همچنين هنگامي كه مسئله تحصيل مال دربين باشد، شخص عادل تهيدست
مي ماند؛ ولي ظالم بهره فراوان مي برد و همين طور وقتي هر دو داراي مقام دولتي
باشند، آن يك كه عادل است گذشته از تحمّل زيانهاي ديگر، كارهاي شخصي خود را در
نتيجه عدم توجّه مختل مي سازد و علاقه وي به عدالت مانع مي شود از اينكه امور
عمومي را وسيله استفاده خصوصي قرار دهد؛ بعلاوه، خويشان و آشنايانش هم از او رو
بر مي گردانند، چرا كه شخص عادل حاضر نمي شود كه به نفع اقرباي خود از عدالت
منحرف شود، امّا وضع فردي كه ظالم است از هر حيث عكس آن است.
چنان كه قبلاً گفتم، مقصودم شخصي است كه بتواند براي خود مزايايي به ضرر
ديگران، فراهم سازد؛ حال اگر بخواهي بداني كه ظلم براي يك فرد چقدر مفيدتر از
عدالت است، چنين كسي را در نظر خود مجسّم كن و براي اينكه مطلب را خوب دريابي،
تصوّر ظلم را به حدّ افراط برسان، چرا كه همين افراط در ظلم است كه ستمكاران را
به منتها درجه سعادت رسانيده و ستمديگان را كه نمي خواهند ظلم را به ظلم مقابله
كنند، دچار بدبختي مي سازد.
همين ظلم است كه به ستمگران اجازه مي دهد كه به دستبردهاي كوچك اكتفا نكنند
و با توسّل به جبر و تزوير، تعدّي فاحش به مال غير داشته باشند؛ بي آنكه ميان
اشياي مقدّس و اموال خصوصي و عمومي فرق گذارند. اگر اين گونه ستمگريها از يك
فرد عادي مشاهده شود، او را محكوم به مجازات مي كنند و رسوا مي سازند و به
تناسب نوع تعرضي كه از او سر زده است، عناويني از قبيل هتك حرمت مقدّسات يا
برده فروشي يا تجاوز به ملك غير، يا كلاه برداري و يا سرقت براي عمل او قائل مي
شوند، امّا اين عناوين ننگين به ستمكاراني كه اموال زيردستان را يكباره چپاول
مي كنند و خود آنان را هم به اسارت درمي آورند اطلاق نمي شود، بالعكس، هم
ميهنان آنها بلكه همه كساني كه از ظلم بي باكانه آنها آگاهند، آنان را خوشبخت و
سعادتمند مي خوانند! اگر مردم ظلم و ستم را تقبيح مي كنند از اين رو نيست كه از
ارتكاب آن بيزارند، بلكه از اين سبب است كه مي ترسند ديگران به آنها ظلم كنند.
پس اي سقراط! ظلم وقتي به منتها درجه برسد، قدرت و آزادي و توانايي اي به انسان
مي دهد كه در عدالت وجود ندارد و همچنان كه در ابتداي مباحثه گفتم، عدالت عمل
به نفع اقويا، و ظلم وسيله تأمين نفع و مصلحت خود ظالم است... (پس از اين
سخنان، تراسيماكوس خواست برود).
سقراط: اي سيماتراكوس عزيز! با چنين بياني كه براي ما كردي، سزاوار نيست به
اين زودي بگذاري و بروي؛ بلكه بايد اوّل هم بر ما و هم بر خودت ثابت شود كه
آنچه گفتي حقيقت دارد يا نه؟ ما در مقام تحقيق برآمده ايم، تا بدانيم كه اگر
خواسته باشيم حتي المقدور از زندگي خود بهره مند شويم، چه روشي را بايد در تمام
عمر در پيش گيريم، آيا به عقيده تو مطلب كوچك است؟
تراسيماكوس: مگر گمان مي كني من پي به اهمّيت موضوع نبرده ام؟
سقراط: ظاهراً كه اين طور است! وگرنه بايد بگوييم تو اهميّتي به حال ما نمي
دهي؛ و ما را از معلوماتي كه مدّعي آن هستي بي بهره مي گذاري و چون ما را از
اين فيض محروم مي داري، معلوم مي شود كه خوبي و بدي روزگار ما براي تو يكسان
است! پس بيا و اين رنج را به خود هموار كن كه ما را هم مانند خويش متقاعد سازي
و بدان كه اگر اين منّت را بر ما بگذاري، زحمت تو به هدر نخواهد رفت؛ باري، من
به سهم خود بايد بگويم كه آنچه گفتي مرا متقاعد نساخت و به عقيده من، ظلم،
سودمندتر از عدل نيست ولو آنكه توأم با آزادي كامل و فقدان موانع باشد. البتّه
ممكن است شخص ظالم وجود داشته باشد و نيز ممكن است كه وي در رويه ستمكارانه خود
كامياب شود و آن يا از اين طريق است كه ديگران پي به ظلم او نبرند، يا به اين
نحو كه با توسّل به زور، بر مقاومت ديگران فائق آيد، ولي در عين حال، وجود چنين
كسي مرا متقاعد نخواهد ساخت كه ظلم در حقيقت سودمندتر از عدل باشد. شايد غير از
من در ميان حاضرين، كسان ديگري هم داراي همين عقيده باشند، پس اي دوست گرامي!
