سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۱۲ -


نظر علماء شيعه درباره عبيده
متقدّمين از فقهاى شيعه كه معترض نام شيعه شده اند چيزى كه دلالت بر ضعف او بكند، نقل نكرده اند بلكه آنچه بيان كرده اند مدح او را مى رساند.
شيخ طوسى - عليه الرّحمه - او را از ياران على و اصحابش دانسته است .(359)
برقى - قدّس سره - او را از اولياى اصحاب على (ع ) و جزو شرطة الخميس دانسته و گفته است : ((عبيدة السلمانى مرادى عربى )).(360)
عين نظر برقى را مفيد - عليه الرحمه - در اختصاص (361)
ذكر كرده است و اين عبارت را در جامع الرواة از برقى و خلاصه علّامه نقل كرده است و اضافه مى كند كه در تهذيب ، سمّاك از او روايتى در باب ابطال عول نقل كرده (362)
كه صاحب وسائل اين روايت را همراه با روايتى ديگر از تهذيب آورده است . در روايت سمّاك دارد كه عمروبن عبداللّه مسعود با نظر على (ع ) مخالفت كردند، امّا عبيده گفت : سخن على (ع ) حق است ؛ اگر چه قوم ما با آن مخالفت كردند.(363)
ابن داوود نيز او را جزو اصحاب على (ع ) وثقه دانسته است . (364)
بنابراين فقهاى شيعه نسبت به او نظر موافق داشته و او را جزو اولياى حضرت امير و شرطة الخميس معرّفى كرده اند.
اينجا لازم مى دانم سخن ابن ابى الحديد را در باب برترى على (ع ) بر بقيّه صحابه نقل كنم . او در ذيل شرح اين گفتار على (ع ) كه فرمود:
يهلك فىّ رجلان : محب مفرط و باهت مفتر؛ يعنى ، درباره من دو مرد هلاك و تباه مى گردد؛ دوستى كه زياده روى كند و بهتان زننده اى كه به من دروغ بندد.(365)
مى گويد: بحثى است بين علما كه آيا كسى از صحابه برترى دارد يا نه ؟ قول به تفضيل ، قولى است قديمى كه افرادى مثل عمّار، مقداد، ابوذر، سلمان ، جابر، حذيفه و ابوايّوب قايل به آن بودند (و على (ع ) را برتر مى دانستند). وى سپس داستانى را نقل مى كند كه مربوط به دوران خلافت عمربن عبدالعزيز است . در آن دوران مردى قسم مى خورد كه اگر على (ع ) برترين اصحاب پيامبر نباشد، زن او سه طلاقه است ؛ امّا پدرزن و همسرش با نظر او مخلاف هستند. لذا بين آنها نزاع درمى گيرد و نزد حاكم كه ميمون بن مهران بود، مى روند و او آنها را براى حلّ مشكل نزد عمربن عبدالعزيز مى فرستد. عمربن عبدالعزيز براى حلّ مشكل در جمعى كه در آن گروهى از بنى هاشم و عدّه اى از بنى اميّه بودند، مساءله را مطرح مى كند تا براى آن جوابى بيابد پدرزن اين مرد مى گويد من مثل بقيّه مردم ، دخترم را طبق رسوم به ازدواج اين آقا درآوردم و حال او چنين سوگندى خورده است كه اگر گفته او صحيح نباشد مى خواهد دختر مرا رها كند.
عمربن عبدالعزيز ابتدا از بنى اميّه نظرخواهى مى كند. آنها مى گويند ما نمى توانيم اظهار نظر كنيم و كار به چنين مسائلى نداريم . پس رو به مردى از اولاد عقيل مى كند. مرد عقيلى مى گويد اگر گفته مرا به عنوان حكم بپذيرى ، اظهار نظر مى كنم و بعد از پذيرش عمربن عبدالعزيز، استدلال مى كند كه على (ع ) برتر است و چون استدلال او قانع كننده بود، ابن عبدالعزيز مى پذيرد و طى نامه اى به مهران بن ميمون مى نويسد كه اين مرد چون در قسمش راست گفته و على (ع ) برتر از ديگران است ، نكاح او صحيح است و طبق اين دستور عمل كن .
ابن ابى الحديد بعد از نقل اين داستان گويد: امّا كسانى كه قايل به تفضيل و برترى على (ع ) بر تمام مردم مى باشند، عدّه زيادى از تابعين مى باشند. از آن جمله : اويس قرنى ، زيدبن صوحان ، جندب الخير و عبيده سلمانى و اساسا كسى به عنوان شيعه شناخته نمى شود مگر اينكه قايل به برترى على عليه السّلام ، بر ديگران باشد و امّا قول اماميّه و كسانى كه نسبت به خلفاى سابق طعن مى زنند، اين گونه شهرت ندارد. بنابراين كسانى كه به برترى على (ع ) هستند، شيعه ناميده مى شوند و آنچه از اخبار و آثار در باب فضل شيعه وارد شده و اين كه به آنها وعده بهشت داده شده است مقصود اين گروه است نه ديگران و از اين رو اصحاب ما گروه معتزله ، در كتب و نوشته هاى خود گفته اند ما حقيقتا شيعه هستيم . پس اين قول ، نزديك تر به صحت و سلامت و شبيه تر به حق مى باشد از آن دو قولى كه جانب افراط و تفريط را گرفته اند ان شاءاللّه .(366)
بايد به ابن ابى الحديد گفت شيعه على (ع ) كسانى هستند كه در تمام زمينه ها پيرو او باشند و او را بر بقيّه صحابه برتر بدانند و آنها تنها گروه اماميّه مى باشند و جانب تفريط و افراط نسبت به على (ع ) و خوارج و غلات را پيموده اند.
امّا آنچه از گفتار ابن ابى الحديد به دست مى آيد اين است كه عبيده همانند اويس قرنى و فرزندان صوحان ، قايل به برترى على (ع ) بود و اين نشانگر اعتقاد و ديدگاه او نسبت به على (ع ) است .
