80- فروختن صيد ماهى
حضرت امير عليه السلام از فروختن دام
صياد به اين ترتيب كه خريدار به صياد بگويد: دامت را برايم بينداز هر
چه صيد كرد براى من باشد به فلان مبلغ ، جلوگيرى كرد
(144)
81- نذرى در طواف
على عليه السلام درباره زنى كه نذر كرده بود بر روى چهار دست و
پا به دور خانه كعبه طواف كند، فرمود: بايد چهارده دور طواف كند. هفت
مرتبه براى دستهايش و هفت مرتبه براى پاهايش
(145)
82- نيابت در حج
حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: اگر كسى عازم رفتن به حج باشد
و بيمار شود و نتواند برود بايد اجير بگيرد تا به نيابتش حج نمايد
(146)
83- اميرالمومنين عليه السلام درباره غلامى كه مرد آزادى را بطور خطا
كشته و پس از آن مولايش او را آزاد كرده بود، فرمود: آزاديش صحيح است ،
و مولايش ضامن ديه مقتول مى باشد
(147)
84- قصاص
على بن ابيطالب عليه السلام مى فرمود: پدر در قصاص كشتن فرزند
كشته نمى شود ولى فرزند در قصاص كشتن پدر كشته مى شود
(148)
85- استمداد عمر از
اميرالمومنين (ع )
در زمان خلافت عمر مردى به نام معن بن زائده مهرى شبيه مهر
خليفه جعل كرده و با آن اموالى از ماليات كوفه را تصرف كرد. و پس از آن
كه او را دستگير نمودند، روزى عمر بعد از نماز صبح به مردم رو كرده و
گفت : همگى بر جاى خود بنشينيد. و آنگاه قضيه معن را نقل كرده ، در
كيفيت مجازات او با آنان به مشورت پرداخت ، از آن ميان مردى گفت : اى
خليفه ! دستش را قطع كن ! و ديگرى گفت : او را دار بزن ! اميرالمومنين
عليه السلام آنجا نشسته و سخنى نمى فرمود. عمر به آن حضرت رو كرده و
گفت : يا اباالحسن ! نظر شما چيست ؟
آن حضرت عليه السلام فرمود: اين مرد مرتكب دروغى شده بايد تاديب گردد،
پس عمر او را بشدت زد و آنگاه وى را به زندان انداخت
(149)
86- بچه زنده در شكم مادر
مرده
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: هرگاه زنى بميرد و بچه زنده
اى در شكم داشته باشد يا شكمش را شكافته و فرزند را بيرون بياورند(150).
و نيز فرمود: اگر بچه اى در شكم مادر بميرد و جان مادر در خطر باشد در
صورتى كه زنان متخصص وجود نداشته باشند جايز است كه مرد با دست بچه را
پاره پاره كند و او را بيرون بياورد
(151)
87- مرد ناخوانده
حضرت امير عليه السلام چند نفر را به جرم دزدى زندانى كرد. مردى
نزد آن حضرت آمده گفت : يا اميرالمومنين ! من هم با ايشان دزدى كرده
ولى توبه نموده ام .
حضرت على عليه السلام دستور داد بر او حد جارى كنند و اين شعر را به
عنوان مثل برايش خواند:
بين القرينين حتى لزه القرن
|
نخوانده سر را در بين دو شترى كه با ريسمان به
هم بسته بودند داخل كرد و بناچار در ريسمان گرفتار شد و شتران او را مى
كشيدند
(152)
(كنايه از كسى كه بدون جهت خود را گرفتار مى كند)(153)
88- قانون اسلام
اميرالمومنين عليه السلام درباره كيفيت تقسيم ميراث مرد مشركى
كه پيش از تقسيم اموالش ورثه اش مسلمان شده بودند، فرمود: طبق قانون
اسلام بايد مالش را بين ورثه تقسيم كنند
(154)
89- سوختن با آبگوشت
مردى با ريختن ديگى پر از آبگوشت داغ سر مردى را سوزاند به طورى
كه موى سرش ريخت . نزاع به نزد اميرالمومنين عليه السلام بردند. آن
حضرت عليه السلام مرد جانى را تا يك سال حبس كرد ولى موى سر مجنى عليه
نروئيد، پس فرمود: جانى ديه سرش را به او بپردازد(155)
90- ديه گره هاى انگشتان
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: ديه هر گره از انگشتان يك سوم
تمام ديه آن انگشت است ، بجز انگشت ابهام كه ديه يك گره آن نصف تمام
ديه اش مى باشد؛ زيرا انگشت ابهام دو گره دارد(156)
91- استدلال به عمل على
(ع )
مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد؛ زنى كه شوهرش مرده كجا
بايد عده بگيرد؛ در خانه شوهرش يا هر جا كه باشد؟
امام عليه السلام فرمود: هر جا كه بخواهد مى تواند؛ زيرا على پس از مرگ
شوهر ام كلثوم ، دست دختر را گرفته و به خانه آورد
(157)
92- حيوان موطوئه
از اميرالمومنين عليه السلام از حكم حيوانى كه با او آميزش
شده پرسش نمودند آن حضرت عليه السلام فرمود: گوشت و شيرش هر دو حرام
است
93- قربانى پسر!
مردى نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده گفت : نذر كرده ام كه
اگر مرتكب فلان عمل بشوم پسرم را نزد مقام ابراهيم قربانى كنم ، و حالا
آن عمل را انجام داده ام تكليفم چيست ؟
حضرت امير عليه السلام فرمود: به جاى پسرت قوچ فربهى بكش و گوشتش را بر
مستمندان تقسيم كن
(158)
94- دقت در آزمايش
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: در روز ابرى ، چشم (به منظور
تعيين ارش جنايت ) آزمايش نمى شود
(159)
95- مردم همه آزادند...
