امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۲ -


جنگ بصره

دورانى كه قريش از كار خود غافل شده و ابتكار عمل و زمام امر را از دست داده بود،سپرى شد و پس از آن كه با برادر پيامبر (ص) بيعت‏به عمل آمد از خواب غفلت‏بيدار شد.آن گاه، تصميم خود را گرفت;نيروهايش را جمع كرد و همه آن نيروها عزم خود را جزم كردند بر اين كه نبايد على در خلافت‏خود آسوده باشد و بايد خلافتش از بين برود،هر چند كه آن عمل به قيمت‏خون مسلمانان تمام شود،و به هر وسيله‏اى كه امكان پذيرد.

دو حزب از احزاب قريش كه هيچ كدام از آنان براى ديگرى خيرى در دل نمى‏پروراند،در مبارزه با على (ع) ،رهبر هدايت،متحد شدند.يكى از آن دو حزب را سه تن رهبرى مى‏كردند كه داراى پايگاه دينى بودند:عايشه،مشهورترين زنان پيامبر (ص) ،طلحه و زبير كه سابقه در اسلام و گذشته تؤام با مبارزه در زمان پيامبر (ص) داشتند و صحابى رسول گرامى بودند. حزب دوم،حزب اموى بود كه معاويه رهبرى آن را بر عهده داشت.او و ديگر امويان،بجز تنى انگشت‏شمار،به ضعف ديانت و طول مدت عداوتشان با پيامبر (ص) معروف بودند.دشمنى آنان بيشتر عمر پيامبر را فرا مى‏گرفت،و جز در دو سال آخر زندگى پيامبر (ص) از اظهار دشمنى با او ابا نداشتند و آن را پنهان نمى‏كردند.

على رغم آن جهت،اين حزب به دليل برخورداريش از توان مادى،خطرناكتر از حزب ديگر بود.هر دو حزب پرچم نافرمانى را در برابر خليفه برافراشته بودند،و هر دوحزب خونخواهى عثمان را شعار قرار داده بودند تا با آن،هزاران مسلمان ناآگاه را فريب دهند.

ابو موسى پنهانى به اين دو حزب پيوسته بود كه دست روزگار خواسته بود تا او در آن هنگام از سوى امام استاندار كوفه باشد.بدين سان،او مى‏توانست‏با روش خاص خود،به اين دو حزب مخالف با امام،كمك شايانى كند.

علاوه بر اين كه رهبران حزب اول قرشى از ديگران،در دشمنى و خشونت تندروتر بودند. هنگامى كه معاويه راه نافرمانى و دفاع اتخاذ كرده بود،شيوه هجوم در پيش گرفتند.البته رهبران سه گانه قانون را به اختيار خود گرفته بودند و به جاى ولى امر-على (ع) -خود را صاحب اختيار امت مى‏دانستند.و مى‏رفتند تا در خون مسلمانان غوطه‏ور شوند،در صورتى كه آنان نه اولياى خليفه مقتول و نه صاحب اختيار امت‏بودند.تاريخ نام قاتلان عثمان را ذكر مى‏كند و تعداد آنان از چهار يا پنج نفر بيشتر نيست:سودان بن حمران،غافقى و قثيرة،و بعضى گفته‏اند كه كنانة بن بشر تجيبى همان كسى است كه وى را به قتل رسانيد.نقل مى‏كنند كه عمر بن الحمق از كسانى بود كه او را با نيزه زد.تاريخ متذكر است كه سه تن از ايشان در همان ساعت قتل عثمان كشته شدند،آنان عبارتند بودند از:كنانة بن بشر تجيبى، سودان بن حمران و قثيره.پس،كشندگان خليفه جز دو نفر باقى نماندند اما رهبران سه گانه دنبال آن دو نفر نرفتند،بلكه همه كسانى را كه از بصره،كوفه و مصر براى درخواست اصلاح از خليفه حضور داشتند،همه را شريك قتل او به حساب آوردند،در صورتى كه بيشتر اين اصلاح طلبان براى كشتن خليفه نيامده بودند بلكه براى درخواست اصلاح پيش او آمده بودند. كسانى كه او را كشتند همانهايى بودند كه از روى ديوار به خانه او وارد شدند و آنها تنى چند بيش نبودند.شايد قتل عثمان براى بيشتر كسانى كه او را محاصره كرده بودند،غير منتظره بود،و ليكن رهبران سه گانه همه كسانى را كه در زمان محاصره حاضر بودند،شريك قتل او قلمداد كردند،تنها به اين دليل كه حضورشان به قتل خليفه كمك كرده است اگر چنين منطقى درست‏باشد،بايد خود اين رهبران سه گانه نزد امام (ع) مى‏رفتند و از اومى‏خواستند تا درباره خود ايشان حد جارى كند،زيرا آن سه نفر بزرگترين محرك قتل عثمان بودند.

اى كاش اين رهبران سه گانه در خونخواهى عثمان،به كشتن كسانى كه عثمان را محاصره كرده بودند اكتفا مى‏كردند و تعداد آنان از هزار و دويست تن بيشتر نمى‏شد،و ليكن-برابر آنچه روشن است-آن سه تن،تمام كسانى را كه به اطاعت از امام باقى ماندند،همه را شريك قتل عثمان به حساب آوردند.آنان به بصره رفتند و هزاران نفر از ساكنان آن جا را بر امام شوراندند با همدستى آنان از كسانى كه در بصره و كوفه،بر اطاعت از امام باقى مانده بودند، به هر كدام دست‏يافتند،كشتار كردند،در صورتى كه افراد حاضر در محاصره عثمان از مردم بصره از دويست تن بيشتر نبودند و هيچ كدام شركت مستقيم در قتل خليفه نداشتند.

هدف جنگ جاهليت قرشى تنها كشتن قاتلان عثمان نبود،بلكه هدفش از بين بردن خلافت امام (ع) بود و بس!اگر نه چگونه قابل تصور است كه اينان در حالى كه خود افراد ديگر را به كشتن عثمان واداشته بودند،خونخواهان او باشند؟

رهبران سه گانه به طرف بصره رهسپار شدند،در حالى كه حدود سه هزار نفر آنان را همراهى مى‏كرد،و در ميان آنان حدود هزار نفر از مردم مكه بودند.كاركنان معزول عثمان مانند يعلى بن امية (منية) و عبد الله بن عامر با همه اموالى كه-پيش از بركنارى از مقامشان-از بيت المال،چپاول كرده بودند،به يارى آنان،شتافتند.

كاروان به جايى كه آب بود رسيد سگهاى آن جا پارس كردند،ام المؤمنين از نام آن جا پرسيد گفتند:ماء الحواب،دريافت از راه منحرف شده است و خبرى كه پيامبر بزرگوار (ص) داده بود تحقق يافته است گفت:مرا باز گردانيد،برگردانيد!و ليكن زبير و يا پسرش عبد الله-با احضار شاهدان دروغين-امر را بر او مشتبه كردند،آنها وانمود كردند كه آن جا ماء الحواب نيست و يا اين كه به او گفتند،پيش از اين كه على بن ابى طالب بر شما هجوم آورد،بشتابيد عجله كنيد! پس،به راهى رفت كه طرح ريزى شده بود.در شان او نبود كه از آن راه برود،زيرا او على و قداست او را مى‏شناخت ومى‏دانست كه على (ع) كسى نيست تا با كسانى كه با او سر جنگ ندارند،مبارزه كند.ام المؤمنين هوشيارتر از آن بود كه شهادت شهودى را باور كند كه مردمى آنان را آورده بودند كه نه خير خواه على (ع) بودند و نه خير خواه اسلام.او مى‏دانست كه اينان گروهى‏اند كه هدف در نظرشان هر گونه وسيله را توجيه مى‏كند.آواى پيامبر (ص) پيوسته در گوشهايش صدا مى‏كرد:

«كاش مى‏دانستم كدام يك از شما زنان دارنده شترى دم درازيد و سگهاى حواب بر او پارس مى‏كنند و سپس راه را گم مى‏كند؟...اى حميراء!من براستى تو را بر حذر مى‏دارم.»

سرانجام،كاروان به بصره رسيد و همسر پيامبر (ص) با بيان خود و پايگاهى كه نسبت‏به پيامبر (ص) و پدرش،خليفه اول داشت،هزاران هزار تن را گرد آورد.مردم بصره نسبت‏به عثمان بن حنيف فرماندار امام (ع) دو دسته شدند و دو گروه با هم به مبارزه برخاستند و سپس با صلحى موقت اتفاق نظر پيدا كردند.چندى نگذشت كه آن رهبران به مسجدى كه پسر حنيف آن جا نماز مى‏خواند هجوم بردند و با بركنارى او از پيشنمازى و دستگيرى ده نفر از پاسدارانش و بريدن سر آنان و تعيين كسى به جاى او و دست‏يافتن به بيت المال و نواختن شمشير به سر مخالفان و كشتن آنان بسان گوسفند،آتش بس موقت را بر هم زدند. در حالى كه مخالفان آنان،قاتلان عثمان نبودند،بلكه وفاداران به بيعت‏با امام بودند.

محتواى توافق

طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه توافق صلحى كه ميان عثمان بن حنيف،از طرفى،و طلحه و زبير،از طرف ديگر،بسته شد،بصراحت متضمن اين مطلب بود كه قاصدى از بصره به مدينه بفرستند تا از مردم آن جا بپرسد كه آيا بيعت طلحه و زبيربا على (ع) از روى اختيار بوده است و يا در نتيجه اجبار؟هر گاه اهل مدينه گواهى دادند كه آن دو نفر از روى اجبار بيعت كرده‏اند،حكومت‏بصره مال آنها خواهد شد و ابن حنيف به نفع آن دو تن از حكومت آن جا كنار خواهد رفت،و اگر از روى ميل و اراده بيعت كرده بودند،فرمان بصره دست ابن حنيف خواهد ماند.در آن صورت،طلحه و زبير اگر خواستند در بصره تحت فرمان على مى‏مانند،و آن حق ايشان است،و اگر نخواستند،بيرون مى‏روند تا به مقصود خود برسند.مؤمنان پشتيبان آن گروهى خواهند بود كه پيروز شود.

قاصد آن دو گروه براى مردم مدينه كعب بن سور قاضى بصره بود.هنگامى كه او از مردم مدينه راجع به بيعت آن دو صحابى پرسيد كسى به وى جواب نداد،جز اسامة بن زيد بن حارثه كه در جواب گفت:آن دو مجبور به بيعت‏شدند.آن گاه،سهل بن حنيف (برادر عثمان بن حنيف حاكم بصره) و مردم به اسامة بن زيد،حمله كردند،عده‏اى از مخالفان امام (ع) اسامه را يارى كردند و به همراه او شهادت دادند و اسامة را-بدون اين كه ناراحتى ببيند-به منزلش بردند.

طبرى نوشته است كه امام (ع) هنگامى كه از جريان مدينه اطلاع يافت،نامه‏اى به عثمان بن حنيف نوشت و به او نسبت ناتوانى داد،در آن نامه مى‏فرمايد:«به خدا قسم آنان مجبور به تفرقه نشدند،بلكه وادار به يگانگى و فضيلت گرديدند،پس،اگر مى‏خواهند تو را بر كنار كنند، بهانه‏اى براى آنان وجود ندارد و اگر خواستار غير آن هستند،ما و ايشان تامل و تدبر مى‏كنيم. »نامه امام به عثمان بن حنيف رسيد و ابن سور هم آمد،آنچه در مدينه شنيده بود به اطلاع رساند.طلحه و زبير كسى نزد عثمان بن حنيف فرستادند كه از نزد ما بيرون شد.و ليكن عثمان به نامه امام (ع) استدلال كرد و گفت:اين امر ديگرى است غير از آنچه ما بر آن پيمان بستيم.به دنبال آن بود كه طلحه و زبير و پيروانشان شبانه به مسجد هجوم بردند و آن گاه به عثمان حمله كردند و به زور مقر حكومت او و شهر بصره و بيت المال را به تصرف در آوردند و در پى آن دست‏به كشتار زدند (مقصود از آن كشتار،تصفيه مخالفانشان بود) و عثمان بن حنيف را پس ازاين كه اسير گرفتند بيرون كردند و مى‏خواستند او را بكشند،ولى به شكنجه او پرداختند و موهاى ريشش را كندند.

طبرى در آنچه راجع به اين قضيه نقل كرده است‏به روايت‏سيف بن عمر به نقل از محمد و طلحه،تكيه كرده است.ما اين حق را داريم تا آنچه را كه اين روايت‏به امام نسبت داده است دور از واقعيت‏بدانيم،اين كه امام (ع) فرموده است:به خدا قسم مجبور بر تفرقه نشدند،ولى به اجتماع وادار شدند...امام كسى نبود كه به زور بيعت‏بگيرد.ما در فصل گذشته توضيح داديم كه ادعاى اجبار بر بيعت‏بيهوده و نادرست است.براى رد اين روايت همين بس كه سيف بن عمرى كه علماى رجال او را ضعيف شمرده‏اند،و از جمله جعل كنندگان حديث محسوب كرده‏اند و حتى برخى او را به زندقه متهم كرده‏اند،آن روايت را نقل مى‏كند.ما در فصل آينده آن را توضيح خواهيم داد.