اينجا لازم است به روايتى كه دلالت بر ضعف عبيده مى كند، بپردازيم . ابن ابى الحديد وقتى كه سياست على (ع ) را بررسى مى كند و از آن دفاع مى نمايد، به مظلوميّت على (ع ) اشاره مى كند و مى گويد: نمى بينيد كه على (ع ) در بالاى منبر درباره مادران فرزندان فرمود: ((نظر من و عمر اين بود كه نبايد فروخته شوند، امّا حالا نظر من اين است كه مى شود آنها را فروخت )). در اينجا عبيده سلمانى حركت كرد و گفت : ((نظر تو با ديگران ، نزد ما از نظرت به تنهايى محبوبتر است .)) و على (ع ) چيزى نفرمود. امّا آيا اين ، دلالت بر قوه و قهر دارد يا دليل بر ضعف سياست و سستى در آن است ؟! يا مصلحت و حكمت در آن وقت اقتضا مى كرد كه على (ع ) سكوت كند و چيزى نگويد.(367)
اين قسمت از نقل ابن ابى الحديد را كه گروهى با نظر حضرت مخالفت كرده اند، صاحب كشف الغمّه ذكر كرده ، مى نويسد: به على (ع ) گفته شد: راءيك مع راءى عمر اءحبّ الينا من راءيك على انفرادك ؛ يعنى نظر تو همراه با نظر عمر، نزد ما از نظر تو به تنهايى محبوبتر است كه اين نشانگر وضعيّت على (ع ) بوده است . (368)
حضرت على (ع ) بعد از اين كه اين سخن را شنيد، به عبيده سلمانى فرمود: قضاوت كنيد آنگونه كه مى خواهيد؛ زيرا من اختلاف (و نزاع بين مسلمين و تفرقه بين آنها را) كراهت دارم سپس صاحب كشف الغمّه اضافه مى كند كه عبيده قاضى بوده است .
البتّه طبق اين بيان ، معترض به على (ع ) مشخص نيست ؛ امّا خطاب حضرت به عبيده نشان مى دهد كه او - لااقل - بى نقش در اين اظهار نظر نبوده و يا جزو موافقين آن بوده است و اين ، ضعف عبيده را نشان مى دهد.
قاضى نعمان مصرى نيز در دعائم الاسلام روايتى را از امام باقر (ع ) در باب فروختن مادران نقل كرده ، مى گويد: نزد ابوجعفر، محمدبن على ، گفتند كه عبيده از امام على (ع ) روايت كرده كه امام على (ع ) قايل به جواز فروش مادران فرزندان بوده است . امام باقر (ع ) مى فرمايد: بر عبيده دروغ بستند، يا فرمود: عبيده بر على (ع ) دروغ بسته است و حضرت منكر اين فتوا شد. (369)
از نقل اين واقعه ، ضعف عبيده به دست مى آيد؛ چون چنين استنباط مى شود كه درباره فتواى آن حضرت ، به ايشان اعتراض شده و در جمع معترضان عبيده بوده است ؛ اگر نگوييم كه خودش به على (ع ) اعتراض ‍ كرده است . همانگونه كه ابن ابى الحديد نيز اين را تاءييد مى كند. همچنين تكذيب نقل فتواى على به وسيله عبيده از جانب امام باقر (ع ) مؤ يّد ديگرى بر اين واقعه است .
آنچه در مقابل اين اشكال و ضعف مى توان اظهار كرد اين است كه احتمالا اين اتّفاق در ابتداى خلافت حضرت بوده كه عبيده هنوز شناخت كافى نسبت به آن حضرت نداشته است و روايت دعائم هم داراى ترديد در نقل است كه نمى شود به آن استدلال كرد. همانطورى كه قبلا اشاره كرديم عبيده در ابتدا با على (ع ) آشنايى كاملى نداشته است و وقتى كه حضرت پيشگويى رسول خدا (ص ) را ذكر مى كند، خيلى تعجّب مى كند امّا بعدا جزو ياران و از اوليا و اعضاى ((شرطة الخميس )) مى گردد؛ همان گونه كه مفيد و برقى به اين نكته تصريح كرده اند. ابن سيرين از عبيده نقل مى كند كه على (ع ) هرگاه ابن ملجم را مى ديد به اين بيت تمثّل مى جست : ((من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا و چه كسى مرا از او باز مى دارد و پوزش مى خواهد.))(370)
اين خبر نشانگر همراهى عبيده با على (ع ) در اواخر عمر آن حضرت بوده است .
عبيده در سال هفتادودوم هجرى - بنابر قول صحيح - از دنيا رفت .
نظر فقهى درباره امّهات اولاد (مادران فرزندان )
در اين كه آيا مى شود امّهات اولاد يا به تعبير ديگر مادر فرزند (ام الولد) را فروخت يا نه بين شيعه و اهل سنّت اختلاف است . ام الولد به كنيزى گفته مى شود كه از مرد مسلمانى حامله شده باشد بعد از دميده شدن روح در طفل آن زمانى كه در شكم مادر است به آن كنيز ام الولد گويند كه جمع آن امّهات اولاد مى شود. شيخ طوسى در مبسوط گويد: در نزد اهل سنّت متولّد شده در اين زن ، آزاده است به مادر سرايت مى كند و كنيز، قابل خريد و فروش و هبه نيست اگر چه بچه او بميرد. امّا نزد ما (شيعه ) آزادى بچّه به مادر سرايت نمى كند و تا زمانى كه حامله است فروختنش ‍ جايز نيست و بعد از تولّد بچّه در صورتى كه بهاى دينى بر عهده مولايش ‍ باشد و چيز ديگرى صاحبش نداشته باشد، مى شود او را فروخت و اگر بچّه او بميرد، بيع و هبه و تصرّف در او جايز است .(371)
مرحوم صاحب حدائق فروختن ام الولد را جايز نمى داند مگر در دو صورتى كه ذكر شد. بعد روايت صحيحى را نقل مى كند كه حضرت امير (ع ) امّهات اولاد را براى دين - در صورتى كه بهاى كنيز داده نشده باشد - مى فروخت و طبق اين روايت حديث دعائم الاسلام رد مى شود و آنچه از على (ع ) درباره فروش امّهات اولاد نقل شده است صحيح خواهد بود.(372)
3- عدى بن حارث ، كارگزار بهرسير(373)
طبق نقل نصربن مزاحم منقرى حضرت امير (ع ) بعد از استقرار در كوفه ، عدى بن حارث را به كارگزارى ((بهرسير)) گمارد.(374)
لازم به تذكر است ، در كتاب بحارالانوار (375)
به عوض عدى بن حارث عدى بن حاتم ذكر شده ؛ امّا در كتاب صفّين چاپ جديد و چاپ سنگى آن ، صفحه هفت ، عدى بن حارث آمده است .