حمران بن اعين مى گويد: از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدم ؛
دختركى نابالغ همراه مرد و زنى بوده مرد ادعا مى كرده كنيز اوست ، و زن
ادعا مى كرده دختر اوست ؟
امام عليه السلام فرمود: على عليه السلام در مثل چنين قضيه اى فرموده :
مردم همه آزادند مگر آن كسى كه خودش به بردگيش اقرار نموده در حالى كه
بالغ باشد(160)
96- تقسيم تركه ميت
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: بدهكارى ميت پيش از وصيت
ادا مى شود، و وصيت بعد از اداى قرض و آنگاه ميراث بعد از وصيت است
(161)
97- قصاص تنها با آهن
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: قصاص تنها به وسيله آهن
انجام مى شود
(162)(مانند شمشير و كارد و نيزه ... )
98- بين پدر و فرزند ربا
نيست
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: بين پدر و فرزند ربا نيست ،
و نه بين مولا و بنده
(163)
99- بى وفائى دنيا
در اغانى آورده : عبدالله بن ابى
بكر به همسر خود عاتكه باغستانى بخشيد تا پس از مرگ او ازدواج ننمايد،
پس هنگامى كه عبدالله بر اثر تيرى كه در طائف به او رسيد از دنيا رفت
، عمر عاتكه را خواستگارى كرد عاتكه جريان را به عمر گفت ، عمر به او
گفت : حكم مساءله را بپرس ، عاتكه از على عليه السلام سوال كرد، آن
حضرت به او فرمود: باغستان را به اهلش برگردان و ازدواج نما؛ عاتكه
چنين كرد و با عمر ازدواج نمود
(164)
100- نوعى قصاص
امام صادق عليه السلام از كتاب على عليه السلام نقل كرده كه اگر
كسى فرج زن خود را ببرد! مرد ديه آن را ضامن است ، و اگر از پرداخت ديه
امتناع ورزد، در صورتى كه زن بخواهد، همان جنايت از مرد قصاص مى شود
(165)
فصل يازدهم : پاسخ پرسش هاى دشوار
1- خطبه بى الف
گروهى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله دور هم نشسته و از
هر درى سخن مى گفتند گفتگو از حروف الفباء به ميان آمد، همگى به اتفاق
آراء بر آن شدند كه حرف الف بيش از ساير
حروف در تركيب كلمات و جمله بنديها به كار مى رود، در اين هنگام
اميرالمومنين عليه السلام بپاخاسته و خطبه اى طولانى بدون
الف بالبداهه انشاء فرمود:
حمدت و عظمت من عظمت منته ، و سبغت نعمته ، و سبقت رحمه غضبه ، و تمت
كلمته ، و نفذت مشيه ، و بلغت قضيته ، حمدته حمد مقر لر بوبيته ، متخضع
لعبوديته ، متنصل من خطيئه ....
2- خطبه بدون نقطه
و نيز خطبه اى ديگر بدون نقطه بالبداهه انشاء كرد كه اول آن اين
است :
الحمدالله اهل الحمد و ماواه ، وله اوكد الحمد
واحلاه ، و اسرع الحمد و اسراه ...(166)
مؤ لّف : انشاء چنين خطبه هايى بطور
ارتجال و بدون سابقه با ويژگى هاى خاصى كه در الفاظ و مضامين آنها بكار
رفته مى توان گفت كه در زمره معجزات آن امام همام عليه السلام بشمار مى
آيد، و بعضى از ادبا اگر چه ابيات و يا فقراتى بدون
الف و يا بدون نقطه آورده اند وليكن بايد
توجه داشت كه آنان كسانى هستند كه ساليانى دراز از عمر خود را صرف
تحصيل ادبيات و قسمتى از اوقات خود را صرف تركيب و تلفيق آن جملات
نموده اند، و از محالات عادى است كه كسى بتواند بطور ارتجال و بالبداهه
آنچنان خطبه هايى را با آن همه درخشندگى و خصوصياتى كه دارند انشاء
نمايد.
و نيز خطبه ديگرى از آن حضرت عليه السلام بدون نقطه نقل شده كه اول آن
چنين است :
(( الحمدلله الملك المحمود، المالك الودود، مصور
كل مولود، و موئل كل مطرود...
(167)
3- دوستى و دشمنى ، حفظ و
نسيان ، خواب درست و نادرست
دو نفر نصرانى از ابوبكر پرسيدند؛ فرق ميان دوستى و دشمنى چيست
، با اين كه از يكجا سرچشمه مى گيرند؟ و فرق بين حفظ و نسيان چيست با
اين كه مركزشان يكى است ؟ و تفاوت خواب درست و نادرست چيست با آن كه
منشاشان يكى است ؟
ابوبكر پاسخ آن را ندانسته ، ايشان را نزد عمر برد و عمر هم پاسخشان
ندانسته آنان را به محضر حضرت امير عليه السلام راهنمايى كرد، دو
نصرانى نزد آن حضرت عليه السلام آمده و پرسشهاى خود را مطرح كردند.
اميرالمومنين عليه السلام در پاسخ از سوال اول فرمود: خداوند ارواح را
دو هزار سال پيش از بدنها آفريده و آنها را در هوا سكونت داده است ، پس
ارواحى كه در آنجا با هم الفت و آشنايى داشته اند اينجا نيز با هم
مانوسند، و ارواحى كه با هم آشنايى و انسى نداشته اند اينجا نيز چنين
هستند.
و در پاسخ از سوال دوم فرمود: خداوند در قلب انسان پرده و پوششى قرار
داده ، پس هر چه بر قلب بگذرد و آن پرده باز باشد در قلب مى ماند وگرنه
فراموش مى شود.
و در جواب از سوال سوم فرمود: خداوند روح را آفريده و براى آن سلطانى
قرار داد كه نفس باشد، پس موقعى كه انسان خواب مى رود روح از بدنش خارج
شده و سلطان آن مى ماند پس دستجات فرشتگان و پريان بر روح مى گذرند، پس
هر خوابى كه راست باشد از فرشتگان است و خوابهاى دروغ از پريان .
آن دو نصرانى از شنيدن اين پاسخها ايمان آورده مسلمان شدند و در جنگ
صفين در ركاب آن حضرت به شهادت رسيدند
(168).