اگر ما به خطا رفته ايم، دليل قانع كننده اي بياور بر اينكه ما نبايد عدالت را
بر ظلم ترجيح دهيم.
تراسيماكوس: اگر به اهمه آنچه كه گفتم، قانع نشده باشيد، من ديگر چه كاري از
دستم ساخته است؟ آيا مي خواهيد مطلب را به زور در مغز شما فرو كنم؟
سقراط: نمي خواهم چنين كني، امّا توقعي كه از تو دارم اين است كه بر سر حرف
خود بايستي و چنانچه مي خواهي عقيده خود را تغيير دهي، آشكارا بگويي و ما را
فريب ندهي. زيرا اي تراسيماكوس! اگر نظري به جريان محاوره بكنيم، خواهيم ديد كه
تو در آغاز گفتار، اصرار داشتي كه پزشك را به معني واقعي تعريف كني؛ معذلك وقتي
كه بعداً به تعريف چوپان پرداختي، آن دقّت را لازم ندانستي! و چنين اظهار عقيده
كردي كه كار چوپان در عمل به فنّ خود اين است كه خير گله داري را كه به او
سپرده اند، تأمين كند و انديشه بهبود فن، مورد ندارد؛ چرا كه آن فن مادام كه
تابع مقتضيات طبيعي خود، يعني اصول چوپاني واقعي باشد، آنچه كه شرط كمال است،
ذاتاً دارد و محتاج به تكميل نيست. به همين دليل بود كه من اندكي پيش از اين
گفتم ما بايد ناچار تصديق كنيم كه صاحب اقتدار، خواه حاكم بر عموم باشد خواه
حاكم بر فرد، جز خير اتباع خود كه بر آنها گماشته شده، انديشه اي ندارد. حالا
بگو ببينم آيا به گمان تو كساني كه در شهرها حكومت مي كنند و به معني حقيقي
كلمه حاكمند، به طيب خاطر حكومت مي كنند؟
تراسيماكوس: گمان در اينجا مورد ندارد، زيرا يقين دارم كه اينطور است.
سقراط: اي تراسيماكوس! مگر در مورد مشاغل عمومي ديگر مشاهده نكرده اي كه هيچ
كس تصدّي آنها را فقط به خاطر خود آن مشاغل قبول نمي كند، بلكه در ازاي خدمات
خود، مزد مي خواهد زيرا تصدّي براي نفع متصدّي نيست، بلكه براي نفع اتباع است،
جواب اين پرسش مرا بده، آيا تفاوت بين يك فن و فنّي ديگر مربوط به خواص مختلفي
نيست كه هريك از آنها دارند؟
تراسيماكوس: چرا، تفاوت همان است.
سقراط: آيا اين طور نيست كه اين فنون هريك نفع جداگانه اي به ما مي رسانند،
نه نفع مشترك؟ مثلاً طب، صحّت مي بخشد و دريانوردي ايمني از خطرهاي سفر دريا...
گفت: البتّه!
سقراط: هر فنّي از فنون به نسبت خاصيّتي كه دارا است به موضوع خود فايده مي
بخشد. حالا اگر يك پيشه ور مزد به دست نياورد، آيا از هنر خود نفعي برده است؟
گفت: ظاهراً نه؛ گفتم: امّا اگر به حرفه خود بدون مزد عمل كند، آيا بايد گفت
كه ديگر فن او به كسي فايده نمي رساند؟ گفت: نه، گمان مي كنم فايده كار او به
جاي خود باقي است.
سقراط: پس اي تراسيماكوس! هيچ فنّ و حكومتي ناظر به نفع خود نيست، بلكه
چنانكه قبلاً گفتيم نفع، «موضوع» خود را تأمين مي كند و بدين طريق، طالب نفع
ضعفا است نه اقويا؛ اي تراسيماكوس عزيز، به همين دليل بود كه من لحظه اي پيش
گفتم هيچ كس بي مزد، شغل عمومي اي را نمي پذيرد، زيرا كسي كه بخواهد فن خود را
كماهوحقه به كار بندد و به مقتضيات آن فن عمل كند، درپي تحصيل نفع خود نيست،
بلكه خير زيردستان را مي جويد، با اين براهين، البتّه سزاوار چنين است آناني كه
راضي مي شوند حكومت كنند پاداشي نيز دريافت دارند و آن پاداش عبارت خواهد بود
از پول يا افتخارات و يا مجازاتي كه در صورت استنكاف به آنها تعلّق خواهد گرفت.