من هر چه در كتب رجال و تاريخ بررسى كرده و مطالعه نمودم ، نتوانستم در جاى ديگر و حتّى به مناسبتى ديگر، فردى را با اين نام بيابم . لذا به نظر مى رسد آنچه مرحوم مجلسى نقل كرده صحيح است چرا كه عدى بن حاتم يكى از ياران باوفا و نزديك اميرالمؤ منين (ع ) بوده است ، امّا چون در نسخه هاى ماءخذ، عدى بن حارث آمده است ((عدم وجدان )) را دليل بر عدم وجود نمى گيريم و يادآورى مى كنم كه نتوانستم ذكرى از او در كتب بيابم . لذا عدى بن حارث ، فردى مجهول و بى نام و نشان مى باشد.
بهرسير (كه احتمالا معرّب و مخفّف اردشير بوده ) يكى از شهرهاى كهن و نزديك مداين بوده است كه از آن تعبير به مداين غربى كرده اند. مسلمانان در ذيحجه سال پانزدهم هجرى آن شهر را محاصره كردند و در همين زمان بود كه هاشم بن عتبه شير ((گوشواره دار)) خسرو را كه محافظ وى بود و با آن انس و الفت داشت ، كشت و مسلمانان به فرماندهى سعدبن ابى وقّاص در صفر سال شانزدهم هجرى وارد شهر بهرسير شدند و از آنجا كه مردم آن ، معاهد (در ذمه اسلام ) نبودند، دستور حمله داده شد و صدهزار نفر از بزرگان آنجا اسير شدند و بنابه پيشنهاد حاكم ((ساباط))، به نام ((شير آزاد دهقان )) (بزرگ محل ) و موافقت خليفه دوم و پرداخت جزيه ، اسيران را آزاد كردند. براى آگاهى بيشتر به تاريخ طبرى و كامل بن اثير مراجعه شود. (376)
صاحب كتاب معصوم دوم مى نويسد: بعد از استقرار حضرت امير (ع ) در كوفه ، در روز جمعه شانزدهم ماه رجب سال سى وششم هجرت گروهى از استانداران و حكّام خود را به مناطق مختلف اعزام نمود. از جمله عدى بن حارث را به فرماندارى كرمانشاهان اعزام كرد.(377)
فصل ششم : كارگزاران مداين
1- حذيفة بن يمان ، فرماندار مداين
مداين كلمه عربى است جمع مدينه به معناى شهر و مداين نام مجموعه هفت شهر آبادان و نزديك به هم كه مجموعه آنها را به زبان سريانى ((ماحوزه )) و با لقب ((ملكا)) مى ناميدند. (ماحوزه ملكا يعنى شهرهاى پادشاه ) و گاهى نيز ((مذيناتا)) گفته اند... در اواخر عهد دولت ساسانيان ، مداين مشتمل بر هفت شهر بود. مورّخان عرب و ايرانى كه كتب خود را در زمان ويرانى يا زوال مداين نوشته اند تعداد آنها را به اختلاف ذكر كرده اند و به هر حال تيسفون (طيسفون ) كه بزرگترين و مهمترين شهرهاى مداين بود، مقّر سلطنت و پايتخت دولت ساسانى بوده است و بعد از آن شهر ((وه اردشير)) يا ((سلوكيه )) بوده است . از مجموعه هفت شهر مداين ، پنج شهر شناخته شده اند كه عبارتند از: 1- تيسفون ، پايتخت در ساحل شرقى دجله 2- وه اردشير، در ساحل غربى دجله 3- رومگان ، در ساحل شرقى دجله 4- ((در زنى ذان ))، در ساحل غربى دجله 5- ولاش آباد، در ساحل غربى دجله . اگر محلّه اسپانبر، واقع در ساحل غربى دجله (خرابه هاى طاق كسرى كه به نام ايوان مداين نيز مشهور است ) و محلّه ((ماخوزا)) واقع در ساحل شرقى را نيز دو شهر مستقل به حساب آوريم ، تعداد هفت شهر مداين كامل مى شود. (378)
در زمانى كه مداين فتح شد، آنجا مركز حكومت ساسانيان بود و فتح آن در دوران عمر اتّفاق افتاد. سلمان فارسى مدّتى والى آنجا بوده كه ساده مى زيسته و خانه اى كوچك داشته است و تنها انبانى براى نان و ظرفى براى آب . وى به گونه اى ساده زندگى مى كرد كه زمانى سيل مداين را فرا گرفت سلمان اوّلين نفرى كسى بود كه با وسايل كم خود به بالاى تپّه رفت و ديگران مشغول جمع آورى وسايل خود بودند. اينجا بود كه سلمان گفت هكذا ينجو المخفّفون يوم القيامة ؛ اين گونه سبك باران در روز قيامت نجات پيدا مى كنند.(379)
بعد از اينكه عثمان به خلافت رسيد، عمويش ، حكم بن عاص كه از طرف پيامبر (ص ) تبعيد شده بود همراه پسرانش ، مروان و حارث ، به او پناه بردند. وى زمانى كه كاگزاران خود را به شهرها مى فرستاد عمر بن سفيان بن مغيرة بن ابى العاص را به مشكان و حارث بن حكم را به مداين فرستاد. او مدّتى در مداين ماند، امّا به مردم ظلم كرده با آنها بدرفتارى نمود. لذا گروهى از مردم به عثمان شكايت كرده و به او اعتراض نمودند. لذا عثمان در اواخر عمر خود، حذيفة بن يمان را به فرماندارى مداين گمارد. (380)
بنابر نقل اعيان الشيعه حذيفه در زمان عمر قبل از سلمان مدّتى حاكم مداين بوده است .