در اينجا مناسب است فلسفه اى را كه امام صادق عليه السلام براى آفرينش
حفظ و نسيان به مفضل فرموده نقل كنيم . حضرت فرمود: اى مفضل ! نيكو
بينديش در قواى چهارگانه اى كه خداوند در نهاد انسان قرار داده است و
آنها عبارتند از: قوه فكر، وهم ، عقل و حفظ، كه چه موقعيت حساس و اهميت
بسزائى در وجود بشر و زندگى او دارند؛ مثلا اگر در اين ميان انسانى
فاقد حفظ باشد چه حالى خواهد داشت و چه اختلال و بهم خوردگى شديدى در
كارها و وضع معاش و كسب او پديد خواهد آمد، مثل اين كه فراموش كند آنچه
را كه از ديگران گرفته و يا به ديگران بخشيده ، و آنچه ديده ، و شنيده
، گفته و يا به او گفته اند، و اگر فراموش كند مطالبى را كه بود و يا
نبود آنها برايش نفع دارد، و نشناسد كسانى را كه به او احسان نموده اند
از كسانى كه به وى ستم ورزيده اند، و فراموش كند چيزهايى را كه برايش
سودمند بوده از چيزهايى كه به حالش زيانبخش است و هرگز راه مقصدش را
ياد نخواهد گرفت و اگر چه چندين بار هم از آن بگذرد، و هيچ دانشى را
فرا نخواهد گرفت ، و اگر چه تمام عمر در پى تحصيل آن باشد، و به هيچ
مذهب و آيينى معتقد نخواهد شد، و از تجربه هاى خود بهره مند نخواهند
گرديد، و از موضوعات گذشته عبرت نخواهند گرفت ، بلكه سزاوار است كه
بكلى از انسانيت منسلخ و جدا گردد.
بهوش باش ! در اهميت اين يك نعمت از نعمتهاى خداوند كه گفته شد، و
بالاتر از نعمت حفظ، نعمت نسيان است ؛ زيرا اگر فراموشى نبود، پس كسى
كه مصيبتى بر او وارد شده هرگز خاطرش تسلى نمى يافت ، و پشيمانى و
حسرتش از بين نمى رفت ، و كينه ها از دلش برطرف نمى شد، و از متاعها و
لذتهاى دنيا بهره اى نمى برد، به سبب ياد آوردن آفات و بلاها، و هرگز
از پادشاه ستمگر و از دشمن خود غفلت نمى نمود.
آيا نمى بينى چگونه خداوند در وجود انسان دو قوه متضاد آفريده و براى
هر كدام رازها و مصلحت هايى قرار داده ؟! و چه خواهد گفت آنان كه تمام
اشياء را بين دو آفريدگار متضاد( يزدان و اهريمن ) تقسيم كرده اند در
اين اشيا متضاده با آن كه در هر كدام از آنها نوعى مصلحت وجود دارد
(169)
4- اهميت زبان
از اميرالمومنين عليه السلام از ويژگى زبان پرسش نمودند؛ آن
حضرت عليه السلام فرمود: زبان بسان ترازويى است كه جهل و نادانى آن را
سبك نموده و خرد آن را سنگين نموده پايين مى آورد
(170)
5- آميزش و نتيجه آن
از اميرالمومنين عليه السلام درباره آميزش سوال شد، فرمود:
عورتهايى با هم اجتماع مى كند، و شرمى است كه مرتفع مى شود، بسى به
ديوانگى شبيه است و نتيجه آن فرزندى است كه اگر زنده بماند سبب آزمايش
است و اگر بميرد مايه تاسف
(171)
6- معناى توحيد و عدل
از اميرالمومنين عليه السلام از معناى توحيد و عدل پرسيدند؛
فرمود: توحيد آن است كه خدا را در نظر مجسم نكنى (زيرا ذهن انسان
چيزهاى محدود را تصور مى كند و آنها از سنخ مخلوقات هستند) و عدل آن
است كه خدا را متهم نكنى (به ظلم و ستم )(172)
7- جاى بهشت ها در روز
قيامت
سه نفر از يهود به نامهاى كعب بن اشرف و مالك بن صيفى وحى بن
اخطب نزد عمر آمده به او گفتند: در كتاب آسمانى شما قرآن مجيد آمده :
وجنه عرضها السموات والارض ؛
(173) بهشتى كه وسعت و پهناورى آن به قدر آسمان ها و
زمين هاست و در صورتى كه وسعت يك بهشت تمام آسمانها و زمينهاى
هفتگانه را بگيرد پس بقيه بهشتها در روز قيامت كجا هستند؟
عمر گفت : نمى دانم ، در اين اثناء اميرالمومنين عليه السلام وارد
گرديده به آنان فرمود: گفتگوى شما چيست ؟ يهوديان سوال خود را مطرح
كردند. حضرت امير عليه السلام به آنان فرمود: بگوييد وقتى كه شب مى شود
روز به كجا مى رود؟
گفتند: خدا مى داند.
على عليه السلام همين طور هم جاى بهشتها را خدا مى داند، و آنگاه آن
حضرت عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و داستان را
عرضه داشت و در همان حال آيه شريفه نازل گرديد:
فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ؛
(174) بپرسيد از دانشمندان اگر خودتان نمى دانيد
(175).
8- از قضاى خدا به قدرش
فرار مى كنم
روزى اميرالمومنين عليه السلام از نزديكى ديوارى كه به ديوار
ديگر مايل شده و مشرف به انهدام بود گذر مى كرد و در اين موقع مسير خود
را تغيير داده از سمت ديگرى به مقصد ادامه داد.
مردى گفت : يا اميرالمومنين ! از قضاى خدا فرار مى كنى ؟
امام عليه السلام فرمود: از قضاى خدا به قدرش فرار مى كنم
(176). (يعنى اين عمل نه به منظور فرار از قضاى الهى
بود بلكه وظيفه دينى چنين اقتضا مى كرد.)
9- قضاء و قدر
حجاج بن يوسف براى چند تن از علماى زمان خود به نامهاى حسن بصرى
، عمر و بن عبيد، واصل بن عطا و عامر شعبى نامه نوشت تا آراء و نظريات
خود را پيرامون قضا و قدر برايش بنويسند.
حسن بصرى در پاسخش نوشت : بهترين سخنى كه در اين
باره به ما رسيده گفتار اميرالمومنين عليه السلام است كه فرمود: تنها
چيزى كه تو را تباه مى سازد اسفل و اعلاى توست (كنايه از عورت و دهان )
و خداوند از آن براى است .
عمر و بن عبيد در پاسخش نوشت : بهترين گفتارى كه
درباره قضا و قدر شنيده ام سخن على بن ابيطالب است كه فرموده : اگر
انجام گناه و معصيت به اختيار خود انسان نباشد پس حكم به قصاص درباره
شخص جانى بى مورد خواهد بود و او در حكم قصاص مظلوم مى باشد.
واصل بن عطا نوشت : زيباترين كلامى كه در اين
باره شنيده ام ، كلام اميرالمومنين عليه السلام است كه فرموده : آيا
ممكن است خداوند تو را به راه راست هدايت نموده و باز خودش تو را در
گمراهى قرار دهد بدون اختيار خودت .
