فصل هفتم: خلافت اميرالمومنين عليه السلام
بيعت عمومي
در فصل قبل بيان شد که اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» به شيوهي مردمسالاري ديني به
خلافت رسيدند. اگرچه قبلاً از طرف خداوند متعال به اين عنوان منصوب شده بودند، امّا
مردم به دلايل بسياري از جمله ناداني و بي تفاوتي، بيست و پنج سال ايشان را
خانهنشين کردند و بالاخره پس از ربع قرن با سر خوردگيِ تمام، براي بيعت به درِ
خانهي حضرت هجوم آوردند. امّا حضرت حاضر نبودند اين چنين خلافتي را بپذيرند؛ چون
خشت اوّل کج گذاشته شده بود و بيست و پنج سال ديوار خلافت، کج بالا رفته بود. امّا
مشخّص است وقتي پاي اجبار مردم به ميان بيايد، انکار فايده ندارد.
بالاخره، خلافت را به اجبار روي دست حضرت گذاشتند. اميرالمؤمنين«سلام الله علیه»
فرمودند: حال که اين طور است، به مسجد بياييد که در آن جا بيعت کنيم [1].
بیعت عمومی انجام شد. اوّلین کسانی که بیعت کردند، طلحه و زبیر بودند [2].
روز دوّم، امام«سلام الله علیه» به منبر رفتند تا رؤوس برنامهها و اصلاحات خود را
برای مردم تشریح کنند.
ايشان طي خطبهاي خطاب به مردم فرمودند:
چون پيامبر خدا«صلی الله علیه و آله و سلم» از دنیا رفت، مردم، ابوبكر را به خلافت
رساندند. پس از آن، ابوبكر، عمر را به خلافت برگزيد. عمر هم به روش ابوبكر، عمل
كرد. آن گاه، خلافت را در شوراي شش نفره قرار داد و نتيجهی امر، به حكومت عثمان
منتهي شد و از او كارهايي سر زد كه نزد شما ناپسند بود، تا اين كه محاصره و كشته
شد. سپس با رغبت نزد من آمديد و از من خواستيد كه رهبري شما را بپذيرم .... من شما
را بر روش پيامبرتان وا ميدارم و آن چه را بدان مأمورم، در ميان شما به اجرا
ميگذارم، اگر پا به پايم استقامت ورزيد.
آگاه باشيد كه جايگاه من نسبت به پيامبرخدا«صلی الله علیه و آله و سلم» پس از مرگش،
مانند جايگاه من در زمان حيات اوست. پس بر آن چه بدان امر ميشويد، پايبند باشيد و
از آن چه از آن نهي ميشويد، خودداري ورزيد. در هيچ كاري شتاب مكنيد، تا آن را
برايتان روشن سازم....
آگاه باشيد كه خداوند، از فراز آسمان و عرش، آگاه است كه حكومت بر امّت محمّد«صلی
الله علیه و آله و سلم» را خوش نميداشتم تا اين كه رأي شما بر اين امر، متّفق
شد.....
امّا اينك كه رأي شما بر حكومتِ من متعلّق شد، مجالي براي كنارهگيري نيست.
مبادا فردا مرداني از شما كه در لذّتهاي دنيا غرق شدند، بُستانها گرفتند، نهرها
جاري کردند، بر اسبان چالاك سوار شدند و كنيزكان زيبا روي گرفتند، وقتي كه آنان را
از آن چه در آن غوطهور شدند، باز داشتم و به حقوقي كه ميشناسند، بازشان گرداندم،
از من خُرده گيرند و مپسندند و بگويند: پسر ابوطالب، ما را از حقوقمان، محروم ساخت.
هر يك از مهاجران و انصار از صحابيان پيامبرخدا«صلی الله علیه و آله و سلم»كه به
دليل همراهي پيامبرخدا«صلی الله علیه و آله و سلم»، براي خويش به فضيلت و برتري
باور دارد، بداند كه فضيلت روشن فردا نزد خداست و پاداش و اجر او بر خداوند است، و
هركس دعوت خداوند و پيامبرش را پاسخ گويد و آيين ما را تصديق كند و در دين ما داخل
گردد و به قبلهی ما روي آورد، از حقوق و حدود اسلام، برخوردار ميشود.
شما بندگان خداونديد و ثروت، از آنِ خداست و ميان شما به مساوات تقسيم میگردد. هيچ
كس را بر ديگري برتري نيست، و پارسايان را فردا نزد خداوند، نيكوترين پاداش و
برترين ثواب است. خداوند، دنيا را پاداش و ثوابِ پارسايان، قرار نداده است، و آن چه
نزد خداوند است، براي نيكان، بهتر است.
فردا، به خواست خداوند، صبح نزد من بیاييد تا ثروتي را كه نزد ماست، ميان شما تقسيم
كنم. هيچ مسلمان آزادي، از حضورْ خودداري نورزد، عرب و عجم، ثروتمند يا مستمند [3].
اين، نخستين سخن امام«سلام الله علیه» بود كه برخي را خوش نيامد و كينه به دل
گرفتند و تقسيم برابرِ ثروتها را نپسنديدند.
آغاز مخالفتها
فردای آن روز، مردم براي گرفتن سهم خود حاضر شدند. امام«سلام الله علیه» به
ديواندار خود، «عبيد اللّه بن ابي رافع» فرمودند: از مهاجران شروع كن و به هريك،
سه دينار بده، سپس به انصار و بعد از آن تمام حاضران، از عرب و عجم را دعوت كن و
سهمشان را بپرداز.
افرادی مانند طلحه، زبير، عبد اللّه بن عمر، سعيد بن عاص، مروان بن حكم از پذیرش
این تقسیم خودداری کردند.
