امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۴)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادي خسروشاهي

- ۴ -


آنچه كه درباره اخلاق و صفات امام گفته شد درباره بلاغت و افسون بيان او نيز گفته شده است. و البتّه بيانات او درباره مردم و قضاوت و حكومت آنان، چيزي جز نمونه اي از آثار و نتايج اخلاق و صفات او نيست. و درواقع، اينها مظهر و پديده اي از مظاهر و پديده هاي وجود به هم پيوسته او به شمار مي رود. و با اينكه به صورت ظاهر اختلافها و دوگانگيهايي در آن مظاهر وجودي ديده مي شود، ولي با توجّه به دقّت كامل روشن مي گردد كه همه آنها از يك منبع سرچشمه گرفته و براي يك هدف صادر شده است.

گروهي از مردم سخنان امام علي عليه السلام را آنچنان شگفت انگيز و بي نظير دانسته اند كه گفته اند كسي نمي تواند همانند آنها را بياورد. مثلاً مي گويند:

از شگفتي هاي امام علي عليه السلام ... كه در آنها يگانه بوده است و هرگز شريكي پيدا نخواهد كرد، اين بوده كه سخنان وي درباره زهد و تقوي، پند و اندرز و يادآوري و اخطار، آنچنان جالب و عجيب است كه اگر كسي در آنها دقّت كند و انديشه به كار ببرد، در اين مسئله شكي بر او باقي نخواهد ماند كه اين سخنان، از گفتارهاي كسي است كه جز در زهد و تقوي از چيز ديگري بهره و سهمي نداشته است... او در گوشه منزل سر به گريبان تفكّر فرو برده و يا در قله كوهي با خود خلوت كرده و جز احساس خود، چيز ديگري نشنيده و نديده است...(33) و يا مي گويند: «و بدين ترتيب، او پيش رانده و ديگران كوتاه آمده اند... او پيش رفته و ديگران عقب مانده اند، چرا كه گفتار او آميخته با علم الهي است...»(34) و بعضي ديگر گفته اند: «سخنانِ علي بن ابي طالب عليه السلام ، پايين تراز سخنان آفريدگار و بالاتر از سخنان بشري است»!

و بدين ترتيب: و پس از آگاهي اجمالي درباره اخلاق و خصوصيّات علي و سقراط متوجّه مي شويد كه تا چه حدي و چگونه، امكان دارد كه عقلهاي روشن و دلهاي خيرخواه و افراد پاك، تا مراحل عالي طبيعت انسانيّت اوج بگيرند... مراحلي كه در امكان پيشرفت و برتري در آنها، حدّ و اندازه خاصّي وجود ندارد!

و بدين ترتيب، مي بينيد كه تا چه مرحله اي اين قلبها، عقلها، جانها و روانها در خدمت انسانيّت واحد، به يكديگر پيوند مي خورند و با هم توافق دارند.

انسانيّت واحدي كه به سقراط و علي بن ابي طالب عليه السلام به مثابه يك ميراث بزرگ انساني افتخار مي كند. چرا كه هر دو در مقياسهاي مهّم و گرانقدر، اخلاق و خصوصيّاتي دارند كه تنها نيروي حقيقي انسان محسوب مي شود و آن صفات و اخلاق در برابر سست عنصري و اخلاق زشت، پايداري بي نظيري به شمار مي روند و درواقع، برتري و بلندي، در قبال هرگونه پستي، انحطاط، سقوط و صفات بي ارزش و غيرانساني، به حساب مي آيند!

خود را بشناسيد

* خود را با خويشتن بشناس!

سقراط

* آن كس كه خود را شناخت، خدا را شناخت! علي عليه السلام

* شناخت و معرفت، در مكتب علي عليه السلام و سقراط، محبّت، زندگي، صداقت و راستي در برابر هستي است. اگر بخواهيد بر طبق تعليمات مكتب آن دو حكيم دوست بداريد و زنده بمانيد و با هستي راستگو باشيد، خود را بشناسيد!

قرنها و نسلها، در برابر كوه بزرگ پارناس، با فروتني تمام مي گذرند! چرا كه «پارناس»، دنيا را در نشئه هاي گرانبهايي فرو مي برد و جهان، در برابر زيباييهاي آن در مستيهاي بي پايان شناور مي گردد... پارناس؟ آنجا كه ورود به آن و سكوت در آن، جز براي شعرا و خداياني كه منبع وحي و الهامند، ممنوع است... خداياني كه در دل و جان خود، زيباييهاي زمين و آسمان را گردآورده اند و آن را در قلب شعرا مي دمند و بر آنها الهام مي بخشند، تا بدين وسيله با جهان هستي روبرو شوند و از همين جاست كه ناگهان مي بينيم هستي، آكنده از زيبايي و افسون و نشانه هاي جالب و شگفت آوري شده است!

و در زيرپاي پارناس بزرگ، معبد دلف سر به فلك كشيده است و در آن، معجزه هاي يونانيان، در هنر نقاشي، پيكرتراشي و اساطير و افسانه هايي كه در پشت آنها هزار و يك حقيقت وجود دارد، گرد آمده است! و در ميان آثار و نتايج معنوي يونان كه در آن معبد گرد آمده، سه كلمه زيبا نيز به چشم مي خورد كه در پيشاني مدخل شكوهمند آن، به طور جاودانه اي نقش بسته است! كلمات و سخناني كه فيلسوف آتن با آنها زندگي كرد و فلسفه خود را بر آنها استوار ساخت و مكتب جديدي را بر روي آنها پايه گذاري كرد و بدين وسيله خواست انسان جديدي بسازد كه براي رسيدن به حقايق بي شمار و شناخت حقيقت نهايي و بزرگ زندگي، يعني: زيبايي، بايد از آن عبور كند!