بعد از اينكه عثمان كشته شد، خبر آن به حذيفه كه در مداين بود، رسيد. مردى گفت : اى ابا عبداللّه ! هم اكنون من مردى را بالاى پل ديدم كه مى گفت عثمان كشته شده است . حذيفه گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : گمان نمى كنم او را بشناسم . حذيفه گفت : او عيثم جنّى است كه معمولا اخبار را به اطراف مى رساند. آن روز را مشخص كردند و معلوم شد در همان روز، عثمان كشته شده است . (381)
مسعودى در مروج الذهب گويد: حذيفة در مداين در سال سى وششم مريض بود. پس از اين كه خبر مرگ عثمان و بيعت مردم با على (ع ) به او رسيد، گفت : مرا به مسجد ببريد و اعلام كنيد ((الصلوة جامعة )). مردم در مسجد جمع شدند. پس حذيفه را بالاى منبر گذاشتند.
حذيفه پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر گفت : ((اى مردم ! همانا با على (ع ) بيعت كرده اند. پس بر شما باد تقواى الهى و على (ع ) را يارى كنيد، قسم به خدا او از ابتدا تا آخر بر حق بوده و او بهترين فرد از گذشتگان ، بعد از پيامبر شما و باقيماندگان بعد از تا روز قيامت مى باشد. بعد دست راستش را به دست چپش زد و گفت : بار الها من تو را شاهد مى گيرم كه با على (ع ) بيعت كردم و سپاس خدا را كه مرا تا امروز زنده نگهداشت . وى به دو فرزندش صفوان و سعد گفت كه با على (ع ) باشيد و بزودى براى او جنگهايى خواهد بود كه عدّه كثيرى به شهادت خواهند رسيد. پس سعى كنيد در اين جنگها همراه او باشيد؛ زيرا قسم به خدا او بر حق است و كسى كه مخالف او باشد، بر باطل است . (382)
از آنچه نقل شد استفاده مى شود كه اين سخنرانى قبل از آمدن نامه حضرت امير (ع ) به مداين و ابقاى او بر ولايت آنجا بوده است .
حضرت امير (ع ) او را در حكومت ابقا كرد و دو نامه به او نوشت ؛ در يكى عهد او را مبنى بر ابقا در حكومت مداين ذكر كرد و نامه دوم را به مردم مداين نوشت و حذيفه تقريبا تنها فرماندارى از دوران عثمان بود كه على (ع ) او را ابقا كرد.
نامه اميرالمؤ منين (ع ) به حذيفه
بسم اللّه الرحمن الرحيم ؛ من عبداللّه علىّ اميرالمؤ منين ، الى حذيفة بن اليمان ، سلام عليك .
اءمّا بعد فانّى قد وليّتك ما كنت عليه لمن كان قلبى من حرف مداين و قد جعلت اليك اءعمال الخراج و الرّستاق و حباية اءهل الذمّة فاجمع اليك ثقاتك و من اءحببت ممّن ترضى دينه و اءمانته ، و استعن بهم على اءعمالك فانّ ذلك اءعزّ اليك ولويّتك ، و اءكبت لعدوّك و انّى آمرك بتقوى اللّه و طاعته فى السّرّ و العلانية ، و احذّرك عقابه فى المغيب و المشهد و اءتقدّم اليك بالاحسان الى المحسن ، و الشّدّة على المعاند، و آمرك بالرّفق فى امورك و اللّين و العدل فى رعيّتك ، فانّك مساءل عن ذلك ، و انصاف المظلوم ، و العفو عن النّاس ، و حسن السّيرة ما اسطعت فانّ اللّه يجزى المحسنين .
و آمرك اءن تجبى خراج الارضين على الحق و النّصفة ، و لاتجاوز ما تقدّمت به اليك ، و لاتدع منه شيئا، و لاتبدع فيه اءمرا، ثمّ اقسم بين اهله بالسّوية و العدل ، و اخفض لرعيّتك جناحك ، و واس بينهم فى مجلسك ، و ليكن القريب و البعيد عندك فى الحقّ سواء"، و احكم بين النّاس بالحقّ، و اءقم فيهم بالقسط، و لاتتّبع ، الهوى ، و لاتنخف قى اللّه لومة لائم ، فانّ اللّه مع الذّين ، هم محسنون .
و قد وجّهت اليك كتابا لتقراءه على اءهل مملكتك ليعلموا راءينا فيهم و فى جميع المسلمين ، فاءحضرهم و اقراء عليهم ، وخذ البيعة لنا على الصّغير و الكبير منهم ان شاء اللّه تعالى .
