امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۱۴ -


فعاليت هاي مخفيانه بني اميّه

بني اميّه براي مبارزه با علي عليه السلام ، شيوه اي را كه عايشه، طلحه و زبير در پيش گرفته بودند اتخاذ نكردند كه علناً نامه بنويسند، بلكه درباره هر كس ظنّي داشتند كه ممكن است امام علي عليه السلام را ياري كند، مخفيانه براي او نوشتند تا اركان خلافت علي عليه السلام را متزلزل سازند و شايد در اين نامه نگاري مخفيانه، ادلّه اي باشد كه از نظر قضـاوت تاريـخ مـاهيت و چهـره واقعـي اين عملكردشان را روشن سازد.

اگر بني اميّه بنا به عقيده خودشان براي مطالبه خون عثمان عليه علي عليه السلام قيام كردند پس چرا برخلاف ساير همكاران خود، به نامه پراكني پرداختند؟! و اگر به ياري اتحاد مثلث قريشي و عليه علي عليه السلام قيام كردند، پس چرا حساب خود را جدا كردند و به طوري كه مردم متوجه نشوند به فعاليت پرداختند و به تنهايي با كساني كه به ياري كردن آنان به بني اميّه اميدوار بودند ارتباط پيدا كردند و به همين جهت برنامه آن ها مخفيانه انجام مي شد؟ وقتي فرماندهان لشكر عايشه به صورتي كه مشاهده فرموديد به مردم بصره نامه مي نوشتند، فرزند ابوسفيان در دمشق هم در مورد كساني كه عليه علي عليه السلام قيام كرده اند دقت به خرج مي داد و هم درباره آنان كه در مبارزه با علي عليه السلام شركت نكرده اند و براي هر دسته حسابي جداگانه باز مي كرد و براي هر يك نقشه معيني طرح كرده بود.

معاويه در ميان اين دو جبهه علاقه خاصّي به اين كه آشوبگران، اوضاع علي عليه السلام را درهم بكوبند و نفوذ معاويه را توسعه دهند داشت، زيرا معاويه نيرومندترين افراد طايفه بني اميّه بود و قدرت خود را در اين راه صرف مي كرد كه مسير تاريخ عرب را به رنگ امويِ خالص درآورد.

معاويه همچنين مخفيانه به تحريك افرادي كه به مخالفت علي عليه السلام قيام نكرده بودند پرداخت. او مي دانست كه عايشه، طلحه و زبير و رهبران مبارزه وقتي بر علي عليه السلام پيروز شدند، فوراً به اختلاف داخلي مي پردازند، زيرا او هدف مشترك ايشان را درك مي كرد. در آن صورت آسمان رياست براي زمامداري بني اميّه صاف مي شود و رهبر آن ها هم معاويه است.

معاويه درنامه خود به سعدبن ابي وقاص نوشت: «سزاوارترين مردم به ياري عثمان، افراد شوراي عمر هستند. كساني كه از طايفه قريش بودند و حقِّ عثمان را ادا كردند و عثمان را براي رياست خود بر ديگران مقدّم داشتند. طلحه و زبير كه هم رزم شما بودند عثمان را ياري كردند، عايشه هم براي ياري عثمان سرعت گرفته است، آنچه را آنها پسنديده اند شما ناپسند ندانيد و آنچه راقبول كرده اند شما رد نكنيد».

در زيركي معاويه براي تحريك عواطفِ سعد كه يكي از شش نفر شوراي عمر بود و عمربن خطاب آنها را كانديد رياست كرده بود دقت كنيد. (59) و باز به حيله گري او در مخفي ساختن هدفِ خود كه تحريك مردم عليه علي عليه السلام است بينديشيد!

امّا سعدبن ابي وقاص از زيركي و سياست بازي و حيله گري معاويه آگاه بود و هدف معاويه را مي دانست؛ زيرا سعد از طايفه قريش بود و اخلاق بني اميّه را در جاهليّت و اسلام آزموده بود و از اهداف دور و نزديكشان آگاه بود و از دستاويزهاي متعدد سياست آنها از نرمي گرفته تا غضب، همراهي و بي اعتنايي براي دستيابي به هدفهاي خود به منظور رياست اطلاع داشت.

چون، سعد از اخلاق معاويه آگاه بود باكي نداشت كه پاسخي به معاويه بدهد كه انتظار آن را نداشته باشد! به علي عليه السلام احترام بگذارد، او را بر ساير دشمنانش مقدم دارد و صريحاً بگويد: در وجود علي عليه السلام فضيلت هايي موجود است كه آن مزيتها در ميان دشمنان و دوستان او وجود ندارد.

صرفنظر از اين كه سعد اين مطالب را براي معاويه نوشت، مطلب ديگري را هم اضافه كرد كه: من مي دانم كه مردم را عليه علي بن ابي طالب عليه السلام تحريك مي كني تا خودت به رياست برسي! امّا به رياست نخواهي رسيد، زيرا زمامداري شايسته مثلِ تويي نيست و عمربن خطاب هم چنين نظري داشت كه معاويه را در رديف اصحاب شوراي عمر قرار نداد.

