى آرام خوابيد؟ آيا خواب به چشمانش آمد؟ نه ، يقينا او بواسطه اين كار سنگين ، وجودش هيچگاه خالى از اضطراب و ترس و وحشت نبود. چه خيانتى هولناكتر از اين كه خون بيگناهى را بريزد، خون بزرگ مردى را كه همه كرامات و شرافت انسانى در او جمع بود، هيچ مسلمانى در آن زمان از حيث علم و دانش به پايه او نمى رسيد(29). آيا او پسر عمو و داماد و جانشين رسول الله صلّى اللّه عليه و آله نبود؟ آيا او عالمى پرهيزگار و مخلص و غيرتمند به اسلام و مسلمين نبود؟ در چنين شرايطى آيا خواب بر چشمان ابن ملجم اصابت مى كرد؟ شايد بارها تصميم گرفت از عقيده خويش صرفنظر كند، اما پيمانى كه با رفقايش بسته بود و تعهدى كه قطام دختر شحنه با او بسته بود بر او غلبه مى كرد. علاوه بر اينها قطام پسر عموى خود، ((وردان )) را هم در اين جنايت با او شريك ساخته و از او تهد گرفته بود كه ابن ملجم را يارى كند. از طرفى خود اِبن ملجم نيز با مردى از قبيله اشجع بنام ((شبيب )) پيمان بسته بود كه در آنجا به او كمك كند.
اين سه نفر يعنى ابن ملجم ، وردان و شبيب با هم قرار گذاشتند كه سپيده دم فردا دست به چنين كار فجيعى بزنند. آيا با اينهمه قول و قرار و تعهد او مى توانست به نداى وجدانش گوش دهد؟ اگر شما در آن شب او را مى ديديد كه چگونه به همراه شمشيرش در رختخواب مى غلتيد و افكار خود را توجيه مى كرد، مى شنيديد كه او براى دفع سرزنش وجدانش به خود مى گفت : مى خواهد با اين كار خود مسبّب اختلاف بين مسلمين را كه همان على عليه السّلام و معاويه و عمروعاص هستند از بين ببرد.
اما على عليه السّلام كه گوئى از آنچه اتفاق خواهد افتاد مطلع است ، لذا از وقتيكه وارد ماه رمضان شده بود، يكشب نزد فرزندش حسن عليه السّلام كشب نزد حسين عليه السّلام و شبى را نزد جعفر افطار مى كرد. اما هر جا كه بود بيش از سه لقمه غذا نمى خورد و مى فرمود: دوست دارم كه هرگاه امر خدا رسيد شكمم خالى باشد.
در آن شب حادثه همه در خانه على عليه السّلام بودند(30). وقتى آن حضرت بر سر سفره نشست به اندك غذايى اكتفا فرمود. فرزندان ايشان كه در مقابلش نشسته بودند از حال پدرشان در تعجب بودند.
على عليه السّلام غلامى داشت بنام قنبر كه پيرمردى از اهالى حبشه بود، و هرگاه امام مى خوابيد او دم در اطاق ايشان مى خوابيد. او در اين شب بيشتر از همه پريشان و مضطرب بود، نه غذايى مى خورد و نه لحظه اى آرامش ‍ مى گرفت . وقتى مردم مشغول افطار بودند او چهارزانو نشسته و چشم خود را به اين سو و آن سو مى دوخت كه گويا انتظار آمدن كسى را داشت . با كسى حرفى نمى زد و كسى هم متوجه حال او نبود. اگر كسى از علت اضطرابش ‍ مى پرسيد شايد در جواب ، اسرارى را فاش مى ساخت .
بعد از نماز عشاء و پايان يافتن مجلس ، هر كسى به خانه خود رفت ، همه خوابيدند جز قنبر كه از نگرانى و اضطراب خوابش نمى برد، بيدارى او براى نگهبانى از حضرت نبود زيرا على عليه السّلام هيچگاه اجازه نمى داد كسى براى او نگهبانى دهد. بى خوابى او بر اثر افكار مضطرب او بود كه خواب را از چشمانش ربوده بود.