گلاوكن: سقراط! مقصودت چيست؟ آن دو نوع مزد اوّل را كه گفتي فهميدم، امّا
موضوع مجازات را كه گفتي نوعي از مزد است، متوجّه نشده ام.
سقراط: معلوم شد نمي داني مزد درستكاران چيست و چه چيزي اشخاص صالح را به
قبول مشاغل حكومتي ترغيب مي كند. مگر نمي داني كه حبّ جاه و مال از جمله معايب
به شمار مي رود و در واقع هم همين طور است؟... و به همين دليل حبّ مال و
افتخارات، هيچكدام نيكمردان را ترغيب به قبول مشاغل حكومتي نمي كند. اين قبيل
اشخاص، گرفتن مزد را دوست نمي دارند، چرا كه نمي خواهند مردم آنها را به دليل
گرفتن پول در ازاي خدمت، مزدور بخوانند و از طرفي هم نمي خواهند با استفاده
نامشروع از شغلي كه پذيرفته اند، كيسه خود را انباشته كنند و خود را در معرض
تهمت دزدي قرار دهند. و چون جاه طلب هم نيستند، حسّ شهرت جويي و افتخارطلبي نيز
آنها را ترغيب نخواهد كرد، پس اگر صلاح در اين باشد كه حكومت به دست چنين كساني
سپرده شود، بايد آن را با تهديد به مجازات، به قبول اين كار مجبور ساخت و شايد
به همين دليل باشد كه قبول اين مشاغل در غيرصورت اجبار، در انظار مردم ننگين
است.
پس بدين ترتيب، بزرگترين كيفر براي شخصي كه راضي به قبول شغل حكومت نباشد
اين خواهد بود كه محكوم شخصي فرومايه تر از خود شود و به عقيده من، اينكه مردم
نيكوكار رنج تصدّي امور را به خود هموار مي كنند از ترس همين كيفر است، و
بنابراين، تصدّي مقامات حكومتي در نظر صلحا، سعادت يا وسيله كسب ثروت نست؛ بلكه
وظيفه اي است كه به طور اجبار به قبول آن تن درمي دهند، زيرا كسي كه از خود
بالاتر سراغ ندارند كه اين كار را به او واگذار كنند.
اگر شهري پيدا مي شد كه اهالي آن همه نيكوكار بودند شكي نبود كه همين كوشش
كه امروز مردم براي به دست آوردن مقامات به خرج مي دهند، در آن شهر مصروف
گريختن از تصدّي مشاغل مي گرديد، چرا كه در چنان شهري به خوبي نمودار بود كه
حاكم واقعي در حقيقت كسي است كه هرگز طالب نفع خود نباشد و در همه احوال نفعِ
زيردستان را بخواهد و به همين جهات، هر خردمندي از اين دو شقّ كه يكي منتفع شدن
از ديگران و ديگري زحمت منتفع ساختن ديگران است، شقّ اوّل را ترجيح مي داد. پس
من به هيچ وجه با اين نظر تراسيماكوس كه مي گويد عدالت عبارت از عمل به نفع
اقويا است، موافق نيستم امّا در اين باب بازهم دقت مي كنيم. به عقيده من، اينكه
تراسيماكوس مي گويد: زندگي شخص ظالم سعادتمندتر از زندگي شخص عادل است، مسئله
اي است بسيار مهم، امّااي گلاوكن تو طرفدار چه نظري هستي و كدام رأي را صائب مي
داني؟
گلاوكن گفت: به عقيده من زندگي شخص عادل سودمندتر است.
سقراط: پس چطور است بكوشيم تا راهي براي اثبات اينكه او به خطا رفته است
پيدا كنيم؟ او گفت: آري، خوب است! گفتم اگر بنا باشد ما در مباحثه معارضه به
مثل كنيم، يعني در مقابل سخنان تراسيماكوس، شرحي به همان تفصيل در فوايد عدالت
بگوييم و او بار دوّم اظهار نظر كند و ما باز جواب بدهيم، در اين صورت بايد
فوايدي را كه هريك از طرفين ذكر مي كند، به شماريم و لازم خواهد شد كساني ميان
ما داوري كنند، امّا اگر همان روش پيشين خود را دنبال كنيم، تا آنجا كه در
تشخيص صحيح از سقيم، هم رأي شويم در اين صورت، هم تحقيق مطلب و هم داوري درباره
آن با ما خواهد بود. گفت: آري! گفتم: اينك كدام يك از اين دو طريق را انتخاب مي
كني؟ گفت: طريق دوّم.
سقراط: پس اي تراسيماكوس، بيا تا سخن را ازسر گيريم و به ما جواب بده! دعوي
تو اين بود كه ظلم تمام، سودمندتر از عدل تمام است.
