در اينحال او را ديدند كه با پانصد سوار از كارزار كنار رفت .
و عدّه اى ديگر از
صف هاى خوارج جدا شده به سوى كوفه شتافتند
و طايفه اى به شهر مدائن داخل شدند.
و پشيمان شده ها دسته دسته متفرّق شدند تا از دوازده هزار نفر لشگر خوارج ، چهار
هزارنفر باقى ماند.(66)
(به روايت طبرى تعداد دوهزار و هشتصد نفر با عبداللّه بن وقب باقى مانده بودند.)
بدين ترتيب بيش از هشت هزار نفر در حالى كه عَرَق شَرم از پيشانى آنها مى چكيد،
بهزير پرچم ولايت اسلام در آمدند.
امام على عليه السلام به آنها دستور داد در
كنار ميدان قرار گيرند و هيچكدام از آنها حقشركت در جنگ را ندارند.
بقيه افراد
خوارج كه چهارهزار نفر يا كمتر بودند در شك و ترديد لغزيدند و تسليمجهل و عناد و
لجاجت خود شدند و با (عبداللّه بن وهب
راسبى ) و
(حرقوص بن زهر) برگمراهى خود
اصرار ورزيدند،(67)
كه جنگ آغاز شد.
پس از آغاز نبرد، (عبداللّه
بن وهب ) از روى شقاوت و دشمنى امام را
به مبارزه فراخواند.(68)
در آن حال امام عليه السلام قدم به صحنه كارزار گذاشت و با ضربت ذوالفقار او رابه
جهنّم فرستاد.
و در تداوم نبرد در ظرف مدّتى كمتر از يك ساعت ، تمامى خوارج به
استثناى نُه نفر (كهفرار كرده بودند) به دست مبارزان اسلام به هلاكترسيدند.(69)
ج - جستجوى
جسد سران خوارج و افشاى نفاق آنان
چون جنگ پايان يافت ، امام عليه
السلام دستور داد در ميان كشتگان خوارج بگردند وببينند كه آيا حرقوص (ذوالثّديه )
كشته شده است يا نه ؟
عدّه اى به جستجو رفته و بازگشتند و اظهار داشتند كه چنين
كسى را نيافتيم .
امام فرمود :
به خدا سوگند دروغ نمى گويم و به من دروغ
نگفته اند، استر (الاغ ) پيامبر خدا رابرايم بياوريد.
امام سوار شد و با ياران
خود به جستجوى آن پرداختند، تا كناره رودخانه رسيدند كه ازآنجا تا ساحل پر از كشته
بود، امام عليه السلام از مركب فرود آمد و از ميان كشتگانانباشته شده ، جسد حرقوص
را پيدا كرد.
امام عليه السلام سجده شُكر به جا آورد و تكبير گفت و فرمود:
(تا كنون دروغ نگفته ام .)
و ياران امام نيز تكبير گفتند.(70)
بعضى از مردم كه درباره جنگ با خوارج در شكّ و ترديد بودند با مشاهده پيكر
ناپاكذوالخويصره (ذوالثّديه ) در ميان كشتگان خوارج به يقين رسيدند و دريافتند كه
آنهاهمه گمراه مى باشند.
چون پيامبر صلى الله عليه و آله از ارتداد خوارج و
ذوالثّديه قبلا به مسلماانان خبر دادهبود و فرموده بود كه ذوالثّديه را على عليه
السلام خواهد كشت ، از اين رو به ياد آنروزى افتادند كه :
پيامبر خدا مشغول
تقسيم اموالى از غنائم (حُنين
) بود كه مردى از طايفه بنى نميم بهنام ذوالخويصره (ذوالثّديه )
معترضانه به پيامبر خدا گفت :
عدالت را رعايت كن .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطاب به او فرمود :
وَيلَكَ وَمَن يَعدِلُ اِذا لَم اَعدِلٌ
واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه
كسى عدالت خواهد كرد؟
خليفه دوّم گفت :
يا رسول اللّه به من اجازه بده تا
گردنش را بزنم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :
او را رها كن و به حال
خود واگذار، زيرا او را يارانى است كه شما نماز و روزه خود را دربرابر نماز و روزه
آنها كم و ناچيز مى شماريد ولى بااينحال آنها از دين فرار مى كنند همان گونه كه تير
از كمان فرار مى كند.
در اين هنگام آيه شريفه :
وَمِنهُم مَن يَلمِزُكَ فِى الصَّدَقاتِ فَاِن اُعطُوا مِنها رَضُوا وَ اِن لَم
يُعطُوا مِنها اِذا هُميَسخَطُونَ
(در
ميان آنها (منافقان ) كسانى هستند كه در (تقسيم ) غنائم به تو ايراد مى كنند، اگراز
صدق به آنها بدهند راضى مى شوند و اگر ندهند خشم مىگيرند.(71)
نازل شد و به اينگونه افراد اندرز داد.
در تفسير مجمع البيان پس از نقل جريان
ذوالثّديه اضافه مى كند كه : پيامبر خدا صلىالله عليه و آله فرمود :
هر وقت خروج
كردند آنها را بكشيد.(72)
در سفينه البحار، بعد از بيان اين مطلب ، در خاتمه مى نويسد: پيامبر صلى الله عليهو
آله فرمود:
خداوند بعد از من به وسيله محبوبترين خلق خود،
او را به هلاكت مىرساند.(73)
گزارشات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از فتنه اين مرد كافر و فتنه جو و
پيروانشدر ميان اصحاب و مسلمانان چنان مشهور بود كه وقتى خبر كشته شدن ذوالثّديه با
دستاميرالمؤ منين عليه السلام به سعد وقاص رسيد از بيعت نكردن با حضرت على
عليهالسلام پشيمان شد و دانست كه تخلّف او از بيعت ، تخلّف از حق بوده است.(74)
از عايشه روايت شد وقتى شنيد كه خوارج كشته شده اند پرسيد كشنده آنها كيست ؟
و
چون به او گفتند على عليه السلام است در فكر فرو رفت و از علّت تفكّرش سؤال كردند و
گفتند آيا روايتى از رسول خدا دارى ؟
گفت : آرى از او شنيدم كه فرمود :
اينها (خوارج ) بدترين مردم و از دين خارج شدگان هستند، رحمت خدا بر على باد كه
اوبا حق همراه بود.(75)
در اين رابطه دو روايت از عايشه به شرح زيرنقل شده است ؛
1 - در مسند
احمد بن حنبل از مسروقنقل شده كه عايشه به من متوجه شد و گفت تو از همه
فرزندانم بر من محبوب ترى آيادر نزد تو از مُخدَج
(76) (ذوالثّديه ) خبرى هست ؟
گفتم بلى او را على بن ابيطالب در بالاى
نهر(تامرّا)(77)
به هلاكت رسانيد.
عائشه به صدق گفتار من ، از من شاهد طلبيد،
من عدّه اى را
براى شهادت جمع كردم ، و ايشان در حضور او با گواهى خود سخن مراتاءييد كردند.
راوى مى گويد :
عائشه را به صاحب قبر (پيامبر صلى الله عليه و آله ) سوگند دادم
كه آيا درباره مُخدَجاز پيغمبر صلى الله عليه و آله سخنى شنيده اى ؟
عائشه گفت :
آرى شنيدم كه آن حضرت فرمود :
ايشان بدترين و شرورترين
مردمند كه به دست تواناى بهترين خلق خدا كشته مىشود.(78)
2 - ابن ابى
الحديد در شرح خود از كتاب صفّين مدائنى از مسروقنقل مى كند كه :
عايشه
به من چنين گفت :
اى مسروق من مى دانستم كه ذوالثّديه (مُخدَج ) را على بن
ابيطالب كشته بود، لعنتخداوند بر عمروعاص باد كه به من نوشت ذوالثّديه را در
اسكندريّه من بهقتل رساندم !.