شعبى نوشت : نيكوترين بيانى كه درباره قضا و قدر
شنيده ام بيان على بن ابيطالب عليه السلام است كه فرموده : هر عملى كه
از آن به سوى خدا توبه مى كنى از خودت مى باشد، و هر عملى كه به شكرانه
انجام آن خدا را سپاس مى گويى از سوى خداوند است .
و چون نامه هايشان به حجاج رسيد گفت : البته اين گفتار را از چشمه اى
صاف و گوارا اخذ كرده اند
(177)
10- عمر به على (ع )
اشاره كرد
عمر خليفه بود، جوانى يهودى بر او وارد گرديد در هنگامى كه عمر
در مسجدالحرام نشسته و گروهى از مردم به دورش حلقه زده بودند، جوان
يهودى گفت : مرا به داناترين مردم به خدا و پيامبر خدا و كتاب خدا
هدايت كن .
عمر با دست به اميرالمومنين اشاره كرد. جوان به نزد آن حضرت آمده و
پرسشهاى خود را مطرح كرد و از جمله آنها اين سه تا سوال بود:
يا على ! مرا آگاه كن از اول درختى كه روى زمين
روئيده و اول چشمه اى كه روى زمين جارى شده و اول سنگى كه بر روى زمين
قرار گرفته است .
حضرت امير عليه السلام به وى فرمود: اما سوال تو از اولين درخت ؛
يهوديان مى گويند: درخت زيتون بوده ولكن خلاف گفته اند. بلكه اولين
درخت نوعى درخت خرما بوده كه حضرت آدم آن را از بهشت آورده و در زمين
كاشته و تمام نخلهاى روى زمين از آن به عمل آمده است .
و اما سوال تو از اولين چشمه ، يهوديان مى گويند: آن چشمه اى است كه در
بيت المقدس در زير سنگى قرار دارد ولكن دروغ گفته اند، بلكه اولين چشمه
، آب حيات بوده كه هر كس از آن بياشامد حيات جاودان مى يابد و حضرت خضر
كه پيشرو ذوالقرنين بود آن را يافته از آن آشاميد و ذوالقرنين بر آن
دست نيافت .
و اما سوال سوم ؛ يهوديان مى گويند: سنگى است كه در بيت المقدس قرار
دارد ولكن چنين نيست ، بلكه اولين سنگ حجرالاسود
بوده كه حضرت آدم آن را از بهشت به همراه خود آورده و در
ركن قرار داده و مردم آن را زيارت مى
كنند، و آن از برف هم سفيدتر بوده ولى در اثر گناهان مردم اين چنين
سياه شده است .
11- هر طرف روى خداست
پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله بزرگ علماى نصارى به
همراه صد تن از نصارى به مدينه آمده و از ابوبكر سوالاتى نمودند،
ابوبكر پاسخ آنان را ندانسته ، ايشان را به نزد حضرت امير عليه السلام
رهبرى كرد.
تازه واردين به محضر اميرالمومنين عليه السلام شرفياب شده سوالات خود
را مطرح كرده پاسخ كافى دريافت نمودند، و اينكه يكى از پرسشهايشان :
بگو روى خدا به كدام طرف است ؟
على عليه السلام مقدارى هيزم و آتش خواست و هيزمها را مشتعل نموده
آنگاه به عالم نصرانى گفت : روى اين آتش كدام طرف است ؟
نصرانى گفت : تمام اطرافش روى آن است .
حضرت امير عليه السلام فرمود: اين آتش كه يكى از آفريده ها و مصنوعات
خداست روى معينى ندارد، پس چه رسيد به خالق و آفريدگار آن كه مشابهتى
با آن نداشته با هم قابل قياس نيستند. و سپس فرمود: ((
ولله المشرق و المغرب فاينما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع عليم ؛
(178) خاور و باختر از خداست ، به هر طرف روى بياوريد
آنجا روى خداست ، همانا خدا گشايش دهنده و داناست
(179)
12- تو گمشده ما هستى
دو نفر از دانشمندان يهود كه به پيامبر گرامى اسلام صلى الله
عليه و آله علاقه زيادى داشته و مكرر به نزد آن حضرت رفته به سخنانش
گوش فرا مى دادند پس از وفات آن بزرگوار پيوسته از خليفه و جانشين او
پرسش مى نمودند و مى گفتند: هيچ پيغمبرى از دنيا نرفته مگر آن كه
جانشينى از اهل بيت خودش كه با او خويشاوندى نزديك داشته و داراى مقامى
رفيع و منزلتى منيع بوده به جاى خود معين كرده تا قوانين و برنامه
آئينش را در ميان ملت و امتش برپا دارد.
روزى يكى از آن دو به ديگرى گفت : آيا تو خليفه پس از اين پيغمبر را مى
شناسى ؟ گفت : نه ، ولى نشانه هاى او را در تورات خوانده ام كه شخصى
است اصلع و زرد چهره ، و نزديكترين مردم است به رسول خدا صلى الله عليه
و آله .
چون وارد مدينه شدند از جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله سوال نموده
آنان را به نزد ابوبكر راهنمايى كردند. آن دو به نزد ابوبكر رفته و با
اولين برخورد گفتند: اين مرد گمشده ما نيست . آنگاه از او پرسيدند؛
قرابت تو با رسول خدا چيست ؟
ابوبكر گفت : من مردى از عشيره او هستم و دخترم عايشه نيز همسر او مى
باشد.
گفتند: آيا غير از اين قرابتى دارى ؟
گفت : نه .
گفتند: پس ما را به شخصى برسان كه از خودت داناتر باشد، زيرا تو آن
نشانه هايى را كه ما در تورات براى جانشين اين پيغمبر خوانده ايم دارا
نيستى .
ابوبكر از شنيدن سخنانشان برآشفته ، خواست آنان را بكشد. و سپس ايشان
را به نزد عمر هدايت كرد، چون مى دانست كه اگر آنان نسبت به عمر ابراز
مخالفت كنند، عمر تحمل ننموده ايشان را مجازات خواهد كرد. پس به نزد
عمر آمده و از او پرسيدند خويشى تو با پيغمبر چيست ؟
عمر گفت : من از قبيله او بوده و دخترم حفصه نيز همسر او مى باشد.
گفتند: آيا غير از اين هم قرابتى دارى ؟
گفت : نه .
گفتند: تو گمشده ما نيستى ، و آنگاه از او پرسيدند پروردگارت كجاست ؟
عمر گفت : در بالاى هفت آسمان .
گفتند: پس جاى ديگر نيست ؟
گفت : نه .
