اعزام كارگزاران به مناطق مختلف
حضرت بعد از اينكه در كوفه مستقر شدند،
كارگزاران خود را براى شهرها تعيين كردند. يزيد بن قيس ارحبى را بر
((مدائن )) و ((جوخا))، مخنف بن سليم را بر ((اصفهان )) و ((همدان ))،
قرظة بن كعب را بر ((بهقباذات ))، قدامة بن مظعون ازدى
(261)
را بر ((كسكر))، عدى بن حارث
(262)
را بر ((بهرسير)) و روستاهاى آن ، ابوحسان بكرى را بر ((استان عالى ))
و سعد بن مسعود را بر ((استان زوابى )) گماشت و ربعى بن كاءس را بر
((سجستان )) و خليد را بر ((خراسان )) ولايت بخشيد.
(263)
انتصاب قرظة بن كعب به كارگزارى بهقباذات
بنابر آنچه نقل شد حضرت امير (ع ) قرظة بن كعب را به كارگزارى
((بهقباذات )) منصوب فرمودند.
بهقباذ: به كسر باء، سكون هاء و ضم قاف ، اسم سه منطقه در بغداد بوده
است كه از طريق ((شط فرات )) مشروب مى شدند. اينها منصوب به قباد بن
فيروز، پدر انوشيروان است .
بهقباذ اعلى ، اءوسط،سفلى
1- بهقباذ اعلى : كه از طريق فرات مشروب مى شده ، مركب از شش
طسوج است . طسوج ((خطرنيه ))، طسوج ((نهرين ))، طسوج ((عين التمر)) و
طسوج ((فلوجه )) سفلى و عليا و طسوج ((بابل )).
2- بهقباذ اوسط: كه چهار طسوج دارد به نامهاى ((سورا)) و ((باروسما))،
((جبه ))، ((بدات )) و ((نهرملك )).
3- بهقباذ اسفل : شامل پنج طسوج است : ((كوفه ))، ((فرات باد قلى )) و
((سيلحين ))، طسوج ((حيرة ))، ((نستر)) و ((هرمز جرد))
(264)
طسوج بر وزن تنور، به معناى ناحيه است و معّرب تسو و تسوگ است ؛ يعنى ،
يك قسمت از 24 قسمت شبانه روز كه يك ساعت باشد.
(265)
شايد از آن جهت به اين نواحى طسوج گفته مى شد كه در هر 24 ساعت ، يك
مرتبه از آب فرات مشروب مى شدند.
عين التمر: شهرى است نزديك ((انبار)) در غرب ((كوفه )). اين شهر در
كنار بيابان واقع است و شهرى قديمى است كه مسلمانان در عهد خليفه اوّل
به سال دوازدهم هجرى ، آن را به دست خالد بن وليد فتح كردند و چون مردم
آن حاضر به صلح نشدند، لذا مردان شهر كشته ، زنان آنها به اسارت رفتند.
(266)
منطقه ماءموريت جديد قرظة بن كعب ، احتمالا بهقباذات اعلى بوده است .
او مدّتى در اين مناطق والى بود و بعدا به عنوان مسؤ ول جمع آورى خراج
در ((عين التمر)) خدمت مى كرد.
زمانى كه خريت بن راشد، يكى از سران خوارج قيام كرد، حضرت طىّ بخشنامه
اى از اتمام كارگزاران خود خواست در صورتى كه با او برخورد كردند، به
ايشان گزارش دهند.
عبداللّه بن وائل گويد: من در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه ناگاه
از سوى قرظة بن كعب كه يكى از كارگزاران حضرت بود. پيكى آمد وى نامه اى
به حضرت نوشته بود كه خريت بن راشد در حوزه ماءموريت او ديده شده است .
(267)
قيام خريت در سال سى وهشتم بوده است و از اين مساءله به دست مى آيد كه
قرظة تا آن زمان به عنوان كارگزار حضرت مشغول خدمت بوده است .
نامه حضرت به قرظة بن كعب
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) طىّ نامه اى به قرظه نوشت :
امّا بعد فان رجالا من اهل الذمّة من عملك ذكروا نهرا فى ارضيهم قد عفى
وادّفن و فيه لهم عمارة على المسلمين فانظر انت و هم ثم اعمر و اصبح
النّهر فلعمرى لئن يعمروا احب الينا من ان يخرجوا و ان يعجزوا او
يقصروا فى واجب من صلاح البلاد والسّلام .(268)
همانا مردانى از ذمّه حوزه ماءموريت تو، نهرى را در زمين خود نام بردند
كه بى اثر شده و زير خاك رفته است و مسلمانان براى ايشان عهده دار
احياى آن هستند. پس تو و ايشان بنگريد. سپس نهر را احيا كن و آباد ساز!
به جانم سوگند كه اگر آباد و توانا شوند نزد ما محبوبتر است تا بيرون
روند و يا اينكه در مساءله ضرورى اصلاح و احياى سرزمينها، ناتوان باشند
و يا كوتاهى كنند والسّلام .