همچنان كه مردم، در مسجد بودند، طلحه و زبير وارد شدند و در گوشهاي دورتر از
امام«سلام الله علیه» نشستند. سپس گروهي از قريش به آنان پيوستند و ساعتي با هم سخن
گفتند.
پس از آن، وليد بن عقبه برخاست و نزد امام«سلام الله علیه» آمد و از امام«سلام الله
علیه» خواست تا از اموالي كه از زمان عثمان نزد آنان بود، صرفنظر كنند، و الاّ
همگی به شام نزد معاویه خواهند رفت.
امام«سلام الله علیه» فرمودند:
بر من روا نيست كه از حقوق خداوند نسبت به شما و ديگران، صرفنظر كنم.
سپس فرمودند:
آگاه باشيد! اين دنيايي كه آن را آرزو ميكنيد و بدان رغبت داريد و شما را خشنود
ميسازد و به خشم ميآورد، خانهی شما و جايگاهي كه برايش آفريده شدهايد، نيست. پس
شما را فريب ندهد.
در اين ثروتها، كسي را بر كسي امتيازي نيست. اينها ثروت خداوند است و شما بندگان
مسلمان خداييد، و اين كتاب خداوند است كه بدان اعتراف كرديم و در برابرش تسليم
شديم، و عهد پيامبر ما در ميان است. هر آن كه به آن راضي نيست، به هر كجا ميخواهد،
برود.
سپس خطاب به طلحه و زبير فرمودند:
شما را به خداوند سوگند، مگر نه اين بود كه با رغبت براي بيعت، نزد من آمديد و مرا
به بيعت فرا خوانديد، در حالي كه من از آن، اكراه داشتم؟
گفتند: بله، همین طور بود.
فرمودند: پس چه چيزي شما را به اين كارها واداشته است؟
گفتند: با تو بيعت كرديم، به این شرط كه كارها را بدون نظر ما انجام ندهی و با ما
در تمامي امور، مشورت كني و خودسرانه بر ما حكم نکني. فضيلت و برتري ما بر ديگران،
بر تو معلوم است.
امام«سلام الله علیه» فرمودند: آيا از اين ثروتها چيزي براي خودم برداشتم؟
گفتند: خیر.
فرمودند: پس از كدام كارِ من ناخشنوديد كه تصميم به مخالفت با من گرفتيد؟
گفتند: تو در تقسيم اموال، بر خلاف شيوهی عمر بن خطّاب، رفتار كردي، سهم ما را
مانند سهمِ ديگران قرار دادي و ميان ما و آنان كه مانند ما نيستند، مساوات برقرار
كردي؛ آن هم در غنايمي كه خداوند، در سايهی شمشيرهاي ما و نيزههاي ما نصیب ما
کرده است.
امام«سلام الله علیه» فرمودند:
تقسيم ثروتها و پيروي نكردن از روش خلفا، امري نيست كه ابتدائاً من این طور کرده
باشم؛ بلكه من و شما ديديم كه پيامبرخدا«صلی الله علیه و آله و سلم» چنين ميكرد و
كتاب خداوند كه باطل، از پيش و پس به آن راه ندارد و فرستاده شده از سوي داناي
ستوده است، چنین حکم کرده است. پيامبرخدا«صلی الله علیه و آله و سلم»، هم گروهي را
سبقت در اسلام داشتند و آن را با شمشيرهايشان ياري کردند، در تقسيم، برتري نداد و
به علّت سبقت در ايمان، امتيازي براي کسي قائل نشد. البتّه خداوندِ سبحان، اجر
پيشتازان و مجاهدان را در روز قيامت، ادا خواهد كرد [4].
ولي افسوس که آنان و عدّهاي ديگر که مقام و ثروت خود را در مخاطره ميديدند، از
سخنان امام«سلام الله علیه» تأثيري نگرفتند و مخالفتهاي خود را با حکومت عادلانهي
اميرالمومنين«سلام الله علیه» آغاز نمودند.
فصل هشتم: جنگ هاي دوران خلافت اميرالمومنين عليه السلام
جنگ ها
فصل هشتم فصلي است بسيار غمناک، در مورد سختترين حالاتي که براي اميرمؤمنان«سلام
الله علیه» اتّفاق افتاد و آن سه جنگي است که در زمان حکومت آن حضرت واقع شد. همان
طور که هشتاد و چهار جنگ در زمان پيامبراکرم«صلی الله علیه و آله و سلم» اتّفاق
افتاد و ايشان را مشغول کرده بود، در زمان خلافت حضرت علي«سلام الله علیه» نيز سه
جنگ اتّفاق افتاد که بيشتر دوران چهار سال و ده ماههي خلافت ايشان را به خود
اختصاص داد.
اين جنگها با جنگ جمل آغاز شد و هنوز جنگ جمل تمام نشده بود که جنگ صفّين آغاز شد.
جنگ صفّين هنوز تمام نشده بود که جنگ نهروان به وقوع پيوست. بعد از جنگ نهروان هم
طولي نکشيد که حضرت را در محراب به شهادت رساندند. اين مدت، سختترين دوران زندگي
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» بود. هر چند دورهاي که حضرت را خانه نشين کردند،
بسيار سخت بود، امّا اين پنج سال به ايشان سختتر گذشت؛ به اندازهاي مشکل بود که
هر روزش يک شهادت بود، هر روزش يک شکنجهي روحي سخت بود. چيزي که اين سه جنگ را
مشکل ميکرد اين بود که هر دو طرف، خود را مسلمان ميدانستند. در حقيقت، جنگ ميان
مسلمانان بود. در يک طرف، عدّهاي مسلمان فهميدهاي از حزب الله، و در طرف ديگر
عدّهاي نفهم بيفکر از حزب شيطان، امّا بالاخره ادّعاي اسلام داشتند.