سقراط گفت: «خود را با خويشتن بشناس»!

براي آنكه به درستي سقراط را درك كنيم بايد نخست مفهوم حكمت را دريابيم، چرا كه بنياد آن، بر حكمت استوار است. امّا مفهومي كه به اعتقاد ما فيلسوف يونان از اين جمله در نظر داشت، به طور خلاصه عبارت است از اينكه: انسان داراي كامل ترين شكل قدرت و نيروي جامع الاطرافي است كه بر جهان هستي حكومت دارد و سرنوشت آن را تعيين مي كند. و چيزي كه موجب امتياز انسان شده و او را سزاوار نمايندگي نيروي همگاني وجود و هستي كرده است: همان هوشياري و پاكي اوست. كزنيفون براي ما مطالبي را نقل مي كند كه بين سقراط و اريستوديم (درباره نعمتهايي كه نيروي هستي براي انسان به ارمغان آورده) مورد مذاكره قرار گرفته است.

او نقل مي كند كه سقراط به اريستوديم گفت: هوشياري و نهاد پاك «نفس زكيّه» بزرگ ترين چيزي است كه نيروي كامل هستي به انسان بخشيده است و توجّه آن به خلقت انسان، در اين شكل پاك و با اين هوشياري، بدون شك يك توجّه و عنايت كامل و گرانقدر است.

گروهي از فلاسفه يونان مي گفتند: انسان بدين جهت هوشيار و ذكي است كه داراي دو دست و دو پا است! و در بين اين گروه، اناكزاكور فيلسوف نيز قرار داشت كه سقراط به او چنين پاسخ داد: عامل برتري انسان را نمي توان فقط در كيفيت خلقتِ مادي وي دانست، بلكه علّت حقيقي برتري انسان در دوران او قرار دارد؛ چرا كه او داراي «نفس زكيّه» است.

سقراط سپس كوشيد كه او را از راه مقايسه بين «پاكي كامل و هوشياري نيروي عمومي هستي» و «پاكي و هوشياري نفس انساني»، با عظمت هوشياري عمومي هستي آشنا سازد، و از جمله چيزهايي كه در اين زمينه گفت اين بود كه: پاكي نفس و نهاد بشري، جزئي از پاكي و هوشياري عمومي هستي است؛ درست به همان اندازه كه جسم و تن، جزئي از آن عناصر مادي است كه جهان هستي از آنها تشكيل مي شود. پس براي ما كاملاً امكان دارد كه نيرو و قدرت كامل وجود و هستي را با آن چيزي كه در درون خود حس مي كنيم، بشناسيم! افكار سقراط در اين زمينه ادامه يافت و از آن فلسفه توحيدي خاصّي به وجود آمد كه معتقد به خداي واحدي شد، همان خدايي كه پيامبران مشرق زمين به آن عقيده دارند. ولي اين فلسفه تا آنجا پيش رفت كه گفت: نفوس افراد بشري، به علّت آنكه اجزاي يك نفس واحد كلّي هستند كه همان روح جهان هستي يا خدا باشد، در اداره اين جهان نيز سهمي دارند!

با توجّه به اين نكته است كه مفهوم عميق جمله سقراط كه گفت: «خود را با خويشتن بشناس» جلوه گر مي شود. پس براي آنكه انسان خود را بشناسد، بايد نفس خود را نفس پاكي بداند و يا درك كند كه در واقع شبه! خداوند است(35). و از آنجا كه پاكي و هوشياري وجود مقتدر و مسلط بر همه، اوضاع جهان هستي را به طور كلّي، با عدالت قاطع و تجزيه ناپذير و غيرقابل برگشتي اداره مي كند، پس اين نفس انساني نيز بايد خود را بشناسد تا در برابر تندبادهايي كه مي كوشند آن را از راه نيكي و فضيلت دور سازند استقامت به خرج دهد و مقاومت كند.

گروهي چنين پنداشته اند كه در اين اصل اساسي سقراط، درباره فلسفه وجود انساني، يك نوع «توكّل مطلق» و يا «جبر» وجود دارد كه ما آن را در بسياري از اديان و فلسفه هاي قديمي مي يابيم. ولي واقعيّت به طور كلي، برخلاف اين پندار است؛ چرا كه اين اصل فلسفي سقراط، درواقع يك انقلاب پيگير برضدّ فلسفه هاي «توكّل مطلق» دوران اوست.

اگر ما هرگونه اصل و مبدئي از اصول و مبادي انديشه و فلسفه را ناشي از تحول و تكامل تاريخي و نشأت گرفته از مراحل اين تكامل بدانيم، كه خواهي نخواهي يك سلسله افكار و مبادي را به وجود مي آورد، به خوبي بر ما روشن خواهد شد كه سقراط، بدين وسيله خواسته است اضطراب و تشويشي كه فرزندان آتن را در آن دوران در خود غرق ساخته بود، درهم شكند و از بين ببرد؛ كه منشأ اصلي آن تشويش و ناراحتي، اعتقاد مردم آتن به گروه بسياري از خدايان! بود كه به علّت داشتن هوس ها و شهوات گوناگون، هميشه در حال جنگ و نزاع بوده اند!!