طبق نقل بلاذرى ، حضرت به او چنين نوشت :
اءمّا بعد فانّ قوم من اهل عملك اءتونى فذكّروا انّ لهم نهرا قد عفا و
درس ، و اءنّهم ان حفروه و استخرجوه عمرت بلادهم و قووا على كل خراجهم
و زاد فى ء المسلمين قبلهم ، و ساءلونى الكتاب اليك لتاءخذهم بعمله و
تجمعهم لحفره و الانفاق عليه ، و لست اءرى ان اجبرا اءحدا على عمل
يكرهه ، فادعهم اليك فان كان الامر فى النّهر على ما وصفوا فمن اءحبّ
اءن يعمل فمره بالعمل و انّ النّهر لمن عمله دون من كرهه و لاءن يعمروا
و يقووا الىّ من اءن يضعفوا والسّلام .(269)
اما بعد: گروهى از مردم منطقه ماءموريت تو، نزد من آمدند و يادآورى
كردند كه نهرى از آنها پنهان و نابود شده است و در صورتى كه آن نهر را
حفر نموده ، آماده سازند، ديار آنها آباد مى گردد و بر پرداخت خراج خود
توانايى پيدا مى كنند و بر بيت المال مسلمين نيز افزوده مى شود و از من
خواستند كه نامه اى به تو بنويسم ، تا آنها را به كار گرفته براى حفر
نهر و لايروبى آن ، آنها را جمع نمايى و در اين راه به آنان كمك مالى
كنى و اما من اين را صحيح نمى دانم كه كسى را مجبور به كارى بكنم كه
كراهت دارد. آنها را دعوت نما؛ پس اگر نهر آنگونه بود كه آنها مى
گفتند، هر كسى بخواهد او را براى كار بفرست و نهر از آن كسى است كه روى
آن كار كند؛ نه آنان كه از كار در آن ناراحت هستند و اگر آن را آباد
سازند و قوى گردند، براى من محبوبتر است از آن كه ضعيف شوند. والسّلام
.
اميرالمؤ منين ، على (ع )، در اين نامه بخوبى اهميت عمران و آبادانى را
بيان نموده و بر آن ارج نهاده است و نكته مهم اين كه درباره مردم
غيرمسلمان است .
(270)
حضرت قسم مى خورد و مى فرمايد بر جانم سوگند اگر اين نهر احيا شود،
بهتر است تا اينكه آنها خارج شوند و به جاى ديگر مهاجرت نمايند.
علّت اين كه ما نامه را از تاريخ بلاذرى نيز نقل كريم ، اين است كه
نكات تازه اى را دربردارد.
از جمله اين كه حضرت مى فرمايد: از بودجه بايد براى عمران و آبادانى
استفاده نمايى و نكته ديگر اين كه افراد را نبايد اجبار به كار نمود و
سوم اين كه حضرت مى فرمايد: ((والنّهر لمن عمله ))؛ نهر از آن كسى است
كه در آن حفر نمايد. با اين كه نهر سابقه قبلى داشته و اثرى از آن
موجود بوده است ، حضرت مى فرمايد اين نهر متعلّق به كسانى كه آن را
آباد نمايند.
مسؤ وليتهاى ديگر قرظة بن كعب
قرظة بن كعب با اين كه در حوزه ماءموريت خود فعاليت مى كرد، در
جنگ صفّين نيز شركت داشت و پرچم انصار در صفّين ، در دست وى بود.
در سفينة البحار مى نويسد: حضرت اميرالمؤ منين ولايت فارس را به قرظه
داد و فرزندش ، عمروبن قرظة ، همراه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت
رسيد. او در جنگ نهروان نيز شركت داشت .(271)
بنابر نقل سفينة و تنقيح المقال ، حضرت على (ع ) قرظة را به كارگزارى
فارس منصوب كرده است . اگر مراد از آن منطقه ((بهقباذات )) باشد، همان
است كه قبلا ذكر شد و اما اگر مراد از فارس ، منطقه ((شيراز)) باشد، من
در كتب تاريخى اين مطلب را نيافتم كه حضرت على (ع ) وى را به ولايت
فارس گمارده باشد.
تنها مطلبى كه به ذهن مى رسد و اينجا به عنوان احتمال ذكر مى كنيم ،
اين كه در كامل بن اثير و نهاية بن الارب دارد، حضرت على (ع ) سهل بن
حنيف را به استاندارى فارس گمارد؛ اما چون مردم آنجا از وى اطاعت
ننمودند و او را بيرون كردند، به درخواست عبداللّه بن عباس ، زيادبن
ابيه به آن منطقه رفت و مخالفين را سركوب نمود و خراج آن منطقه را
بخوبى جمع آورى كرد.
(272)
با توجّه به اين كه سهل بعد از جنگ صفّين از دنيا رفت ، اين احتمال به
ذهن مى رسد كه مورخّين در ذكر نام والى فارس اشتباه كرده اند؛ يعنى به
جاى قرظة بن كعب ، سهل بن حنيف را ذكر كرده اند.
حضرت امير (ع ) بعدا مالك بن كعب ارحبى را به عنوان كارگزار منطقه
((بهقباذات )) انتخاب كرد و قرظة بن كعب را مسؤ ول جمع آورى ماليات
((عين التمر)) قرار داد.
اين نكته را ابن ابى الحديد در ارتباط با فرار نعمان بن بشير ذكر كرده
است .
وقتى كه نعمان بن بشير فرار مى كرد، مالك بن كعب او را دستگير كرد؛
امّا قرظة بن كعب كه كاتب عين التمر بود، از او شفاعت كرد و گفت : پسر
عمويم را رها كن . مالك گفت : درباره او شفاعت نكن . اگر او از عبّاد
انصار و زهّاد آنها بود، از منطقه حكومت اميرالمؤ منين فرار نمى كرد و
به ((امير منافقين )) (معاويه ) ملحق نمى گرديد. مالك بنابه درخوست
قرظة ، نعمان را رها كرد
(273)
اما نعمان بعدا به منطقه ماءموريت كعب (عين التمر) از طرف معاويه يورش
برد.