در فصل قبل آمد که با اصرار و اجبار مردم، اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» خلافت را
پذيرفتند، امّا همان کساني که در اين امر پيش قدم بودند و براي خلافت حضرت تلاش
ميکردند، نقض بيعت کردند. دليل نقض بيعتشان هم دو چيز بود: يکي پول و ديگري رياست.
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» هم حاضر نبودند ذرّهاي از بيت المال را بيجا مصرف
کنند. در مورد انتخاب استاندارها هم همينطور. هرچه به حضرت ميگفتند: با افرادي
مانند معاويه، طلحه و ... کنار بيا و سازش کن يا به افرادي که قبلاً سهم بيشتري
داشتهاند، اکنون هم سهم بيشتري بده، در مقابل ميفرمودند:
أَ تَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ لَا وَ اللَّهِ لَا
أَفْعَلَنَّ مَا طَلَعَتْ شَمْسٌ وَ لَاحَ فِي السَّمَاءِ نَجْمٌ وَ اللَّهِ لَوْ
كَانَ مَالِي لَوَاسَيْتُ بَيْنَهُمْ وَ كَيْفَ وَ إِنَّمَا هُوَ أَمْوَالُهُم [5]
از من ميخواهيد که با ستم، به دنبال پيروزي باشم؟! نه، به خدا قسم تا خورشيد طلوع
ميکند و ستارهاي در آسمان ظاهر است، چنين نخواهم کرد. به خدا قسم، اگر اين اموال
از آنِ خودم بود، آن را مساوي تقسيم ميکردم، چه رسد به اين که اموالِ خود اين مردم
است.
در دولت امام علي«سلام الله علیه»، تنها کسي حقّ حکومت دارد که در کارش کاردان
باشد، متديّن باشد، اهل اسراف نباشد و بتواند مردم را طبق دستورات اسلام اداره کند.
بايد فردي باشد که بر اساس منشوري که به مالک اشتر دادند [6]، حکومت کند. شبيه آن را
به محمد بن ابي بکر نيز فرمان دادند [7]، امّا منشور مالک اشتر، جامعتر و کاملتر
بود. بعد از آن که حضرت، مالک را به جاي محمد بن ابي بکر، به حکومت مصر منصوب
کردند، روي سکّويي نشستند و بدون هيچ فکر و مقدمهاي، اين حکومتنامه را نوشتند.
اگر کسي اين منشور را با منشور سازمان ملل که نخبگان دنيا بعد از جنگ جهاني اول از
135 کشور جهان دور هم جمع شدند و در مدّت سه سال نوشتند، مقايسه کند، قطعاً اقرار
ميکند که عهدنامهي مالک، به مراتب قويتر و جامعتر از منشور سازمان ملل است.
حاکم در حکومت امام علي«سلام الله علیه» کسي است که بر اساس اين منشور عمل کند، نه
کسي که از شدّت مستي، نماز دو رکعتي را چهار رکعت ميخواند و بعد ميگويد: اگر
ميخواهيد، بيشتر بخوانم!
جنگ جمل
افرادي مانند زبير و طلحه منتظر بودند که در زمان زمامداري حضرت علي«سلام الله
علیه» حکومت عراق و يمن، به آنها واگذار شود. امّا فهميدند كه امام علي«سلام الله
علیه» آن دو را شايستۀ اين امر نميداند، بنا براين شروع به شکايت و گلايه کردند.
زبير در حضور جمعي از قريش، گفت: «اين است پاداش ما از سوي علي! برايش در براندازي
عثمان تلاش کرديم تا او ما را گناهكار بداند و زمينههاي قتل او را فراهم کرديم و
علي در خانهاش نشسته بود. حال كه به دست ما، به خواستهاش رسيده، ديگران را به جاي
ما به کار گرفته است.»
طلحه نيز سخناني در اين زمينه گفت.
وقتي سخن اين دو نفر به امام علي«سلام الله علیه» رسيد، عبد اللّه بن عبّاس را
خواستند و از او نظرش را در اين زمينه پرسيدند.
ابن عباس گفت: بهتر است زبير را والي بصره و طلحه را والي بر كوفه کنيد.
امام«سلام الله علیه» خنديدند و فرمودند: واي بر تو! اگر آن دو مالك رقاب مردم
شوند، دل سفيه را با طمع به دست ميآورند و ناتوان را از ميان بر ميدارند و با
توانمندان با قدرت پيروز ميشوند. اگر قرار بود كسي را به خاطر محاسبهي زيان و
نفعش به كار بگيرم، معاويه را بر شام به كار ميگرفتم [8].
پس از چند بار رفت و آمدِ طلحه و زبير نزد امام«سلام الله علیه»براي رسيدن به برخي
پستهاي حکومتي و گرفتن امتيازهاي مالي و در حالي كه اين گفتگوها نتيجهاي جز عدم
پذيرش امام«سلام الله علیه» به خواستههاي آنان در بر نداشت، تصميم گرفتند به مكّه
بروند و در آن جا رويارويي خود را با حكومت امام«سلام الله علیه» اعلام كنند. امّا
قبل از حرکت، نزد امام«سلام الله علیه» آمدند تا براي رفتن به عمره، كسب اجازه
كنند. امام«سلام الله علیه» به آنان اجازه ندادند.
گفتند: مدّتهاست كه عمره نرفتهايم.
امام«سلام الله علیه» فرمودند: به خدا سوگند، شما قصد عمره نداريد؛ بلكه قصد پيمان
شكني داريد و ميخواهيد به بصره برويد.
باز گفتند: ما قصدي جز عمره نداريم.