واقعيّت ها را چرا نگويم ؟ بايد بگويم من از
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كهفرمود :
ذوالثّديه را (مُخدَج ) بعد از من بهترين خلق خواهد كشت.(79)
د - شناساندن
منافقان حافظ قرآن
اميرالمؤ منين صلى الله عليه و آله شبى از مسجد كوفه
به سوى خانه خويش حركت مىكرد در حالى كه كميل بن زياد از دوستان خاصّ آن حضرت ، او
را همراهى مى كرد، در اثناءراه از كنار خانه مردى گذشتند كه صداى تلاوت قرآنش بلند
بود كه آيه :
اَمَّن هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيلِ(80)
را با صداى حزين و آهنگ دلنشين مى خواند،
كُميل در دل خود از حال اين مرد بسيار
لذّت برد و از حالت معنوى او در تعجّب فرو رفتبى آنكه چيزى بر زبان براند،
امام
عليه السلام متوجّه شده ، خطاب به كُميل فرمود :
(اى كميل صداى قرائت و ناله حزين اين مرد مايه اعجاب تو نشود، او ازاهل
دوزخ است و من به زودى خبر آنرا به تو خواهم داد.)
كميل بن زياد از دو جهت در شگفت ماند، نخست از اين جهت كه امام عليه السلام همان
لحظه ازنيّت باطنى او اطلاع يافت
و ديگرى آن بود كه آن حضرت از دوزخى بودنِ اين
مرد ظاهر الصّلاح خبر داد.
مدّتى گذشت ، در روز جنگ جَمَل اميرالمؤ منين عليه
السلام در حالى كه شمشيرى در دستداشت ، با نوكِ شمشير به سرى كه به زمين افتاده
بود، اشاره كرد و فرمود:
اى كميل ،
اَمَّن هُوَ
قانِتُ آناءَ اللَّيلِ
يعنى اين همان شخصى است كه در آن شب قرآن تلاوت مى
نمود وحال او تو را به تعجّب واداشته بود.
كميل به خاك افتاد و قدم هاى آن حضرت
را بوسيده و استغفاركرد.(81)
9
- فرمان مداواى مجروحين
پس از خاتمه نبرد نهروان ، امام عليه
السلام دستور داد مجروحين خوارج را از ميان كشتهشدگان جدا كنند و به خانواده شان
تحويل دهند، زيرا كشتن مجروح را سزاوار نمى دانستپس آنها را به وابستگانشان تحويل
دادند.
امام نسبت به دسته ديگرى از مجروحان از آنها تعهّد گرفت و فرمود:
آنها
را با خود ببريد و طبابت نمائيد بعد از بهبودى در كوفه پيش منبرگردانيد.(82)
ياران اميرالمؤ منين عليه السلام از او پرسيدند:
آيا براستى خداوند نسل خوارج را
تا آخر دهر قطع نمود؟
امام عليه السلام فرمود :
كَلاّ
وَاللّهِ اِنَّهُم نُطَفٌ فى اَصلاب الرجالِ وَ قَراراتِ النِّساءِ كُلَّما نَجَمَ
قَرنٌ قُطِعَ حَتّىيَكُونَ آخِرُهُم لُصُوصا سَلاّبينَ(83)
(سوگند به خدا چنين نيست ، آنان نطفه هائى هستند در پشت مردان و رَحِمِ
زنان ، هر زمان ازآنها شاخى بلند گردد شكسته خواهد شد تا اينكه سرانجام دزد و راهزن
مى شوند.)
فيض الاسلام در شرح خود مى
نويسد :
آن نه نفرى كه از خوارج فرار كردند و به شهرها پراكنده شدند، هر كدام
مذهبى اختيارنموده و آنرا ترويج كردند، و سرانجام در راه ها به دزدى و راهزنىمشغول
شدند.(84)
پس از فراغت از امور جنگ ، امام عليه السلام دستور داد تا تمام غنائم جنگى را جمع
آورىكردند.
كلّيه ادوات جنگى و مركبهاى دشمن را در ميان نظاميان اسلام تقسيم
كردند.
ولى زنان و كنيزان و غلامان دستگير شده را بااموال ديگر خوارج به وارثان
و صاحبان آنهارساندند.(85)
آنگاه امام عليه السلام خطاب به كشته هاى خوارج فرمود:
بُؤ سا لَكُم ، لَقَد ضَرَّكُم مَن غَرَّكُم .
فقيل له : مَن غَرَّهُم
يَا اءَمِيرَ المؤ منين ؟
فقال : الشَّيطَانُ المُضِلُّ،
وَالانْفُسُ الامَّارَةُ بِالسُّوءِ، غَرَّتْهُمْ بِالامَانِيِّ، وَفَسَحَتْ
لَهُمْبِالْمَعَاصِي ، وَوَعَدَتْهُمُ الا ظْهَارَ، فَاقتَحَمَت بِهِمُ النَّارَ.
بدا به حال شما! آن كه شما را فريب داد به شما زيان رساند
(پرسيدند چه كسى آنان
را فريفت ؟ اى اميرالمؤ منين عليه السلام ، فرمود:)
شيطان گمراه كننده ، و نفسى
كه به بدى فرمان مى دهد، آنان را با آرزوها مغرور ساخت ،و راه گناه را بر ايشان
آماده كرد، و به آنان وعده پيروزى داد، و سرانجام به آتش جهنّمگرفتارشان نمود.
سئوال كردند يا اميرالمؤ منين چه كسى آنها را فريب داده .
فرمود :
شيطان و
نفس بدكردارشان كه آنها را با آرزوهاىباطل فريب داده و به ورطه هلاكت انداخت .(86)
و آنگاه رهنمود داد و فرمود :
لا تَقتُلُوا الخَوارِجَ
بَعدى فَلَيسَ مَن طَلَبَ الحَقَّ فَاَحطَائَهُ كَمَن طَلَبَ الباطِلَفَاَدرَكَهُ.
(بعد از من با خوارج جنگ نكنيد زيرا كسى كه در پى حق برود و اشتباه كند
مانند كسىنيست كه باط را بخواهد و به آن برسد)
يعنى خوارج طالب حق بودند ولى اشتباه كردند و روى زمين فساد به راه انداخته و
مردانو زنان بى گناه را كشتند.
اگر به چنين خيانت هائى دست نمى زدند شايد مستحق
چنين هلاكتى نمى شدند برخلافمعاويه و پيروانش كه هدف عمده آنها باطل و گمراهى بود و
كشتن آنها بر همه مسلمانانواجب بود.(87)
10
- آگاهى سياسى امام و آمادگى براى نبرد با معاويه
وقتى اميرالمؤ
منين عليه السلام از جنگ نهروان فراغت يافت ، فرمود:
اَيُّهَا النّاسُ فَإ نِّى فَقَاءتُ عَينَ الفِتنَةِ وَلَم يَكُن لِيَجتَرِىَ
عَلَيها اَحَدٌ غَيرى بَعدَ اَنماجَ غَيهَبُها وَ اشتَدَّ كَلَبُها.