گيرم كه آن دو صحابى مجبور بر بيعت‏با امام شده باشند،پس،نهايت چيزى كه براى آنان جايز بود اين بود كه اگر امام (ع) از ايشان يارى خواست،اطاعت نكنند،در صورتى كه در تعاليم اسلامى چنين حقى ندارند تا پس از بيعت اكثريت قاطع از صحابه،در امر حكومت‏به مخالفت‏برخيزند.وادار ساختن اين دو مرد بر بيعت نه بيعت عمومى را لغو مى‏كند و نه شرعى بودن خلافت امام را.و پيش از آن،زبير را مجبور كردند تا با ابو بكر بيعت كند.مورخان نقل كرده‏اند كه زبير آن روز از خانه على بيرون رفت در حالى كه شمشير خود را-در برابر مهاجمانى كه مى‏خواستند على را مجبور به بيعت كنند-كشيده بود،پس شمشير را از دستش گرفتند و به سنگ زدند و او را كشان كشان نزد ابو بكر بردند و او بيعت كرد در حالى كه مجبور بود.اين اجبار وى به بيعت،على رغم اين كه اتفاقى و بدون مشورت و تدبير بود (به شهادت عمر بن خطاب) بيعت‏با ابو بكر را لغو نكرد.آيا آن روز براى زبير جايز بود كه-به طور مثال-به مكه برود،و در آن جا فرود آيد و عامل ابو بكر را از آن جا بيرون كند؟تصور نمى‏كنم كه زبير چنين ادعايى مى‏كرد كه آن عمل برايش جايز بوده است.و اگر چنان كارى را انجام مى‏داد كسى از صحابه او را تاييد نمى‏كرد و اگر آن كار را كرده بود با او به جنگ مى‏پرداختند و او ميان مسلمانان‏شكاف انداخته بود،پس چرا براى او و طلحه،در صورتى كه مجبور به بيعت‏باشند،جايز باشد تا با امام مبارزه كنند و عامل او را بيرون رانند،و شهرى را اشغال كنند تا مردم آن جا به او قول اطاعت‏بدهند؟پس اگر عثمان بن حنيف با آنان به اختيار خود در اين امر همدست‏شده بود،مرتكب اشتباه بزرگى گرديده بود،چون اتحاد وى با ايشان در اين كار خيانت در امانت‏حكومتى بود كه امام آن را به وى سپرده بود.اين توافق براى از هم پاشيدن وحدت امت صورت گرفته است،و آن چيزى است كه خدا و رسولش به آن راضى نيستند.

گيرم كه پسر حنيف روى آن موضوع توافق كرده بود،باز هم آن توافق دليل جواز براى دو صحابه و ام المؤمنين نمى‏شد تا مطابق مضمون آن اتفاق عمل كنند،زيرا آن قرارداد فاسدى بود كه متضمن ارتكاب يكى از گناهان كبيره مهلك بود.هر گاه ابن حنيف پس از اين كه امام او را ملامت كرد پيمان توافق را مى‏شكست،در حقيقت قيام به امرى واجب كرده بود،زيرا مضمون آن توافق را شريعت اسلام تجويز نمى‏كرد و پافشارى آن دو صحابى بر اجراى موافقتنامه دليل موجهى در دين اسلام نداشت.

اگر آن دو صحابى تصميم گرفته بودند كه در بصره اقامت كنند تا يكى از آن دو خليفه شود، باز هم حق انجام چنان كارى را نداشتند.

مسلم در صحيح خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:

«هر گاه با دو خليفه بيعت‏شود،دومين آنها را بكشيد» (1) .

و مسلم سخن او (ص) را نقل كرده است:«هر كس از فرمان خليفه سر باز زند و از جامعه جدا شود و سپس بميرد،به مرگ جاهليت مرده است...» (2)

مسير حركت امام (ع)

امير المؤمنين (ع) به آماده كردن لشكرى پرداخت تا معاويه را كه نافرمانى خود وخونخواهى عثمان از امام را اعلان كرده بود،به جاى خود بنشاند.و ليكن-موقعى كه خبر رفتن رهبران سه گانه و پيروانشان را به جانب عراق به او دادند،تصميم گرفت موضوع فرو نشاندن معاويه را به تاخير بيندازد،او پيش از هر چيز لازم ديد به حل مشكل اين مخالفان بپردازد،زيرا عراق در بين سرزمينهاى اسلامى در درجه اول اهميت قرار داشت،اگر رهبران سه گانه-در موقعيت چيرگى معاويه بر سراسر شام-بر آن سرزمين دست مى‏يافتند،هر آينه امام (ع) بيشترين نيروهاى روحى،مادى و نظامى را در جهان اسلام از دست داده بود.

فاصله ساليان چيزى از اراده قوى و دلاورى و توان امام در برابر مشكلات فوق العاده‏اى كه يكى پس از ديگرى به سراغ او مى‏آمد نكاسته بود.براستى كه در ايام پيامبر (ص) ،او بازوى راست و برطرف كننده گرفتاريها و فرو نشاننده فتنه دشمنان وى بود.هم اكنون امام،پس از بيست و پنج‏سال خانه نشينى،با تمام توان و نيروهايى كه مردم در او سراغ داشتند باز مى‏گشت تا به مقابله مشكلات،اين بار در پهنه‏اى گسترده‏تر،بپردازد،زيرا او با نيروهايى روبرو مى‏شد كه دهها برابر قوايى بود كه در زمان پيامبر (ص) با آنها مواجه شده بود.

آزمايشى كه در گذشته نظير نداشت

درگيرى،ميان حق و باطل بود،و همواره كار بر پيروان حق دشوار مى‏شد،زيرا بيشتر وقتها شمار آنان كمتر بود.باطل جلوه‏هاى آنى و نتايج و فوايدى دارد كه بسرعت عايد پيروانش مى‏شود.اما جلوه‏هاى حق اندك است و نيروى پيروانش از ايمان به خدا و روز جزا و آماده سازى خود براى فداكارى،سرچشمه مى‏گيرد.

و ليكن مشكلاتى كه پيروان حق با آنها مواجهند هنگامى افزون مى‏شود كه كارها درهم و برهم شود.و تميز بين حق و باطل براى توده مردم حتى كسانى كه داراى نيتى پاكند،دشوار گردد.

در چنين وضعى است كه حق،مردمانى را از دست مى‏دهد كه اگر حقيقت‏براى‏آنان روشن شود ممكن است طرفدار آن گردند.و باطل،افرادى را به چنگ مى‏آورد كه اگر باطل را بشناسند امكان دارد،مخالف آن شوند.مردمان ساده لوح زود باور،به يك طرف كشيده مى‏شوند و در نتيجه ميل به آن طرف از شمار ياران حق كاسته مى‏شود و باطل مى‏تواند مشكل روبرويى با آنها را به آسانى حل كند.

اين همان چيزى بود كه براى اردوى حقى كه امام (ع) آن را رهبرى مى‏كرد اتفاق افتاد.البته اين اولين بارى بود كه در تاريخ اسلامى حادثه‏اى پيش آمد كه نظير آن نه در زمان پيامبر (ص) و نه در عهد هيچ يك از خلفاى سه گانه قبل از امام اتفاق نيفتاده بود.

براستى كه پيامبر (ص) با دشمنان زيادى روبرو شده بود و ليكن اختلاف ميان او و دشمنانش به طور كامل آشكار بود،زيرا او پيامبر (ص) بود و پيروانش هم مؤمن به رسالت او بودند و از طرفى،دشمنانش مشركان و كافرانى بودند كه آشكارا رسالت او را انكار مى‏كردند.پس،امكان نداشت امر در مورد تميز حق و باطل بر پيروانش مشتبه گردد.

ابو بكر در آغاز خلافتش با نيروهايى مواجه بود كه ارتداد خود را از اسلام علنى داشتند.پس، در آنجا هيچ مجالى براى مشتبه شدن حق از باطل نبود.موقعى كه جنگهاى رده تمام شد، خليفه اول به همراه لشگريان نيرومند اسلام،با نيروهاى ديگرى مواجه شد كه اسلام را قبول نداشتند،بلكه دشمنى خود را با رسالت آن ابراز و اعلان كرده بودند.كار در زمان عمر و عثمان نيز بدين منوال بود،حق و باطل از هم جدا بود،مانند جدايى شب و روز.

اما على (ع) مى‏بايست،با نيروهايى روبرو شود كه اسلام را قبول داشتند و اظهار ايمان به پيامبر (ص) اسلام و كتاب او مى‏كردند،نماز مى‏خواندند و زكات مى‏دادند و يكى از لشكرهايش را آن سه رهبر فرماندهى مى‏كردند كه تمام مسلمانان از نزديكى آنان به پيامبر (ص) و طول مصاحبت ايشان با آن بزرگوار و مبارزاتشان در راه قوانين اسلام،آگاه بودند.

به اين ترتيب،براى توده مسلمانان،بلكه تعدادى قابل توجه از خواص،تميز ميان لشكر حق و باطل،دشوار بود.سابقه رهبران سه گانه دهها هزار از مردم را به سوى خودجذب كرد و در نتيجه،مقابل حق ايستادند و با آن به مبارزه و جدال برخاستند در حالى كه تصور مى‏كردند آنان بر حقند و او بر باطل است.

اگر على (ع) پس از پيامبر (ص) بلافاصله زمام امر را به دست گرفته بود بى‏شك مواجه شدن با كسانى چون طلحه،زبير و ام المؤمنين آسانتر بود تا روبرو شدن با آنان بيست و پنج‏سال پس از وفات پيامبر (ص) ،زيرا مردم در آن دوره اوليه اسلام،هنوز امتيازهاى على (ع) و مجاهدات عظيم و جايگاه او نسبت‏به پيامبر خدا (ص) و سخنان رساى پيامبر (ص) درباره او را به ياد داشتند،اما اكنون دو دهه و نيم از وفات پيامبر (ص) گذشته بود در حالى كه على (ع) در اين مدت خانه‏نشين بوده است و مردم همه آنها را فراموش كرده بودند.و كسانى كه هيچ فضيلتى نداشتند،نزد مسلمانان شهرت بيشترى يافته بودند.

شايد مردم بصره و كوفه از طلحه و زبير شناخت‏بيشترى داشتند تا على (ع) زيرا طلحه و زبير املاك و تجارتى در آن دو شهر داشتند.حتى خود زبير آنچه را كه پيامبر (ص) راجع به رويداد آينده ميان او با على (ع) به او فرموده بود،فراموش كرده بود.براستى،فراموش كرده بود كه پيامبر (ص) به او فرمود:در آينده با على پيكار خواهد كرد در حالى كه نسبت‏به او ستمكار است.همه اينها سخن امام را براى ما تفسير مى‏كند كه به مردم پيش از اين كه با او بيعت كنند فرمود:«...پس همانا ما به استقبال امرى مى‏رويم كه به گونه‏هاى مختلفى است. دلها به آن آرام نمى‏گيرد و انديشه‏ها بر آن استوار نمى‏ماند».

وقتى مشكلى اين همه ابعاد خطرناك داشته باشد،لازم است كه خود امام (ع) و همه نيروهايش با آن مقابله كنند.از آن رو،امام با كسانى كه فرمان او را مى‏بردند بيرون رفت تا با لشگريان دشمن،كه راهى عراق بودند روبرو شود.شايد آنان را باز گرداند و يا ميان آنان و هدفى كه دارند،مانع ايجاد كند.

هنگامى كه على (ع) به ربذه رسيد،دريافت كه ايشان از آن جا برگشته‏اند و به جانب بصره روان شده‏اند.با اين همه،امام (ع) ملاحظه كرد كه رفتن آنان به بصره كم‏ضررتر است تا رفتن‏شان به كوفه،كه شخصيتهاى عرب در آن جا ساكنند.

امام تا«ذى قار»رفت و در آن جا توقف كرد و سپس نامه‏اى به مردم كوفه نوشت و در آن نامه از مردم خواست تا به منظور اصلاح جامعه و رفع شر و يارى حق به ديدار او بشتابند.و ليكن رهبران سه گانه به بصره تسلط يافته بودند و عثمان بن حنيف را بيرون كرده بودند.عثمان، امام (ع) را هنگامى كه در ذى قار بود ملاقات كرد و به او عرض كرد:اى امير مؤمنان!مرا با محاسن به بصره فرستادى و بدون محاسن خدمت‏شما آمدم.امام به او فرمود:«تو به اجر و نيكى رسيدى.پيش از من دو مرد سرپرست مردم شدند و به كتاب عمل كردند و آن گاه نفر سوم سرپرست آنان شد،پس[آن چه خواستند]گفتند و كردند،وانگهى با من بيعت كردند و طلحه و زبير هم بيعت كردند،سپس بيعت را شكستند و مردم را بر من شوراندند،جاى تعجب است،اطاعت آن دو نفر از ابو بكر و عمر و مخالفتشان با من.به خدا قسم آن دو مى‏دانستند كه من،از هيچ كدام از آن گذشتگان كم ارجتر نبودم.بار خدايا!بگشاى آنچه را كه ايشان بسته‏اند و استوار مگردان آنچه را كه در باطن خود تابيده‏اند،و نتيجه بد عملشان را به آنان بنما!»

ابو موسى اشعرى

ام المؤمنين،پس از اين كه لشكريانش به بصره تسلط يافتند،نقش مهمى بازى كرد و نامه‏اى به بزرگان اهل كوفه نوشت،و آنان را از تسلط حزبش به بصره،مطلع ساخت و ايشان را به خونخواهى عثمان و خوار كردن امام (ع) وا داشت.طبيعى بود كه به ابو موسى عامل امام (ع) در كوفه نامه بنويسد و از او بخواهد كه نفوذ خود را در راه جلوگيرى مردم كوفه از كمك نظامى به امير المؤمنين،به كار بندد.در حالى كه ابو موسى نياز به كسى نداشت تا او را وادار بدان كار كند زيرا او نه از دوستداران امام بود و نه از كسانى كه آمادگى پايدارى با وى را داشته باشد.البته نامه‏هاى ام المؤمنين به اهل كوفه اثر روشنى داشت.اختلاف نظر پديدار شد بعضى مردم را به پذيرش امير المؤمنين دعوت مى‏كردند و عده ديگر خواستار خوارى او بودند.ابو موسى اشعرى پياپى‏سخنرانى مى‏كرد و مردم را از وارد شدن در صحنه جنگ براى كمك به امام بر حذر مى‏داشت،او براى آنان روايت مى‏كرد،كه از پيامبر خدا (ص) شنيده است كه مى‏فرمود:«همانا در آينده فتنه‏اى خواهد بود كه شخص بى‏طرف در آن فتنه بهتر خواهد بود از كسى كه قيام و دخالت كند.و دخالت كننده بهتر از رونده به جانب فتنه و رونده بهتر از مبارز سواره خواهد بود.»سپس به ايشان مى‏گفت:«شمشيرها را غلاف كنيد و سرنيزه‏ها را جدا سازيد و زهها را ببريد و ستمديده و بى‏چاره را پناه دهيد تا اين كه اين كار هموار شود و اين فتنه از ميان برخيزد.»

اگر مردم از ابو موسى اطاعت مى‏كردند امام (ع) نمى‏توانست‏با نيرويى كه نقل مى‏كنند به مقابله با آن برخيزد.هنگامى كه امام به‏«ذى قار»رسيد جز يك ارتش كوچك همراه او نبود. شگفت آور آن كه از ابو موسى روايت نشده است تا از رهبران سه گانه به خاطر هجومشان به شهر بصره،و كشاندن اجبارى مردم،در آن آشوب و بيرون انداختن فرماندار امام (ع) از بصره، انتقاد كرده باشد.گويا او همان اعتقاد را داشت كه مردم داشتند.او عقيده داشت كه مردم مسلمان را به غصب حكومت از امام و به بيعت‏شكنى او وادار كند.