امام«سلام الله علیه» فرمودند: براي من به خداوند بزرگ، سوگند ياد كنيد كه نسبت به
امور مسلمانان، در كار من ايجاد فساد نميكنيد و بيعتي را كه با من كرديد،
نميشكنيد و به دنبال فتنهجويي نخواهيد بود.
آنان هم قسم خوردند که چنين کارهايي نخواهند کرد.
بعد از خارج شدن طلحه و زبير، ابن عباس نزد امام«سلام الله علیه» آمد. امام«سلام
الله علیه» به او فرمودند: آن دو از من اجازهي عمره خواستند و من، اجازه دادم،
البته پس از آن كه با سوگند از آنان تعهّد گرفتم كه حيله نكنند، بيعت نشكنند و فساد
نکنند. امّا به خدا سوگند آنان قصدي جز فتنه ندارند. گويا ميبينم آن دو را كه به
مكّه رفتهاند تا در كار حكومت من فساد كنند و خون پيروان و ياران مرا بريزند.
ابن عبّاس گفت: اگر مسأله در نظر شما چنين بود، چرا به آنان اجازه داديد؟ و چرا
آنان را در حبس نكرديد تا مسلمانان را از شرّ آنان باز داريد؟
امام«سلام الله علیه» فرمودند:
اي ابن عبّاس! آيا از من ميخواهي كه ستم آغاز كنم و بر گمان و تهمت، مجازات کنم و
پيش از انجام دادن جرم، دستگيرشان كنم؟! هرگز! به خدا سوگند، از آن چه خداوند بر من
واجب کرده ـ كه داوري بر پايهي عدالت باشد ـ عدول نخواهم كرد [9].
نهايتاً، طلحه و زبير به مکه آمدند و در آنجا جلساتي با عايشه داشتند و در آخر،
توانستند همراهي او را به بهانهي خونخواهي از عثمان که خود اين افراد بيشترين نقش
را در قتل او داشتند، جلب کنند. خوب عايشه به فرمودهي قرآن «امّ المؤمنين» بود [10]،
محبوب پيامبر«صلی الله علیه و آله و سلم» بود با اين که به پيامبر«صلی الله علیه و
آله و سلم»بدي هم کرده بود. علاوه بر اين، دختر خليفهي اوّل هم بود و همراهي او در
اين جنگ بسيار تاثير داشت.
شتري تهيه کردند و هودجي بر روي آن گذاشتند و عايشه را سوار بر آن کردند. از اين
شهر به آن شهر، از اين باديه به آن باديه رفتند و به بهانهي اين که عثمان مظلوم
کشته شد و اطرافيان علي در قتل او دخالت داشتهاند، لشکري تدارک ديدند تا انتقام
خون عثمان را بگيرند، در حالي که مورّخين نوشتهاند از جملهي کساني که در قتل
عثمان دخالت داشتند، همين طلحه و زبير و عايشه بودند [11] و در مقابل،
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» تمام سعي خود را در جهت جلوگيري از قتل عثمان به کار
بستند، امّا شد آنچه شد.
حدود سي هزار نفر از مسلمانان نادان [12] را عليه اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» بسيج
کردند [13] و به بصره آمدند. عثمان بن حنيف، حاکم بصره را که منصوب از طرف
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» بود، گرفتند و تازيانه زدند و موهاي سر و صورت و
ابروها و پلکهاي چشمش را کندند و او را به زندان انداختند [14] و فتنهي بزرگي را به
راه انداختند. اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» براي مقابله با اين آشوب با لشکر
مجهزي، در حدود بيست هزار نفر، ابتدا به ذيقار و سپس به بصره آمدند.
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» قبل از رويارويي دو لشکر، امثال ابن عبّاس را که
صحابي مشهور و وارستهاي بود، براي تبليغ و جلوگيري از وقوع جنگ فرستادند. همچنين
نامههايي به رؤساي طرف مقابل نوشتند، امّا هيچ تأثيري نداشت. حتّي نوشتهاند: وقتي
دو لشكر رو در رو شدند، اصحاب جمل، شروع به تيراندازي به سوي ياران امام«سلام الله
علیه» کردند تا اين كه گروهي از آنان را از پا در آوردند.
مردم گفتند: اي اميرمؤمنان! تيرهايشان ما را از پا در آورد. ديگر منتظر چه هستيد؟
امام«سلام الله علیه» فرمودند: خداوندا! تو را شاهد ميگيرم كه برايشان دليل آوردم
و آنان را انذار دادم. پس تو براي من عليه آنان شاهد باش.
سپس، امام«سلام الله علیه» قرآني خواستند و آن را به دست گرفتند و فرمودند: اي
مردم! چه كسي اين قرآن را ميگيرد و اين گروه را بدان، دعوت ميکند؟
جواني به نام «مسلم» ـ كه قبايي سفيد بر تن داشت ـ برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان! من
آن را ميگيرم.
امام«سلام الله علیه» به او فرمودند: اي جوان! دست راستت بُريده ميشود. سپس آن را
با دست چپ ميگيري؛ آن هم بُريده ميشود. سپس با شمشير، آن قدر بر تو ضربه ميزنند
تا كشته شوي.
آن جوان گفت: بر اين امر صبر ميکنم، اي اميرمؤمنان!
امام«سلام الله علیه»، در حالي كه قرآن را در دست داشتند، دوباره صدا زدند و باز هم
تنها همان جوان برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان! من آن را ميگيرم.
امام«سلام الله علیه» سخن قبلي خود را تكرار كردند.
جوان گفت: مانعي ندارد، اي اميرمؤمنان! اين گونه شهيد شدن در راه خداوند، ناچيز
است.