سقراط در نخستين گامي كه برضدّ اين وضع برداشت، سخن از خداي واحدي به ميان آورد كه عبارت بود از همان نيروي حكيم و عادل و همه جانبه اي كه بر پايه حق استوار است و نظامات هستي را بر اساس حق نگهداري مي كند.

بي شك چنين اعتقادي، بيشتر از هرچيز ديگري مي تواند آرامش و اطمينان به وجود آورد و مردم را به سوي استقامت و كار نيك بخواند. علاوه براين، بايد توجّه داشت كه مردم آتن اعتقاد پيدا كرده بودند كه خدايان گوناگون و بي شمار آنان روي هوس ها و خودخواهيها، بر آنها حكومت مي رانند! و سقراط براي آنها از خداي واحدي سخن گفت كه هميشه از روي حقّ و عدالت حكومت مي كند.

اصولاً يونانيان براي خود، در قبال اراده و هوس خدايان، حساب و اختياري قائل نبودند. آنان خود را آلت بي اراده اين گروه از خدايان متعدّد مي دانستند كه بايد هر گونه كه آنها بخواهند بچرخند! و بدين ترتيب مي گفتند اگر نيكي يا بدي، خير يا شر در حال صلح يا جنگ بر آنان برسد، با اراده خدايان! متعدد مي آيد، نه آنكه خود بتوانند در اين باره اراده و اختياري داشته باشند. و البتّه عامل عمده و سبب اساسي اين امر، آن بود كه آنان معتقد بودند كه ذات و وجود خدايان متعدد اصولاً از جوهر وجود بشري خداست و علاوه بر آن، در هدف وجود و هستي نيز با آنان يكسان نيستند! و دليل وجود آنان هم، كوچك ترين ربطي به عقيده اي كه اصل و ريشه آن انسان باشد ندارد!

ولي در مكتب سقراط، خداوند، افراد بشر را با هوي و هوس نمي چرخاند، بلكه آنها روي يك سلسله اصول ازلي و ابدي كه بر پايه عدل و حق استوار و بر قرارند، اداره مي شوند. و علاوه بر اين وجود انسان به اين شكل و وضع نبود، اصولاً علّتي باقي نمي ماند كه ما را وادار سازد كه درباره وجود آن نيرو و قدرت كامل به انديشه و تفكّر بپردازيم. و به همين علّت است كه سيسرون مي گويد: سقراط فلسفه را از آسمان به زمين نازل كرد و بلكه آن را به شهرها و خانه ها نيز وارد ساخت و محور گردش آن را «انسان» قرار داد، در صورتي كه پيش از آن، مدار گردش آن بر روي مفاهيم پنهاني دور از انسان بود. و به همين جهت، فلسفه سقراط به طور عملي درباره انسان، فرد، جماعت، حكومت، نظامهاي اجتماعي و اصول اخلاقي دور زد و به گردش افتاد!

و به همين جهت بود كه گفتيم: اصلي كه سقراط آن را اساس عميق فلسفه خود در بين مردم قرار داد، ايجاد يك انقلاب و دگرگوني در دوران خود بود، تا آنجا كه باعث شد «سقراط» مورد خشم زمامداران، فلاسفه و توده مردم يونان قرار گيرد. و امروز نظر ما درباره اساس اين فلسفه سقراط هرچه كه باشد، نمي توانيم چيزي جز اين بگوييم كه: سقراط از گرانقدرترين و مهم ترين انقلابيون تاريخ بشري بوده و از سرسخت ترين و بزرگ ترين آنان است، چرا كه ما نمي توانيم زمان، شرايط، امكانات و آن مرحله تاريخي اي را كه سقراط در آن اعتقاد خود را بيان كرد و نظريه خود را ابراز داشت، نديده بگيريم.

براي ما در درك مفهوم انقلاب سقراط بر ضدّ عقايد و رسوم دوران خود كافي است كه فقط به اين نكته توجّه كنيم كه او، دليل و برهان بر وجود خداوند را وجود خود انسان اعلام كرد. و سپس در پاسخ و ردّ آناكزاكور كه حكمت و دانايي خداوند را دليل وجود او مي دانست، گفت: من به أناكزاكور اعتراض دارم كه چرا حكمت و علم خداوند را دليل بر وجود او قرار داده ولي نيكوكاري و خيرخواهي خدا را دليل بر وجود او اعلام نداشته است؟!

سقراط با ابراز اين نظريه، نيكي عمومي هستي و بهره اي را كه انسان از اين راه مي برد، مجوز و دليل وجود خداوند و نقطه مركزي هدف نهايي آن قرار مي دهد، چنان كه وجود خود انسان را نيز دليل بر وجود خداوند مي شمارد.