(اى مردم من چشم فتنه و فساد را كور كردم و غير از من كسى بر دفع آن
فتنه و فسادبعد از اينكه ظلمت و تاريكى آن بالا گرفته و رو به افزايش نهاده وشرّ و
سختى آنهمه جا را فرا گرفته و هارى آن فزونى يافته بود، جراءت نداشت.)(88)
امام على عليه السلام مى خواهد بفرمايد :
اگر من با نهضت
(خارجى گرى ) در دنياى اسلام
مبارزه نمى كردم ، ديگر كسى پيدانمى شد كه جراءت كند با اين چنين جمعيّتى كه
پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بستهبود بجنگد.(89)
بنا به نقل ناسخ ، غائله خوارج در روز نهم صفرسال چهل هجرى مصادف با نوروز ايرانيان
پايان يافت.(90)
امام عليه السلام براى اينكه مردم را به سوى دشمن اصلى متوجّه سازد، با جمله
كوتاهىفرمود:
اِنَّ اللّهَ قَد احسَنَ بِكُم وَ اَعَزَّ
نَصرَكُم فَتَوَجَّهوا مِن فُورِكُم هذا اِلى عَدُوُّكُم .
(همانا خداوند بر شما احسان كرد و پيروزى عزّت بخش را نصيبتان قرار داد
اكنون بااين آمادگى به سوى دشمن اصلى خود (يعنى معاويه و يارانش ) حركت نمائيد.)
جمعى همراه اشعث بن قيس در پاسخ گفتند:
(يا اميرالمؤ منين تيرهاى ما تمام و
شمشيرهاى ما كند و سرنيزه هايمان فرسوده گرديده ،بهتر است كه ما را به كوفه
برگردانى تا تجهيزات جنگى خود را اصلاح نموده ،تجديد قوائى بكنيم ، شايد در اين
مدّت هم بر عدّه ما بيفزائى تا با نيروئى بهتر وتازه نفستر به سوى دشمن بشتابيم .)
امام عليه السلام آنها را به اردوگاه نخيله سوق داد و به آنها سفارش كرد؛
تا
زمانى كه به سوى دشمن رهسپار مى شوند در اردوگاه خود بمانند و خود را براىجهاد مهيا
سازند و كمتر با زن و بچّه خود مراوده و ملاقات داشته باشند.
سپاهيان امام چند
روزى را در آنجا ماندند ولى بعدا يكى پس از ديگرى جسته و گريختهبه شهر مى رفتند تا
اينكه جز فرماندهان سپاه كسى با على عليه السلام باقى نماند،حضرت با مشاهده اين وضع
، ناگزير وارد شهر كوفهگرديدند.(91)
11
- آمادگى رزمى براى مبارزه نهائى با معاويه
پس از پيروزى در جنگ
نهروان ، علل و عوامل گوناگونى ، كوفيان را به مرز سكوت وسُستى كشاند و براى جنگ
نهائى با معاويه بسيج نمى گرديدند،
معاويه كه اوضاع سياسى و تحوّلات روز را
دقيقا زير نظر داشت در برابر كوتاهى وضعف كوفيان دست به تحرّكات نظامى وحشتناكى مى
زد.
امام على عليه السلام براى حفظ آمادگى رزمى ، و در صحنه نگهداشتن نيروى
مردمى ،هرگاه كه زمينه را مساعد مى يافت ، با سركوفت زدن ها، هشدار دادن ها و
تبليغاتافشاگرانه ، مردم كوفه را بيدار مى كرد كه براى نبرد نهائى با دشمن آماده
شودند.
دردمندانه سخن مى گفت و افشاگرانه نقشه هاى دشمن را آشكارا بيان مى كرد
ودلسوزانه مردم را به اصلاح خود و جامعه خود فرا مى خواند، كه يكى از آن سخنان
دردآلود، خطبه 119 نهج البلاغه است كه خطاب به كوفيان فرمود:
مَا بَالُكُم ! لاَ سُدِّدتُم لِرُشدٍ! وَلاَ هُدِيتُم لِقَصدٍ!
اءَفِى مِثلِ
هذَا يَنبَغِى لِى اءَن اءَخرُجَ؟ وَإِنَّمَا يَخرُجُ فِى مِثلِ هذَا رَجُلٌ مِمَّن
اءَرضَاهُ مِنشُجعَانِكُم وَذُوِى بَاءسِكُم .
وَلاَ يَنبَغِى لِى اءَن اءَدَعَ
الجُندَ وَالمِصرَ وَبَيتَ المَالِ وَجِبَايَةَ الارْضِ، وَالْقَضَاءَ
بَيْنَالْمُسْلِمِينَ، وَالنَّظَرَ فِى حُقُوقِ المُطَالِبِينَ، ثُمَّ اءَخرُجَ فِى
كَتِيبَةٍ اءَتبَعُ اءُخرَى ،اءَتَقَلقَلُ تَقَلقُلَ القِدحِ فِى الجَفِيرِ
الفَارِغِ.
وَإِنَّمَا اءَنَا قُطبُ الرَّحَا، تَدُورُ عَلَيَّ وَاءَنَا
بِمَكَانِي ، فَإِذَا فَارَقتُهُ استَحَارَ مَدَارُهَا، وَاضطَرَبَثِفَالُهَا. هذَا
لَعَمرُ اللّهِ الرَّاءيُ السُّوءُ.
وَاللّهِ لَولاَ رَجَائِى الشَّهَادَةَ
عِندَ لِقَائِى العَدُوَّ
- وَلَو قَد حُمَّ لِى لِقَاؤُهُ
-لَقَرَّبتُ رِكَابِى ثُمَّ شَخَصتُ عَنكُم فَلاَ اءَطلُبُكُم مَا اختَلَفَ
جَنُوبٌ وَشَمَالٌ؛ طَعَّانِينَ عَيَّابِينَ،حَيَّادِينَ رَوَّاغِينَ.
إِنَّهُ
لاَ غَنَاءَ فِى كَثرَةِ عَدَدِكُم مَعَ قِلَّةِ اجتَِماعِ قُلُوبِكُم .
لَقَد
حَمَلتُكُم عَلَى الطَّرِيقِ الوَاضِحِ الَّتِى لاَ يَهلِكُ عَلَيهَا إِلا هَالِكٌ،
مَنِ استَقَامَ فَإِلَىالجَنَّةِ، وَمَن زَلَّ فَإِلَى النَّارِ!
(شما را چه مى شود؟ هرگز ره رستگارى نپوييد! و به راهعدل هدايت نگرديد!
آيا در چنين شرائطى سزاوارست كه من از شهر خارج شوم ؟ هم اكنون بايد مردى از شماكه
من از شجاعت و دلاورى او راضى و به او اطمينان داشته باشم ، به سوى دشمن كوچكند
* مسئوليّت هاى رهبرى
و براى من سزاوار نيست كه لشگر و شهر
و بيتالمال و جمع آورى خراج و قضاوت بين مسلمانان ، و گرفتن حقوق در خواست كنندگان
رارها سازم ، آنگاه با دسته اى بيرون روم ، و بهدنبال دسته اى به راه افتم ، و
چونان تير نتراشيده در جعبه اى خالى به اين سو و آنسو سرگردان شوم
من چونان سنگ
آسياب ، بايد بر محور خود استوار بمانم ، و همه امور كشور، پيرامون منو به وسيله من
بگردش در آيد، اگر من از محور خود دور شوم مدار آن بلرزد و سنگ زيرينآن فرو ريزد
به حق خدا سوگند كه اين پيشنهاد بدى است .
به خدا سوگند! اگر اميدوارى به شهادت
در راه خدا را نداشتم ، پاى در ركاب كرده ازميان شما مى رفتم ، و شما را نمى طلبيدم
چندان كه بادِشمال و جنوب مى وزد
زيرا شما بسيار طعنه زن ، عيب جو، رويگردان از
حق ، و پر مكر و حيله ايد
مادام كه افكار شما پراكنده است فراوانى تعداد شما
سودى ندارد، من شما را به راهروشنى بردم كه جز هلاك خواهان ، هلاك نگردند، آن كس كه
استقامت كرد به سوى بهشتشتافت و آن كس كه لغزيد در آتش سرنگونشد.