سپس آن جوان، قرآن را گرفت و به سوي آنان رفت و گفت: اي جمعيت! اين، كتاب خداست
ميان ما و شما.
مردي از اصحاب جمل، دست راست او را با شمشير زد و آن را قطع كرد. جوان، قرآن را با
دست چپ گرفت. مرد، دست چپ او را هم قطع كرد. جوان، قرآن را به سينه چسبانيد. مرد،
آن قدر بر او ضربه وارد كرد كه شهيد شد [15].
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» ديدند ديگر صبر کردن، فايدهاي ندارد و وقوع جنگ حتمي
است. جنگ شروع شد و حدود پنج هزار نفر از ياران امام«سلام الله علیه» و حدود بيست و
پنج هزار نفر از اصحاب جمل کشته شدند [16].
در نهايت، جنگ جمل با پيروزي سپاه اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» به پايان رسيد. به
دستور امام علي«سلام الله علیه» عايشه را با احترام به مدينه فرستادند [17].
جنگ صفّين
مدّتي بعد از جنگ جمل، جنگ صفّين به نقشۀ معاويه و عمروعاص اتّفاق افتاد. به راستي
معاويه يک سياستمدار به معناي امروزي و متداول در جهان بود، البته به فرمودهي
امام صادق«سلام الله علیه» در واقع شيطنت بود، نه سياست اسلامي [18].
نزد اميرالمؤمنين«سلام الله علیه»از سياست معاويه تعريف کردند. امام«سلام الله
علیه»فرمودند:
وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهَى مِنِّي وَ لَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ وَ
لَوْ لَا كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ وَ لَكِنْ كُلُّ
غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ وَ كُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ
بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ وَ لَا
أُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَة [19]
به خدا سوگند، معاويه زيركتر از من نيست، ليكن شيوهي او پيمانشكنى و گنهكارى
است. اگر پيمانشكنى ناخوشايند نمىنمود، زيركتر از من كسي نبود، امّا هر
پيمانشكنى به گناه بر انگيزاند، و هر چه به گناه بر انگيزاند، دل را تاريك گرداند.
روز رستاخيز پيمانشكن را درفشى است افراخته و او بدان درفش شناخته. به خدا، مرا با
فريب، غافلگير نتوانند كرد و با سختگيرى ناتوانم نتوانند شمرد.
در حقيقت، تقواي امام علي«سلام الله علیه» مانع از اين است که ايشان سياست معاويه
را در پيش بگيرند.
از طرف ديگر، حدود بيست سال بود که معاويه بر شام حکومت ميکرد و از سوي خلفاي قبل
هم تأييد شده بود. هر چه نزد خليفهي وقت از معاويه و کارهايش شکايت ميکردند،
فايدهاي نداشت.
در حقيقت، حکومت معاويه بر شام، رشوهاي بود که خلفاي وقت به ابوسفيان دادند.
اينها از اخلالگري و توطئهي ابوسفيان هراس داشتند؛ لذا به عنوان حقّ السّکوت و
رشوه، حکومت شام را ابتدا به فرزند ديگرش يزيد بن ابوسفيان و پس از او به معاويه
دادند.
در ظاهر، معاويه حاکم شام بود، امّا در حقيقت خليفهاي در عرض خليفهي وقت بود. از
يک طرف ثروت هنگفتي به هم زده بود و همه را صرف تقويت حکومت خود ميکرد.
از طرف ديگر با جعل برخي احاديث در فضيلت خودش، وجههي عمومي خوبي براي خود دست و
پا کرده بود [20].
جهت سوّمي که مهمتر از دو جهت قبلي بود و در تقويت معاويه بسيار مؤثر بود، جمع
کردن عدّهاي سياستمدار حيلهگر، امثال عمرو عاص [21] بود. عمرو عاص بسيار زيرک بود.
همين جنگ صفّين را از ابتدا تا انتها او رهبري ميکرد. معاويه از او دعوت کرد تا
براي جنگ با اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» همراه او باشد [22].
خلاصه، پايههاي حکومت او در شام بسيار قوي بود. مردم شام را هم عجيب، مطيع خود
کرده بود. کار رسيده بود به جايي که در روز چهار شنبه، قبل از جنگ صفّين پشت سر
معاويه، نماز جمعه ميخواندند [23].
باز نقل ميکنند که مردي از كوفه با شتري نر، وارد دمشق شد. مردي دمشقي او را گرفت
و گفت: اين ماده شتر، از آنِ من است که در صفّين از من دزديدهاند. نزاع آنان بالا
گرفت تا به معاويه رسيد. مرد دمشقي پنجاه مرد را به عنوان شاهد آورد كه شهادت دهند
كه شتر، از آنِ اوست. معاويه به زيان مرد كوفي داوري كرد و دستور داد تا شتر را به
مرد دمشقي تحويل دهد.
مرد كوفي گفت: خداوند، تو را اصلاح كند! اين، شترِ نر است و نه شترِ ماده.
معاويه گفت: اين، حكمي است كه صادر شده است.
پس از پراكنده شدن مردم، به طور پنهاني مرد كوفي را حاضر كرد و از او قيمت شترش را
پرسيد و دو برابر آن را به او داد و به او نيكي و احسان كرد و گفت: به علي بگو كه
من با صد هزار نفر با او ميجنگم كه در ميان آنان، كسي نيست كه شترِ ماده را از نر
تشخيص دهد [24].
قبلاً بيان شد که معاويه دستور داده بود وقتي عثمان کشته شد، پيراهن او را برايش
ببرند. معلوم ميشود معاويه قبل از اينها نقشهي خود را کشيده بود [25]. معاويه به
همان بهانهي اصحاب جمل، با قريب به هشتاد و پنج هزار نفر سپاه از همان افرادي که
قبل از آمدن، روز چهارشنبه نماز جمعه خوانده بودند و هيچ اعتراضي نکرده بودند، به
منطقهاي به نام صفّين لشکرکشي کرد. اميرالمؤمنين«سلام الله علیه»هم با لشکر مجهّزي
قريب به نود هزار نفر به آن مکان رفتند [26].