مرگ قرظة بن كعب
قرظة بن كعب يار باوفاى اميرالمؤ منين (ع ) در خانه خود در كوفه
، در سال چهلم هجرى از دنيا رفت و حضرت على (ع ) بر او نماز خواند
همچنين گفته شده است كه او در ابتداى حكومت مغيرة بن شعبه در كوفه از
دنيا رفته است . بعضى سال پنجاه ويك را ذكر كرده اند، اما نقل او صحيح
تر است .(274)
3- عقبة بن عمرو انصارى ، جانشين اميرالمؤ منين
(ع ) در كوفه
زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين ، على (ع )، مى خواستند به جنگ
صفّين بروند، عقبه را به عنوان جانشين خود انتخاب كردند.
عقبة بن عمرو به ابومسعود بدرى مشهور است . او يكى از اصحاب پيامبر
اكرم (ص ) بود. شيخ طوسى - ره - درباره او مى نويسد: عقبة بن عمرو
انصارى از اصحاب رسول خدا (ص ) و جانشين على (ع ) بر كوفه بود. همين
تعبير در قسم اوّل رجال بن داوود نيز آمده است .
(275)
او جزو افرادى بود كه بعد از بيعت مردم با اميرالمؤ منين (ع ) سخنرانى
كرده و اظهار داشت : ((چه كسى كه براى او روزى همچون روز ((عقبه )) و
بيعتى همچون ((بيعت رضوان )) باشد و رهبر هدايتگرى كه از جور او ترسيده
نمى شود و ظلمى نمى كند و عالمى كه جاهل نيست و به تمام مسائل آگاهى
دارد)).(276)
ابومسعود با اين سخنرانى ، فضايل على (ع ) و علم و دانش و عدل او را
ستايش نمود و مردم را در امر بيعت تشويق كرد.
زمانى كه حضرت امير (ع ) براى جنگ صفّين عازم بودند، به حارث اعور
دستور دادند كه در ميان مردم ندا دهد كه به سوى اردوگاه لشكر در
((نخليه )) بروند و او فرياد برآورد كه اى مردم به اردوگاهتان در
((نخليه )) برويد. حضرت كسى را دنبال مالك بن حبيب يرعوبى كه مسؤ ول
شهربانى حضرت بود، فرستاد و دستور داد كه مردم را به لشكرگاه هدايت كند
و اينجا بود كه عقبة بن عمرو انصارى را فراخواند و وى را جانشين خود در
كوفه قرار داد. كم سن ترين افراد باقى مانده از ((عقبه لشكر))، افراد
هفتاد ساله بودند. حضرت امير (ع ) بعد از آن همراه مردم حركت كرد.(277)
زمانى كه اميرالمؤ منين (ع ) در روز دوشنبه ، پنجم شوّال به ((نخليه ))
رسيد براى مردم سخنرانى كرد.
(278)
و سپس فرمود: ((عقبة بن عمرو انصارى را بر شهر كوفه گماردم . مبادا از
فرمانم رخ برتابيد و يا درنگ كنيد؛ زيرا من مالك بن حبيب يربوعى را بر
شما گماردم و فرمان دادم كه هرگز تخلّف كننده اى را ترك نكند، تا اين
كه او را به شما ملحق سازد. ان شاءاللّه )).
فرمان قتل بازماندگان از جهاد
بعد از سخنرانى حضرت ، معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى
اميرالمؤ منين ! سوگند به خدا تنها بدگمان از تو روى برمى تابد و فقط
دورويان منافق در انجام فرمان تو درنگ مى ورزند. مالك بن حنيف را
ماءمور كن تا گردن تخلّف كنندگان را بزند. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود:
من او را فرمان داده ام و انشاءالله كه از دستورم سرپيچى نمى كند، عده
اى خواستند سخن بگويند كه حضرت سوار مركب خود شد. مالك بن حبيب كه لگام
مركب على (ع ) را به دست داشت ، گفت : ((اى اميرمؤ منان ! آيا شما
همراه با مسلمانان براى كسب پاداش جهاد و پيكار، عازم نبرد هستيد و مرا
با خود نمى بريد و در ميان اين جمع مى گذاريد؟)).
پاداش خدمتگزاران در پشت جبهه
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به مالك بن حبيب فرمود:
((انّهم لن يصيبوا من الاجر شيئا الّا كنت شريكهم فيه و انت هاهنا اعظم
غناء منك عنهم لو كنت معهم )).
مؤ منان به پاداشى دست نمى يابند، مگر اين كه تو نيز با آنان شريك گردى
. اينك به تو در رزمگاه نيازى نيست .