جزو شورا قرار داد كه شايسته خلافت مي دانست و در ميان ما كسي شايسته تر است كه ما او را شايسته تر بدانيم.

ولي علي عليه السلام در ميان ما علاوه بر امتيازاتي كه ما داشتيم داراي امتيازاتي اضافي هم بود. اگر طلحه و زبير در خانه خود مي نشستند برايشان بهتر بود. خدا، عايشه را بيامرزد».

در اين نامه چگونگي نظر سعد درباره مخالفين علي عليه السلام كه دست به آشوب زده بودند روشن مي شود.

مخالفان امام علي عليه السلام و افكار عمومي

از نامه ها و پاسخهايي كه ميان اصحاب جنگ جمل و مردم بصره مبادله شد و باز از نامه ها و پاسخهايي كه ميان جنگجويان جمل و دوستانش در شهرهاي مختلف رد وبدل شد، روشن مي شود كه فرزندان آن عصر تا چه حد به علل حقيقي آشوب آگاه بوده اند و از طرف ديگر، شخصيت بزرگ امام علي عليه السلام را آشكار مي كند. و باز مظاهر مهرباني شديد و لطف افرادي كه علي بن ابي طالب عليه السلام را دوست مي داشتند و نيت آن ها پاك و خالص بود و اعتقاد شايسته و حرف حقّ آن حضرت را از جان خريدار بودند آشكار مي شود.

مطلب قابل توجّه ديگري كه براي ما آشكار مي شود و حائز اهميّت است اين است كه ياران علي عليه السلام در دادن پند واندرز به جنگجويان جمل احساسِ خستگي نمي كردند و به آنان نصيحت مي كردند كه دست از آشوب بردارند و جان به سلامت ببرند و با تفكري شايسته گره از كارها و مشكلات بگشايند.

گويا ياران علي عليه السلام با قلبِ او حركت مي كردند و از زبان آن حضرت سخن مي گفتند و علي عليه السلام هم بارها چه عملاً و چه در بيانات خود، اين مطلب را به دوستان خود فهمانده بود كه آشوبگري از عملكردهاي شيطان است و صلح بهتر از جنگ است. و گويا دوستان و ياران علي عليه السلام ، اعمال خود را قبل از زمامداري علي عليه السلام و بعد از آن، مطابق آنچه صحيح و مناسبِ شئونِ امام عليه السلام بود انجام مي دادند.

آيا اين مردم درحالي كه هنوز علي عليه السلام بر كرسي رياست استوار نشده است از او چه مي خواهند؟! آيا درحالي كه از همان لحظه اولِ خلافت، بناي عداوتي شديد را با او گذاشته اند و مردم را عليه او تحريك مي كنند چه مي خواهند؟! درحالي كه در برابر استدلال او تاب مقاومت ندارند از او چه مي خواهند؟! و اي كاش آنان منطق را دليل و راهنماي خود قرار مي دادند! آيا مردمي كه عثمان را به قتل رسانيده اند چه چيزي را از علي عليه السلام مؤاخذه مي كنند؟

اين ها همه سئوالاتي است كه در نامه هاي افراد پاك طينت مكتوب بود و به دست آشوبگران جمل مي رسيد و بر زبان نمايندگان مردم بصره كه نزد جنگجويان جمل مي آمدند جاري مي شد. زيرا سربازان عايشه در كنار بصره چادر زدند و سيل نامه هاي او و طلحه و زبير به طرف مردم بصره سرازير شد.

عثمان بن حنيف كه زمامدار بصره بود «ابوالاسود دوئلي» و «عمران بن حصين» را به نزد عايشه فرستاد تا علت خروج آنان را عليه امام بپرسند و او را پند دهند كه از هدف خود بازگردد و باز عثمان بن حنيف چند نفر را پيش طلحه و زبير فرستاد و آن ها را پند داد؛ امّا جنگجويان مثلث قرشي حرف اوّل خود را تكرار كردند و گفتند: بايد به زور وارد بصره شوند ولي عثمان قبول نكرد و اعلان بسيج داد و همه مردم را آماده جنگ ساخت. سپس به همراهي آناني كه آماده جنگ بودند به محله «ميربد» همان سرزميني كه سربازان عايشه در آن مستقر شده بودند رهسپار شد.

طلحه و زبير به سخنراني پرداختند و سربازانشان گفتند: طلحه و زبير حرف صحيح زدند، كار خوبي كردند و سخنانشان حق و دستورشان هم حق است. امّا سربازاني كه در رديف عثمان بن حنيف بودند گفتند: طلحه و زبير خيانت كردند، ياغي شده اند، سخنانشان پوچ است و دستور به كاري بيهوده دادند. با علي عليه السلام بيعت كرده اند ولي اكنون آمده اند و اين سخنان را مي گويند!

طرفين به گفتگو و حمله به يكديگر پرداختند و ريگ اندازي را شروع كردند.