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» دو سه ماه در صفّين بدون اين که جنگي را آغاز کنند،
ماندند. نمايندگاني را به سوي معاويه فرستادند تا اگر امکان دارد، به جنگ کشيده
نشود، امّا نشد. لذا در روز چهارشنبه، اول صفر سال 37 جنگ شروع شد.
در ابتدا، به اين صورت بود که هر روز صبح، يكي از فرماندهان سپاه امام«سلام الله
علیه»به ميدان ميآمد و تا عصر با دشمن ميجنگيد. سپس جنگ تا روزِ بعد متوقّف
ميشد، بدون آن كه در اين مدّت، هيچ يك از دو طرف پيروز شود. يک هفته به همين صورت
ادامه يافت.
در روز چهارشنبه و همچنين پنج شنبه هشتم و نهم صفر، جنگ شدّت گرفت به طوري که تمامي
دو سپاه درگير شدند. چون امام«سلام الله علیه» ميخواستند كار را يكسره كند، در
غروب پنج شنبه جنگ متوقّف نشد؛ بلكه تا شبِ جمعه نيز ادامه پيدا کرد. در طول دورهي
جنگ، شديدترين درگيري در همين شب رخ داد و به همين خاطر، آن را «ليلة الهَرير» (شبِ
غرّش) ناميدهاند.
نزديک بود که جنگ به نفع سپاه اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» تمام شود که عمرو عاص
کار خودش را کرد. به دستور او، قرآنها را بر سر نيزه بالا بردند و امام«سلام الله
علیه» و يارانش را به حکم قرآن دعوت کردند. عدّهي زيادي از جاهلين سپاه
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه»، وقتي اين صحنه را ديدند، آمدند سراغ امام«سلام الله
علیه» و گفتند: ما نميتوانيم با قرآن بجنگيم. به مالک ـ که در نزديکي خيمهي
معاويه بود ـ بگو برگردد.
امام«سلام الله علیه» فرمودند: بندگان خدا! من سزاوارترم كه كتاب خدا را اجابت كنم؛
امّا اينها نه اهل ديناند و نه قرآن. من بيش از شما با آنها آشنا هستم و در
كودكي و بزرگي با آنان معاشرت داشتهام. اينها، بدترينِ كودكان بودهاند و بدترينِ
بزرگاناند! اين، گفتاري است حق كه از آن، قصد باطل شده است. به خدا سوگند، آنان
قرآنها را در حالي بر نيزه نكردهاند كه شأنِ آن را بشناسند و به آن عمل كنند؛
بلكه اين، نيرنگ و عجز و فريب است. ساعتي، بازوان و جُمجمههاتان را به من قرض دهيد
که حق به نقطهي برخوردِ نهايي با باطل رسيده و چيزي نمانده كه دنبالهي ستمگران
بريده شود.
امّا همان عدّهي جاهل مقدّس مآب، که پيشانيشان از كثرتِ سجده پينه بسته بود،
گفتند: اي علي! اكنون كه به كتاب خدا دعوت شدهاي، شاميان را اجابت كن؛ و گرنه، تو
را ميكشيم، همان طور كه عثمان را كشتيم. به خدا سوگند، اگر دعوت آنها را اجابت
نكني، چنين ميكنيم.
امام«سلام الله علیه»فرمودند: واي بر شما! من اولين کسي هستم كه به كتاب خدا دعوت
کرد و به آن پاسخ داد. سزاوار من و دينداري من نيست كه به كتاب خدا دعوت شوم و آن
را نپذيرم؛ بلكه من با اينها ميجنگم تا به حكم قرآن تن بدهند؛ چرا كه ايشان از
فرمان خدا سرپيچي کرده و پيمان او را شكسته وكتابش را به پشت خود انداختهاند.
بدانيد که آنان قصد فريب شما را دارند و خواهانِ عمل به قرآن نيستند [27].
امّا هيچ فايدهاي نداشت؛ لذا اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» به ناچار براي مالک
پيغام فرستادند که اگر ميخواهي علي را زنده ببيني، برگرد.
ماجراي حکميّت
قرار شد دو نفر حَکم معيّن کنند تا سرنوشت مسلمين را به آنها بسپارند. مشخّص بود
که معاويه کسي را جز عمرو عاص نخواهد فرستاد. اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» نيز ابن
عباس را معرفي کردند. امّا همين جاهلان متنسّک نپذيرفتند.
امام«سلام الله علیه» مالک اشتر را تعيين کردند. امّا باز هم مخالفت کردند. گفتند:
ما ابوموسي اشعري را به عنوان حَکم ميپذيريم؛ چون او بود که قبل از وقوع اين فتنه،
ما را بر حذر داشته بود.
هر چه امام«سلام الله علیه» مخالفت کردند، فايده نداشت. چارهاي جز پذيرش براي
امام«سلام الله علیه» باقي نگذاشتند.
هر دو نفر در محلّي به نام «دومة الجندل» به مذاکره پرداختند. عمرو عاص از ابتدا به
قصد فريب ابو موسي وارد صحنه شد. او را در صدر مجلس مينشاند، قبل از او صحبت
نميکرد، پشت سرش نماز ميخواند، قبل از او دست به غذا نميبرد و وقتي هم او را صدا
ميزد با عناويني همچون «يا صاحب رسول الله» همراه بود [28].