مالك گفت : اى اميرالمؤ منين گوش به فرمان شما هستيم و حضرت حركت كرد.(279)
مالك بن حبيب يكى از متخلّفين را گردن زد
گفتيم كه حضرت به مالك بن حبيب دستور داد متخلّفان را به لشكر
ملحق سازد. او يكى از كسانى را كه از دستور على (ع ) رخ برتافته بود،
گردن زد. اين خبر به گوش قبيله اش رسيد. آنها به يكديگر گفتند نزد مالك
حاضر شويم ، شايد به اين قتل اعتراف كند؛ زيرا او مردى گستاخ و بى پروا
است . آنها رفتند و به او گفتند: ((مالكا آيا تو او را كشتى ؟)) گفت :
شتر ماده ، فرزندش را كشت . از اينجا برويد. زشت باد رخسارتان ! من شما
را به قتل او آگاه ساختم .(280)
نامه عقبة بن عمرو به سليمان بن صرد خزاعى
حضرت امير (ع ) براى جنگ حركت كرد و عقبه جانشين وى در كوفه به
امور شهر رسيدگى مى كرد. در جنگ صفّين بين افراد نامه هاى زيادى ردّ و
بدل مى شد. افراد مختلف به يكديگر نامه مى نوشتند و از همراهى آنها با
على (ع ) قدردانى نموده ، آنها را تشويق به جنگ مى كردند و يا افرادى
از لشكر معاويه و گاهى خود او، و يا عمروعاص ، براى بعضى از ياران
پيامبر نامه مى نوشتند و از آنها به خاطر حمايت از اميرالمؤ منين
انتقاد مى كردند. نامه نگارى براى تشويق و گاهى تهديد ديگران ، در جنگ
صفّين كارى معمول شده بود. كسانى كه جزو ياران حضرت امير (ع ) بودند،
از اين طريق يكديگر را تشويق و ترغيب به جنگ مى كردند؛ چون جنگى بود
بين دو گروه مسلمان كه يك گروه طرفدار حاكم بحق و فعلى بودند و گروه
دوم ، مدّعى خونخواهى خليفه مقتول گذشته بودند.
عقبة بن عمرو انصارى هم در اين باره نامه اى براى سليمان بن صرد خزاعى
كه همراه على (ع ) در جنگ صفّين حضور داشت ، ارسال كرد و در آن نوشت :
((اما بعد: ان يظهروا عليكم يرجموكم او يعيدوكم فى ملّتهم و لن تفلحوا
اذا ابدا)).(281)
اگر بر شما غالب شوند سنگسارتان كنند و يا به آيين خويش شما را باز مى
گردانند و در آن صورت هرگز روى رستگارى را نخواهيد ديد.
پس جهاد و صبر همراه اميرمؤ منان بر تو واجب است . درود بر تو باد)).(282)
عاقبت ابومسعود
از بعضى كتابها استفاده مى شود كه عقبة بن عمرو، بعدا جزو
افرادى شد كه صلح را بر جنگ با معاويه ترجيح مى دادند. از جمله در سير
اعلام النبلاء آمده است زمانى كه ابومسعود، جانشين حضرت امير (ع ) در
كوفه بود، مى گفت : دوست ندارم كه يكى از دو طايفه بر ديگرى پيروز
گردد. گفته شد: چرا؟ جواب داد: براى اين كه بين آنها صلح برقرار گردد.
هنگامى كه على (ع ) به كوفه بازگشت به او خبر دادند كه چنين سخنانى از
دهان ابومسعود خارج شده است ، حضرت به وى فرمود: از منصب خود كناره
گير! سؤ ال كرد: چرا؟ حضرت پاسخ داد: ما يافتيم كه تو عقل و درايت
كارگزارى را ندارى . او در جواب گفت : مقدارى از عقل من كه باقى مانده
است ، مى گويد: آخر و عاقبت جنگ شرّ است .(283)
به نظر نمى رسد كه ابومسعود چنين سخنى را گفته باشد؛ زيرا نقل شده است
كه او جزو افرادى بود كه مردم را براى يارى عثمان در كوفه تشويق مى
كرد.(284)
در اين مدت نيز احتمالا افرادى از سوى معاويه با او تماس برقرار نموده
و به عنوان اين كه جلو خونريزى گرفته شود، فكر او را مخدوش نموده
اند. چنانكه نقل شده است : زمانى كه معاويه ديد قيس بن سعدبن عباده در
جنگ صفّين ، هر روز عليه او سخنرانى مى كند و او را مورد سرزنش و شماتت
قرار مى دهد، با پيشنهاد عمروعاص ، به رؤ ساى انصار - كه همراه على (ع
) بودند - پيام داد و آنها را سرزنش كرده ، از آنها خواست كه قيس بن
سعد را مورد عتاب قرار بدهند كه بر ضدّ معاويه سخنرانى ننموده ، او را
شماتت نكند. از جمله افرادى كه اين پيام را به او رساند: ابومسعود،
براءبن عازب خزيمة بن ثابت ، حجاج بن غزيه و ابوايّوب بودند. آنها نزد
قيس رفته ، گفتند: معاويه شتم را دوست ندارد. از شتم او دست بردار. قيس
گفت : فردى مثل من كسى را شتم نمى كند، اما من با معاويه جنگ مى كنم تا
به خداى خود ملحق گردم .(285)
در اعيان الشيعه از ابوجعفر اسكافى نقل مى كند كه ابومسعود از على (ع )
جدا شد و ادلّه اى در كتاب خود بر اين مطلب ذكر كرده است . اما صاحب
اعيان الشيعه آن ادلّه و شواهد را نقل نكرده است .