شگفتا كه ابو موسى چنان،حديث فتنه را نقل مى‏كرد كه گويى تنها او از آن حديث آگاه است و هيچ كس ديگرى آن را نمى‏داند.با اين كه قرآن آن حديث را اعلان مى‏فرمايد:«آيا مردم تصور كرده‏اند كه به حال خود واگذاشته مى‏شوند تا بگويند ما ايمان آورده‏ايم در حالى كه آزموده نشوند.البته ما كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموده‏ايم،پس براستى كه خداوند به صداقت كسانى كه راست گفتند آگاه است و هم دروغگويان را محققا مى‏شناسد.» (3) .

به نظر مى‏رسد كه ابو موسى حديثى را از پيامبر نقل كرده است كه قادر به درك معنى آن نبوده است،زيرا اگر پيامبر (ص) آنچه را كه ابو موسى نقل كرده است‏به زبان‏آورده بود،پس معنى گفته پيامبر (ص) اين بود كه به زودى دعوت به باطل خواهند كرد و اين كه بر مردم واجب است تا صاحبان آن دعوت را سركوب كنند و كسى آنان را يارى نكند.مقصود پيامبر (ص) اين نبود كه مؤمنان،هنگامى كه صاحبان دعوت به صورت خطرى براى وحدت اسلامى در مى‏آيند،و اقدام به ريختن خون مسلمانان مى‏كنند در برابرشان مقاومت نكنند،و گرنه آن حديث از جانب پيامبر (ص) يك نوع دعوت از جانب پيامبر (ص) و تاييد عمل اهل فتنه بود،و هم چنين نوعى واگذارى كار مسلمانان،به آنان،پس از قوت گرفتن و فراهم آمدن چنين امكانى براى ايشان،بوده است.اگر ابو موسى،آن گونه كه مى‏بايست،سخن پيامبر (ص) را درك مى‏كرد،هر آينه در مى‏يافت افرادى كه وارد بصره شده‏اند و حكومت امام (ع) را غصب كرده‏اند و فرماندارش را از آن جا بيرون رانده‏اند،آشوبگرانى هستند كه نبايد از ايشان پشتيبانى كرد.هنگامى كه آنان امكان يافته‏اند ميان مسلمانان ايجاد نفاق كنند بر مسلمانان لازم است،با آنان مبارزه كنند،پس اينان صاحبان دعوت به باطل و شورشيان بر ضد امام قانونى و شرعى‏اند،كه ابو موسى در كوفه به نام او حكومت مى‏كرد.ابو موسى حديثى را كه نقل كرد شنيده بود ولى سخن قرآن را آن جا كه تصريح بر لزوم مبارزه با گروه مسلمانى مى‏كند كه بر گروه مسلمان ديگر ستم كند،فراموش كرده بود:

«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم كارزار كنند،پس ميان ايشان اصلاح كنيد و اگر يكى از آنان بر ديگرى ستم كرد پس شما با آن گروهى كه ستم مى‏كند مبارزه كنيد تا به امر خدا باز گردد. پس اگر رجوع كرد در ميان آنان به عدالت صلح دهيد و رعايت عدالت كنيد كه خداوند عدالت كنندگان را دوست مى‏دارد.» (4) ابو موسى آيه ديگر را نيز فراموش كرده بود كه اطاعت امام را بر او واجب مى‏شمارد و وى را ملزم به تاييد امام مى‏كند.

«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!فرمان خدا و فرمان پيامبر خدا و صاحبان امر ازخودتان را اطاعت كنيد،و اگر در موردى اختلاف داشتيد پس آن را به خدا و رسول خدا باز گردانيد اگر شما به خدا و روز جزا ايمان داريد كه آن بهتر و نيكوترين تاويل است.» (5) اين آيه ابو موسى و هر مسلمان ديگر را به اطاعت ولى امر از مؤمنان-تا آن گاه كه آن ولى امر به نافرمانى خدا دستور نداده است-فرمان مى‏دهد.همين آيه امر مى‏كند در موردى كه اختلاف وجود دارد به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) ارجاع شود.به طور قطع على (ع) ولى امر بوده است و به نافرمانى خدا دستورى صادر نكرده،بلكه به اطاعت‏خدا امر مى‏فرموده است و هدفش يگانگى مسلمانان بوده است،در صورتى كه هدف دشمن او ايجاد آشوب در برابر وى بوده است-كارى كه وحدت امت را بر هم مى‏زد.

علاوه بر آن،فتنه‏هاى زيادى در تاريخ اسلام-پيش از بيعت‏با امام و پس از پايان خلافتش-اتفاق افتاد،در صورتى كه پيامبر (ص) در روايتى كه ابو موسى نقل كرده است،فتنه مورد نظر خود را نام نبرده است.و آنچه را كه پيامبر (ص) به شنونده خود فرموده است،هيچ گونه رابطه استوارى با فتنه مورد نظر ندارد.پس،ابو موسى چگونه دريافته است كه مقصود پيامبر (ص) همان فتنه‏اى است كه در زمان خلافت امام (ع) اتفاق افتاده است؟

اين سخن ابو موسى،هنگامى صحيح بود،كه از جانب پيامبر (ص) ،به على (ع) دستور داده مى‏شد تا هيچگونه دخالت جدى در سركوب فتنه‏هايى كه در روزگار خلافتش پيش مى‏آيد، نداشته باشد،در حالى كه پيامبر (ص) به او دستور داد تا با آن مبارزه كند.پيامبر (ص) ،نه تنها او را كه پيروان با ايمانش را هم به پيكار فرمان داد.حاكم در مستدرك (ج 3 ص 139) نقل كرده است كه پيامبر (ص) على (ع) را مامور به مبارزه با«ناكثين‏»،«قاسطين‏»و«مارقين‏»كرد. ابو ايوب پرسيد:يا رسول الله با چه كسى با اين گروهها بجنگيم؟پيامبر (ص) فرمود:«با على بن ابى طالب (ع) .»از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه پيامبر (ص) فرمود:على (ع) در آينده مطابق تاويل قرآن مبارزه خواهد كرد چنان كه من بر طبق تنزيل قرآن پيكار كردم.

البته ابو موسى خود را خيرخواه و راهنماى امت و امام قرار داده بود.سخنان او بروشنى نشانه‏اى بود بر متهم ساختن امام به شركت در آشوب برخاسته از امت.و نيز بر متهم ساختن او،به نشناختن سنتهاى پيامبر (ص) يا پيروى نكردن از آن سنتها و يا به هر دوى آنها.اين نظر ابو موسى است،در صورتى كه پيامبر (ص) مى‏فرمايد:من شهر دانشم و على دروازه آن شهر است.

گويند:ابو موسى از موضع عبد الله بن عمر،متاثر شد،زيرا او را بسيار دوست مى‏داشت و بعدها مردم را به بيعت‏با وى دعوت مى‏كرد.عبد الله بن عمر نسبت‏به آن جنگ موضع بيطرفانه‏اى گرفته بود،نه حق را يارى كرد و نه باطل را سركوب ساخت.و ليكن عبد الله، بعدها از موضع خود پشيمان شد و دريافت كه او به كتاب خدا عمل نكرده است.حاكم به سند خود از زهرى و او از حمزة بن عبد الله بن عمر مطلب ذيل را نقل كرده است:

«موقعى كه او (حمزه) با عبد الله بن عمر (پدر حمزه) نشسته بود ناگاه مردى از مردم عراق وارد شد و گفت:اى ابو عبد الرحمان!به خدا سوگند كه من علاقه زيادى داشتم كه روشى مانند روش تو اتخاذ كنم و در كار اختلاف مردم از تو پيروى كنم و در حد امكان از آشوب كناره گيرم.البته من از كتاب خدا آيه محكمه‏اى را قراءت كردم كه به دل گرفتم.پس،مرا از معنى آن آگاه ساز!مقصودم اين گفته خداوند بزرگ است:

«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم در نزاع بودند پس ميان ايشان صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم روا دارد شما با مبارزه آن گروهى را كه ستمكار است وادار كنيد تا به امر خدا باز گردد و اگر باز گشت ميان آنان به عدالت اصلاح كنيد و عدالت را رعايت كنيد كه خداوند عادلان را دوست مى‏دارد.»مرا از اين آيه آگاه كن!عبد الله گفت:تو را به اين آيه چه كار؟از نزد من برو!پس،او رفت تا اين كه از چشم وى ناپديد شد،عبد الله بن عمر،رو به من كرد و گفت:چيزى در باطن خود نسبت‏به امر اين آيه يافتم،آنچه در باطن خود احساس كردم اين است كه من با اين گروه ستمكار چنان كه خداوند بزرگ دستور داده است مبارزه نكرده‏ام.» (6) حاكم در دنباله اين روايت گفته است:«اين باب بزرگى است.گروهى از بزرگان تابعين،آن را از عبد الله بن عمر،روايت كرده‏اند،حديث‏شعيب بن حمزه از زهرى را قبلا نقل كردم و بدان بسنده كردم زيرا با در نظر گرفتن شرط شيخين[مسلم و بخارى]صحيح و معتبر است.»بدين گونه،عبد الله بن عمر در موضع گيرى خود پشيمان شد.ولى ابو موسى پشيمان نشد.

ابو موسى ميان قرآن و حديث فرق نمى‏گذاشت

گذشته از اينها،من اطمينان ندارم كه ابو موسى حديث پيامبر (ص) را چنان كه خود پيامبر فرموده است نقل كرده باشد،زيرا ما ديديم ابو موسى روزى كه استاندار بود براى مردم بصره چيزى نقل كرد كه مطابق با واقع نبود و همه مسلمانان از آن آگاه نبودند.مسلم در صحيح خود مطلب زيرا را روايت كرده است:

«ابو موسى اشعرى كسى را نزد قاريان اهل بصره فرستاد.سيصد مرد بر او وارد شدند و قرآن خواندند.او به آنان گفت‏شما خوبان اهل بصره و قاريان ايشان هستيد پس قرآن تلاوت كنيد. مبادا مدتى طولانى بگذرد و قرآن،تلاوت نكنيد كه قساوت قلب پيدا خواهيد كرد همان گونه كه افراد پيش از شما را قساوت قلب گرفت.و ما سوره‏اى را كه در طول و سختى نظير سوره براءت بود قراءت مى‏كرديم پس از خاطر برديم...مگر آن مقدارى را كه من حفظ كرده بودم: اگر فرزند آدم دو بيابان پر از پول داشته باشد هر آينه در جستجوى بيابان سوم خواهد بود و درون فرزند آدم را هيچ چيز،جز خاك پر نمى‏كند.و ما پيوسته سوره‏اى را مى‏خوانديم كه آن را شبيه تسبيحات مى‏دانستيم پس من آنرا فراموش كردم بجز آن مقدارى كه به خاطر سپرده بودم:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايدچرا چيزى را مى‏گوييد كه انجام نمى‏دهيد و به عنوان شهادتى در گردن شما نوشته مى‏شود و روز قيامت از آن باز خواست مى‏شويد.» (7) عبارتهايى را كه ابو موسى نقل كرده است‏بطور قطع از قرآن نيست و هيچ شباهتى به قرآن ندارد.و به احتمال قوى ابو موسى،دچار آشفتگى فكرى بوده،و فرقى ميان قرآن و حديث نمى‏گذاشته است و هنگامى كه حديثى نقل مى‏كرد درست روايت نمى‏كرد و آن را خوب در نمى‏يافت.

به عقيده من ابو موسى در توطئه،با طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه و معاوية بن ابو سفيان، همدست‏بوده،و تلاش خود را به كار مى‏برده است تا خلافت امام را از بين ببرد.اگر او موفق مى‏شد مردم كوفه را قانع كند تا از يارى امام دست‏بردارند.هر آينه حكومت امام در همان سال نخستين بيعت،پايان گرفته بود.روشن است كه امام،ابو موسى را امين نمى‏دانست،و از دورى او نسبت‏به اهل بيت پيامبر (ص) و بويژه از خودش آگاه بود.

امام (ع) پس از اين كه بيعت انجام گرفت عمارة بن شهاب يكى از صحابه را به عنوان استاندار به كوفه فرستاد تا جاى ابو موسى را بگيرد.و ليكن عماره پس از اين كه طليحة بن خويلد او را تهديد به قتل كرد،پيش از رسيدن به كوفه به مدينه بازگشت.رشته امنيت پس از قتل عثمان همواره ناآرام بود.سپس امام (ع) ابو موسى را به منظور پاسخ به خواست مالك اشتر كه دوست داشت او در مقام خود ابقا شود،در كوفه تثبيت كرد.اشتر به وسيله او انتظار خير داشت زيرا ابو موسى اهل يمن بود و بيشتر مردم كوفه از اهل يمن بودند.امام (ع) محمد بن ابو بكر و محمد بن جعفر را روانه كوفه ساخت و از مردم آن شهر خواست تا بسيج‏شوند و همگام با ياران و انصار دين خدا باشند،و اين كه چيزى جز بهبودى نمى‏خواهد تا مردم به برادرى و اخوت برگردند.اما آن فرستادگان توفيقى نيافتند.و موضعگيرى ابو موسى بزرگترين مانع بر سر راه هدف آنان بود.

هنگامى كه به ابو موسى سخت گرفتند،آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت و گفت:«به خدا قسم كه بيعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است.و اگر چاره‏اى جز مبارزه نباشد، ما با كسى جنگ نمى‏كنيم مگر پس از انجام پيكار با قاتلان عثمان در هر كجا كه باشند» (8) .

به اين ترتيب،ابو موسى معتقد بود كه همواره بيعت عثمان،حتى پس از مرگش،به گردن اوست و باور نداشت كه بيعت‏با امام زنده،اطاعت از او و لبيك گفتن به نداى او را ايجاب مى‏كند.او معتقد بود در صورتى كه از جنگ ناگزير باشد،بايد با قاتلان عثمان انجام گيرد.اما از نظر ابو موسى مبارزه با رهبران سه گانه كه نخستين دعوت كنندگان به قتل عثمان بودند، پس از غصب حكومت امام (ع) در بصره-نه تنها جايز نيست،بلكه در برابر آنان بايد ساكت‏بود!