)(92)
سرانجام با روش هاى گوناگون هدايت ، و تبليغ و هشدار، مغزهاى كوفيان از خواب
غفلتبيدار شد، و دل ها هدايت گرديد، و مردم گروه گروه به فرياد دعوت حقّ امام
پاسخگفتند و براى نبرد آماده گشتند.
و همه در اردوگاه كوفه اجتماع كردند.
طبق
نقل ناسخ حدود هشتاد هزار نفر و به روايتى صد هزار نفر در اردوگاه (نخيله ) براىجنگ
با معاويه آماده شدند.
از نوف بكّالى نقل شده كه :
امام عليه السلام ، حضرت
امام حسين عليه السلام را بر ده هزار نفر از لشگريان
و قيس بن سعد را بر ده هزار
و ابوايّوب انصارى را بر ده هزار نفر ديگر، فرمانده تعيين فرمود و بدينگونهسرداران
ديگرى را به فرماندهى واحدهاى نظامى ديگر برگزيد.
تا در اسرع وقت به جنگ شاميان
بشتابند و ريشه معاويه را از بيخ بركنند و زمين را ازلوث وجود او و حاميانش پاك
سازند،
امّا هزاران افسوس كه حادثه خونين ضربت خوردن امام مطرح و اجتماع لشگريان
بهجدائى و تفرقه انجاميد.
(93)
12
- شيوه هاى رزمى ، تبليغى امام در جنگ جمل(به نقل الفتوح ابن
اءعثم كوفى )
* شيوه هاى تبليغى امام
در جنگ بصره
چون طلحه و زبير شنيدند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام
با لشگرى آراسته بهنزديكى بصره رسيده است ، با لشگرى آراسته از بصره بيرون آمدند و
مِيمنه و مَيسره
(94)
و قلب و جناح سپاه را مرتّب گردانيدند.
طلحه به فرماندهى سواران پرداخت و عبد
اللّه بن زبير سرپرستى پيادگان را بهعهده خويش گرفت .
سواران مِيمنه به مروان بن
حكم سپردند و پيادگان ميمنه به عبدالرّحمان بن عتاب بناسيد دادند.
سواران ميسره
به هلال بن وكيع تسليم نمودند و بر پيادگان ميسره عبدالرّحمان بنحارث بن هاشم را
نصب كردند.
در قلب سواران عبداللّه بن عامربن كُرَيز ايستاد
و در قلب پيادگان
حاتم بن بُكير الباهلى
جناح سواران را عمر بن طلحه قبول كرد و جناح پيادگان را
مجاشع بن مسعود السلمى ،به عهده خود گرفت .
بدين صورت در ميدان وارد شدند.
1 - مشورت با
ياران چون اميرالمؤ منين عليه السلام از آموزش نظامى طلحه و زبير و
بيرون آمدن ايشان خبريافت ، خطاب به امراى سپاه و بزرگان حجاز و اعيان كوفه و مصر
فرمود:
(طلحه و زبير بيرون آمده اند
و سپاه آراسته آماده جنگ گشته اند، شما چه مصلحت مىبينيد؟ جنگ كنيم يا تن به حكم
ايشان دهيم ؟
)اوّل از همه رِفاعد بن
شدّاد البجلى گفت :
(اى اميرالمؤ
منين ! ما همه دانسته ايم و مى دانيم كه مخالفان بر باطلند و تو بر حقّى وحق بر
جانب تو است ، راه راست تو دارى و ديندارى و دين پرورى خوى تو است ،
اگر ايشان
با تو نرمى كنند، هر آينه تو نيز با ايشان نرمى كن و اگرخيال جنگ دارند با ايشان
محاربه كن كه به يارى خدا براى نبرد با آنان آماده ايم .
)
اميرالمؤ منين عليه السلام از سخنان او خوشحال شد.
چون دو لشگر به يكديگر
رسيدند،
مردى از اصحاب زبير اءبُوالحرباء به او زبير گفت :
هيچ انديشه بهتر
از آن نيست كه ما بر اين قوم شبيخون بريم كه شبيخون از نتايجشجاعت و مردانگى است و
به زودى كارِ ما پيروزى رسد.
زبير گفت :
اى برادر ما در جنگ ها تجربه
فراوان داريم كه هر كسى از آن اطّلاع ندارد.
هر دو لشگر كه در اين صحرا جمع شده
اند مسلمانند و در ايمان مسلمانان رسم شبيخوننبوده است و از حضرت رسول صلى الله
عليه و آله در معنى شبيخون كلمه اى نشنيده ام كهشبيخون را اجازخ فرموده باشد،
و
تازه امام على عليه السلام نيست كه او را غافل گير كنيم .
2 - اعلام
اهداف جهاد اسلامى در آستانه جنگ اءحنف بن قيس با جماعتى از ياران خويش
نزديك اميرالمؤ منين على عليهالسلام آمد و گفت :
اى ابوالحسن ، در اقوال اهل
بصره چنين است كه اگر على عليه السلام بر ما ظفر يابد،مردان ما را بكشد و عيال و
اطفال ما را برده گيرد.
اميرالمؤ منين عليه السلام جواب داد :
هرگز از من اين
كار نيايد، اهل بصره مسلمانند جز زن و فرزند كافران كس ديگر را بردهنمى توان گرفت .
اى احنف ، نمى دانم تا تو در اين كار چه انديشه دارى و با ما موافقت دارى يا نه ؟
احنف گفت :
سبحان اللّه يا اميرالمؤ منين در دوستى من با شما كسى نمى تواند
ترديد كند، اكنون ازدو كار كه در خدمت تو بدان قيام كنم يكى را اختيار فرماى .
اگر مى خواهى با دويست نفر مرد كار ديده در خدمت تو باشم و اگر مى خواهى شش هزارمرد
شمشير زن از تو دفع كنم .
3
- واقع بينى در نبرداميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود :
شش
هزار مرد شمشير زن از من دفع كن .
احنف گفت :
چنين كنم .
اين حرف را گفت و
بازگشت و به قوم خويش پيوست .
پس طلحه و زبير سپاه خود را ارزيابى كردند كه سى
هزار مرد از سوار و پياده گِردآمده بودند.
آنگاه از آنجا كوچ كرده به موضع
(رابوقه
) فرود آمدند.
4 - ايراد
سخنرانى هاى افشاگرانه اميرالمؤ منين چون از پيش آمدن آنها خبر يافت
برخاست و خطبه اى خواند:
(اى مردمان ، مرا با برادران و ياران من سه كار پيش
آمده است كه حكم آن هر سه كار درقرآن مجيد است .
بَغى ، نَقض عَهد، مكر، ظلم و
حسد است كه برادران و دوستان من در اين حقيقت كه خليفهرسول خدا صلى الله عليه و آله
من باشم ، بر من حَسَد ورزيدند،
مى خواهند لباس خلافت را كه خداى تعالى بر من
پوشيده است ، دَرآورند.
امّا عهدشكنى اين جماعت آن است كه با اختيار با من بيعت
كردند و سوگند خورده اند كه برقول و عهد خويش وفادار باشند، اكنون عهد خويش را
شكسته اند.
و مكر بعد از حسد و پيمان شكنى آن است كه مى خواهند خلافت را بدون
لياقت به دستگيرند و به قدرت برسند.
حَيثُ قالَ
عّزَّ مِن قائل :
اِنَّما بَغيُكُم عَلى اَنفُسِكُم ، فَمَن نَكَثَ فَاِنَّما
يَنكُثُ عَلى نَفسِهِ، وَ لا يَحيقُ المَكرُ السَّىِّءُاِلاّ بِاَهلِهِ.