چند لحظه اي نگذشت كه عايشه براي هر دو دسته به سخنراني پرداخت و چنين گفت: «مردم عثمان را متهم مي ساختند و از فرماندارانش خرده گيري مي كردند و به مدينه مي آمدند تا با ما مشورت كنند ما تحقيق مي كرديم، مي ديديم عثمان، دامنش پاك، از تهمت بركنار و به وظايف مسلماني خود وفادار است؛ امّا مخالفين او نافرمان، دروغگو و منافقند. وقتي سخن از نفرات به ميـان آمـد، تعـدادشان بـر اطـرافيـان عثمـان برتري يافت و او را خـانه نشيـن سـاختنـد، خون و مال حرام او را حلال دانستند و بي جهت احترام مدينه را ضايع كردند».

اهل بصره سخنان عايشه را با اظهار ناراحتي و عدم خرسندي قطع كردند. عايشه فرياد زد: ساكت باشيد! وقتي مردم ساكت شدند به گفته خود چنين ادامه داد: «اميرالمؤمنين عثمان، اموري را تغيير داد و تبديل كرد امّا بلافاصله با توبه گناه خود را شست و در حالي كه توبه كرده بود مظلومانه كشته شد.

عثماني را كه كشتن او حرام بود همانند شتر نحر كردند. آگاه باشيد كه قريش به هدف خود رسيد، با دست او دهانش را خون آلود ساختند امّا با قتل عثمان به قريش چيزي عايد نشد و به راه صحيحي آنان را نكشاند».

«به خدا سوگند، قريش بلاهاي دردناكي را تحمّل مي كنند كه افراد خواب را بيدار مي سازد و نشسته را بپا مي دارد و افرادي به آنها مسلط مي شوند كه به آنها رحم نمي كنند و بدترين عذاب ها را متوجّه آنها مي سازند. آگاه باشيد كه عثمان مظلومانه كشته شد، خون او را از قاتلينش مطالبه كنيد؛ وقتي به آنها دست يافتيد آنان را به قتل برسانيد؛ سپس رياست را به شورايي كه عمر انتخاب كرد واگذار كنيد. ولي بايد افرادي كه دستشان به خون عثمان آلوده شده است در شورا شركت نكنند... شما با علي بن ابي طالب عليه السلام بدون مشورت، اجتماع و از روي غصب و زور بيعت كرديد».

عايشه بدين طريق مردم را به كشتن علي عليه السلام تحريك كرد و معتقد بود كه بيعت با او از روي مشورت با اجتماع نبوده است. و ايـن كـه علـي عليه السلام در ريختـن خـونِ عثمان شريك بوده است و بايد كشته شود.

علي عليه السلام ابداً نبايد در شوراي جديد زمامداري شركت كند؛ زيرا او در قتل عثمان شركت داشته است.

شنوندگاني كه حاضر بودند از گفتار عايشه ناراحت شدند و او را تحت فشار سخنانِ خود و اعتراض و حمله قرار دادند. در ميـان معتـرضين، احنـف بـن قيـس و جـاريـة بن قـدامـه سعـدي بـه چشم مي خوردند.

جاريه جلو آمد و پس از پايان خطبه عايشه به او گفت: «اي عايشه، به خدا سوگند كشته شدن عثمان در مقابل بيرون آمدن تو و نشستن روي اين شتر ناپاك و قرار گرفتن در مقابل شمشير ناچيز است. زيرا از طرف خدا براي تو احترامي بود و فاصله اي با مردم داشتي! با دست خود احترام خود را زيرپا گذاشتي و پرده عصمت خود را دريدي. آن كس كه تو را در جنگ مي بيند كه نبرد مي كني، كشته شدن تو را هم مي بيند. اگر از روي ميل پيش ما آمده اي به منزل خود باز گرد و اگر از روي ناراحتي و جبر آمده اي از مردم كمك بگير و به خانه خود مراجعت كن!».

عدّه اي، طلحه و زبير را تحتِ فشار قرار دادند؛ اختلاف بالا گرفت و به شدّت مبارزه سرد آنان افروده شد و آنها را خشمگين ساخت و آماده جنگ شدند!

فرماندهي عالي جنگ در دست عايشه بود و در پيشاپيش لشكر بر روي شتر سوار بود كه بعداً نام اين جنگ به نام شتر او (جمل) نامگذاري شد.

عايشه فرمانهاي جنگي صادر مي كرد و ساير فرماندهان را تعيين مي كرد. به اطراف و اكنافي كه انتظار داشت عليه علي عليه السلام قيام مي كنند و به ياري او مي شتابند نامه مي نوشت.

نامه هاي او چنانكه قبلاً ديديم با اين عبارات آغاز مي شد كه: «از طرف عايشه دختر ابوبكر، ام المؤمنين، محبوبه رسول خدا صلي الله عليه و آله به فرزند شايسته خود، فلان. امّا بعد، نامه من كه به دستت مي رسد به ياري ما بشتاب و اگر اين كار را انجام نمي دهي، مردم را از اطراف علي عليه السلام پراكنده ساز!».

عده زيادي از مردم دعوت او را پذيرفتند و عده فراواني هم از دعوت او سرپيچي كردند.

بار خدايا! گواه باش!

* ابن حنيف (فرماندار بصره) را به قتل برسانيد!

عايشه

* آيا هزار نفر مرد جنگي وجود ندارد كه با من حركت كند تا شايد بتوانيم علي عليه السلام را پيش از آنكه به ما برسد به قتل برسانيم!