گفتند پس ما را به شخصى دلالت كن كه از خودت داناتر باشد. عمر آنان را
به نزد حضرت امير عليه السلام هدايت كرد. چون به نزد آن حضرت عليه
السلام رسيدند با اولين نگاه گفتند اين همان كسى است كه نشانه هايش را
تورات خوانده ايم اوست وصى و خليفه اين پيغمبر اوست پدر حسن و حسين ؛
اوست شوهر دختر پيغمبر؛ اوست آن كسى كه حق ، با او بستگى دارد؛ و آنگاه
از آن حضرت عليه السلام پرسيدند قرابت تو با پيامبر چيست ؟
فرمود: پيامبر برادر من و من وصى اويم ، و من اولين كسى هستم كه به او
ايمان آورده ام . و شوهر دخترش فاطمه هستم .
گفتند: اين قرابتى است بزرگ و فاخر، و نشانه اى است كه آن را در تورات
خوانده ايم . آنگاه از آن حضرت عليه السلام پرسيدند پروردگار تو كجاست
؟
على عليه السلام : اگر بخواهيد شما را خبر دهم از آنچه كه در عهد
پيغمبر شما موسى واقع شده و مشكل شما را حل مى كند، و اگر بخواهيد شما
را آگاه سازم از آنچه كه در زمان پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله
روى داده كه سوال شما را پاسخ مى گويد.
گفتند: ما را خبر ده از آنچه كه در زمان پيغمبر ما موسى روى داده است .
على عليه السلام فرمود: چهار فرشته از چهار سوى جهان آمده و به هم
رسيدند؛ يكى از خاور و ديگرى از باختر سومى از آسمان و چهارمى از زمين
، پس فرشته اى كه از خاور آمده بود به فرشته باختر گفت : از كجا آمده
اى ؟ گفت : از نزد پروردگارم ، و فرشته اى كه از باختر آمده به فرشته
خاور گفت : از كجا آمده اى ؟ گفت : از نزد پروردگارم و فرشته آسمانى به
فرشته زمينى گفت : از كجا آمده اى ؟ گفت : از نزد پروردگارم و فرشته
زمينى به فرشته آسمانى گفت : از كجا آمده اى ؟ گفت : از نزد پروردگارم
اين بود جريانى كه در عهد پيغمبر شما موسى روى داده كه پرسش شما را
پاسخ مى دهد(يعنى خدا همه جاست )
و اما آنچه در زمان پيغمبر ما در اين باره آمده آيه شريفه قرآن است :
(( ما يكون من نجوى ثلاثه الا هو رابعهم ، ولا
خمسه الا هو سادسهم ولا ادنى من ذلك ولا اكثر الا هو معهم
(180)
هيچ سه نفرى با هم راز مگويى نمى كنند مگر اين
كه خداوند چهارمى ايشان است ، و نه پنج نفرى مگر آن كه خداوند ششمى
ايشان است و نه كمتر از سه نفر و نه بيشتر از پنج نفر مگر آنكه خداوند
با ايشان است .
پس آن دو يهودى گفتند: يا على ! چه چيز سبب شد كه دو همراهت (ابوبكر و
عمر) تو را از منصب مخصوصت جلوگيرى كنند، سوگند به خدايى كه تورات را
بر موسى فرستاده تو خليفه بر حق هستى ، و ما صفات و نشانه هاى تو را در
كتابهاى خود و در كنيسه ها و معابدمان خوانده ايم ، و تو سزاوارترى به
اين مقام از كسانى كه در تصدى آن بر تو تقدم جسته اند.
على عليه السلام فرمود: آنان جلو رفته اند و ديگران را عقب گذارده اند
و حسابشان با خداست كه در روز رستاخيز آنان را توقيف نموده بازخواست
خواهد نمود
(181)
13- معناى روح
قيصر نامه اى به عمر نوشت ، در نامه اش سوالاتى دينى و علمى
وجود داشت عمر پاسخهايش را ندانسته از اميرالمومنين عليه السلام كمك
خواست ، آن حضرت عليه السلام به سوالات قيصر پاسخ داده ، نامه از طرف
عمر براى قيصر فرستاده شد، قيصر پاسخ نامه اش را دريافت نموده از
مطالعه آن دريافت كه پاسخ دهنده على عليه السلام بوده از اين رو نامه
اى به اين مضمون به آن حضرت عليه السلام نوشت : بر پاسخهاى تو آگهى
يافتم و دانستم كه تو از خاندان رسالت هستى و به علم و شجاعت آراسته ،
اكنون مى خواهم معناى روح را كه خداوند
در قرآن مجيد فرموده :و يسئلونك عن الروح قل
الروح من امر ربى
(182) برايم توضيح دهى .
اميرالمومنين عليه السلام در پاسخش نوشت : اما
بعد؛ روح نكته اى است لطيف ، و نورى است شريف كه از آفريده هاى حيرت
آور و اسرارآميز پروردگارش مى باشد، خداوند روح را از گنجينه هاى
ارزشمند خود خارج ساخته و آن را در نهاد انسان قرار داده است ، روح
وسيله ارتباط توست با خدايت ، و سپرده اى است از سوى خداوند در نزد تو،
و هرگاه پيمانه ات پر شود روح را از تو باز خواهد ستاند
(183)
14- اينجا صندوق علم است
اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرالمومنين عليه السلام به
خلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند، روزى به قصد رفتن به مسجد از خانه
بيرون شد در حالى كه لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را به تن داشته و
نعلين آن حضرت را بپا كرده و شمشيرش را حمايل نموده وارد مسجد گرديد و
به منبر رفت و با هيبت و وقار بر منبر نشست و انگشتان دو دست را ميان
هم گذاشته پايين شكم خود قرار داده و آنگاه فرمود:
اى مردم ! از من بپرسيد پيش از آن كه مرا نيابيد و به سينه مبارك اشاره
نمود و فرمود: اينجا صندوق علم است ، اين جاى لعب دهان رسول خداست ، از
من بپرسيد، زيرا كه من داراى علم اولين و آخرين هستم .
در اين هنگام مردى به نام ذعلب كه سخنورى
پردل بود برخاست و به مردم رو كرده و گفتن : پسر ابيطالب بر نردبان
بلندى بالا رفته ، و مقام شامخى به خود بسته است الان او را شرمنده
خواهم كرد! پس گفت : يا اميرالمومنين ! آيا پروردگارت را ديده اى ؟
آن حضرت عليه السلام به وى فرمود: واى بر تو اى ذعلب ! من هرگز به خداى
ناديده ايمان نياورده و او را پرستش نمى كنم .