قرار شد خليفه را معرفي کنند. عمرو عاص به ابو موسي گفت: تو علي بن ابي طالب را از
خلافت، خلع ميكني و من معاويه بن ابي سفيان را بر كنار ميکنم و سپس مسلمانان هر
که را دوست داشتند، به عنوان خليفه انتخاب کنند. ابوموسي هم پذيرفت.
بنا شد همين مطلب را در اجتماع مردم، بيان کنند. عمرو عاص که از ابتدا، همه جا
ابوموسي را جلو ميانداخت، اين بار هم به او گفت: تو از صحابي پيامبر هستي و از من
هم بزرگتر؛ ابتدا تو سخن بگو.
ابوموسي هم غافل از حيلهي عمرو عاص گفت: اي مردم! ما در كار اين امّت انديشيديم و
هيچ راهي را براي اصلاح امر آن، شايستهتر از آن چه من و عمرو بر آن اتّفاق
كردهايم، نيافتيم و آن اين است كه علي و معاويه را خلع كنيم و آن گاه، اين امّت،
خود هر كه را بخواهد، خليفهي خويش گردانَد. پس من، علي و معاويه را خلع كردم.
اكنون شما به امر خويش فکر كنيد و آن كس را كه شايستهي خلافت ميبينيد، خليفهي
خويش قرار دهيد.
سپس عمرو عاص ايستاد و گفت: او رفيق خويش (علي) را خلع كرد و من نيز مانند او،
رفيقش را خلع ميكنم و رفيق خود، معاويه را به عنوان خليفه معرفي ميکنم كه او صاحب
اختيارِ عثمان بن عفّان و خونخواه او و شايستهترينِ مردم براي جانشيني اوست [29]!.
حال ببينيد همان عدّهي جاهل که باعث به وجود آمدن اين جريانات شدند با
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» چه کردند. خدا نکند انسان گرفتار صفات رذيله شود.
ميرسد به آن جا که در مقابل امام علي«سلام الله علیه» قيام ميکند و به قرآن ناطق،
آيهي قرآن صامت را متذکر ميشود. ميگويد: «إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّه [30]». تو
کافر شدي که تن به حکميّت غير خدا دادي! بايد توبه کني و الاّ با تو ميجنگيم!
هر چه اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» ميگفتند: من که قبل از اين حرفها به شما گفتم
اين کار معاويه حيلهاي بيش نيست، شما نشنيديد و مرا به اين کار مجبور کرديد؛
گفتيد: مالک را بر گردان و الاّ مانند عثمان تو را ميکشيم، فايدهاي نداشت و
همينها جنگ نهروان را به راه انداختند.
جنگ نهروان
بعد از جنگ صفّين، در همان زماني که امام«سلام الله علیه» مشغول تدارک سپاهي جهت
جنگ مجدّد با معاويه بودند، بسياري از همان کساني که حکميّت را به امام«سلام الله
علیه» تحميل کردند، در منطقهاي به نام «نهروان» ساکن شدند و از اطاعت امام«سلام
الله علیه» خارج شدند. سخنشان هم اين بود که علي کافر شده و بايد توبه کند و الاّ
صلاحيّت خلافت بر مسلمين را ندارد. علاوه بر اين، تا ميتوانستند در کوفه عليه
امام«سلام الله علیه» فعاليت ميکردند. در ميان نماز صبح، وارد مسجد ميشدند و خطاب
به امام«سلام الله علیه» فرياد ميزدند:
«وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ
لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرين [31]»
و قطعاً به تو و به كسانى كه پيش از تو بودند وحى شده است: «اگر شرك ورزى حتماً
كردارت تباه و مسلّماً از زيانكاران خواهى شد.»
امّا امام«سلام الله علیه» با آنها مدارا ميکردند [32]. امام«سلام الله علیه»
افرادي مانند عبد الله بن عباس را به سوي آنان فرستادند تا با آنان صحبت کرده، دست
از اين کارها بر دارند، امّا فايدهاي نداشت، لکن باز هم امام«سلام الله علیه» صبر
کردند. تا آن که کارشان به جايي رسيد که مسلماناني را که در مسيرشان ميديدند،
ميکشتند، حتّي شکم زن حاملهي عبد الله بن خباب را شکافتند [33].
خوب، چارهاي جز مقابله با چنين افرادي نبود. امام«سلام الله علیه» که به همراه
سپاه خود آمادهي عزيمت براي جنگ با معاويه بودند، تصميم گرفتند ابتدا فتنهي خوارج
را خاموش کنند. امّا باز هم افرادي را فرستادند، به اين اميد که عدّهاي از آنان
توبه کنند و دست از اين کارها بردارند.
بعد از آن که امام«سلام الله علیه» در اين زمينه، تمام تلاش خود را به کار بستند،
جنگ آغاز شد و چون سپاه عظيمي همراه امام«سلام الله علیه» براي جنگ با معاويه آمده
بودند [34]، به سرعت خوارج را شکست دادند.
پاورقى:
[1]. تاريخ الأمم و الملوک، ج 4، ص 427.
[2]. همان، ص 428.
[3]. شرح نهج البلاغة، ج 7، صص 36 و 37.
[4]. همان، صص 37 ـ 42 (با تلخيص).
[5]. الأمالي (للطوسي)، ص 194.
[6]. نهج البلاغة، نامهی 53، ص 426.
[7]. همان، نامهی 27، ص 383.
[8]. الإمامة و السياسة، ج 1، ص 71.
[9]. الجمل، ص 166.