تراسيماكوس: البتّه چنين مي گويم و دلايل دعوي خود را هم آورده ام.
سقراط: بسيار خوب! راجع به اين دو صفت چه مي گويي، آيا عقيده داري كه يكي از
اين دو، حسن و ديگري قبح است؟
تراسيماكوس: بديهي است! سقراط: شايد تو عدالت را حسن و ظلم را قبيح مي
شماري؟
تراسيماكوس: اي مرد، من مي گويم ظلم، سودمندتر است و عدل سودمند نيست اين
است نتيجه اي كه تو از سخن من مي گيري؟
سقراط: پس چه بايد گفت؟ تراسيماكوس: درست عكس آن.
سقراط: پس عدالت را قبيح مي شماري.
تراسيماكوس: قبيح نيست، ولي منتهاي ساده لوحي است. سقراط: ظلم چطور؟ آيا
شرارت است؟ تراسيماكوس: نه، حسن تدبير است.
سقراط: پس اي تراسيماكوس، عقيده داري كه ستمكاران مردمي هستند دانا و
خردمند؟
تراسيماكوس: آري! امّا منظور من از ستمكاران آن كساني است كه قادر به منتهاي
ظلم هستند و مي توانند شهرها و ملل را زير فرمان آورند شايد تو گمان مي كردي
مقصود من جيب برها هستند، البتّه جيب بري هم به شرط اينكه كشف نشود، براي خود
كاري است مفيد! امّا در مقابل كارهايي كه همين حالا گفتم قابل ذكر نيست.
سقراط: مي دانم مقصود تو اين است، امّا در شگفتم كه تو ستمكاري را نوعي نيكي
و خردمندي مي پنداري و عدل را ضدّ اين صفات مي داني.
تراسيماكوس: آري، عقيده من همين است.
سقراط: رأي خود را به شيوه اي بيان كردي كه ردّ آن بسيار دشوار است، اگر مي
گفتي ظلم سودمند است ولي در عين حال مانند بعضي مردم ديگر، آن را در زمره قبايح
و اعمال ننگين به شمار مي آوردي ما مي توانستيم در جواب تو رجوع به معتقدات
عمومي كنيم، امّا اكنون معلوم مي شود كه تو ظلم را حسن مي پنداري و وسيله كسب
اقتدار مي داني و خلاصه همه آن خصايص را كه ما براي عدالت ذكر مي كرديم، تو مي
خواهي براي ظلم قائل شوي و با كمال جرئت، ظلم را در زمره محسنات و شرط خردمندي
دانستي.
تراسيماكوس: درست گفتي!
سقراط: با وجود اين شايسته نيست من از مباحث بگريزم بلكه بايد به تحقيق
ادامه دهم، به شرط اينكه بدانم عقيده واقعي تو همين است كه بيان كردي، زيرا اي
تراسيماكوس! لابد منظور تو استهزا نيست بلكه حقيقت افكار خود را به ما عرضه
داشته اي. تراسيماكوس گفت: تو را چكار به اينكه عقيده واقعي من همين باشد يا
نه؛ اگر مي تواني دعوي مرا رد كن. گفتم: راست مي گويي امّا خواهش مي كنم جواب
اين يك پرسش را هم بدهي؛ آيا به عقيده تو شخص عادل هيچ گاه درصدد آن برمي آيد
كه بر عادلي ديگر فايق آيد؟
تراسيماكوس: نه، چرا كه اگر چنين بود، ديگر آدم خوشخو و ساده لوحي نبود.
سقراط: آيا حتّي در اجراي عدالت هم نمي خواهد بر ديگري فايق آيد؟ تراسيماكوس
گفت: نه در اين كار هم بر ديگري برتري نمي جويد. گفتم: آيا درصدد آن برمي آيد
كه بر ستمكار فايق آيد و آيا اين عمل را عادلانه خواهد دانست يا نه؟
تراسيماكوس: آري، اين عمل را عادلانه خواهد دانست و به آن اقدام خواهد كرد
امّا كامياب نخواهد شد. گفتم سؤال من اين نبود؛ خواستم بدانم آيا عقيده تو اين
نيست كه شخص عادل درصدد تفوق بر عادل ديگر برنمي آيد بلكه فقط مي خواهد بر
اشخاص ظالم فايق آيد؟
تراسيماكوس: همينطور است كه مي گويي.
سقراط: درباره ظالم چه مي گويي، آيا درصدد آن برمي آيد كه بر شخص عادل و
اجراي عدالت فايق آيد؟ گفت: جز اين چه انتظاري داري؟ زيرا منظور او اين است كه
بر همه جهان تفوق جويد.
گفتم: پس او در صدد برخواهد بود كه حتّي بر اشخاص ظالم و اعمال ظالمانه هم
تفوق پيدا كند و خواهد كوشيد كه بر همه كس فايق آيد. گفت: همين است.