زبير

* من شما را دعوت كردم كه ناظر كارهاي ما باشيد، اگر بازگشت كردند، مطابق خواسته ما است و اگر لجاجت ورزيدند ما با آنها مدارا مي كنيم.

علي عليه السلام

* اي ابويقظان! مي خواهي مرا به قتل برساني؟!

زبير

* نه يا اباعبداللّه.

عمار

اخلالگري لشكر عايشه در بصره

لشكر عايشه در شب سردي وارد بصره شد و عدّه اي از مردم بصره را در مسجد به قتل رسانيد. به خانه «عثمان بن حنيف، فرماندار امام علي عليه السلام هجوم بردند و نسبت به او جسارت كردند؛ شكنجه اش دادند و در بي ادبي و تحقير زياده روي كردند.

طلحه و زبير از كردار سربازان عايشه نسبت به فرزند حنيف كه از يـاران محمّـد صلي الله عليه و آله بـود ناراحت شـدند و عـايشه را از عملكـرد ناشـايسته سربازانش آگـاه ساختند. امّا عـايشه بلادرنگ گفت: او را به تقل برسانيد.

يكي از زنان از اين مطلب ناراحت شد و به عايشه گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم كه دست از عثمان بن حنيف (دوست محمّد صلي الله عليه و آله ) بردار! عايشه دستور خود را به صورت زير تعديل كرد: «او را زنداني كنيد، به قتل نرسانيد» امّا يكي از فرماندهان لشكر عايشه گفت: «او را بزنيد و موهاي صورتش را بكنيد».

سربازان عايشه، عثمان را تحت شكنجه قرار دادند و موهاي ريش و سر و ابروها و مژه هاي چشمش را بيرون آوردند و زندانيش ساختند.

بار ديگر طلحه و زبير به سخنراني در ميان مردم بصره و مهاجرين پرداختند و مردم را عليه امام علي عليه السلام تحريك كردند. در همان وقتي كه زبير مشغول سخنراني بود يك نفر از طايفه عبدالقيس برخاست و زبير را ساكت كرد و مردم مهاجر را مورد خطاب قرار داد و خواست تا مسئوليت انتخاب عثمان را به خلافت و ناپسند شمردن پاره اي از كارهاي وي و بالأخره كشتن او را متوجه ايشان سازد. سپس از ايشان پرسيد: آيا شما چه چيزي از علي عليه السلام ديديد كه به جنگ با او راغب شديد؟ آيا علي عليه السلام سودي از بيت المال، مخصوصِ خود ساخت؟ آيا علي عليه السلام برخلاف حق عمل كرد و يا عمل ناشايسته اي انجام داد كه من و مردم بصره عليه او قيام كنيم؟

مردي كه به اعتراض عليه زبير بپا خاسته بود، سخنانِ صحيح خود را با اين مطلب پايان داد: «اگر علي عليه السلام شايسته بود، اين كارها چيست؟».

جنگجويان جمل تصميم قتل او را گرفتند امّا طايفه آن مرد قيام كردند و به كشتن يكديگر پرداختند و حدود هفتاد نفر از طايفه عبدالقيس را به قتل رسانيدند و بيت المال و مركز ارزاق بصره (سيلو) را تصرف كردند و زبير و فرزندش عبداللّه، خوراك مردم شهر را ميان سربازان خود تقسيم كردند.

حكيم بن جبله كه از دوستانِ علي عليه السلام بود از اين گونه اعمال، سخت ناراحت شده بود و به همين جهت عدّه اي از ياران خود را جمع كرد و با جنگجويان جمل به جنگ برخاست و درباره طلحه و زبير گفت: «ما اين دو نفر را ديديم كه در مدينه با علي عليه السلام بيعت كردند و وفاداري خود را اعلام داشتند اينك به مخالفت و جنگ پرداخته و به نام خونخواهي عثمان قيام كرده اند و ميانِ ما مردم بصره كه اهل يك منزل و همسايه هستيم اختلاف ايجاد كرده اند. بـار خدايا گواه باش كه طلحه و زبير به فكر عثمان نيستند».

طلحه و زبير هم به سربازانشان دستور دادند كه با عده فراواني از جنگجوياني كه از بصره دفاع مي كردند مبارزه كنند و به دنبال اين دستور، عدّه فراواني به قتل رسيدند!

بصره سقوط كرد

جنگجويان جمل، بصره را تصرف كردند و مردم از روي ميل و يا اكراه با طلحه و زبير بيعت كردند و بر بصره تسلّط يافتند. در اين موقع، زبير گفت:

«اي كاش هزار سرباز جنگي داشتم كه با آنها به طرف علي عليه السلام حركت مي كردم تا شايد بتوانم قبل از اين كه علي عليه السلام به ما برسد او را به قتل برسانم».

عايشه نامه اي به حفصه دختر عمربن خطاب كه در مدينه بود نوشت و وي را به پيروزي خود بشارت داد و او را از وضع علي عليه السلام و آينده آن حضرت آگاه ساخت: «امّا بعد، تو را باخبر سازم كه علي عليه السلام در ذي قار فرود آمده است و از تعداد سربازان و ميزان و آمادگي ما بيمناك است. علي عليه السلام همانند شتري است كه محاصره شده است. اگر جلو آيد دست وپايش قطع مي شود و اگر عقب برود، نحر مي شود».