ذعلب گفت : پس نشانه هايش را براى ما بگو؟
على عليه السلام : واى بر تو! ديده هاى ظاهرى او را مشاهده ننموده
وليكن دلهاى پاك به حقايق و نور ايمان او را ديده است .
واى بر تو اى ذعلب ! پروردگار من به دورى و نزديكى و حركت و سكون و
ايستادن و رفتن وصف نمى شود، در عين لطافت به لطف وصف نمى شود، در عين
بزرگى به عظمت وصف نمى شود، جليل است ولى به غلظت و جلالت وصف نمى شود،
بسيار مهربان است ولى به دلسوزى وصف نمى شود، مؤ من است ولى نه به
عبادت كردن ، مدرك است ولى نه با لمس نمودن ، گوينده است ولى نه با بر
وجه مباينت و انقطاع ، بالاى هر چيزى است ، پس گرفته نمى شود چيزى
بالاى اوست ، جلو هر چيزى است پس گفته نمى شود چيزى جلوى اوست ، در
اشياء داخل است نه مانند داخل بودن چيزى در چيز ديگر، از اشياء خارج
است نه مانند بيرون بودن چيزى از چيز ديگر.
در اين موقع ذعلب مدهوش شده بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت : به
خدا سوگند هرگز مثل چنين جوابى نشنيده و نخواهم شنيد.
سپس فرمود: از من بپرسيد پيش از آن كه مرا نيابيد. در اين وقت اشعث بن
قيس بپا خاسته گفت : يا اميرالمومنين ! چگونه از مجوس جزيه مى گيرى با
اين كه نه پيامبرى دارند و نه كتاب آسمانى ؟
آن حضرت فرمود: مجوس هم پيامبر داشته اند و هم كتاب آسمانى تا زمانى كه
شبى پادشاه آنان شراب نوشيده و در حال مستى با دختر خود زنا كرد و چون
صبح شد و مردم از ماجراى شاه خبردار گرديدند به دور خانه اش گرد آمده و
فرياد برآوردند اى پادشاه ! تو آئين ما را آلوده و لكه دار نمودى ، از
خانه خارج شو تا بر تو اقامه حد كنيم .
پادشاه بر در خانه آمده و مردم را طلبيد و به آنان گفت : من با شما
سخنى دارم ، اگر مرا تصديق كرديد پس مرتكب گناهى نشده ام وگرنه هر چه
مى خواهيد درباره ام انجام دهيد. مردم از گوشه و كنار بر در كاخش
اجتماع كردند، پادشاه از قصر بيرون آمده به مردم گفت : آيا مى دانيد كه
خداوند هيچ مخلوقى را از پدرمان آدم و مادرمان حوا گرامى تر نداشته ؟
همگى گفتند: درست است .
گفت : آيا نه چنين است كه آدم دخترانش را به ازدواج پسرانش درآورده است
؟
گفتند: راست مى گوئى و دين حق همين است ، و از آن زمان نكاح با محارم
را حلال شمردند، پس خداوند بر آنان غضب نموده نور علم را از سينه
هايشان بزدود، و كتاب آسمانيشان را از ميانشان برداشت ، و آنها كافرند
و اهل دوزخ مى باشند، و بدان اى اشعث ! كه اشخاص منافق حالشان از اين
گروه بدتر است
(184)
اشعث گفت : به خدا سوگند! هرگز مانند چنين جوابى نشنيده و نخواهم شنيد
(185)
15- فلسفه بعضى از افعال
نماز
مردى از حضرت امير عليه السلام پرسيد؛ بالا بردن دستها به هنگام
تكبيره الاحرام چه معنا دارد؟
على عليه السلام فرمود: معنايش اين است كه خدا بزرگتر است ، يكتا و
يگانه است ، مانندى ندارد، با حواس و ادراكات ظاهرى لمس و ادراك نمى
شود. پرسيد؛ كشيدن گردن در حال ركوع چه معنا دارد؟
فرمود: معنايش اين است كه به خدا ايمان آوردم اگر چه گردنم را بزند.
پرسيد؛ معناى سجده اول چيست ؟
فرمود: معنايش اين است كه خدايا! تو ما را از زمين آفريده اى ، و معناى
برداشتن سر از سجده اين است كه خدايا! تو ما را از زمين بيرون آورده اى
، و معناى سجده دوم اين است كه خدايا! تو ما را به زمين بر مى گردانى ،
و معناى برداشتن سر از سجده دوم اين است كه خدايا تو بار ديگر، ما را
از زمين بيرون مى آرى (در روز رستاخيز).
پرسيد؛ گذاشتن پاى راست بر روى پاى چپ در حال تشهد چيست ؟
فرمود: معنايش اين است كه خدايا! باطل را بميران و حق را برپا و استوار
نگهدار.
پرسيد؛ پس معناى گفتن امام السلام عليكم
چيست ؟
فرمود: امام مترجمى است از طرف خداوند كه به اهل جماعت مى گويد: شما در
روز قيامت از عذاب خداوند در امانيد
(186).
16- تكبيرات افتتاحيه
حضرت امير عليه السلام درباره معنا و تاويل تكبيرات افتتاحيه تا
تكبيره الاحرام فرمود: در موقع گفتن الله اكبر
اول در قلب خود حاضر مى كنى خدا بزرگتر است از اين كه به ايستادن و
نشستن وصف شود. و در دوم خطور مى دهى خدا بزرگتر است از اين كه به حركت
و يا جمود وصف شود، و در سوم از دل مى گذرانى كه خدا بزرگتر است از اين
كه درباره اش گفته شود جسم است و يا به چيزى تشبيه و قياس شود. و در
چهارم خدا بزرگتر است از اين كه درباره اش گفته شود جوهر و يا عرض است
و يا چيزى را حمل مى كند و يا چيزى در او حلول مى نمايد. و در ششم خدا
بزرگتر است از اين كه آثار امور حادثه از قبيل زوال و انتقال و تبدل
حال درباره اش فرض شود. و در هفتم بزرگتر است از اين كه داراى حواس
پنجگانه باشد
(187)
17- نشانه خدا
مردى نزد حضرت اميرالمومنين عليه السلام آمده گفت : يا
اميرالمومنين ! به چه چيز خدايت را شناخته اى ؟ فرمود: به واسطه شكستن
عزمها و تصميمها، و چون بر انجام كارى اراده كردم موانع و قضا، حائل
گرديد و مقصودم عملى نشد پس فهميدم تدبير كننده و عاقبت انديش ديگرى
است .