(گناه حَسَد و ظلم و پيمان شكنى و مكر بدان كس باز گردد كه عهد شكنى را
آغاز كند.
كه گفته اند:
مَن حَفَرَ لاَِخِيهِ جُبّا
وَقَعَ فيهِ مُنَكَّسا(كسى
كه براى بادر مؤ من خود جاهى بكند، خود در آن سرنگون خواهد شد.
)
حضرت فرمود :
هم اكنون چهار نفر از بزرگان مسلمين با من عهد شكستند كه در جهان
اسلام نظير ندارند ؛
اوّل
-
زبير بن عوام است كه در جنگ ها بى نظير بود.
دوّم
- طلحة بن عبيداللّه است كه در مكر و حيله نظير ندارد.
سوّم
- عايشه است .
چهارم
- يعلى بن منيّه است كه بزرگترين سرمايه دار است .
به خدا سوگند اگر به
او دست يابم اموال او را بين مسلمانان تقسيم خواهم كرد.
چون سخنان اميرالمؤ منين
على عليه السلام به اينجا رسيد، خُزيمة بن ثابت بپاخاست وگفت :
(هرچه بر اميرالمؤ منين فرمود عَين صدق و محض حق است .
به خدايى كه
محمد را به راستى فرستاد آن جماعت در حق تو حسد مى كنند، هم عهد شكستندو هم به حيله
و نيرنگ روى آوردند.
امّا بحمداللّه شجاعت تو زيادتر از زبير است و علم تو
افزونتر از دانش و حزم طلحه ، ومردمان تو را مطيع تر از آن باشند كه عايشه را، ومال
دنيا را محلى چندان نباشد.
خداى متعال بيشتر از آنچه به يعلى بن منيه داده است
تو رامال از راه حلال ، روزى گرداند، كه مال او از ظلم جمع شده است ، بالتبع در
فساد وجهل خرج مى كند.
)
5 - ارسال
نامه هاى هدايتگرالف
- نامه به طلحه و زبير
پس اميرالمؤ منين در آنجا نفرات لشگر را ارزيابى
كرد كه ، بيست هزار مرد بودند.
از آنجا كوچ كرده در برابر شورشيان جَمَلفرود
آمد.
قبيله مُضَر در برابر مُضَرى ، قوم رَبيعه در برابر رَبيعه ، واهل يَمَن در
برابر يَمَن فرود آمدند.
امام در آنجا مصلحت چنان ديد كه نامه اى به طلحه و زبير
بنويسد و ايشان را از نقض عهدو مكر آگاه كند و خود را در جنگ معذور دارد.
پس ،
دوات و قلم طلبيد و نامه اى نوشت :
إ لى طلحة والزبير (مع عمران بن الحصين
الخزاعى ) ذكره اءبو جعفر الا سكافى فىكتاب
(المقامات
) فى مناقب اءمير المؤ منين عليه السلام .
اءَمَّا بَعدُ، فَقَد عَلِمتَُما، وَإِن كَتَمتَُما، اءَنِّى لَم اءُرِدِ النَّاسَ
حَتَّى اءَرَادُونِى ، وَلَماءُبَايِعهُم حَتَّى بَايَعُونِى . وَإِنَّكُمَا مِمَّن
اءَرَادَنِى وَبَايَعَنِى ،
وَإِنَّ العَامَّةَ لَم تُبَايِعنِى لِسُلطَانٍ
غَالِبٍ، وَلاَ لِعَرَضٍ حَاضِرٍ، فَإِن كُنتَُما بَايَعتَُمانِىطَائِعِينَ،
فَارجِعَا وَتُوبَا إِلَى اللّهِ مِن قَرِيبٍ؛ وَإِن كُنتَُما بَايَعتَُمانِى
كَارِهِينِ، فَقَد جَعَلتَُمالِى عَلَيكُمَا السَّبِيلَ بِإِظهَارِكُمَا
الطَّاعَةَ، وَإِسرَارِكُمَا المَعصِيَةَ.
وَلَعَمرِى مَا كُنتَُما بِاءَحَقِّ
المُهَاجِرِينَ بِالتَّقِيَّةِ وَالكِتَْمانِ، وَإِنَّ دَفْعَكُمَا هذَا الامْرَ
مِنْ قَبْلِاءَنْ تَدْخُلا فِيهِ، كَانَ اءَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِن خُرُوجِكُمَا
مِنهُ، بَعدَ إِقرَارِكُمَا بِهِ.
وَقَد زَعَمتَُما اءَنِّى قَتَلتُ عُثَْمانَ،
فَبَيْنِى وَبَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّى وَعَنْكُمَا مِنْ
اءَهْلِالْمَدِينَةِ، ثُمَّ يُلْزِمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احتَمَلَ.
فَارجِعَا اءَيُّهَا الشَّيخَانِ عَن رَاءيِكُمَا، فَإِنَّ الاَّْنَ اءَعْظَمَ
اءَمْرِكُمَا الْعَارُ، مِنْ قَبْلِ اءَنْ يَتَجَمَّعَالْعَارُ وَالنَّارُ،
وَالسَّلامُ.(نامه به طلحه و زبير كه ابوجعفر اسكافى آن را در كتاب
مقامات در بخشفضائل اميرالمؤ منين عليه السلام آورد).
* پاسخ به ادّعاهاى سران جَمَل
پس از ياد خدا و درود! شما مى دانيد
گر چه پنهان مى داريد. كه من براى حكومت در پىمردم نرفته ، آنان به سوى من آمدند، و
من قول بيعت نداده تا آن كه آنان با من بيعتكردند، و شما دو نفر از كسانى بوديد كه
مرا خواستيد و بيعت كرديد.
همانا بيعت عموم مردم با من نه از روى ترس قدرتى
مسلّط بود، و نه براى به دستآوردن متاع دنيا، اگر شما دو نفر از روى ميل و انتخاب
بيعت كرديد تا دير نشده بازگرديد، و در پيشگاه خدا توبه كنيد، و اگر دردل با اكراه
بيعت كرديد خود دانيد، زيرااين شما بوديد كه مرا در حكومت بر خويش راه داديد، اطاعت
از من را ظاهر، و نافرمانى راپنهان داشتيد.
به جان خودم سوگند! شما از ساير
مهاجران سزاوارتر به پنهان داشتن عقيده و پنهانكارى نيستيد، اگر در آغاز بيعت كنار
مى رفتيد آسان تر بود كه بيعت كنيد و سپس بهبهانه سرباز زنيد.
شما پنداشته ايد
كه من كشنده عثمان مى باشم ، بياييد تا مردم مدينه بين من و شما داورىكنند، آنان كه
نه به طرفدارى من بر خواستند نه شما، سپس هر كدام به اندازه جرمىكه در آن حادثه
داشته ، مسؤ وليّت آن را پذيرا باشد.
اى دو پيرمرد، از آن چه در انديشه داريد
باز گرديد، هم اكنون بزرگ ترين مسئله شماعار است ، پيش از آن كه عار و آتش خشم
پروردگار دامنگيرتان گردد. با درود
(95)
ب - نامه على
عليه السلام به عايشه پس اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى ديگر
بنوشت به عايشه بر اين مضمون :
بسم اللّه الرحمن الرَّحيم
.
امّا بعد، اى عايشه تو بدان سبب كه از خانه بيرون آمدى در خداى تعالى ورسول او
عاصى شدى و طلب كارى گرفته اى كه خداى سبحانه تو را از آن كار فراغتداده است و دعوى
مى كنى كه به سبب اصلاح كار مسلمانان از خانه بيرون آمده ام ، خود بامن بگوى كه
زنان را با لشگر كشيدن و ميان مردان صلاح كردن چه كار باشد؟ بر سَرزبان ها انداخته
اى كه خون عثمان مى طلبم .