طلحه و زبير همان روش تبليغاتي عصر جديد و قديم را برضدّ علي تعقيب كردند و مراكز تبليغاتي را تحتِ نظر گرفتند. اساس تبليغات آن ها هم براين استوار بود كه مطالب را مطابق ميل خود منتشر سازند. باطل را به صورت حق وشر را به صورت خير و مطلب ناچيز را به صورت مطالب بزرگ به اجتماع تزريق كنند. آنچه دراين گونه تبليغات بيشتر مورد نظر است، پرده پوشي و ظاهرسازي براي دروغها است. و تنها مردمي به اين ظاهرسازيها و فريبندگيها احتياج دارند كه كارشان براساس حق نباشد و يا بخواهند از راه باطل سود ببرند و كردارشان ارزشي نداشته باشد. ولي اكثريّت مردم وقتي دستگاه تبليغات به دست اين عدّه افتاد، آنان را فراموش مي كنند و اعتنايي به سخنانشان ندارند!

فلسفه بي اعتنايي به تبليغات اين گروه اين است كه طبيعت مردم خيانت را نمي پذيرد و زندگي بر اساس حيله استوار نمي ماند و روزگار نمي تواند حق را نابود سازد زيرا حق بالاتر از آن است كه نابود شود.

از مطالب تبليغاتي طلحه و زبير براي تحريك مردم بصره بر ضدّ علي عليه السلام ، مطالبي است كه ابن ابي الحديد از مدائني و واقدي نقل مي كند كه طلحه و زبير در ميان مردم به سخنراني پرداختند و گفتند: «اگر علي عليه السلام بر شما مردم بصره دست يافت، شما را نابود مي سازد. از زندگي خود دفاع كنيد، زيرا علي عليه السلام هر كردار ناشايسته اي را مرتكب مي شود؛ دست تجاوز به حريم شما دراز مي كند، فرزندان شما را به قتل مي رساند و زنان شما را اسير مي سازد. همانند كسي كه از حريم خود دفاع مي كند و مرگ را بر جسارت به بستگان خود مقدم مي دارد از مرگ استقبال كنيد!»

اعلام خطر امام علي عليه السلام

در مقابل اين مبارزه طلبي علني و اين تبليغات منظم، علي عليه السلام به انتظار عملكرد عايشه، طلحه و زبير و سربازانشان نشسته است و انتظار دارد قلبشان از خونريزي منصرف شود و اين گروهي كه دليل آشوبگريشان از خانه عنكبوت، سست بنيادتر است به خود آيند و دست از خونريزي بردارند. و تا شايد درك كنند كه در اين اخلالگري كه در پيش گرفته اند، زيان زمامداري مسلمانان و ملّت فراوان است و آرزوهاي بزرگي كه به عدالت علي عليه السلام ، زهد و تقوا و استقامت او بستگي دارد برباد مي رود.

علي عليه السلام ، نمايندگان و سفيران خود را از ربذه به سوي كوفه اعزام داشت تا مردم را براي مبارزه با جنگجويان جمل آماده سازد و اين كه دست از اخلالگري خود بردارند؛ امّا فرماندار علي عليه السلام در كوفه به نام «ابوموسي اشعري» نه تنها دست از ياري علي عليه السلام برداشت، بلكه همّت مردم را در ياري كردن به علي عليه السلام و پيوستن به آن حضرت سرد كرد. وقتي خبر به علي عليه السلام رسيد، او را از كار بركنار ساخت!

طايفه عبدالقيس پس از اين كه بصره را در دست جنگجويان جمل ديدند از بصره خارج شدند و در سرزميني ميان بصره و «ذي قار» چادر زدند و منتظر بودند كه علي عليه السلام بيايد تا به لشكر او ملحق شوند. از كوفه هم نه هزار مرد جنگجو زيرپرچم علي عليه السلام قيام كردند. و آنگاه كه سربازان كوفه به «ذي قار» رسيدند علي عليه السلام به سخنراني پرداخت و چنين گفت: «اي مردم كوفه، من شما را دعوت كردم كه ناظر كار ما و برادران بصره اي خود باشيد. اگر از كار خود پشيمان شدند، كه اين غايتِ مقصود و آرزوي ما است و اگر با ما لجاجت ورزيدند ما با آنها مدارا مي كنيم و از آنها جدا مي شويم تا ستمگري خود را شروع كنند. ما به خواست خدا هر كاري كه در آن صلاح باشد بر فساد مقدم مي داريم و همان را انجام مي دهيم».

ارزيابي انسان ها

من از شما سئوال مي كنم و مي خواهم شما از يكديگر سئوال كنيد كه آيا چه فرقي بين دو طرف جبهه از زمان ورود اصحاب جمل به بصره تا خطبه امام عليه السلام مشاهده مي شود؟ گرچه گاهي براي تصحيح كار خود عذرهايي مي آوردند، امّا حوادث منطق مخصوصي دارند و موقعيت هاي افراد هم در برابر حوادث، منطق ويژه اي دارد كه اوضاع و شرايط نامحدودي آن را ايجاب مي كند و گاهي نقش عوامل پشتِ پرده خيلي مؤثرتر از عوامل ظاهري است.