اينها همه از نقطه نظر چگونگي مبدأ و اساس مطلب بود. ولي از جنبه نتيجه عملي، جمله: «خود را با خويشتن بشناس» (كه باعث شد سيسرون و ديگر پيشينيان بگويند: سقراط فلسفه را از آسمان به زمين نازل كرد و آن را به شهرها و خانه ها وارد ساخت) عامل نيكي و صلح و خوشبختي و آرامش براي مردم بود؛ چرا كه با اين جمله، مكتب جديدي در فلسفه اخلاق به وجود آمد و ارزشهاي بزرگ و عالي انسانيّت، انحصاراً در وجود خود انسان نشان داده شد. و اگر ما آن نتايج و آثار عملي را بشناسيم كه براساس اين اصل سقراطي در آينده، در راه و روش انسان پديدار شد، ارزش و ميزانِ كار و كوششي را خواهيم شناخت كه اين فيلسوف بزرگ در راه خير بشريت (آن هم در مهم ترين مراحل تاريخ و در مسئله مربوط به فلسفه اخلاق و فلسفه حكومت) آن را انجام داد. چرا كه سقراط با پايه گذاري اين فلسفه جديد:

بغرنج ترين و مهم ترين مشكلات فلسفي از قبيل: مسئله حقيقت مطلق و مسئله روابط عمومي ذهني را كه (به جاي اجزاي خارجي) مورد بحث «معرفت» است، تجزيه و تحليل كرد و روشن ساخت. و البتّه اين مسئله دقيق و عميق، چهارچوب تشكيل دهنده نظريه «مُثُل افلاطوني» بود و عنصر صوري «منطق ارسطوطاليسي» به شمار مي رفت و در طول تقريباً بيست قرن كامل، معيار و مقياس تعقّلات و تفّكرات بشري باقي ماند و در تمام اين مدّت، كسي مطلبي را كه قابل توجّه باشد ذكر نكرد، مگر دكارت، فيلسوف عاليقدر فرانسوي، كه عقيده او در واقع مكتب جديدي براي فلسفه شد.(36) سقراط فلسفه عملي خود را بدين صورت آغاز كرد كه به انسان هشدار داد نخست خود را بشناسد و از درون خود، صور و اشكال «خير و فضيلت» يا شكل واقعي «زيبايي» را كه همان صور و ارزشهاي عالي انساني است، استخراج كند. او به مردم آموخت كه علم، همان فلسفه است و فلسفه درواقع چيزي جز اين نيست كه انسان خود را به وسيله خود، بشناسد، و اين به آن جهت بود كه عظمت و مقام و موقعيّت انسان، به مثابه يك فرد و سپس به عنوان گروه و توده روشن و شناخته شود.

به وسيله همين «معرفت» و شناخت است كه آتش عشق به زيبايي (كه جامع همه ارزشهاي انساني است) در دلهاي مردم زبانه مي كشد و آنان به وسيله شعر و موسيقي(37) كه هر دو از مركز زيبايي كه همان نفس است، سرچشمه مي گيرند. به مقام و منزلتِ عالي تري دست مي يابند و براي بنياد يك حكومت نيكو و سعادتمند آماده مي شوند كه در سايه آن حكومت، همه افراد، دوستي و عشق را در همه چيز مي يابند!و بدين ترتيب، مسئله معرفة النفس در فلسفه سقراط شكل گرفت و اساس معارفي شد كه به «انسان» خدمت مي كنند... و همين مسئله، اصل اساسي هرگونه خير و فضيلتي به شمار رفت! و به وسيله همين معرفت و شناخت بود كه سقراط، ايمان به خداي واحدي يافت كه جهان هستي را برپايه عدالت و حق، نگهداري مي كند. و همين ايمان باعث شد كه بعضي از اساتيدِ جديد فلسفه اعتراف كنند كه سقراط، انقلاب ثمربخشي برضدّ اوضاع و عقايد دوران خود بود؛ آنها مي گويند: «سقراط الهام بخش الوهيت روشن و آشكار در غرب بود كه پيش از آن خدايان اساطير و افسانه ها، خيانت و جنايت و تباهي و استبداد را مي پرستيد. غرب از آن تاريخ به بعد، همان خداي اخلاق و فضيلتي را شناخت كه سقراط براي آن معرفي كرده بود...»(38). و براساس همين شناخت و معرفت بود كه سقراط علم اخلاق را بنياد گذاشت علم اخلاقي كه به دست شاگردانش، پس از وي به اوج شكوفايي رسيد، تا آنجا كه موجب شد بروتو، سقراط را «نخستين پايه گذار علم اخلاق» خواند و يا ديگران را واداشت كه او را «پدر فضيلت» بنامند.

«خير» در فلسفه اخلاقي سقراط دو نوع است: خير واقعي و خير ساختگي! خير حقيقي و واقعي آن است كه همه در اصالت آن اتفاق نظر دارند و درباره آن، حتّي دو نفر هم با يكديگر اختلاف نمي كنند. چرا كه خير حقيقي داراي «حقيقت مطلقه» است؛ و از نظر مفهوم «فضيلت» همه مردم از آن بهره مند مي شوند و چنين خيري، ديگر نياز به خير ديگري ندارد كه آن را «كامل» كند، ولي خير ساختگي و غيرواقعي، آن است كه فردي از افراد، آن را به سود خود بداند، بدون اينكه به ميزان ارتباط آن با حقيقت مطلق توجّهي داشته باشد و يا خير و صلاح توده و گروه مردم را در نظر بگيرد. و به همين جهت، چنين چيزي، ناقص، بي ارزش و ناپايدار است و به تنهايي نمي تواند خود را «خير» بنامد!

نمونه و مثال خير واقعي، حكمت و فلسفه و ساير فضايل اخلاقي و انساني است. و نمونه و سمبل خير ساختگي و ناقص، ثروت و لذّت است.