(286)
به هر حال اين كه حضرت او را به عنوان جانشين خود در كوفه انتخاب كرد،
به جهت سابقه او بود - كه جزو اصحاب پيامبر به شمار مى رفت - و از آن
جهت كه در جنگ ، كارى از او ساخته نبود و همان گونه كه قبلا ذكر كرديم
او مثل ديگران ، افراد را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرده و براى
سليمان بن صرد خزاعى در اين باره نامه نوشته است .
مرگ ابومسعود را در سالهاى 39، 40، 41، 42 نوشته اند و گفته اند كه
امارت مغيره را درك كرده است .(287)
4- هانى بن هوذه ، جانشين على (ع ) در كوفه
حضرت على (ع ) زمانى كه براى جنگ با خوارج نهروان حركت كرد،
هانى بن عبد يغوب بن عمروبن عدى نخعى را جانشين خود در كوفه قرار داد.(288)
وقتى كه حضرت به جنگ رفت ، هانى بن هوذه طى نامه اى به او نوشت :
غنىّ و باهله فتنه كرده و طى مراسمى از خدا خواسته اند كه دشمن را بر
تو پيروز گرداند. حضرت در جواب هانى نوشت :
((اءجلهم من الكوفه و لاتدع منهم احدا))؛ آنها را از كوفه كوچ ده و هيچ
يك از آنها را باقى مگذار.
(289)
غنىّ، گروهى از غطفان و باهله ، قبيله اى از عيلان بودند. اين دو گروه
با على (ع ) مخالفت مى كردند و طبق دستورات آن حضرت عمل نمى كردند و از
كتاب صفين نصربن مزاحم استفاده مى شود كه آنها در جنگ صفين نيز حاضر
نشدند. در آن كتاب آمده است كه حضرت امير (ع ) قبيله باهله را فراخواند
و فرمود:
يا معشر باهله اشهد اللّه انّكم تبعضونى و ابعضكم فخذوا عطاءكم و
اخرجوا الى الدّيلم ؛
(290)
گروه باهله ! خداوند را شاهد مى گيرم كه شما با من دشمنى داريد و من هم
شما را دشمن مى دارم . پس عطاى خود را از بيت المال بگيريد و به ديار
((ديلم )) برويد. چون آنها كراهت داشتند كه با على (ع ) به جنگ صفّين
بروند.
صاحب الغارات درباره غنى و باهله و دستور اخراج آنها از كوفه عبارات
مختلفى نقل كرده است :
1- عبداللّه بن رومى گويد: على (ع ) فرمود: ((لاتجاورونى فيها بعد ثلاث
))؛ بعد از سه تا، همجوار من مباشيد.
(291)
شايد مرا حضرت از سه تا، سه جنگ است كه آنها در آن غايب بودند.
2- ابويحيى گويد از على (ع ) شنيدم كه مى گفت :
يا باهله اغدوا خذوا حقكم مع النّاس و اللّه يشهد انكم تبعضونى و انّى
ابعضكم ؛
(292)
اى باهله ! برويد حق خود را با مردم بگيريد و خداوند گواه است كه شما
با من دشمن و من با شما دشمن مى باشم . اين نقل ؛ شبيه نقل نصربن مزاحم
است و مخاطب فقط ((باهله )) است . بنابر نقل ديگر حضرت فرمود: بخوانيد
غنى و باهله را پس بگيرند عطاياى خود را. قسم به آن كسى كه دانه را
شكافت و آدمى را آفريد، آنها در اسلام نصيبى ندارند و اگر در آينده
موفق بشوم ، قبايل مختلف را به يكديگر برمى گردانم و انساب شصت قبيله
را كه در اسلام نصيبى ندارند، باطل مى كنم .
(293)
در اينجا لازم است به چند نكته اشاره شود:
1- از تمام اين سخنان كه به عبارت مختلف نقل شد، چنين استنباط مى شود
كه وظيفه مردم ، اطاعت و پيروى از ((ولىّ مسلمين )) است ؛ اگر جنگى است
، بايد در آن شركت كنند و اگر فرمان ديگرى است ، بايد از آن پيروى
نمايند؛ البتّه در صورتى كه بر خلاف فرمان خدا نباشد. بنابراين چون اين
دو گروه (غنى و باهله ) از على (ع ) اطاعت نمى كردند، حضرت دستور داد
كه از كوفه خارج شوند.
2- از بعضى نقلها استفاده مى شد كه حضرت با اين كه از دشمنى آنها مطلع
بود، در عين حال ، دستور مى داد سهمى از بيت المال به آنها داده شود، و
اين كمال لطف على (ع ) بود كه با دشمن خود همچون دوست رفتار مى كرد.
3- از آنچه گذشت بخوبى به دست مى آيد كه برخورد على (ع ) با آنها، به
خاطر اين بود كه نفعى به اسلام نداشته اند؛ نه در گذشته و نه در زمانى
كه حكومت حقى مثل على (ع ) تشكيل شده است و همين بى تفاوتى و عدم اطاعت
آنان از رهبرى ، باعث مخالفت حضرت با آنها شده است .
4- توجه به اين نكته لازم است كه گرچه آن مردم ، بى تفاوت و شايد بهتر
است بگوييم ياغى و مستحق اخراج از كوفه بودند و حضرت نيز به اين مساءله
اشاره كرده است ، اما دليلى نداريم كه حضور آنها را اخراج كرده باشد.