پرسيد؛ چه چيز سبب شد كه خدا را سپاسگزارى نمايى ؟
فرمود: ديدم كه چه بلاهايى كه از من دور كرده و بر ديگرى وارد نموده ،
پس فهميدم كه بر من منت گذاشته و من هم او را شكر كردم . پرسيد؛ چه چيز
سبب شده كه به ملاقات و ديدار او علاقه مند گردى ؟ فرمود: چون ديدم
آيين فرشتگان و پيامبرانش را براى من برگزيده و نعمت را بر من تمام
كرده دانستم خدايى كه اين گونه مرا گرامى داشته هرگز فراموشم ننموده ،
به همين سبب به ديدار او مشتاق گرديدم
(188)
18- نسبت يگانگى به
خداوند
در روز جنگ جمل هنگامى كه اميرالمومنين عليه السلام سرگرم تدبير
امور جنگ بود، مردى اعرابى برخاست و گفت : يا اميرالمومنين ! آيا مى
گويى خدا يگانه است ؟
در اين موقع مردم از هر سو زبان به اعتراض گشوده به او گفتند: آيا نمى
بينى آنچه را كه اميرالمومنين عليه السلام در آن است از پريشانى دل و
پراكندگى حواس ؟!
امام عليه السلام به آنان فرمود: او را واگذاريد كه ما آنچه از دشمن مى
خواهيم اين اعرابى از آن پرسيده است . آنگاه به مرد عرب فرمود: نسبت
يگانگى به خداوند چهار قسم است ؛ دو قسم آن رواست و دو قسم ديگر ناروا.
اما آن دو كه روا نيست ، يكى نسبت يك است كه در برابر دو مى باشد، و
وجه نارواييش اين است كه خدا دو ندارد و در باب اعداد يكى كه دو ندارد
داخل در اعداد نبوده به آن يك گفته نمى شود. و ديگرى يكى كه مراد از آن
، نوعى از جنس باشد و اين هم روا نيست ؛ زيرا اين تشبيه به مخلوقات است
و خداوند از آن منزه است .
و اما آن دو قسمى كه رواست يكى اين است كه مقصود از نسبت يگانگى نظير
نداشتن در اشياء و مخلوقات باشد، و ديگرى اين كه گويند
خداوند احدى المعنى است كه مقصود عدم
انقسام در وجود و انديشه و خيال باشد، و پروردگار ما اين چنين است
(189)
19- پرسشهاى اسقف نجران
پيشوا و عالم بزرگ طائفه نجران
نزد عمر آمده و از او سوالاتى كرد عمر پاسخش را ندانسته او را به نزد
حضرت امير عليه السلام رهبرى نمود، اسقف در محضر آن حضرت عليه السلام
پرسشهاى خود را مطرح كرد، و اينك قسمتى از سوالاتش :
مرا خبر ده از چيزى كه در دست مردم دنياست و از آن استفاده نموده و
همچون ميوه هاى بهشتى در آن كم و كاستى پيدا نمى شود؟
اميرالمومنين عليه السلام به او فرمود: آن قرآن است كه اهل دنيا تمام
نيازمنديهاى خود را از آن مى گيرند و نقصانى در آن ظاهر نمى شود.
پرسيد: اول خونى كه روى زمين ريخته شده چه خونى بوده ؟
آن حضرت عليه السلام فرمود: شما نصارى معتقديد كه آن ، خون ها بيل
فرزند آدم بوده كه برادرش قابيل او را كشته است ولى چنين نيست ، بلكه
اول خونى كه روى زمين ريخته شده خونى بوده كه از رحم حوا به هنگام تولد
قابيل خارج شده است .
اسقف گفت : راست گفتى .
20- اساف و نائله
از حضرت امير عليه السلام از اساف
و نائله و سبب پرستش قريش از براى آنها
پرسش نمودند؛ حضرت عليه السلام فرمود: آنان دو جوان زيبا بوده اند كه
يكى از آن دو حالت تانثى داشته پس در موضع خلوتى از خانه كعبه مرتكب
فحشاء شده و خداوند آنان را به صورت دو سنگ مسخ نموده است پس قريش از
روى نادانى گفتند: اگر خداوند راضى نبود كه آن دو همانند خودش پرستش
شوند آنان را به اين صورت در نمى آورد
(190)
21- قيافه شناسى
مالك بن دحيه مى گويد: روزى من و
عده اى ديگر نزد اميرالمومنين عليه السلام بوديم ، سخن از اختلاف اخلاق
و رفتار و اندام مردم به ميان آمد، آن حضرت عليه السلام فرمود: اين
اختلاف در اثر تفاوت طينت و خاك خلقت آنها مى باشد؛ زيرا آنان قطعه اى
بوده اند از زمين شور و شيرين و خاك درشت و نرم پس ايشان به قدر نزديك
بودن زمينهايشان با هم نزديك بوده و به قدر اختلاف و جدايى آن با
همديگر تفاوت دارند؛ پس چه بسا افراد نيكو منظر، كم عقل ؛ و بلند قد،
كوتاه همت ؛ و نيكو كردار، بدقيافه ؛ و كوتاه قد، دور انديش ؛ و سرگشته
دل ، پريشان عقل ، و سخنور، قوى القلب است
(191)
22- مالك اصلى خداست
از حضرت امير عليه السلام معناى لا حول
ولا قوه الا بالله را پرسش نمودند آن حضرت (ع ) فرمود: معنايش
اين است كه ما در قبال خداوند هيچ چيز نداريم جز آنچه كه او به ما داده
، پس هرگاه چيزى به ما ارزانى دارد كه در حقيقت هم مالك اصلى خود اوست
ما را درباره آن به دستوراتى مكلف سازد و هرگاه آن را از ما بگيرد
تكليفش را از ما بر مى دارد
(192)
23- تعريف عاقل
از حضرت امير عليه السلام معناى عاقل را پرسيدند؛ فرمود: عاقل
كسى است كه هر چيزى را در جاى خود قرار دهد. گفتند: پس جاهل را براى ما
تعريف كن . فرمود: آن را تعريف كردم
(193)
مؤ لّف :
يعنى چون جاهل ضد عاقل است و هر چيزى از روى ضدش شناخته مى شود پس
تعريف جاهل نيز در ضمن تعريف عاقل روشن مى شود.