انسانيّت خالص مقياس هايي دارد كه غير آن را نمي پذيرد و با همين مقياس هاي انساني به سود و زيان افراد قضاوت مي شود و همين مقياس ها است كه در ارزش عمل و گفته و خواسته حكم درست را صادر مي كند و بين آنها جدايي مي افكند و باز همين مقياس هاي انساني است كه براي هميشه ميزان تشخيص زشتيها و زيبايي ها است. و اگر اين مقياس هاي انساني وجود نداشت براي اراده كار خير معنايي نبود و براي تربيت قلبي پاك بر مبناي اخلاقي بزرگ بهايي نبود. و باز رسالت هاي بزرگ انسانيّت تمام اهدافِ خود را كه براساس انقلاب هايي استوار است كه به آشوبگري متهم مي شود از دست مي داد. و باز به اتكاي همين ارزيابي هاي انساني است كه اركان و اساسهايي براي بناي خير وحق به وجود مي آيد.

اگر اين مقياس ها نبود، بد وخوب زندگي درهم مي آميخت و حق در اثر وجود باطل از دست مي رفت.

اشتباه نشود، گاهي منطقِ حوادث بسيار سخت و سنگين است و گاهي براي بعضي از افراد بسيار طاقت فرسا است؛ در چنين شرايطي كه بلندپروازان راه خود را سخت مي بينند، مي كوشند تا در همان شرايطي كه هستند خود را حفظ كنند، چرا كه مردم غالباً آسايش طلبند و كارهاي آسان را بر كارهاي سخت مقدّم مي دارند و به همين جهت افرادي كه در راه عظمتِ خود و انسان هاي ديگر، سنگلاخ هاي ترقي را بپيمايند بسيار محدودند.

گفتيم طرفين جبهه هر يك براي خود عذري داشتند و روش خود را با آن عذرها توجيه مي كردند و باز گفتيم كه هر يك از طرفين نسبت به حوادث، منطق مخصوصي داشتند، امّا ارزيابي انسان ها و مقياس هايشان ثابت است و عذرها و منطق ها را ارزيابي مي كند و مي سنجد. و همين ارزيابي و مقياس است كه ميانِ علي عليه السلام و دشمنانش جدايي مي افكند و در يك رويداد، دو وضع مختلف را آشكار مي كند.

در يك طرف، جمعيتي بود كه مردي را به مطلبي متهم ساخته بودند كه خود آن جمعيّت به آن تهمت شايسته تر بودند و آن مرد سترگ دامن پاكش از آن تهمت مبّرا بود. سپس به حساب همين اتهام ساختگي عليه او قيام كردند در صورتي كه براي آنها واجب بود از او اطاعت كنند و در شرايطي كه رسماً خودشان به فرمانبرداري از او اقرار و اعتراف كرده بودند، مردم را عليه او تحريك كردند و افراد خود را به يكي از مراكز استان هاي زمامداري وي بردند و به استاندار آن اهانت كردند، ريشهاي او را كندنـد، او را كتك زدنـد، به زندانش افكندند و از مركز رياست اخراجش كردند، نسبت به ياران و دوستانش ستم هاي بي حد روا داشتند و به بدترين وضعي آنها را كشتند.

در صورتي كه نه تنها هيچ دليلي براي كردار خود عليه اين عدّه نـداشتند، بلكـه عليـه رهبر غـائب اين گـروه هـم دليلـي پيـدا نكـردند. انبـار غلـه بصـره را كه آذوقـه تمـام مردم در آن بود و بايد به طور مساوي ميان همه تقسيم مي شد بين بستگان خود تقسيم كردند و كارشان به جايي رسيد كه آرزوي هزار سرباز جنگي را داشتند كه به كمك آنان به آن مرد بزرگ حمله كنند و او را به قتل برسانند!

در طرف مقابل اين جمعيت رهبري قرار گرفته بود كه مردم با او بيعت كرده بودند آن هم در شرايطي كه او حاضر نبود زير بار مسئوليت رياست برود، مردم هم حاضر نبودند دست از او بردارند و به همين جهت هجوم آوردند و گفتند: غير تو را نمي جوييم و به غير تو هم راضي نمي شويم! با ما بيعت كن! جدا نمي شويم و پراكنده نمي گرديم. امام با آنها بيعت كرد. مردم هم به نفع او تبليغ كردند. هركس با وي از روي ميل بيعت كرد امام پذيرفت و هر كس مايل نبود بيعت كند، امام هم او را به حال خود رها كرد. امّا چندي نگذشت كه مشاهده كرد عدّه اي بي جهت مردم را عليه او تحريك مي كنند و ياران او را پراكنده مي سازند و از روي ستمگري، اطرافيان او را به آشوبگري مي كشانند.

عمال و انبارداران او را تحت شكنجه قرار مي دهند، يارانش را به فرمايش خود حضرت از روي خدعه و شكنجه به قتل مي رسانند و باز در كمين او نشسته اند كه او را از زمامداري عزل كنند و از روي ستم و خيانت او را به قتل برسانند.