البته يك بار ديگر ابو موسى آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت،آن جا كه عبد خير حيوانى،او را مخاطب قرار داد،و گفت:آيا اين دو نفر (طلحه و زبير) از جمله بيعت كنندگان با على بودند؟ گفت:آرى.پس عبد خير از او پرسيد:آيا از على عملى سر زده است تا موجب نقض بيعت او شود؟جواب داد:نمى‏دانم.عبد خير به او گفت:اكنون كه تو ندانستى پس،تو را به حال خود مى‏گذارم تا بدانى... (9) بى‏ترديد،ابو موسى مى‏دانست كه امام (ع) در تمام مدت زندگيش از شريعت اسلامى منحرف نشده است و با اين همه مى‏گويد نمى‏داند كه على (ع) كارى كرده است تا شكستن بيعت او جايز باشد يا نه.تمام اينها براى آن بود كه ابو موسى دستاوردهاى رهبران سه گانه را بر ضد امام (ع) نگاهدارى و پشتيبانى كند،در صورتى كه او اگر حقيقت را مى‏گفت‏بى‏گمان بدين اقرار كرده بود كه آن دو نفر بدون دليل موجهى بيعت امام را شكسته‏اند.اما اين اقرار براى هدف ابو موسى و خواسته آن رهبران زيان بخش بود.

فرستادگان امام (ع) هنگامى كه او در«ذى قار»بود،نزد او برگشتند و آنچه روى‏داده بود، اطلاع امام رساندند.بعضى گفته‏اند،آن دو نفر هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را نزد امام فرستادند تا ماجرا را به عرض امام برساند.

كليد حل مشكل

براى امام (ع) روشن بود كه ابو موسى خود نخستين مشكل است و بر كنارى او كليد حل اين مشكل،و تا وقتى كه مردم كوفه به سخن ابو موسى گوش مى‏دهند هرگز امام (ع) نخواهد توانست ارتشى را رهبرى كند،كه از عهده انجام آن مهم برآيد.براى همين بود كه به وسيله هاشم بن عتبة براى او نامه‏اى فرستاد و در آن نامه نوشت:«مردم را به حال خود رها كن،زيرا من تو را ولايت ندادم جز آن كه بحق مرا ياورى كنى!»ابو موسى از انجام فرمان امام سر باز زد، هاشم به امام (ع) نوشت:من بر مردى وارد شدم،خودخواه و ستيزه‏جو كه دشمنيش علنى و آشكار است.پس امام (ع) ،حسن (ع) و عمار بن ياسر را فرستاد تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را هم به عنوان استاندار كوفه فرستاد و به همراه او نامه‏اى براى ابو موسى نوشت:«همانا من حسن (ع) و عمار را فرستادم تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را نيز به عنوان والى كوفه فرستادم،اعمال تو نكوهيده و مطرود است،از كار ما كناره بگير!و اگر نرفتى به او دستور داده‏ام تا با تو آشكارا مبارزه كند و اگر با تو مبارزه كند و بر تو چيره شود بند از بندت جدا سازد».

پس ابو موسى كناره گرفت و حسن (ع) و عمار به هدف خود رسيدند و اهل كوفه به آن دو پاسخ مثبت دادند.

روايت ديگرى مى‏گويد كه ابو موسى كنار نرفت و در جاى خود ماند تا اين كه اشتر به خواست‏خويش به حسن (ع) و عمار پيوست،چرا كه او خود را مسؤول باقى ماندن ابو موسى در مقام خود مى‏ديد.اشتر به امام عرض كرد:«...اگر صلاح مى‏دانى-خدا تو را گرامى دارد اى امير مؤمنان-مرا به دنبال آن دو بفرست،زيرا مردم آن شهر،بيش از هر كس از من فرمان مى‏برند،اگر بروم اميدوارم كسى از ايشان با من مخالفت نورزد».پس امام (ع) فرمود:تو هم به ايشان ملحق شو.چون اشتر وارد كوفه شد،به هيچ قبيله گذر نمى‏كرد كه ميان آن قبيله عده‏اى را در انجمنى يا مسجدى ببيند مگر اين كه ايشان را دعوت مى‏كرد و مى‏گفت:به دنبال من تا كاخ فرماندارى بياييد.

پس با گروهى از مردم به كاخ رسيد آن گاه،قصر شلوغ شد و او در حالى وارد شد كه ابو موسى در مسجد اعظم مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را به نقل روايتى سرگرم كرده بود كه مى‏گفت از پيامبر (ص) درباره فتنه شنيده است،و شخص بى‏طرف بهتر است از كسى كه وارد در آن فتنه شود.عمار بن ياسر،هم در جواب او گفت:براستى كه پيامبر (ص) تنها به تو گفته است;قعود تو بهتر است از قيام تو،و بعد گفت:خداوند بر كسى كه بخواهد بر او چيره شود و او را انكار كند غالب و پيروز است.

غلامان ابو موسى با ناراحتى وارد مسجد شدند در حالى كه مى‏گفتند:اى ابو موسى اين اشتر است كه داخل قصر شد و ما را كتك زد و از آن جا بيرون كرد.پس،ابو موسى از منبر فرود آمد و وارد كاخ شد،اشتر به او پرخاش كرد:«اى بى‏مادر از كاخ ما بيرون شو!خدا تو را بكشد!به خدا سوگند تو از اول جزء منافقان بودى‏»ابو موسى گفت:يك امشب را مهلت‏بده،اشتر گفت: مهلت دارى اما نبايد امشب را در كاخ بمانى.مردم شروع به غارت اموال ابو موسى نمودند ولى اشتر جلو آنان را گرفت و از كاخ بيرونشان كرد،و گفت:من او را پناه داده‏ام،آن گاه نگذاشت دست مردم به او برسد.

البته امام براى خلاصى از ابو موسى،نياز به توسل به زور داشت،زيرا ابو موسى همانند ديگر استانداران نبود;هرگز;بلكه او زير چتر استاندارى امام بر ضد امام توطئه مى‏كرد.و اگر او،با امام،تنها اختلاف نظر داشت و نسبت‏به مبارزه و خونريزى بى‏طرف بود،كافى بود كه استعفاى خود را-به دليل اين كه با نظر امام مخالف است-تقديم وى كند.

به راستى اگر او مخالف پيكار مسلمانان بود بايد در كنار امام مى‏ايستاد،نه بر ضد او چون امام همواره از چنان مبارزه‏اى پرهيز مى‏كرد و براى اصلاح و از ميان برداشتن اختلاف مى‏كوشيد. اما در همان حال دستهاى رهبران سه گانه تا مرفق به خون آلوده شده‏بود.آن چه تاريخ براى ما نقل مى‏كند اين است كه آن سه تن با ارتش سه هزار نفرى وارد بصره شدند،و پيش از اين كه با امام در ميدان جنگ روبرو شوند به تعداد افراد لشكرشان و يا بيشتر از مردم آن شهر را از پاى در آوردند.پس،چرا ابو موسى با همه اين اعمال ايشان را تاكيد مى‏كند و مى‏خواهد دستآوردهايشان را كه با ريختن خونهاى مردم بصره به دست آمده است پاسدارى كند و مردم كوفه را از پيوستن به امام باز دارد،در صورتى كه امام (ع) آنان را قسم مى‏دهد تا حضور داشته باشند و در صورتى كه او مظلوم بود او را همراهى كنند و اگر ظالم بود مخالف او باشند؟

از موضعگيرى اين مرد نتيجه مى‏گيريم كه او نه مخالف كشتار و فتنه بود و نه ياور اسلام، بلكه مخالف اسلام بود و پشتيبان كسانى كه با اسلام مبارزه مى‏كردند.پس امام ناراضى‏ترين فرد نسبت‏به آن پيكار بود.آن افرادى كه ابو موسى با موضعگيرى خود به آنان كمك مى‏كرد، پيش از رسيدن امام (ع) به‏«ذى قار»،جنگ خود را شروع كرده بودند.از جمله مطالبى كه امام،در ديدار با مردم كوفه به آنان فرمود،اين بود:

«شما را دعوت كردم تا با هم،برادرانمان از مردم بصره را ديدار كنيم،پس اگر آنان باز گشتند مقصود ما حاصل شده است و اگر لجاجت كردند ما با مدارا چاره‏سازى مى‏كنيم و از آنان فاصله مى‏گيريم تا ايشان دست‏به ستم بر ما آغاز كنند ما كارى را كه در آن مصلحت‏باشد ان شاء الله ترك نمى‏كنيم،مگر اين كه به دنبال آن فساد وجود داشته باشد.و لا قوة الا بالله.» (10) ما سخن در مورد ابو موسى را به درازا كشانديم،چون موضعگيرى او تاثير زيادى در حوادث آن زمان داشت.براستى كه او بعد از پايان جنگ صفين نقشى بازى كرد كه نتايج‏خطرناكى براى جهان اسلام در برداشت.

سرانجام،تعدادى از مردم كوفه براى يارى امام بيرون شدند.شمار آنان نزديك به دوازده هزار تن بود.طبرى،ابن اثير و ديگر مورخان و عده‏اى از محدثان نقل كرده‏اند كه‏امام (ع) فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك مرد،به سوى شما مى‏آيند.ابو الطفيل (صحابى) راوى اين حديث مى‏گويد:بالاى تلى در«ذى قار»ايستادم و آنها را شمردم،نه يك تن زياد بود و نه يك تن كم (11) .

ترديدى نيست كه كوفه مى‏توانست دهها هزار از مردان خود را همراه امام بفرستد.و ليكن موضعى كه ابو موسى گرفت و نامه‏هاى ام المؤمنين و موقع او،همچنين جايگاه دينى طلحه و زبير در دلهاى مردم در از هم گسستن رشته تصميمهاى مردم آن شهر از پيوستن به امام (ع) بى‏تاثير نبوده است.

هنگامى كه امام با سپاه خود به سوى بصره مى‏رفت جمعى از قبيله عبد قيس به او پيوستند. با اين همه،سپاه امام بيش از بيست هزار تن نبود،در تعيين شمار سپاه رهبران سه گانه روايات مختلف است و كسانى كه زياد نقل كرده‏اند آن را بالغ بر صد هزار دانسته‏اند و آنانى كه كم قلمداد كرده‏اند به سى هزار تنزل داده‏اند.البته قبيله ازد و بنى ضبه در مبارزه امام بيشترين دفاع را عهده‏دار بودند.

تلاشهاى صلح

امام (ع) در بصره،در مبارزه با دشمن پيشدستى نكرد.او با آن كه مى‏ديد دشمنانش در بصره خونريزيهايى كرده‏اند كه مى‏توانست پيكار با آنان را توجيه كند.اما او پيش از اين كه نهايت كوشش خود را جهت جايگزينى مسالمت‏به جاى دشمنى به كار گيرد،به چنين كارى دست نزد و به مبارزه با آنان برنخاست.البته مقصود امام (ع) اين بود كه آشوب را مهار كند،و آن را بكلى از ميان بردارد،تا به خونهاى بى‏گناهى كه ريخته شده است‏خونهاى ديگرى اضافه نشود. اگر هزاران تن از مسلمانان هستند كه-به دليل زمينه خصومت دينى در دلهايشان-امر،بر آنان مشتبه شده است،پس لازم است‏براى چنين دشمنانى،دليل خصومت‏خود را اقامه مى‏كرد،و براى توده مردم مسلمان راه‏راست را نشان مى‏داد.

مورخان نقل مى‏كنند كه امام (ع) قعقاع بن عمرو را به رايزنى پيش رهبران سه گانه فرستاد تا با ايشان صحبت كند و پيشنهاد سازش به آنان دهد،قعقاع اهل سخن و بينش بود و از جمله متهمين به قتل عثمان،نيز نبود.

قعقاع به رايزنى پرداخت و برايش ثابت‏شد كه توانسته است رهبران را براى بازگشت‏به صلح و سازش و بيعت‏با امام و باز گرداندن مسلمانان به وحدتى كه در اثر قتل عثمان و رويدادهاى بصره از هم گسسته شده بود،متقاعد كند،و سپس درباره آنچه رهبران سه گانه راجع به قاتلان عثمان سخن خواهند گفت،بينديشد.

سفير خدمت امام برگشت و نتيجه گفتگوى خود را به اطلاع او رسانيد.امام به خير و نيكى اميد بست و روانه بصره شد.اما او دريافت كه دشمنانش بيشتر به جنگ گرايش دارند تا صلح و سازش و آمادگيهاى رزمى آنها برتر از اوست.

البته زبير،هنگامى كه فهميد،عمار بن ياسر،در ميان لشگريان امام است،در مبارزه دچار تزلزل شد.مردى نزد او آمد و خبر داد كه عمار بن ياسر را ميان سپاه على (ع) ديده است و با او حرف زده است.زبير به او گفت:نه او ميان سپاه على نيست.اما آن مرد يك بار ديگر تاكيد كرد كه واقعا ميان سپاه على (ع) است.پس،زبير يكى از كسان خود را فرستاد تا حقيقت را از نزديك ببيند.هنگامى كه قاصد نزد او برگشت درستى خبر را مورد تاييد قرار داد.زبير گفت: «بينيش بريده باد،و يا،بى‏يار و ياور باد!»و لرزه بر اندامش افتاد،شروع به حركت دادن شمشيرش كرد.زبير از آنچه ساير اصحاب مى‏دانستند،آگاه بود;اين كه پيامبر (ص) روزى به عمار،فرمود:«مژده باد تو را اى عمار!تو را گروه ستمكار مى‏كشند،و آخرين آشاميدنى تو چند جرعه شير خواهد بود.»زبير ترسيد كه عمار در اين جنگ كشته شود و گروه بصره همان گروه ستمكار باشند.