به نام خداوند بخشاينده مهربان . از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين به حذيفه بن يمان . درود بر تو! اما بعد؛ پس من تو را ولايت دادم بر آنچه قبل از من ولايت داشتى از مناطق و حدود مداين و براى تو جمع آورى خراج شهر و روستا و جمع آورى ماليات اهل ذمّه را قرار دادم . پس در كنار و اطراف خود، افراد مورد اطمينانت و كسانى را كه مورد علاقه تو مى باشند و راضى به ديانت آنها و حسن امانتشان مى باشى ، جمع كن و از آنها در كارهايت يارى بخواه ؛ زيرا اين براى تو و حاكميت بهتر است و باعث سرشكستگى دشمنانت مى شود و من تو را به تقواى الهى و اطاعت از او در پنهان و آشكار دعوت مى كنم و تو را از عذاب خداوند در غيب و شهادت برحذر مى دارم و از تو مى خواهم كه به افراد مخالف ، سخت بگيرى و تو را به مدارا در كارهايت و نرمش و عدل نسبت به مردمت فرمان مى دهم زيرا تو در اين امور مورد سؤ ال واقع مى شوى و تو را به انصاف با مظلوم و عفو از مردم و روش نيكو تا آنجا كه مى توانى دعوت مى كنم . همانا خداوند محسنين را پاداش مى دهد. و به تو فرمان مى دهم كه خراج زمينها را با حق و انصاف جمع آورى نموده ، از آنچه براى تو معيّن كرده ام ، تجاوز نكنى و كمتر از آن نيز جمع ننمايى و چيزى به نظر خود در آن كم و زياد نكنى و پس از جمع آورى خراج ، آن را بين مستحقين با مساوات و عدل تقسيم نما و بال مهر و عطوفت را براى مردمت بگستران و بين آنها در نشستن مساوات را مراعات نما و اقوامت و مردم ديگر در نزد تو نسبت به حق بايد يكسان باشند و بين مردم به حق حكم كن و در ميان آنان قسط را به پادار و از هواى نفس پيروى منما و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده اى مهراس ؛ زيرا خداوند با كسانى است كه تقوى را پيشه كرده اند؛ در حالى كه آنان نيكوكارند.
و براى تو نامه اى فرستادم كه آن را براى مردم بخوانى كه نظر ما را نسبت به خود و تمام مسلمانان بدانند. پس آنها را جمع كن و نامه را براى آنها بخوان و از كوچك و بزرگ آنها براى ما بيعت بگير. ان شاء اللّه .
نامه حضرت امير المؤ منين به مردم مداين
چون نامه حضرت امير(ع ) به حذيفه رسيد، او مردم را جمع كرد و دستور داد نامه اى را كه حضرت براى مردم نوشته بود، بخوانند.
متن نامه از اين قرار است :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، من عبداللّه علىّ بن ابى طالب اميرالمؤ منين الى من بلغه كتابى هذا من المسلمين سلام عليكم فانّى اءحمد اليكم اللّه الّذى لا اله الّا هو و اساءله اءن يصلّى على محمّد و اله .
اءما بعد فانّ اللّه تعالى اختار الاسلام دينا لنفسه و ملائكته و رسله ، احكاما لصنعه و حسن تدبيره ، و نظرا منه لعباده ، و خصّ به من خلقه ، فبعث اليهم محمّدا فعلّمهم الكتاب و الحكمة اكراما و تفضّلا لهذه الاءمّة ، و اءدّبهم لكى يهتدوا، و جمعهم لئلّا يتفرّقوا، و وفّقهم لئلّا يجوروا، فلمّا قضى ما كان عليه من ذلك مضى الى رحمة اللّه حميدا محمودا.
ثمّ انّ بعض المسلمين اءقاموا بعده رجلين رضوا بهديهما و سيرتهما، فاءقاما ماشاء اللّه ثمّ توفّا هما اللّه عزّوجّل ، ثمّ و لوّا، بعدهما الثالث فاءحدث اءحدثا، و وجدت الامّة عليه فعالا فاتّقوا عليه ثم نقموا منه فغيّروا، ثمّ جاؤ نى كتتابع الخيل فبايعونى (و) انّى اءستهدى اللّه بهداه ، و اءستعينه على التّقوى .
اءلا و انّ لكم علينا العمل بكتاب اللّه و سنّة نبيّه (صلى اللّه عليه و اله ) و القيام عليكم بحقّه و احياء سنّة ، و النّصح لكم بالمغيب و المشهد، و باللّه نستعين على ذلك ، و هو حسبنا و نعم الوكيل .
و قد وليّت اءموركم حذيفة بن اليمان ، و هو ممّن اءرضى بهداه و اءرجو صلاحه ، و قد اءمرته بالاحسان الى محسنكم و الشّدّة على مريبكم ، و الرّفق بجميعكم ، اءساءل اللّه لنا و لكم ، حسن الخيرة و الاحسان و رحمة الواسعة فى الدّنيا و الآخرة ، و السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته .
نامه اى است از بنده خدا على بن ابى طالب امير مؤ منان به كسانى از مسلمانان كه اين نامه به آنان برسد. درود بر شما باد! پس بدرستى كه من حمد و ستايش مى كنم خداوندى را كه جز او معبودى نيست و از او مى خواهم كه بر محمّد و آل او درود بفرستد.
اما بعد خداوند - تبارك و تعالى - اسلام را به عنوان دين خود و فرشتگان و فرستادگان خود انتخاب كرده است ؛ براى استحكام مخلوقين خود و خوبى تدبير در امور و توجّهى كه نسبت به بندگان خود داشته است و اختصاص به رسالت و دين قرار داده است و كسانى را از خلق خود كه دوست دارد. پس محمّد را به سوى مردم فرستاد و او به آنها كتاب و حكمت آموخت و اين به جهت احترام و تفضّل به اين امّت اسلامى بود و آنها را ادب نمود كه متفرّق نكردند و آنها را توفيق داد كه جور و ستم ننمايند و چون از دنيا رفت ، به رحمت الهى رسيد؛ در حالى كه مورد ستايش و پسنديده بود.