بازداشت سعيد در خانه على عليه السّلام
سعيد و بلال وارد شهر كوفه شدند و فورا به سوى خانه على عليه السّلام حركت كردند. در آن ساعات شعاع نورِ ماه خانه هاى كوفه را روشن كرده بود، بر خلاف عادت آن فصل اثرى از لكه هاى ابر در آسمان ديده نمى شد. شهر ساكت و آرام بود و مردم به انتظار اذان صبح و خوردن سحرى به خواب رفته بودند.
سعيد سوار بر شتر حركت مى كرد، او بسيار خوشحال بود كه توانسته است به موقع توطئه قطام را كشف كند. وقتى نزديك مسجد كوفه رسيد از شتر پياده شد و به بلال گفت : تو شترها را به ميدان كوفه ببر و همانجا بمان تا من برگردم . بلال نيز اوامر سعيد را اطاعت نمود.
سعيد در حاليكه از شدت اضطراب زانوهايش مى لرزيد به طرف خانه على عليه السّلام حركت كرد. وقتى نزديك خانه حضرت رسيد ديد سكوت و آرامش برخانه حكمفرماست ، لحظه اى ايستاد و با خود فكر كرد، چگونه وارد خانه اى كه همه خوابيده اند بشود؟ ترس و ترديدش در اين بود كه اگر كسى او را در اين موقع از شب ببيند مظنون خواهد شد.
سعيد تا آن موقع هيچگاه به اين خانه نيامده بود و هرگز امام عليه السّلام ا بعنوان دوستدار ملاقات نكرده بود. با همه اينها او تصميم گرفت وارد خانه شود. وقتى نزديك در خانه رسيد سايه شخصى را مشاهده كرد كه در گوشه اى نشسته بود. هر چند او را نمى شناخت اما از اينكه شايد او بتواند به او كمك كند خوشحال شد. اما چند قدم جلو نرفته بود كه ديد آن شخص از جاى خود بلند شد جلوى او را گرفت و گفت : تو كيستى ؟ سعيد با صداى لرزان گفت : من پيامى براى امام على عليه السّلام دارم ، تو كيستى ؟ آن شخص گفت : من قنبر، دربان امام هستم ، اما تو كيستى ؟ سعيد گفت : من سعيد اموى هستم و مى خواهم خدمت امام برسم . قنبر با صدايى بلند گفت : سعيد اموى تو هستى ؟ پس بدنبال من بيا.
سعيد از اينكه به هدفش نزديك مى شود خوشحال بود لذا به دنبال قنبر حركت كرد، قنبر سعيد را وارد اطاقى كه چراغى در آن روشن بود كرد، در آن اطاق دو نفر خوابيده بودند. ابتدا قنبر وارد شده و آن دو را بيدار كرد و با اشاره قنبر بر سر سعيد ريخته و بلافاصله دست و پايش را بستند، اما سعيد بدون آنكه از خود دفاع كند متحيّرانه به آنها نگاه مى كرد، وقتى چهره غضبناك قنبر را ديد گفت : اين گستاخى براى چيست ؟ اين عمل ناجوانمردانه چه علتى دارد؟ امام على عليه السّلام كجاست ؟ مى خواهم او را ببينم . قنبر با صداى تندى گفت : اى مرد پست و فرومايه ! توطئه ننگ تو برملا شد، تو قبل از آنكه على عليه السّلام ا ببينى كشته خواهى شد.
سعيد از اينكه نمى دانست به چه علتى با او چنين رفتارى مى كنند بسيار عصبانى بود، لذا فرياد زد: براى چه چنين رفتارى با من مى كنيد، بدانيد من حامل پيامى براى نجات جان اميرالمؤ منين عليه السّلام هستم .
قنبر گفت : ساكت شو! و بيشتر از اين حرف نزن ، تو اموى هستى ، تو به اينجا نيامدى جز براى كشتن امام ، اما نتوانستى به مقصود خود برسى .