على رغم آن عقيده،زبير در موضع خود ماند.امام (ع) خواست كه حجت را به او و رفيقش تمام كند.پس،ميان دو سپاه با آن دو ملاقات كرد در حالى كه هر كدام براسب خود سوار بودند.و مردم به ايشان مى‏نگريستند.امام بدون داشتن سلاح با آنان ملاقات كرد.ولى زبير تا دندان مسلح بود،هدف امام آن بود،كه نشان دهد قصد جنگ با آنان را ندارد هنگامى كه ايشان اظهار نافرمانى كردند و پرچم شورش در مقابل امام را به نشانه خونخواهى عثمان و براى اجراى فرمان خدا،برافراشتند،امام خواست تا ايشان را به ياد خدا اندازد،او آنان را مخاطب قرار داد و فرمود:«به جان خودم سوگند كه شما اسلحه،مركب سوارى و افرادى را تهيه ديده‏ايد،و بهانه‏اى در پيشگاه خدا نگذاشته‏ايد.پس از خداى سبحان بترسيد و مانند آن زنى نباشيد كه رشته خود را پس از استحكام دوباره از هم مى‏گسست.آيا من آن برادر شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و من خون شما را؟آيا اتفاقى افتاده است كه خون مرا بر شما حلال كرده است؟»به زبير فرمود:چه چيز باعث آمدن تو شد؟زبير گفت:«تو.در حالى كه من تو را شايسته اين كار نمى‏بينم و تو سزاوارتر از ما به خلافت نيستى‏».امام (ع) فرمود: «آيا من پس از عثمان هم شايسته اين كار نيستم؟ما تو را از فرزندان عبد المطلب به حساب مى‏آورديم (چون زبير پسر صفيه دختر عبد المطلب بود) .تا اين كه پسرت (عبد الله) ،فرزند ناشايست تو،بزرگ شد و ميان ما و تو جدايى انداخت.اى زبير!آيا خون عثمان را از من مى‏خواهى در حالى كه تو خود باعث قتل او شدى؟خداوند امروز فردى از ما را كه نسبت‏به دفاع از عثمان سر سخت‏تر از همه كس بود،با آنچه نمى‏پسنديد،روبرو كرده است‏».

سرانجام،امام به او چيزى را يادآور شد كه او را محكوم كرد و تصميم او را بر هم زد:«اى زبير! آيا به خاطر دارى روزى را كه با پيامبر (ص) در ميان قبيله بنى غنم بر تو گذشتيم سپس، پيامبر (ص) نگاهى به من كرد و خنديد و من رو به او كردم و خنديدم.آن گاه،تو گفتى:پسر ابو طالب،بيهودگى را رها نكرده است.سپس پيامبر خدا (ص) به تو فرمود:«بيهودگى در او راه ندارد.و تو با او خواهى جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ستمكارى؟»زبير جواب داد:«بار خدايا آرى!اگر تو از پيش به خاطرم آورده بودى اين راه را طى نمى‏كردم.به خدا قسم هرگز با تو جنگ نخواهم كرد».به راستى امام (ع) انتظار داشت كه طلحه هم راه زبير را برود.زيرا اگر پيامبر (ص) به زبير اطلاع داده باشد كه او با على خواهد جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ستمكار است،در حقيقت آن گواهى از جانب پيامبر (ص) است‏بر اين كه طلحه نيز در مبارزه‏اش با على (ع) ستمكار است،زيرا موضع طلحه نسبت‏به على (ع) مانند موضع زبير، بلكه خشنتر و ظالمانه‏تر بود.طلحه،با همه اينها،متاثر نشد و بر سختى خود باقى ماند.و به امام (ع) گفت:تو مردم را بر عثمان شوراندى.امام (ع) در جواب فرمود:آن روزى كه خداوند حقيقت دين و آيين مردم را آشكار خواهد كرد،آنان خواهند دانست كه خداوند همان حقيقت آشكار است.اى طلحه!آيا خونخواهى عثمان مى‏كنى؟خداوند قاتلان عثمان را لعنت كند.اى طلحه تو همسر پيامبر خدا (ص) را آورده‏اى تا به وسيله او بجنگى در صورتى كه همسر خود را در خانه پنهان داشته‏اى؟آيا تو با من بيعت نكردى؟طلحه جواب داد:با تو بيعت كردم ولى بر من است تا با تو سرسختى كنم.زبير در سپاه خود ماند،و كمى جنگيد و سپس كنار رفت علت‏شركت زبير در جنگ تحريك پسرش و متهم كردن او به ترس بود،او به پسرش اطلاع داده بود كه مى‏خواهد از جنگ كناره گيرى كند.

امام (ع) به اصحابش دستور داد كه آغازگر جنگ با آن گروه نباشند.اما تيرهاى لشكر بصره پرتاب شد و از افراد امام چند نفر را كشت.ياران امام كشته‏ها را نزد وى آوردند.و از او خواستند تا اجازه نبرد دهد،ولى او اجازه نمى‏داد تا اين كه ياران امام به ناله در آمدند. سرانجام،امام (ع) قرآن را روى دست گرفت و آن را ميان اصحاب خود راه برد،و گفت:كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنان را به آنچه در قرآن است‏بخواند،و خود در اين راه كشته شود؟ سپس جوانى از مردم كوفه از جا بلند شد و عرض كرد:من،امام (ع) از او رو گرداند و دوباره فرياد خود را تكرار كرد و كسى آن را از امام نگرفت.باز فرياد برآورد و كسى مصحف را از دست او نگرفت مگر همان جوان.سپس قرآن را به او داد و به وى دستور داد تا آن را به ايشان نشان دهد و به آنان بگويد:ميان ما و شما از اول تا آخر اين قرآن،و خدا ناظر در خون ما و شما باشد. آن جوان فرموده امام را انجام‏داد،ولى در مقابل،دشمنان او را هدف تير خود قرار دادند.آن گاه، على (ع) به ياران خود فرمود:اكنون به شما زدن آنان مباح شد و يا فرمود:اكنون نبرد با ايشان حلال شد.

جنگ

«به خدا قسم از دادن نسبت ناروا[قتل عثمان و...]به من خوددارى نكردند،ميان من و خودشان به انصاف رفتار نكردند،و آنان از من حقى را مى‏خواهند كه خود آن را ترك كرده‏اند و خونى را مى‏طلبند كه خودشان ريخته‏اند ايشان گروهى ستمگر و تبهكارند و در باطن ايشان تيرگى و زهر كين و ظلمت و گمراهى است.به خدا سوگند،براى آنان حوضى را پر آب كنم كه خود آب آن را بكشم،سيراب از آن بيرون نشوند و پس از آن هم آبى نياشامند.

بار خدايا:«دو تن (طلحه و زبير) با من قطع رحم كردند و به من ستم روا داشتند،بيعت‏خود را با من شكستند و مردم را بر من شوراندند،پس بگسل آنچه را كه آنان بستند و استوار مفرما آن چه را كه رشتند،و بدى را در برابر آرزو و رفتارشان نصيب آنان كن!پيش از جنگ بازگشت آنان را به بيعتى كه شكستند خواستار شدم،ولى آنان نعمت را خوار شمردند و عافيت را وا نهادند.» (12) امام على (ع) كسى نبود كه از ميدانهاى جنگ بترسد و زيادى افراد دشمن او را بهراساند،او هراسى از طلحه و زبير و هزاران تن همراهان و صفوف به هم پيوسته ايشان،نداشت،براستى كه وى همان قهرمانى است كه در زمان پيامبر (ص) گردن اعراب مشرك را زد و گذشت‏سالها تنها به نيرو تصميم او افزوده بود.او از زمان پيامبر (ص) مى‏دانست كه چنين جنگى در آينده حتمى است و دشمنانش گروه ستمكارى هستند كه پيامبر (ص) براى او تعريف كرده بود كه در ميان آن دو (زبير و عايشه) سياهى و زهر كينه است.او نيز مى‏دانست كه خود او از ميدان جنگ سالم بيرون خواهد شد.پس از ديدار با زبير، از على (ع) پرسيدند:زبير را چگونه ديدى،در حالى كه تو بى اسلحه بودى و او غرق در سلاح،و معروف در شجاعت‏بود؟جواب داد:«او كشنده من نيست.كشنده من مردى است گمنام از خانواده‏اى كوچك كه بيرون از معركه جنگ مرا مى‏كشد.واى به مادر او،زيرا او آرزو داشت كه كاش مادرش او را از دست مى‏داد.بدانيد كه او و پى كننده ناقه صالح در يك رتبه‏اند» (13) .

با اين كه او مى‏دانست،دشمنان-به هر حال-جنگ را شروع خواهند كرد،بر خود لازم ديد تا صلح را بر ايشان عرضه كند و از آنان بخواهد كه برگردند و نهايت كوشش خود را براى جلوگيرى از خونريزى‏ها به كار بندد.اگر آنان از پذيرش صلح خوددارى كردند،و كارى جز پافشارى در خصومت‏خود انجام ندادند،پس بايد منتظر نتيجه عمل خويش باشند سپس امام (ع) تصميم گرفت تا حوضى را براى آنان لبريز از مرگ و نابودى كند كه خود پر كننده آن بود،و آنان نمى‏توانستند،از آن حوض سيراب در آيند.امام از خداوند براى آن دو تن نفرين خواست و از او خواست تا آنچه را آن دو بسته‏اند بگشايد و سزاى بد آرمان و عملشان را بدانان بنمايد.خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد.

مورخان درباره مدت ادامه اين جنگ (جنگ بصره) اختلاف نظر دارند.آيا يك روز بوده است و يا دو روز؟هر مدتى باشد،اين جنگ از سخت‏ترين و خشنترين جنگها بود.و براستى كه در زشتى و شومى و اثرش در جدا سازى مسلمانان از يكديگر نظير نداشت.تاريخ براى نخستين بار مى‏ديد كه مسلمانان با دو لشكر روبروى هم ايستاده و عده‏اى با عده ديگرى مى‏جنگند و با شمشيرهايشان هزاران كشته از آنان بر زمين مى‏افتد.

جنگ شروع شد،اما كوتاه مدت،زود انجام،با تلفاتى جانى اندك،زيرا حمله‏اى را كه سپاه امام (ع) آغاز كرد،چون صاعقه‏اى بود كه پيكره ارتش بصره را به‏لرزه در آورد و هزاران تن از ايشان را پيش از اين كه روز به نيمه برسد وادار به فرار كرد.در حين جنگ تير كشنده‏اى به طلحه خورد،و خون از بدنش جارى شد تا اين كه جانش به لب آمد.

از جندب بن عبد الله نقل شده است كه او گفت:از كنار طلحه عبور كردم در حالى كه جمعى با او بودند و او به همراه آنان مى‏جنگيد و در ميانشان مجروحان زيادى بودند كه مردم اطراف آنان جمع بودند.آن گاه طلحه را ديدم مجروح و شمشير در دستش بود و ياران او يك نفر يك نفر و دو نفر دو نفر از او دفاع مى‏كردند و من مى‏شنيدم كه او مى‏گفت:بندگان خدا پايدارى پايدارى!زيرا به دنبال پايدارى پيروزى و اجر است.سپس،من به او گفتم:مادرت به سوكت‏بنشيند خودت را خلاص كن!به خدا قسم نه اجرى دارى و نه پيروزى در كار است، بلكه بارى از گناه را به دوش كشيده و زيان كرده‏اى.آن گاه طلحه،يارانش را بانگ زد ولى آنان ترسيدند و دور شدند.اگر من مى‏خواستم او را با نيزه بزنم،مى‏توانستم به او گفتم:به خدا قسم،اگر بخواهى تو را در اين خانه دفن مى‏كنم او گفت:به خدا سوگند هلاك شدم به هلاكت دنيا و آخرت.سپس،به او گفتم:تو سرانجام،هنگامى روز را سر آوردى كه خونت‏حلال است و براستى كه از پشيمان شدگانى.از او گذشتم،در حالى كه با او سه تن بودند.نمى‏دانم كه عاقبت كار او چه شد فقط مى‏دانم كه او مرد (14) .با اين كه خون از بدن طلحه مى‏ريخت قعقاع بن عمرو او را ديد كه مردم را به جنگ وا مى‏داشت.سپس به او گفت:اى ابو محمد!تو مجروحى و توان اين كار را ندارى پس داخل اين خانه‏ها برو!

تاكيد مى‏كنند كسى كه طلحه را با تير كشنده از پا در آورد،مروان بن حكم بود،با آن كه وى از سران لشگرش بود،البته مروان و ساير امويان معتقد بودند كه طلحه و زبير از سران قاتلان عثمان‏اند،ولى،انتقام گيرى از اين دو را به پس از پيروزى بر امام موكول كرده بودند.چون مروان در جريان جنگ از پيروزى نوميد شد،دريافت كه وقت انتقام‏از دشمن فرا رسيده است. روش امويان چنين حكم مى‏كرد تا رهبران سه گانه را وسيله‏اى براى رسيدن به هدف خود كه همان پيروزى بر امام (ع) باشد قرار دهند تا قدرتى را كه با كشته شدن عثمان از دست داده بودند دوباره به چنگ آورند.آنان آمادگى داشتند تا اين رهبران را مانند پول به مصرف برسانند.رهبران سه گانه نمى‏دانستند كه چه مى‏كنند.اگر هم زبير كشته نمى‏شد،از ست‏بنى اميه جان سالم به در نمى‏برد.اما زبير به امام (ع) قول داده بود كه با او پيكار نكند. پس از اين كه امام به او يادآور شد كه پيامبر (ص) به او فرموده است كه وى با على در حالى كه نسبت‏به او ظالم است،پيكار خواهد كرد.در واقع او،چون دانست كه عمار بن ياسر ميان لشكر امام است،در تصميم خود،در مورد جنگ،سست‏شد،هر چند در ميدان جنگ ماند و چندى هم در آن شركت جست.و اين هنگامى بود كه پسرش عبد الله او را متهم كرد كه با ديدن پرچمهاى پسر ابو طالب،بر دوش مردانى دلاور،ترسيده است.

هنگامى كه زبير به پسرش اطلاع داد او در برابر على به خدا قسم خورده است كه با وى نجنگد،پسرش به وى پيشنهاد كرد،تا با آزاد كردن يكى از بندگانش به عنوان كفاره،سوگند خود را بشكند.زبير هم آن كار را كرد و مشغول جنگ شد.

حيرت آور است كه زبير از اين كه قسمش را بى‏كفاره بشكند اجتناب مى‏كند،و پس از دادن كفاره از فرو رفتن در جنگ و كشتن هر كس از مسلمانان كه دستش برسد،اجتناب نمى‏ورزد، در صورتى كه كشتن عمدى يك فرد مؤمن سبب مخلد شدن در آتش است.

سرانجام،زبير از معركه بيرون رفت،اما داشت‏بيرون مى‏رفت كه عمار بن ياسر را ديد.عمار نيزه‏اش را به طرف او نشانه گرفته بود.زبير به او گفت:اى ابو يقظان!آيا مى‏خواهى مرا بكشى؟ عمار در جواب گفت:نه اى ابو عبد الله!ولى زود از معركه بيرون شو!زبير مى‏ترسيد كه او كشنده عمار باشد و يا عمار او را بكشد،چون پيامبر (ص) فرموده بود كه عمار را گروهى ستمكار خواهند كشت.