گفتم: پس مي گوييم شخص عادل طالب تفوق بر اضداد خود است؛ امّا نه بر امثال
خود و حال آنكه ظالم، هم بر امثال و هم بر اضداد خود تفوق مي جويد.
تراسيماكوس: مطلب را بسيار خوب بيان كردي.
سقراط: به قول تو، ظالم، خردمند و نيكو است و عادل چنين نيست. همچنين مي
گويي ظالم در عداد خردمندان و نيكان است برخلاف عادل كه در زمره آنان نيست.
تراسيماكوس: آري، هركس از لحاظ صفاتي كه دارد طبعاً در زمره كساني قرار مي
گيرد كه داراي همان صفات باشند و كسي كه طبيعتش نوع ديگر است، با آنها فرق
دارد. سقراط: بسيار خوب پس خصلت هريك از اين دو، همان خصوصيّتِ كساني است كه در
عداد آنها شمرده مي شود. تراسيماكوس: جز اين چگونه مي تواند باشد؟...
سقراط: اي دوست بزرگوار، آيا به عقيده تو يك نوازنده كه ساز خود را كوك مي
كند، همين عمل سخت و سست كردن سيمها را مايه برتري خود نسبت به نوازندگان ديگر
مي داند؟
تراسيماكوس: نه.
سقراط: آيا به وسيله اين عمل بر كساني كه از فنّ نوازندگي بي بهره اند برتري
مي جويد؟
تراسيماكوس: آري، قطعاً همينطور است.
سقراط: درباره طبيب چه مي گويي؟ آيا وي با تجويز غذا و آشاميدني مي خواهد
تفوق خويش را بر اطباء و حتّي بر علم طبابت ثابت كند؟
تراسيماكوس: البتّه اين طور نيست.
سقراط: امّا آيا بر آناني كه طبيب نيستند برتري مي جويد؟ تراسيماكوس گفت:
آري! گفتم: اينك در علم و جهل نسبت به هر موضوعي دقت كن و بگو ببينم كه به
عقيده تو شخص عالم چه روشي نسبت به همگنان خود دارد، آيا در كردار يا گفتار
خويش جوياي تفوق بر همگنان است يا بالعكس قصدش آن است كه در موارد مشابه تأسي
به كردار و گفتار آنان كند؟
تراسيماكوس: شايد به آنها تأسي كد. سقراط: امّا درباره جاهل چه مي گويي؟ آيا
روش او اين نيست كه هم بر عالم و هم بر جاهل تفوق جويد؟ تراسيماكوس: شايد چنين
باشد.
سقراط: آيا شخص عالم خردمند است؟
تراسيماكوس: آري. سقراط: آيا شخص خردمند نيكو است؟
تراسيماكوس: آري. سقراط: خصلت خردمند و نيكومرد اين است كه بر اضداد تفوق
جويد امّا نه بر نظاير خود!
تراسيماكوس: ظاهراً اين طور است.
سقراط: ولي خصلت شخص جاهل و بدكار اين است كه بر نظاير و اضداد خويش يكسان
تفوق جويد؟ گفت: همين طور است.
سقراط: اي تراسيماكوس آيا ما تصديق نكرديم كه شخص ظالم هم بر نظاير و هم بر
اضداد خود تفوق مي جويد، آيا چنين نگفتي؟!
تراسيماكوس: چرا.
سقراط: لكن عادل بر اضداد خود تفوق مي جويد ولي نه بر نظاير خود، آيا اينطور
نيست؟ تراسيماكوس: چرا.
سقراط: پس عادل شباهت به مرد نيك و خردمند دارد و ظالم به مرد بدكار و جاهل.
تراسيماكوس: شايد چنين باشد.
سقراط: ما هم رأي شديم به اينكه كساني كه به يكديگر شباهت دارند، خصلتشان
نيز يكسان است.
تراسيماكوس: آري.
سقراط: پس معلوم شد عادل، نيكو و خردمند است و ظالم بدكار و جاهل.
(تراسيماكوس همه اين فقرات را تصديق كرد امّا نه به اين آساني كه بازگو مي كنم
بلكه با اكراه و زحمت بسيار و مخصوصاً چون گرماي هوا شدّت داشت عرق فراواني از
او سرازير شد و نيز چيزي مشاهده كردم كه هرگز نديده بودم و آن اينكه رنگش به
سرخي گراييد. باري، چون ما هم رأي شده بوديم به اينكه عدل، نيكوكاري و خردمندي
است و ظلم، عيب و جهالت).