ميان تو و عثمان چه خويشاوندى و قرابتى است ؟ عثمان
مردى از بنى اميّه و تو از بنىتميم بن مرة بن كنانه مى باشى .
گناه تو كه از
خانه بيرون آمدى و خويش و خلق را در معرض بلا افكنده اى ، زيادت ازگناه كسانى است
كه عثمان را كُشتند.
من مى دانم كه تو به خويشتن اين كار نمى كنى ، جماعتى تو را
بر اين كار مى دارند وتو را به سبب خونِ عثمان در خشم آورده اند.
از خدا بترس اى
عايشه ، به خانه خود بازگرد و در پس پرده بنشين كه صلاح كارزنان در آن است كه ملازم
خانه باشند و پاى بيرون ننهند.چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤ منين على
عليه السلام را خواندند، نتوانستند جوابمستدلّى بدهند، لكن پيغامى فرستادند كه :
ما هرگز تو را اطاعت نخواهيم كرد و تسليم شما نخواهيم شد.
پس ، عبداللّه بن
زبير به پاى خاست و گفت :
اى مردمان ، على عثمان را كه خليفه بر حق بود، كشته
است و اين ساعت لشگر جمع كردهبر سر شما آورده تا كار از دست شما بربايد و شهر و
ولايت شما را فراگيرد.
مردانه باشيد و خون خليفه باز خواهيد.
حريم خويشتن
نگاه داريد و از جهت حفظ زن و فرزند واهل و پيوند خويش جنگ كنيد.
6 - تبليغات
حساب شده براى نفى شايعات دشمن شخصى نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام
آمد و كلماتى كه عبداللّه بن زبير در ميانمجلس در حق اميرالمؤ منين على عليه السلام
گفته و او را متهم به كشتن خليفه سوم كردهبود باز گفت .
امام حسن عليه السلام در
آن جمع بپاخاست و خدا را سپاس كرد و بر پيامبر صلى اللهعليه و آله درود فرستاد و
سپس و فرمود:
اى مردمان ، به ما چنان رسانيده اند كه عبداللّه بن زبير در نكوهش
پدر من سخن گفته وكشتن عثمان را به پدر من نسبت داده است و او را در اين معنى متهم
گردانيد، شما كه جماعتىاز مهاجر و انصار و مردم مسلمان و دين داريد مى دانيد كه پدر
او زبير بن عوام همه جا درنكوهش عثمان چه سخن ها گفته است در حيات عثمان در
بيتالمال چه تصرّف ها كرده است ، كه پدر مرا به چنين كارى متّهم كند و به بد گفتن
اوجراءت نمايد. بحمداللّه كه ما را مجال افشاگرى هست اگر بخواهيم در حقّ او سخنان
لازمرا خواهيم گفت .
امّا آنچه كه گفته است :
على عليه السلام مى خواهد تا
كار از دست بربايد و شهر و ولايت از تصرف شمابيرون كند، حجّت پدر او زبير آن است كه
مى گفت من با على عليه السلام به دست بيعتكرده ام نه به دل .
پس به بيعت اقرار
كرده است و انكار بيعت بعد از اقرار فايده اى ندارد و حكم شرع برظاهر است واللّه
يتولى السَّراير.
همه حاضران كه سخنان افشاگرانه امام حسن عليه السلام را
شنيدند، او را سپاس گفتندو از او تشكّر كردند.
آنگاه لشگرها به حركت آمدند و
نزديك يكديگر رسيدند.
كودكان و غلامان بصره قرار گرفتند در برابر غلامانِاهل
كوفه قرار گرفتند.
كعب بن مسور به نزد عايشه آمد و گفت :
هر دو لشگر نزديك
يكديگر رسيدند جنگ خواهند كرد و اگر آتش جنگ ايشان افروختهگردد، بسيار خونها ريخته
خواهد شد و فرونشاندن آن دشوار باشد. اى مادر مؤ منان ، اينكار را درياب كه اين
فتنه بالا گرفته تسكين پذيرد.
عايشه در هَودج بنشست و شتر او را به جانب
لشگر بكشيدند.
جماعتى از مردم بصره در پيش هَودج او مى رفتند تا به لشگر رسيد.
7 - فرستادن
هيئت هاى صلح روز ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام عبداللّه بن عباس
و يزيد بن صوحان رافراخواند و گفت :
شما نزد عايشه برويد به او بگوئيد كه خداى
تعالى تو را فرموده است كه در خانهخود قرارگيرى و بيرون نيايى .
امّا، جماعتى تو
را فريب دادند كه از خانه بيرون آمدى و به سبب موافقت تو با اين جماعت، مردم در رنج
و بلا افتادند،
اكنون بهتر آن است كه باز گردى و دست از مخالفت بردارى ،
امّا
اگر باز نگردى و اين فتنه فروننشانى ، عاقبت الا مر اين كار به جنگ كشد و
مردمبسيارى كشته خواهند شد.
از خدا بترس و توبه كن و به خداى بازگرد كه خداى
تعالى توبه بندگان خود رامى پذيرد و زنهار تا دوستى عبداللّه بن زبير و خويشاوندى
طلحة بن عبيداللّه تو راگرفتار نسازد كه عاقبت آن آتش دوزخ است .
ايشان هر
دو نزد عايشه آمدند و پيغام اميرالمؤ منين على عليه السلام را رساندند،
عايشه
جواب داد كه :
من جواب اين سخنان را نمى دهم ، چون قدرت بحث و مناظره با على را
ندارم .
8
- خوددارى از آغاز نبرداميرالمؤ منين دستور فرمود تا يزرگان لشگر
فراخوانند.
چون حاضر شدند بپاخاست و خطبه 174 نهج البلاغه را ايراد فرمود:
- قَد كُنتُ وَمَا اءُهَدَّدُ بِالحَربِ، وَلاَ اءُرَهَّبُ بِالضَّربِ؛
وَاءَنَا عَلَى مَا قَد وَعَدَنِى رَبِّى مِنَالنَّصرِ.
وَاللّهِ مَا استَعجَلَ
مُتَجَرِّدا لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثَْمانَ إِلا خَوْفا مِنْ اءَنْ يُطَالَبَ
بِدَمِهِ، لانَّهُ مَظِنَّتُهُ،وَلَمْ يَكُنْ فِى الْقَوْمِ اءَحْرَصُ عَلَيْهِ
مِنهُ، فَاءَرَادَ اءَن يُغَالِطَ بِمَا اءَجلَبَ فِيهِ لِيَلتَبِسَالامْرُ
وَيَقَعَ الشَّكُّ.
وَوَاللّهِ مَا صَنَعَ فِى اءَمرِ عُثَْمانَ وَاحِدَةً مِنْ
ثَلاَثٍ:
لَئِن كَانَ ابنُ عَفَّانَ ظَالِما
- كَمَا كَانَ يَزعُمُ
- لَقَد كَانَ يَنبَغِى لَهُ اءَن يُوَازِرَقَاتِلِيهِ، وَاءَن يُنَابِذَ
نَاصِرِيهِ.
وَلَئِن كَانَ مَظلُوما لَقَد كَانَ يَنبَغِى لَهُ اءَن يَكُونَ
مِنَ المُنَهنِهِينَ عَنهُ، وَالمُعَذِّرِينَ فِيهِ.
وَلَئِن كَانَ فِى شَكٍّ
مِنَ الخَصلَتَينِ، لَقَد كَانَ يَنبَغِى لَهُ اءَن يَعتَزِلَهُ وَيَركُدَ جَانِبا،
وَيَدَعَالنَّاسَ مَعَهُ.
فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ الثَّلاَثِ، وَجَاءَ
بِاءَمرٍ لَم يُعرَف بَابُهُ، وَلَم تَسلَم مَعَاذِيرُهُ.
* افشاء ادّعاهاى دروغين طلحه
(تا بوده ام مرا از جنگ نترسانده ، و از ضربت شمشير نهراسانده اند، من
به وعدهپيروزى كه پروردگارم داده است استوارم
بخدا سوگند! طلحة بن عبيدالله ،
براى خونخواهى عثمان شورش نكرد، جز اينكه مىترسيد خون عثمان از او مطالبه شود، زيرا
او خود متّهم بهقتل عثمان است ، كه در ميان مردم از او حريص تر برقتل عثمان يافت
نمى شد،(96)براى
اينكه مردم را دچار شك و ترديد كند، دستبه اينگونه ادّعاهاى دروغين زد
سوگند
بخدا! لازم بود طلحه ، نسبت به عثمان يكى از سه راهحل را انجام مى داد كه نداد.
اگر پسر عفّان ستمكار بود چنانكه طلحه مى انديشيد، سزاوار بود با قاتلان
عثمانهمكارى مى كرد، و از ياران عثمان دورى مى گزيد، و يا اگر عثمان مظلوم بود مى
بايستاز كشته شدن او جلوگيرى مى كرد، و نسبت به كارهاى عثمان عذرهاى موجّه و عموم
پسندىرا طرح كند (تا خشم مردم فرو نشيند)
و اگر نسبت به امور عثمان شك و ترديد
داشت خوب بود كه از مردم خشمگين كناره مىگرفت و به انزوا پناه برده و مردم را با
عثمان وا مى گذاشت .
امّا او هيچكدام از سه راه حل را انجام نداد، و بكارى دست
زد كهدليل روشنى براى انجام آن نداشت ، و عذرهايى آورد كه مردم پسند نيست.)(97)
سپس دست به مناجات برداشت و فرمود:
اللَّهُمَّ إِنِّى
اءَستَعدِيكَ عَلَى قُرَيشٍ وَمَن اءَعَانَهُم ! فَإِنَّهُم قَطَعُوا رَحِمِى ،
وَصَغَّرُوا عَظِيمَمَنزِلَتِى ، وَاءَجمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِى اءَمرا هُوَ لِى
. ثُمَّ قَالُوا: اءَلاَ إِنَّ فِى الحَقِّ اءَنتَاءخُذَهُ، وَفِى الحَقِّ اءَن
تَترُكَهُ.(بار خدايا، از
قريش و از تمامى آنها كه ياريشان كردند به پيشگاه تو شكايت مى كنم، زيرا قريش پيوند
خويشاوندى مرا قطع كردند، و مقام و منزلت بزرگ مرا كوچكشمردند، و در غصب حق من ، با
يكديگر هم داستان شدند، سپس گفتند: برخى از حق رابايد گرفت و برخى را بايد رها كرد.
(98)
(يعنى خلافت حقّى است كه بايد رهايش كنى )
9
- آرايش نظامى سپاه پس ، امام على عليه السلام بعد از اداى اين
خطبه به آرايش نظامى سپاه پرداخت .
فرماندهى جناح راست سواران را به عمّار بن
ياسر سپرد.
و فرماندهى جناح راست پيادگان را به شريح بن هانى داد.
بر
فرماندهى جناح چپ سواران ، سعيد بن قيس الهمنانى را نصب فرمود،
و فرماندهى جناح
چپ پيادگان به رفاعة بن شداد البجلى داد.
محمد بن ابى بكر را در قلب لشگر سواران
قرار داد.
و عدى بن حاتم طايى را در قلب پيادگان فرماندهى داد.
جناح سواران
را به زياد بن كعب الا رحبى سپرد
و حجر بن عدى الكندى را بر پيادگان جناح
فرماندهى داد.
عمرو بن حمق الخزاعى را بر سواران كمين ، سرورى داد.
و بر
پيادگان كمين ، مجندب بن زهير الا زدى را گماشت .
چون اميرالمؤ منين على عليه
السلام با اين روش لشگر خويش را منظّم كرد و سواران وپيادگان را با اين شيوه سازمان
داد.
عايشه نيز بيرون آمد كه در هَودَجى نشسته بود.
(99)
10 - نصيحت
فرماندهان كل دشمن چون لشگرها در برابر يكديگر ايستادند و مبارزان روى
در روى هم قرار گرفتند،اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد و در ميان هر دو صف
ايستاد.
پيراهن حضرت رسول صلى الله عليه و آله پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش
انداختهو دستمالى سياه بر سر بسته و بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله
(100)
نشسته ، به آواز بلند گفت :
كجاست زبير بن عوّام تا پيش من آيد؟
جمعى گفتند :
يا اميرالمؤ منين ، زبير سلاح پوشيده و تو هيچ حربه اى با خود ندارى .
اميرالمؤ
منين عليه السلام فرمود: با كى نيست او را بخوانيد.
زبير پيش آمد.
عايشه
فرياد زد : بيچاره اسماء (زَنِ زبير) بيوه شد.
به او گفتند : دل فارغ دار كه على
كس را چنين نكشد، بى سلاح آمده و با او سخنى دارد.
زبير نزد اميرالمؤ منين آمد.
امام على عليه السلام به او فرمود :
يا اباعبداللّه ، اين چه كارى است كه مى كنى
؟
و جواب داد : طَلَب كردن خونِ عثمان .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
سبحان اللّه ! تو و ياران تو او را كشتيد. هنوز خون او از شمشير شما مى چكد مگر
ازخويشتن و ياران خويش قصاص مى خواهى ؟
تو را سوگند مى دهم بدان خدايى كه جز
او خدايى نيست و بدان خدايى كه قرآن برمحمّد صلى الله عليه و آله فرستاد كه حضرت
پيغمبر صلى الله عليه و آله به توفرمود كه على عليه السلام را دوست مى دارى ؟ تو
گفتى چرا دوست ندارم در حالى كه اوپسرخاله من است .
پيامبر صلى الله عليه و آله
فرمود : روزى باشد تو به جنگ او آيى و با او مخالفتكنى ،
يقين بدان كه تو آن روز
ظالم باشى .
زبير گفت : آرى چنين است .
امام عليه السلام فرمود :
بار ديگر
تو را سوگند مى دهم ، ياد دارى روزى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله از سراى
عَمروبن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و اودست تو را گرفته بود؟
من پيش شما
باز آمدم حضرت رسول صلى الله عليه و آله بر من سلام گفت و من در روى اوخنديدم .
تو گفتى : اى پسر ابوطالب چرا نخست بررسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى ؟
هرگز دست از تكبّر برنخواهى داشت ؟
آن حضرت فرمود : آهسته باش اى زبير كه على
متكبّر نيست .
روزى باشد كه تو به جنگ آيى و تو آن روز ظالم باشى ؟
زبير گفت
:
آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين فرموده ،
امّا من
اين سخن را فراموش كرده بودم ، اكنون كه به ياد من آوردى ، دانستم كه تو راستگفتى و
اگر پيش از اين به يادم آورده بودى هرگز بر به جنگ تو نمى آمدم و اين ساعتكه به
يادم آوردى به خدا باز مى گردم و هيچ حركتى نمى كنم كه بر خاطر تو از آنغبارى
نشيند.
اين را گفت و بازگشت و به نزد عايشه آمد كه او در هودَج بود.