از زبير انتظار مى‏رفت تا از آن جنگ بيش از نبرد با عمار بترسد،زيرا جنگ با على‏مطابق شهادت پيامبر (ص) جنگ با پيامبر (ص) بوده است.زبير از بصره بيرون رفت و در راه مدينه با قتلگاه خود روبرو شد،آن جا كه عمرو بن جرموز او را از پا در آورد.

تحت رهبرى ام المؤمنين

صفهاى سپاه بصره به سرعت كاهش يافت،طلحه كشته شد و زبير ميدان نبرد را ترك گفت و ليكن ام المؤمنين،خود رهبرى را عهده‏دار شد و ثابت كرد كه براى مردم مهمتر و پر جاذبه‏تر از آن دو نفر است و در دشمنى با امام سر سخت‏تر از آنهاست.به خاطر موقع خود نسبت‏به پيامبر (ص) و نسبت‏به پدرش ابو بكر،در نظر توده مسلمانان هاله‏اى از قداست او را احاطه كرده بود.سپاهيان او را در هودجى آهنين بر پشت‏شتر بزرگش قرار داده بودند.آن مردم گستاخى به خرج دادند با شور زياد دور او را گرفتند.شايد همه آنان تصور مى‏كردند كه خوارى همسر پيامبر (ص) خوارى شخص پيامبر (ص) است،پس،در پيشاپيش او آماده مرگ شدند،بر ميمنه لشكر امام (ع) و ميسره آن فشار آوردند و هر دو جناح را وادار به ازگشت‏ساختند.دو طرف لشكر به قلب لشكر پيوست همان جا كه امام (ع) ايستاده بود.آن جا بود كه امام (ع) شجاعت‏شگفت آميز خويش را كه در طول تاريخ جنگها بى‏نظير بود،بروز داد.

امام (ع) خود با پيش قراولان سبز پوش از مهاجر و انصار به طرف آن شتر حركت كرد،در حالى كه اطرافش فرزندان او،حسن،حسين و محمد بودند.پرچم را به محمد داد و گفت: پرچم را جلو ببر تا آن را در چشم آن شتر قرار دهى و پيش از آن توقف مكن.

محمد جلو رفت،تيرها او را هدف قرار دادند.وى به اصحابش گفت:آرام باشيد تا تيرهايشان تمام شود.سپس،پدرش كسى نزد محمد فرستاد تا او را به پيشروى وادارد و فرمان يكسره كردن كار دشمن را بدهد.چون محمد كند پيش مى‏رفت،امام خود از پشت‏سر وى آمد و دست چپش را روى شانه راست او گذاشت و گفت:اى بى‏مادر جلو برو!

امام (ع) احساس رقت‏بر فرزندش كرد و پرچم را با دست چپ از او گرفت وذو الفقار مشهور در دست راستش بود،و سپس حمله كرد و وارد سپاه جمل شد،پس از آن در حالى برگشت كه شمشيرش خم شده بود و آن را با زانويش راست كرد.ياران و فرزندانش و اشتر و عمار عرض كردند:اى امير مؤمنان!ما تو را كفايت مى‏كنيم.امام به كسى از ايشان جواب نداد و چشم از روى آنان برنگرفت و چون شير مى‏غريد،ايشان به طرف او شتافتند در حالى كه او چشم به سپاه عايشه دوخته بود،جواب سخن كسى را نمى‏داد و به اطرافيان نگاه نمى‏كرد.پرچم را به دست محمد داد،و سپس به تنهايى دومين حمله را آغاز و به قلب آنان زد و قدم به قدم ايشان را با شمشير مى‏زد و افراد از مقابل او فرار مى‏كردند و به جانب راست و چپ مى‏گريختند تا اين كه زمين با خون كشته‏ها رنگين شد.آن گاه،برگشت در حالتى كه شمشيرش خميده بود، و آن را با زانويش راست كرد.

اصحاب به گرد او جمع شدند و او را به خدا سوگند دادند درباره جان خودش و اسلام،و گفتند:براستى كه اگر به تو صدمه‏اى برسد،دين از بين مى‏رود،پس تو خوددارى كن و ما تو را كفايت مى‏كنيم امام فرمود:به خدا سوگند،من با آنچه شما مى‏بينيد،جز رضاى خدا و جهان آخرت را نمى‏خواهم.آن گاه،به محمد گفت:اين چنين بجنگ اى پسر حنفيه!مردم گفتند:چه كسى اى امير مؤمنان مى‏تواند كارى را كه تو انجام مى‏دهى انجام دهد؟ (15) در پى يكى از حمله‏هايش مردى با ظرفى خدمت او آمد در آن ظرف عسل (و آبى) بود،امام از آن آشاميد و به صاحب ظرف فرمود:«...اين عسل تو مال طايف بود»آن مرد در جواب گفت:«آرى.به خدا سوگند اى امير مؤمنان از شما تعجب مى‏كنم كه در چنين روزى در حالى كه از ترس جانها به لب رسيده است،تو عسل طايف را از غير طايف تشخيص مى‏دهى...»امام در جواب او فرمود: «اى برادر زاده!به خدا قسم،هرگز قلب عمويت را چيزى پر نكرده است و او را غمگين نساخته است...» (16) دو حمله امام اثر مورد انتظار خود را بخشيد.اين دو حمله شكافى در صفوف دشمن ايجاد كرد،و روحيه سپاه دشمن را از بين برد.امام (ع) اشتر را مامور كرد تا به ميسره آنان حمله كند و او حمله كرد در حالى كه هلال بن وكيع در آن جا قرار داشت.سپس،پيكار سختى كردند و اشتر،هلال را از پا در آورد،پس ميسره سپاه دشمن به جانب عايشه سرازير شد و به او پناهنده شدند،و بيشترشان از قبايل بنى ضبه و بنى عدى بودند.سپس مردان قبايل ازد، ناحيه و باهله رو به شتر آوردند و آن را در ميان گرفتند.دلاوران بصره يكى پس از ديگرى، افسار شتر را مى‏گرفتند و شتر در حقيقت پرچم مردم بصره بود.ام المؤمنين فرزندان خود را وادار به مبارزه مى‏كرد و با همه اينها،آرزوى پيروزيش تحقق نيافت.

عبد الله بن خلف خزاعى كه رئيس اهل بصره و ثروتمندترين آنان بود بيرون آمد و مبارز خواست و درخواست كرد كسى جز على به نبرد او نرود.امام (ع) به جانب او شتافت و او را مهلت نداد و ضربتى بر او وارد ساخت و فرق او را شكافت.عبد الله بن ابزى لجام شتر را به دست گرفت و بعد به سپاه امام (ع) حمله كرد در حالى كه مى‏گفت:من ايشان را با شمشير مى‏زنم اما ابو الحسن را نمى‏بينم،اين غصه‏اى نيست!امام (ع) او را با نيزه خود هدف قرار داد و وى را كشت و نيزه را در تن او گذاشت در حالى كه مى‏فرمود:ابو الحسن را ديدى پس چگونه او را ديدى؟در كنار افسار شتر،از قريش هفتاد و از ديگران هزاران تن به قتل رسيدند. عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد (از بنى اميه) كه از اشراف قريش بود جلو آمد،مالك اشتر به او حمله كرد و او را از پاى در آورد.اشتر به خباب بن عمر و راسبى-هنگامى كه شنيد او امام (ع) را با رجز خوانى خود به مبارزه مى‏خواند،ضربتى حواله كرد و او را كشت.عمار بن ياسر كه نود سال عمر داشت مانند يك جوان دلاور مى‏جنگيد.روايت‏شده است كه عمار با عمرو بن يثرى-بزرگترين دلاور بصره بعد از اين كه جمعى از ياران امام را به قتل رساند،روبرو شد. عمار به عمرو گفت:تو به غار حريز پناهنده شده‏اى.پس جاى خود را رها كن و به جانب من بيا! همه مردم به عمار مى‏نگريستند،ولى عمار او را كشت و از پاى او گرفت‏تا اردوگاه امام،كشاند.

مردى برخاست رو به امام (ع) كرد و گفت:اى امير المؤمنين!كدام آشوب از اين بالاتر است كه اهل بدر با شمشير به جانب يكديگر حمله مى‏برند؟امام به او فرمود:«واى بر تو!آيا ممكن است اين فتنه باشد در حالى كه من رهبر و فرمانده آنم؟به خدايى كه محمد را به راستى مبعوث كرده است و او را گرامى داشته است،نه به من دروغ گفته‏اند و نه من دروغ مى‏گويم،نه گمراهم و نه مرا گمراه كرده‏اند،نه لغزيده‏ام و نه مرا لغزانيده‏اند.

و براستى كه من از جانب پروردگارم بر طريقى هستم كه خداوند آن را براى پيامبرش بيان فرموده است و پيامبر خدا (ص) نيز براى من روشن كرده است.روز قيامت‏خوانده مى‏شوم در حالى كه مبرا از گناهم.اگر من گناهى هم داشتم،بى شك،اين نبرد با ايشان موجب از بين بردن گناهانم مى‏گرديد.»

چون امام (ع) ملاحظه فرمود كه مرگ در كنار آن شتر،و همچنين جنگ-تا وقتى كه شتر سر پا است-پايان پذير نيست،شمشيرش را كشيد و رو به طرف شتر نهاد و به يارانش نيز همان دستور را داد و به آن سوى گام برداشت،در حالى كه لجام شتر در دست‏بنى ضبه بود. جنگ شدت گرفت،و تعداد زيادى از ايشان از پاى در آمدند،امام با گروهى از قبايل نخع و همدان به شتر رسيد و به مردى از اصحاب خود فرمود:اى بجير شتر را مواظب باش!او شمشيرش را از پشت‏حواله شتر كرد و شمشير به پهلوى او وارد شد و روى شكم به زمين خورد و چنان سخت ناليد كه سخت‏تر از آن شنيده نشده بود.آن فرياد چيزى جز فرياد هلاكت‏شتر نبود تا اين كه سپاه بصره پا به فرار گذاشتند،چنان كه ملخ به هنگام وزش تندبادها پرواز مى‏كند.محمد بن ابى بكر و عمار بن ياسر هودج عايشه را بلند كردند و در كنارى نهادند.امام (ع) خشمگين به سوى عايشه پيش رفت و با سر نيزه‏اش به هودج كوبيد و على (ع) كه خويشتندارى مى‏كرد،به عايشه گفت:اى صاحب پرچمها!كار خدا را چگونه ديدى؟ تو از مردم كمك خواستى در حالى كه آنان فرار كردند،تو آنان را جمع كردى تا اين كه بعضى، بعضى ديگر را كشتند...»آن گاه،عايشه در جواب امام گفت:اى پسر ابو طالب!اختيار دست تو است پس بزرگوارى كن!چقدر خوب قوم خود را جمع آورى كردى.سپس عايشه به خانه عبد الله بن خلف خزاعى،بزرگترين منزل بصره وارد شد و چند روزى در آن جا ماند سپس،امام (ع) او را با احترام به همراه جمعى از زنان و مردان به مدينه فرستاد.در حالى كه عايشه آماده رفتن مى‏شد،عمار نزد او رفت و به او گفت:مادرم!اين مسير كجا و راهى كه خداوند تو را بدان مامور ساخته است كجا؟عايشه در جواب گفت:گواهى مى‏دهم كه تو آنچه دانستى براستى و به خاطر حق گفتى.سپس عمار به وى گفت:سپاس خدا را كه اين سخن را در مورد من به زبان تو جارى كرد.امام (ع) سه روز در لشكرگاه خود ماند،آن گاه وارد بصره شد،و در ميان ايشان مطابق روش پيامبر با مردم مكه رفتار كرد.بدهايشان را مورد عفو قرار داد و گذاشت‏يارانش چيزى از اموال بيت المال را بگيرند.امام آنچه را در بيت المال بصره يافت ميان افراد پيروز و شكست‏خورده يكسان تقسيم كرد و بر كشتگان هر دو گروه نماز خواند و مردم بصره با پرچمهاى خويش سالم و زخمى،با او بيعت كردند.

امام با ايشان سخن گفت و فرمود:«اى مردم!شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد،با صداى شتر جمع شديد و با پى شدن او گريختيد.اخلاق شما سست و عهد و پيمان شما ناپايدار است، دين شما دو رويى و آب شهر شما تلخ و شور است.هر كس در ميان شما اقامت كند در گرو گناه خويش است،و كسى كه از ميان شما بيرون رود،رحمت پروردگارش را آماده ساخته است. به خدا قسم كه من مى‏بينم شهر شما غرق مى‏شود،آن گونه كه مى‏نگرم مسجد شما مانند سينه كشتى و يا مانند سينه مرغى ميان دريا قرار گرفته است‏» (17) .

براستى كه صدق خبر او ثابت‏شد.زيرا بصره غرق شد،و آب پيرامون آن را فرا گرفت و از ساختمانهاى آن شهر به جز يك مسجد باقى نماند.يكى از يارانش پس از اين كه خداوند او را بر اصحاب جمل پيروز گردانيد،به او عرض كرد:دوست داشتم برادرم فلانى با ما حاضر بود و مى‏ديد كه چگونه خداوند شما را بر دشمنانت پيروز گردانيد.سپس،امام (ع) در جواب او فرمود:آيا برادرت هواخواه ما بود؟عرض كرد:آرى.امام (ع) فرمود:«او هم در اين جنگ با ما بوده است،و كسانى كه در صلب مردان و رحم زنان هستند،گويا در ميان سپاهيان به همراه مايند،بزودى،روزگار،ايشان را مانند خونى كه ناگهان از بينى انسان بيرون آيد،به وجود آورد و ظاهر گرداند و به وسيله آنان ايمان و اسلام قوت گيرد» (18) .