سقراط: از اين نكته كه ثابت شد بگذريم امّا ما اين را هم گفتيم كه قدرت در
ظلم است. اي تراسيماكوس، آيا اين را به خاطر نداري؟
تراسيماكوس: چرا به خاطر دارم امّا من به سهم خود از آنچه تو گفتي متقاعد
نشدم و در جواب تو مطالبي دارم كه بگويم منتها مي دانم كه اگر لب بگشايم مرا به
زياده گويي متهم خواهي ساخت پس يا بگذار من مطلبم را به ميل خود بگويم، يا اگر
مي خواهي سؤال كني سؤال كن و من همان معامله اي را كه با پيرزنان پرچانه مي
كنند با تو خواهم كرد؛ يعني بلي،بلي خواهم گفت و براي ابراز تصديق يا تكذيب فقط
به جنبانيدن سر، اكتفا خواهم كرد!
سقراط: خواهش من از تو اين است كه برخلاف عقيده خود چيزي نگويي.
تراسيماكوس: حالا كه نمي گذاري من تكلم كنم، هر طور كه مطابق ميل تو باشد
جوابت را مي دهم، ديگر چه مي خواهي؟
سقراط: هيچ! همانطور كه حاضر شدي جواب مرا بده. اينك من به سؤالات خود مي
پردازم. گفت: سؤال كن.
گفتم: براي اينكه تحقيق خود را از همان جا كه ناتمام ماند تعقيب كنم، بار
ديگر از تو مي پرسم كه محسنات نسبي عدالت و ظلم چيست؟ قبلاً گفته شد كه ظلم
نيرومندتر و تواناتر از عدل است، امّا اكنون كه معلوم شد عدالت، خردمندي و
نيكوكاري است، تصوّر مي كنم روشن شده باشد كه از ظلم تواناتر است، چرا كه ظلم
ناداني است و احدي نمي تواند اين نكته را منكر شود؛ با اين حال اي تراسيماكوس!،
من نمي خواهم اثبات مطلب را به همين سادگي انجام دهم. بلكه مايل هستم از جنبه
ديگر وارد شوم و آن اين است كه شهرهايي وجود دارد كه رويه آنها بر ستمگري و
كوشش آنها همواره بر اين است كه شهرهاي ديگر را ظالمانه زير فرمان خود درآورند؛
شهرهايي را هم تحت سلطه خويش قرار داده اند، آيا چنين نيست؟
تراسيماكوس: چرا، و اين كار مخصوصاً از بهترين شهرها بر مي آيد، يعني از
شهري كه اهالي آن به منتها درجه ستمكار باشند.
سقراط: مي دانم دعوي تو اين بود؛ امّا منظور من تعقيب اين مطلب است كه آيا
شهري كه بر شهر ديگر فايق آيد، بدون كمك عدالت به منظور خود مي رسد يا از توسّل
به عدالت ناگزير است؟
تراسيماكوس: اگر آنچه تو اكنون بيان كردي درست و عدالت عبارت از خردمندي
باشد، آن شهر ناچار به عدالت متوسل خواهد شد، امّا اگر حق با من باشد، به ظلم
متشبت خواهد گرديد!
سقراط: اي تراسيماكوس! چقدر خوشحالم از اينكه تصديق و تكذيب سؤالات را با
جنبانيدن سر نمي دهي، بلكه بسيار خوب پاسخ مي گويي.
تراسيماكوس: اين براي ارفاق به تو است.
سقراط: از مهرباني تو سپاسگزارم. امّا خواهش مي كنم لطف خود را تكميل كني و
بگويي به عقيده تو هنگامي كه يك شهر يا يك سپاه يا يك دسته از راهزنان و دزدان،
و يا هر جماعت ديگر، منظور ظالمانه اي را مشتركاً تعقيب كنند، چنانچه افراد آن
نسبت به يكديگر برخلاف عدالت رفتار كنند، آيا مي توانند به مقصود خود برسند؟
تراسيماكوس: بديهي است نمي توانند.
سقراط: آيا اگر برطبق عدالت با يكديگر رفتار كنند، بهتر به نتيجه نخواهند
رسيد؟ تراسيماكوس: چرا!
سقراط: اي تراسيماكوس! لابد علّت آن اين است كه ظلم بين مردم باعث ايجاد
اختلاف و بغض و نزاع مي شود و حال آنكه عدالت موجب دوستي و يگانگي مي گردد، آيا
چنين نيست؟
تراسيماكوس: شايد اينطور باشد، من نمي خواهم با تو مجادله كنم.
سقراط: اي دوست من، چقدر مهربان هستي! امّا جواب مرا بده، ظاهراً خاصيت ظلم
اين است كه در همه جا كينه به وجود مي آورد، پس اگر درميان آزادگان و يا بندگان
بروز كند، آيا بين آنها بغض و اختلاف ايجاد نخواهد كرد و توانايي همكاري را از
آنها سلب نخواهد نمود؟
تراسيماكوس: همين طور است.
سقراط: اگر بين دو نفر بروز كند چه مي شود؟ آيا همان مخالفت و كينه ورزي و
خصومتي كه اينان با مردم عادل دارند بين خودشان ظاهر نخواهد شد؟
تراسيماكوس: چرا.