با اين كه اين مطالب به گوش امام مي رسيد امّا هرگز به فكر انتقام از ستمگران خود نيفتاد و كينه آنها را در دل نگرفت و آن ناراحتي كه هميشه در روح مظلوم از دست ظالم به وجود مي آيد در دل او آشكار نشد؛ بلكه پيروان خود را جمع كرد و آن سخنراني خود را كه از اقيانوس بي انتهاي انسانيتي سرچشمه مي گرفت كه حتّي انسانيتِ غالب انبياي خدا هم به آن درجه نرسيده بود ايراد كرد و گفت: «اي اهل كوفه! من شما را دعوت كردم كه ناظر كار ما و برادران بصره اي خود باشيد...».

كرامت علي عليه السلام به همين جا پايان نيافت؛ بلكه تا آنجايي كه انسان گنجايش دارد و مي تواند از كردار ناپاكان چشم پوشي كند از ناپاكي هاي آنان صرفنظر كرد. و سفيري به منظور تماس با طلحه و زبير به بصره اعزام داشت و از آنها درخواست كرد كه دست از ستمگري بردارند و در راه خير وصلح متحد شوند. و باز نمايندگان ديگري فرستاد و طلحه و زبير و عايشه را به مهرباني و اتحاد و دوستي دعوت كرد.

داستان زير روشن مي سازد كه فكر علي عليه السلام نسبت به دشمنانش چگونه بوده و درباره زمامداري خود چه فكري مي كرده است: «وقتي علي عليه السلام به نزديك بصره رسيد عدّه اي از مردمِ بصره شخصي را به نام «كليب جرمي» پيش امام عليه السلام فرستادند تا هدف وي را نسبت به اصحاب جمل به دست آورند و ترديدشان برطرف شود. امام عليه السلام مطلبي براي او عنوان كرد كه كليب جرمي بدرستي دريافت علي عليه السلام برحق است. سپس امام عليه السلام به او فرمود: با من بيعت كن.

آن مرد عرضه داشت: من نماينده جمعيّتي هستم و كاري انجام نمي دهم تا پيش آنها بازگردم.

امام عليه السلام با منطق محكم خود به او گفت: «به من بگو: اگر اين مردمي كه تو را به نزد من فرستاده اند، تو را براي به دست آوردن بيابان هاي خوش آب وعلف مي فرستادند و تو باز مي گشتي و از آب و گياه بيابان به آنها خبر مي دادي و راه را به آنان نشان مي دادي ولي آنان اعتنايي نمي كردند و به سرزمين هاي خشك و سوزان مي رفتند چه مي كردي؟».

مرد پاسخ داد: من دست از آنها برمي داشتم و به سرزمين هاي سرسبز و خرم مي رفتم. امام عليه السلام فرمود: پس اكنون دستت را پيش بياور و با من بيعت كن!

مرد گفت: به خدا سوگند پس از اين كه دليل برايم روشن و ثابت شد، ديگر قدرت نداشتم مخالفت كنم، و با علي عليه السلام بيعت كردم.

در مكتب نمونه انسانيّت

آنگاه كه سربازان امام عليه السلام آماده اصلاحِ جنگجويان جمل شدند، علي عليه السلام براي آن ها به شرح زير سخنراني كرد: «اي مردم، زمام خود را از دست ندهيد! دست و زبان خود را از آنها حفظ كنيد، زيرا آنها برادران شما هستند! در ناراحتي ها صبر كنيد! دقّت كنيد كاري را بدون دستور انجام ندهيد، زيرا كسي كه امروز با دشمني غلبه كند، فردا مغلوب مي شود».

علي عليه السلام با اين گونه بيانات و اتخاذ اين گونه روشها علاقمند به صلح بود و با همين آرزو به رهبري بيست هزار سرباز عازم بصره شد تا با جنگجويان بصره روبرو شود و آنها را به صلح و دوستي دعوت كند. احساسات پاك علي عليه السلام او را از جنگ باز مي داشت و اين احساسات تا وقتي كه دو لشكر روبرو شدند باقي بود؛ امّا امر مصالحه طرفين محال به نظر مي رسيد.

علي عليه السلام در چنين شرايطي مي خواست خيرخواهي و حسن نيّت خود را عملاً اثبات كند و به همين منظور بدون اسلحه وارد ميدان شد و فرياد زد: زبير پيش من آيد. زبير غرق در اسلحه، رهسپار ديدار علي عليه السلام شد. عايشه فرياد علي عليه السلام را شنيد و ديد كه زبير رهسپار است؛ فريادش به اين كلمه بلند شد كه: آي جنگ!