مسؤوليت رهبران سه گانه

اگر اشاره به رويدادهاى اين جنگ را پايان ببريم،و نگاهى به پشت‏سر اندازيم،مى‏بينيم كه هزاران فرد از مردم بصره،به ديدار مرگ شتافتند در حالى كه خود را بر حق مى‏پنداشتند. براستى كه امر بر آنان مشتبه شده بود و بر ايشان مشكل بود باور كنند همسر و دو تن از اصحاب بزرگ پيامبر (ص) از حق فاصله گرفته‏اند.مردم همواره مى‏خواستند حق را به وسيله اشخاص بشناسند،هر چند منطق حكم مى‏كند كه اشخاص را بايد به وسيله حق شناخت.به عقيده من مردم بصره مطلب زيادى راجع به على (ع) و گذشته روشن او و سخنان پيامبر (ص) درباره او نمى‏دانستند،اما آن سه نفرى كه مردم بصره را رهبرى كردند،على (ع) را بخوبى مى‏شناختند و نه تنها دانسته‏هاى خود را از پيروان خويش پنهان مى‏داشتند،بلكه تصميم گرفتند با تمام نيرويى كه در اختيار داشتند،حق عظيم او را كوچك جلوه دهند و او را به آنچه خود،مرتكب شده بودند-يعنى قتل عثمان-متهم سازند،در حالى كه ايشان مى‏دانستند على (ع) از همه آن اتهامها مبراست.آنان هزاران قربانى را كه از دو طرف در اين جنگ جان باختند به گناه خود در مورد عثمان افزودند.البته مسؤوليت رهبران سه گانه در مبارزه با امام (ع) و متهم كردنش به قتل عثمان،از مسؤوليت معاويه و ساير بنى اميه بزرگتر بود.

براستى خونخواهى عثمان به وسيله امويان و تلاش آنان براى كشتن قاتلان او،اگر چه دليل موجه اسلامى نداشت،ولى داراى توجيه تفكر جاهليت‏بود;آنان از قبيله خليفه مقتول بودند و از قاتلان وى نبودند و به كشتن او نيز كمكى نكردند ولى اعمال زشت آنان و دست درازى ناروايشان در اموال مسلمانان،از بزرگترين عوامل شوراندن مردم بر ضد خليفه بود.

اما بزرگان گروه اول هيچ دليل موجهى براى مطالبه خون عثمان نداشتند،زيرا ايشان نخستين كسانى بودند كه سعى در قتل او داشتند ديگر آن كه آنان از قبيله وى نبودند و مى‏دانستند كه على (ع) از همه اصحاب پيامبر (ص) در حفظ جان خليفه سوم بيشتر كوشيد و به كشته شدنش از همه ناخرسندتر بود.على (ع) به عثمان پيشنهاد كمك داد اما او نخواست ولى با آن همه،پسرانش را در حالى كه شمشيرهاى خود را براى حمايت از او حمايل كرده بودند،فرستاد.

بلاذرى نقل كرده است كه طلحه،هنگامى كه على (ع) ،حسن و حسين را به علت‏سستى غير عمدشان در حمايت از عثمان،كتك زد او را سرزنش كرد.آن گاه على (ع) طلحه را نفرين كرد، زيرا او انجام نداد مگر كارى را كه امام على دوست نداشت.طلحه پاسخ داد كه اگر عثمان مروان را تسليم كرده بود،كشته نمى‏شد.على (ع) به او گفت:اگر مروان را به شما تحويل مى‏داد،پيش از اين كه حكمى درباره او ثابت‏شود،كشته مى‏شد (19) .

طبرى در تاريخ خود (ص 3185) ضمن رويدادهاى سال 36 روايت كرده است كه على (ع) به زبير-آن گاه كه هر دو در بصره بودند-فرمود:«آيا از من خون عثمان را مى‏خواهى در حالى كه تو خود او را كشتى؟خداوند امروز بر مدافعترين ما از او (عثمان) چيزى را مسلط كرده است كه خوش ندارد.»البته معاويه،رئيس حزب اموى،نه تنها از كسانى نبود كه با امام (ع) بيعت كرده بودند،بلكه از بيعت‏خوددارى كرده بود،بدين گونه،هر چند مى‏بايست پس از بيعت مردم مدينه با امام (ع) ،او هم بيعت مى‏كرد،ولى در مسؤوليت‏با زبير و طلحه كه با امام بيعت كرده بودند،برابر نبود،زيرا شورش اين دو،در برابر امام (ع) نقض بيعت‏شرعى بود كه اطاعت ايشانرا از امام (ع) ،تا وقتى كه مطابق كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كند،واجب و لازم مى‏ساخت،در صورتى كه على (ع) از همه مردم در پيروى از كتاب و سنت پايدارتر بود.خداوند متعال بر وفاى به بيعت دستور داده است و فرموده است:«و هر كه بيعت‏شكنى كند به زيان خود بيعت را شكسته است.هر كس به آنچه كه با خدا عهد بسته است وفا كند پس پاداش فراوانى از جانب او دريافت‏خواهد كرد.»پيامبر (ص) به قتل بيعت‏شكنان امر فرموده است. مسلم در صحيح خود از پيامبر (ص) نقل كرده است كه او فرمود:

«همانا چنين و چنان خواهد شد.هر كس بخواهد كار اين امت را به تفرقه بكشد در حالتى كه جمع و يگانه‏اند،هر كس مى‏خواهد باشد،گردنش را با شمشير بزنيد» (20) .همو روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كه از فرمان سر پيچى كند،و از جماعت جدا شود،به مرگ جاهليت مرده است،و هر كس زير پرچم گمراهى پيكار كند و براى تعصب قومى خشمگين شود و يا به تعصب فرا خواند و يا به عصبيت قومى كمك كند و كشته شود به قتل جاهليت كشته شده است.هر كه بر امت من خروج كند و نيك و بد آن را مورد حمله قرار دهد و باكى از فرد با ايمان نداشته باشد و به پيمان كسى كه پيمانى از او به گردن دارد وفا نكند،نه او از من است و نه من از او» (21) .

براستى انتظارى كه از عايشه،طلحه و زبير با آن مقام و منزلت دينى وجود داشت،هرگز از معاويه كه هيچ سابقه دينى نداشت،و هيچ گاه در رديف خوبان به شمار نيامده بود،وجود نداشت اين سه تن از پيامبر (ص) خدا درباره على (ع) مطالبى شنيده بودند كه‏معاويه نشنيده بود.اگر هم معاويه و ديگر امويان مانند آنچه كه آن سه تن از پيامبر (ص) شنيده بودند،مى‏شنيدند،باز هم از آن سه تن انتظار مى‏رفت كه به گفته پيامبر (ص) گوش دهند و آن را به كار بندند و نه از معاويه كه مردى مادى و فرصت طلب بود.براستى كه اصحاب،از جمله عايشه و زبير،مى‏دانستند كه پيامبر (ص) روز غدير خم در-باره على (ع) فرمود:«بار خدايا!هر كه او را دوست دارد،دوست‏بدار;و هر كه او را دشمن دارد،دشمن بدار!»پيامبر (ص) به على،فاطمه،حسن و حسين (ع) فرمود:«من با كسانى كه با شما در صلح باشند،در صلحم،و با آن كه با شما در ستيز باشد،در ستيزم.» (22) اين عبارتها آشكارا بر اين دلالت دارد كه محاربان با على،محارب با پيامبر خدايند و دشمن على دشمن خدا و رسول خداست.پس،اقدام اين بزرگان در دشمنى با على (ع) و جنگيدن با او پيشامد عجيبى بود كه هيچ دليل موجهى براى آن قابل تصور نيست.

زبير بويژه در خور ملامت است زيرا او مردى است كه روز بيعت‏با ابو بكر دست‏به قبضه شمشير ايستاد و گفت:هيچ كسى از على بن ابى طالب (ع) سزاوارتر نيست.او آماده بود تا در راه بيعت على،اگر على (ع) مى‏خواست آن روز مبارزه كند،بجنگد و كشته شود.پس،چگونه او به خود اجازه داد،پس از اين كه با امام (ع) بيعت‏شرعى به عمل آمد و خود او نيز بيعت كرد، رو در روى او بايستد و به او اعلان جنگ كند و خون هزاران مسلمان را در راه از بين بردن خلافت او بريزد؟

زبير قابل سرزنش است.زيرا از رسول خدا (ص) شنيد كه وى با على (ع) خواهد جنگيد،در ،و طبرى (24) و جمعى ازمورخان نقل كرده‏اند.حاكم در صحيح خود المستدرك-به اسناد خود از چهار طريق نقل كرده است كه على روز جنگ بصره به زبير،خاطرنشان كرد كه پيامبر (ص) به زبير فرمود،همانا با على در آينده مبارزه خواهد كرد در حالى كه ستمكار است و زبير هم بدان اقرار كرد و گفت كه او سخن پيامبر (ص) را فراموش كرده بوده است (25) .

عايشه بيش از ديگران در خور ملامت است،زيرا او همسر پيامبر (ص) بود،و از اندازه علاقه پيامبر (ص) نسبت‏به على (ع) آگاهى داشته است.عايشه،هنگامى كه از حضور على در كنار پيامبر و نجواى آنان با يكديگر اظهار ناراحتى كرد،پيامبر (ص) او را سرزنش فرمود،و از اين روش برحذر داشت.

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابو مخنف گفتگويى را نقل مى‏كند،كه در آستانه عزيمت عايشه به بصره ميان او و ام سلمه،همسر ديگر پيامبر (ص) روى داده است.او از ام سلمه خواست تا همراه وى باشد،ام سلمه،مطالبى را به او يادآورى كرد كه وى آنها را انكار نمى‏كرد از آن جمله اين بود كه آن دو با رسول خدا (ص) بودند و رسول الله با على (ع) خلوت كرد و اين خلوت طول كشيد.سپس عايشه خواست كه ناگهانى بر آن دو وارد شود و ام سلمه او را مانع از اين كار شد،پس او ناراحت‏شد و بعد با گريه برگشت.عايشه به ام سلمه گفت:به على گفتم:من از پيامبر (ص) بجز يك روز از نه روز ندارم.آن يك روز را هم تو اى پسر ابو طالب،به من وا نمى‏گذارى؟سپس،پيامبر خدا (ص) خشمگين و با چهره‏اى گلگون رو به من كرد و فرمود:«به عقب برگرد!به خدا قسم كسى او را خشمگين نمى‏سازد-،چه از خانواده من باشد يا از ديگر مردم مگر اين كه از ايمان خارج شده باشد.»

از چيزهاى ديگر اين بود كه آن دو با پيامبر (ص) بودند و عايشه سر رسول خدا (ص) را مى‏شست و ام سلمه براى او غذا (حيس) (26) تهيه مى‏كرد و آن غذا مورد توجه پيامبر (ص) قرار گرفت،سپس سر خود را بلند كرد و فرمود:«اى كاش مى‏دانستم،كدام يك از شما دارنده آن شتر دم دراز هستيد و سگهاى حواب[نام محلى]به او پارس مى‏كنند،و او در آن حال از راه منحرف است؟ام سلمه گويد،من دست از غذا كشيدم،و گفتم:پناه مى‏برم به خدا و رسولش از چنان حالتى.آن گاه،پيامبر دست‏به پشت تو زد و فرمود:مبادا تو آن زن باشى!سپس فرمود:اى دختر ابى اميه مبادا كه تو آن زن باشى (و دوباره رو به عايشه كرد و گفت:) «اى حميرا!اما من تو را بر حذر مى‏دارم.»

مطلب سومى كه ام سلمه به خاطر عايشه آورد،اين بود كه آن دو نفر با رسول خدا در مسافرتى بودند.على قبول كرده بود تا كفشهاى رسول خدا را وصله كند و همچنين شستشوى جامه‏هاى آن حضرت را به عهده داشت.كفش پيامبر (ص) پاره شده بود و خود،آن روز زير درخت‏سمره (27) ،نشسته بود،و على شروع به دوختن كفش كرده بود،در آن بين ابو بكر، كه عمر نيز همراه او بود،سر رسيد.از پيامبر (ص) اجازه ورود گرفتند.ام سلمه گويد:ما پشت پرده رفتيم آن دو درباره مساله مورد نظر خود با پيامبر (ص) وارد گفتگو شدند.سپس،عرض كردند يا رسول الله!ما قدر و منزلت رفيقمان (على) را نمى‏دانيم.اگر آن كسى را كه جانشين خود براى ما قرار مى‏دهى اعلام مى‏كردى تا پناهگاه ما باشد،خوب بود.آن گاه،پيامبر (ص) به ايشان فرمود،براستى كه من مقام او را مى‏دانم و اگر آن را اعلام كنم،از پيرامون او پراكنده مى‏شويد،چنان كه بنى اسرائيل از هارون پسر عمران پراكنده شدند (28) .در نتيجه،آن دو خاموش شدند و بيرون رفتند.سپس كه ما نزد رسول خدا (ص) رفتيم،من كه جرات بيشترى داشتم به پيامبر گفتم:اى پيامبر!چه كسى را جانشين خود براى آن دو قرار دادى؟فرمود: وصله زننده كفش را،و پايين كه آمديم كسى را جز على نديديم.عرض كردم:اى پيامبر خدا (ص) !كسى را جز على نمى‏بينم،فرمود:هموست.البته عايشه به تمام آنچه كه ام سلمه يادآور شد،اقرار كرد.ام سلمه،به او گفت:من ام سلمه هستم،تو ديروز مردم را بر عثمان مى‏شورانيدى و درباره او بدترين سخن را مى‏گفتى،و نام او پيش تو غير از پير خرف چيز ديگرى نبود.براستى كه تو منزلت على بن ابى طالب را در نزد رسول خدا (ص) مى‏دانى (29) . حديث هشدار پيامبر (ص) به عايشه را كه سگهاى حواب[نام محلى]به او پارس خواهند كرد، جمعى از مورخان از جمله ابن اثير (30) و طبرى (31) و شمارى از محدثان از آن جمله حاكم،نقل كرده‏اند.حاكم در مستدرك مطلب ذيل را روايت كرده است:

«چون عايشه به يكى از سرزمينهاى بنى عامر رسيد،سگهاى آن جا پارس كردند،پس گفت: چه آبى است اين جا؟گفتند:حواب.گفت:من جز به بازگشت‏خود نمى‏انديشم.زبير گفت:نه! همين كه پيشاپيش بروم و مردم تو را ببينند ميان خود صلح مى‏كنند.عايشه گفت:من مصلحت را تنها در بازگشت‏خود مى‏بينم،از پيامبر خدا (ص) شنيدم مى‏فرمود چگونه خواهد بود حال يكى از شما زنان در آن موقعى كه سگهاى حواب،پارس كنند (32) .

حاكم از ام سلمه نقل كرده است كه او گفت پيامبر (ص) خروج يكى از امهات-المؤمنين را متذكر شد،عايشه خنديد.آن گاه،پيامبر (ص) فرمود:مواظب باش اى حميرا!مبادا كه تو باشى.سپس توجهى به على كرد و فرمود:اگر چيزى از امور مربوط به عايشه در اختيار گرفتى با او مدارا كن (33) !