سقراط: اي دوست گرامي! اگر ظلم در يك فردي بروز كند آيا خاصيت خود را از دست
مي دهد يا آن خاصيت بدون كم وكاست باقي مي ماند؟
تراسيماكوس: ممكن است فرض كنيم كه خاصيت آن باقي مي ماند.
سقراط: پس بديهي است كه ظلم در هرجا كه ظاهر شود، خواه در يك شهر، يا در يك
قبيله، يا در يك سپاه، و يا درميان جمعيتي ديگر، خاصيتش اين است كه ايجاد نفاق
و اختلاف مي كند و توانايي همكاري را از آن جمع، سلب و بين افراد آن جمعيت و هم
فيمابين آنان و مردم عادل، خصومت ايجاد مي كند.
تراسيماكوس: همين است.
سقراط: گمان مي كنم هنگامي كه در يك فرد پيدا شود، خاصيتش همين خواهد بود و
به مقتضاي طبيعت خود عمل خواهد كرد. يعني اولاً در نفس آن فرد اختلاف و جدال به
وجود مي آورد و توانايي عمل را از او سلب مي كند، ثانياً او را با خود و اشخاص
عادل دشمن مي كند، آيا اين طور نيست؟ گفت: همين طور است.
سقراط: اي دوست مگر نبايد گفت كه خدايان عادلند؟
تراسيماكوس: بايد اينطور باشد.
سقراط: اي تراسيماكوس! در اين صورت، ظالم، دشمن خدايان و عادل دوست ايشان
است!
تراسيماكوس: به سخنان خود دل خوش دار و بدان كه من با تو مخالفت نخواهم
ورزيد، زيرا نمي خواهم حضّار را برنجانم.
سقراط: پس شادي مرا كامل كن و جواب مرا همچنان كه تاكنون داده اي بده؛ بعضي
از حقايق براي ما كشف شد، ديديم كه مردم عادل خردمندتر و بهتر و تواناتر از
مردم ظالم هستند و اشخاص ظالم حتّي نمي توانند با يكديگر همكاري كنند و اگر كسي
بگويد كه گاه شده است كه ستمكاران در عين عمل به ظلم، كاري را مشتركاً از پيش
برده اند، مي گوييم: اين اشتباه بزرگي است؛ زيرا اگر اين اشخاص به كلّي ظالم مي
بودند، نمي توانستند از تعرض به يكديگر خودداري كنند؛ بديهي است كه قطعاً يك
نوع عدالت بين آنها حكمفرما بوده كه آنان را در حين ستمكاري نسبت به ديگران، از
تعدّي به يكديگر بازداشته است و در سايه همين ميزان عدالت بوده كه كار خود را
پيش برده اند، درواقع هنگامي كه اينان به تبهكاري خويش مشغول بوده اند، ظلم
مطلق بين آنها حكمفرما نبوده و به همين علّت عمل آنها به كلّي بي ثمر مانده
است؛ زيرا آنان كه مطلقاً بدكار و كاملاً ستمگرند، به همين سبب هرگز كاري از
پيش نخواهند بود؛ حقيقت مطلب به طوري كه من درك مي كنم اين است، نه آن قسم كه
تو بيان كردي.
امّا اكنون بايد به تحقيق مطلبي بپردازيم كه بحث آن را به تأخير انداختيم
يعني اينكه زندگي شخص عادل، بهتر و سعادتمندتر از زندگي شخص ظالم است...(48)
و در اينجا، سقراط به سخنان خود ادامه مي دهد و همچنان به گفتگو با مرد
سوفسطائي مي پردازد و به او درس جديدي در برتري عدالت و سعادت عدالت پيشگان، مي
دهد!... و مي گويد:آيا ما موافقت نكرديم كه به اينكه عدالت يكي از محسنات و ظلم
يكي از معايب است؟
تراسيماكوس گفت: چرا!
سقراط: پس نفس عادل و شخص عادل خوب خواهند زيست و غير عادل، بد... و بدون شك
آنكه خوب زندگي مي كند، نيكبخت و سعادتمند است و آنكه بد زندگي مي كند، درست
عكس آن.
تراسيماكوس: موافق هستم.
سقراط: پس عادل، نيكبخت است و ظالم بدبخت... و بدبختي براي كسي سودي ندارد؛
بلكه نفع در خوشبختي است.
تراسيماكوس: شكي نيست...
استبداد و خودكامگي
افلاطون در كتاب هشتم از جمهوريت خود، انواع حكومتها را به چهار نوع تقسميم
مي كند: تيموكراسي، پلوتوكراسي (يا اليگارشي)، دمكراسي و استبداد...، افلاطون
معتقد است كه: حكومت استبدادي عبارت از تمركز قدرت در دست فرد واحد است. وي اين
نوع حكومت را از همه اشكال ديگر بدتر مي داند. و فلاسفه سياسي يونان معتقد
بودند كه قدرت به هر صورت كه باشد، موجب فساد است و قدرت مطلق، فساد مطلق ببار
مي آورد!