24-ما ملك خداييم
اميرالمومنين عليه السلام شنيد مردى مى گفت :
انا لله و انا اليه راجعون آن حضرت به وى
فرمود: جمله انا لله اعترافى است به
اينكه ما ملك خدائيم و جمله وانا اليه راجعون
اقرارى است بر اين كه ما نابود و هلاك خواهيم شد
(194)
25- معناى قرء
زراره خدمت امام صادق عليه السلام عرضه داشت :
ربيعه الراى گفته
قرء پاكى بين دو حيض است و زن مطلقه با سومين دفعه قاعدگى از
عده خارج مى شود. و ربيعه اظهار داشته كه
اين راى از خودش مى باشد.
امام صادق عليه السلام فرمود: دروغ گفته آن را از حضرت على عليه السلام
اخذ كرده است
(195)
26- اين احمقان !
جويريه بن مسهر مى گويد: به دنبال
اميرالمومنين عليه السلام مى دويدم ، امام عليه السلام متوجه من شده
فرمود: هلاك نشدند اين احمقان (خلفاى دنيا پرست ) مگر به واسطه صداى
كفش متملقانى كه به دنبالشان راه مى روند، آنگاه فرمود: براى چه آمده
اى ؟
گفتم : آمده ام از شما معناى شرف و مروت و عقل را بپرسم .
امام عليه السلام فرمود: امام شرف ؛ كسى كه سلطان او را شريف بدارد با
شرافت است . و اما مروت ؛ عبارت است از آراستن معيشت و اصلاح زندگى . و
اما عقل ، پس كسى كه از خدا بترسد و پرهيزكار باشد خردمند است
(196)
27- نعمتهاى الهى
ابى بن كعب در حضور پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله اين آيه
شريفه را خواند: واسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه
(197)؛ و تمام كرد خدا بر شما نعمتهايش را چه آشكارا و
چه پنهان .
در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضار مجلس كه از جمله
آنها ابوبكر و عمر و عثمان و ابوعبيده و عبدالرحمان بود فرمود: بگوييد
ببينم اول نعمتى كه خداوند به شما ارزانى داشته چيست ؟
آنان همگى از مال و ثروت و زن و فرزند سخن گفتند، و چون ساكت شدند
پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام رو كرده به او فرمود:
يا على ! تو هم بگو، على عليه السلام شروع كرد به شمردن ، خداوند مرا
از نيستى به هستى آورد مرا موجودى زنده قرار داد، نه جامد و بى جان ،
مرا انسانى متفكر و هوشمند قرار داد نه ابله و فراموشكار، در بدنم قوا
و مشاعرى آفريد كه به وسيله آنها آنچه بخواهم ادراك مى كنم ، در
ساختمان وجودم شمع تابان خود را آفريد، مرا به آيين خودش هدايت نمود و
از گمراهى نجات بخشيد، برايم راه بازگشتى به حيات جاودان قرار داد، مرا
آزاد و مالك قرار داد نه برده و مملوك ، آسمان و زمينش را با آنچه كه
در آنها هست برايم رام و مسخر گرداند، ما را زن نيافريد بلكه مردانى
حاكم بر همسران حلالمان
(198)
و پيامبر صلى الله عليه و آله در هر جمله به او مى فرمود: راست گفتى ،
و آنگاه به او فرمود: باز هم بشمار!
على عليه السلام گفت : و ان تعدوا نعمه الله لا
تحصوها؛ اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را بشمريد شماره نتوانيد كرد.
پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله تبسم نموده و به او فرمود:
گوارا باد تو را حكمت و دانش ، يا اباالحسن ! تو
وارث علم من ، و بعد از من برطرف كننده اختلافات امتم مى باشى
(199)
28- پرسشهاى عمر از على
(ع )
روزى عمر به حضرت امير عليه السلام رسيد و گفت : يا
اميرالمومنين ! پرسشهايى چند در نظر داشته ام و فراموش كردم كه آنها
را از رسول خدا صلى الله عليه و آله بپرسم آيا شما پاسخ آنها را مى
دانيد؟
على عليه السلام فرمود: سوالات خود را بگو.
عمر: گاهى انسان چيزى در خواب مى بيند و وقتى كه بيدار مى شود اثرى از
آن نمى يابد، و گاهى با كسى برخورد مى كند و بدون سابقه او را دوست مى
دارد. و برعكس ، گاهى هم با افراد ناشناسى دشمن است و گاهى هم چيزى مى
بيند و يا مى شنود و مدتها آن را بخاطر دارد و گاه احتياج ، آن را
فراموش مى كند و باز در غير وقت حاجت يادش مى آيد.
اميرالمومنين عليه السلام در پاسخش فرمود: اما سوال تو از خواب ؛
خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: (( الله يتوفى
الانفس حين موتها والتى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليها الموت و
يرسل الاخرى الى اجل مسمى
(200) خداوند جانها را در وقت
مردن ، و نيز جانهاى آنان كه نمرده اند در خواب از بدنها مى گيرد، پس
از آن نفسى را كه خدا حكم به مردن او كرده او را نگه مى دارد و آن نفسى
را كه اجلش نرسيده به بدن خود تا اجل و موعد معينى مى فرستد.
آنگاه فرمود: خواب شبيه مرگ است ، پس آنچه را كه انسان به هنگام تحليل
و جدا شدن روح از بدن ببيند راست و از ملكوت است . و آنچه را كه در
موقع بازگشت روح ببيند باطل و از رنگهاى شيطان است .
و اما سوال تو از دوستى و دشمنى با عدم سابقه ؛ خداوند ارواح را دو
هزار سال قبل از بدنها آفريده و آنان را در هوا و فضا سكونت داده است ،
پس ارواحى كه در آنجا با يكديگر انس و الفت داشته اند اينجا نيز با هم
مانوسند، و ارواحى كه در آنجا با هم دشمن بوده اند اينجا نيز با هم
دشمنند.
و اما سوال تو از ذكر و فراموشى ؛ هيچ قلبى نيست مگر اينكه داراى پرده
و پوششى است ، پس هرگاه قلب در زير آن پرده نهان باشد آنچه را كه ديده
و شنيده فراموش مى كند، و هرگاه پرده كنار رود آنچه را كه ديده و شنيده
يادش مى آيد.
عمر گفت : راست گفتى ، خدا مرا زنده نگذارد و نه در شهرى باشم كه تو در
آنجا نباشى
(201)