بلكه على رغم اين كه حضرت در هنگام جنگ صفّين از باهله خواست از كوفه
خارج شوند و به ((ديلم )) بروند، مى بينم باز در كوفه باقى مانده ،
مجلس نيايش براى شكست على (ع ) برگزار مى كند كه نشانگر كينه توزى عميق
آنها نسبت به على (ع ) است با اين حال حضرت آنها را از بيت المال محروم
نمى كند و احتمالا آنچه نقل شده است كه حضرت فرمود: ((بخوانيد غنى و
باهله را پس بگيرند عطاياى خود را)) بعد از جنگ نهروان بوده است كه
حضرت دستور اخراج آنها را صادر كرده بود و آنها نااميد از عطا بودند.
از اين رو حضرت دستور داد به آنها بگويند كه حقّ گرفتن عطا را دارند.
علاوه سيد مرتضى مى نويسد: معروف است كه اين دو قبيله (غنى و باهله )
اصالتا پست و شوم بودند و از نظر دينى ضعيف و مرتكب كارهاى خلاف مى
شدند.(294)
و شايد يكى از علل مخالفت حضرت با آنها به فساد كشاندن جامعه اسلام
توسط آنها بوده است .
فصل چهارم : كارگزاران يمن
1- حبيب بن منتجب ، فرماندار يكى از
شهرهاى يمن
گفته اند: بعد از اينكه عثمان كشته شد و مردم با اميرالمؤ منين
(ع ) بيعت كردند، آن حضرت مردى به نام ((حبيب بن منتجب )) را فرماندار
و والى در اطراف يمن بود - بر رياستش ابقا كرد و طىّ نامه اى به او
چنين نوشت :
((بسم اللّه الرحمن الرحيم : من عبداللّه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب
(ع ) الى حبيب بن المنتجب . سلام عليك .
امّا بعد: احمد اللّه الّذى لا اله الّا هو و اصّلى على محمّد عبده و
رسوله و بعد فانّى وليّتك ما كنت عليه لمن كان من قبل فامكث على عملك
فانّى اوصيك بالعدل فى رعيّتك ، و الاحسان الى اهل مملكتك و اعلم انّ
من ولىّ على رقاب عشرة من المسلمين و لم يعدل بينهم حشره اللّه يوم
القيامة و يداه مغلوتان على عنقه لايكفّه الّا عدله فى دار الدّنيا.
فاذا ورد عليك كتابى فاقراءه على من قبلك من اهل اليمن و خذلى البيعة
على من حضرك من المسلمين فاذا بايع القوم مثل بيعة الرضوان فامكث فى
عملك و انفذ الىّ منهم عشرة يكونون من عقلائهم و فصحائهم و ثقاتهم ممّن
يكون اشدّهم عونا من اهل الفهم و الشّجاعة ، عارفين باللّه عالمين
باديانهم و مالهم و ما عليهم و اجودهم راءيا و عليك و عليهم السّلام .
به نام خداوند بخشنده مهربان از بنده خدا اميرالمؤ منين ، على بن
ابيطالب (ع )، به حبيب بن منتجب درود بر تو! امّا بعد بدرستى كه من
ستايش مى كنم خداوندى را كه معبودى جز او نيست و صلوات مى فرستم بر
محمّد، بنده و فرستاده او.
و بعد من تو را ولايت دادم بر آنچه ولايت داشتى از قبل ؛ پس در كار خود
بمان . من تو را به عدل در ميان رعيّت و احسان به اهل مملكتت توصيه مى
كنم و بدان هر كس بر ده نفر از مسلمانان رياست بيابد و در ميان آنها
عدالت را پيشه خود نسازد، خداوند روز قيامت او را در حالى محشور مى كند
كه دو دست او به گردنش بسته باشد. تنها عدالتخواهى او در خانه دنيا،
دستهايش را باز مى كند. پس هر زمان اين نامه من به تو رسيد براى مردم
آنجا بخوان و براى من از كسانى كه در حضور تو هستند از مسلمانان بيعت
بگير. پس هر زمان مردم همچون ((بيعت رضوان )) بيعت كردند، در كار خود
بمان و ده نفر از عاقلان ، فصيحان و معتمدان آن را بفرست ؛ آنان كه
بيشتر يارى مى كند از صاحبان فهم و شجاعت ، خدا را مى شناسد و به دين
خود و به آنچه به نفع و ضرر آنهاست ، آگاه هستند و بهترين راءى و نظر
را در مسائل (اجتماعى و سياسى ) دارند بر تو و آنها درود باد.
حضرت امير(ع ) نامه را مهر زد و با يك مرد عرب فرستاد. چون نامه به
((حبيب )) رسيد، آن را بوسيد و روى چشم و سرش گذاشت و بعد از قرائت آن
در جمع بالاى منبر رفت پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : ((اى مردم !
بدانيد كه عثمان راه خود را رفت و بعد از او مردم با بنده صالح خدا و
پيشواى خيرخواه ، برادر رسول خدا و جانشين او بيعت كرده اند و او
سزاوارتر به خلافت است و او برادر و پسر عموى رسول خدا (ص ) و برطرف
كننده اندوه از صورت اوست و همسر دختر و وصى و پدر دو نواده اوست ؛ او
اميرالمؤ منين على ابن ابيطالب است . پس درباره بيعت او وارد شدن در
اطاعتش چه مى گوييد؟!))