عايشه به اين دليل اين كلمه را به زبان آورد كه ترديدي نداشت كه زبير حتماً كشته مي شود؛ چرا كه بدون ترديد وقتي دشمنِ علي عليه السلام با او روبرو شود حتماً كشته خواهد شد، و هرقدر هم شجاع باشد در مقابل شجاعتِ علي عليه السلام ناچيز است. آنگاه كه ديدند علي عليه السلام مشغول معانقه با زبير شده است وحشت عايشه و اطرافيان او افزايش يافت. علي عليه السلام كه دست در گردن زبير انداخت، تا مدّتي حاضر نبود او را رها كند، زيرا موجبات دوستي هميشه در قلب بزرگش موجود بوده است. علي عليه السلام با لحني دوستانه و برادرانه پرسيد: «اي زبير! چه چيزي تو را وادار به قيام كرد؟»

زبير پاسخ داد: خونِ عثمان.

علي عليه السلام فرمود: خدا آنكه را كه در خونِ عثمان بيشتر دخالت داشته است بكشد.

با اين گونه سخنان، علي عليه السلام از وضع زبير و دوست او طلحه آگاه است و آن مطلبي را كه عبداللّه بن عباس پس از زمامداري علي عليه السلام به آن حضرت پيشنهاد داد به خاطر دارد.

ابن عباس عرضه داشت: استانداري بصره را براي فرزند طلحه بنويس و براي فرزند زبير استانداري كوفه را و معاويه را در شام برجاي خود تثبيت كن تا قلب ها استوار شود و غضب قاتلين عثمان و پيراهن داران او برطرف شود. و هنوز اين مطلب در گوشِ علي عليه السلام زنگ مي زد كه طلحه و زبير در وقتِ بيعت با علي عليه السلام به آن حضرت گفتند: ما با اين شرط با تو بيعت مي كنيم كه در رياست با تو شريك باشيم.

اگر حيله و اشكال تراشي نباشد، مطالبه چه خوني را مي كنند؟ قبل از اين كه جنگجويان در مقابلِ يكديگر قرار گيرند علي عليه السلام به سربازانش دستور داد: كه صف هاي خود را منظم كنند و سپس فرمود: «به آنها تيراندازي نكنيد! نيزه نزنيد! شمشير نزنيد و در اين كار پيشي نگيريد!».

چند دقيقه اي نگذشت كه يكي از سربازانِ دشمن تيري به طرف سربازان علي عليه السلام رها كرد و يكي از يارانِ علي عليه السلام را به قتل رسانيد. حضرت فريادش بلند شد كه: «خدايا گواه باش!». باز سرباز ديگري تير خورد و كشته شد و باز علي عليه السلام فرياد برآورد كه: «بار خدايا گواه باش!».

عبداللّه بن بديل هم تير خورد و برادرش او را پيش علي عليه السلام آورد. علي عليه السلام ناله اش بلند شد و گفت: «اي خدا شاهد باش!» و جنگ آغاز شد.

امام علي عليه السلام همانند شعله آتش به جان ياغي گران افتاد و سربازان قريش را منهدم كرد و اركان آنان را متزلزل ساخت و صف هاي آنها را درهم شكست. شوراي جنگي به رهبري زبير فرار كردند، امّا يارانِ علي عليه السلام كه به او دست يافتند راه او را باز كردند و او را به قتل نرسانيدند. عمار فرزند ياسر، حمله سختي به زبير كرد. وقتي زبير خود را اسير دست عمار ديد گفت: اي ابويقظان آيا مي خواهي مرا به قتل برساني؟

عمار از زبير فاصله گرفت و گفت: نه يا اباعبداللّه. وضع عمار نسبت به زبير در اين بحران شبيه وضع علي بن ابي طالب عليه السلام با عمروبن عاص در جنگ صفين است كه بعداً نقل خواهد شد. زيرا در مكتب نمونه انسانيّت كه علي عليه السلام رهبري آن را به عهده دارد، روح طوري مايه گرفته و اخلاق به نحوي به وجود آمده و زندگي آن قدر محترم و مقدس شمرده شده است كه حتّي در بحبوحه جنگ كه زندگي براي قاتل و مقتول ارزشي ندارد اثر اين مكتب آشكار مي شود. آنگاه كه زبير نام عمار را به زبان آورد و از او خواهش كرد، و اين در شرايطي بود كه شمشير عمار بر زبير مسلط بود و مي توانست او را به قتل برساند، براي عمار گران آمد كه پاسخِ دعوت زندگي زبير را ندهد. همان طوري كه براي استادش علي عليه السلام گران مي آيد كه پاسخ دعوتِ عمروبن عاص را ندهد. در همين موقع عمار، شمشير خود را از زبير برداشت و با اين بزرگواري فراوان پاسخ داد: «نه يا اباعبداللّه، نمي خواهم تو را به قتل برسانم».

زبير از صحنه جنگ كناره گرفت و به سرزميني كه به نام «وادي السباع» ناميده مي شود رفت و قصد داشت بنابر نقل بعضي از نويسندگان دست از جنگ بردارد، زيرا پس از اين كه علي عليه السلام او را دعوت كرد و دست به گردن او انداخت و دوستيهاي قديم را به يادش آورد و از علّت جنگ او سئوال كرد، روح انصاف او را بيدار ساخت، امّا عايشه و فرزند وي عبداللّه، وي را به سبب تمايلش به گوشه گيري سرزنش كردند و ناگزير شد در جبهه جنگ بماند و كارش به برخورد با عمار بكشد و در وادي السباع تنها شود.