عايشه
گفت :
يا اباعبداللّه ، ميان تو و على عليه السلام چه گذشت ؟
زبير كلماتى كه
اميرالمؤ منين على عليه السلام ازرسول خدا صلى الله عليه و آله به ياد او داده بود
تقرير كرد و گفت :
به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليّت در هيچ نبردى
نبوده ام و در هيچ جنگى نايستادهام كه در آن پيروز نگردم .
امّا در برابر على
عليه السلام ايستادن خطاست .
عايشه گفت :
اى زبير، معلوم است كه از شمشير على
عليه السلام ترسيدى . اگر تو از شمشير اوبترسى ، عيبى و عارى نباشد كه پيش از تو
مردان بسيارى از آن ترسيده اند.
پسر او عبداللّه او را گفت :
اى پدر صورت مرگ
را در شمشير على عليه السلام ديدى كه از او ترسيدى و پشتگرداندى ؟
زبير گفت :
واللّه اى پسرك من ، تو همه وقت بر من شوم بوده اى .
عبداللّه گفت :
من شوم
نبوده ام ، ولى تو مرا در ميان عرب رسوا كردى وخال عارى بر ما نهادى كه به آب هفت
دريا شسته نشود.
زبير چون اين سخن شنيد، در خشم شد و بانگ بر اسب زده به سوى
اميرالمؤ منين عليهالسلام تاخت .
اميرالمؤ منين چون او را به آن حالت ديد، به
لشگر خود آواز داد كه راه او باز گذاريد،زبير مى خواهد شجاعت خود را نشان دهد.
پس از حملات پِى در پِى به جايگاه خود بازگشت و آنگاه از لشگر جدا شد،
پنجاه
سوار از عقب او بتاختند تا او را باز دارند.
امّا زبير عنان بگردانيد و بر ايشان
حمله كرد و همه را از يكديگر جدا ساخت و به راه خودادامه داد، تا به موضعى رسيد كه
آن را
(وادى السِّباع
) مى گفتند، و بر قبيله اى ازبنى تميم فرود آمد،
يكى از آشنايان به
او گفت : لشگر را چگونه ديدى ؟
زبير گفت :
عزيمت جنگ داشتند و مى خواستند كه
با يكديگر نبرد كنند كه من تحمّلِ آن را نداشته ازآنها جدا شدم .
وقتى زبير غذا
خورد، پس از خواندن نماز خوابيد.
عمرو بن جرموز شمشيرى بر سر او فرود آورد و سر
او را بريد و سلاح و انگشتر او راپيش اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
چون
سر زبير و اسلحه و اسب او را پيش اميرالمؤ منين آورد، آن حضرت از كشتن او
بسيارناراحت شد و به عمرو اعتراض كرد كه :
چرا او را كشتى ؟
عمرو گفت :
مى
پنداشتم كه از كشتن او خوشحال مى گردى .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود :
(كشنده زبير را به آتش دوزخ بشارت دهيد.
)
عمرو از اين حرف بسيار ناراحت گشت و برفت . اميرالمؤ منين على عليه السلام
شمشيرزبير را گرفت و تكانى به آن داد و گريست و فرمود :
اين شمشيرى است كه بسيار
رنج و اندوه از روح پيامبر صلى الله عليه و آله باز داشتهو در راه خدا جهاد كرده
است .
آنگاه امام على عليه السلام رو به لشگر كرد و فرمود:
اين جريان را
فراموش كنيد، دل به جنگ دهيد و خدا را ياد كنيد، سخن نگوئيد و نعره نزنيدكه آن
نشانِ ترس است .
عايشه نيز لشگر خود را تشويق كرد.
اهل بصره آماده جنگ شده
بودند و پياپى بر لشگر اميرالمؤ منين على عليه السلام تيرمى انداختند و لشگريان على
عليه السلام را آزار مى دادند.
امام على عليه السلام در آن حال خاموش بود.
ياران گفتند :
اى اميرالمؤ منين ! ايشان از حدّ گذرانده و سربازان ما را زخمى و
خسته كردند.
يا اميرالمؤ منين چرا اجازه جنگ نمى دهيد؟
اميرالمؤ منين عليه
السلام فرمود :
در اين فكر بودم كه خودم را از جنگ معذور دارم .
اكنون مى
بينم كه نصيحت نمى پذيرند. جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشگر ما رازخمى و مجروح
كردند. ديگر عذرى نمانده است .
11
- پند و اندرز دادن سپاه دشمن با قرآن پس ، زِرِه خويش بپوشيد و
شمشير حمايل كرد، عمامه بر سر بست و بردُلدُل
(101) نشست ،
قرآن را بر روى دست گرفت و فرمود:
اى مردم ، چه كسى
از شما اين قرآن را از من مى گيرد و پيش اين قوم مى رود و آنان را بهاوامر و نواهى
كه در قرآن نوشته است مى خواند؟
غلامى از مجاشع ، به نام
(مسلم
) جلو آمد و گفت :
اى اميرالمؤ منين من براى اين ماءموريّت آماده ام .
آن حضرت فرمود :
اى جوان
اگر اين قرآن را پيش آنان ببرى ، تو را مى گشند، آيا به اين راضى هستى ؟
گفت :
آرى راضى هستم .
امام على عليه السلام به خبر داد كه :
اوّل دست هاى تو كه با
آن قرآن را گرفته اى ، با شمشير قطع مى كنند، بعد از آن بهتو زخم ديگرى مى زنند و
تو را مى كشند.
جوان گفت :
راضى هستم به آنچه فرمودى . چون رضاى خدا در آن
است ، من راضى هستم .
اميرالمؤ منين دو بار اين كلمات را به او گفت و حجّت بر او
تمام كرد.
آن جوان جواب داد :
شهيد شدن در راه خداى تعالى و ثوابى كه وعده
كرده اند از درگاه خدا يافتن در كناراين رنج ، پيش من آسان است .
اميرالمؤ منين
او را دعاى خير كرد و آن جوان قرآن را از اميرالمؤ منين على عليه السلامگرفت و پيش
آن جماعت آورد و گفت :
اى مردمان ، اميرالمؤ منين على بن ابطالب عليه السلام كه
پسرعمّرسول خدا صلى الله عليه و آله و وصىّ محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله است
اينقرآن را به دست من داده كه من با شما به اين كلام خداصحبت كنم . شما با من
مخالفتنكنيد، ار خدا بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت ميندازيد.
مردى
از خدمتكاران عايشه بيرون آمد و شمشيرى بر او زد كه هر دو دست او را بريد.
آن
جوان قرآن را با بازو و سينه نگاه داشت . ديگرى شمشير ديگرى بر سينه او زد كهاو را
كشت .
12
- آغاز نبرد سازماندهى شده اميرالمؤ منين على عليه السلام چون
اين حادثه را مشاهده كرد، عَلَم را به دست پسر خويشمحمد حنفيّه داد و گفت :
اى
پسر من ، عَلَم را بگير و به دشمن حمله كن .
محمّد عَلَم را گرفت و در روبروى
سپاه دشمن ، رَجَز خواند و ايستاد.
اميرالمؤ منين فرياد زد :
حمله كن ، چرا
توقف مى كنى ؟
محمّد حمله كرد و چند نفر از اصحاب جمل را بر خاك هلاكت انداخت و
از اين سو به آن سو مىتاخت .
اميرالمؤ منين به او نگريست و شجاعت و مبارزه او را
خوش مى آمد و مى فرمود:
اءَطعِن بِها طَعنَ اءَبيكَ تُحمَد
|
لا خَيرَ فِى الحَربِ اِذا لَم تُوقَد
|
محمّد بن حنفيّه
ساعتى جنگ كرد و به صف خويش بازگشت و عَلَم بازگرداند.
13
- خط شكنى هاى فرماندهى كل