البته ام سلمه كردار عايشه را برايش مجسم كرد و چه خوب مجسم كرد،آن گاه كه به او گفت: «...تو نبودى كه گفتى اگر پيامبر خدا (ص) ،بعد از اين در يكى از بيابانهاى پهناور با تو روبرو شود-در حالى كه سوار بر شترى-از چشمه‏اى به چشمه ديگرخواهى رفت؟در حقيقت چشم خدا ناظر بر تو است و بر پيامبر خدا (ص) وارد مى‏شوى.اگر من همين راه تو را بروم و بعد به من بگويند:وارد بهشت‏شو،من شرم خواهم داشت كه محمد (ص) را ملاقات كنم در حالى كه آن حجابى را كه براى من مقرر داشته بود به يك سو نهاده باشم.خانه‏ات را براى خودت سنگر كن،پوشش حيا را قرارگاه خود بساز،تا اين كه او را ملاقات كنى در حالى كه تو مطيعترين فردى باشى كه گردن به فرمان خدا نهاده است،و در مدتى كه از پيامبر (ص) جدا شده‏اى، بيش از همه يار و ياور دين باشى!اگر من سخنى را به خاطر تو بياورم كه با آن آشنايى،هر آينه تو را همچون مارى آرام خواهد گزيد.عايشه گفت:چقدر موعظه تو براى من دلنشين است!اما موضوع از آن قرار نيست كه تو گمان مى‏برى و البته راه خوب آن راهى است كه در آن راه دو گروه دشمن جان هم (و يا گفت:منزجر از هم) به من پناه آورده‏اند كه اگر من در خانه بنشينم، نه زحمتى متحمل،و نه گناهى مرتكب شده‏ام،ولى اگر از خانه بيرون روم پس ناگزير ثواب بيشترى از آن سو عايد من،خواهد بود» (34) .

از مسائل شگفت آميز،اين كه عايشه پاسخ مى‏دهد كه او مى‏خواهد قيام كند براى اين كه دو گروه متخاصم به او پناهنده شده‏اند،در صورتى كه نه تنها يكى از دو گروه (گروه امام (ع) ) به او پناهنده نشده بود،بلكه ناراضى‏ترين مردمان نسبت‏به قيام او بودند و گروه دوم،اگر عايشه آن را به دشمنى با على (ع) رهبرى نمى‏كرد با على خصومتى نداشت.ولى انسان وقتى تصميم به انجام كارى گرفت‏براى توجيه آن از يافتن بهانه‏اى،براى خود،عاجز و درمانده نيست.

براستى كه ام المؤمنين عايشه تمام اين اعمال را انجام داد در حالى كه قرآن زنان پيامبر (ص) را مامور به ماندن در خانه‏هايشان مى‏سازد:«و در خانه‏هايتان قرار گيريد و به مردان بيگانه زينتتان را مانند زمان جاهليت نخستين ظاهر مسازيد» (35) .

نتيجه‏گيرى

با همه اينها،ما درباره رهبران سه گانه جز خوبى حق نداريم بگوييم و بايد براى ايشان و برادرانمان كه پيش از ما ايمان آورده‏اند آمرزش بخواهيم.در حقيقت كار ايشان و عملى كه انجام داده‏اند مربوط مى‏شود به خدا و اوست كه بايد درباره عمل ايشان حكم كند،و ليكن در اين جا مسايلى هست كه حق داريم آنها را از اين رويدادها نتيجه‏گيرى كنيم،از آن جمله:

(1) اگر آن رهبران بزرگ،ريختن اين همه خون را در راه تحقق هدفهاى خويش حلال مى‏شمرده‏اند،پس،منطقى نيست كه سنتها و احاديث روايت‏شده آنان را حجت‏بدانيم،مگر با آنچه از طريق ديگر مورد اعتماد از پيامبر (ص) نقل كرده‏اند موافقت و همخوانى داشته باشد. توضيح آن كه،كسانى كه نقض بيعت نيكان و بر افروختن آتش جنگى از اين دست را ميان مسلمانان حلال بشمارند از اشخاص عادلى كه روايتهاى،ايشان مورد قبول باشد نخواهد بود، زيرا كسى كه به ريختن خونها اهميت ندهد از نقل روايت نادرست هم اجتناب نخواهد كرد.

(2) هر گاه براى مسلمانان جايز نباشد كه درباره ام المؤمنين،طلحه و زبير جز خوبى بگويند، با اين كه ايشان با امير المؤمنين و برادر پيامبر (ص) ،به مبارزه برخاستند،پس به مصلحت مسلمانان نيست تا درباره كسانى نيز كه از صحابه بزرگ،خلفا و يا ديگران،انتقاد مى‏كنند و يا موضع غير دوستانه‏اى نسبت‏به آنان مى‏گيرند،جز سخن خير بگويند،زيرا جنگ با صحابى بزرگ در نزد خدا بزرگتر است تا انتقاد و يا موضعگيرى غير دوستانه در برابر او.

البته مسلمانان بر خود لازم مى‏بينند تا رهبران سه گانه را احترام كنند،و از خدا براى آنها رضامندى و آمرزش بخواهند،با وجود اين كه،به نبرد و پيكار با رئيس خاندان پيامبر (ص) و برادرش[امام على] (و اگر فرصتى دست مى‏داد به كشتن او) اقدام كردند.بنابراين منطقى خواهد بود تا همان موضعگيرى را نيز درباره كسانى داشته باشندكه نسبت‏به بقيه افراد از بزرگان اصحاب موضعى غير دوستانه دارند،زيرا قانون اسلامى امتياز بردار نيست.آنچه بر اين رهبران سه گانه منطبق است لازم است‏بر بقيه مسلمانان نيز انطباق داده شود.

زمانى بود كه انتقاد از يك صحابى بر مردم حرام نبود.و انتقاد مسلمانان نسبت‏به خلفا به قصد افترا به آنان نبود،بلكه آن كار را با اين انگيزه فكرى مى‏كردند كه اعتقاد داشتند;خلفا گاهى صواب و گاهى خطا مى‏كنند.

رهبران سه گانه با على جنگيدند،با اين كه مى‏دانستند بر خطايند،پس،اگر ما بايد اينان را ارج نهيم،و درباره ايشان خير بگوييم;بنابراين حق نداريم بر گروهى از مسلمانان خرده گيريهايى كنيم كه عمل آنها كمتر از قتل و جنگ است،و همچنين حق نداريم،همانند عوام مسلمانان به كفر و فسق آنان حكم كنيم.از منطق و انصاف به دور است كه بعضى از مسلمانان به بعضى ديگر به خاطر عقايد آنان پيرامون رويدادهاى تاريخى اسلام و شخصيتهاى اسلامى-تا وقتى كه آن عقايد با صريح قرآن و يا سنت متواتر پيامبر (ص) كه اجماع امت‏بر آن است،مخالفت نداشته باشد-نسبت فسق دهند.در قرآن و سنت مورد اجماع چنان چيزى وجود ندارد كه انتقاد از بزرگان صحابه،و يا موضعگيرى نسبت‏به آنان را به نحوى كه با موضع توده مسلمانان هماهنگ نباشد،ممنوع اعلام كند.

براستى مسلمانانى كه عقايد مختلف،درباره اصحاب پيامبر (ص) دارند-على رغم اختلاف عقيده‏شان در اين مورد-به حكم قرآن،برادرند،و دورى از هم و كاشتن تخم كينه در دل يكديگر،و يا درباره دين و ايمان،هم را متهم ساختن،بر آنان حرام است.

(3) البته اين رهبران سه گانه بودند كه باب جنگهاى خانگى را به روى جامعه اسلامى گشودند.براستى آنان نخستين جنگ خونينى را كه هزاران تن از دو طرف در آن جان سپردند آغاز كردند،و با دعوت خود يگانگى مسلمانان را چنان بر هم زدند كه ديگر آن وحدت به جاى خود برنگشت.درك اين مطلب براى خردهاى ما بس دشوار است كه چگونه اين بزرگان به ريختن آن همه خون،جرات پيدا كردند.در حالى كه‏مى‏دانستند،كشتن يك مؤمن از روى عمد-به شهادت قرآن-آتش هميشگى دوزخ را به همراه دارد.

(4) البته جنگ صفين با تمام سهمگينى و سختيش جز پيامدى،از پيامدهاى جنگ بصره نبود.بنابراين اگر ام المؤمنين،طلحه و زبير از امام پشتيبانى مى‏كردند و به صورت دسته جمعى و يا انفرادى به شهرهاى اسلامى مى‏رفتند و مردم را وادار به اطاعت از وى و رفتن به زير پرچم او مى‏كردند بى‏شك معاويه،جسارت مبارزه با على (ع) را پيدا نمى‏كرد،آرى،اگر رهبران سه گانه آن كار را كرده بودند،معاويه در مى‏يافت كه اگر با امام (ع) مبارزه كند،در جنگى زيان بخش درگير شده است كه به نابودى خود او و نابودى سپاهيانش مى‏انجامد و بدين گونه در برابر حكومت على (ع) سر تسليم فرود مى‏آورد.و ليكن هنگامى كه او ديد بخش بزرگى از مردم عراق،نظر او را تاييد مى‏كنند و موضع او را مى‏پذيرند و از طرفى رهبرانى از بزرگترين اصحاب پيش از او به مبارزه با امام پرداخته‏اند،دريافت كه آرمانش در پيروزى بر امام آرمانى نامعقول و دور از دسترس نيست.

حقيقت مطلب اين است كه جنگ بصره عاملى نيرومند در عدم استقرار امر خلافت‏براى امام (ع) و استقرار آن براى معاويه،در نهايت‏بود و على رغم اين كه امام (ع) بر اين رهبران در جنگ بصره پيروزى قاطع يافت،در حقيقت زيانهايى كه به هر دو سپاه وارد شد،تا حد زيادى از نيروى امام كاست.قبايل سپاه شكست‏خورده،چون هزاران نفر از دست داده بودند در دلهايشان شرارت و كينه را مخفى داشتند و قبايل سپاه پيروز براى درگير شدن با جنگ ديگرى (در برابر معاويه) به ضعف گراييده بودند،زيرا خونهاى فرزندانشان در جنگ بصره ريخته شده بود.اما معاويه با لشكر خود بيرون از معركه در كمين نشسته بود و به تاب و توان و ساز و برگ و ياران خويش مى‏افزود.

اگر قريش در خلال سالهاى خلافت‏خلفاى سه گانه مقدارى از كينه‏هاى خود را نسبت‏به على (ع) -به دليل ضربه‏هايى كه از شمشير وى در زمان پيامبر (ص) در جنگهاى بدر و احد و احزاب ديده بود-فراموش كرده بودند ولى براستى جنگ بصره،كه قريش‏هفتاد تن از سران خود را در آن از دست داد،آن كينه‏ها را زنده كرد،و كينه‏هاى ديگرى نيز بر آن افزود.

ما حق داريم كه بگوييم حركت رهبران سه گانه خلافت را شده را به سلطنت مصيبت‏بار بنى اميه تغيير داد.اگر رهبران سه گانه آن جنگ شوم را بر پا نكرده بودند على (ع) مى‏توانست‏به بيرون از مرزهاى جهان اسلام بپردازد و با شجاعت فوق العاده خود با دشمنان اسلام مقابله كند.

البته آن رهبران سه گانه حمله تحريك آميز خود را بر ضد عثمان شروع كردند،به سبب اين كه ايشان مى‏ترسيدند،خلافت از او به خويشاوند امويش منتقل شود و در ميان آنان پا برجا بماند،چون طلحه و زبير بهره خويش را از خلافت‏به دست نياوردند.رهبران سه گانه با شورش خونين خود بر ضد على (ع) حمله تحريك آميزشان درباره عثمان را دنبال كردند و در نتيجه، معاويه را به خلافت رساندند و چيزى را تحقق بخشيدند كه مى‏كوشيدند سر نگيرد و انجام نيابد.


پى‏نوشتها:

1-ج 1 ص 242.

2-همان ماخذ.

3-سوره عنكبوت (29) آيه:1-3.

4-سوره حجرات (49) آيه 10.

5-سوره نساء آيه 58.

6-مستدرك ج 3-ص 115.

7-ج 7-كتاب زكات در باب فضيلت قناعت و ترغيب به آن ص 139-140.

8-تاريخ طبرى حوادث سال 36 ص 1135.

9-همان كتاب.

10-تاريخ طبرى حوادث سال 36 ص 3155.

11-همان كتاب ص 3174.

12-از خطبه 137 نهج البلاغه.

13-«احمر ثمود»لقب قدار بن سالف پى كننده ناقه صالح است.م.نقل از لسان العرب ماده حمر.

14-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 431.

15-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 86 آن را نقل كرده است.

16-الامام على بن ابى طالب،نوشته عبد الفتاح عبد المقصود ج 3-ص 220.

17-نهج البلاغه،ج 1،ص 44-50.

18-نهج البلاغه ج 1،ص 50.

19-تاريخ بلاذرى ج 4 بخش اول ص 70.

20-ج 12 ص 241.

21-صحيح مسلم ج 12 ص 239.

22-ابن ماجه در صحيح خود ج 1 (شماره حديث 145) آن را نقل كرده است و حاكم مانند آن را در مستدرك به دو طريق (ج 3 ص 149) روايت كرده است.

23-الكامل ج 2 ص 120.

24-رويدادهاى سال 36 ص 3135.

25-ج 3 ص 366-367.

26-حيس،طعامى است فراهم آمده از خرما،روغن و آرد.نقل از المنجد (م) .

27-سمره يا طلح همان صمغ عربى است كه سايه گوارايى دارد (منتهى الارب و المنجد«مترجم‏».

28-مؤلف محترم،به شيوه خود،مطالب را از منابع عامه نقل كرده است و مدارا و مماشات مى‏كند،اگر نه چنان كه قبلا گذشت،در همين كتاب آمده است پيامبر از ابتداى بعثت،يوم الدار و پس از آن مكرر خلافت امام را اعلام فرموده بود.م.

29-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 78.

30-الكامل ابن اثير ج 3 ص 104.

31-در ضمن رويدادهاى سال 36 ص 3019.

32-ج 3 ص 120.

33-همان كتاب ص 119.

34-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 79.

35-سوره احزاب (33) ،آيه 34.

 

prev page fehrest page next page