مقياسي كه براي سنجش فضيلت و حكمت (يعني خير حقيقي) وجود دارد، عقل و خرد است كه به وسيله آن، مي توان اصالتش را درك كرد و هيچ وقت بدون مقياس عقل نمي توان فضيلت را به طور صحيح دريافت. عقل اگر فضيلت را درك كند به آن پاسخ مثبت مي دهد و مطابق الهام آن عمل مي كند و در راه آن استقامت مي ورزد و به دارنده آن اجازه نمي دهد كه از سر راهش دور شود و از آن دوري گزيند. و اصولاً مفهومي كه سقراط از «اراده» در ذهن خود داشت، همين نكته بود.

يعني در واقع، اراده از نظر بينش سقراط، استقامت و پايداري انسان در راههاي نيكي و فضيلت بود، تا كارهاي او برخلاف درك عقل و خردش نباشد.

و روي همين اصل است كه سقراط مي گويد: افراد رذل و فرومايه و صاحبان اخلاق پست و بي ارزش، اراده ندارند؛ چرا كه مفهوم فضيلت را درك نمي كنند و اگر حقيقت فضيلت را مي فهميدند، اعمال و كارهايشان نيز مطابق با موازين عقلي انجام مي يافت و آنان، افرادي پاك و صاحب اراده به شمار مي رفتند.

اين قاعده و اصل اساسي به ما اجازه مي دهد كه مكتب سقراط را درك كنيم و كاملاً بفهميم كه مراد او از اينكه؛ يك فرد دانشمند بايد بافضيلت باشد و هر فرد با فضيلتي هم دانشمند است، چيست؟، زيرا كه در نظر سقراط، «علم»، فرد را به فهم و درك فضايل نفس راهبري مي كند، چرا كه «دانش» چيزي نيست كه از «تهذيب نفس» جدا باشد.

اينها اصول اساسي و قواعد عام فلسفه سقراط است. ولي همه آنها بر پايه نخستين اصل فلسفي مكتب سقراط استوارند: «خود را با خويشتن بشناس»! و اكنون بايد ديد كه آيا نظير اين اصل اساسي را در اعماق حكمت و فلسفه علوي و در روح تعاليمي كه علي بن ابي طالب عليه السلام آن را اشاعه داد، مي توان يافت؟ و علاوه بر اين، آيا اين دو حكيم بزرگ در كلّيات و جزئيات مسائل اخلاقي، با همديگر اختلافي دارند يا هر دو هم عقيده اند؟

شايد بعضي چنين تصور كنند كه ما مبالغه مي كنيم و يا مسائل را در مورد خود مطرح نمي سازيم كه مي گوييم: علي بن ابي طالب عليه السلام ، اصل اساسي فلسفه سقراط و مكتب وي را آنچنان مي شناخت و به نتايج مهمّ آن اهميّت مي داد كه فيلسوف يونانيان بر آن و نتايج مهمّش، اهميّت قائل بود. و يا شايد بعضي گمان كنند كه ما افراط مي كنيم و مطالب را درست ارزيابي نمي كنيم كه مي گوييم: اين نتايج و آثار، در مفهوم مسئله اخلاق در نزد هر دو حكيم، يكسان بود، و آنان فقط در يك موضوع با يكديگر اختلاف داشتند و آن چگونگي روش و شكل برنامه اي بود كه هر كدام براي خود برگزيده بود كه هركدام براي خود برگزيده بودند، نه در جوهر اصلي و هدف نهايي آن! در هنگامي كه اين سخن علي بن ابي طالب عليه السلام را به ياد مي آوريم: «خود را به وسيله خويشتن مؤاخذه كن» و آن را در معرض مقايسه با اصل اساسي فلسفه سقراط: «خود را با خويشتن بشناس» قرار مي دهيم، گروهي ما را چنين متهم مي سازند كه گويا گفتار علي بن ابي طالب عليه السلام را به نحوي تفسير و تأويل مي كنيم كه خود امام آن را در نظر نداشته است! و البتّه ما نمي خواهيم منكر اين نكته بشويم كه اين گونه تهمت، وقتي صحيح و قابل قبول است كه علي بن ابي طالب عليه السلام از سخن مشهور خود از نقطه نظر جوهر و اساس، چيزي را اراده كرده باشد كه سقراط از سخن خود، آن را در نظر نداشته است.

ولي دليل ما بر اينكه علي بن ابي طالب عليه السلام با اين سخن خود، همان مطلبي را در نظر داشته است كه سقراط از گفتار خود اراده كرده بود، سخنان زيادي وجود دارد كه امام آنها را در مورد همين مفهوم و همين اساس، بيان داشته و سپس اشاره هاي آشكاري است كه امام به نتايج عملي ناشي از مفهوم آن سخن كرده است. و البتّه اگر اين گفتارها و اشاره هاي صريح، بنا به عللي به آن شكلي كه فيلسوف يونانيان بيان داشته است طرح نشده اند، بايد توجّه داشت كه در اين سخنان، همان مفاهيم، همان روح و همان هدف ها، به طور كلّي وجود دارد.