پس از مرگ پيامبر، عدّه اى از مسلمانان دو نفر را برگزيدند كه راضى به روش و سيره آنها خدا خواست پس خداوند آنها را ميرانيد و بعد از آن دو، سومى را به حكومت رساندند و مسائلى را در دين به وجود آورد و امّت اسلامى به آن كارهاى خلاف ، از خود حسّاسيت نشان داده و همه بر ضدّ او موافقت و هماهنگى نمودند و از او انتقاد و نسبت به روش او اعتراض نمودند. پس او را بر كنار كردند. سپس نزد من آمدند؛ همانند آمدن لشكر منظّم و با او بيعت كردند. پس من به خاطر اين مسؤ وليّت از خداوند طلب هدايت مى نمايم و از او در تقواى الهى كمك مى طلبم آگاه باشيد كه ما از جانب شما موظّفيم كه به كتاب خداوند و روش سيره رسول خدا عمل نماييم و ما وظيفه داريم كه حق را در ميان شما به وجود آوريم و سنّت او را زنده كنيم و شما در آشكار و پنهان خيرخواهى نماييم و از خداوند در اين امور كمك مى جوييم و او ما را كافى است و او بهترين وكيل است .
و مسؤ وليت امور شما را به حذيفه بن يمان واگذار نمودم و او از جمله كسانى است كه از هدايت او راضى هستم و اميد به صلاح او دارم و به او دستور داده ام كه به نيكان شما احسان و نيكى نمايد و نسبت به افراد مشكوك ، با شدّت برخورد نمايد و در عين حال نسبت به تمام افراد مردم ، رفق و مدارا نمايد. از خداوند براى شما خير و احسان را مى طلبم و رحمت وسيع او را در دنيا و آخرت خواهانم و درود و رحمت خدا و بركات او بر شما باد!
سخنان حذيفه در جمع مردم مداين
حذيفه بعد از قرائت نامه حضرت امير (ع ) براى مردم ، بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر گفت : ((حمد و ستايش ‍ خداوندى را سزد كه حق را زنده نمود، باطل را ميرانيد، حق را آورد، باطل و جور را سركوب نمود و ظالمين را نابود ساخت .
اى مردم تنها ولىّ و سرپرست شما، خدا، رسولش و اميرالمؤ منين است به حقّ و حقيقت و او بهترين كسى است كه ما بعد از پيامبر مى شناسيم ؛ سزاوارترين مردم نسبت به مردم است ، محق ترين آنهاست نسبت به حكومت ، نزديكترين آنها نسبت به صدق ، رشيدترين آنها نسبت به عدل ، هدايت يافته ترين آنها نسبت به راه و روش ، نزديكترين واسطه ارتباط به خود او نزديكترين افراد است نسبت به رسول خدا از حيث خويشاوندى . بازگرديد به سوى اطاعت از اوّلين فرد مسلمان و كسى كه علمش از همه بيشتر است روش و راهش بهترين و شايسته ترين راه است ، باسابقه ترين فرد است از حيث ايمان و اعتقاد، نيكوترين فرد است از حيث يقين به حقايق ، بيشترين عمل شايسته را داراست ، مقدّم ترين فرد در جهاد است و بهترين مقام را نسبت به رسول خدا (ص ) دارد كه او برادر رسول خدا و پسر عموى وى و پدر حسن و حسين و همسر زهراى بتول ، بهترين زن جهانيان است . پس اى مردم حركت كنيد و بيعت كنيد بر كتاب و سنّت پيامبر؛ زيرا رضايت خداوند در اين بيعت است و شما را اين بيعت ، شايسته و كافى است .))
پس از درخواست حذيفه ، تمام مردم حركت كردند و با اميرالمؤ منين (ع ) به بهترين وجه بيعت نمودند.
پس از اتمام بيعت ، جوانى از مردم عجم و از دوستداران انصار به نام مسلم كه جزو دوستان محمد بن عمّاره بن تهيان ، برادر ابوالهيثم بن التهيان بود حركت كرد؛
در حالى كه با خود شمشير داشت و از آخر جمعيت صدا زد: اى امير! رحمت خدا بر تو باد! ما از تو شنيديم كه در آغاز سخنانت گفتى كه ((تنها ولى و سرپرست شما خدا، رسول خدا و اميرالمؤ منين است به حق و حقيقت )) و اين اشاره به كسانى بود كه قبل از او از خلفا بودند كه آنها به عنوان امراء مؤ منين ، حق نبودند. ما اين را فهميديم . اى امير! خداوند تو را رحمت كند! و مسائل را بر ما پوشيده و پنهان مدار. تو از كسانى بودى كه حضور داشتى و ما غايب بوديم و در متن جريانات و وقايع زمان پيامبر و بعد از آن نبوديم و ما از شماها پيروى مى كنيم از آنچه بر عهده شماست و خداوند در آنچه آورديد از نصيحت نسبت به امّت خبر پيامبران ، شاهد است .
خداوند لقب اميرالمؤ منين را به على (ع ) داده است
حذيفه گفت : اى مرد! حالا كه سؤ ال كردى و اين گونه درصدد تحقيق هستى ، پس آنچه را به تو خبر مى دهم بشنو و بفهم امّا خلفاى قبل از على بن ابى طالب كه به نام اميرالمؤ منين خوانده مى شدند، اين نام را مردم به آنها دادند. امّا اين كه على بن ابى طالب اميرالمؤ منين است به خاطر اين است كه جبرئيل از طرف خدا اين نام را به او داده است و رسول (ص ) شاهد است كه جبرئيل بر على با نام اميرالمؤ منين سلام كرده است و اصحاب رسول اللّه ، على (ع ) را در زمان حيات آن حضرت به نام اميرالمؤ منين مى خواندند.
جوان گفت : به ما خبر ده كه چگونه جبرئيل على (ع ) را به اين نام صدا زده است .