سعيد گفت : چگونه ممكن است من اينكار را بكنم حال آنكه من براى نجات جان آن حضرت به اينجا آمده ام قنبر گفت : آيا تو خيال مى كنى مى توانى با حيله هايت ما را فريب دهى ؟ آيا آنچه بنى اُميه كرده اند كافى نيست ؟ حالا مى خواهيد امام را در خانه خودش بقتل برسانيد؟
سعيد از شنيدن اين حرفها متحير ماند و خون در رگهايش منجمد شد و گفت : براى چه به من مظنون شده ايد شما كه از من بدى نديده ايد، اول سخنان مرا بشنويد بعد قضاوت كنيد.
قنبر گفت : نيازى نيست كه چيزى از تو بشنويم همينكه تو اموى هستى و در ازاى وصلت با دخترى جوان تعهد نمودى امام عليه السّلام را به شهادت برسانى كافى است . همينكه سعيد خواست از خود دفاع كند ديد قنبر قطعه كاغذى را از جيب خود درآورد و آن را زير روشنائى چراغ گرفت و گفت : بخوان ، آيا اين خط تو نيست ؟
وقتى چشم سعيد به آن دست خط افتاد فورا بياد تعهد كتبى كه به قطام داده بود افتاد، و يقين پيدا نمود كه قطام اين نوشته را براى منزل امام فرستاده تا او را بدام بياندازند. او همچنين مشاهده نمود كه قطام از روى حيله و مكر اسم خودش را از روى كاغذ پاك كرده و نام دختر ديگرى را روى آن نوشته است . سعيد با ديدن آن دستخط ساكت شد و چيزى نگفت . قنبر هم سكوت او را دليل بر اقرار دانست و با صداى بلند گفت : جواب بده ! بگو آيا اين دستخط تو نيست ؟
اگر چه سعيد از اين مسئله نگران شده بود اما اميدوار بود كه با افشاى خبر دسيسه ابن ملجم ، مى تواند از اين تنگنا خارج شود لذا گفت : فرضا كه اين دستخط مال من است اما من به اينجا آمده ام كه خبر توطئه و نقشه شوم بعضى از مردم را به شما بدهم ، آيا به من مهلت مى دهيد كه آن خبر را بيان كنم ؟ قنبر مهلت تمام شدن كلام سعيد را نداد و گفت : چه دسيسه و خيانتى بالاتر از تعهد كتبى تو بر كشتن على عليه السّلام ست ؟ امشب را همينجا بمان تا فردا تكليفت را روشن كنيم . او اين را گفت و در اطاق را بر روى سعيد بست .
وقتى سعيد تنها شد خيال كرد شايد در خواب باشد. او درباره وضعيت خود و حيله قطام فكر مى كرد كه چگونه او توانسته است اين نوشته را براى تكميل حيله هايش بدست اين مرد برساند. اما هيچ ترسى از رفتار قنبر با خود نداشت ، و مصمّم بود به هر قيمتى شده صبح زود به حضور اميرالمؤ منين رسيده و ايشان را از قضاياى قتل باخبر سازد.
((اما جريان رسانيدن آن تعهدنامه بدست قنبر))
لبابه حيله گر به دستور قطام ماءمور شد هر طور شده اين تعهدنامه را بدست قنبر برساند و از ترس اينكه مبادا سعيد قبل از آمدن به نزد قطام از حيله هاى او آگاه شود فورا به منزل امام رفت تا آن را به قنبر بدهد. او نوشته هاى سعيد را دستكارى كرد و بعضى از مطالب آن را تغيير داد تا شبهه اى ايجاد نشود. لبابه در منزل اميرالمؤ منين عليه السّلام به نحوى حكايت را نقل كرد كه محال بود قنبر حرفهاى سعيد را گوش دهد. زيرا در همان ايام اخبارى از ياران حضرت درباره تصميم بعضى افراد براى ترور على عليه السّلام به گوششان رسيده بود.
زمانى كه اين نوشته بدست قنبر رسيد فهميد كه صاحب خط اُموى است و در خانه عثمان تربيت شده و به قصد خونخواهى او به اينجا آمده است و اينكه ديده بود سعيد مثل دزدان ، نصفه شب به خانه آمده است به افكارش ‍ يقين كرد. و وقتى او را دستگير كرد در آن اطاق حبس نمود تا فردا، پس از نماز صبح جريان را به حضرت اطلاع داده تا ايشان خود درباره سعيد قضاوت كنند.

next page

fehrest page

back page