علي بن ابي طالب عليه السلام به جاي استفاده از روش تدريج و تنظيم در اين موضوع، از روشِ تقرير و سپس از اعاده و تكرار، به تناسب و اقتضاي شرايط و امكانات استفاده كرده است تا مفهوم مورد نظر را تثبيت كند و افكار را به اين نكته متوجه سازد كه همه آن اصول در واقع، حقيقت واحدي به شمار مي روند و از همين جا است كه علي بن ابي طالب عليه السلام اصرار مي ورزد كه انسان خود را دور از هرگونه آلودگي و به طور سنجيده اي، بشناسد تا بتواند امكانات نيكي در دوران خود را كشف كند و به الهامات اين امكانات انساني، عمل نمايد و در عمل خود با اراده نيرومند، به طور قاطعانه و بدون هيچ گونه ترديد و دودلي، پيش برود؛ و علاوه بر آن، جنبه هاي زشتي و بدي را نيز بشناسد تا با تمرين و ممارست با فضايل اخلاقي، آنها را ازبين ببرد و در اين راه، از عقل و خرد نيز كمك و ياري بطلبد چرا كه در مكتب علي بن ابي طالب عليه السلام ، عقل تنها مقياسي است كه مي تواند مسائل را درست و صحيح ارزيابي كند و فريب نخورد و نيرنگ به كار نبرد! و اگر انسان خود را با چنين معرفت آشكاري بشناسد، به آن امكاناتي كه در درون خود دارد، اطمينان و اعتماد مي كند؛ زيرا كه اين امكانات، از نقطه نظر امام علي عليه السلام ، امكانات ارزشمند و مفيدي است و به وسيله همين شناخت و معرفت، انسان مي تواند خود را بالاتر از مدح و ثناي مداحان و ثناگويان و يا سرزنش و انتقاد بدبينان بداند، چرا كه شناخت كامل ذات و نفس، براي انسان، چنين اعتماد و اطميناني را به ارمغان مي آورد!

علي بن ابي طالب عليه السلام مي فرمايد: «تو بايد خود را آنچنان بشناسي كه در نزد خود، از مدح و ثناي هر مدّاح و ثناگويي، برتر و بالاتر باشي». و براي اثبات مطلبي كه مطرح ساخته ايم و براي تأكيد سخن قبلي، گفتاري را نقل مي كنيم كه علي بن ابي طالب عليه السلام آن را در همين زمينه بيان داشته است؛ مي فرمايد: «عاقل و خردمند نيست كسي كه با تهمت و سخن پوچ، ناراحت و آزرده شود و حكيم و دانشمند نيست كسي كه حاضر شود جاهل و ناداني از او تعريف كند»!

راستي چرا علي بن ابي طالب عليه السلام چنين نظريه اي دارد؟... به دليل اينكه كسي كه خود را بشناسد بخود اعتماد دارد و در نتيجه، هيچ ثناگويي او را فريب نمي دهد و مغرورش نمي سازد و هيچ منتقد و سرزنش كننده اي، او را سركوب نمي كند! و در اين صورت است كه از نظر بينش علي بن ابي طالب عليه السلام ، انسان مي تواند خود را با خويشتن بسنجد، چرا كه او درواقع، ذخيره ها و سرچشمه هاي قدرت و نيكي را در درون خود شناخته است. چنان كه او مي تواند، در اين صورت، خود را با منطق عقل و خرد، مورد مؤاخذه و بازرسي شديد قرار دهد. و اين «منطق عقل»، چنان كه در ارزيابي مكتب سقراط ديديم، همان «منطق فضيلت» است.

علي بن ابي طالب عليه السلام مي گويد: «خود را، پيش از آنكه مورد سنجش و مؤاخذه قرار گيرد، بسنجيد و مؤاخذه كنيد» و پس از اين «محاكمه» كه عقل آن را هدايت مي كند(39) انسان مي تواند عقل و كار ارادي خود را انجام دهد، يعني خود را از زشتي ها و بدي ها بازدارد و به نيكي ها و خوبي ها روي آورد و همراه علي بن ابي طالب عليه السلام ، در مورد امر به نيكي بگويد: «نيك بگو و نيكي بكن» و يا در زمينه نهي از بدي، با امام علي عليه السلام همراه شود كه: «خود، بازدارنده و نگهبان نفس خويشتن باش».

و البتّه همه اين امور، از راه عمل اراده به وجود مي آيد، چنان كه در مكتب سقراط نيز از اصل معرفت نفس، ناشي مي شد. پس، اراده در مكتب علي بن ابي طالب عليه السلام (و همچنين مكتب سقراط) عقل و بينشي است كه درست مي بيند و به طور قاطع و محكم به آنچه كه ديده است، اعتماد مي كند. علي بن ابي طالب عليه السلام مي فرمايند: «من از روزي كه حق را ديده و شناخته ام، هرگز در آن شك و ترديدي نكرده ام» و سپس او به آنچه كه ديده است عمل مي كند و اين عمل، همچنان ادامه مي يابد تا مرگ فرا مي رسد!...

پس اراده در مكتب امام علي عليه السلام (و همچنين در نظر فيلسوف يوناني) جز استقامت و پايداري انسان در راههاي نيكي و فضيلت، چيز ديگري نيست، تا بدين وسيله عمل انسان برخلاف تشخيص عقل و خردش نباشد و بي شك شما را به شگفتي وا مي دارد كه بين فيلسوف آتن و حكيم كوفه، در مسئله مربوط به رابطه «اراده با عقل» و رابطه «اراده و عقل با معرفت»، چنين يگانگي و پيوندي را ببينيد. يعني همچنان كه سقراط معتقد بود معرفت نفس و ارزش واقعي و صحيح آن، همان اساس «علم و دانش» بر روي شناخت نفس استوار است و جهل و ناداني، هنگامي سخت مي گردد كه انسان خود را بشناسد.