حذيفه گفت : قبل از نزول آيه حجاب ، مردم هر وقت مى خواستند، به نزد پيامبر مى رفتند تا اينكه رسول خدا آنها را از ورود در هنگامى كه دحية بن خليفه كلبى نزدش مى باشد؛ نهى كرد زيرا رسول خدا به وسيله او نامه به قيصر روم و بنى حنيفه و پادشاهان بنى غسّان مى فرستاد و جبرئيل مكررا به صورت دحيه نزد رسول اللّه مى آمد و در اين موقع چون پيامبر مردم را از دخول و ورود نهى كرده بود، كسى بر آن حضرت وارد نمى شد.
حذيفه گفت : من به خاطر كارى كه با رسول خدا داشتم ، نزد آن حضرت رفتم تا در مكان خلوت با آن حضرت گفتگو كنم . وقتى به در منزل رسيدم دويدم پرده اى روى در افتاده است آن را بالا زدم كه وارد منزل شوم و اين روش ما براى رفتن به نزد پيامبر بود. يك مرتبه متوجّه شدم كه دحيه در نزد پيامبر مى باشد؛ در حالى كه پيامبر خوابيده بود و سرش ‍ در دامان دحيه كلبى بود. بدين جهت من منصرف شدم و نزد حضرت نرفتم . در بين راه به على بن ابى طالب برخورد كردم و ايشان به من گفت : اى فرزند يمان ! از كجا مى آيى ؟ گفتم : مى خواستم به خدمت حضرت برسم و كار خود را گفتم و اين كه موفّق به بيان آن براى رسول خدا نشدم ؛ امّا به ايشان نگفتم كه دحيه كلبى در نزد رسول خدا بود. لذا از حضرت على (ع ) براى رفع حاجت خود در پيشگاه رسول خدا كمك و يارى طلبيدم . على (ع ) فرمود: همراه من برگرد. وقتى كه برگشتيم من در كنار در نشستم و على (ع ) پرده را بالا زد و وارد شد. من شنيدم كه دحيه جواب سلام او را چنين گفت :
((و عليك السلام يا اميرالمؤ منين و رحمة اللّه و بركاته ؛ و درود بر تو اى اميرالمؤ منين و رحمت خدا بر و بركات او)) بعد به على گفت : بنشين و سربردار و پسر عمويت را از دامان من بگير، زيرا تو سزاوارترين مردم نسبت به او هستى .
حضرت على (ع ) نشست و سر رسول خدا را از دامان خود گذاشت و دحيه از خانه خارج شد. پس حضرت على (ع ) به من گفت : اى حذيفه ! وارد شو. من وارد شدم و نشستم . رسول خدا بزودى بيدار شده و به صورت خنديد و گفت : اى ابوالحسن ! از دامان چه كسى سر مرا بگرفتى ؟ على (ع ) فرمود: از دامان دحيه كلبى . حضرت رسول فرمود: او جبرئيل بود. وقتى كه وارد شدى چه گفتى و او چه گفت ؟ على (ع ) فرمود: من در هنگام ورود، سلام كردم و او به من گفت : ((و عليك السلام يا اميرالمؤ منين و رحمة اللّه و بركاته )). رسول خدا فرمود: اى على ! ملائكه خدا ساكنين آسمانها به تو با نام بر تو سلام كنند و جبرئيل به دستور خدا اين عمل را انجام داد و خدا اين را قبل از ورود تو، از طريق وحى بر مردم واجب و فرض كرد. من نيز بزودى آن را انجام خواهم داد و از مردم خواهم خواست كه بر تو با نام اميرالمؤ منين سلام كنند.
روز بعد رسول خدا مرا به ناحيه اى از فدك براى كارى فرستاد و من چند روز در آنجا ماندم . بعد برگشتم و ديدم كه مردم در مجالس و محافل خود مى گويند كه رسول خدا به مردم دستور داده است كه بر على به عنوان اميرالمؤ منين سلام كنند و اين لقب از طرف خدا به وسيله جبرئيل آورده شده است . گفتم : رسول خدا راست گفته است ، زيرا من شنيدم كه جبرئيل بر على به عنوان اميرالمؤ منين سلام كرد و قصّه آن را براى مردم تعريف مى كردم . عمربن خطاب اين را شنيد و در زمانى كه من داستان را براى مردم در مسجد تعريف مى كردم ، گفت : آيا تو جبرئيل را ديده اى و از او چيزى شنيده اى ؟! از خدا بترس زيرا تو سخن بزرگى را ادعا مى كنى و گويا حواس پرتى دارى ! من گفتم : آرى من شنيدم و او را ديدم ؛ برخلاف كسانى كه از شنيدن آن ناراحت مى شوند.
مرا گفت : اى ابوعبداللّه ! تو چيز مهمّى را شنيده و ديده اى .
بعد از آن كه بريدة بن حصيب اسلمى هم شنيد كه آنچه را ديده ام براى مردم تعريف مى كنم ، گفت : به خدا قسم اى فرزند يمان ! رسول خدا آنها را فرمان داد كه به على به عنوان اميرمؤ منان ((امرة المؤ منين )) سلام كنند؛ گروهى از مردم به درخواست و فرمان پيامبر پاسخ مثبت داند و بر او سلام كردند، امّا عدّه زيادى از اين فرمان ، سر باز زدند. من گفتم : اى بريده ! آيا تو شاهد اين قضيه در آن روز بوده اى ؟ گفت : آرى از اول تا آخر آن . من از او خواستم كه برايم تعريف كند چون در آن روز غايب بودم . بريده گفت :
من و برادرم ، عمّار، همراه رسول خدا در نخلستانهاى بنى نجّار بوديم كه على بر ما وارد شد و سلام كرد. رسول خدا جواب سلام او را داد و بعد فرود: اى على ! بنشين . سپس گروهى از مردان آمدند رسول خدا به آنها دستور داد كه بر على به عنوان ((امرة المؤ منين )) سلام كنند. آنها نپذيرفتند و بعد ابوبكر و عمر وارد شده ، سلام كردند. رسول خدا فرمود: بر على به عنوان اميرمؤ منان سلام كنند. آنها گفتند: امارت او از جانب خدا و رسول است ؟ فرمود: آرى ! آنها گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم . بعد سلمان و ابوذر وارد شدند و همينطور پيامبر به هر كس وارد مى شد، دستور مى داد به حضرت على (ع ) سلام كنند و در آخر كه جمعيّت مجلس را فراگرفته بود از من و برادرم خواست كه بر آن حضرت به عنوان امير مؤ منان سلام كنيم . ما سلام كرديم و در جايگاه خود نشستيم .