در كتاب هشتم، انواع حكومتها مورد بررسي قرار گرفته است و سرانجام راجع به
حكومت استبدادي، مطالبي مطرح شده كه خلاصه آن را مؤلف محترم نقل كرده بود و ما
براي مزيد استفاده، علاوه بر ترجمه آن، قسمت بيشتري را از جمهوريت افلاطون، چاپ
تهران نقل كرده ايم ـ مترجم.
در اينجا قسمتي از يك محاوره طولاني را نقل مي كنيم كه مابينِ فيلسوف يونان
و ادئيمانتوس به وقوع پيوسته است. در اين بحث، حكيم يونان درباره طبيعت استبداد
و كوچكي شخصيّت فرد خودكامه و روشهاي مبتذل و بي ارزش او، سخن مي گويد و همچنين
اين چگونگي عداوت دائمي فرد مستبد نسبت به افراد برجسته و فوق العاده (كه در
قبال آنها، احساس حقارت مي كند) پرده برمي دارد و سپس نياز شديد وي را به زندگي
در جامعه اي كه اكثريت مردم آن بهره و سودي از زندگي ندارند، نشان مي دهد و
چنين مي گويد: سقراط: عادت و روش معمول عموم مردم اين است كه فردي را كه مورد
توجّه آنها است به پيشوايي خود برگزينند و سپس به تجليل و تقويّت او همّت
گمارند. آيا اينطور نيست؟
ادئيمانتوس: چرا همين طور است.
سقراط: پس اينك معلوم شد كه استبداد از چه ريشه اي مي رويد. همين پشتيباني
توده، تنها شاخه اي است كه حاكم مستبد بر سر آن سبز مي شود... امّا اين تغيير
ماهيّت از پيشوايي عموم، به سيادت مطلق چگونه آغاز مي شود؟ اين وضع زماني شروع
مي شود كه پشتيبان مردم مطابق مضمون افسانه اي كه در خصوصِ معبده «زئوليسه اي»
واقع در «آكادي» نقل مي كنند، رفتار كند.
ادئيمانتوس: آن افسانه چيست؟
سقراط: مضمون افسانه اين است كه اگر در گوشت قرباني روده آدميزاده با روده
جانوران آميخته شود، كسي كه از آن بخورد، مبدّل به گرگ مي شود؛ مگر اين داستان
را نشنيده بودي؟
ادئيمانتوس: چرا!
سقراط: به همين منوال كسي كه پيشواي مردم است چون عموم را مطيع فرمان خويش
مي يابد جلوي تمايلات را نمي تواند بگيرد، بلكه دست خود را به خون همنوع مي
آلايد؛ افراد را به وسيله تهمت و افترا كه حيله متداولي است به دادگاه مي كشاند
و جان آنان را برباد مي دهد. با زبان و دهان ناپاك، خون خويشاوندان خود را مي
آشامد، برخي را از ميهن مي راند، بعضي ديگر را به قتل مي رساند، راه گريز از
پرداخت قروض را نشان مي دهد، زمينها را به طرزي جديد بين مردم تقسيم مي كند!
آنگاه به حكم جبر و ضرورت، چنين كسي يا به وسيله دشمنان خويش هلاك مي شود و يا
به زمامداري مطلق مي رسد و مبدّل به گرگ مي گردد. آيا اين طور نيست؟
ادئيمانتوس: به حكم اجبار همين طور است!
سقراط: سپس همين شخص به جنگ ثروتمندان مي رود.
ادئيمانتوس: آري!
سقراط: اگر او را از كشور برانند و پس از آن، علي رغم دشمنان، بازگردد، آيا
نه اين است كه حاكم مطلق و مستبدّ تمام عياري خواهد شد؟
ادئيمانتوس گفت: چرا.
سقراط: امّا دشمنان وي، اگر نتوانند او را از كشور برانند، يا به وسيله
تحريك مردم موجبات قتل او را فراهم سازند، آن گاه در خفا توطئه خواهند كرد تا
او را از بين ببرند.
ادئيمانتوس: غالباً همين طور مي شود.
سقراط: كساني كه كارشان به اينجا رسد؛ معمولاً متوسل به تقاضاي مشهور حكام
مستبد مي شوند. يعني: از مردم براي خود محافظ مي خواهند تا قهرمان و مدافع
توده! در امان بماند... و به عقيده من، مردم هم براي اين قهرمان از گماشتن
مستحفظ دريغ نخواهند كرد، چراكه ملّت در عين اينكه به حال خود كمال اطمينان را
دارد، بسيار نگران حالِ مدافع خويش است.
ادئيمانتوس: درست است!