[10]. «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ
أُمَّهاتُهُم» (احزاب / 6)
[11]. طبري مينويسد: پس از آن که سودان بن حمران از کشتن عثمان فارغ شد، از خانهي
او خارج شد و فرياد زد: کجاست طلحه بن عبيدالله؟ پسر عفان را کشتيم. (تاريخ الأمم و
الملوک، ج 4، ص 379) همچنين در مورد عايشه مينويسد که ميگفت: بکشيد عثمان را که
کافر شده است. (همان، ص 459)
[12]. به اين نقل توجه کنيد:
در روز جنگ جمل، دو قبيلهي ضبّه و اَزد، دور عايشه را گرفتند. در اين ميان، مرداني
از قبيلهي اَزْد، سرگين شتر عايشه را بر ميداشتند، آن را خُرد كرده، ميبوييدند و
ميگفتند: سرگين شتر مادرمان بوي مُشك دارد! (همان، ص 522)
[13]. همان، ص 505.
[14]. همان، ص 468.
[15]. المناقب (للخوارزمي)، ص 186.
[16]. العقد الفريد، ج 5، ص 74.
[17]. الجمل، ص 415.
[18]. عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا رَفَعَهُ إِلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ«سلام الله
علیه» قَالَ قُلْتُ لَهُ مَا الْعَقْلُ قَالَ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ
اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ قَالَ قُلْتُ فَالَّذِي كَانَ فِي مُعَاوِيَةَ فَقَالَ
تِلْكَ النَّكْرَاءُ تِلْكَ الشَّيْطَنَةُ وَ هِيَ شَبِيهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ
لَيْسَتْ بِالْعَقْل (الكافي، ج 1، ص 11)
[19]. نهج البلاغة، خطبهی 200، ص 318.
[20]. جهت اطلاع از برخی از اين روايات مجعول، ن. ک: موسوعة الغدير في الکتاب و
السنة و الأدب، ج 12، صص 97 ـ 132.
[21]. جهت اطلاع از شرح حال عمرو عاص، ن. ک: همان، ج 3، صص 181 ـ 258.
[22]. معاويه دانست كه تا عمرو بن عاص با او بيعت نكند، مقصود او حاصل نمىشود؛ لذا
به عمرو گفت: از من پيروى کن.
عمرو پرسيد: به چه سبب از تو پيروى كنم؟! به خاطر آخرت، كه به خدا قسم از آخرت
جدايى، يا براى دنيا، كه آن هم در اختيار تو نيست تا مرا با خود شريك سازى.
معاويه گفت: من، تو را در بهرههاى دنيوى با خود شريك مىکنم.
عمرو جوابش داد: پس، فرمان حكومت مصر و توابع آن را به نام من بنويس.
معاويه هم فرمان حكومت و توابع آن را به نام او نوشت.
..... در آن هنگام كه معاويه با عمرو بر سر مصر و حكومت آن سخن مىگفتند و عمرو هم
با صراحت گفت: بايد حكومت مصر را به من بدهى، تا دين خود را به تو بفروشم، عتبة بن
ابى سفيان وارد شد، و چون سخن عمرو را شنيد، گفت: اين مرد به سبب دينش مورد اعتماد
است، زيرا فردى از صحابه و ياران محمّد مىباشد.
عمرو به معاويه نوشت:
معاوى لا اعطيك دينى و لم انل
به منك دنيا فانظرن كيف تصنع
و ما الدّين و الدّنيا سواء و انّنى
لآخذ ما تعطى و رأسى مقنّع
فان تعطنى مصرا فاربح صفقه
اخذت بها شيخا يضرّ و ينفع
اى معاويه! من دين خود را به تو نخواهم فروخت مادامي كه در برابر آن از دنياى تو به
بهره نائل نشوم، خودت فكر كن كه چه بايدت كرد.
دين با دنيا برابر نيست، ولى من آن چه از دنيا دريافت كنم سرم را در نقاب ميكشم.
اگر مصر را به من دهى، معاملهي پر سودى است كه در برابر از درايت پيرمردى با تجربه
و كاردان بهرهور ميشوى. (العقد الفريد، ج 5، ص 92)
[23]. مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 3، ص32.
[24]. همان، ص 31.
[25]. يعقوبي مينويسد:
عثمان به معاويه نامهاي نوشت و از او خواست كه زود به نزد او بيايد. پس با دوازده
هزار نفر به سوي او به راه افتاد. سپس معاويه به سپاه گفت: در همين جا، در ابتداي
شام بمانيد تا نزد امير مؤمنان بروم و از صحّت فرمانش آگاه شوم. آن گاه نزد عثمان
آمد. او پرسيد: چند روزه آمديد؟ گفت: آمدهام تا نظرت را بدانم، به سوي آنان باز
گردم و سپس آنها را نزد تو بياورم. گفت: به خدا سوگند، اين گونه نيست؛ بلكه تو
ميخواهي كه من كشته شوم تا بگويي: من وليّ دَم هستم! باز گرد و مردم را برايم
بياور. معاويه باز گشت؛ امّا به سوي عثمان باز نيامد، تا آن كه عثمان كشته شد.
(تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 175)
[26]. مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 375.
[27]. وقعة صفين، صص 489 و 490.
[28]. شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 254.
[29]. تاريخ الأمم و الملوک، ج 5، صص 70 و 71.
[30]. انعام / 57؛ يوسف / 40 و 67.
[31]. زمر / 65.
[32]. تهذيب الأحكام، ج 3، ص 35.
[33]. تاريخ الأمم الملوک، ج 5، ص 82
[34]. تعداد سپاه امام«سلام الله علیه» را بيش از شصت و هشت هزار نفر نوشتهاند
(همان، ص 80) در حالي که تعداد خوارج را تنها چهار هزار نفر گفتهاند. البته پس از
آن که امام«سلام الله علیه» امان دادند، تنها دو هزار و هشت صد نفر باقي ماندند.
(همان، ص 86)