سپس رسول خدا رو به جماعت كرد و چنين فرمود: ((بشنويد و توجه كنيد! من شما را فرمان دادم كه بر على به عنوان امير مؤ منان سلام كنيد و در ميان شما كسانى بودند كه از من سؤ ال كردند كه آيا امر خدا و فرمان او بود يا امر و فرمان رسول خدا محمّد حق ندارد كه چيزى را از جانب خود بياورد، بلكه به وحى و فرمان پروردگار او بوده است . آيا شما مى دانيد؟ قسم به آن خدايى كه جان من در اختيار اوست كه اگر شما ابا مى كرديد و فرمان خدا را نقض مى نموديد، هر آينه كافر مى شديد و اتّحاد خود را از دست مى داد. خداوند به من چنين دستورى داد. پس ‍ هر كس مى خواهد ايمان بياورد و هر كس مى خواهد كافر شود.))
بريده گفت : بعد از اين كه بيرون رفتيم شنيدم بعضى از كسانى كه پيامبر فرمان سلام به آنها داده بود و از قريش بودند، مى گفتند، ديدى محمّد با پسرعمش انجام داد و مكان و منزلت او را بالا برد و اگر مى توانست او را پيامبر قرار مى داد. ديگرى گفت : (گويا دو نفر بودند كه گفتند): بعد از مرگ محمّد، اين عمل امروز او زير پاى ماست .
حذيفه مى گويد در هنگام وفات پيامبر، بريده به اطراف شام رفته بود و بعد از بازگشت متوجّه شد كه مردم با ابوبكر بيعت كرده اند. بريده يك راست به مسجد رفت ؛ در حالى كه ابوبكر بالاى منبر بود و عمر نزديك او. از گوشه مسجد آن دو را صدا زد: اى ابوبكر! ابوبكر گفت : چه شده بريده آيا جن زده شده اى ؟
بريده گفت : به خدا قسم من جن زده نشدم ، امّا سلام شما بر على در ديروز به عنوان امير مؤ منان كجا رفت ؟ ابوبكر گفت : اى بريده ! مسائلى بعدا به وجود آمده است كه تو غايب بودى و حاضران مسائلى را ديده اند كه غايبان آنها را نمى بينند. بريده به آن دو گفت ، شما چيزى را ديده ايد كه خدا و رسولش آن را نديده است ، لكن اين وفاى رفيقت به خاطر آن سخنى است كه گفت : ((اگر محمّد از دنيا برود، اين مساءله را زير پاى خود خواهم گذاشت .))
آگاه باشيد كه مدينه بر من حرام است كه در آن بمانم ؛ تا اينكه از دنيا بروم .
اين بود كه بريده همراه خانواده و فرزندانش از مدينه خارج شد و در ميان قوم خود، بنى اسلم ، ماند و گاهى از مدينه سركشى مى كرد تا اين كه حكومت به اميرالمؤ منين رسيد. بريده به جانب آن حضرت رفت و همراه ايشان بود تا اين كه حضرت امير (ع ) به شهادت رسيد بريده بعد از شهادت حضرت على به خراسان رفت و در آنجا ماند تا اينكه به رحمت الهى واصل گرديد.
حذيفه بعد از تعريف سخنان بريده گفت : اين خبر آن چيزى است كه تو از من سؤ ال كردى . جوان گفت : خداوند كسانى را كه اين مسائل را از رسول خدا درباره على (ع ) شنيدند و خيانت كردند و حكومت را از جايگاه خود بيرون بردند، پاداش ندهد! بعد حذيفه از منبر پايين آمد و گفت : اى برادر انصارى ! جريان مهمّتر از آن بوده است كه تو خيال مى كنى . چشم دور از بصيرت بود، يقين ، از بين رفته ، مخالف زياد و اهل حق كم بود. جوان گفت : چرا شمشيرهاى خود را برنداشته ، تا مخالفين حق نجنگيديد تا اين كه بميريد يا به حق برسيد؟ حذيفه گفت : اى جوان ! به خدا قسم گويا گوشها و چشمهاى ما از كار افتاده بودند و ما از مرگ كراهت داشتيم ... و از خدا مى خواهيم از گناه ما بگذرد و در آينده ما را از گناه محفوظ بدارد! بعد حذيفه به جانب منزل خود رفت و مردم متفرّق شدند.(383)
اين برخورد حذيفه با رهبرى حضرت امير (ع ) بود كه او را تنها خليفه بحق مى دانستند و اين قضايا را براى مردم تعريف كرد؛ چون زمينه بيان اين مسائل با به حكومت رسيدن على (ع ) فراهم شده بود و به فرزندان خود توصيه كرد كه از على (ع ) جدا نشوند و همراه او باشند. در دو نامه اى كه حضرت امير (ع ) به حذيفه و مردم مداين نوشته است ، نكات جالبى است كه مسؤ ولين يك كشور بايد به آن توجه كنند.
حال كه فرماندارى حذيفه بر مداين ثابت شد، به شرح حال مختصر او مى پردازيم كه بدانيم چرا و به چه علّت ، على (ع ) از ميان تمام مسؤ ولين كشور اسلامى كه به وسيله عثمان انتخاب شده بودند، تنها حذيفه را در سمت خود ابقا كرد.

 

next page

fehrest page

back page