صداى ضجّه و گريه مردم بلند شد و گفتند: ما شنيديم و اطاعت كرديم و
دوستى و كرامت خدا و رسولش و برادر رسول خدا را پذيرفتيم . وى از مردم
براى حضرت بيعت گرفت و بعد از بيعت مردم گفت : من مى خواهم ده تن از
سران و شجاعان شما را به جانب حضرت روانه كنم . آنها پذيرفتند. در
ابتدا صد نفر را انتخاب كرد و از آنها هفتاد تن ، سى نفر و از سى تن ،
ده نفر انتخاب كرد كه از جمله آنها عبدالرّحمان بن ملجم مرادى بود.
آنها بلادرنگ حركت كردند و به جانب اميرالمؤ منين آمدند. بعد از اينكه
به حضور حضرت رسيدند و پس از سلام ، به خاطر خلافت به آن حضرت تهنيت
گفتند. حضرت جواب سلام آنها را داد و به آنها خوش آمد گفت . در ميان آن
جمع ابن ملجم حركت كرد و در مقابل اميرالمؤ منين ايستاد و گفت : ((سلام
بر تو اى امام عادل ، بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سواره
بخشنده و كسى كه خداوند او را بر بقيّه مردم فضيلت داد. صلوات و درود
خدا بر تو و بر خاندان بزرگوارت . شهادت مى دهم كه تو به حق و حقيقت
اميرالمؤ منين هستى و تو وصىّ رسول خدا، خليفه او و وارث علم او مى
باشى . خداوند لعنت كند كسى را كه حق و مقام تو را منكر شود! تو امير و
سرور مردم هستى . عدل تو بين مردم شهرت دارد و به طور مكرر فضل تو و
ابرهاى مهربانيّت ، در حال ريزش است . امير، ما را فرستاده است و ما به
خاطر آمدن خوشحال شديم پس مبارك باد بر تو خلافت در ميان مردم !))
حضرت اميرالمؤ منين به جانب ابن ملجم خيره شد و پس از آن به گروه
اعزامى نظر كرده ، آنها را مقرّب داشت . گروه پس از اينكه نشستند، نامه
اى را به حضرت دادند. حضرت مهر آن را شكست و از آنجا كه نامه سرّى بود،
كسى از مضمون آن آگاه نشد. بعد حضرت دستور داد به هر مفر از آنها حلّه
اى ((يمنى )) و عبايى ((عدنى )) بخشيدند فرمان داد مورد احترام قرار
بگيرند. هنگامى كه حركت كردند ابن ملجم در مقابل حضرت ايستاد و اشعارى
را انشاد كرد: ((تو گواه پاك ، صاحب خير و نيكى و فرزند شيران طراز
اوّل مى باشى . اى وصّى محمّد! خدا تنها تو را گرامى داشته و در كتاب
فرستاده خود به تو فضل عنايت كرده و به تو زهرا، دختر محمّد، حوريه
دختر بنى مرسل را اعطا كرده است .))
بعد گفت : اى اميرالمؤ منين ! به هر جا مى خواهى ، ما را بفرست تا آنچه
باعث شادى توست از ما ببينى . به خدا قسم در ميان ما نيست مگر شجاع
دلاور و قاطع زيرك دلير بى باك ما اين را از پدران و اجداد خود به ارث
برديم و براى اولاد صالح خود به يادگار خواهيم گذاشت .
حضرت اميرالمؤ منين گفتار او را تحسين نمود و فرمود: اسمت چيست ؟ گفت :
عبدالرّحمن . فرمود: فرزند چه كسى هستى ؟ گفت : فرزند ملجم مرادى .
فرمود: آيا تو مرادى هستى ؟! گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود:
انّا اللّه و انّا اليه راجعون و لاحول و لاقوة الّا باللّه العّلى
العظيم حضرت امير مكرّر به او نگاه مى كرد و يك دست خود را به ديگرى مى
زد و كلمه استرجاع را بر زبان جارى مى نمود. بعد فرمود: واى بر تو! آيا
تو از قبيله ((بنى مرادى ))؟ گفت : آرى .
در اينجا حضرت اين اشعار را خواند:
مكاشفة " و انت من الاءعادى |
من تو را به دوستى نصيحت مى كنم ، به اين آشكارا و حال آنكه مى دانم تو
از دشمنان من باشى . من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصد قتل مرا؛
عذر خواه تو دوستت از قبيله مراد است .))
اصبغ بن نباته اين گونه واقعه را تعريف مى كند كه چون گروه يمنى بر
اميرالمؤ منين وارد شدند، با آن حضرت بيعت كردند. ابن ملجم هم بيعت كرد
و بعد از بيعت ، حركت كرد كه برود. حضرت او را صدا زد و از او عهد و
پيمان گرفت كه بيعت خود را نگسلد. و پذيرفت و سپس حركت كرد. مجدّدا
حضرت براى سوّمين بار درخواست بيعت و استحكام آن را نمود. ابن ملجم كه
از اين واقعه متعجّب شده بود، گفت : نديدم با ديگران اين گونه عمل كنى
حضرت فرمود: برو كه اسم مرا شنيدى ، از حضورم ناراحت شدى ؛ در حالى كه
به خدا قسم من ماندن با تو و جهاد براى تو را دوست دارم و قلب من ،
دوستدار توست و محقّقا من دوستداران تو را نيز دوست مى دارم و با
دشمنان تو دشمن مى باشم . حضرت تبسّم كرد و فرمود: اى برادر مرادى !
اگر از چيزى سؤ ال كنم ، صادقانه جواب مى دهى ؟ بلى اى اميرالمؤ منين !