امام عليه السلام مي فرمايند: «عالم و دانشمند كسي است كه خود را بشناسد و براي ناداني فردي، همين كافي است كه به ارزش خود پي نبرد!». و همچنان كه سقراط، علم را به فضيلت پيوند مي دهد (و فضيلت همان تهذيب نفس از طريق عدالت و نرمش و محبّت است) علي بن ابي طالب عليه السلام نيز عقيده دارد كه، علم بدون فضيلت همان تهذيب نفس از طريق عدالت و نرمش و محبت است علي بن ابي طالب عليه السلام نيز عقيده دارد كه: علم بدون فضيلت و معرفت بدون اخلاق، وجود ندارد و حتّي مي فرمايد: «اساس علم، نرمش و مدارا است».

معرفت در بينش علي بن ابي طالب عليه السلام ، محبت، زندگي، صداقت و راستي نسبت به وجود و هستي است. پس در مكتب امام، اگر بخواهيد دوست بداريد و زنده بمانيد و با هستي راستگو باشيد، بايد خود را بشناسيد. و البتّه اگر بخواهيد با چيزي به دشمني برخيزيد بي شك نسبت به آن جاهل و نادان هستيد، ولي اگر مسئله از اين قرار باشد آيا براي انسان بهتر نيست كه نخست «خود را بشناسد» تا در اثر ظلمت جهل و تاريكيِ ناداني، از حقيقت جدا نشود؟ به اعتقاد شما، چه تفسير بهتري غير از آنچه كه ما گفتيم، براي اين سخن بزرگ علي بن ابي طالب عليه السلام وجود دارد كه فرمود: «مردم دشمن چيزي هستند كه آن را نمي دانند و درك نمي كنند»!

علي بن ابي طالب عليه السلام در ضرورت مسئله معرفت نفس به وسيله انسان، حتّي گامي فراتر مي نهد چرا كه او معتقد است عدم شناخت نفس، پيوند قطعي با نابودي و هلاكت دارد و مي فرمايد: «هر انساني كه خود را نشناسد، نابود شده است»!

ما خود را گزافه گو نمي پنداريم آنجا كه مي گوييم: فكر اساسي اي كه در ذهن و انديشه سقراط خطور كرد و او اعلام داشت كه معرفت خداوند، نخست وابسته به معرفت نفس است (چنان كه قبلاً اشاره شد) در ذهن و انديشه علي بن ابي طالب عليه السلام نيز خطور كرده كه او، طبق روش و عادت خود، آن را به شكل جامع و كامل و صريح و آشكاري كه هرگز راه تأويل و تفسير بيجا ندارد، خلاصه كرده و گفته است: «آن كس كه خود را شناخت، خدا را شناخت».

علي بن ابي طالب عليه السلام در مسئله معرفت، به مردم به شدّت، ولي دلسوزانه، اصرار مي ورزد كه خود را بشناسند؛ ولي از آنجا كه خير و شر و نيكي و بدي، دو طرف عمده مسئله اصول اخلاقي هستند، و از آنجا كه «معرفت» در نظر حكيم كوفه، پيوند مستقيمي با فضايل اخلاقي دارد (درست به همان شكل كه در مكتب حكيم آتن ديديم) مي بينيم كه علي بن ابي طالب عليه السلام ، در اصرار خيرخواهانه خود به اينكه مردم خود را بشناسند، هر دو طرف قضيه را مورد نظر قرار مي دهد و مي فرمايد: «و آن كس كه نيكي را از بدي تشخيص ندهد، به منزله چهارپا! و حيوان است»!

درباره مسئله «خير و نيكي» در مكتب علي بن ابي طالب عليه السلام ، در گذشته مطالب زيادي نوشته ايم كه موضوع و مفهوم آن را از نقطه نظر بينش امام، مورد بحث و بررسي قرار داده است. و به زعم ما، اكنون اين يقين ايجاد شده است كه موضوع و مفهوم نيكي از نظر اختلافي با بينش سقراط در اين زمينه ندارد و بلكه مفهوم خير و نيكي در نزد علي بن ابي طالب عليه السلام ، در بعضي حالات و اوضاع از مفهومي كه در نظر سقراط بوده، از نقطه نظر انساني مسئله، عالي تر و بهتر است. اگر چه در نزد سقراط، از جنبه حدود و شرايط ناشي از يكديگر، گاهي التزام شديدتري به چشم مي خورد! و در هر صورت، هر دوي اين بزرگمردان، نيكي و خير را فقط هنگامي واقعي و حقيقي مي دانند كه بر پايه هاي ثابتي از نيكي و خير وجود و هستي كامل و همگاني استوار باشد و هر دو، آن را وقتي ساختگي و غيرواقعي مي دانند كه در چهارچوب لذّت شخصي و رضايت فردي، منحصر گردد.

در مورد فضايل اساسي در اخلاقيات سقراط كه متكي بر معرفت بود (و چنان كه ذكر شد اين معرفت نفس آغاز مي شود) بايد گفت كه وضع و موقعيّت علي بن ابي طالب عليه السلام نيز همانند وضع سقراط بود.

در مورد نخستين فضيلت اساسي و بزرگ كه همان حكمت يا معرفت عمومي و كاملي است كه انسان را با تمام آنچه كه در جهان هستي وجود دارد پيوند و ارتباط مي دهد، ما در اين كتاب، در بيشتر از يك فصل، بحث كرده و سخن گفته ايم، ولي درباره فضايل اخلاقي ديگر كه در طليعه آنها: بردباري، ميانه روي، شجاعت و عدالت قرار دارد، بايد گفت كه نظريه علي بن ابي طالب عليه السلام يك نظريه به هم پيوسته و يگانه اي است كه شايد نزديكترين تفكّر فلسفي، به فلسفه سقراط و داراي تنگاتنگترين رابطه با روش و برنامه اخلاقي او باشد.