حضرت فرمود: ايا تو دايه اى يهودى داشته اى كه هرگاه گريه مى كردى ، تو
را كتك مى زد و به صورتت سيلى مى نواخت و مى گفت : ساكت شو زيرا تو از
كسى كه ((ناقه صالح )) را پى كرد، شقى تر هستى و بزودى در بزرگى ،
جنايت عظيمى را مرتكب خواهى شد كه خداوند به خاطر آن ، بر تو غضب كند و
سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟ گفت : اين بوده و ليكن به خدا قسم اى
اميرالمؤ منين تو در نزد من از هر كسى محبوبترى . حضرت امير (ع )
فرمود: به خدا سوگند نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده است و به
تحقيق ، حق گفتم و به راستى سخن راندم و تو قسم به خدا قاتل من خواهى
بود و بزودى اين را با اين رنگين خواهى كرد - يعنى صورت و محاسنم را با
شكافتن فرق سرم كه حضرت به آنها با دست خود اشاره كرد - و به تحقيق
هنگام (كار خلاف ) نزديك شده و زمان آن فرا رسيده است . ابن ملجم گفت :
به خدا قسم اى اميرالمؤ منين تو نزد من از تمام آنچه خورشيد بر آن طلوع
كرده است ، محبوبترى . و لكن اگر اين را (كه من قاتل تو خواهم بود) از
من مى شناسى ، مرا به مكان دورى بفرست كه جايگاه من از شما فاصله داشته
باشد. حضرت امير (ع ) فرمود: تو همراه يارانت باش تا به شما اجازه
بازگشت بدهم . سپس حضرت دستور داد در ميان ((بنى تميم )) فرود آيند و
بعد از سه روز توقّف ، فرمان داد به يمن بازگردند. هنگامى كه قصد
مراجعت داشتند، ابن ملجم سخت بيمار شد و دوستانش او را ترك گفته ، به
يمن رفتند و چون خوب شد، نزد اميرالمؤ منين آمد و شبانه روز از حضرت
جدا نمى شد. حضرت خواسته هاى او را بر آورده مى ساخت و او را گرامى
داشته ، به منزل خود دعوت مى كرد و در همان حال مى فرمود: تو قاتل و
كشنده من هستى و اين شعر را مكررا مى خواند:
ابن ملجم مى گفت : اى اميرالمؤ منين ! اگر مى دانى من قاتل شما هستم ،
مرا بكش . حضرت مى فرمود: براى من جايز و حلال نيست كه مردى را قبل از
اين كه نسبت به من كارى انجام دهد، بكشم و يا (طبق نقل ديگر) مى فرمود:
هرگاه من تو را بكشم چه كسى تو را خواهد كشت ؟
شيعيان و پيروان على (ع ) از اين واقعه مطّلع شدند. مالك اشتر، حارث بن
اعور همدانى و ديگران حركت كردند و شمشيرهاى خود را برهنه نموده ،
گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اين سگى كه بارها او را اين گونه مخاطب
ساختى ، كيست ؟! در حالى كه تو امام ما، ولىّ ما و پسر عموى پيامبر ما
هستى ، دستور كشتن او را به ما بده حضرت به آنها فرمود: شمشيرهاى خود
را غلاف كنيد! خداوند شما را مبارك گرداند و عصاى وحدّت امّت را
نشكنيد. آيا مرا اين گونه مى شناسيد كه كسى را بكشم كه نسبت به من كارى
انجام نداده است ؟! بعد از اينكه حضرت امير(ع ) به منزل خود بازگشت ،
شيعيان جمع شده و آنچه را شنيده بودند به يكديگر خبر دادند و گفتند:
حضرت اميرالمؤ منين در آخر شب به مسجد مى رود و شما حضرت را به مرد
مرادى شنيديد و او جز حق چيزى نمى گويد و شما عدل و شفقّت را ديده ايد
و مى ترسيم كه اين مرد مرادى او را ترور كند لذا به فكر چاره افتادند و
از اين رو تصميم گرفتند كه قرعه بزنند و طبق آن ، هر شب قبيله اى را
براى حفاظت تعيين نمايند. قرعه در شب اوّل و دوّم و سوّم به نام ((اهل
كناس )) افتاد. لذا آنها شمشيرهاى خود را شب با خود حمل كردند و به
شبستان مسجد جامع رفتند. همين كه على (ع ) از مسجد جامع خارج شد و با
اين حالت آنها را ديد، فرمود: چه مى كنيد؟! آنها ماجرا را به اطّلاع
حضرت رساندند. حضرت در حقّ آنها دعا كرد و خنديد و فرمود: آمده ايد كه
مرا از اهل آسمان ، يا از اهل زمين حفظ كنيد؟! گفتند: از اهل زمين .
فرمود: چيزى در آسمان نيست ، مگر اين كه همان در زمين است و چيزى در
زمين نيست ، مگر اينكه همان در آسمان است پس اين آيه را تلاوت فرمود:
قل لن يصيبنا الّا ما كتب اللّه لنا
(295)
((بگو چيزى به ما نخواهد رسيد مگر آنچه خداوند براى ما نوشته است )).
بعد حضرت دستور داد منازل خود برگردند و اين داستان تكرار نشود.
(296)
اين گذشت تا اينكه ابن ملجم همراه گروهش در مكّه تصميم گرفت اميرالمؤ
منين را به شهادت برساند.