در زمينه صبر و بردباري و مفهوم آن (به عنوان يك فضيلت اخلاقي) از ديد و نقطه نظر هر كدام اعم از علي و سقراط، سخن گفتيم؛ اگر مايل هستيد به آن رجوع كنيد.

و در مورد شجاعت ادبي وي، چه در تعليماتي كه به مردم داد و چه در كارهايي كه خود انجام داده است، مطلب آنچنان است كه مجموع آنها، برنامه و روش يگانه و شاخص و ارزنده اي به وجود آمده است. و شما هر نقطه از مكتب وي را كه بنگريد و هر گوشه از شخصيّت وي را كه در فصول اين كتاب مرور كنيد، جلوه آن را خواهيد ديد.

امّا در مورد عدالت، به عنوان قانوني از قوانين اخلاق خصوصي و شخصي و به مثابه راه و روشي كه اگر جامعه و مردم بخواهند سعادتمند شوند، بايد آن را در پيش گيرند، مي توان ادّعا كرد كه اصولاً موضوع اصلي و اساسي كتاب ما درباره علي بن ابي طالب عليه السلام ، همين مسئله بوده است. به علاوه، ما در اين سخن از مفهوم حاكم و زمامدار و چگونگي آن در مكتب علي عليه السلام و سقراط، به آن اشاره خواهيم كرد. ولي درباره فضيلت اعتدال و ميانه روي، هم اكنون سخن كوتاه را مطرح مي سازيم: به طور كلّي، افراد در مورد يك خواست از خواستهاي قانوني و موردپسند نفس، در مكتب سقراط يك نقصان و عيب به شمار مي رود. سقراط با برنامه تعليم و تربيت خود و با روش كلّي خود در زندگي و سپس با رفتار شخصي در زندگي خصوصي خود، زيباترين و بهترين نمونه ها را براي لزوم و ضرورت اعتدال و ميانه روي در هرگونه خواست و آرزو و ميل قانوني نشان داده است. سقراط به وسيله تعلمياتي كه درباره اعتدال، به عنوان يك فضيلت اخلاقي شرافتمندانه بيان داشت عيّاش ترين و تبهكارترين افراد آتن را تحت تأثير قرار داد و اگر اعتدال و ميانه روي در كارها و خواستهاي مشروع و قانوني، فضيلت باشد، بي شك در برخورد با افكار و عقايد مردم و همچنين در برخورد با نيكي ها و بدي هاي روزگار نيز يك فضيلت به شمار خواهد رفت. و همين امر، از نظر ما نوعي اعتراف خواهد بود به اينكه در نزد مردم، آرا و افكاري وجود دارد كه همه آنها اشتباه نيست و يا در نزد خود ما، عقايد و آرايي وجود دارد كه ممكن است صحيح و كامل نباشد. و همچنين اين امر تثبيت اين نكته خواهد بودكه صبر و بردباري در قبال آنچه كه دوست نمي داريم و يا دوست مي داريم، يك نوع فضيلت است كه بايد بر آن ممارست كرد و ادامه اش داد تا كلمه حق كه در هر ميداني سخن آخر آن خواهد بود، فرا رسد.

اعتدال و ميانه روي به مثابه يك فضلت اخلاقي، به شكلي كه سقراط معتقد بود، در نزد علي بن ابي طالب عليه السلام هم شرطي از شروط اخلاق است. و نخستين چيزي كه از علي بن ابي طالب عليه السلام در اين زمينه به چشم مي خورد (پس از آنكه دانستيم از او نيز مانند فيلسوف يوناني فضايل را ناشي از معرفت و رذائل را ناشي از جهل مي داند) اين سخن اوست كه عاقل و خردمند، معتدل و ميانه رو است و جاهل و نادان افراطي و تندرو!: «جاهل و نادان را نمي بينيد مگر در حال افراط و تفريط» و سپس اين سخن را از امام خواهيم شنيد كه مي گويد اعتدال حقّ است و افراط، ظلم و باطل: «آن كس كه اعتدال و ميانه روي را ترك گويد، ستم ورزد»! سپس، مبالغه و زياده روي در خواستهاي نفس، در دو حالت خوشي و بدي، در مكتب امام علي عليه السلام يك نوع نقيصه و زشت خويي است:

«در وقت نعمت و خوشي، زياده روي مكن و در هنگام بدبختي و بدي، شكست خورده مباش».

دعوت امام علي عليه السلام به ميانه روي عموميّت پيدا ميكند و حتّي شامل كلمات و جملاتي مي شود كه در بين مردم رايج است. او مي خواهد اين كلمات و جملات، آنچنان ادا شوند كه نسبت به همه طبقات مردم درخور توجّه و قابل فهم و درك باشند.

و به همين جهت مي فرمايد: «بهترين سخنان، سخني است كه نيكويي بيان و رابطه جملات، زينت بخش آن باشد و همه مردم، آن را بفهمند و دريابند». و از اين گذشته، امور اقتصادي نيز به علّت ارتباط مستقيم يا غيرمستقيم با اخلاق نفسِ انساني بايد از روي اعتدال اداره شود: «با گذشت باش و ببخش، ولي اسراف مكن. اندازه نگهدار، ولي سخت گير مباش آن كس كه ميانه روي پيشه كند، نابود نشود»!